MaDe :: به نام تفاوت

به نام تفاوت

به نام تفاوت

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از آیدی Unsane در تلگرم استفاده کنید.

یعنی

https://telegram.me/Unsane

لینک کانال تلگرم :

https://telegram.me/Phree

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

مدتی می گذره و من اینجا چیزی ننوشته بودم ! دلایلش هم مشخصه


اصلن حتا این مدت نگاهی هم به این وبلاگ ننداخته بودم !


دیگه دلیلی نداشتم ! به علت تغییراتی که خواسته و ناخواسته در خودم و اعمال و رفتارم داده بودم ... اینجا رفته بود توی حاشیه !


اما نمیدونم چرا امشب یه داستان یادم اومده ! دوست دارم تعریفش کنم


یه روز یه مردی که خیلی گشته بود تا یه رفیق خوب پیدا بکنه بعد از مدت ها گشتن خسته شد ! فکرش دیگه کار نمی کرد


واقعن دیگه فکرش کار نمی کرد ... 


آخرین چیزی که به ذهنش رسید این بود که تصورش رو عوض بکنه ! با خودش گفت : "چرا با همین چیزایی که اطرافمه چیزی رو که می خوام نسازم ؟" 


به نظر میومد همه همین کار رو انجام میدادن !


شاید فقط به نظر میومد ! اون مرد هیچ ایده ای نداشت در این مورد


اما بازم نمیتونست با خودش کنار بیاد ! چیزی که می خواست یه چیز بی نظیر بود ... چیزی که دست هیچکس بهش نرسه


تصمیم گرفت یه مجسمه بسازه ... با موادی که در اختیار همه بود ... با ساختاری که به راحتی می شد به دستش آورد


اما احساس می کرد با همین ها هم میتونه چیزی شبیه به اونچه که می خواد رو بسازه


یه رفیق و همدم خوب ... یکی که شب تا صبح باهاش صحبت بکنه و هرچیزی که دلش می خواد بهش بگه ! 


خودشم نمیدونست ! به نظر احمقانه میومد اما در اون لحظه این تنها چیزی بود که به فکرش رسیده بود


رفت و مواد اولیه اش رو تهیه کرد ... خاک و آب و رنگ و هرچیزی که برای ساختن یه مجسمه لازم بود


و شروع به ساختنش کرد ! با علاقه ای وصف نشدنی کارش رو ادامه میداد و هرچند ساعت بک بار نگاهی بهش می انداخت ! 


دائم به نظرش میومد که این چیزی که داره میسازه یه چیزیش کمه ! سعی می کرد با تمام هنری که داره رنگش بکنه و همون چیزی که در ذهنش هست رو روش پیاده بکنه ! 


کارش تمام شد و مجسمه حاضر بود ! خیلی خوشحال بود ... کمی صبر کرد تا خشک بشه و بعد شروع کرد باهاش صحبت کردن !


"آه ... بالاخره پیدات کردم ... فکر میکنم تو همونی هستی که مد نظرم بود ... حالا می تونم با یه نفر صحبت بکنم ... در مورد هرچیزی که می خوام و هرچیزی که دوست داشتم راجع بهش با کسی صحبت کنم ! تو از الان به بعد دوست منی و ... "


صحبتش ادامه داشت ... گاهی مجسمه رو در آغوش می گرفت ... اما خوب اون خیلی سفت بود ! تصمیم گرفت یه مقدار اطرافش رو با چیزای نرمی که داشت بپوشونه تا زمانی که در آغوش می گیرش حس نکنه که "اون یه تیکه سنگه !"


از این لحاظ هم خیلی روش کار کرد اما یه مقدار ظاهر مجسمه تغییر پیدا کرد ! 


اون تکون نمی خورد ... این هم یه مشکل دیگه بود ! شاید اگر اون مرد هنوز هم یک پسر بچه بود این موضوع اذیتش نمی کرد و مثل تمام اسباب بازی هاش میتونست با این مجسمه هم بازی کنه 


اما حقیقت این بود که دوران بازی دیگه گذشته بود ! به چیزی بیشتر از این ها نیاز بود ! 


سعی داشت این افکار رو از خودش دور بکنه اما نمیتونست ! کم کم نگاه بی احساس مجسمه اذیتش می کرد ! کم کم سکوت مجسمه توی سرش سوت می کشید و اعصابش رو به هم می ریخت ! دستای سرد مجسمه هرگز نتونستن فشار و گرمایی رو به دستای اون مرد انتقال بدن 


و در کل ... احساس می کرد شکست خورده !


