Just a Statistic :: به نام تفاوت

به نام تفاوت

به نام تفاوت

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از آیدی Unsane در تلگرم استفاده کنید.

یعنی

https://telegram.me/Unsane

لینک کانال تلگرم :

https://telegram.me/Phree

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

داشتم به وضعیت سیستم آموزشی و همینطور سیستم کلی کشور نگاه می کردم و در ذهنم برگشتم به گذشته و اومدم جلو !


راستش الان که از جلو به قضیه نگاه می کنم میبینم زیاد شبیه به اون چیزی نیست که از عقب به نظر میومد !


مشابه بسیاری از موارد - از عقب ویوی بهتری داشت !!!


خلاصه... به عنوان کسی که در مدارس استعدادهای درخشان درس خوند و سیستم "مدرسه تیزهوشان" رو از نزدیک دید و حس کرد خواستم یک مقدار در مورد ورودی و خروجیش و داستانی که خروجیش باهاش مواجه شده صحبت کنم


زمانی که ما اونجا قبول می شدیم - کل تهران ۲ تا مدرسه ی تیزهوشان داشت... یکی جنوب تهران بود و بچه های جنوب شهر و شهرستان ها و توابع جنوبی تهران بهش راه پیدا می کردند... و یکی هم که اواسط شهر بود و بچه های مرکز شهر و بالای شهر واردش می شدند


اون زمان مثل الان نبود... از کل شهر تهران و شهرستان های اطرافش نزدیک ۱۰۰ نفر در این ۲ مدرسه قبول می شدند! یعنی شاید از هر منطقه ای یک نفر... خیلی ساده میشه فهمید که اون یک نفر قطعن موجود ویژه ای بوده 


خوب ما قبول شدیم خدا رو شکر... و با هزار امید و آرزو خودمون رو سپردیم به سیستم آموزشی مدارس تیزهوشان و همه در آرزوهامون خودمون رو دانشمندان آینده ی سیاره ی زمین فرض می کردیم... حالا ببینیم این دانشمندا الان کجان


محمد یکی از بچه ها بود که شیمیش خیلی عالی بود... سال اول راهنمایی که بودیم جدول تناوبی رو حفظ بود و اعداد اتمی و جرمی و ... رو مثل بلبل برات می گفت... محمد دلش می خواست شیمی دان بشه و خودش رو سپرد به اون سیستم به ظاهر مطمئن و منتظر آینده ی درخشانش شد...


محمد الان نرسیده به میدون شوش فلافلی داره - البته خودش میگه سلف سرویس و ادعا می کنه که فقط فلافل نمیزنه - اما مردم به خاطر فلافلاش میشناسنش... بندریشم خوبه... در کل میدونه چطور مواد رو با هم ترکیب کنه... شاید چون شیمیش خوب بود... یه لیسانسی هم گرفته که لیسانس عمرانه البته و خودش هم نمیدونه چرا...


رضا بچه مسعودیه بود... عالی... یادمه سال اول راهنمایی توی کلاس زیست شناسی که معلم پرسید کی میدونه DNA چیه - رضا گفت آقا اجازه - دزوکسی ریبونوکلوئیک اسید‌ ! همه گفتیم ایول این دیگه کیه... بعدم معلم ازش خواست بیاد پای تخته و شکلش رو بکشه و رضا هم خیلی قشنگ با دو تا گچ رنگی شکلش رو کشید ! بچه مخی بود... مخ زیست شناسی... همه می گفتیم احتمالن یکی از محقق های بیولوژی ناسا میشه در آینده


الان هنوزم مسعودیه میشینن... همون نزدیکا مربی بدنسازیه... اهل ورزش نبود اما به هر حال پرورش در اون سیستم آموزشی و بعد ورود به این سیستم زندگی از آدم ممکنه همه چیز بسازه... خودش رو مربی کار کشته ای میدونه اما یه بار که رفتم باشگاهشون تمرین کنم متوجه شدم که حرکتا رو اشتیاه میگه به بچه ها... خدا میدونه تا حالا چند نفر به خاطر راهنمایی هاش دیسک کمر و پارگی رباط پیدا کردن... اما خوب توی تشخیص مکمل و اینکه چه دارویی برای بدن خوبه کارش درسته.. هرکی مکمل خوب می خواد و برنامه غذایی درست میره پیشش... گفتم چطور مربی شدی؟ یادم نیست چی گفت !


داریوش رو نمیدونم در موردش نوشتم یا نه... مخ ریاضی بود... همه اش تو سیستم المپیاد و نمره اول ریاضی و این سوسول بازی ها بود... دانشگاه هم ریاضی خوند و دیگه ارشدش رو نخوند... وقتی پرسیدم چرا گفت هرچی جلو میرم داره بدتر میشه ! خلاصه انگار نتونسته بود اون هدفی که می خواست رو در این سیستم بهش برسه... زن گرفت و الانم روزا توی یه مدرسه راهنمایی ریاضی درس میده - عصرا هم کسی نمیدونه ولی با ماشینش کار می کنه... متاهلی خرج داره به هر حال... توی خط اما حسین کار می کنه فکر می کنم... یا امام حسین یا حسن آباد - دقیق یادم نیست... یادمه تا ۲۲ سالگی گواهینامه نداشت... می گفت به دردم نمی خوره استعداد رانندگیمم خوب نیست


چند تا از بچه ها هم درس خوندن و هنوزم دارن می خونن... رسیدن به دکترا و دارن ادامه میدن... تا ارشد فکر می کردن قراره اتفاق خاصی بیفته بعد از ادامه تحصیلشون... اما الان هدفشون تغییر کرده به عقب انداختن خدمت... فعلن چیز خاص دیگری به ذهنشون نمیرسه... البته بعضی هاشون هم رفتن سر کار منتها فعلن کارشون ربطی به هیچ کدوم از کارهایی که در زندگی انجام دادن نداره - باید دید بعدن مرتبط میشه یا نه


بعضی از بچه ها هم از ایران رفتن و یا دارن اونجا درس می خونن یا کار می کنن... خوب اونا تکلیفشون مشخصه به امید خدا احتمال اینکه به اون هدفی که دارن برسن زیاده...


