سلام
امشب میخوام در مورد چیزی صحبت کنم که از تاپیک های مورد علاقمه با این تفاوت که این بار خودم کاراکتر داستانم
اول یکم از اوضاع امروز بگم... رفته بودم خونه ی والدینم... رفتم استخر و برگشتم و یکم با پدرم صحبت کردم و یه مرتبه تصمیم گرفتم برگردم تهران...
سوار گرگی شدم و اومدم... فردا هم جمعه است و باید یه برنامه ای بچینم که بیکار نباشم...
خوب حالا یکم برگردیم عقب...
من حدود یه ماهی هست که یه رژیم سخت گرفتم و حدود ۸ کیلوگرم وزن کم کردم... البته نه اینکه وزنم کم باشه الان ۱۰۰ کیلو هستم... ولی خوب دارم بدنم رو خشک میکنم...
این رژیم سخت یه سری عوارض داره... تقریبن ارتباطم با بقیه به صفر رسیده... با خیلیا دعوام شده چون اعصاب برام نمونده... و مخم سرویس شده... فکر میکنم هرکسی یه ماه فقط مرغ و ماهی بخوره رد میده...
اما یه سری نکات مثبت هم داشته که ممکنه بیشتر از چیزی باشه که من فکر میکنم...
از خوش ترکیب شدن بدن که بگذریم، یکی دو هفته ی اخیر یه اتفاق دائم تکرار میشد...
من یه ساعت مچی دیجیتال دارم... اتفاقی که میفتاد این بود که در طول روز خیلی پیش میومد که وقتی ساعتو چک میکردم ثانیه ی ساعت روی صفر بود...
گاهی حتا دقیقه اش هم صفر بود... مثلن ۶:۰۰:۰۰
این اتفاق اینقدر زیاد شده بود که با همکارم که صحبت میکردم و در موردش بهش میگفتم، یهو رندوم بهش ساعتو نشون میدادم و ثانیه صفر میومد...
همکارم هم به شوخی میگفت ساسان داری از ماتریکس خارج میشی !
البته این داستان حدود یه هفته با شدت بالاتری ادامه داشت و بعد کمتر شد... فکر کنم همون هفته ای که رژیم خیلی بهم فشار میاورد...
شاید بعدش چون به رژیمم عادت کرده بودم کمتر شد...
شاید بگید چه ربطی داره ؟
با یکی صحبت میکردم توی اینترنت و بحث رسید به همین موضوع و میگفت ساسان به خاطر اینکه رژیم گرفتی و داری با نفست میجنگی، سطح انرژیت خیلی رفته بالا و اینا شاید یه سری نشونه باشن...
این حرفایی که میزد رو دوست داشتم چون میدونید که من به این چیزا حتا به صورت عقلی و منطقی هم معتقدم و به نظرم حرفای درستی هستن... انسان با پا گذاشتن روی نفس خودش خیلی لول آپ میشه از نظر معنوی...
و شاید شروعش از همین چیزای کوچیک باشه و کم کم قوی تر بشه... مثل این فیلمای تخیلی که یه نفر یه سری قدرت ها داره و اول فیلم نمیدونه و وقتی هم که میفهمه اولش نمیتونه کنترلشون بکنه...
به این فکر میکردم که اگر یه نفر بتونه روی تمام چیزایی که مربوط به نفسش هستند پا بذاره چقدر ممکنه قوی بشه؟
خلاصه این داستان کم و بیش هنوزم ادامه داشت تا اینکه امروز که رفته بودم خونمون، قبل از اینکه برم استخر گفتم یه چرتی بزنم...
یه موزیک خاص از bvdub رو گذاشتم توی گوشم و گوشی رو هم گرفتم دستم که بخوابم تا وقتی که زنگ خورد اگر صداش بیدارم نکرد لرزشش بیدارم کنه... چون قرار بود یه چرت نیم ساعته بزنم تا یکم حالت کسل بودنم بپره و بلند شم برم استخر...
خوب داستان از اینجا جالب شد... من دراز کشیدم و ملوس هم کنار پام خوابیده بود...
چشمامو که بستم یه مرتبه حس کردم چشمام بازن !
به صورت فیزیکی بسته بودنشون رو حس میکردم ولی داشتم میدیدم !
بنابراین چشمامو باز کردم و دیدم واقعی تر شد...
دوباره بستمشون... اما باز بودن !
چرا نمیتونستم درست تشخیص بدم؟ چون چیزی که میدیدم تقریبن همون چیزی بود که وقتی چشمم باز بود دیده میشد...
یعنی همون قسمت از اتاقم که جلوی چشمم بود... با همون چیزا...
با کمی تغییر ! یعنی وقتی که باز میکردم یه پلاستیک گره خورده جلوی چشمم بود و وقتی که میبستم همون پلاستیک بود ولی باز بود و جور دیگه ای اونجا افتاده بود...
