Oops

Oops

Oops

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از قسمت نظرات استفاده کنید.

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

ساعت حدود 12:45 بامداد روز 18 دی ماه سال 95 هست


سال گذشته ... در چنین روزی ... در چنین ساعتی و در یه همچین لحظه ای ... یکی از عزیزترین هامون ... یه فرشته واقعی ... کسی که شاید توی اقواممون به راحتی و بدون شک بتونم بگم هیچکس رو به اندازه اش دوست نداشتم 


و نکته ی خوب اینکه این حس متقابل بود ... و کسی بود که واقعن من رو دوست داشت ... همه رو دوست داشت و به همه محبت می کرد



 همیشه می خندید ... به کسی گله نمی کرد ... نگران همه بود ... دنبال مشکل همه رو با تمام وجود می گرفت و هر کاری از دستش بر میومد انجام میداد


کسی که هرچیز بدی میدید سکوت می کرد و میریخت توی دلش و خیلی اوقات سفره دل هم رو برای هم باز می کردیم و شب تا صبح با هم از همه چیز حرف میزدیم و کلی حالمون خوب میشد


کسی که هرچی از خوبیش بگم کم گفتم ...


در همین لحظات ... سال گذشته ... نفسی رو فرو برد ... که دیگه هیچوقت برنگشت بیرون


چشمهایی رو بست که آرزوی دوباره باز دیدنشون به دل همه موند ... 


جایی رو خالی گذاشت که دیگه هرگز پر نمیشه ... 


خاله ی عزیزم سال گذشته در چنین لحظاتی بود که کاملن ناگهانی و زمانی که داشت خیلی عادی صحبت می کرد - یه مرتبه گفت پنجره رو باز کنید خیلی گرم و خفقانه ... و وقتی پنجره رو باز کردن و برگشتن ... دیدن از حال رفته ... و وقتی صداش کردن و اسمشو صدا زدن ... همینطور که داشت از حال میرفت فقط گفت "ها..." 


و این آخرین صدایی بود که ازش شنیده شد ... و برای همیشه به عمیق ترین سکوت ممکن رفت ...


خودم کسی هستم که وقتی کتاب های علمی رو می خونم ... وقتی توی رویاهای خودم غرق میشم ... زمانی که در رویا به جهانی در موازات جهان خودمون میرم ... یا به گذشته سفر می کنم ... به محض ورود به مقصد رویاهام ... اول از همه به دنبال خاله ام می گردم ! 


رویایی که هنوز خاله ی من درش زنده است ... هنوز می خنده و به گرمی من رو در آغوش می گیره و میبوسه ... و هنوز دیدنش حس بی نظیری بهم میده ... 


اما شاید کابوسه ... وقتی که از رویا خارج میشی ... میبینی جایی هستی که خیلی وقته از پیشت رفته ... نمیدونی کجا رفته ... 


با خودت میگی : "ساسان ... دیگه خوابشو ببینی..." و بعد توی عمق کثیف و وحشتناک این جمله گم و گور میشی ...


خیلی دلم برای  خالم تنگ شده ... نمیتونم حسم رو در مورد این جریان توصیف کنم ... اما خیلی احساس بدیه ...


واقعن هنوز خیلی ها رفتنش رو قبول نکردن ... هنوز بعد از گذشت 1 سال باور نکردیم ... 


امروز هم برای مراسم سالگرد سر مزارش جمع شدیم ... 1 سال گذشت ... 


همینطور که نشسته بودم دیدم مادرم هم پیامی برام فرستاد ... مملو از دلتنگی و ناراحتی و با یه حس مشترک ...


"جالب است وقتی همه میگویند ،،چه زود گذشت،،چه زود یکسال شد،،..ومن آهسته بادلم میگویم: به تو چگونه گذشت؟ انجماد زمان و لحظه هارا چگونه تجربه کردی؟ عبور سنگین لحظه هایی که تلخ بودند و مملو از اندوهی که نمیدانستی چگونه بغضش را فرو دهی....اصلا مگر میشد این بغض را فرو برد؟

مگر میشد بی او بودن را،ندیدنش را ،نشنیدن صدای خنده هایش را تحمل کرد؟مگر میشد باورکرد که دیگر نیست،نداری اش،تمام شد؟مگر میشود که بی او عقربه های ساعت را متحرک دید؟

اما شد....عقربه ها دویدند،بغضها را فرو خوردیم،انجماد زمان را هم به تلخی تجربه کردیم،و خودمان هم باورمان شد که زود گذشت،اما.... نبودن و نداشتنش را نه...نشد که باور کنیم و هنوز هم ناخود‌آگاه منتظر شنیدن صدای خنده هایش هستیم،هنوز بی اراده  شماره اش را میگیریم تا قراری بگذاریم برای خرید،هنوزهم آخر هفته بی هوا به ذهنت میرسد که زنگ بزنی و بگویی بیایید دورهم باشیم و اوهم باخنده پاسخ دهد که زحمت میدهیم ،و هنوز هم.....با ناباوری میپذیریم که یکسال پراندوه سپری شد و کم کم باید باور کنیم که دیگر هرگز باز نخواهد گشت....روح مهربان و دوست داشتنی اش شاد."