پوریا هم از ایران - نمیشه گفت رفته - میره و میاد ! پوریا مغز کامپیوتر بود... اون زمان تو کار برنامه نویسی و هک و لینوکس و این چیزا بود... یادمه من زمانی که اون این کارا رو می کرد کامپیوتر نداشتم... و فکر می کردم برای اتصال به اینترنت باید این کارتای اینترنت رو مثل کارت تلفن فرو کنیم یه جای کامپیوتر - که بعد پوریا برام توضیح داد که چجوریه... یه مدت هم بهش گیر داده بودم که بهم یاد بده آیدی یاهو هک کنم که خوب میپیچوند... می گفت می خوام یا یه شرکت مثل گوگل بزنم یا خودم توی گوگل کار کنم... البته من اون زمان دقیقن نمیدونستم گوگل چیه و فکر می کردم یه سایته که توش میشه عکس سگ پیدا کرد... با خودم می گفنم اونجا چیکار داره !


الان پوریا قاچاقچیه... البته قاچاق مواد نه ! قاچاق قطعات کامپیوتری می کنه... یه دفعه هم گرفتنش اما نتونستن ثابت کنن ولش کردن... یه وقتایی میشه سمت ۴ راه ولیعصر و بازاراش پیداش کرد... برای خودمم یه کارت شبکه وایرلس اصلی آورد پولشم نگرفت گفت هدیه... بچه گلیه... گفتم دیگه نمی خوای بری گوگل ؟ گفت دیگه نمیشه... دیگه نپرسیدم چرا



احمدو براتون بگم و برم - احمد فیزیکش خوب بود و فکرش توی ساخت وسایل آزمایشی فیزیک و اهرم ها و ... خیلی خوب کار می کرد... توی آزمایشگاه همیشه پیش احمد مینشستم که کارای منم اون انجام بده چون بلد بود... می گفتم از کجا بلدی می گفت کاری نداره که ! نمیدونم چطور کاری نداشت براش... باهاش ارتباط نداشتم تا اینکه فهمیدم آرایشگاه داره سمت پیروزی... یه روز رفتم پیشش - موهاش ریخته بود... مغازشم کسی نبود داشت سیگار می کشید... گفتم بیا کله ی مارو یه دستی بهش بکش ببینیم چیکار میکنی و چه خبر و اینا... یه قیچی درست کرده بود خیلی جالب بود... پیچ داشت تنظیم می شد - موها رو دقیق و میلیمتری کوتاه می کرد بدون اینکه خودش مجبور باشه با شونه و ... تنظیم کنه... فیزیکم نخونده بود... بیوتکنولوژی خونده بود دانشگاه غیر انتفاعی... چند وقت پیش دیدمش گفت می خوام ارشد شرکت کنم... گفتم ارشد چی؟ گفت هرچی... خسته شدم از آرایشگری... خواستگاری یه دختره هم رفته بود بهش نداده بودن اعصابش خورد بود تو همون نیم ساعت دو سه تا سیگار کشید


یکی دو تا از بچه ها هم روحانی شدن... البته خیلی جسمانی بودن اون زمان بهشون نمی خورد اصلن روحی داشته باشن... اما خوب روحانی شدن و الان که آدم میبینشون خود به خود یاد دعای جوشن میفته از بس خوبه وضعشون...


به هر حال یه سیستمی بود... یه سری دسته گل رو جدا کرد و همه رو ریخت یه جایی... یکم لگدمالشون کرد و بعد تفالشون رو داد به یه سیستم دیگه ای که کارش تلمبار کردن تمام ورودی هاییه که بهش داده میشه...



اینه که الان بچه ها اوضاعشون یه مقدار با اون چیزی که در ده سالگی تصور می کردن فرق داره... یه مقدار خیلی کم البته... 



به شخصه یک سری از افراد جامعه رو هرگز نمیتونم ببخشم - و یک قسمتی از اونها مدیران این سیستم آموزشی مدارس خاص - و یک سری از مدیران رده بالای مملکت هستند... 


نمیدونم چطوره زندگیشون... اما هرگز نمیتونم ببخشمشون... چون شاید یک عده ی خیلی محدودی نخوان در بهشت به آرزوهاشون برسن... شاید اگر احتمال میدادن که یک عده دوست دارن در همین دنیا هم به بعضی از آرزوهاشون برسن و آرزوی همه چیز به دلشون نمونه و کل زندگیشون با حسرت نگذره بد نبود... گرچه این شاید که میگم احتمالش خیلی کمه ها ! چون نه کسی دلش می خواد در این دنیا به آرزوهاش برسه و همه بال بال میزنن که برن بهشت سریع تر (البته اگه بشه چون اینطور که بوش میاد بهشتم قرار نیست بره کسی با این بار گناه!!!!) و نه کسی از اون افراد هست که این احتمالات رو بده - در حقیقت اون افراد شدن اون افراد و اونجا هستند چون فاقد این قابلیت هستند که احتمال بدن کسی دلش بخواد یکم زندگی کنه اونطوری که می خواد...


خوب زیاد صحبت کردم... بچه هاتون رو نفرستید مدرسه تیزهوشان و دانشگاهای خوب و ... بذارید آروم و بی درد اتفاق بیفته... بدون اینکه انتظار بیجایی در همچین سیستمی از خودشون داشته باشن...




نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">