Today And My Friends :: به نام تفاوت

به نام تفاوت

به نام تفاوت

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از آیدی Unsane در تلگرم استفاده کنید.

یعنی

https://telegram.me/Unsane

لینک کانال تلگرم :

https://telegram.me/Phree

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

از اونجایی که ما از بچگی سگ داشتیم توی خونمون و هنوز هم داریم ( البته چندین سگ که هرکدوم به نحوی از ما جدا شدند تا به "فیدل" رسیدند ) من به سگ ها خیلی علاقه دارم


در کل من علاقه زیادی به سایر جانوران دارم و در نوشته هام از دایناسورها گرفته تا حیوانات زیاد دربارشون صحبت می کنم - منتها با سگ ها بهتر میتونم ارتباط برقرار کنم ... حس می کنم همونطور که من به اونها علاقه دارم اونها هم از من بدشون نمیاد و این حس از همون ابتدا بین ما رد و بدل میشه


خلاصه ... همین چند دقیقه پیش من داشتم از تمرین بر می گشتم و برای اینکه زودتر به خونه برسم از یه مسیر فرعی اومدم ... راستش نمیدونم این چه حسیه ولی وقتی با سگ ها برخورد می کنم درسته که هیچ حرفی بین ما زده نمیشه اما حس می کنم بعد از برخوردمون با هم حرف زدیم ! خلاصه توی راه که یه مسیر خیلی تاریک و شاید ترسناکی هم هست یه مرتبه چشمم به یه سگ افتاد که کنار راه ایستاده بود و داشت من رو نگاه می کرد ! 



راستش توی چهره اش یه خستگی و ناراحتی عجیبی دیدم و نتونستم جلوی خودم رو بگیرم ! یه مقدار جلوتر موتور رو خاموش کردم و پیاده شدم و برگشتم به سمتش ... سگ های ولگرد معمولن از آدم ها فراری هستند - البته این بستگی به محلی که اونها توش ولگردی می کنند هم داره و ممکنه اینطور نباشه


خلاصه اون سگ خیلی خسته شروع به حرکت کرد و من هم دنبالش راه می رفتم تا اینکه شروع کرد به تند تر راه رفتن ولی توان دویدن نداشت !


تا اینکه من صداش کردم ... حس می کنم از لحن صدامون متوجه حسمون میشن ! وقتی که صداش کردم سر جاش ایستاد و آروم سرش رو برگردوند و من هم شروع کردم باهاش حرف زدن ... دوست داشتم بدونه نمی خوام بهش آسیبی برسونم ... خیلی ناراحت بودم از اینکه چیز خاصی همراه ندارم تا بهش بدم بخوره ... به هر حال خیلی آهسته بهش نزدیک شدم - من فقط یه بسته پفک کوچیک توی جیبم بود که اون رو هم همینطوری خریده بودم که بخورم !


درش آوردم و یه دونه براش انداختم ... اومد نزدیک منتها نمیتونست ببینه پفک رو و حس و حال بو کردن هم نداشت


اما متوجه شد که می خوام چیزی بهش بدم که بخوره ! من هم دوباره یکی دیگه براش انداختم و دیدش و خوردش ! کم کم رسیدم بالای سرش ! سر بزرگی داشت اما جثه اش خیلی لاغر شده بود ... من یکی یکی بهش پفک میدادم و اون می خوردشون ... و بد کل بسته پفک رو براش خالی کردم ... خیلی گرسنه بود


دور گردنش یه قلاده و یه طناب خیلی سفت بسته شده بودند ... راستش هدف من از اول هم همونا بودن ! دستم رو گذاشتم روی سرش و نازش می کردم و آروم دستم رو بردم به سمت اون قلاده و تا دستم بهش خورد یه صدایی در آورد و دهنش رو باز کرد و برگشت به سمت دست من


من میدونستم که نمی خواد گازم بگیره و با این کارش می خواست بهم بفهمونه که دوست نداره به اون قلاده دست بزنم


البته اشتباه فکر می کرد چون نمیدونست من می خوام بازش کنم تا اذیت نشه دیگه ...