برای شادی روح همه رفتگان به خصوص خاله عزیزم که بدجوری قالمون گذاشت و رفت دعا کنید


مطمئنم در آرامشه ... اما شاید روحش هم باز به خاطر ناراحتی ما ناراحت بشه


دوست دارم خاله ام شاد باشه ... نگرانمون نباشه... 


نمیدونم دلش برامون تنگ میشه یا نه ... نمیدونم کجاست ...


اما اینجایی که ما هستیم ... دل همه براش تنگ شده ... خیلی زیاد ... 


با آرزوی سلامتی و شادی و موفقیت و آرامش برای همه 


خاله جان خیلی دوستتون دارم ... روحتون شاد... 


یه سری فرشته هستن به نام فرشته ی نجات


من توی زندگیم زیاد بهشون فکر می کنم و بارها شده که خواستم در مورد این فرشته ها بنویسم ... اما ننوشتم


این بار هم در مورد اونها نمی خوام بنویسم ... برای همین مطلب به اسمشون نیست


این فرشته های نجات تمام فکر و ذکرشون مراقبت از بعضی آدماست ... 


اولین نکته در موردشون اینه که این کار وظیفشون نیست ... بلکه به خاطر علاقه بیش از حدی که به بعضی از آدما دارن این کارو انجام میدن 


زمانی که فرد توی خطر میفته ... به مشکلی بر می خوره ... توی شرایط خاصی قرار می گیره و در کل اتفاقی میفته که احتیاج به کمک یا همراهی داره ... میان کنارش


وقتی خطری تهدیدش می کنه با تمام وجود سعی می کنن متوجهش کنن ... صداش میزنن ... با ضمیر ناخودآگاهش ارتباط برقرار می کنن و یه جوری توی مسیر امن قرارش میدن


خیلی اوقات خیلی چیزا رو واسطه قرار میدن ... حتا من میدونم فرشته های نجات گاهی به خاطر این موضوع مریض میشن ... 


یه مدت به خاطر این درگیری ها نمیتونن پرواز کنن ... به هر حال اونا هم روح دارن و ممکنه فشار روحی اذیتشون کنه


خلاصه اینکه با تمام وجود با مشکلات آدمایی که دوستشون دارن دست وپنجه نرم می کنن ... اما همیشه خوشحالن ... از اینکه میتونن با اون آدم ارتباط برقرار کنن


از اینکه صداشون رو میشنوه و ضمیر ناخودآگاهش از وجود این دوست وفادار با خبره ...


شاید شرایط دنیا طوری نباشه که بتونن با آدمای مورد علاقشون به صورت مستقیم ارتباط برقرار بکنن ... اما یه ارتباط عمیق بینشون هست که شاید گاهی خود آدم در خودآگاهش هم متوجه میشه که به نوعی با چیزی که قادر به دیدن و حس کردنش به صورت فیزیکی نیست در ارتباطه


اما داستان همیشه اینقدر قشنگ نیست ... 


گاهی آدما به صورت کاملن ارادی شروع به پس زدن فرشته نجاتشون می کنن ... هر آدمی اولش که شروع به مخالفت با این دوست خوبش می کنه ناراحته 


هرکاری که انجام میده و بر خلاف میل فرشته ی نجاته ... خودش رو هم ناراحت می کنه ! چون توی ناخودآگاهش صدای فرشته ی نجاتشو می شنوه ! صدای فریادش


صدای گریه هاش ... 


اما به این دلیل که خیلی درگیر بعضی مسائل میشه کم کم سعی میکنه این صدا رو نادیده بگیره ... کم کم اون حس بدی که از شنیدن صدای ناراحت فرشته نجاتش بهش دست میده رو هم از دست میده !


کار به جایی میرسه که توی یه مسیر بد قرار می گیره و مشغول انجام کارایی میشه که قلب فرشته نجاتشو به بدترین نحو می کشنه !


نه به خاطر اینکه داره اون کار بد رو انجام میده ! به خاطر اینکه دیگه ناراحت نیست ... و خیلی هم خوشحاله ! و فرشتش رو نادیده می گیره و بهش لبخند میزنه ...


فرشته فریاد میزنه ... شروع به گریه می کنه ... میبینه که آدمی که اینقدر بهش علاقه داره چطور با میل خودش داره کارایی رو انجام میده که اصلن به نفعش نیست و به راحتی قلب فرشتش رو پاره پاره می کنه ... شاید این بدترین قسمت ماجراست ...


بعد فرشته ی نجات مریض میشه ... بال هاش کم کم خشک میشن و میفتن ... دیگه نمیتونه پرواز کنه ... همیشه گریه می کنه و با حسرت به این صحنه ی زشتی که آدما براش میسازن نگاه می کنه و قلبش تیر می کشه ... 


