CHMOD :: به نام تفاوت

به نام تفاوت

به نام تفاوت

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از آیدی Unsane در تلگرم استفاده کنید.

یعنی

https://telegram.me/Unsane

لینک کانال تلگرم :

https://telegram.me/Phree

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

همونطور که از نوشته‌های آخرم مشخصه - من مدتیه با افکاری زندگی‌ می‌کنم که یه مقدار غیر طبیعی هستند و با هنجارهای جایی که توش زندگی‌ می‌کنم و عقاید و باورها و طرز فکرشون همخونی زیادی ندارن !


یه مدته به این فکر می‌کنم که ما چقدر اطمینان داریم که در حال تجربه کردن یک زندگی‌ واقعی‌ هستیم ؟آیا هر چیزی که ما میبینیم یا احساس می‌کنیم واقعی هست ؟


سوالی‌ که در ابتدا برام پیش اومد این بود که چرا نمیتونیم مرگ رو احساس کنیم ؟ و چرا همیشه به مرگ به چشم چیزی نگاه می‌کنیم که غیر قابل احساسه و فقط یه تجربست که مثل یه پل ارتباطی‌ میمونه ؟


این پل ارتباطی‌ چیه ؟ بین چی‌ و چی‌ ارتباط برقرار میکنه ؟ من به عمل کرد ذهنم - و اینکه حتا در ایده آل‌ ترین شرایط در کنترل خودم هست یا نه شک دارم 


آیا من به مغزم فرمان میدم یا اون داره به من فرمان میده ؟ آیا این بین چیزی هست که منو ذهنم هر دو از اون فرمان بگیریم ؟ آیا همه ی اینها درست هستند و اگر بهتر فکر کنیم متوجّه میشیم که میتونیم بگیم همشون صحیحن ؟


بذارید یه داستانِ کوتاه تعریف کنم - یه دانشمند خیلی‌ کنجکاو و باهوش آزمایشی‌ انجام داد - گرچه نمیدونم اون دانشمند هم جز چیزایی هست که ذهنم ساخته یا باید ساخته می‌شدن یا واقعی‌ هستن ! اما داستان به این صورت بود


اومد به کمک قوانین سادهٔ عدسی‌‌ها و نور - عینکی سخت که تصویر رو برعکس نشون میداد - و این عینک رو به چشمش بست ! یه مدت طولانی این عینک به چشمش بود - تا اینکه دیگه حس میکرد همه چیزو داره به صورت معمولی‌ و نه وارونه میبینه !


بد از اینکه این اتفاق افتاد و دیگه تصاویر رو وارونه نمیدید و در اصل به وارونگی تصاویر عادت کرده بود - عینک رو درآورد ! اتفاق جالبی‌ که افتاد این بود که حالا بدون عینک همه چیز رو برعکس میدید ! و مدتی‌ طول کشید تا همه چیز به حالت اولش برگرده


سوال اینجا بود که آیا اون چیزی که بود رو میدید - یا همه چیز قبل از دیده شدن در ذهنش ساخته میشد ؟ بهتر بگم ... آیا چیزی رو میدید که می‌خواست ببینه ؟


الان که اینو مینویسم یه پماد سوختگی جلوی چشممه ! که من اونو نارنجی میبینم ! اما واقعا مطمئن نیستم که این نارنجیه ! یا اصلا پماد سوختگیی در کار باشه ! در حقیقت این پماد اینجاست چون من حس می‌کنم دستم سوخته ! و در اصل حس می‌کنم دستم سوخته چون احساس کردم چسبیدم به یه چیز داغ !


اما آیا این اتفاقا افتادن ؟ آیا اگر چنین احساسی‌ نمیکردم این اتفاقا می‌افتادن ؟ آیا اگر دیشب توی باشگاه تصورم بعد از برگشتن شست پام نسبت به آسیبی که قراره ببینم تفاوت میداشت - ممکن بود هیچ آسیبی نبینم ؟ یا مثلن به جای اینکه پام اینطوری آسیب ببینه و خون ریزی داخلی بکنه ازش گل در میومد و یا میوه میداد !


 چرا وقتی قراره درد بکشیم اتفاق خوبی نمیفته ؟ یا حتا یه فرشته نجات اگر میومد و با یه فوت یا یه عصای جادویی پام رو ترمیم می کرد هم ممکن بود در صورتی که منطقمون رو تغییر میدادیم منطقی به نظر بیاد و آسیب دیدگی در مخیله ما نگنجه !