یه بار دیگه دستم رو بردم سمت قلاده و این دفعه تقریبن پارس کرد ... و من هم آروم سرش رو ناز کردم ولی فکر می کنم خیلی از سمت اون طناب و قلاده در عذاب بود و فکر می کرد من با این کارم ممکنه عذابش رو بیشتر کنم


بنابراین راهش رو کشید و رفت و هرچی صداش کردم دیگه برنگشت ... راستش از مسیری رفت که من نمیتونستم برم و از لای یه تور رد شد که من اصلا نمیتونستم از اونجا عبور کنم


فکری به سرم زد که برگردم و برم دور بزنم و بیام اون طرف تور سراغش ! اما تا برگشتم با صحنه جالبی مواجه شدم !


من توی یه گودی قرار داشتم که تقریبا از سطح زمین 2 متر پایین تر بود ... و به محض اینکه برگشتم دیدم بالای اون گودی حدود 10 تا سگ بزرگ و سر حال ایستادن ! برام جالب بود هیچ صدایی در نیاورده بودن و انگار داشتن این صحنه رو تماشا می کردن ! نمیدونستم از کی اونجا بودن ... اما راستش سگ ها در 2 حالت خطرناکن - یکی زمانی که توی قلمرو خودشون و یا صاحبشون هستند و یکی هم زمانی که به صورت گروهی با هم هستند و توی قلمرو خودشون قرار دارن ... 


یه مقدار نگران شدم ... 


ولی انگار اون سگی که رهبر اون دسته بود متوجه شد که من نیتم چی بوده ! معمولن در این شرایط سگ ها شروع به پارس کردن و حمله کردن می کنند اما اون سگ بی سرو صدا سرشو انداخت پایین و شروع کرد به دویدن و بقیه گروه هم پشتش رفتند ! و سگ داستان ما هم وقتی برگشتم خیلی دور شده بود


من سریع برگشتم خونه و یه مقدار خوراکی تهیه کردم و باز رفتم همونجا ! تقریبن متوجه شده بودم که محل زندگی این سگ ها کجاست و رفتم اونجا و داشتم دنبالشون می گشتم ...


نور ماه زمین رو روشن کرده بود و جز نور مهتاب روشنایی دیگه ای اونجا نبود ... همینطور که داشتم می گشتم دنبالشون متوجه یه جسم سفید روی یه برآمدگی از زمین شدم ... اون یه سگ بود که اونجا دراز کشیده بود ... وقتی اومدم نزدیکش بشم ترسید و بلند شد و رفت یه مقدار عقب تر ایستاد


من هم تمام چیزی که آورده بودم رو همون جا خالی کردم ... به امید اینکه این دوستای بی زبونم بیان و یه مقدار ته دلشون رو بگیره


راستش همیشه به این فکر می کنم که در طول زندگیم شاید نتونستم به هیچکس کمکی بکنم ... اما شاید نیاز این موجودات در حدی باشه که بتونم یه مقدار خوشحالشون کنم ... نمیدونم چرا این موضوع رو توی وبلاگم نوشتم در صورتی که موارد مشابه دیگری هم برام اتفاق افتاده


شاید این بار یه حس عجیبی داشت ! به خصوص وقتی برگشتم و دیدم یه گله سگ دارن بهم نگاه می کنن و بعد بدون هیچ صدایی رفتن !


من هنوز نمیدونم اونها در اون لحظه داشتن به چی فکر می کردن ... ولی مطمئنم چیزی هست که هنوز ما درکش نکردیم و اونها مدت هاست که دارن باهاش زندگی می کنن ... شاید یه حس خاص ... گاهی فکر می کنم اگر به صورت جزئی به موضوع نگاه کنیم - شاید در همه موارد نتونیم خودمون رو برترین موجود زنده بدونیم


در هر صورت ... هوا داره سرد میشه ... اگر شما هم مثل من هنوز اونقدر قدرتمند نشدید که به آدم ها کمک کنید - سعی کنید از همین حیوونا شروع کنید ... تمرین خوبیه !




نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">