قلمی به دست داشتم و او گفت : "شروع شد" !
نمیدانستم یعنی چه ! کسی سوالی نکرد ! همه یک قلم در دست داشتند و با تعجب ... !
پرسیدم : "ببخشید ! چه چیزی شروع شد ؟ ! "
پاسخ داد : "قلم در دستان توست ! از من می پرسی ؟ بنویس ! "
گفتم : "دقیقا باید چه بنویسم ؟ "
پاسخ داد :"موضوع آزادست ! هرچه که می خواهی بنویس ! هرطور که می خواهی !"
گفتم نمی شود حداقل موضوع بدهید تا بنویسیم ؟ پاسخ داد خیر ! ما فقط یک "قلم" دادیم تا بنویسید - دیگر اینکه چه می نویسید و چطور می نویسید به ما مربوط نیست ! در پایان هم نوشته ی شما در معرض دید عموم قرار می گیرد و نمره تان را دریافت می کنید
پرسیدم می شود حداقل ابتدایش را برای همه ی ما دیکته کنید ؟ نگاهی عمیق به من انداخت و باقی سوالم در عمق نگاهش غرق شد !
نمیدانستم چه باید بنویسم ! دوست داشتم کسی برایم دیکته کند تا بنویسم !
کنار من چند نفر نشسته بودند - یکی از آنها تا کلمه ی "دیکته" را از من شنید به چند نفر از کناری هایش گفت : "عیبی ندارد من دیکته می کنم و شما بنویسید !" آنها هم که هیچ ایده ای برای نوشتن نداشتند گویی منتظر شنیدن یک همچین جمله ای بودند
با خوشحالی گفتند بگو تا بنویسیم - او هم آرام می گفت و آنها می نوشتند ! من هم وسوسه شده بودم - چند خطی را با آنها نوشتم - ناگهان کمی مکث کردم و شروع به خواندن چیزهایی که نوشته بودم کردم ! چقدر مسخره بودند ! فقط به خاطر کمی عجله آن همه دری وری روی کاغذ پیاده کرده بودم ... !
از پشت سر صدایی می آمد که می گفت : من به راحتی می نویسم - دقیقا همان چیزی که از پدرم در نوشتن آموختم ! این هم ایده ای شد برای برخی دیگر ! صدایی از میان جمع به آهستگی برخواست :" راست میگویی چرا به ذهن خودمان نرسید"
آنها هم شروع به نوشتن کردند ! هنوز با خودم درگیر بودم - سوال کردم : " ببخشید من میتوانم اینهایی که نوشتم را دور بریزم و از اول بنویسم ؟" او گفت : "از اول هرچه نوشتی نوشتی ! اول همان اول بود و حالا دیگر اولی وجود ندارد ! اینجا به بعد را بهتر بنویس ! "
پرسیدم :" چقدر فرصت داریم ؟ " لبخندی زد و با حالت شوخی گفت :"یک عمر !"
به اطرافم نگاه کردم ! یک سری خوابیده بودند ! گویی چیزی برای نوشتن نداشتند ! یک سری با هم صحبت می کردند و به کل نوشتن یادشان رفته بود ! نمیدانستم چرا هیچکس به کسی کاری ندارد و نسبت به اینکه این "انشا" را برای هم "دیکته" می کنند واکنشی نشان نمیدادند ! پرسیدم :" مشکلی ندارد ؟ " و اشاره ای به آنها کردم ! او لبخندی زد و گفت : " اگر مشکل نمیداشت که تصمیم نمی گرفتی آنهایی که برایت دیکته کرده بودند را دور بریزی ! "
پاسخش قانع کننده بود ! متوجه شدم که یک راه حل خوب پیدا کرده ام ! اینکه بنویسم ! هرچه می توانم بنویسم ! و سعی کنم مثل کسی ننویسم ! هرچه به ذهنم میرسد ! حداقل اگر نمره ی کمی هم بگیرم نمره ی خودم را گرفته ام ! فکر کردم این ارزشمند است ! اینکه به قول او به اندازه ی یک عمر وقت داشته باشی و کسی برایت دیکته کند کمی ابلهانه به نظر می رسید !
