روزی 2 پسر بچه که هر دو در نزدیکی دریا ساکن بودند کنار دریا نشسته بودند و با هم در مورد رویاهایشان صحبت می کردند
در حقیقت پسر کوچک تر صحبت می کرد و دوستش گوش میداد
پسر کوچک تر می گفت : من همیشه دوست دارم نجات غریق بشم ... خیلی ناراحت میشم وقتی میبینم یه نفر داره غرق میشه
پسر بزرگ تر که هم تجربه ی بیشتری داشت و هم شناگر و ناجی ماهری بود پرسید : منظورت از نجات غریق کیه ؟ به کی میگی ناجی ؟
پسر کوچک تر گفت : من وقتی میبینم کسی داره غرق میشه خیلی ناراحت میشم و دوست دارم نجاتش بدم ! دوست دارم بپرم توی آب و شنا بکنم و بهش برسم و از آب بیارمش بیرون ... مثل خودت ! من دیدم که چطور مردم رو نجات میدی !
پسر بزرگتر لبخندی زد و گفت : خوب به نظرت میتونی این کار رو انجام بدی ؟ و پسر کوچک تر با شجاعت گفت : بله ! اگر توی موقعیتش قرار بگیرم انجامش میدم
از این صحبت مدتی گذشت و این 2 پسر همیشه در آب شنا می کردند ... پسر بزرگتر همیشه محتاطانه عمل می کرد ... زیاد جلو نمی رفت ... خودش رو خسته نمی کرد و همیشه اماده بود
تا اینکه روزی خانواده ای به کنار ساحل اومدند تا کمی تفریح بکنند ! بچه های اون ها هم مثل همه ی بچه های هم سن و سالشون که معمولا به دریا خیلی علاقه دارند وارد آب دریا شدند ! از قضا اون روز اون پسر کوچک هم اونجا بود ! همیشه حس می کرد باید مراقب افرادی باشه که در محدوده ی زندگیش و جلوی چشمانش وارد آب میشن ! با خودش می گفت من از اهالی این منطقه ام و وظیفه ی من اینه که اگر خطری کسی رو تهدید می کرد از مهلکه نجاتش بدم
در همین افکار بود و مشغول تماشا که ناگهان آب دریا یکی از بچه هایی رو که از خانواده فاصله گرفته بود و ناشیانه وارد قسمت های خطرناک ساحل دریا شده بود با خودش برد
اون بچه شروع کرد به دست و پا زدن ... اما حتی قدرت این رو نداشت که کسی رو صدا بزنه چون اصلا نمیتونست خودش رو درست روی آب نگه داره
قهرمان کوچک و بی تجربه ی داستان این صحنه رو دید و ناگهان با خودش گفت این همون لحظه ای هست که منتظرش بودم ! بدون اینکه حتی لباس های خودش رو از تنش در بیاره وارد آب دریا شد و با سرعت بسیار زیاد به سمت اون بچه که در حال غرق شدن بود شنا می کرد و می گفت نگران نباش الان نجاتت میدم
تا رسیدن به اون بچه تقریبا مسافت زیادی رو باید شنا می کرد - کمی که شنا کرد احساس کرد خیلی خسته شده و چون سرعت شنا کردنش خیلی بالا بود نفسش بند اومده بود اما احساسات بهش غلبه کرده بودند و به خستگی فکر نمی کرد - به نزدیکی های اون بچه که رسید متوجه شد که از فرط خستگی حتی خودش رو هم به زور داره روی آب نگه میداره ... اما دیگه تقریبا راهی نداشت ! اون بچه هم که دیگه نفس های آخرش رو داشت می کشید با دیدن کسی که بهش نزدیک شده گویی جان تازه گرفت و با تمام قدرت قهرمان کوچک داستان رو گرفت !
