بچه های مرلین و اوزی و آرکایویا و باقی بچه های خسته بهم می گفتن وقت مردنه
باهاشون موافق شده بودم
که یه مرتبه صدایی به گوشم رسید که منو به یه رویا دعوت می کرد
اونا هاموک بودن ... یادمه نیلز هم یه گوشه رو یه نیمکت نشسته بود و همینطور که با استیو صحبت می کرد به من لبخند میزد
منو بردن به سرزمین رویایی خودشون ... گفتن مردن تنها راه نیست
اینجا یه دنیای دیگست که میتونی بدون مردن بهش وارد بشی ...
اون دنیا من رو از گوری که برای خودم کنده بودم کشید بیرون
به شدت جذبش شدم ... تا اینکه برخورد کردم به آرمین و آندره و آنا و کتی و بچه های انرژیک دیگه که داشتن از اون اطراف عبور می کردن
یادم میاد آرمین اومد پیشم ... گفت برای تجربه ی یه احساس خوب حتمن نباید از این دنیا خارج بشی
با من بیا تا نشونت بدم توی همین دنیا چجوری میشه لذت برد
آنا رو نشونم داد... گفت بهش گوش بده تا راهنماییت کنه
آنا یه فرشته بود... گفت دستمو بگیر و هرچی میگم رو خوب گوش کن و سعی کن حسش کنی... و یه راه جدید بین اون دنیای خیالی و دنیای واقعی رو نشونم داد
بعد هم به کمک کتی حسی رو بهم منتقل کردن که دنبالش بودم ...
بتسی هم با اون نگاه مخصوصش تکرار می کرد "یه روز جدید" و بهم لبخند میزد... یه احساس قدرت رو تجربه می کردم که باعث شد اون گوری که کنده بودم رو با دستای خودم پر کنم
و حس کنم قدرتم لحظه به لحظه داره بیشتر میشه
یه مدت بین اون دنیای زیبا و دنیای خودمون پرسه میزدم و داشتم از این حس لذت می بردم که دیدم یه نفر با یه عینک دودی خیلی جالب اومد کنارم ایستاد
تمیر بود !
گفت میبینم که پتانسیل خیلی بالایی برای جذب قدرت داری
روی زمین قدرت زیادی میتونی پیدا بکنی اما نمیدونم تا حالا فضا رو تجربه کردی یا نه؟
گفتم منظورت چیه ... و منظورشو با صدای خاصی بهم منتقل کرد !
چشمام رو بستم و غرق صدا شدم ... یادمه وقتی چشمامو باز کردم توی فضا بودم
و یه رنگین کمان قشنگ اونجا بود !
She Is Ana
One Of Those Saving Angels
One Of Those Saving Angels
: I Remember She Whispered
Senseless Decisions
Some Wrong, Some Right
Parts Left Unspoken
In The Cold Of The Night
I Did Not See This Coming
Running On Empty All Alone
You And I... Are Shadows
a Dream
Surreal... It Seems