گفتم شاید بد نباشه این رو هم برای تنوع اینجا بنویسم - تا جو این بلاگ زیاد "دارک" نشه !
یاد شیطنت های دوران نوجوانی و جوانیمون به خیر - این خاطره مربوط میشه به دوران دبیرستانمون ...
سال دوم دبیرستان بودیم - علاوه بر اینکه دانش آموزای بسیار خوبی بودیم و مثلا مدرسه ی استعداد های درخشان بود و از چشم مخاطبین ما بچه هایی به نظر میومدیم که سرشون فقط توی کتابه ! ولی کم پیدا میشد در ما که درسخون باشه ! یعنی اینکه درس ما خوب بود از ویژگی های ذاتیمون بود وگرنه کاری با کتاب و این برنامه ها نداشتیم به اون صورت :دی مگر در شرایط بحرانی ( که حالا تعریف بحران رو هم بعدا مفصلا خدمتتون عرض خواهم کرد ) -بمب انرژی و خرابکاری بودیم ( یعنی مثلا الان نیستیم ! ) و معلم ها از یه طرف راهی برای تنبیه ما پیدا نمی کردند چون از نظر درسی ضعفی نداشتیم و از طرفی بعضا به حالت جنون میرسیدند از دست ما
به هر حال - یکی از داستان ها رو براتون تعریف می کنم - یه دفعه یکی از دوستان ما که قصد داشت المپیاد ریاضی بخونه مشکلی براش پیش اومده بود که باید میرفت کانون - به ما هم گفت که من فردا مدرسه نمیام
سریع طرحش رو ریختیم - قرار شد یکی از بچه ها اعلامیه ی فوت ایشون رو درست کنه و روزی که ایشون نمیاد همه سیاه بپوشیم و بیایم مدرسه و اعلامیه اش رو بزنیم به دیوار
فردا هم این اتفاق افتاد - خوب فضا رو شبیه سازی می کنم : صبح ساعت 8 صبح - کلاس شیمی - همه سیاه پوشیده بودیم و اعلامیه رو از داخل به در کلاس زده بودیم
معلم وارد کلاس شد - یک صدای ضعیف با غم و اندوه بسیار گفت : برپ ( برپا هم نه - برپ که یعنی قدرت ندارم به صورت کامل بیانش کنم و بگم برپا )
همه ایستادیم و سرهامون پایین بود - بعضی از بچه ها گوشه ی چشمشون رو پاک می کردند ( اشک ! ) و هیچ صدایی نمیومد - معلم پرسید چیزی شده ؟ یکی از بچه ها که جلوی کلاس بود اشاره ای به اعلامیه کرد و دستش رو گذاشت جلوی صورتش ( من دارم گریه می کنم یعنی ) معلم اعلامیه رو دید و : اِ اِ اِ اِ !!!!! حمید ؟!!؟!!؟! اینو من پریروز دیدمش ... چرا آخه ؟ آخ آخ آخ آخ - و انگشت سبابه اش رو بین دندون هاش قرار داده بود و با حسرت به عکس نگاه می کرد و بچه های کلاس هم همه سری به نشانه ی غم تکون میدادند - بعضی ها هم الکی گریه می کردند
جو کلاس بسیار معنوی شده بود که ناگهان یکی از بچه های کلاس که همیشه ناهماهنگ عمل می کرد پوزخند زد و معلم صداش رو شنید - نگاهی به ما کرد و متوجه حالت شیطانی چهره های ما شد ! اعلامیه رو از در جدا کرد و به سمت دفتر مدرسه رفت - صداهایی در کلاس شنیده میشد که از مهم ترین اونها میتونم به جمله ی معروف "بدبخت شدیم" اشاره کنم - ناظم مدرسه هم که کاملا در جریان بود و ما رو بزرگ کرده بود به قولی !
پس از چند دقیقه دیدیم ناظم ما ( که تا اون لحظه کسی عصبانی ندیده بود ایشون رو ) وارد کلاس شد و از همون ابتدا شروع به شخم زدن و برداشت محصول کرد ! من از همون لحظه ای که ایشون وارد کلاس شد با آنالیز کردن انواع حملاتش و نقاط قوت و ضعفش داشتم برای اینکه چطور پیروز میدان باشم برنامه ریزی می کردم و خوشبختانه وقتی به من رسید با یک جاخالی "حرفه ای" تونستم نتیجه ی داستان رو به نفع خودم به اتمام برسونم و ایشون رو پشت سر بگذارم منتها عملکرد همه مثل من نبود و بعضی از دوستان هنگام فرار به فرض پاشون لای "جامیز" گیر میکرد و علاوه بر اینکه صورت مبارکشون با هرچیزی که جلوشون بود یکی میشد - موقعیت خارق العاده ای برای ناظم ما که در اون لحظه حکم Hulk رو داشت فراهم می کردند و بچه های دیگه ی کلاس که به هر نحوی موفق به گریز شده بودند با نگاهی سرشار از نا امیدی به اونها نگاه کرده فرار می کردند
به هر حال - همه ی کلاس رو نه از کلاس - بلکه از مدرسه به بیرون هدایت کردند ! ( چه هدایتی ) - نکته ی جالب زمانی بود که مردم رد می شدند و میدیدند حدود 20 نفر با لباس سیاه جلوی مدرسه نشسته اند و بسیار هم ناراحتند ( که البته ما نه تنها ناراحت نبودیم بلکه بسیار هم خوشحال بودیم ولی حسمون رو همچنان حفظ کرده بودیم و هیچ دانش آموزی از اینکه زمانی که باید در کلاس باشه - خودش رو در خیابون پیدا بکنه ناراحت نیست ) و مردم فکر کردند اتفاقی برای کسی افتاده و پس از چند لحظه علاوه بر ما عده ای از مردم هم جلوی در مدرسه جمع شده بودند و پرس و جو می کردند و ما هم همچنان از فوت دوستمون صحبت می کردیم و اشک و ناله که همین موضوع باعث شد که ناظم مدرسه ( با حالتی شبیه به گریه ) ما رو به داخل فرا بخونه و با لحنی شبیه به التماس از ما درخواست کنه که لطفا دانش آموز باشیم
ما هم مثل همیشه قول دادیم که بار آخرمون خواهد بود و مثل همیشه بار آخرمون بود "واقعا"
به هر حال این هم خاطره ای بود که بعد از چندین سال به یاد آوردمش و براتون تعریفش کردم
شاد و موفق باشید