خوب - می خوام زندگی ورزشیم رو به صورت خلاصه بیان کنم ! هر روزی یه حسی به آدم دست میده - مثل اینکه امروز خیلی احساس "پیرمردی" بهم دست داده فقط خاطره تعریف می کنم
موضوع از اونجایی شروع شد که سال اول راهنمایی بودم و منتظر دوستم در کوچه با برادرهام نشسته بودیم تا بیاد - قرار بود اون روز به منزل ما بیاد و بازی و شیطنت و کارهایی که تو اون سن انجام میدادیم
ناگهان سروکله ی حدود 10 نفر جوون بین 12 تا 18 ساله پیدا شد - داشتند فوتبال بازی می کردند و توپشون پنچر شده بود - اومدند از ما سوال کنند که توپ داریم یا نه ! که خوب ما هم گفتیم نه نداریم و رفتند - برادر من در اون زمان خیلی بچه بود فکر می کنم 5 یا 6 ساله بود - ناگهان حس دلاورانه ای بهش دست داد و بلند شد بهشون گفت "دیگه هم نبینم این طرفا پیداتون شه " در این لحظه چیزی که اونها با خودشون گفتند فقط یک کلمه ی جمع و جور بود : "چی ؟!!؟!؟" و چیزی که من و اون یکی برادرم با خودمون می گفتیم این بود که : "روانی - چرا ؟ این چه کاری بود؟"
فکر کنم هر سه تامون فهمیده بودیم که باید برای چه چیزی آماده کنیم خودمون رو ! آرزوم در اون لحظه این بود که یه افکتی - جلوه های ویژه ای چیزی به داستان اضافه بشه و مثل این فیلم ها خلاصه داستان به نفع ما تموم شه و در همین رویاها بودم که دیدم یه نفر یقه ی من رو گرفت - اطرافم رو نگاه کردم - برادر کوچکم با سرعتی که قابلیت ثبت در گینس رو داشت در حال فرار به سمت منزل بود ( ساخته شده بود برای همین کار ) و وقتی اون سمت رو نگاه کردم اون یکی برادرم رو دیدم که با زبان بی زبانی داشت من رو نگاه می کرد و میشد از نگاهش خوند که داره میگه : "چه کنم دیگه - خرابتیم ! برو دارمت ! "
به هر حال اول هر دعوایی با حرکات خنده دار مخصوص به خودش شروع میشه ! دست های دو طرف در هم قلاب میشه و سرها میره تو هم ! و به هم فشارهایی وارد میارن که خوب طبق قوانین فیزیک چون تکیه گاه ها در جای مناسبی قرار ندارند - معمولا تمام این فشارها بیهوده اند و صرفا اتلاف انرژی و دیده نشده کسی در این مرحله از دعوا از صحنه خارج بشه - شاید هم نوعی گرم کردن بدن و ترشح آدرنالین مورد نیاز برای پرداختن به ادامه ی موضوعه ! ولی خوب ایندفعه این موضوع روی همین مرحله ی اول گیر کرده بود و به قول خودمون " دعوای اصلی load نمیشد ! "
داشت حوصله ام سر میرفت - سرم رو برگردوندم تا وضعیت برادرم رو بررسی کنم که دیدم داره جون میده ! دقیقا اینی که میگم داشت جون میداد صحنه ای بود که دیدم - دو تا از اون پسرها رفته بودند سراغش - یکی دستانش رو گرفته بود و اون یکی گلوش رو و بعدا خودش بهم گفت که در اون لحظات دیگه جایی رو نمیدیده و داشته بیهوش میشده - خوب اصطلاحی هست که میگه خون خون رو میکشه ! همین موضوع باعث شد خودم رو از اون پسر جدا کنم و به سمتشون بدو ام و با آخرین قدرتی که داشتم جفتشون رو پرت کنم روی زمین - منتها وقتی برگشتم دیدم ای داد بیداد - دعوا load شد !
بله - چندین موجود خشن و عصبانی ریختند سرم و در یک چشم به هم زدن من رو نقش بر زمین کردند - من هم با توکل به خدا و ائمه ی اطهار مشغول تماشای له شدن اعضا و جوارهم زیر دست و پاشون شدم - البته در اون لحظات اینقدر هیجان ادم بالاست که اصلا دردی حس نمی کنه - به هر حال ما رو کوفتند و روبیدند و شخم زدند و ... پس از طی لحظاتی از زیر دست و پای اونها مشاهده کردم که برادرم با همون سرعتی که در ابتدای داستان در حال فرار دیده بودمش داشت به سمت ما میدوید - خوب این عادی نبود چون این موجود فقط فرار کردن رو بلد بود - ولی وقتی به پشت سرش نگاه کردم و پدرم رو به همراه همسایمون دیدم متوجه دلیل شهامت این بشر شدم
به هر حال - موجوداتی که روی من خراب شده بودند متواری شدند و ما هم برای اینکه حداقل یک حرکت مثبتی در جهت پیشبرد اهداف انقلاب و مقابله با دشمنانش انجام داده باشیم شروع کردیم دنبالشون دویدن - ولی خوب این حرکت ما نه تنها مشت محکمی بر دهان استکبار نبود - بلکه بعدا فهمیدیم چقدر "ضایع" است که بعد از دعوا شیر بشی و بدویی دنبال اونایی که زدنت !
به هر حال اینها همه مقدمه چینی بودند - اومدیم خونه - له و لورده شده بودیم - دوستم اومد خونه مادرم داشت برامون شربت میاورد و اعصابش خورد بود و دائم می گفت " اینطوری نمیشه - باید برید یه ورزش رزمی - هم بدنتون سلامته هم دیگه اینقدر کتک نمی خورید" من هم واقعا عاشق این ورزش های رزمی بودم و یادمه قبل از اینکه شروعش کنم همیشه تمرین می کردم تا مثل این ورزشکارهای فیلم ها بتونم پاهام رو 180 درجه باز کنم و وقتی موفق می شدم چقدر ذوق می کردم !
دوستم بهم گفت برید تکواندو - گفتم نه من کونگ فو دوست دارم ( تحت تاثیر بروسلی ) ولی مادرم گفت کونگ فو رشته ی سنگینیه - برید تکواندو تا بدنتون آماده بشه و بعد که 15 سالتون شد برید هر رشته ای که خواستید
ما هم قبول کردیم - با پرس و جوهای مادرم یکی از بهترین اساتید ایران رو پیدا کردیم - این رو میگم چون ایشون همیشه استاد من هستند - با اینکه اواخر کار همه چیز به هم ریخت منتها من مدیونشون هستم
به هر حال در تاریخ 23 خرداد ماه سال 1381 ما اولین جلسه ی تکواندو رو آغاز کردیم - حال و هوای خاصی داشت - تا حالا هیچ باشگاهی نرفته بودیم - 3 تا برادر که همه منتظر آینده ای درخشان بودند !
ادامه ی داستان رو در قسمت بعدی عرض خواهم کرد