ساعت حدود 12:45 بامداد روز 18 دی ماه سال 95 هست
سال گذشته ... در چنین روزی ... در چنین ساعتی و در یه همچین لحظه ای ... یکی از عزیزترین هامون ... یه فرشته واقعی ... کسی که شاید توی اقواممون به راحتی و بدون شک بتونم بگم هیچکس رو به اندازه اش دوست نداشتم
و نکته ی خوب اینکه این حس متقابل بود ... و کسی بود که واقعن من رو دوست داشت ... همه رو دوست داشت و به همه محبت می کرد
همیشه می خندید ... به کسی گله نمی کرد ... نگران همه بود ... دنبال مشکل همه رو با تمام وجود می گرفت و هر کاری از دستش بر میومد انجام میداد
کسی که هرچیز بدی میدید سکوت می کرد و میریخت توی دلش و خیلی اوقات سفره دل هم رو برای هم باز می کردیم و شب تا صبح با هم از همه چیز حرف میزدیم و کلی حالمون خوب میشد
کسی که هرچی از خوبیش بگم کم گفتم ...
در همین لحظات ... سال گذشته ... نفسی رو فرو برد ... که دیگه هیچوقت برنگشت بیرون
چشمهایی رو بست که آرزوی دوباره باز دیدنشون به دل همه موند ...
جایی رو خالی گذاشت که دیگه هرگز پر نمیشه ...
خاله ی عزیزم سال گذشته در چنین لحظاتی بود که کاملن ناگهانی و زمانی که داشت خیلی عادی صحبت می کرد - یه مرتبه گفت پنجره رو باز کنید خیلی گرم و خفقانه ... و وقتی پنجره رو باز کردن و برگشتن ... دیدن از حال رفته ... و وقتی صداش کردن و اسمشو صدا زدن ... همینطور که داشت از حال میرفت فقط گفت "ها..."
و این آخرین صدایی بود که ازش شنیده شد ... و برای همیشه به عمیق ترین سکوت ممکن رفت ...
خودم کسی هستم که وقتی کتاب های علمی رو می خونم ... وقتی توی رویاهای خودم غرق میشم ... زمانی که در رویا به جهانی در موازات جهان خودمون میرم ... یا به گذشته سفر می کنم ... به محض ورود به مقصد رویاهام ... اول از همه به دنبال خاله ام می گردم !
رویایی که هنوز خاله ی من درش زنده است ... هنوز می خنده و به گرمی من رو در آغوش می گیره و میبوسه ... و هنوز دیدنش حس بی نظیری بهم میده ...
اما شاید کابوسه ... وقتی که از رویا خارج میشی ... میبینی جایی هستی که خیلی وقته از پیشت رفته ... نمیدونی کجا رفته ...
با خودت میگی : "ساسان ... دیگه خوابشو ببینی..." و بعد توی عمق کثیف و وحشتناک این جمله گم و گور میشی ...
خیلی دلم برای خالم تنگ شده ... نمیتونم حسم رو در مورد این جریان توصیف کنم ... اما خیلی احساس بدیه ...
واقعن هنوز خیلی ها رفتنش رو قبول نکردن ... هنوز بعد از گذشت 1 سال باور نکردیم ...
امروز هم برای مراسم سالگرد سر مزارش جمع شدیم ... 1 سال گذشت ...
همینطور که نشسته بودم دیدم مادرم هم پیامی برام فرستاد ... مملو از دلتنگی و ناراحتی و با یه حس مشترک ...
