مقابلم ایستاده بود
چشم در چشم هم دوخته بودیم
با چهره ای خسته و یخ زده که با خشمی قدیمی آرایش شده بود به من می نگریست
گویی این آرایش دیگر هیچوقت پاک نمی شد ... چهره ای آرام با آرایشی غلیظ !
هیچ حسی در او نمیدیدم
شبیه کسانی بود که از فرط تجربه های ناموفق نفرت تمام وجودشان را فراگرفته
تجربه هایی که عاملش بقیه بودند ! و شاید بتوانم اینگونه بگویم که عاملش خود او بود که مثل بقیه نبود
قدرت زیادی در نگاهش بود
ولی آنقدر به دوردست ها خیره شدن را تمرین کرده بود که گویی دیگر اصلا نزدیکش را نمیدید
دور و برش را نمیدید ! حتی من را هم نمیدید
من به او زیاد باخته بودم ... تنها کسی بود که همیشه به او میباختم ! تنها عاملی که جلوی حرکت من را می گرفت
دوست داشتم حسش را در مورد خودم بدانم - واقعا دوست داشتم بدانم چرا به من فکر نمی کند
او همچنان به من نگاه می کرد - زیر چشمانش گود افتاده بود - انگار او هم شب ها را بیداری می کشید و روزها را بی خیالی
می دانسنم تنها لحظه ای از من روی بر می گرداند که من این کار را انجام دهم ... می دانستم از همه متنفر است و من تنها کسی بودم که تا به حال به من خیره شده بود
هرچه نگاهش می کردم نمی توانستم بفهمم که چه چیزی در وجودش دارد که من آن را لازم دارم ولی این را می دانستم که چیزی هست ...
حرفی نمی زد ! گویی حرفی نداشت که با من بزند ... می دانستم دوست دارد یقه ام را بگیرد و کمی با هم درگیر شویم ولی این را هم می دانستم که هر چقدر هم به خود فشار آورد نمی تواند
پس نگاهم را ادامه میدادم
گرچه تمام درگیری من هم با او بود ولی نه با یقه اش !
شاید اگر او نمی بود مشکل من هم حل می شد ... شاید اگر می توانستم او را از سر راهم بردارم تمام موانع با او به کنار می رفتند ولی افسوس ... مانع بزرگی بود ! تنها مانعی که نتوانسته بودم از میان بردارم !
کمی به هم نگاه کردیم ... سوال ها بی جواب ماندند ! دوباره داشتم خسته می شدم ... او هرگز قبل از من خسته نمی شد
تصمیم گرفتم بروم ... به او لبخندی سرد زدم ... او هم بدون لحظه ای درنگ این کار را کرد
می دانستم دوباره او را می بینم ولی ای کاش روزی مشکلم با او حل شود !
آیینه را سر جایش قرار دادم و رفتم ...