بریم سراغ هدف اصلیم از این نوشته ! طبقه چیزی که توی اعتقادات ماست - ما اختیار داریم هرکاری می‌خوایم انجام بدیم - اما همه چیز از ابتدا ثبت شده


بعضیا میگن اگر همه چیز مشخصه پس اختیار چیه و بعضیا برعکس فکر می‌کنن


اما از چندین زاویه به این موضوع نگاه کردم - و اگر بخوام از زاویه که الان توی این نوشته دارم به زندگیم نگاه می‌کنم بهش نگاه کنم - می‌تونم بگم که جفتش درسته اگر ما همون چیزی رو اختیار کنیم که باید بکنیم


اگر هرچیزی که میبینیم فقط به نظر درست بیاد !


دو تا موضوع رو تعریف می‌کنم ! یه زمانی‌ می‌خواستم یه کار خیلی‌ بزرگی‌ انجام بدم که اصلا سرو تهش برام مشخص نبود ! مثل اینکه بین هزار تا انتخاب باید ۱ انتخاب بکنی‌ که اون انتخاب شامل هزار تا انتخاب دیگست - و تو فقط حق داری یه بار انتخاب کنی‌ ! و حتا بهت نگفتن باید چی‌ رو انتخاب کنی‌ ! اما اگر اشتباه انتخاب کنی‌ می‌بازی !


من حسابی‌ گیج شده بودم و هیچ ایده‌ای نداشتم اما نمیدونم چرا احساس می‌کردم این کارو انجام دادم ! یعنی‌ حس می‌کردم راه انجام دادنشو بلدم یا اینکه وقتی‌ خیلی‌ بهش فکر کردم حس می‌کردم خودم ساختمش ! و دارم از خودم سوال می‌کنم !


یعنی‌ من کسی‌ بودم که جوابو داشت !


نتونستم به جواب برسم و بد از یه شب خیلی‌ سنگین از لحاظه فکری - خسته شدمو خوابیدم ! و توی خواب اون اتفاقی‌ افتاد که گفتم ! من جوابو 

می‌دونستم ! گرچه اینطور به نظر میومد که یکی‌ دیگه طرحش کرده


اما حس می‌کردم اون منم ! به هر حل از خواب پریدم ! و رویایی که دیده بودم رو تعقیب کردم


و اون کار رو انجام دادم ! کار خیلی‌ بزرگی‌ بود و خیلی‌ ها ازم پرسیدن چطور انجامش دادی


و شاید پاسخ دادن به این سوال سخت تر از انجام اون کار بود ! چون نمیدونتم چطور ! فکر می‌کردم بهم الهام شده ! از کجا ؟ از خودم !


موضوع بعد اینکه شاید شده باشه شما هم یه خواب سرشار از رمزو راز ببینید ! طوری که خودتونم گیج بشید ! مثلا توی خواب موسیقی هایی بشنوید که اصلا تا حالا نشنیدین ... خواب یه داستانی داشته باشه که وقتی‌ از خواب بیدار میشید تعجب می‌کنید !


خودم از این خوابا زیاد دیدم - خوابای که تا لحظه‌ی آخر نمی‌دونی چی‌ در انتظارته ! خیلی‌ پیچیده هستن !


بعد که از خواب بیدار شدم از خودم سوال کردم که اوپس ! یعنی‌ همهٔ این داستانو مغز من به صورت ناخوداگاه سخته بود ؟ چطور مغز توی ناخوداگاه اینقدر پیچیده عمل می‌کنه که حتا در حالت خودآگاه به خوبی نمی‌شه درکش کرد ؟


بعد برام سوال پیش اومد ! آیا وقتی‌ که از خواب بیدار میشم ... از خواب بیدار شدم ؟


آیا این زندگی‌ که در حال تجربش هستم - واقعیه ؟ چطور می‌تونم مطمئن باشم که خواب نمی‌بینم ؟ آدمای اطرافم رو من نساختم ؟


چطور می‌تونم اطمینان حاصل کنم که این کامپیوتر که جلومه یه دستگاهه که قطعاتش رو شرکتای کامپیوتری ساختن - و سیستم عملش رو کسی‌ به نام لینوس توروالدز یا ریچارد استالمن طراحی کردن و به اینجا رسوندن ؟


