در جایی از این دنیا آبی جریان داشت
آبی بسیار روان که مسیر زندگی را برای زندگی می شکافت و پیش می رفت
هیچ چیز چلودارش نبود ! هر سختی ای را از پیش رو برمیداشت و به درزهای هر بن بستی نفوذ می کرد و آن را در خود غرق کرده و از آن عبور می کرد
وقتی در جایی حضور داشت همه چیز غرقش می شد ... قوی ... نافذ ... پایدار ... !
تا اینکه آسمان چیزی را به سمت روزگار نشانه رفت و آن چیز به روزگار پیش روی آب برخورد کرد و چاله ای عظیم در آن به وجود آورد
آب وقتی به چاله رسید در آن فرو رفت ولی این بار عمق چاله به قدری بود که آب نتوانست آن را در خود غرق کند
این اولین باری بود که آب در چیزی غرق می شد ! در حقیقت چاله چیزی نداشت که آب را در خود غرق کند
و همین عدم بود که آب را بلعیده بود
آب در خودش غرق شد ! سکون را تجربه کرد ! سکون هر روانی را روانی می کند
آب کمی به حرکتش در چاله هم ادامه داد اما ... !
مدتی در چاله ماند ولی می دانست که چیزی از عمق چاله کم نمی شود
می توانست به چاله نفوذ کند و در آن ناپدید شود ولی تمام قدرتش در پدیداری و پایداریش بود
نمی خواست بهای آزادیش این باشد که جذب چاله شود
نمی خواست غرق در چاله ی روزگار شود و بی هیچ اثری ناپدید شود
هوای روزگار سرد می شد ! آب سرما و تاریکی را حس می کرد
میدانست اگر جریان نداشته باشد می گندد ! پس با سرما دست دوستی داد
شروع به یخ زدن کرد ! ابتدا ظاهرش و سپس تمام وجودش منجمد شد
او موفق شد که از گندیده شدنش جلوگیری کند اما به این قیمت که به سخت ترین حالت ممکن در آمده بود
سخت ... سرد ... غیر قابل نفوذ و ساکن
دیگر نه چیزی در او غرق می شد نه می توانست به چیزی نفوذ کند !
شاید تنها چیزی که می توانست او را نجات دهد "چیزی مثل خودش" بود ! آبی که جاری می شد و او را از انجماد در می آورد
و آنگاه چاله پر می شد ! شاید این روح او بود که غرق در روح خبیث چاله ی روزگار شده بود
اما ...
در برهوت روزگار دیگر نشانی از آب نبود ...
شاید چاره ی کار هم باید از آسمان نازل می شد
شاید آسمان باید دوباره چیزی را به سمت روزگار نشانه می رفت
اما این بار باران را ...
و شاید باید او را فرا می خواند ! خورشید به گرمی به روزگار می تابید و او را از زمین جدا می کرد
و شاید ... !