روزی رهگذری در کویری خشک و بی آب و علف و فاقد آبادی یا حتی رهگذر , در حال راهپیمایی بود !
رهگذر در حال سفر بود ! سفری که امیدوار بود او را به سر منزلی راحت و آسوده برساند !
برایش مهم نبود که در میانه ی راه با چه چیزی مواجه شود ! تنها فکرش این بود که این راه را هرچه سریعتر طی کند !
در میانه ی راه صدایی شنید ! صدایی شبیه به آه کشیدن ! و به همراهش ناله هایی که به نظر می امد از همان نزدیکی ها باشد
کنجکاو شد ! نه حسی به آن صدا داشت و نه دوست داشت حتی اندکی از زمانش را تلف کند
فقط کنجکاو شد ! و به دنبال صدا رفت
ناگهان چشمش به چاهی افتاد ! به سمت دهانه ی چاه رفت
وقتی به دهانه ی چاه رسید متوجه شد که بسیار عمیق است
و از طرفی صدایی که شنیده بود نیز از همین سمت آمده بود !
در حال بررسی چاه بود که دوباره صدایی شنید !
"ههههِههههیییییییییییییییی"
به نظر می آمد کسی آن پایین باشد!
رهگذر فریاد زد "سلام"
این کارش باعث شد که صدا قطع شود ! کمی گوش داد و متوجه شد که دیگر همان صداهای قبلی هم به گوشش نمیرسند !
پس این بار دوباره فریاد زد : "سلام - کسی اون پایینه ؟ "
و صدایی از ته چاه شنید : "سلام ! باورم نمیشه !"
رهگذر از اینکه کسی اون پایین هست و می توانست برای مدت کوتاهی با او هم صحبت شود خوشحال شد
و پرسید : "چرا؟"
صدای ته چاه گفت : "اصلا باورم نمیشه که یک نفر حتی از این اطراف عبور بکنه ! چه برسه به اینکه بیاد سر همون چاهی که من داخلش هستم " !"
رهگذر پرسید : "تو کی هستی ؟ اون پایین چه کار می کنی ؟ "
صدایی از ته چاه شنید : "راستش من مدتیه اینجام ... خیلی سختی کشیدم اما هیچکس رد نشده ! من فکر نمی کردم کسی از اینجا عبور بکنه !"
رهگذر گفت : "پس گیر افتادی !" و صدا پاسخ داد : "آره گیر کردم ! خیلی هم عمقش زیاده و من نمیتونم بیام بیرون ! "
رهگذر هنوز هم داشت به اینکه سریع تر به "هدف اصلی" اش برسد فکر می کرد ! زیاد تمایلی به این نداشت که وقتش را خیلی تلف کند
برایش اهمیتی نداشت که چه کسی ته چاه است ! هرکسی می خواست باشد ! او فقط می خواست فردی که ته چاه قرار دارد را بیرون بکشد و بعد هم به مسیرش ادامه دهد !
اما دوست داشت با او صحبت کند و حداقل یک مقدار به وی روحیه تزریق کند !
خودش هم مدت کوتاهی بود که با کسی حرف نزده بود و در این کویر این فرصت کوتاه هم یک غنیمت بود !
صدای ته چاه شروع به صحبت کرد : " خیلی وقته که اینجام ! اینجا خیلی تاریک و ترسناکه ! خیلی بهم فشار اومده ! خیلی گریه کردم و خیلی بهم سخت گذشته ! شاید در حال حاضر بزرگترین آرزوی من فقط همین باشه که از اینجا بیام بیرون ! من فکر می کنم تو فرشته ای ! تو اومدی که من رو نجات بدی ! باورم نمیشه ! شاید تو همون کسی هستی که من منتظر اومدنش بودم ! "
رهگذر این حرف ها رو می شنید اما درک درستی از آنها نداشت ! و همین طور که به صحبت هایش گوش میداد به دنبال چیزی می گشت که او را بیرون بکشد ! و برود ...
فردی که ته چاه قرار داشت بسیار امیدوار شده بود و از او می پرسید : " طناب همرات داری ؟ اگر داشته باشی که خیلی عالی میشه "
و همان لحظه رهگذر چشمش به طنابی افتاد که در آن نزدیکی بود ! یک طناب بلند که به نظر می آمد مدت هاست اینجاست !
اما حوصله ی اینکه برود و وقتی به جایی رسید طناب محکمی پیدا کند و برگردد و دوباره این مسیر را برای نجات فردی که ته چاه بود طی کند نداشت
به همین دلیل پاسخ داد : " آره طنابم دارم ! نترس می کشمت بیرون "
و رفت و طناب را برداشت و به ته چاه انداخت !