کلید پاورش رو که میزنم روشن می‌شه ! خوب منم همین انتظارو دارم ! وقتی روشن نمی‌شه یعنی‌ برق نیست ! یا سوخته ... یا مشکلی‌ داره


و اینا همه در حوزه انتظارات من هستند ! اتفاق دیگری‌ نمی‌تونه افتاده باشه چون من انتظارشو ندارم


در حقیقت اتفاقاتی که میفتند در حوزه قابل درک ما هستن ! و شاید برای همینه که بالاخره براشون یه راه حلی پیدا میشه ! در حوزه قابل درک ذهن من هستن ! حتا اگر انتظارشون رو نداشته باشم - مثل اون خواب‌ها ! می‌تونم بگم که ذهنم انتظار اونها رو داشته


خوب ! خیلی‌ باید روی این موضوع فکر کنم - درد - ترس - و ... همش چیزی هستن که توی خواب تجربشون کردم - شادی - حتا خوابیدن رو توی خواب تجربه کردم


شاید دلیلش همینه که نمی‌تونم دقیقا بگم که این چیزی که الان دارم میبینم واقعیت داره !


با مرگ به خواب فرو میریم ؟ یا از خواب بیدار میشیم ؟ چرا ؟


اگر توی خواب هم بمیریم همین اتفاق برامون میافته ! و از خواب میپپریم


از کجا معلوم که بعد از مرگ از خواب نپپریم ؟ و این فقط یکی‌ از خوابهای زندگی‌ ابدی ما نباشه ؟ و بعد به یه خواب دیگه فرو بریم ! یه خوابی‌ که اونجا هم نمیدونیم قراره خوب باشه یا بد ؟ !


چرا کسی‌ که قراره عاشقش باشیم توی ذهن ما هست ؟ و ما اونو با آدمایی که میبینیم تطبیق می‌دیم ؟ چرا بعضیارو دوست داریم بعضیارو دوست نداریم ؟


من نمیدونم این آدمای که اطرافم هستند واقعا وجود دارند یا نه ؟ من اونهارو لمس می‌کنم و لامسه حسیه که مغز باید فرمانش رو صادر بکنه ! توی خواب هم می‌تونم لمس کنم گرچه بعد از اینکه می پرم متوجه میشم چیزی برای لمس وجود نداشته !


شاید شما هم این موضوع رو تجربه کرده باشید که دارید یه خواب زیبا می‌بینید و توی خواب یه چیزی دستتون و یه مرتبه از خواب می‌پرید ! اما هنوز انتظار دارید اون چیزی که توی دستتون بود رو حس کنید و با کمال نا باوری متوجّه میشید که دستتون خالیه !



روزایی که برای بدنسازی میرم با تیمِ شنا تمرین می‌کنم - گاهی اینقدر بهم فشار میاد که حس می‌کنم اگر به همین ترتیب تا آخر استخر شنا کنم ممکنه از هوش برم


یه بار به شنا کردن فکر نکردم ... به این فکر کردم که دارم توی یه جنگل میدوم و یه چیزی رو دنبال می‌کنم - اینقدر غرق این موضوع شدم که اصلا 

متوجّه نشدم کی‌ اون دور تموم شد ! ولی‌ وقتی‌ تموم شدو‌ بهش فکر کردم متوجّه شدم که نمی‌تونم درست نفس بکشم و حس می‌کردم 

قفسه سینه ام از فشار ریه ام داره میشکنه !


دفعه‌های بعد با فکر کردن به اینکه پدرم داره از کنار استخر تشویقم می‌کنه - یا اینکه دارم توی یه مسابقه تکواندو ثانیه آخر بازیو سپری 

می‌کنم و چیزی نمونده که برنده یشم - فضای جدیدی ایجاد میکردمو به طرز عجیبی‌ فشار تمرینا کاهش پیدا میکرد !


چی‌ شد ؟ هیچی‌ - به غیر از اینکه یه تصویرو توی ذهنم جایگزین یه تصویر دیگه کردم ! و اون حسی رو مغزم تجربه کرد که توی تصویر جدید وجود داشت !