تا به حال همیشه با این مجسمه از نزدیک صحبت می کرد ... همیشه جزئیاتش رو به صورت مجزا می دید ... همیشه یه نگاه مثبت بهش داشت !


روزی تصمیم گرفت واقع بین باشه ... مجسمه رو به کناری گذاشت و ازش فاصله گرفت ! شاید این فاصله تنها چیزی بود که تا به حال تجربه اش نکرده بود 


موضوع کاملن تغییر کرد ... چیزی که در حال مشاهده اش بود یکی از افتضاح ترین تصاویری بود که در ذهنش ثبت می شد


یه مجسمه بی روح - با رنگ آمیزی بسیار بد و تیکه های آشغال و پارچه ای که بهش چسبیده شده بود - کج بود و رنگ صورتش اصلن شبیه هیچ صورتی نبود 


خیلی زشت بود و لبخند روی صورتش هم از دور بسیار ناموزون به نظر می رسید ! و نکته دیگه این بود که اون مجسمه ترکیب ساختش حتا بسیار معمولی تر از هر مجسمه دیگه ای بود !


حالا ازش فاصله گرفته بود ! حالا داشت چیزی رو میدید که تا چندی پیش فکر می کرد همون چیزیه که همیشه به دنبالش بوده !


اوپس ! نه اون حتی بد هم نبود ! اون افتضاح بود ! خودش هم نمیدونست چطور تونسته یه همچین آشغالی رو توی ذهنش اینقدری بزرگ بکنه که بخواد به کمکش جای گنجی رو که همیشه دنبالش بوده پر بکنه ! چه اشتباهی ...


خوب حالا هم دیر نبود ... چیزی که داشت میدید این بود که یه تیکه سنگ فضای اتاقش رو اشغال کرده


اون چیزی به جز یه بت بی خاصیت نبود ! و حالا داشت ماهیت اون مرد رو هم به یه بت پرست بی خاصیت تر تغییر میداد


وقت رو تلف نکرد ... اون رو از اتاقش بیرون برد و چند دقیقه بعد از اون مجسمه جز تکه های ریز و درشت چیزی باقی نمونده بود


نابودش کرد ... احساس می کرد حالا تازه فهمیده که چقدر زیبا فکر می کرده و چقدر احمقانه بوده که تسلیم شده و دست از تلاش برداشته !


یه نگاهی به اطراف انداخت ! رنگا واقعی بودن ! فقط باید خوب میدید ...




اول این رو بگم که در متن بالا از واژه "چیز" خیلی استفاده شده

و دلیلش هم اینه که دستتون باز باشه تا با هرچیزی که می خواهید 

اون چیزها رو جایگزین کنید

بله ! 

مدتیه نبودم و راستش اصلن دیگه نمیتونم چیزی بنویسم

این هم با اینکه خیلی مسخره شد اما خوب ... خواستم یه تکونی بدم به خودم

به هر حال منظورم این بود که

خیلی وقته

به این نتیجه رسیدم

که گاهی برای اینکه ببینی چیزی که باهاش سروکار داری

تنظیم هست یا نه

باید ازش فاصله بگیری !

هرچقدر بزرگترش کرده باشی باید فاصله ات رو بیشتر کنی

و گاهی این فاصله هست که ماهیت اصلی یه چیزو بهت نشون میده

اگر چیزی که توی ذهنت ساختی از دور هم همونطور به نظر رسید و وقتی ازش فاصله گرفتی

تغییری نکرد

میتونی مطمئن باشی که کارت درسته بوده

و نتیجه تکمیلی بعدش که احتیاج به زمان داشت تا بهش برسم مهم تر بود

خیلی وقت ها بهتره در نابودی چیزی که تنظیم نیست

لحظه ای هم درنگ نکنیم !

قبل از اینکه اینقدر بزرگش کنیم تا همه بتونن ببیننش !

و دیگه نشه فراموشش کرد

طلا سخت پیدا میشه

اما این به معنی "آشغالی" شدن نیست !

اون چیزی که همه جا ریخته طلا نیست

و داشتنش هنریه که همه دارن !

نمیشه ازش چیزی ساخت که فقط با طلا میشه ساخت

و در نهایت

همه چیز ساختنی نیست

بعضی چیزا فقط یافتنی هستند


You Know What I Mean


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">