دوست نداره نگاه کنه ... بدش میاد ... اما نمیتونه از آدمای مورد علاقه اش دل بکنه ! همیشه منتظره که دوباره صداشو بشنوه اون کسی که براش مهمه ... 


اما گاهی هیچوقت این اتفاق نمی افته ... و بعد ... فرشته یه روز دیگه فریاد نمی کشه ... قلب زخمیش دیگه نمیزنه ! برای همیشه سکوت می کنه ... و میمیره

و اون آدم دیگه فرشته ی نجات نداره ! دیگه کسی نیست که همه جا مراقبش باشه ... بدون اینکه بفهمه ! اون آدم دیگه نجات پیدا نمی کنه ! 


یه فرشته که مرد ... و آدمی که داره میره پایین ... رها شده توی سقوط و داره از حس سقوط لذت میبره ! بدون اینکه بدونه چی در انتظارشه !


بدون اینکه فرشته ای باشه که مانع سقوطش بشه !


کاش همیشه متوجه این فرشته ها... در اطرافمون باشیم ... قلبمون رو پاک نگه داریم تا هیچوقت گوش دلمون روی صداشون بسته نشه ... 


و هیچوقت دلشون رو نشکنیم ... حتا اگر بالشون بشکنه به خاطر ما ... خوب میشه ... اما اگر دلشون رو بشکنیم میمیرن ...





امشب ... البته شب که نمیشه گفت الان ساعت 10 دقیقه به 7 صبح هست

حالم خوش نبود ... به هر دری زدم که خودم رو مشغول کنم اما نشد

و سعی کردم چیزی بنویسم که هم به صورت غیر مستقیم حس درونیم رو توصیف کنه

هم زیاد با عقایدم منافات نداشته باشه

و خوب این شد ! حوصله پیچیده نوشتن هم نداشتم !

حس جالبی ندارم... 

از بی احساسی اکثر آدما و بی توجهیشون به خیلی چیزا ناراحتم

بیچاره فرشته هایی که به این اکثریت بی احساس و شناور روی سطح کثیف زندگی علاقه دارن

امیدوارم شاد باشید

سلام


یه مدتی بود خدا رو شکر خوب تمرین می کردم ... البته که پزشکا تکواندو رو برام ممنوع کرده بودن به خاطر مشکل کمرم منتها خدا رو شکر من انجامش میدادم و اتفاقن بدنم رو هم خیلی قوی تر کرده بود و درد کمرم از بین رفته بود و حس خوبی داشتم


اینکه هر روز ورزش می کنم واقعن احساس خوبی بهم میده ! به خاطر آسیب هایی که بدنم داشت تصمیم گرفته بودم توی تکواندو دیگه مبارزه نکنم ! 


اما بعد از یه مدت و با بستن چند سری لوازم مبارزه روی هم تصمیمم عوض شد و مبارزه می کردم و خدا رو شکر با همه بچه های باشگاه که الان توی اوج هستن بزن بزن می کردم و میتونم بگم از نظر آمادگی حتا بهتر هم بودم از خیلی لحاظ


شنا هم که جای خود داشت ... 


منتها چیزی که می خوام تعریف کنم بر می گرده به همون داستانی که در اوایل تشکیل وبلاگ نوشته بودم ! اینکه من تکواندو رو دوست دارم اما انگار اون به من علاقه ای نداره !


تا صحبت از مسابقه می کنم یه نیروی ناشناخته دخل منو میاره ! جوری که کلی درگیرش میشم !


از زمانی که نوجوان بودم که قبل از مسابقات جهانی کمرم گرفتگی شدید پیدا کرد و بعدش برای مسابقات بعدی پام شکست و بعدش برای مسابقات جوانان و بزرگسالان مچ پام به طرز وحشتناکی آسیب دید و بعدش هم که پارسال که باز قرار بود مسابقه بدم و فهمیدم کمرم آسیب داره


من اینها رو سعی می کنم توجه نکنم بهشون ! اما چند روزی بود که خیلی ذهنم درگیر این مسئله بود و دوست داشتم بازم مسابقه بدم 


امروز برادرم رو هم بردم باشگاه با خودم و بهش گفتم بیا بریم و از این به بعد با هم مثل قدیم تمرین کنیم و آماده شیم ! 


داداشم هم با یه روحیه خوب استارتشو زد !


توی باشگاه هم به بچه ها گفتم که می خوام توی مسابقات پیش رو شرکت کنم و کلی هم خوشحال شدن ... 


منتها توی تمرین یه اتفاق بد افتاد ! با یکی از بچه ها که حدود 110 کیلو وزنشه داشتم پا میزدم که یه مرتبه توی جربان مبارزه پریدیم بالا و با وزنش + وزن خودم به اتفاق اومدیم روی یه پای من و متاسفانه پام هم در وضعیت خوبی از نظر تعادل قرار نداشت در اون لحظه و زانوم از بقل تا شد به سمت بیرون ! البته نه به صورت خیلی شدید خدارو شکر ... اما کاملن حس کردم که کشکک زانوم رفت کنار زانوم و با یه صدای بد برگشت سرجاش


در مورد اینکه چقدر این صحنه و دردش وحشتناکه نمی خوام صحبت کنم ... اما خیلی حالم بد شد طوری که از شدت درد و ناراحتی داشتم بالا می آوردم و یه حالت بیهوشی بهم دست داد ...


