تکواندو رو دوست دارم ولی گویا اون به من علاقه ای نداره - شروع داستان :: به نام تفاوت

به نام تفاوت

به نام تفاوت

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از آیدی Unsane در تلگرم استفاده کنید.

یعنی

https://telegram.me/Unsane

لینک کانال تلگرم :

https://telegram.me/Phree

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

خوب - می خوام زندگی ورزشیم رو به صورت خلاصه بیان کنم ! هر روزی یه حسی به آدم دست میده - مثل اینکه امروز خیلی احساس "پیرمردی" بهم دست داده فقط خاطره تعریف می کنم


موضوع از اونجایی شروع شد که سال اول راهنمایی بودم و منتظر دوستم در کوچه با برادرهام نشسته بودیم تا بیاد - قرار بود اون روز به منزل ما بیاد و بازی و شیطنت و کارهایی که تو اون سن انجام میدادیم


ناگهان سروکله ی حدود 10 نفر جوون بین 12 تا 18 ساله پیدا شد - داشتند فوتبال بازی می کردند و توپشون پنچر شده بود - اومدند از ما سوال کنند که توپ داریم یا نه ! که خوب ما هم گفتیم نه نداریم و رفتند - برادر من در اون زمان خیلی بچه بود فکر می کنم 5 یا 6 ساله بود - ناگهان حس دلاورانه ای بهش دست داد و بلند شد بهشون گفت "دیگه هم نبینم این طرفا پیداتون شه " در این لحظه چیزی که اونها با خودشون گفتند فقط یک کلمه ی جمع و جور بود : "چی ؟!!؟!؟" و چیزی که من و اون یکی برادرم با خودمون می گفتیم این بود که : "روانی - چرا ؟ این چه کاری بود؟"


فکر کنم هر سه تامون فهمیده بودیم که باید برای چه چیزی آماده کنیم خودمون رو ! آرزوم در اون لحظه این بود که یه افکتی - جلوه های ویژه ای چیزی به داستان اضافه بشه و مثل این فیلم ها خلاصه داستان به نفع ما تموم شه و در همین رویاها بودم که دیدم یه نفر یقه ی من رو گرفت - اطرافم رو نگاه کردم - برادر کوچکم با سرعتی که قابلیت ثبت در گینس رو داشت در حال فرار به سمت منزل بود ( ساخته شده بود برای همین کار ) و وقتی اون سمت رو نگاه کردم اون یکی برادرم رو دیدم که با زبان بی زبانی داشت من رو نگاه می کرد و میشد از نگاهش خوند که داره میگه : "چه کنم دیگه - خرابتیم ! برو دارمت ! "


به هر حال اول هر دعوایی با حرکات خنده دار مخصوص به خودش شروع میشه ! دست های دو طرف در هم قلاب میشه و سرها میره تو هم ! و به هم فشارهایی وارد میارن که خوب طبق قوانین فیزیک چون تکیه گاه ها در جای مناسبی قرار ندارند - معمولا تمام این فشارها بیهوده اند و صرفا اتلاف انرژی و دیده نشده کسی در این مرحله از دعوا از صحنه خارج بشه - شاید هم نوعی گرم کردن بدن و ترشح آدرنالین مورد نیاز برای پرداختن به ادامه ی موضوعه ! ولی خوب ایندفعه این موضوع روی همین مرحله ی اول گیر کرده بود و به قول خودمون " دعوای اصلی load نمیشد ! "


داشت حوصله ام سر میرفت - سرم رو برگردوندم تا وضعیت برادرم رو بررسی کنم که دیدم داره جون میده ! دقیقا اینی که میگم داشت جون میداد صحنه ای بود که دیدم - دو تا از اون پسرها رفته بودند سراغش - یکی دستانش رو گرفته بود و اون یکی گلوش رو و بعدا خودش بهم گفت که در اون لحظات دیگه جایی رو نمیدیده و داشته بیهوش میشده - خوب اصطلاحی هست که میگه خون خون رو میکشه ! همین موضوع باعث شد خودم رو از اون پسر جدا کنم و به سمتشون بدو ام و با آخرین قدرتی که داشتم جفتشون رو پرت کنم روی زمین - منتها وقتی برگشتم دیدم ای داد بیداد - دعوا load شد !


بله - چندین موجود خشن و عصبانی ریختند سرم و در یک چشم به هم زدن من رو نقش بر زمین کردند - من هم با توکل به خدا و ائمه ی اطهار مشغول تماشای له شدن اعضا و جوارهم زیر دست و پاشون شدم - البته در اون لحظات اینقدر هیجان ادم بالاست که اصلا دردی حس نمی کنه - به هر حال ما رو کوفتند و روبیدند و شخم زدند و ... پس از طی لحظاتی از زیر دست و پای اونها مشاهده کردم که برادرم با همون سرعتی که در ابتدای داستان در حال فرار دیده بودمش داشت به سمت ما میدوید - خوب این عادی نبود چون این موجود فقط فرار کردن رو بلد بود - ولی وقتی به پشت سرش نگاه کردم و پدرم رو به همراه همسایمون دیدم متوجه دلیل شهامت این بشر شدم 


به هر حال - موجوداتی که روی من خراب شده بودند متواری شدند و ما هم برای اینکه حداقل یک حرکت مثبتی در جهت پیشبرد اهداف انقلاب و مقابله با دشمنانش انجام داده باشیم شروع کردیم دنبالشون دویدن - ولی خوب این حرکت ما نه تنها مشت محکمی بر دهان استکبار نبود - بلکه بعدا فهمیدیم چقدر "ضایع" است که بعد از دعوا شیر بشی و بدویی دنبال اونایی که زدنت !


به هر حال اینها همه مقدمه چینی بودند - اومدیم خونه - له و لورده شده بودیم - دوستم اومد خونه مادرم داشت برامون شربت میاورد و اعصابش خورد بود و دائم می گفت " اینطوری نمیشه - باید برید یه ورزش رزمی - هم بدنتون سلامته هم دیگه اینقدر کتک نمی خورید" من هم واقعا عاشق این ورزش های رزمی بودم و یادمه قبل از اینکه شروعش کنم همیشه تمرین می کردم تا مثل این ورزشکارهای فیلم ها بتونم پاهام رو 180 درجه باز کنم و وقتی موفق می شدم چقدر ذوق می کردم ! 


دوستم بهم گفت برید تکواندو - گفتم نه من کونگ فو دوست دارم ( تحت تاثیر بروسلی ) ولی مادرم گفت کونگ فو رشته ی سنگینیه - برید تکواندو تا بدنتون آماده بشه و بعد که 15 سالتون شد برید هر رشته ای که خواستید


ما هم قبول کردیم - با پرس و جوهای مادرم یکی از بهترین اساتید ایران رو پیدا کردیم - این رو میگم چون ایشون همیشه استاد من هستند - با اینکه اواخر کار همه چیز به هم ریخت منتها من مدیونشون هستم


به هر حال در تاریخ 23 خرداد ماه سال 1381 ما اولین جلسه ی تکواندو رو آغاز کردیم - حال و هوای خاصی داشت - تا حالا هیچ باشگاهی نرفته بودیم - 3 تا برادر که همه منتظر آینده ای درخشان بودند !


ادامه ی داستان رو در قسمت بعدی عرض خواهم کرد


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">