چشمانش را باز کرد ...
گویا مدت زیادی بود که به خواب رفته بود ... به اطرافش نگاهی انداخت ! همه چیز عجیب به نظر می رسید
تمام چیزی که به خاطر داشت این بود که یک فرشته بوده ! آخرین تصاویری که در ذهنش ثبت شده بودند را به یاد می آورد
با فرشتگان دیگر مشغول پرواز و نغمه سرایی و شادی در آسمان بودند
ناگهان متوجه حس وحشتناکی شد ! بال هایش را احساس نمی کرد ... سرش را برگرداند ... درست بود ! او دیگر بالی نداشت
نمی دانست دقیقا چه اتفاقی برایش افتاده اما احساس می کرد که بال هایش شکسته اند
درد داشت اما نه در جایی که قبلا بال هایش آنجا بودند ... دقیقا نمیدانست چه اتفاقی برایش افتاده
او در آسمان مسئول رسیدگی به امور انسان ها بود و مثل هزاران فرشته ی دیگر کاری جز بررسی اعمال انسان ها نداشت
در کنارش هم همیشه اعمالی انجام میداد که گویا اختیاری در کنترل آنها نداشت ... اراده ای در فرشته بودنش نداشت
ولی از زندگی اش لذت می برد
این افکار برای چند ثانیه او را آرام کردند ولی باز به واقعیت بازگشت ! احساس سنگینی می کرد , انگار تا به حال چنین حسی نداشت ! وزن ... تنفس و ...
ناگهان حس وحشتناک دیگری به او دست داد ... کمی دقت کرد ! متوجه شد که چقدر شبیه انسان ها شده ! او اصلا تصورش را هم نمی کرد که بتواند در کالبد یک انسان برای یک لحظه زندگی کند
در نزدیکی جایی که از خواب بیدار شده بود یک برکه وجود داشت ... بوی هوای آنجا چندان دلچسب نبود ... گویی چیز یا چیزهای بدبویی در هوای آنجا معلق بود
سرش هم درد می کرد ... درد... حس عجیبی بود!
از جایش برخواست و به سمت برکه رفت ...
نگاهی به آب درون برکه انداخت - قورباغه ای با دیدن او از جایش پرید و شنا کنان در آب برکه ناپدید شد ! او همچنان داشت درون آب را نگاه می کرد ... چند ثانیه گذشت و آب ثابت شد و تصویرش در آب برکه نمایان شد
تا به حال خودش را ندیده بود ... تنها چیزی که متوجه اش شد این بود که یک انسان است !
حس دیوانه واری به او دست داد - شروع کرد به فریاد کشیدن ... داد میزد و عصبانیتش را بروز میداد
تنها چیزی که میشناخت خدا بود ... از خدا ناراحت شده بود و حس بدی به او داشت و دوست داشت تمام عصبانیت و بغضش را روی او خالی کند که متوجه موضوع عجیبی شد
تا به حال این حالتها به او دست نداده بود ... عصبانیت ... غم ... و اینکه از خدا ناراحت شود ! اصلا یادش نمی آمد که حسی به خدا داشته باشد ... تنها چیزی که در ذهن داشت این بود که بنده و خدمتکار او بوده بدون اینکه او را دوست داشته باشد یا از او عصبانی شود یا خوشحالی و ناراحتی را تجربه کند
گیج شده بود ! چیزی به تن داشت که نمیدانست چیست ... تا به حال آن را هم ندیده بود
در کل همه چیز برایش عجیب بود ... نگاهی به آسمان کرد ... کمی فریاد کشید ... اصلا دیگر نمیدانست چطور باید پرواز کند ! یادش رفته بود ...
کمی دوید و همچنان داد و بیداد می کرد ولی هیچ چیز تغییر نمی کرد ! دوست داشت پرواز کند و بتواند از این شرایط فرار کند اما نمی توانست...