"جالب است وقتی همه میگویند ،،چه زود گذشت،،چه زود یکسال شد،،..ومن آهسته بادلم میگویم: به تو چگونه گذشت؟ انجماد زمان و لحظه هارا چگونه تجربه کردی؟ عبور سنگین لحظه هایی که تلخ بودند و مملو از اندوهی که نمیدانستی چگونه بغضش را فرو دهی....اصلا مگر میشد این بغض را فرو برد؟
مگر میشد بی او بودن را،ندیدنش را ،نشنیدن صدای خنده هایش را تحمل کرد؟مگر میشد باورکرد که دیگر نیست،نداری اش،تمام شد؟مگر میشود که بی او عقربه های ساعت را متحرک دید؟
اما شد....عقربه ها دویدند،بغضها را فرو خوردیم،انجماد زمان را هم به تلخی تجربه کردیم،و خودمان هم باورمان شد که زود گذشت،اما.... نبودن و نداشتنش را نه...نشد که باور کنیم و هنوز هم ناخودآگاه منتظر شنیدن صدای خنده هایش هستیم،هنوز بی اراده شماره اش را میگیریم تا قراری بگذاریم برای خرید،هنوزهم آخر هفته بی هوا به ذهنت میرسد که زنگ بزنی و بگویی بیایید دورهم باشیم و اوهم باخنده پاسخ دهد که زحمت میدهیم ،و هنوز هم.....با ناباوری میپذیریم که یکسال پراندوه سپری شد و کم کم باید باور کنیم که دیگر هرگز باز نخواهد گشت....روح مهربان و دوست داشتنی اش شاد."
برای شادی روح همه رفتگان به خصوص خاله عزیزم که بدجوری قالمون گذاشت و رفت دعا کنید
مطمئنم در آرامشه ... اما شاید روحش هم باز به خاطر ناراحتی ما ناراحت بشه
دوست دارم خاله ام شاد باشه ... نگرانمون نباشه...
نمیدونم دلش برامون تنگ میشه یا نه ... نمیدونم کجاست ...
اما اینجایی که ما هستیم ... دل همه براش تنگ شده ... خیلی زیاد ...
با آرزوی سلامتی و شادی و موفقیت و آرامش برای همه
خاله جان خیلی دوستتون دارم ... روحتون شاد...
یه سری فرشته هستن به نام فرشته ی نجات
من توی زندگیم زیاد بهشون فکر می کنم و بارها شده که خواستم در مورد این فرشته ها بنویسم ... اما ننوشتم
این بار هم در مورد اونها نمی خوام بنویسم ... برای همین مطلب به اسمشون نیست
این فرشته های نجات تمام فکر و ذکرشون مراقبت از بعضی آدماست ...
اولین نکته در موردشون اینه که این کار وظیفشون نیست ... بلکه به خاطر علاقه بیش از حدی که به بعضی از آدما دارن این کارو انجام میدن
زمانی که فرد توی خطر میفته ... به مشکلی بر می خوره ... توی شرایط خاصی قرار می گیره و در کل اتفاقی میفته که احتیاج به کمک یا همراهی داره ... میان کنارش
وقتی خطری تهدیدش می کنه با تمام وجود سعی می کنن متوجهش کنن ... صداش میزنن ... با ضمیر ناخودآگاهش ارتباط برقرار می کنن و یه جوری توی مسیر امن قرارش میدن
خیلی اوقات خیلی چیزا رو واسطه قرار میدن ... حتا من میدونم فرشته های نجات گاهی به خاطر این موضوع مریض میشن ...
یه مدت به خاطر این درگیری ها نمیتونن پرواز کنن ... به هر حال اونا هم روح دارن و ممکنه فشار روحی اذیتشون کنه
خلاصه اینکه با تمام وجود با مشکلات آدمایی که دوستشون دارن دست وپنجه نرم می کنن ... اما همیشه خوشحالن ... از اینکه میتونن با اون آدم ارتباط برقرار کنن
از اینکه صداشون رو میشنوه و ضمیر ناخودآگاهش از وجود این دوست وفادار با خبره ...
شاید شرایط دنیا طوری نباشه که بتونن با آدمای مورد علاقشون به صورت مستقیم ارتباط برقرار بکنن ... اما یه ارتباط عمیق بینشون هست که شاید گاهی خود آدم در خودآگاهش هم متوجه میشه که به نوعی با چیزی که قادر به دیدن و حس کردنش به صورت فیزیکی نیست در ارتباطه
اما داستان همیشه اینقدر قشنگ نیست ...
