می خوام این نوشته رو با یه جمله طلایی و توضیحش آغاز کنم که هرچه بیشتر توی زندگیم پیش میرم بیشتر بهش میرسم و از محتواش لذت می برم
من حدودن از زمانی که سوم دبیرستان بودم تازه با اینترنت آشنا شدم ! قبلش بنا به دلایل نامعلوم علاقه ای بهش نداشتم و اینقدر در این زمینه کندذهن بودم که فکر می کردم کارت اینترنت رو می خرن و فرو می کنن توی کامپیوتر ( نمیدونم دقیقن کجای کامپیوتر ) و بعد ازش استفاده می کنن مثل کارت تلفن
خلاصه اولین دفعاتی که رفتم توی اینترنت اینقدر هیجان داشتم که خدا میدونه ! و در همون روزها با کشف چیزایی مثل Cheat بازی ها که البته اون زمان کسی نمیدونست میشه اونها رو توی اینترنت پیدا کرد و من کاشفش بودم بین دوستانم ... متوجه یه سری استعدادها شدم ! شاید بارزترین اون استعدادها تواناییم توی برقراری ارتباط بین چیزای به ظاهر بی ربط بود و دیگریش توجه به جزئیات مسائل
به هر حال مثل خیلی ها - کم کم طوری شد که اگر کسی مشکلات کامپیوتری داشت به اولین کسی که رجوع می کرد من بودم ! و همین شد که استاد تکواندوم هم یکی از طرفدارای ثابت من شده بود ! یکی از دفعاتی که رفته بودم برای عیب یابی سیستمش به من یه سری آیدی یاهو داد و گفت اینها رو توی اکانت من اد کن و بعد بهشون پیام بده و خودتو معرفی کن و بگو که کی هستی و قضیه چی هست و ...
من هم این کار رو انجام دادم ! یکی از اون افراد یه خانمی بودن که حدودن 11 سال از من بزرگتر بودن و از اقوام نزدیک استادم بودن ... من که به ایشون پیام دادم اولین کاری که انجام داد این بود که با استادم تماس گرفت تا صحت داستان رو بررسی بکنه ! اون زمان هم من خیلی اعتبار داشتم پیش مربیم و ایشون هم اینقدر از من تعریف کرده بود که این خانم اومد و سر صحبت رو با من باز کرد و بعد از یه مقدار صحبت خیلی از من خوشش اومد
و خلاصه یادمه قرار شد اون زمان هر 5 شنبه ساعت 11 با هم صحبت کنیم توی اینترنت ! اولین دوست اینترنتیم !
همه اینها مقدمه چینی برای رسیدن به اون جمله طلایی بود - یه شب که خیلی اعصابم داغون بود و داشتم برای ایشون تعریف می کردم که چه مشکلاتی پیش میاد برام و چقدر گاهی اذیت میشم و ... بهم گفت تو پسر فوق العاده باهوشی هستی
من گفتم هوش بالا جز دردسر و عذاب چیزی نداره برای آدم و حداقل اینجایی که من زندگی می کنم فقط باعث پس رفتم شده
و این چیزی بود که در اون زمان واقعن برام اتفاق افتاده بود ! خیلی چیزا رو هنوز با جزئیات کامل یادمه ! به خصوص جریان اخراج از کلاس ها و نشستن جلوی در مدرسه و پفک نمکی خوردن !
خلاصه ایشون بعد از اینکه این جریانات رو براش تعریف کردم گفت : "یادت باشه آدمای باهوش ابزارهای بیشتری دارن"
این جمله توی مغز من همون لحظه چند بار تکرار شد ! کاملن متوجه منظورش بودم ! و به قول خودمون تا آخر خط رو رفتم
اینکه ابزار چیه و در هر شرایطی چه معنی ای میده !
خلاصه این ارتباط ما به کل 3 - 4 مرتبه ادامه پیدا کرد و بعد من دیگه به علت مشکلاتی که برام پیش اومد به کل به اعماق زمین ( به قول دوستم ) نفوذ کردم و ارتباطم با همه قطع شد و دیگه از این خانم هم اطلاعی پیدا نکردم یعنی نخواستم که بکنم و پل های ارتباطی رو به خودم رو بستم
اما این جمله مثل 1 چشم جدید بود برای من - که در کنار همه ی اون چیزهایی که تا به حال میدیدم - چیزهایی که بقیه نمیدیدن رو بهم نشون میداد !
