بچه که بودیم شب که می شد پدرم صدامون میزد، دراز می کشید و ما میرفتیم روی پاهاش و کمرش می ایستادیم و آروم راه میرفتیم
نمیدونم این کارمون سودی برای پدرم داشت یا نه، اما به مرور دیگه همین رو هم نتونستیم انجام بدیم
بزررررگ شدیم!
و هرچه که فکر می کنم دیگه کار خاصی برای پدر یا مادرم انجام ندادم...
خیلی از اون روزها که پدرم صدامون میزد تا به یه دردی بخوریم می گذره و خیلی از اون دوران دور شدیم، و الان تا چشم کار می کنه یه موجود به درد نخور مشاهده میشه...
نمیدونم از وقتی که بزررررگ شدیم وقتی پدرم کمرش یا پاش درد می گیره چه کار می کنه
و خیلی بده که احساس کنی به درد اونی که باید به دردش بخوری نمی خوری!
انگار به درد هیچی نمی خوری...