گاهی آدما به صورت کاملن ارادی شروع به پس زدن فرشته نجاتشون می کنن ... هر آدمی اولش که شروع به مخالفت با این دوست خوبش می کنه ناراحته
هرکاری که انجام میده و بر خلاف میل فرشته ی نجاته ... خودش رو هم ناراحت می کنه ! چون توی ناخودآگاهش صدای فرشته ی نجاتشو می شنوه ! صدای فریادش
صدای گریه هاش ...
اما به این دلیل که خیلی درگیر بعضی مسائل میشه کم کم سعی میکنه این صدا رو نادیده بگیره ... کم کم اون حس بدی که از شنیدن صدای ناراحت فرشته نجاتش بهش دست میده رو هم از دست میده !
کار به جایی میرسه که توی یه مسیر بد قرار می گیره و مشغول انجام کارایی میشه که قلب فرشته نجاتشو به بدترین نحو می کشنه !
نه به خاطر اینکه داره اون کار بد رو انجام میده ! به خاطر اینکه دیگه ناراحت نیست ... و خیلی هم خوشحاله ! و فرشتش رو نادیده می گیره و بهش لبخند میزنه ...
فرشته فریاد میزنه ... شروع به گریه می کنه ... میبینه که آدمی که اینقدر بهش علاقه داره چطور با میل خودش داره کارایی رو انجام میده که اصلن به نفعش نیست و به راحتی قلب فرشتش رو پاره پاره می کنه ... شاید این بدترین قسمت ماجراست ...
بعد فرشته ی نجات مریض میشه ... بال هاش کم کم خشک میشن و میفتن ... دیگه نمیتونه پرواز کنه ... همیشه گریه می کنه و با حسرت به این صحنه ی زشتی که آدما براش میسازن نگاه می کنه و قلبش تیر می کشه ...
دوست نداره نگاه کنه ... بدش میاد ... اما نمیتونه از آدمای مورد علاقه اش دل بکنه ! همیشه منتظره که دوباره صداشو بشنوه اون کسی که براش مهمه ...
اما گاهی هیچوقت این اتفاق نمی افته ... و بعد ... فرشته یه روز دیگه فریاد نمی کشه ... قلب زخمیش دیگه نمیزنه ! برای همیشه سکوت می کنه ... و میمیره
و اون آدم دیگه فرشته ی نجات نداره ! دیگه کسی نیست که همه جا مراقبش باشه ... بدون اینکه بفهمه ! اون آدم دیگه نجات پیدا نمی کنه !
یه فرشته که مرد ... و آدمی که داره میره پایین ... رها شده توی سقوط و داره از حس سقوط لذت میبره ! بدون اینکه بدونه چی در انتظارشه !
بدون اینکه فرشته ای باشه که مانع سقوطش بشه !
کاش همیشه متوجه این فرشته ها... در اطرافمون باشیم ... قلبمون رو پاک نگه داریم تا هیچوقت گوش دلمون روی صداشون بسته نشه ...
و هیچوقت دلشون رو نشکنیم ... حتا اگر بالشون بشکنه به خاطر ما ... خوب میشه ... اما اگر دلشون رو بشکنیم میمیرن ...
امشب ... البته شب که نمیشه گفت الان ساعت 10 دقیقه به 7 صبح هست
حالم خوش نبود ... به هر دری زدم که خودم رو مشغول کنم اما نشد
و سعی کردم چیزی بنویسم که هم به صورت غیر مستقیم حس درونیم رو توصیف کنه
هم زیاد با عقایدم منافات نداشته باشه
و خوب این شد ! حوصله پیچیده نوشتن هم نداشتم !
حس جالبی ندارم...
از بی احساسی اکثر آدما و بی توجهیشون به خیلی چیزا ناراحتم
بیچاره فرشته هایی که به این اکثریت بی احساس و شناور روی سطح کثیف زندگی علاقه دارن
امیدوارم شاد باشید
سلام
یه مدتی بود خدا رو شکر خوب تمرین می کردم ... البته که پزشکا تکواندو رو برام ممنوع کرده بودن به خاطر مشکل کمرم منتها خدا رو شکر من انجامش میدادم و اتفاقن بدنم رو هم خیلی قوی تر کرده بود و درد کمرم از بین رفته بود و حس خوبی داشتم
اینکه هر روز ورزش می کنم واقعن احساس خوبی بهم میده ! به خاطر آسیب هایی که بدنم داشت تصمیم گرفته بودم توی تکواندو دیگه مبارزه نکنم !