نکته جالب این بود که ایشون به من گفتن زمانی که بچه بودن یه تصادف وحشتناک کردن ... و در این حادثه چشم چپشون رو به کل از دست داده بودن ! و من فکر می کنم از دست یه همچین آدمی بر میاد که با یه جمله یه چشم اضافه برای دوستش بسازه !
شاید خوب یاد گرفته بود که چطور باید جای خالی اون چشم رو پر بکنه !
و من بارها به این فکر کردم که به فرض نابینایی کامل خیلی وحشتناکه اما افراد نابینا توانایی هایی دارن که هیچ بینایی نداره ! شاید انسان هرگز نمیتونه تا ابد نابینا باشه و به هر نحوی شده - حتا با استفاده از حواس دیگرش - در پی جبران اون حس از دست رفته است و این موضوع باعث شکوفایی استعدادهای عجیبی میشه
اما فکر کردم چقدر بهتره که آدم تلاش کنه در کنار داشتن همه ی حواسش - این استعدادها رو هم شکوفا بکنه !
به هر حال - در هر شرایط سختی این جمله یادم میومد - به دنبال ابزارهای مناسب می گشتم ! گاهی یه ابزار فیزیکی - گاهی نیروی فکری - گاهی آدما ( البته منظورم استفاده ابزاری از آدما نیست ) و در کل در هر شرایطی به دنبال ساختن ابزاری برای حل مشکلم بودم
یکی از مواردی که در ادامه راه بهش رسیدم هنری بود به نام مهندسی اجتماعی که در ارتباطم با آدمای دیگه خیلی کمکم می کرد ! خیلی روش فکر می کردم و سعی می کردم بدون اینکه کسی رو گول بزنم و به قولی حقش رو ضایع کنم یا دروغی بگم - به خواستم برسم ! ساده ترین و حرفه ای ترین راه رسیدن به خیلی چیزها !
مثل این بود که بخوای یه لقمه چرب و نرم رو با صحبت از دهن شیری که 3 روزه غذا نخورده در بیاری و بعد هم شیر رو قانع کنی تا بره پی کارش
اینکه توی هر شرایطی طوری فکر کنی که کسی فکر نمی کنه !
حالا بریم سراغ موضوع این پست ( خسته نباشم نه ؟ )
همونطور که اطلاع دارید من در حال حاضر سرباز هستم ! و شاید اطلاع داشته باشید که حداقل در دوره آموزشی ما مرخصی نداریم
نگهبانی های زیادی داریم و تقریبن هفته ای 2 مرتبه باید یک شب تا صبح یا یک 24 ساعت رو نگهبانی بدیم که خوب من این کار رو دوست ندارم اصلن !
و وقتی کاری رو دوست نداشته باشم - سعی می کنم به هر طریقی انجامش ندم ! شاید برای شما هم سوال شده باشه که من چطور توی دوران آموزشی میام خونه !
و این همون چیزیه که سال ها تمرینش کرده بودم و یه جا به دردم خورد ! پادگانی که من توش هستم چند هزار سرباز داره - و بنا به گفته منشی دفتر فرمانده من تنها سربازی هستم که این دوره شخصن با فرمانده کل مرکز ملاقات داشته
راستش 2 روز به این فکر می کردم که چطور و به کمک چه ابزاری میتونم این کار رو انجام بدم و بعد به راه حلی برای انجام دادنش رسیدم
بعدش توی اتاق فرمانده - پیام فرمانده رو اونطوری که می خواستم به منشی ابلاغ کردم - گرچه خودش حضور داشت اما زمانی که می خواست با فرمانده گروهان ما تماس بگیره من جای 2 3 کلمه رو تغییر دادم که معنی کل پیام عوض می شد ! و منشی هم پیام من رو به فرمانده گروهان ما ابلاغ کرد !
و نتیجه این شد که چیزی که من می خواستم به واقعیت تبدیل شد ! فکر می کنم موضوع حل شده باشه چون تا امروز چند بار مرخصی گرفتم و ممانعتی نشده !
و نگهبانی هم بهم نخورده ! گرچه هنوز نمیدونم این موضوع چقدر دوام داره - اما خیلی دعا کردم که دقیقن همونطوری تا آخر دوره پیش بره که برنامه ریخته بودم براش !
دیروز برای بررسی سوابق شخصی و ... ما رو بردن حفاظت اطلاعات و من چون انتهای صف بودم افتادم جز آخرین نفرات !