بعدم که زانوم قفل کرد و ... هیچی خلاصه داداشم رفت خونه و ماشین رو آورد و سوار ماشین شدیم و رفتیم دکتر و عکس برداری و ...


و دکتر گفت به احتمال زیاد مینیسک و رباط پات پاره شدن و ممکنه احتیاج به عمل داشته باشه ... اما تا نتیجه ام آر آی رو نبینم نمیتونم نظر قطعی بدم


بعدش هم زانوم رو فیکس کرد و گفت ام آر آی بگیر و یکشنبه بیار تا ببینمت ... 


فقط دارم به این فکر می کنم که چرا اینطوری میشه دائم ! کلی هزینه الکی فقط همین امشب شد ! البته خدا رو شکر می کنم ... و ازش می خوام که طوری نشده باشه و خدا رو شکر بازم ... میتونست خیلی بدتر از این باشه ... 


اما دلم سوخت ! داداشم رو که دیدم که با یه چهره نا امید داشت بهم نگاه می کرد ... فکر کنم تو دلش می گفت خوب شد ما تصمیم گرفتیم بیایم تمرین که اینطوری شد !


از اون طرف یه مدت بود برنامه خوبی داشتم برای تمرین و بدنسازی و خدا رو شکر نتیجه اش داشت خوب می شد ! اما الان معلوم نیست چند وقت باز باید بخوابم گوشه خونه و پام دراز باشه !


اعصاب آدم میریزه به هم ! الان پام یه حالتی داره که نه میتونم خم کنمش و نه صاف ... انگار قفل شده و بی حس ...


خلاصه خواستم بعد از اینکه برای سلامتی خودتون و عزیزاتون و همه دعا کردید 


برای منم دعا کنید که وضعیت خراب نباشه و در حد کشیدگی باشه و پارگی و عمل و ... نداشته باشه 


خیلی داغون میشم وقتی میفتم گوشه خونه و نمیتونم ورزش کنم و تقریبن میشه گفت تعطیل میشم به کل !


من که از خدا می خوام دخلم نیومده باشه و سریع خوب بشه ... و البته نه فقط برای خودم ... امیدوارم همه سلامت باشیم و مشکلی برای هیچکس پیش نیاد


لطفن شما هم دعا کنید ... 


شاد باشید 

سلام

چند وقتیه یه فضای جالب برای خودم درست کردم ... یه گوشه از خونه ... یه لامپ کوچیک روشن می کنم و دراز می کشم و از نظر نورپردازی خیلی جالب میشه و حس خوبی میده 

بعد کتاب می خونم ... حالا محتویات این کتاب ها رو سعی می کنم در پستهای جداگانه قرار بدم ... خیلی از فرضیات خود من رو بردن زیر سوال و واقعن خیلی لذت میبرم از مطالعشون و گاهی یه مرتبه 4 5 ساعت غرقشون میشم ... و وقتی دیگه چشمام یکی در میون باز میمونن و حس می کنم دیگه خوندنم بازدهی نداره نگاه که با سعت می کنم میبینم مثلن 4 ساعت گذشته !

اما اصلن محسوس نیست و چون دائم در حال تصویر سازی و خیال پردازی در مورد مطالبشون هستم اتفاقن خیلی هم زود می گذره

مطالب رو بذاریم کنار ... معمولن در مورد فلسفه یا فیزیک و اختر فیزیک هستن و دوست دارم بعدن در موردشون بنویسم ... اما در مورد یه اتفاق جالب می خوام بگم 

که شاید اگر تجربه اش کنید بد نباشه ... شایدم اینو بخونید و بگید این یارو تعطیل شد دیگه بریم بعدن بیایم ... اما واقعن جالب بود

همینطوری که غرق در اون فضا بودم ... یه مرتبه به این فکر کردم که یه من دیگه و یا یه سری من دیگه در جهان های موازی در همون لحظه در حال مطالعه همون کتاب هستند در همون وضعیت ! خیلی هاشون ممکنه اون لحظه اون کتاب رو بذارن کنار و بخوابن ... اما صحبتم با اونایی بود که هنوز داشتن اون کتاب رو می خوندن ! 

قطعن وقتی من داشتم به اونها فکر می کردم اونها هم داشتند به من فکر می کردند ! خیلی حس جالبی بود ... یهو شروع کردم باهاشون حرف زدن ...