تا به حال فکر می کردم این یک املای از قبل نوشته شده است و برایمان دیکته می شود و باید آن را بنویسیم ! همیشه پذیرش این موضوع برایم سخت بود ولی از زمانی که وارد اینجا شده بودم نظرم عوض شده بود ! گویی هرچه بود و نبود , خودت می نوشتی !
شروع به نوشتن کردم ! گاهی خوشم می آمد ! گاهی اصلا به دلم نمی نشست ! گاهی دوست داشتم قسمتی را دور بریزم اما نمی شد - فقط می توانستم آن را به خاطر داشته باشم تا دوباره اشتباه نکنم ! کم کم نوشتنم بهتر شد ! فشار و وسوسه از این سو و آن سو زیاد بود ! سعی میکردم کار خودم را انجام بدهم ! گاهی صدایی از پشت سر می گفت :"دوست داری بقیه اش را من برایت بگویم و تو بنوسی؟" توجهی نمی کردم - صدای دیگری می گفت :"اگر خسته شده ای من برایت بنویسم ! " ولی می دانستم که کسی نمیتواند برای کس دیگری بنوسید ! حداقل خطشان قابل تشخیص است و موضوع خنده دار می شود !
دیگر صدای آزار دهنده ی کسی که دیکته می کرد ! کسی که درباره ی پدرش صحبت می کرد ! آنها که درباره ی گذشتگانی که اصلا ندیده بودند صحبت می کردند و کسانی که در مورد آینده توضیح می دادند من را اذیت نمی کرد ! هرکس در دنیای خودش بود و کار خودش را می کرد ! من هم در دنیای خودم بودم و می نوشتم - مطمئن بودم مثل هیچکس نیست ! یا اینکه حداقل تقلید نبوده است ! در میان آنها کسانی را میدیدم کارهایی متفاوت می کنند ! یکی از آنها نوشته هایش را آتش زد و رفت ! دیگری نوشته اش را تزئین می کرد و انواع و اقسام کارهایی که از جنس آدمی زاد بر می آمد
روی زمین پر بود از نوشته هایی که از این و آن به جا مانده بود ! پرسیدم اینها چه هستند ! گفتند می توانی بخوانی ! فرصت نداشتم همه را بخوانم ! خودم هم باید می نوشتم ولی نیم نگاهی به چندتایی از آنها انداختم ! بعضی ها ارزش همان نیم نگاه را هم نداشتند ! بعضی ها هم بسیار زیبا بودند و انسان را وسوسه به تقلید و یا حتی تقلب می کردند
ولی تصمیمم را گرفته بودم ! نوشتم و نوشتم تا اینکه متوجه شدم کم کم دارند نوشته ها را جمع آوری می کنند ! دوست داشتم بهتر و بیشتر بنویسم ولی انگار فرصت نبود ! بعضی ها حواسشان نبود و ناگهان نوشته هایشان را از زیر دستشان می کشیدند !
بعضی گویی لحظه شماری می کردند که تحویل بدهند و بروند ! بعضی هم که گویی اصلا برایشان فرقی نداشت !
من سعی کردم پایانی زیبا برایش بنویسم ! به عقب برگشتم ! چقدر نوشته بودم ! زیبا - زشت - خط خطی ... ! تمرکزم را روی پایانی زیبا گذاشتم و سعی کردم پایانش را هم خودم بنویسم ! او هم که از ابتدا مراقب ما بود گفت سعی کن آخرش را زیبا تمام کنی ! چون معمولا توجه همه به پایان نوشته ات است ! تا جایی که توانستم این کار را کردم و سپس ناگهان مجبور شدم نوشته ام را تحویل دهم ! فکر نمی کردم به این زودی نوبت من شود !
داشتم می رفتم ! از او پرسیدم :"می شود بگویید این نوشته ی ما دقیقا چه بود؟"
لبخندی زد و گفت : " همان که خیلی ها فکر می کنند برایشان دیکته شده و یا باید بشود ! نمیدانند که این یک انشاست نه املا "
پرسیدم : " دقیقا یعنی چه؟"
پاسخ داد : " یعنی سرنوشت " ...