Future Prophecy :: به نام تفاوت

به نام تفاوت

به نام تفاوت

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از آیدی Unsane در تلگرم استفاده کنید.

یعنی

https://telegram.me/Unsane

لینک کانال تلگرم :

https://telegram.me/Phree

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

سلام

خیلی وقت بود که چیزی ننوشته بودم و سعی میکنم یک مقدار در مورد دلیلش توضیح بدم

مدتی بود که زندگی من تغییراتی کرده بود و روزهای خوبی رو میگذروندم

دیگه خبری از اون دنیای سیاه و سفید نبود... یه دنیای رنگی با کلی اتفاقات جالب و جدید که من رو تبدیل کرده بود به یک موجود دیگه 

اما بعد از مدتی که در این دنیا پرسه زدم احساس کردم که شدم مثل اون کاراکتری که در کتاب خیام و آن دروغ دلاویز وصف شده بود

مثل کسی که در بهشت یک زمانی رو سپری میکنه و بعد احساس میکنه که یه جای کار میلنگه !

قبلن هم اینجا نوشته بودم که - شاید بتونم با قدرت بگم که به خاطر موهبتی که خدا بهم داده - خیلی چیزها رو احساس میکنم

من روحم رو با حساسیت بالایی تربیت کردم و همیشه سعی کردم زلال نگهش دارم و شاید این هدیه ای از طرف خداست که روحم غرق در این دنیا نیست و هنوز هم میتونه به سمتی که باید شنا بکنه...

و متوجه چیزهایی میشه که من قدرت توصیفشون رو ندارم... اما کاملن حسشون میکنم 

در شرایطی قرار گرفته بودم که احساس میکردم یک جای کار مشکل داره... و این احساس روز به روز قوی تر میشد - شب ها که میخوابیدم خواب هایی میدیدم که به شدت واقعی بودند و کل روز بعد فکر من مشغول اون خواب میشد...

و کم کم به جایی رسید که شروع کردم به دنبال علت این خواب های بسیار واقعی و تکراری گشتن... حس میکردم خواب نیستند... و خواب فقط من رو وارد فضایی میکنه که بتونم اونچه که باید رو ببینم

حتا طوری شده بود که در چشم فردی که باهاش صحبت میکردم یا ارتباطی میگرفتم میتونستم چیزی رو ببینم که قدرت توصیفش رو نداشتم

یه روزی به یکی از دوستانم که در حال حاضر اصلن نمیتونم از واژه ی دوست برای توصیفش استفاده بکنم گفتم : "یه چیز وحشی توی چشماته - خیلی قویه... خیلی هم احساس بدی به آدم میده"

خندید و گفت چیه ؟ گفتم نمیدونم ! ولی میدونم یه چیزی رو میبینم که نمیتونم توصیفش کنم اما حسش میکنم

به هر حال گذشت و کم کم متوجه شدم تمام خواب هایی که میدیدم واقعیت داشتند... افراد اطرافم که درخواب میدیدمشون - به شکل واقعی و با داستان واقعیشون در خواب های من ظاهر میشدند ... فهمیدم اون چیزی که در عمق چشم ها میدیدم واقعن وجود داشت... 

بعد از مدتی به شدت ضربه خوردم و تازه فهمیدم که بین چه موجوداتی قرار گرفته بودم... زبانم از توصیف شدت بی شرافتی و پلیدی اونها ناتوانه

ضربه ی شدیدی خوردم... ضربه ای که میتونم بگم به عمرم تجربه ای مشابهش نداشتم... اتفاقات بسیاری برام افتاد

گرچه قبل از اون هم افراد بی شرافت مشابهی در مسیر زندگیم قرار گرفته بودند که هیچ چیز برای از دست دادن نداشتند و هدفشون شده بود ضربه زدن

اما این بار تفاوتش این بود که روحم حسشون میکرد و عقل و احساس مادیم سعی داشتند تا اون حس خدادادی رو نادیده بگیرند و این کار اشتباهی بود

به هر صورت همه چیز همونطور که در خواب هام میدیدم اتفاق افتاد و در نهایت به چیزی ختم شد که حتا در خواب هم ندیده بودم

و من آسیب دیدم 

و نکته ی جالب دیگه این بود که - بعد از مدتی - یعنی حالا - که دارم مسائل رو آنالیز میکنم و بهشون فکر میکنم - میبینم که من تمام این اتفاق ها رو قبلن - سالها پیش در نوشته هام پیش بینی کرده بودم و الان که نوشته هام رو میخونم - انگار که دفترچه ی خاطراتمه !

اون زمان این ها به من به صورت یک حس دست میدادند - گاهی حتا آزارم میدادند و برای فرار از اون حالت - سعی میکردم با نوشتن خودم رو تخلیه بکنم

اما الان میبینم که من داشتم چیزی رو مینوشتم که قرار بوده برام رخ بده... و این من رو به فکر فرو برده !

که چطور اینقدر دقیق نوشتمشون... چیزی رو که اون روزها حتا در شرایطش هم قرار نگرفته بودم...

و نکته ی دیگه اینکه هنوز قسمت هایی از داستان هام که نوشته بودم و برام رخ دادند رو تجربه نکردم ! و این من رو بیشتر به فکر فرو میبره...

انگار که حتا میدونم از اینجا به بعد قراره چی رو تجربه بکنم!

با خودم میگم نکنه ذهن من داره به صورت ناخودآگاه زندگی من رو همونطوری شکل میده که من قبلن مینوشتم !

و در کنارش فرض دیگری دارم که میگه اونها حس هایی بودند که به من دست میدادند... از یک منشا ناشناس... و در حقیقت روح من ورای ابعاد زمانی و مکانی - چیزی رو حس میکرده که جسم و فکر مادی من قادر به درکش نبوده و فقط انتقالش میداده...

به هر صورت من این روزها حال جالبی ندارم... تجربیاتی کسب کردم که شاید در دراز مدت بسیار مفید باشند اما در حال حاضر روزهای من رو برگردوندند به همون حالت سیاه و سفید - به اضافه ی درد ناشی از اون تجربیات و شرایط بد که به اون حالت مسخره ی سابق اضافه شده و تحملش رو سخت کرده

گرچه احتمالن این هم نعمتی باشه از طرف خدا - که باعث قوی تر شدن من بشه و شرایطم رو به صورت بسیار خوبی تغییر بده

یک قطعه موسیقی هست که از ابتدا تا انتهاش حال من رو در حین و بعد از این رخدادها به صورت دقیق توصیف میکنه

قرارش میدم تا گوش بدید

امیدوارم همیشه شاد باشید


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">