یعنی در حقیقت با خودم داشتم حرف میزدم ! اما خوب تقریبن با پشتوانه ی قوی ای این موضوع حداقل روی کاغذ ثابت شده که این جهان ها وجود دارن

و به تعداد احتمال هایی که تو ذهن ما شکل می گیره یه جهان وجود داره ! قبلن هم گفتم ... قطعن جهانی هست که در اون در این لحظه برق خونه ما میره ! خدا رو شکر اینجا نرفت ! :دی ... سیو کنم تا اینجارو یهو نره :دی

اما خوب جهان هایی هم هستند که در اون دقیقن یه مشابه شما وجود داره که در این لحظه دقیقن داره همین کار رو انجام میده !

وقتی من بهش فکر می کردم اونم داشت بهم فکر می کرد ... پرسیدم چطوری ؟ خندم گرفت ! فهمیدم اونم خنده اش گرفته بهش گفتم نخند ! می خندید منم می خندوند !

گفتم اون طرف چه خبر ؟ و چون این دقیقن سوال خودش بود در جواب گفتم اینجا که خبری نیست عین همونجاست دیگه

در حین کتاب خوندن مدام جویای حالشون می شدم ! نمیدونستم چند نفرن اما خیلی بودن ! خیلی هاشون تا لحظاتی قبل از جمع ما جدا شده بودن ... یکی رفته بود یه چیزی بخوره ... یکی گوشیش صدا داده بود و از یه نفر که هیچ انتظارشو نداشت براش پیام اومده بود ... یکی یادش افتاده بود قرصاشو نخورده و پریده بود توی اتاق ! همه اینها احتمالاتی هستند که به ازای هر کدومشون ممکنه یه جهان جدا وجود داشته باشه 

اما خوب عده زیادیشون هم بودن که هنوز داشتن همون خطوط کتاب رو می خوندن و به بقیه فکر می کردن ... قطعن اونا هم مثل من معتقد نبودند که اون جهانی که توش قرار دارن جهان اصلیه و باقیش فرعی و فرضی هستند

گرچه نمیدونستیم که آیا اصلن وجود داریم یا نه ... اما به هر حال داشتیم با هم صحبت می کردیم ... این حس اینقدر برام جالب بود ... که برای چند لحظه کتابو بستم و محوش شدم ... اگر یه همچین چیزی روزی دست یافتنی بشه چقدر عجیبه !

بعد داشتم به این فکر می کردم که ما چقدر ریزیم ! و در عین حال فکرمون ما رو تا جایی میبره که کل هستی و جهان های درون اون رو درش جا میدیم ... حتا اگر چیزی بیش از این هم باشه !

خلاصه اینکه آدم با خودش صحبت کنه و دقیقن بدونه حس خودش در یه دنیای دیگه در اون لحظه چیه ! خودش خودش رو بخندونه ... از خودش چیزی بخواد ... با خودش قراری بذاره و اینها شاید عقلشو ببره زیر سوال ... اما به قول معروف دلا دیوانه شو دیوانگی هم عالمی دارد !

بازم دوست دارم به این موضوع فکر کنم ... تجربه اش هم کردم ... اما نه دقیقن خودم رو ! شاید با یه مقدار اختلاف ... 

اما این یکی جذابیتش فرق داشت ... شما هم امتحان کنید ... 

کسی که از نظر ریاضی اینقدر باهاتون فاصله داره که نمیتونید اون عدد رو بر حسب کیلومتر یا حتا مگامتر یا ... بخونید ... اما دقیقن لمسش می کنید 

در این مورد توضیح خیلی زیاده ! اینکه این موضوع رو اگر دنبال کنیم به چه چیزایی میرسیم ... چه چیزایی روشن میشن و چه چیزایی میرن زیر سوال 

اما خوب هدفم از نوشتن این متن این مسائل نبود ... بیشتر دوست داشتم پیشنهاد کنم بهتون که وقتی تنها هستید میتونید به چه چیزایی فکر کنید تا احساس تنهایی ازتون دور بشه ! در جهان های 3 بعدی ما همه چیز با دور و نزدیک میتونه تعریف بشه ! اما اگر جزئی از جهان هایی باشیم ( که هستیم ) که ابعاد در اونها شکل دیگری دارن ... دیگه این تعریف معنی کلاسیک دنیوی ما رو از دست میدن ! ممکنه هیچ فاصله ای به این شکل تعریف نشه

و حتا درک نشه ! 

همونطور که در یک دنیای 2 بعدی که فقط طول و عرض داره ... چیزی به نام ارتفاع اصلن تعریف نمیشه ! و در ابعاد بالاتر وقتی تعریف میشه طول و عرض دیگه تعیین کننده نهایی نیستند !

به هر حال اینم نوشتم که یه چیزی نوشته باشم گرچه ذهنم یه مقدار الان درگیره و افکارم پراکنده است و از اول که دارم می نویسم حواسم جای دیگریه 

اما خوب یه مقدار از اون حسم رو تونستم منتقل کنم روی این صفحه ! حالا چقدرش به شمایی که دارید میخونیدش منتقل شد رو نمیدونم 

اگرم حس می کنید تعطیله باز بعدن یه سر بزنید 

به امید خدا باز میشه !