اما بعد از یه مدت و با بستن چند سری لوازم مبارزه روی هم تصمیمم عوض شد و مبارزه می کردم و خدا رو شکر با همه بچه های باشگاه که الان توی اوج هستن بزن بزن می کردم و میتونم بگم از نظر آمادگی حتا بهتر هم بودم از خیلی لحاظ
شنا هم که جای خود داشت ...
منتها چیزی که می خوام تعریف کنم بر می گرده به همون داستانی که در اوایل تشکیل وبلاگ نوشته بودم ! اینکه من تکواندو رو دوست دارم اما انگار اون به من علاقه ای نداره !
تا صحبت از مسابقه می کنم یه نیروی ناشناخته دخل منو میاره ! جوری که کلی درگیرش میشم !
از زمانی که نوجوان بودم که قبل از مسابقات جهانی کمرم گرفتگی شدید پیدا کرد و بعدش برای مسابقات بعدی پام شکست و بعدش برای مسابقات جوانان و بزرگسالان مچ پام به طرز وحشتناکی آسیب دید و بعدش هم که پارسال که باز قرار بود مسابقه بدم و فهمیدم کمرم آسیب داره
من اینها رو سعی می کنم توجه نکنم بهشون ! اما چند روزی بود که خیلی ذهنم درگیر این مسئله بود و دوست داشتم بازم مسابقه بدم
امروز برادرم رو هم بردم باشگاه با خودم و بهش گفتم بیا بریم و از این به بعد با هم مثل قدیم تمرین کنیم و آماده شیم !
داداشم هم با یه روحیه خوب استارتشو زد !
توی باشگاه هم به بچه ها گفتم که می خوام توی مسابقات پیش رو شرکت کنم و کلی هم خوشحال شدن ...
منتها توی تمرین یه اتفاق بد افتاد ! با یکی از بچه ها که حدود 110 کیلو وزنشه داشتم پا میزدم که یه مرتبه توی جربان مبارزه پریدیم بالا و با وزنش + وزن خودم به اتفاق اومدیم روی یه پای من و متاسفانه پام هم در وضعیت خوبی از نظر تعادل قرار نداشت در اون لحظه و زانوم از بقل تا شد به سمت بیرون ! البته نه به صورت خیلی شدید خدارو شکر ... اما کاملن حس کردم که کشکک زانوم رفت کنار زانوم و با یه صدای بد برگشت سرجاش
در مورد اینکه چقدر این صحنه و دردش وحشتناکه نمی خوام صحبت کنم ... اما خیلی حالم بد شد طوری که از شدت درد و ناراحتی داشتم بالا می آوردم و یه حالت بیهوشی بهم دست داد ...
بعدم که زانوم قفل کرد و ... هیچی خلاصه داداشم رفت خونه و ماشین رو آورد و سوار ماشین شدیم و رفتیم دکتر و عکس برداری و ...
و دکتر گفت به احتمال زیاد مینیسک و رباط پات پاره شدن و ممکنه احتیاج به عمل داشته باشه ... اما تا نتیجه ام آر آی رو نبینم نمیتونم نظر قطعی بدم
بعدش هم زانوم رو فیکس کرد و گفت ام آر آی بگیر و یکشنبه بیار تا ببینمت ...
فقط دارم به این فکر می کنم که چرا اینطوری میشه دائم ! کلی هزینه الکی فقط همین امشب شد ! البته خدا رو شکر می کنم ... و ازش می خوام که طوری نشده باشه و خدا رو شکر بازم ... میتونست خیلی بدتر از این باشه ...
اما دلم سوخت ! داداشم رو که دیدم که با یه چهره نا امید داشت بهم نگاه می کرد ... فکر کنم تو دلش می گفت خوب شد ما تصمیم گرفتیم بیایم تمرین که اینطوری شد !
