یه تصاویری دیدم توی یه حالت رویایی ...
داشتم میرفتم سربازی ! اما نه اونجایی که قبلن رفتم ... یه جای دیگه بود ...
همون حس رو داشتم ... بهم گفته بودن باید بیای و 1 هفته بمونی تا توجیه بشی ...
نمیدونم کجا بود ! همه چیز خیلی شبیه به همین جا بود ... ولی اینجا نبود !
من داشتم همه چیزو میدیدم - اما انگار فقط داشتم میدیدم و به نظرم میومد که خودم توی داستان هستم
انگار خودم بودم ولی خودم نبودم ! انگار همین جا بود ولی اینجا نبود !
انگار خیلی نزدیک بود اما خیلی دور بود !
با خودم می گفتم من که سربازی رفتم پس این چیه ! به بقیه هم می گفتم ... اما وقتی می گفتم انگار خودم هم به واقعی بودنش شک می کردم
بقیه هم که اصلن توجهی به این چرت و پرت ها نمی کردن ... می گفتن داری بهونه ی الکی میاری که بندازیش عقب ... برو سریع تمومش کن
افتاده بودم نیرو انتظامی ! یه جای ناجور ...
خیلی حس بدی داشت ... حتا خودم هم حرف خودمو باور نداشتم ...
انگار خواب بود ولی خواب نبود ... انگار به یه جا وصل شده بودم اما به هیچ جا وصل نبودم
انگار میدونیم چه خبره ...
اما واقعن نمیدونیم چه خبره ...
هرکی تونست بگه الان کجاست جایزه داره ...
یه وقتایی از خودم می پرسم چقدرش دست خودمه ؟ اصلن از چقدرش اطلاع دارم ؟
و یه وقتایی هم با خودم میگم همه اش میتونه دستم بیاد ! فقط اینقدری هنوز تلاش نکردم که مطلع بشم ...
یه چیزایی درونمون هست ... یه چیزایی که به نظر میاد اون بیرونه !
شاید اون بیرون هم درونمونه و خبر نداریم ...
باید از یه چیزایی سر در بیاریم !
باید بفهمیم چیکاره ایم ...
Thanks God