شاید ما داریم چیزی رو حس می‌کنیم که مغزمون ساخته ! و اگر مغزمون ساخته باشه این جمله تغییر می‌کنه - شاید من دارم چیزی رو تجربه می‌کنم که مغزم ساخته و اصلا ما‌یی وجود نداره


به صورت نورمال ما اگر بیفتیم توی آب و مدت زیادی بدون تجهیزات مخصوص زیر آب باشیم باید غرق بشیم ! ذهن ما همین انتظارو داره و فقط به این فکر می‌کنه که غرق نشه


اما کدوم قسمت مغز ماست که به ما قبولونده که ما زیر آب باید غرق بشیم ؟ و چرا به فرض یه مرتاض می‌تونه با تمرین زیاد مدت زیر آب موندن رو به چندین برابر یه انسان معمولی‌ افزایش بده ؟ اگر دقت کرده باشید روی آتش راه می‌رن - زیر آب میمونن - روی میخ دراز میکشن ! ولی‌ چرا آسیب نمی‌بینن ؟ چون این ذهنیتو که در چنین شرایطی باید آسیب ببینن از بین بردن یا به طرز عجیبی‌ کاهشش دادن !


گرچه بازم میگم شاید اینم جز چیزایی که مغز من سخته ! و فقط یه راهنمایی باشه ! در این صورت من نمیدونم الان دقیقا دارم برای کی‌ 

مینویسم !


آیا من وجود دارم ؟ شاید ذهنم برای اینکه وجود داشته باشه باید من رو هم خلق میکرد ؟ من چیم ؟


راستش این ذهن خلّاقی که من میشناسم - و چیزی که ازش توی خواب هام دیدم - دیگه قابل اعتماد نیست ! و من حس می‌کنم ممکن سر منم کلاه گذشته باشه


جالبه که بهم اجازه میده اینطوری فکر کنم و بهش شک کنم


اما چیزی که می‌دونم اینه که عمل کرده ناخوداگاه نسبت به خودآگاه مثل نسبت قسمتی‌ از یه کوه یخه که زیر آبه به اون قسمتش که روی آبه !


احتمال میدم قدرتش اینقدر زیاد باشه که حتا بهم اجازه نده بهش شک کنم و اینها هم اصلن در حوزه شک های اصلی تعریف نشن !


و فقط این خودآگاه ایجاد شده که من بتونم ناخوداگاهی که مغزم برام ایجاد کرده رو درک کنم !


اما چرا باید اینطور باشه ؟ اصلا اینطور هست یا نه ؟ آیا همه چیزی که دارم  میبینم ساخته‌ ذهن خودمه ؟ آیا من می‌تونم دنیارو تغییر بدم ؟


چقدر باید قدرت داشته باشم تا خودم رو تغییر بدم ؟ تا دنیا تغییر بکنه ؟ و آیا به ریسکش میرزه ؟ آیا دنیا تغییر می‌کنه اگر من بتونم ذهنم رو کنترل کنم ؟


خیلی‌ وحشتناکه اگر همش رو خودم ساخته باشم ! و هیچ چیزی غیر از اون چیزی که خودم خواستم بسازم در انتظارم نباشه ! وحشتناک هست اما خیلی‌ هم جالبه ! اگر درکش کنم جالبه و اگر نه وحشتناکه !


نمیدونم ...


شاید باید بیشتر به معنی این جمله فکر کنم


تو همانی که می اندیشی !


نظرات  (۳)

اگه اشتباه نکنم فیزیک سال اول دبیرستان بود که می گفت
اشیاء هیچ نوری از خودشون ندارند و فقط نور خورشید و یا لامپ رو جذب میکنند و انعکاس همون نوره که باعث میشه تصویرشون توی چشم تشکیل بشه و بعد ارسال بشه به مغز!
یعنی اینکه این چیزهای که من فکر میکنم هست در واقع  چیزی نیست جز انعکاس نور و تصویر تشکیل شده توی  چشم!
یعنی ممکنه واقعیت یه چیز دیگه باشه؟!
بعد چشم هام و میبستم یا شب ها میرفتم یه جای خیلی تاریک و با خودم فکر میکردم شاید واقعیت همینه! تاریکی! و این همه دیدن ها فقط بازی بازی نور و چشمه!
هنوزم هر وقت میرم بینایی سنجی این فکر میاد سراغم که  واقعا قرمز همین قرمزه که من دارم میبینم! نکنه بقیه یه جور دیگه میبینن !