فعلن
بچه های مرلین و اوزی و آرکایویا و باقی بچه های خسته بهم می گفتن وقت مردنه
 
باهاشون موافق شده بودم
 
که یه مرتبه صدایی به گوشم رسید که منو به یه رویا دعوت می کرد
 
اونا هاموک بودن ... یادمه نیلز هم یه گوشه رو یه نیمکت نشسته بود و همینطور که با استیو صحبت می کرد به من لبخند میزد
 
منو بردن به سرزمین رویایی خودشون ... گفتن مردن تنها راه نیست
 
اینجا یه دنیای دیگست که میتونی بدون مردن بهش وارد بشی ...
 
اون دنیا من رو از گوری که برای خودم کنده بودم کشید بیرون
 
به شدت جذبش شدم ... تا اینکه برخورد کردم به آرمین و آندره و آنا و کتی و بچه های انرژیک دیگه که داشتن از اون اطراف عبور می کردن
 
یادم میاد آرمین اومد پیشم ... گفت برای تجربه ی یه احساس خوب حتمن نباید از این دنیا خارج بشی
 
با من بیا تا نشونت بدم توی همین دنیا چجوری میشه لذت برد
 
آنا رو نشونم داد... گفت بهش گوش بده تا راهنماییت کنه
 
آنا یه فرشته بود... گفت دستمو بگیر و هرچی میگم رو خوب گوش کن و سعی کن حسش کنی... و یه راه جدید بین اون دنیای خیالی و دنیای واقعی رو نشونم داد 
 
بعد هم به کمک کتی حسی رو بهم منتقل کردن که دنبالش بودم ...
 
بتسی هم با اون نگاه مخصوصش تکرار می کرد "یه روز جدید" و بهم لبخند میزد... یه احساس قدرت  رو تجربه می کردم که باعث شد اون گوری که کنده بودم رو با دستای خودم  پر کنم
 
و حس کنم قدرتم لحظه به لحظه داره بیشتر میشه
 
یه مدت بین اون دنیای زیبا و دنیای خودمون پرسه میزدم و داشتم از این حس لذت می بردم که دیدم یه نفر با یه عینک دودی خیلی جالب اومد کنارم ایستاد
 
تمیر بود ! 
 
گفت میبینم که پتانسیل خیلی بالایی برای جذب قدرت داری
 
روی زمین قدرت زیادی میتونی پیدا بکنی اما نمیدونم تا حالا فضا رو تجربه کردی یا نه؟
 
گفتم منظورت چیه ... و منظورشو با صدای خاصی بهم منتقل کرد !
 
چشمام رو بستم و غرق صدا شدم ... یادمه وقتی چشمامو باز کردم توی فضا بودم
 
و یه رنگین کمان قشنگ اونجا بود !
 
 
 
She Is Ana
One Of Those Saving Angels
 
 : I Remember She Whispered  
 


 
Senseless Decisions
Some Wrong, Some Right
Parts Left Unspoken
In The Cold Of The Night
 
I Did Not See This Coming
Running On Empty All Alone
 
You And I... Are Shadows
a Dream
Surreal... It Seems
 
 

میتونه یه شهر معمولی باشه ... با یه حس فوق العاده بد


مردم فوق العاده عجیب ... جایی که گم شدی و احساس میکنی دیگه هرگز پیدا نمیشی


جایی که هرچیزی رو گم کنی احساس میکنی دیگه هرگز پیداش نمی کنی


من حسش کردم ... توی یه برزخی بین خواب و بیداری ... حس کردم گم شدن توش رو


حس کردم اون حس افتضاحی که بهت منتقل می کنه رو


نمیتونم توضیحش بدم ... همه چیز در نگاه عادی به نظر میاد اما ترکیبش یه چیز وحشتناک رو میسازه


جایی که تنها حسی که داری پوچیه ... خودت هم نمیدونی چطور واردش شدی اما یه حس قوی بهت میگه نه کاری برای انجام دادن درش داری و نه میتونی خارج بشی


اگه تیکه پارم می کردن کسی نمی پرسید چرا و حتا کسی متوجه نمیشد


و وقتی من لت و پارشون کردم هم کسی نگفت چرا ... کسی هم نفهمید !


شاید فقط همین حس خوب عدم احساس ضغف در مقابلشون بود که به خروج و بیداری امیدوارم کرده بود


چند وقتیه وقتی از رویاهایی که خودم هم نمیدونم رویا هستن یا یه چیز دیگه خارج میشم خدا رو شکر می کنم


جدی می گیرمشون ... اصلن شکل خواب نیستن ... انگار چیزی بیشتر از یه قسمت کوچیک از ذهنم رو درگیر می کنن


واقعن درشون احساس حضور می کنم ... اصلن نمیتونم توضیخش بدم ... مثل وقتی که توی یه ظرف بزرگ آب غرقی و یه نفر ازت سوال می پرسه آب چیه ؟‌


اگر نتونی توضیح بدی شاید طرف احساس کنه که تو تا حالا آب ندیدی ... و اصلن متوجه نشه که وقتی غرق میشی توضیح دادن برات سخت میشه


یه سوال کلاسیک دارم ... برزخ بدتره یا جهنم ؟

یه تصاویری دیدم توی یه حالت رویایی ... 


