داستان از وسط محوطه ی دانشگاه شروع شد
روی تابلوی اعلانات و بیل بوردها خبر از یک اردوی دانشجویی بود
قرار بود جهت آشنایی بیشتر دانشجویان و ایجاد حس صمیمیت و در نهایت ارتقای فعالیت های مشترک دانشجویان یک اردوی 1 روزه به مناطق خوش آب و هوای شمال شهر برگزار بشه
به تابلو نگاه می کرد و فکر می کرد ! تا به حال موفق نشده بود با کسی رابطه ی صمیمی برقرار بکنه و در هیچ اردو و فعالیت دسته جمعی دیده نشده بود
به ساعتش نگاه کرد ! که البته این حرکت غیر ارادی بود و فکرش تنها چیزی رو که تحلیل نمی کرد گذر زمان بود
هم کلاسی هاش رو میدید که با خنده و هیجان و یک سری احساسات مثبت در این مورد به سمت محل ثبت نام برای اردو در حرکت هستند
نمیدونست باز باید در خونه چه کار بکنه - دوست داشت شرایط رو عوض بکنه و با خودش گفت : بریم ببینیم چی میشه ! شاید فرجی شد
رفت و به دفتر ثبت نام وارد شد و با همه ی همکلاسی هاش یک احوال پرسی ساده کرد
جو اونجا گرفته بودش ! هرکسی با یه نفر یا بیش از یه نفر اومده بود ! دختر و پسر همه در حال صحبت با هم بودند
توجه همه به کار خودشون بود ! داشت منصرف می شد ! حس می کرد این جور اردوها تنهایی اصلا مزه ندارن
ولی تا اینجا اومده بود و دوست نداشت تصمیمش رو عوض بکنه - رفت و فرم ثبت نام رو پر کرد و مراحل ثبت نام رو انجام داد و با یه حس پوچی از اون اتاق خارج شد !
با خودش می گفت : که چی ؟ اردو رفتنت دیگه چی بود ؟!؟؟!
دستاشو کرد توی جیبش و رفت - قرار بود 2 روز دیگه برن اردو !
2 روز گذشت ... نگاهی به خودش انداخت ... توی اتوبوس بود ! یه جفت هندزفری که همیشه تنها دوستاش بودن توی گوشش بودن و داشتن باهاش درگوشی حرف میزدن
کسی تمایلی نداشت باهاش صحبت بکنه و اون کسی هم که کنارش نشسته بود حواسش به حرف زدن با پشت سری هاش گرم بود
خوابید ! خواب بهترین راه بود ! خودش رو سپرده بود به قلم نویسنده که شاید داستان در انتها بهتر بشه ... اما این هم یه خیال امیدوارکننده و پوچ بود
نویسنده هم باید یه مورد جالبی برای به قلم درآوردن ازش میدید ! حوصله ی نویسنده رو هم نداشت !
رسیدن به مقصد ! پیاده شدن و یکی از اساتید پس از استقرار همه رو جمع کرد و شروع کرد ازشون در مورد خودشون توضیح خواستن
می خواست یه کار گروهی ایجاد بکنه و از هرکسی که تواناییش رو داشت دعوت به شرکت در این فعالیت می کرد
شروع کرد به سوال پرسیدن - از همه سوالاتی می پرسید :
اسم شما چیه ؟ چند سالتونه ؟ چه توانایی هایی دارید ؟
سوال آخر سوال سختی بود ! جوابی براش نداشت ! به جواب بقیه خوب گوش میداد اما نقطه ی مشترکی با خودش در اونها پیدا نمی کرد
هرکس یه قابلیتی داشت ! هرکسی یه سری تجربه داشت و میتونست بخشی از کار رو به عهده بگیره
اما اون طی مدت اخیر تنها کار و تجربه ای که داشت هندزفری گذاشتن و غرق شدن توی یه سری افکار بود
تا اینکه متوجه شد مخاطب استاد قرار گرفته !