پاسخ:
درسته ! نکنه بقیه ای اصلا وجود نداره و فقط منم که اینارو می سازم و میبینم !
سلام،بحث سنگینی را باخود شروع کرده اید، نمیدانم قرار است به  چه نتیجه ای برسید، اما خوب میدانم که این بحث یک تفکر باستانی است ، از زمان افلاطون شروع شده با معرفی دنیایی ذهنی به نام "مثل" که در واقع او این جهان ذهنی را پاسخ سوالات اینچنینی خود معرفی میکرد، و فلسفه ی افلاطونی بر همین اساس است که دنیا چیزی نیست که میبینم بلکه در اصل آن چیزی است که از قبل در ذهن ما بوده است و ما ذهنیات خودرا به صورت اشیا و مواد قابل رویت شکل میدهیم تا بتوانیم برایشان تعریفی خارجی بسازیم ، او جهان بیرون از ذهن را قبول نداشت و با همین اما و اگرها و سوالات شما سروکله میزد ، نمیدانم در پایان این همه تلاش فکر ی آیا خودش هم آنچه را که میگفت باور داشت یا فقط بدنبال ارائه یک پاسخ بود، بصورت کنایه در سخنان و آثار بسیاری از اندیشمندان دیگر هم میتوان رد پای این سوالات را یافت ، مثلا صحبت از "بودن یا نبودن" در فلسفه  نوشتاری شکسپیر یا بسیاری دیگر از علما و اندیشمندان، من فیلسوف نیستم اما به زندگی باور دارم ، اینکه واقعی است یا زاییده ذهن ماست ، اینکه آیا ناشی از یک حیات ابدی است یا طلوعی رو به افول است و یا هر آیا ی دیگری را نمی پذیرم ، چون لحظه های این زندگی که من اکنون در حال طی لحظات آن هستم برایم کاملا واقعی اند، شادیها و غمهایش ، مصیبتها و عشقهایش ، اضطرابها و شوقهایش ، همه را باور دارم ، و درکنار همه اینها حقیقت دیگری راهم باور کرده ام  و آن هم این استکه : این زندگی یا خواب یا رویا یا هر چیز دیگری که تعریفش کنیم ، نمیتواند ابتر بوده و با مرگ ، به اتمام برسد ، حتما ادامه دارد وگرنه تفاوت ما با اینهمه گیاه و جانوری که دراطرافمان هستند و ناتوان از اندیشه اند چیست؟وقتی به مکالمات درونی خود می اندیشم باور میکنم که زندگی ادامه خواهد داشت اگرچه پایانی به نام مرگ هم طومارش را درنوردیده باشد، اما توصیه میکنم کمتر ذهنتان را درگیر این مسائل کنید، شما جوانید و جوانی شورو نشاط و امید به آینده میخواهد و این افکار همه ی آنچه راکه دنیای رو به رشد شما نیاز دارد از او میگیرد و نهایتش باور ،باورهایی استکه شاید خودتان هم قبولشان نداشته باشید. البته این فقط یک توصیه بود نه خط مشی، برایتان بهترینها را آرزو دارم فیلسوف جوان.
پاسخ:
سلام

مثل همیشه کامل و پربار ! منتظر یه همچین چیزی بودم از شما !

راستش خیلی اوقات به این سبک فکر می کنم تا ببینم به فرض اگر کاری رو بخوام انجام بدم که به نظر غیر قابل انجام میاد آیا با تغییر در نوع نگاهم به محیط و خودم - میتونم کلمه غیر قابل انجام یا غیر ممکن رو حذف بکنم از آرشیو کلمات یا خیر

چیزی که فهمیدم اینه که با محیطی که درش قرار دارم - که حالا یا ساخته ذهن خودمه یا واقعی هست - در ارتباط هستم و گاهی درگیر شدن با برخی مسائل ارتباطاتی به وجود میاره که خود به خود با برخی مسائل دیگر در تناقض اند

به فرض اینکه بخواهیم مثلثی رسم کنیم که مجموع زوایای داخلیش 180 درجه نباشه ! یه مقدار پیچیده میشه و گاهی حس می کنم علیرغم تغییرات زیادی که با این نوع افکار میشه روی دنیای خودمون بدیم - ناچاریم برخی مسائل رو هم بپذیریم تا درجا نزنیم ! و الکی درگیر اونها نشیم ... و تنها موردی که باعث میشه این افکار که دنیا یک خواب یا یک خیال هست رو با کاملن واقعی در نظر نگیرم همین موانع و قوانین غیر قابل تغییرش هستند

که البته باز هم نمیدونم میشه تغییرشون داد یا نه ! به هر حال به من خیلی کمک کرده و همونطور که عرض کردم در انجام خیلی کارهایی که حس می کردم توانایی انجام دادنشون رو ندارم - فقط رویاهام رو دنبال کردم ! 