از اون طرف یه مدت بود برنامه خوبی داشتم برای تمرین و بدنسازی و خدا رو شکر نتیجه اش داشت خوب می شد ! اما الان معلوم نیست چند وقت باز باید بخوابم گوشه خونه و پام دراز باشه !
اعصاب آدم میریزه به هم ! الان پام یه حالتی داره که نه میتونم خم کنمش و نه صاف ... انگار قفل شده و بی حس ...
خلاصه خواستم بعد از اینکه برای سلامتی خودتون و عزیزاتون و همه دعا کردید
برای منم دعا کنید که وضعیت خراب نباشه و در حد کشیدگی باشه و پارگی و عمل و ... نداشته باشه
خیلی داغون میشم وقتی میفتم گوشه خونه و نمیتونم ورزش کنم و تقریبن میشه گفت تعطیل میشم به کل !
من که از خدا می خوام دخلم نیومده باشه و سریع خوب بشه ... و البته نه فقط برای خودم ... امیدوارم همه سلامت باشیم و مشکلی برای هیچکس پیش نیاد
لطفن شما هم دعا کنید ...
شاد باشید
میتونه یه شهر معمولی باشه ... با یه حس فوق العاده بد
مردم فوق العاده عجیب ... جایی که گم شدی و احساس میکنی دیگه هرگز پیدا نمیشی
جایی که هرچیزی رو گم کنی احساس میکنی دیگه هرگز پیداش نمی کنی
من حسش کردم ... توی یه برزخی بین خواب و بیداری ... حس کردم گم شدن توش رو
حس کردم اون حس افتضاحی که بهت منتقل می کنه رو
نمیتونم توضیحش بدم ... همه چیز در نگاه عادی به نظر میاد اما ترکیبش یه چیز وحشتناک رو میسازه
جایی که تنها حسی که داری پوچیه ... خودت هم نمیدونی چطور واردش شدی اما یه حس قوی بهت میگه نه کاری برای انجام دادن درش داری و نه میتونی خارج بشی
اگه تیکه پارم می کردن کسی نمی پرسید چرا و حتا کسی متوجه نمیشد
و وقتی من لت و پارشون کردم هم کسی نگفت چرا ... کسی هم نفهمید !
شاید فقط همین حس خوب عدم احساس ضغف در مقابلشون بود که به خروج و بیداری امیدوارم کرده بود
چند وقتیه وقتی از رویاهایی که خودم هم نمیدونم رویا هستن یا یه چیز دیگه خارج میشم خدا رو شکر می کنم
جدی می گیرمشون ... اصلن شکل خواب نیستن ... انگار چیزی بیشتر از یه قسمت کوچیک از ذهنم رو درگیر می کنن
واقعن درشون احساس حضور می کنم ... اصلن نمیتونم توضیخش بدم ... مثل وقتی که توی یه ظرف بزرگ آب غرقی و یه نفر ازت سوال می پرسه آب چیه ؟
اگر نتونی توضیح بدی شاید طرف احساس کنه که تو تا حالا آب ندیدی ... و اصلن متوجه نشه که وقتی غرق میشی توضیح دادن برات سخت میشه
یه سوال کلاسیک دارم ... برزخ بدتره یا جهنم ؟
یه تصاویری دیدم توی یه حالت رویایی ...
داشتم میرفتم سربازی ! اما نه اونجایی که قبلن رفتم ... یه جای دیگه بود ...
همون حس رو داشتم ... بهم گفته بودن باید بیای و 1 هفته بمونی تا توجیه بشی ...
نمیدونم کجا بود ! همه چیز خیلی شبیه به همین جا بود ... ولی اینجا نبود !
من داشتم همه چیزو میدیدم - اما انگار فقط داشتم میدیدم و به نظرم میومد که خودم توی داستان هستم
انگار خودم بودم ولی خودم نبودم ! انگار همین جا بود ولی اینجا نبود !
انگار خیلی نزدیک بود اما خیلی دور بود !
با خودم می گفتم من که سربازی رفتم پس این چیه ! به بقیه هم می گفتم ... اما وقتی می گفتم انگار خودم هم به واقعی بودنش شک می کردم
بقیه هم که اصلن توجهی به این چرت و پرت ها نمی کردن ... می گفتن داری بهونه ی الکی میاری که بندازیش عقب ... برو سریع تمومش کن
افتاده بودم نیرو انتظامی ! یه جای ناجور ...