اسم شما چیه ؟ اسمش رو گفت !
چند سالته ؟ نمیدونست کدوم سن و سال منظور استاده ! گفت نمیدونم !
یه سری نیشخند همراه این حرفش لود شد !
استاد پرسید چه توانایی ها یا تجربیات خاصی داری ؟ و اون میدونست چیزی که برای این استاد خاص هست اصلا چیز خاصی نیست ! اون دنبال چیزایی بود که همه دارن و در اصل داشت "خاص" رو خراب می کرد
بنابراین در پاسخ گفت : هیچی ! و شونه هاش رو بالا انداخت ! ایندفعه نیشخندها تبدیل به خنده شدند و خودش هم لبخندی زد ! در سخت ترین شرایط هم - حتی وقتی به خودش می خندیدن با خنده ی بقیه همراه می شد ! گرچه طعم بعضی از اون خنده ها بسیار تلخ بود
استاد ازش عبور کرد و رفت سراغ بقیه ! انگار متوجه شد چیز خاصی در این موجود پیدا نمی کنه - گرچه این موجود هم انتظاری نداشت ! چون خودش هم چیز خاصی در خودش پیدا نکرده بود و شاید دیگه این رو پذیرفته بود !
بدون سرو صدا و اینکه نظر کسی رو جلب بکنه جمع رو ترک کرد ... خودش هم نمیدونست چرا همیشه دستاش تو جیبشن ! شاید چون همیشه خالی بودن و به هیچ جایی جز جیبش هم بند نبودن !
اون نزدیکا یه رودخونه بود ! رفت و کنارش نشست ! و غرق مسخره بازی های خودش شد ! پاهاشو کرد توی آب ! بعد قاب گوشیش رو در آورد و تو آب شست !
یه آب یخ !
بعد روی چمن و علف های هرزی که اونجا در اومده بودن دراز کشید و سنگای ریز کنارش رو برمیداشت و بی هدف به سمت آب اون رودخونه پرت می کرد
دیگه حتی حوصله ی مرور این اتفاقای تکراری رو هم نداشت ! آهنگا تکراری بودن و فقط دکمه ی Next رو فشار میداد !
خودش هم نمیدونست از چی فرار کرده و اومده به این اردو ! اصلا انتظار نداشت کسی صداش بکنه ! و این اتفاق هم نیفتاد !
گرسنه هم نبود ! خوابش برد ! توی خواب همه اش این سوال و اون صحنه توی ذهنش تکرار می شد !
و حتی توی خواب هم نتونست بهش جواب بده و همون اتفاق افتاد ! گرچه دیگه تکراری شده بود و اگر اتفاقی غیر از این می افتاد عجیب بود !
اردو داشت تمام می شد و باقی بچه ها اون پروژه های دسته جمعی رو هم انجام داده بودن و آخرم نفهمید که چی بودن !
داشت راه میرفت ! یکی صداش زد کجایی ؟ بیا داریم برمیگردیم ! چه سوال عجیبی ! "کجایی" !!!
نویسنده هم از اینکه داستان بی سرو ته یه همچین موجودی رو تعریف می کرد خسته شد ! پایانش هم مشخصه ... و تکراری و پوچ !
نمیدونم قرار بود در این اردو چه اتتفاقی بیفته ! شاید اول داستان قرار بود اتفاق جالبی بیفته - خودمم نمیدونم ! - ولی به هر حال نیفتاد !
داستان تخیلی و فی البداهه همینه !
مثل پخش مستقیم !
تفاوتش با بقیه ی داستانای تخیلی این بود که این داستان زنده بود
شاید در داستان تخیلی بعدی اتفاق بهتری بیفته !
بستگی داره به اینکه اون موجود توی داستان اون روز حوصله ی همکاری با نویسنده رو داشته باشه یه نه!
خدا نگهدار !