گریه اش گرفت ! متوجه حس بسیار عجیبی شد ! نمیدانست این چه حسی است ... ولی تمام وجودش را گرفته بود
یک حس غربت و غم توام با نفرت ... او این وضعیت را دوست نداشت
در افکارش غرق بود که ناگهان صدایی شنید : "جوون اینجا چه کار می کنی ؟ مال این اطرافی؟ "
مات و مبهوت شد ! یک انسان را در مقابلش میدید ... نمیدانست باید چه بگوید ! کمی من و من کرد تا آن انسان دوباره سوال کرد : " چرا اینقدر آشفته ای؟ مال این روستایی ؟ "
بی اختیار گفت نه ! و راهش را به سویی کج کرد و شروع به حرکت کرد
صحبت کردن هم تجربهی جدیدی بود!
آن مرد به او گفت : "اگر مال این اطراف نیستی همین مسیر رو که ادامه بدی به شهر میرسی زیاد راه نیست میتونی سر جاده ماشین بگیری"
معنی این حرف ها نمی فهمید ! شهر ... جاده ؟! ماشین !!!
به هر حال همان مسیر را ادامه داد که متوجه صدایی عجیب شد ! "بوق بوق" برگشت ! وسیله ای را دید که حس می کرد قبلا هم آن را دیده ! شاید این همان ماشین بود ... مرد درون ماشین گفت : "کجا میری؟" او هم گفت : "شهر؟!!؟!"
- "بیا بالا"
سوار ماشین شد ! بوی بدی میداد ... راننده به او گفت "مال این اطرافی؟"
گفت : "نه !"
خیلی دوست داشت سریع تر موضوع را با یک نفر در میان بگذارد
گفت : " من فرشته ام ! من داشتم پرواز می کردم که ناگهان دیدم اینجا هستم ! شما نمی دانید من باید چه کار کنم ؟ "
مرد راننده از آیینه نگاهی به وی انداخت و پرسید : " حاجی تنظیمی ؟ چیزی که نزدی؟ "
او هم متوجه منظور راننده نشد ! و سکوت کرد ! به شهر رسیدند و راننده گفت : "بفرمایید رسیدیم " زمانی که می خواست پیاده بشه راننده گفت : "کرایه اش ؟"
او هم نمیدانست چه جوابی بدهد پس شروع به رفتن کرد ! راننده پیاده شد و به دنبالش راه افتاد و او را گرفت
-" مرتیکه عملی ! چت می کنی میری فضا می خوای ما رو دو در کنی ؟ کرایه ؟ "
او هم فقط نگاه می کرد و هیچی نمی گفت که ناگهان متوجه حس عجیبی شد ! مرد راننده با قدرت زیادی کف دستش را به صورت او کوبید ! حس بسیار بدی داشت...
چند ثانیه بعد دوباره این اتفاق افتاد و او هم همان کار را انجام داد ! کف دستش را به صورت مرد راننده زد
و بعد چیزی که حس می کرد این بود که زیر دست و پای راننده در حال کویبده شدن است
بعد از چند لحظه راننده خسته شد و رفت
او هم در حالی که همه جایش درد می کرد بلند شد و شروع به گریه کرد
چیزهایی را تجربه می کرد که تا قبل از آن حتی در فکرش هم نمی توانست آنها را مجسم کند
به شهر رسیده بود !
گویی حوادث جدیدی در انتظارش بودند
ادامه دارد ...
( روی این مطلب و اینکه چطور ادامه اش بدم هنوز فکر نکردم - شاید داستانش رو عوض کنم چون دوست دارم کوتاه باشه - در این مورد نظر بدید چون من هم مثل شما تازه باهاش برخورد کردم و چندین ایده برای تکمیلش دارم که نمیدونم کدومش رو پیاده کنم ... لطفا هرکس هرچیزی که دوست داره رو در قسمت نظرات در مورد نحوه ی ادامه اش بگه تا فکر من هم یه مقدار باز بشه)