خیلی حس بدی داشت ... حتا خودم هم حرف خودمو باور نداشتم ...
انگار خواب بود ولی خواب نبود ... انگار به یه جا وصل شده بودم اما به هیچ جا وصل نبودم
انگار میدونیم چه خبره ...
اما واقعن نمیدونیم چه خبره ...
هرکی تونست بگه الان کجاست جایزه داره ...
یه وقتایی از خودم می پرسم چقدرش دست خودمه ؟ اصلن از چقدرش اطلاع دارم ؟
و یه وقتایی هم با خودم میگم همه اش میتونه دستم بیاد ! فقط اینقدری هنوز تلاش نکردم که مطلع بشم ...
یه چیزایی درونمون هست ... یه چیزایی که به نظر میاد اون بیرونه !
شاید اون بیرون هم درونمونه و خبر نداریم ...
باید از یه چیزایی سر در بیاریم !
باید بفهمیم چیکاره ایم ...
Thanks God
سلام
نمیدونم سری فیلم های ماتریکس رو دیدید یا نه ... بعضی ها به چشم فیلم تخیلی بهش نگاه می کنن اما نظر من اینه که یه فیلم بسیار جالبه با مفاهیمی که خیلی قشنگ به تصویر کشیده شدن
قسمت های زیادی از این فیلم هستن که بهشون علاقه دارم و در موردشون فکر می کنم ... مثلن توی فیلم ماتریکس 1 - قسمتی که نیو توسط مامور اسمیت کشته میشه ... و بعد ترینیبی میاد و بهش ابراز علاقه می کنه و نیو نه تنها دوباره جون می گیره بلکه نیروهای بالقوه درونش هم آزاد میشن
یا اواخر فیلم ماتریکس 3 که نیو چشماش نابینا میشه اما میتونه ببینه ...
اینها خودشون مفاهیم قشنگی رو در زندگی یاد من میندازن ... اینکه هر آدمی یه بار متولد میشه ... و یه بار در زندگی درون خودش متولد میشه و تبدیل میشه به خود واقعیش ! و این نیازمند یه عامل تحریک کننده هست که بهش توی این وضع حمل کمک بکنه !
خیلی ها شخصیت واقعیشون درونشون سِقط میشه ... و به اونی که باید تبدیل بشن تبدیل نمیشن
و خود واقعی بعضی افراد دارای نیروهای بالقوه بسیار قوی و عجیبیه ... شاید ارتباط فیزیکی نتونه با اون نیروها مرتبط بشه اما همونطور که ممکنه خیلی از ما تجربه کرده باشیم ... بعضی افراد توی همون ارتباط اول به نظر متفاوت میان ... یه نیروی مرموزی دارن که آدم حسش می کنه اما نمیتونه توضیحش بده
به صورت خارق العاده ای قدرت جذب یا دفع افراد رو دارن ... خیلی چیزها رو فراتر از درک معمول و فیزیکی حس می کنن و یا روشون تاثیر میذارن
من احساس می کنم توی این ازدحام و شلوغی درونمون ... باز هم میتونیم بگردیم دنبال خودمون ... خودمون رو پیدا کنیم ... تحریکش کنیم تا متولد بشه ... و نیروی بالقوه ما رو به حالت بالفعل در بیاره ...
نیرویی که فکر می کنم میشه کنترلش کرد ... حد و مرزی نداره و انسان رو به موجودی تبدیل می کنه که قدرت تاثیر گذاشتن روی هر چیزی رو داره
ذهن انسان محدود نیست ... اما این رو هم بهش معتقدم که متولد شدن اون شخصیت واقعی به یه عامل تحریک کننده از جنس خودش احتیاج داره ... یه چیزی یا کسی که با همون قدرت بتونه باهاش مچ بشه و مثل قطعات پازل به هم چفت بشن ... و بعد !
