دختر بچه مثل همیشه زمانی که همه خوابیدند به کنار پنجره ی اتاقش آمد و مشغول مشاهده ی ماه شد
او عاشق ماه بود ... هرشب با او صحبت می کرد و از عشقی که به او داشت می گفت
آن شب نیز سرش را به پنجره تکیه داده بود و ماه را نگاه می کرد و غرق در زیباییش بود
همین طور که در حال صحبت کردن با ماه بود ناگهان ماه شروع به حرف زدن کرد
دخترک بسیار خوشحال و هیجان زده شده بود
دوست داشت او را در آغوش بگیرد و تمام عشقش را به او نثار کند
ماه پرسید : " چرا من رو اینقدر دوست داری؟"
دخترک جواب داد : "چون بسیار زیبایی - چون می درخشی - چون اجازه نمیدی شب های من غرق در تاریکی باشند - تو هر شب با منی و تا صبح کنارمی"
ماه جواب داد : "تا به حال به این فکر کردی که من و تو چقدر با هم فاصله داریم ؟ تا به حال دوست داشتی من رو از نزدیک ببینی ؟ "
دخترک جواب داد : "البته ! این آرزوی من بوده و هست اما تو خیلی دوری ! "
ماه گفت : "نکته هم همین جاست ! من خیلی از تو دورم و تو هرگز من رو از نزدیک ندیدی ! من از نزدیک اصلا زیبا نیستم ! یک تکه سنگ بی روحم و بسیار زشت ! هیچ نوری هم ندارم و بسیار سرد و تاریکم "
دخترک گفت : "واقعا ؟ اما از دور بسیار زیبایی ! من عاشقت هستم و فکر نمی کنم از نزدیک اینطور نباشی"
ماه پاسخ داد : "این فقط چیزیه که تو میبینی و همیشه چیزی که میبینی اون چیزی نیست که واقعا وجود داره ! گاهی خیلی چیزها از دور خیلی قشنگن - اما وقتی بهشون میرسی میبینی اصلا اون چیزی نبودند که فکر می کنی - بهتره دیگه به من فکر نکنی چون این موضوع در مورد من هم صادقه - و اگر روزی بتونی به من نزدیک بشی متوجه میشی که تمام این مدت وقتت رو تلف کردی - من به همین دلیل اینقدر از تو دورم ! چرا که فقط از دور اینطور به نظر میرسم و دوست ندارم روزی متوجه بشی که من چقدر زشتم و دیگه من رو دوست نداشته باشی ... "
دخترک گفت : "من تو رو همیشه نگاه می کنم و به امید روزی هستم که از نزدیک در آغوشت بگیرم - این عشق هرگز از بین نمیره"
ماه پرسید : "تا حالا به این فکر کردی که اگر من یه شب پیشت نباشم چی میشه ؟ "
دخترک با ناراحتی و صدایی که می لرزید گفت : " نه ! دلم برات تنگ میشه ! دلم خیلی برات تنگ میشه ! نمیتونم بهش فکر کنم حتی ! "
ماه گفت : "یادت باشه من رو نمیتونی همیشه داشته باشی و اصلا نمیتونی مطمئن باشی که من همیشه هستم ... گاهی ابرها بدون اینکه کوچکترین کنترلی روی این موضوع داشته باشی من رو از تو جدا می کنند ! ممکنه اون موقع واقعا به من و صحبت کردن با من احتیاج داشته باشی ... اما مجبوری این رو بپذیری که من نیستم ! "
دخترک گفت : "ابرها بلاخره کنار میرن و دوباره تو رو میبینم !"
ماه گفت : "میدونی که من فقط شب ها کنار تو ام ! ممکنه ابرها تا صبح همون جا بمونن ! "
دخترک گفت : " منتظرت میشم تا دوباره بیای ! بالاخره ابرها کنار میرن و شب میشه "
ماه گفت : "درسته ! اما ممکنه اون زمان خیلی دیر فرا برسه ! تو به این هم فکر کن که شاید روزی که من بر می گردم - دیگه تو وجود نداشته باشی "
دخترک به فکر فرو رفت ... ماه هم دوباره در سکوت همیشگی اش فرو رفت و دخترک غرق در او و حرف هایش شد ...