داشتم میرفتم سربازی ! اما نه اونجایی که قبلن رفتم ... یه جای دیگه بود ...


همون حس رو داشتم ... بهم گفته بودن باید بیای و 1 هفته بمونی تا توجیه بشی ... 


نمیدونم کجا بود ! همه چیز خیلی شبیه به همین جا بود ... ولی اینجا نبود ! 


من داشتم همه چیزو میدیدم - اما انگار فقط داشتم میدیدم و به نظرم میومد که خودم توی داستان هستم 


انگار خودم بودم ولی خودم نبودم ! انگار همین جا بود ولی اینجا نبود ! 


انگار خیلی نزدیک بود اما خیلی دور بود ! 


با خودم می گفتم من که سربازی رفتم پس این چیه ! به بقیه هم می گفتم ... اما وقتی می گفتم انگار خودم هم به واقعی بودنش شک می کردم 



بقیه هم که اصلن توجهی به این چرت و پرت ها نمی کردن ... می گفتن داری بهونه ی الکی میاری که بندازیش عقب ... برو سریع تمومش کن


افتاده بودم نیرو انتظامی ! یه جای ناجور ... 


خیلی حس بدی داشت ... حتا خودم هم حرف خودمو باور نداشتم ...


انگار خواب بود ولی خواب نبود ... انگار به یه جا وصل شده بودم اما به هیچ جا وصل نبودم 


انگار میدونیم چه خبره ... 


اما واقعن نمیدونیم چه خبره ...


هرکی تونست بگه الان کجاست جایزه داره ... 


یه وقتایی از خودم می پرسم چقدرش دست خودمه ؟ اصلن از چقدرش اطلاع دارم ؟


و یه وقتایی هم با خودم میگم همه اش میتونه دستم بیاد ! فقط اینقدری هنوز تلاش نکردم که مطلع بشم ... 


یه چیزایی درونمون هست ... یه چیزایی که به نظر میاد اون بیرونه ! 


شاید اون بیرون هم درونمونه و خبر نداریم ...


باید از یه چیزایی سر در بیاریم !


باید بفهمیم چیکاره ایم ...


Thanks God

سلام 


نمیدونم سری فیلم های ماتریکس رو دیدید یا نه ... بعضی ها به چشم فیلم تخیلی بهش نگاه می کنن اما نظر من اینه که یه فیلم بسیار جالبه با مفاهیمی که خیلی قشنگ به تصویر کشیده شدن


قسمت های زیادی از این فیلم هستن که بهشون علاقه دارم و در موردشون فکر می کنم ... مثلن توی فیلم ماتریکس 1 - قسمتی که نیو توسط مامور اسمیت کشته میشه ... و بعد ترینیبی میاد و بهش ابراز علاقه می کنه و نیو نه تنها دوباره جون می گیره بلکه نیروهای بالقوه درونش هم آزاد میشن


یا اواخر فیلم ماتریکس 3 که نیو چشماش نابینا میشه اما میتونه ببینه ... 


اینها خودشون مفاهیم قشنگی رو در زندگی یاد من میندازن ... اینکه هر آدمی یه بار متولد میشه ... و یه بار در زندگی درون خودش متولد میشه و تبدیل میشه به خود واقعیش ! و این نیازمند یه عامل تحریک کننده هست که بهش توی این وضع حمل کمک بکنه ! 


خیلی ها شخصیت واقعیشون درونشون سِقط میشه ... و به اونی که باید تبدیل بشن تبدیل نمیشن 


و خود واقعی بعضی افراد دارای نیروهای بالقوه بسیار قوی و عجیبیه ... شاید ارتباط فیزیکی نتونه با اون نیروها مرتبط بشه اما همونطور که ممکنه خیلی از ما تجربه کرده باشیم ... بعضی افراد توی همون ارتباط اول به نظر متفاوت میان ... یه نیروی مرموزی دارن که آدم حسش می کنه اما نمیتونه توضیحش بده


به صورت خارق العاده ای قدرت جذب یا دفع افراد رو دارن ... خیلی چیزها رو فراتر از درک معمول و فیزیکی حس می کنن و یا روشون تاثیر میذارن 


من احساس می کنم توی این ازدحام و شلوغی درونمون ... باز هم میتونیم بگردیم دنبال خودمون ... خودمون رو پیدا کنیم ... تحریکش کنیم تا متولد بشه ... و نیروی بالقوه ما رو به حالت بالفعل در بیاره ... 


نیرویی که فکر می کنم میشه کنترلش کرد ... حد و مرزی نداره و انسان رو به موجودی تبدیل می کنه که قدرت تاثیر گذاشتن روی هر چیزی رو داره 



ذهن انسان محدود نیست ... اما این رو هم بهش معتقدم که متولد شدن اون شخصیت واقعی به یه عامل تحریک کننده از جنس خودش احتیاج داره ... یه چیزی یا کسی که با همون قدرت بتونه باهاش مچ بشه و مثل قطعات پازل به هم چفت بشن ... و بعد !