اما چیزی که اخیرن بهش پی بردم همین ارتباطات هست که به نظر خیلی واقعی میان ! و فکر می کنم باید در این زمینه مطالعه بکنم ! معمولن تا قبل از نتیجه گیریم مطالعه نمی کنم تا افکارم خالص باشند و تابع افکار دیگران نشن - منتها در این مورد خاص فکر می کنم میشه به نتیجه افکار اون افرادی که اشاره کردید رجوع کرد

ضمنن من هرگز فیلسوف نیستم ! فقط یه مقدار بیشتر وارد جزئیات داستان میشم !

شاد و سلامت باشید
سلام ساسان

به نظرم ما قربانی شدیم...تفکرات دیگران و تصمیم گیری اونها مارو قربانی کرده..مثلا ما باور کردیم که بدون آب تا یک هفته زنده میمونیم شاید اگه از ابتدا این زمان رو 20 روز اعلام میکردن ما هم سطح کشش بدن رو به این زمان میرسوندیم...
یه بار توی حوضچه آب سرد استخر رفتم کف حوض و نشستم رو زمین چشمامو بستم و فکر کردم اونقدر که یهو چشمامو باز کردم و ساعتمو دیدم ...دیدم من که به زور 1 دقیقه و 45 ثانیه زیر آب میموندم در عین ناباوری 4 دقیقه و 15 ثانیه بود که زیر آب بودم...تا به خودم فهموندم که این زمان از میزان توانایی من بیشتره یهو حس کردم قلبم داره وامیسته به زور اومدم روی آب و کاملا بی حال بودم و حتی نمیتونستم خودمو بکشم بالا تا اینکه یه نفر اومد و منو کشید بالا و کار به آب میوه و این چیزا رسید :دی
حرفم اینه مغز ما واقعا پیچیده ست واقعا اگه کسایی باشن که بتونن از تمام توان مغزشون استفاده کنن،تغییر دادن دنیا براشون مث تغییر CHMOD ساده و آسونه...
نمونه اش رو توی داستان های عارفایی که توانایی طی العرض و جابجایی در زمان رو داشتن میشه دید...
اما حرف آخرم اینه که اگه این دنیایی که الان میبینم غیر واقعی باشه و یه خواب من دوست ندارم از خواب بیدار شم دوست دارم پایان عمرم،پایان این دنیام باشه و به هیچ جای دیگه ای منتقل نشم ...چون من چیزی ام که این دنیا منو ساخنه و بهش عادت کردم..
جمله کلیشه ای آخرم"عاشق آهنگ وبتم!!!" خیلی باحالی..دمت گرم
پاسخ:
به سلام 

حاج آرمین - چطوری ؟ کجایی تو ؟ نیستی سر نمیزنی !

خیلی با نظرت حال کردم - قشنگ مطلبو هضم کردی انگار - قشنگ فهمیدی چی گفتم و به خصوص به موضوع chmod که اشاره کردی نشون دادی که موضوع رو کامل گرفتی

اون آبمیوه هم نوش جون ولی ایندفعه سعی کن قبل از اینکه بری توی آب سرد بخوریش :دی

به نکته خیلی ریزی هم اشاره کردی - اونم اینکه تا اومدی فکرت رو عوض کنی موضوع از کنترلت خارج شد - این خیلی نکته بزرگی بود به نظر من

آهنگ وبلاگ هم که اسمشو فکر کنم میدونی - آهنگ Clouds هست از Nosound - فکر کنم گذاشته بودمش توی صفحه موزیک

خلاصه که نظرت خیلی بهم چسبید - یه مدته یه سری اتفاقاتی افتاده که بیخیال این وبلاگ شدم دیگه - همینجوری چند روزی یه مرتبه بازش می کنم یه نگاهی میندازم ... خیلی خوشحال شدم سر زدی بالاخره ! اون سایتی که توش با هم آشنا شدیم که متاسفانه با مشکل مواجه شدم :دی ممنون که به یادم بودی و بر مشکلات غلبه کردی :دی

امیدوارم شاد باشی - و هرموقع خواستی بیا سمت ما 

یه دونه ای


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">