میز لپ تاپمو نگاه میکردم که وقتی چشمم بسته بود یه چیزایی داخلش بود و وقتی باز میکردم چیز خاصی اونجا نبود...
ویو همون ویو بود با یه مقدار تفاوت...
من توی یه حالت خواب و بیدار بودم ولی کاملن حس میکردم هوشیارم...
و یه مرتبه چیزی به ذهنم رسید...
نکنه این یه نسخه ی موازی از من و اتاق منه و به صورت خیلی اتفاقی این دو تا واقعیت روی هم افتادن !
به هر حال از این وضعیت داشتم لذت میبردم و چشممو باز و بسته میکردم تا ببینم چقدر فرق میکنن...
احساس میکردم در عین واحد داشتم دوتا ساسان رو تجربه میکردم...
چند هفته پیش فیلم Flash 2023 رو دیدم... در یه سکانس از فیلم به موضوع سفر در زمان پرداختن و خیلی قشنگ توضیحش دادن...
قبلن توی فیلم Back To The Future اینطوری توضیح داده بودن که اگر در زمان به عقب برگردیم، از اون نقطه یک جهان موازی ایجاد میشه و در حقیقت ما داریم اون جهان موازی رو تغییر میدیم نه اونی که خودمون ازش به گذشته رفتیم... یعنی واقعیت دنیایی که ما ازش به گذشته رفته بودیم بی تغییر میمونه و اونی که توش دوباره داریم به آینده برمیگردیم یک نسخه ی جدیده که تا اونجاش دقیقن مشابه جهان خودمون بوده و از اونجا به بعدش قراره تغییر بکنه...
اما توی فیلم فلش اینجوری توضیح میداد که سفر به گذشته چیزی تشکیل میده شبیه به ماکارونی... توی یه ظرق ماکارونی کلی ماکارونی به صورت شلخته روی هم ریختن... و میگفت که وقتی کسی به عقب برمیگرده در حقیقت ساختار فضا و زمان رو بهم میریزه و نقطه ای که بهش سفر میکنه فقط آینده اش تغییر نمیکنه... بلکه گذشته اش هم تغییر میکنه... یعنی اگر من برگردم به چهارده سالگیم اصلن ممکنه دیگه خبری از دوستای دبیرستانم نباشه و حتا متولد نشده باشن و یا باشن ولی به شکل های دیگه... یه چیز خیلی بهم ریخته ای ایجاد میشه که کنترلی روش نیست...
تمام اینها وقتی داشتم چشمم رو باز و بسته میکردم یادم میومدن... اینکه این چیزی که دارم میبینم کدوم یکی از این تعاریفه؟ ممکنه فقط این اتاق شبیه اتاق من باشه و بیرونش متفاوت باشه؟ ممکنه برم بالا ببینم والدینم آدمای دیگه ای هستن ؟ ممکنه اصلن خونمون اونجا نباشه ؟ ممکنه برگردم ببینم کامپیوترم پشتم نیست ؟ ممکنه اگر پامو تکون بدم ملوس رو حس نکنم ؟ مخمل ! دلم براش تنگ شد...
اما خوب چیزی که تجربه میکردم مثل دیدن یه خواب یا یه فیلم بود... من فقط بیننده بودم و کنترلی روش نداشتم... به رژیم سنگین تری احتیاج داشت برای کنترلش...
بهرحال یهو حس کردم دارم کانکشنو از دست میدم و یه مرتبه انگار پرت شدم توی خودم و این یه شوک به بدنم وارد کرد طوری که گوشی که دستم بود پرت شد ته اتاق و محکم خورد زمین طوری که من تا چند دقیقه بلند نشدم چکش کنم چون حس میکردم خاکشیر شده...
ولی خدا رو شکر طوریش نشده بود و با قابش خورده بود زمین...
خلاصه من بلند شدم و یکم ملوس رو گاز گرفتم و خیلی انرژیم زیاد شده بود...
تمام اینایی که نوشتم حس خودم به داستان بود و شاید از نظر شما فقط یه خواب ساده باشن...
اما هرچی بود واقعن جالب بود...
موزیک متن این داستانم ضمیمه میکنم تا شاید وقتی گوشش بدید بهتر بتونید حس من رو در اون لحظات درک بکنید...
اسم این نوشته هم از Parallel Worlds گرفته شده ولی معنی Paralyzed فلج هست.
اون چیزی که توی خواب بهش میگیم بختک در حقیقت فلج خواب یا Sleep Paralysis هست که میتونید در موردش سرچ کنید. و چون تمامشون رو تقریبن با هم تجربه کردم این اسم رو گذاشتم روی این نوشته.
خدا نگهدارتون باشه و انرژیاتون بالا باشه
Diet Rocks