به هر حال چند وقتیه ذهنم به خاطر برخی مسائل متوجه این موضوع شده ... اینکه شاید واقعن چیزهایی وجود دارن که بهشون توجه نمی کنیم - در صورتی که باید بیشتر از همه چیز توجهمون رو به اونها جلب کنیم ...
راستش نمیتونم خوب توضیحش بدم ... چون هنوز موفق نشدم درک درستی ازش پیدا کنم ...
خیلی چیزها فقط احساس میشن ... به یه احساس راهنما احتیاج داریم تا بتونیم درکشون کنیم ...
و هنوز هم معتقدم دنیا ممکنه یه شبیه ساز باشه که ذهنمون بهش متصل شده ... ممکنه وجود خارجی نداشته باشه و ساخته ذهنمون باشه ... البته دوست دارم واقعی باشه ... اما در هر صورت توی ذهن ما وجود داره - پس حداقل توی ذهنمون میتونیم در این دنیا نامحدود باشیم
حالا چه واقعن وجود داشته باشه یا اینکه ساخته ذهن ما باشه و یا ذهنمون بهش متصل شده باشه
باید به درونمون رجوع کنیم ... اونجا ممکنه چیزی باشه که محدودیت های بیرونمون رو میتونه از بین ببره
Follow me outside and I'll
من را تا خارج از اینجا دنبال کن
Feed those hungry eyes of yours
و من آن چشمان گرسنه ی تو را سیر خواهم کرد
Swallow your last breath of air
آخرین نفست را فرو ببر
Feel your lips grow cold
سرد شدن لب هایت را احساس کن
Satan Was Taking Me To My Frozen Heaven
شیطان مرا به بهشت یخ زده ام می برد
To My Lonely Charming Angel
نزد فرشته دلربای تنهایم
To Fire Up The Hell
تا جهنم را روشن کنیم
To Revive The Heaven
تا بهشت را احیا کنیم
__________________________________________________________________________
_____________________
_
اون قسمت از موزیک که متنش رو در زیرش هم به صورت کوچک تر نوشتم جرقه ی خلق این داستان رو در ذهنم زد !
دوست داشتم چیزی بنویسم که همزمان بتونه احساسم رو بروز بده و این موزیک و متنش هم در اون استفاده بشه
حس خوبی دارم ! خیلی وقت بود نتونسته بودم این حس دیوانه ی خودم رو تجربه کنم ... خیلی دلم برای این خود شیطانیم تنگ شده بود
همون طور که از اسمم هم مشخصه ... "قلب" من یک مرحله که "ارتقا" پیدا می کنه من تبدیل به "شیطان" میشم ...
Sa(S)aN --- Sa(T)aN
قلب وسطه دیگه !
S هم بعدش T !
و این شیطان رو دوست دارم ... یه تفسیر دیگه از بهشت و جهنم و آتیشی که درون هرکدوم وجود داره رو نشونم داد
توی بهشت بهش میگن عشق
توی جهنم هم احتمالن گناه
و این آتیش هم بهشت رو احیا می کنه
و هم جهنم رو
تفسیری که شیطان درونم از از بهشت و جهنم دنیای خودش داره ! ارتباط زیبایی که میشه با تفاسیر متفاوتی از گرمای مورد نیازشون بینشون برقرار کرد
گرچه میتونست من رو به جهنم ببره و فرشته رو هم همونجا نشونم بده
اما دیگه بهشت احیا نمی شد !
انگار شیطانم میدونست من کجا به حرفش گوش میدم
با یه تیر دو نشون زد ! بازار خودش رو هم گرم کرد
چه فلسفه جالبی داشت
خودم هم این فلسفه رو قبل از خلق این داستان نمیدونستم
و جمله معروفی هست که میگه
I'm Not Crazy
من خل نیستم
I'm Just Creatively Insane
من فقط به سبک خلاقانه ای دیوانه ام
این هم از آیات شیطانی من ...
ببینم چه کسی آیه ای مثل آن می آورد
;-)
این منم یا شیطون ؟
فکر کنم تفاوت تو قلبشونه
گرچه ظاهرشون هم به هم میریزه وقتی قلبشون دچار تغییر میشه