هر نفر حدودن 1 ربع تا نیم ساعت کارش طول می کشید و ما حدودن 150 نفریم ! من نمیتونستم این موضوع رو تحمل کنم و شاهد اتلاف وقتم باشم
و باز از ترفند خاص خودم استفاده کردم و مخ فرمانده یگانمون رو جوری شستشو دادم که من رو جلوی چشم بقیه آورد جلوی صف و در کل کارم در عرض 1 ربع راه افتاد و بعد هم طبق نقشه فرار کردم ! خیلی تمیز و استاندارد و شکیل
در تمام این مدت حس می کردم خدا بدجوری هوام رو داره چون من خیلی ریسک می کنم در همه این مراحل و اگر حتا یکی از اینها با شکست مواجه بشن نتیجه اش کاملن برعکس میشه !
از همون روزی که رفتم دفتر فرمانده - اگر پیام همونطوری که فرمانده داده بود ابلاغ می شد من مجبور بودم 2 برابر بقیه توی پادگان نگهبانی بدم !
دیروز اگر در هنگام شستشوی مغزی فرمانده - اون ترفند ریزی که به کار بردم لو می رفت مجبور بودم تا آخر دوره بمونم اونجا !
و حس می کنم خدا یه جاهایی به جام حرف میزنه ! همونطور که همیشه گفتم خدایی که با دلم حسش می کنم و با مغزم قادر به توضیحش نیستم - درون منه و مثل یه تکیه گاه خیلی محکم عمل می کنه ! هرچقدر هم نیرو وارد بکنم و ریسک کنم - حداقل از ثابت بودن این تکیه گاه اطمینان دارم
من ابزارای خودم رو پیدا کردم ! با این ابزارا میشه فرمانده شد و دستور داد ! میشه حتا توی یه پادگان با همه فرق داشت ! میشه همیشه جلوی بقیه بود
امروز خیلی خوشحال بودم و دعا می کردم این خوشحالی تا پایان سربازیم همراهم باشه ...
من ایده هایی میسازم و از خدا می خوام کمکم بکنه تا همه اونها رو عملی بکنم ! نمیدونم این خدا کجاست ! واقعن همیشه برام سواله
اما میدونم از رگ گردن بهم نزدیک تره و این جمله خیلی برای من معنی داره ! درونم پیداش کردم
این تکیه گاهِ داستانه ! توجه به جزئیات باعث میشه توی این اهرم جسم رو به خوبی شناسایی کنم ! طوری که احتمال خطا رو در وارد کردن نیرو و نحوه انجام این کار به حداقل برسونم
و بعد با ارتباط برقرار کردن بین چیزایی که ممکنه هرکسی از نیروی اونها با خبر نباشه - نیرویی ایجاد می کنم که مشکل مورد نظر رو حل بکنه
و اهرم رو کامل بکنه ! تجربه ساختن این ابزار - این اهرم قوی - مدتیه که زندگی من رو داره به رویاهام نزدیک می کنه و روز به روز توان من رو در ساختن ابزارهای قوی تر بالا می بره !
خیلی ها میگن یه آدم منزوی و گوشه گیر توانایی ارتباط برقرار کردن با بقیه رو نداره - اما من اینطور فکر نمی کنم ! و اتفاقن برعکس - من همیشه سعی می کنم X باشم و همه رو به Y تبدیل کنم ! حتا نحوه ارتباط برقرار کردن با افراد رو هم طراحی می کنم ! درسته ارتباطم خیلی کمه با بقیه اما کافیه
خلاصه که خواستم در مورد این تجربیاتم و به خصوص اون جمله طلایی که من رو به دنیا و خدا و هرچه که اطرافم هست به صورت همزمان پیوند داد صحبت کنم
و اینکه سربازی هیچ کاری فعلن نکرده برام - جز اینکه اعتماد به نفسم رو خیلی برده بالا ! حس مایکل اسکافیلد رو دارم زمانی که فضای هر زندان رو به چیزی که می خواست تغییر میداد و هیچ زندانی نمیتونست اون رو توی خودش نگه داره
و به قول هاوکینگ : In My Mind - I'm Free
امیدوارم هم خودم - و هم اطرافیانم رو بتونم از زندان هایی که زندگی براشون میسازه در بیارم ! شاید ساختن کلید قفل بعضی از زندان ها فقط کار خودم باشه ...
GoDHeaD در ظاهر معنی زیبایی داره اگر به صورت کلمه به کلمه معنی بشه - و در کل هم معنی زیباتری داره !
حس می کنم کل این متن رو بشه در این کلمه خلاصه کرد
با تمام این تفاسیر - این دوره رو دوست ندارم ! امیدوارم سریع تر تمام بشه
و خدا کمک کنه تا نقشه بعدی رو عملی کنیم !