اما این قهرمان بی تجربه دیگه رمقی براش نمونده بود که حتی خودش رو روی آب نگه داره ! حالا یک نفر دیگر هم خودش رو به او گره زده بود و خودش هم داشت غرق می شد
شروع کرد به دست و پا زدن ! هرگز فکر نمی کرد اگر روزی در چنین شرایطی قرار بگیره چنین وضعی براش پیش بیاد ! همیشه فکر می کرد تنها فاکتور لازم برای نجات کسی که در حال غرق شدن هست اینه که شنا بلد باشیم ... اما حالا متوجه شده بود که چقدر شرایط فرق داره
همینطور که تقلا می کرد تا از چنگال غریق خلاص بشه به این فکر می کرد که کاش لباس هاش رو در آورده بود ! که هم راحت تر شنا می کرد و هم میتونست راحت تر خودش رو از چنگ این غریق رها بکنه ! کاش اونقدر سریع شنا نمی کرد و کمی انرژی برای سخت ترین قسمت کار ذخیره می کرد
و در کل کاش اسیر احساسات نمی شد و منطقی تر فکر می کرد !
دیگه تقریبا امیدی به نجات نداشت که دید 3 نفر از پشت و جلو اونها رو با قدرت و انرژی زیادی گرفتند و کشیدند به سمت بالا !
یکی از اونها دوستش بود ... دو نفر دیگه هم از دوستان دوستش بودند ... به هر حال با هر سختی و مکافاتی که بود نجات پیدا کردند و به ساحل رسیدند
عصر اون روز دوباره این دو دوست در مکانی که داستان در اونجا شروع شد پیش هم نشسته بودند
این بار پسر کوچک تر گوش میداد و پسر بزرگ تر حرف می زد و می گفت :
شرط نجات کسی که داره غرق میشه فقط شناگر بودن نیست ! شنا اولین شرطه ! ممکنه کسی که در حال غرق شدنه از تو بهتر بتونه شنا بکنه
یکی دیگه از شروط مهم قدرت کافیه ! زمانی که قدرت نجات یه نفر رو نداری ... اگر فقط بخواهی به خودت متکی باشی و درگیر احساسات بشی فقط خودت رو به غرق شدن میدی ! گاهی حتی لازمه که برای نجات یک نفر از بقیه کمک بگیری ! ممکنه به تنهایی قدرت انجامش رو نداشته باشی یا شرایط طوری رقم بخوره که وسط کار جا بزنی !
همیشه به ابزارهایی که در اختیارته خوب فکر کن
شرط مهم دیگه تجربه است ! اینکه چطور به کسی که در حال غرق شدنه نزدیک بشی ... از کدوم سمت بگیریش که اون تو رو نگیره ... چطور کنترلش کنی و نذاری هیجان ناشی از ترس و بی کسی اون فرد در اون شرایط , مشکلی براتون ایجاد بکنه و انجام کار تو رو هم با مشکل مواجه بکنه
اگر قصد داری کسی رو نجات بدی عقلت رو بنداز توی دریا نه دلت رو ... اگه دل به دریا بزنی نتیجه اش میشه "هرچه بادا باد" و احتمال پشیمونی هم زیاده
اما اگر عقلت رو به کار بگیری نتیجه اش همون چیزیه که باید اتفاق بیفته !
و مهم ترین نکته اینه که فعلا باید بزرگ بشی ! این خودش خیلی از مشکلات رو حل می کنه ...
بعد هم گرم صحبت شدند
خورشید در حال غروب بود ... دریا مقایل چشمان آنها زندگی را به تصویر می کشید
یک روز پر ماجرا ... یک درس پر محتوا ... و خورشیدی که آنها را برای طلوع در سرزمینی دیگر بدرود می گفت ...
داستان کوتاه و غیر مستقیمی بود
که در اون زندگی به یک دریا تشبیه شد
و امواجش هم همون حوادثی که افراد رو تحت تاثیر قرار میدن
داستان واقعی در مورد زندگی خیلی از افرادی که
به خاطر عدم کنترل صحیح احساسات
و صرفا برای انجام کاری که اسمش را "نجات" می گذارند
زندگی خود را نیز به خطر انداخته اند
بعضی نجات پیدا کرده اند
و بسیاری نابود شده اند
اگر ما غریق را اشتباه انتخاب کنیم
دریا هم ما را با غریق اشتباه می گیرد
نباید بی گدار به آب زد