یک موضوع جالب دیگه رو براتون تعریف کنم - در همون زمینه ای که گفتم قصد دارم در موردش هر چند وقت یکبار چیزی بنویسم
چند سال پیش زمانی که تازه دانشجو شده بودم - یک شب پای کامپیوتر نشسته بودم و کارای جالب داشتم انجام میدادم و خیلی ذوق داشتم
که دیدم برادر وسطیم از اتاقش اومد بیرون و کنار بخاری ایستاد و مثل همیشه دستاش رو گرفت روی بخاری و داشت خودش رو گرم می کرد
و من همین طور که مشغول گرم کردن خودش بود بهش گفتم بیا اینجا رو ببین چه کردم و با کلی ذوق و شوق موضوع رو داشتم بهش نشون میدادم
اون هم بدون اینکه چیزی بگه یا واکنش خاصی از خودش بروز بده یکم نگاه کرد و بعد که صحبتم تموم شد دستاش رو کرد توی جیبش و برگشت رفت توی اتاقش
این موضوع گذشت تا فردا صبحش که بیدار شده بودم و رفته بودم سر سفره که صبحانه بخوریم و دیدم برادرم که صحبتش رو کردم سر سفره نیست
از مادرم پرسیدم که کجاست و فکر کردم که شاید هنوز بیدار نشده
و مادرم گفت که اصلن خونه نیست و دیروز صبح - یعنی قبل از دیشب که من دیدمش - رفته خونه ی خاله ی خدا بیامرزم که اون زمان زنده بود
یعنی اصلن در اون تایمی که من دیدمش و باهاش صحبت کردم خونه نبود !!!!!
من اصلن باورم نشد و بهش زنگ زدم و دیدم بله - اصلن خونه نبوده و از صبح روز قبل خونه ی خالم بوده !!!
این موضوع گنگ باقی موند توی ذهنم تا ۲ روز پیش
یه چرتی ظهر زده بودم و از خواب بیدار شده بودم و نشسته بودم روی رختخواب و داشتم کم کم بیدار می شدم که دیدم داداش کوچیکم اومد و کنار حال خونه ایستاد
یه مقدار با گوشیش ور رفت و بعد گوشی رو گذاشت توی جیبش و رفت توی اتاق من - من یه ریش تراش توی اتاقمه که داداشام میان میبرنش و صفا میدن صورتو
رفت داخل اتاق و در هم پشتش بسته شد - ریش تراش رو زد به برق و روشنش کرد که ببینه روشن میشه یا نه - چون خراب شده بود و داده بودیمش برای تعمیر
من نمیدیدمش ولی صدای کاری که می کرد رو میشنیدم... بعد هم خاموشش کرد و از برق کشیدش...
و من منتظر بودم که بیاد بیرون از اتاق و برای خودم هم چند تا پیام اومده بود که داشتم می خوندمشون و یکم سرم به گوشی گرم شد
بعد حس کردم ندیدم که داداشم بیاد بیرون - برای همین بلند شدم و رفتم توی اتاقم و دیدم اونجا نیست ...
و بعد با خودم گفتم که حتمن زمانی که حواسم به گوشیم بوده اومده و رفته
یکی دو ساعت بعد رفتم که چیزی بخورم... برای داداشم یکی یه چیزی آورده بود که گذاشته بودم توی اتاقش - و دیدم دست نخورده است
از مادرم پرسیدم پس چرا نگاه نکرده ببینه چیه ! مادرم گفت خوب وقتی بیاد میبینه !
پرسیدم مگه کجاست ؟ و مادرم گفت دانشگاه... دانشگاه داداشم هم اصلن تهران نیست
من با اطمینان به مادرم گفتم که از دانشگاه اومده و عصر دیدمش - و مادرم هم شک کرد و زنگ زد بهش
و ازش پرسید کجایی ؟ و داداشم گفت دانشگاهم !!! به امید خدا فردا بر می گردم !!!!!
پس اون بابایی - یا به عبارتی - اون باباهایی - اون برادرایی - که من دیدم کی بودن !
توی خواب و بیداری هم نبودم که بگم خواب بوده - و بیدار بودم و داشتم کارم رو انجام میدادم !!!!
نمیدونم شما هم تجربه ی مشابهی دارید یا خیر
به هر حال ... علیرغم اینکه خیلی برام عجیبه - خیلی هم جالبه و سوال شده برام - که آیا من مشکل ذهنی دارم و شیزوفرنی شدم
یا واقعن چیزی هست که نمیشه به راحتی توضیحش داد
اگر مشکل ذهنی نباشه خیلی جالبه ! خیلی !!!!!!