کسی که ته چاه بود بسیار خوشحال شده بود و با روحیه ای سرشار از امید طناب را گرفت و مشغول بالا آمدن شد
همین طور که بالا می آمد با خوشحالی از او تشکر می کرد ! " تو فرشته ی نجات منی ! من داشتم می مردم ! واقعا باورم نمیشه که یه نفر اومد سراغم ! " و همین طور با خوشحالی از وی تشکر می کرد و بالا می آمد
رهگذر هم در دلش فقط دوست داشت که آن فرد زودتر در بیاید و او بتواند به راهش ادامه دهد !
فردی که در چاه بود مشغول بالا آمدن بود که ناگهان طناب پاره شد ...
او که تا حد زیادی بالا آمده بود این بار به بدترین حالت و در شرایطی که حتی قادر نبود تعادلش را حفظ کند و اصلا باورش نمی شد که حتی اگر طنابی به سمتش می آید پوسیده باشد - به اعماق چاه سقوط کرد ! استخوان هایش شکست و برای چند لحظه پس از سقوط او و فریادی که از وحشت و نا امیدی برای آخرین بار کشیده بود - دیگر هیچ صدایی شنیده نشد !
رهگذر به خودش آمد ! شروع کرد به فریاد کشیدن
"واااای ! چی شد ! خدایا من چه کار کردم ! جواب بده ! بگو که صدامو میشنوی ! جواب بده ! ... "
هیچ صدایی از ته چاه بیرون نمی آمد ! فردی که ته چاه قرار داشت نمیدانست که ممکن است طناب پوسیده باشد !
نمیدانست که ممکن است اگر کسی به سراغش می آید فقط یک رهگذر باشد که حتی نمی تواند اندکی افکارش را به صورت کامل روی او متمرکز کند !
حال دیگر مهم نبود که رهگذر تمام حواسش را روی او متمرکز کند ! دیگر مهم نبود که محکم ترین طناب دنیا را برایش پرت کند
مهم نبود که رهگذر دیوانه شود و خودش را هم به درون آن چاه پرتاب کند ! و دیگر هیچ چیز شرایط را تغییر نمیداد
شاید اگر آن رهگذر می توانست برای لحظه ای روی حرف های آن فرد تمرکز کند ! حسش را درک کند ! و بداند که واقعا تبدیل به کسی شده که می تواند برای وی حکم فرشته ی نجات را داشته باشد , به دنبال راه بهتری می گشت !
شاید فرد درون چاه هم راه بهتری را برای رساندن او به مقصد می دانست
شاید موضوع بر عکس می شد و کسی که در چاه بود فرشته ی نجات رهگذر بود و رهگذر با دستان خودش او را نابود کرد !
و شاید اگر او نمیبود - فرد درون چاه حداقل درد و وحشت و نا امیدی در هنگام سقوط را تجربه نمی کرد !
شاید دیگر حتی اگر استخوان هایش هم خوب شوند ! حتی اگر زنده مانده باشد ! از نا امیدی و درد بمیرد !
و اگر آن رهگذر نمی بود آخرین حسی که آن فرد تجربه اش می کرد فقط تنهایی بود !
آرام و بی صدا
و در عمق فراموشی ...
و بدون درد و امیدی که به بدترین حالت به نامیدی تبدیل شد !
پایانی تلخ اما واقعی
برای بسیاری از افرادی که در این روزگار اسیر چاهی عمیق اند و در پایان به طناب رهگذرانی چنگ می زنند که فقط رهگذرند و فکر رفتن
و به هر چیزی که در مسیرشان قرار می گیرد تنها به چشم یک سرگرمی می نگرند
توی این دنیا آدمای زیادی هستن که میان و میرن
و فقط ازشون یه تیکه طناب پوسیده به یادگار باقی میمونه
کسانی که فکر می کنی اومدنشون به خاطر تو بوده
و بعد می فهمی داشتن رد می شدن !
و مهم نبوده که تو تو مسیرشون باشی یا هرکس دیگه!
دست خودشونم نیست
همیشه فقط رد شدن !
نه عادت داشتن بمونن ! نه تونستن بفهمن !
و وقتی برات طناب میندازن تازه معنی درد و رنج رو می فهمی
درد اینکه چرا درکت نکردند
درد اینکه چرا طنابشون محکم نبود
درد اینکه کاش صدات در نمیومد و گیر آدمایی که حتی اگه میان طرفت واسه تغییر حال خودشونه نمیفتادی
و هزار تا درد دیگه ای که وقتی میخوری ته چاه همشون رو تجربه می کنی
و دیگه یاد میگیری حتی ته چاه هم ناله نکنی !
و خیلی خوش خیاله اونی که فکر می کنه
یه فرشته ی نجات با یه طناب کت و کلفت داره تو بیابون دنبالش می گرده !