به هر حال چند وقتیه ذهنم به خاطر برخی مسائل متوجه این موضوع شده ... اینکه شاید واقعن چیزهایی وجود دارن که بهشون توجه نمی کنیم - در صورتی که باید بیشتر از همه چیز توجهمون رو به اونها جلب کنیم ... 



راستش نمیتونم خوب توضیحش بدم ... چون هنوز موفق نشدم درک درستی ازش پیدا کنم ...


خیلی چیزها فقط احساس میشن ... به یه احساس راهنما احتیاج داریم تا بتونیم درکشون کنیم ...


و هنوز هم معتقدم دنیا ممکنه یه شبیه ساز باشه که ذهنمون بهش متصل شده ... ممکنه وجود خارجی نداشته باشه و ساخته ذهنمون باشه ... البته دوست دارم واقعی باشه ... اما در هر صورت توی ذهن ما وجود داره - پس حداقل توی ذهنمون میتونیم در این دنیا نامحدود باشیم


حالا چه واقعن وجود داشته باشه یا اینکه ساخته ذهن ما باشه و یا ذهنمون بهش متصل شده باشه


باید به درونمون رجوع کنیم ... اونجا ممکنه چیزی باشه که محدودیت های بیرونمون رو میتونه از بین ببره

Satan Came To Me

شیطان به پیشم آمد

And Invited Me To Heaven

و مرا به بهشت دعوت کرد

He Showed Me a Lonely Charming Angel

او فرشته ی دلربای تنهایی را به من نشان داد

While The Rest Of Heaven Was Frozen

در حالی که بقیه ی بهشت یخ زده بود ...

Then He Said

بعد گفت

? Do You See Her

میبینیش ؟

Fire Up The Hell

جهنم را روشن کن

Revive This Frozen Heaven

این بهشت منجمد را احیا کن



Then He Began To Sing

بعد آواز سر داد


 



Follow me outside and I'll

من را تا خارج از اینجا دنبال کن

Feed those hungry eyes of yours

و من آن چشمان گرسنه ی تو را سیر خواهم کرد

Swallow your last breath of air

آخرین نفست را فرو ببر

Feel your lips grow cold

سرد شدن لب هایت را احساس کن




Satan Was Taking Me To My Frozen Heaven

شیطان مرا به بهشت یخ زده ام می برد


To My Lonely Charming Angel

نزد فرشته دلربای تنهایم


To Fire Up The Hell

تا جهنم را روشن کنیم


To Revive The Heaven

تا بهشت را احیا کنیم


__________________________________________________________________________

_____________________

_

 


اون قسمت از موزیک که متنش رو در زیرش هم به صورت کوچک تر نوشتم جرقه ی خلق این داستان رو در ذهنم زد !

دوست داشتم چیزی بنویسم که همزمان بتونه احساسم رو بروز بده و این موزیک و متنش هم در اون استفاده بشه

حس خوبی دارم ! خیلی وقت بود نتونسته بودم این حس دیوانه ی خودم رو تجربه کنم ... خیلی دلم برای این خود شیطانیم تنگ شده بود


همون طور که از اسمم هم مشخصه ... "قلب" من یک مرحله که "ارتقا" پیدا می کنه من تبدیل به "شیطان" میشم ...

Sa(S)aN --- Sa(T)aN


قلب وسطه دیگه !
S هم بعدش T !

و این شیطان رو دوست دارم ... یه تفسیر دیگه از بهشت و جهنم و آتیشی که درون هرکدوم وجود داره رو نشونم داد

 

توی بهشت بهش میگن عشق
توی جهنم هم احتمالن گناه


و این آتیش هم بهشت رو احیا می کنه
و هم جهنم رو


تفسیری که شیطان درونم از از بهشت و جهنم دنیای خودش داره ! ارتباط زیبایی که میشه با تفاسیر متفاوتی از گرمای مورد نیازشون بینشون برقرار کرد


گرچه میتونست من رو به جهنم ببره و فرشته رو هم همونجا نشونم بده
اما دیگه بهشت احیا نمی شد !


انگار شیطانم میدونست من کجا به حرفش گوش میدم
با یه تیر دو نشون زد ! بازار خودش رو هم گرم کرد


چه فلسفه جالبی داشت
خودم هم این فلسفه رو قبل از خلق این داستان نمیدونستم

و جمله معروفی هست که میگه

I'm Not Crazy

من خل نیستم

I'm Just Creatively Insane

من فقط به سبک خلاقانه ای دیوانه ام

این هم از آیات شیطانی من ...

ببینم چه کسی آیه ای مثل آن می آورد

;-)



این منم یا شیطون ؟

فکر کنم تفاوت تو قلبشونه

گرچه ظاهرشون هم به هم میریزه وقتی قلبشون دچار تغییر میشه

And Nobody Exactly Knows

Who You Are

In Your Own World