مُغوز جمع مغزه همونطور که اطلاع ندارید !
و حالا حکایت مغوز مجازی چیه ؟ گفتم به مناسبت دی اکتیو شدن یاهو مسنجر که به امید خدا قراره در تاریخ 5 آگوست انجام بشه و البته چیز جالبی بود و کاش نمی شد ... یه چیزی نوشته باشم
قبلن یاهو مسنجر چت روم داشت همونطور که خاطرتون هست ... انواع و اقسام چت روم ها ... و البته نه فقط یاهو مسنجر بلکه مسنجرهای دیگه با قابلیت های دیگه - با چت روم های متنوع و با آپشن های مختلف شما رو سِرو می کردن ...
داستان این بود که هرچه مسنجر پابلیک تر ... یا چیپ تر ... یا به قول خودمون داغون تر و جهان سومی تر بود ... تعداد فرار مغزهایی که بهش پناهنده شده بودن بیشتر بود ...
زیاد با مغزهای ایرانی در چهره های مختلفم مصاحبه کردم ...
یادمه یه دفعه توی یکی از چت روم هایی که به مرور زمان مغزهای زیادی رو از گوشه و کنار مملکت به سمت خودش کشیده بود بودم و داشتم نگاه می کردم ... ببینم این دانشمندا چیکار می کنن
که ناگهان یکی از اون مغزها به خودم پیام داد ... احساس وصف ناشدنی ای داشتم ! من و یک نخبه !
شروع کردم باهاش چت کردن ... پرسید دختری گفتم بله معلومه که دخترم و شما ؟
و همونطور که انتظار داشتم ایشون دانشجوی دکترای عمران بودن توی یکی از دانشگاه های سوئد که برای فرصت مطالعاتی به اون کشور گرویده بودن !
منتها در اون کشور وضعیت طوری رقم خورده بود که ایشون رو بسته بودن به تخت ... فقط دست هاش باز بود برای مطالعه و چت و از هیچ یکی از امکانات اون کشور نمیذاشتن استفاده کنه - فقط به جرم ایرانی بودن ! این درسته ؟ آقای سوئد ؟ این خدایی درسته ؟ طرز برخورده با یه مغز؟
خلاصه ایشون با اینکه یه مغز بودن و در حال مطالعه خیلی اصرار داشتند که من می خوام با شما یه مقدار خصوصی تر صحبت کنم ! من رو اد کنید و ...
احتمالن در مورد پروژه های سری سوئد می خواستن صحبت کنیم ... در هر صورت من ازشون درخواست کردم که اگر امکانش هست یه عکس از خودتون به من بدید و ایشون فوق العاده ناراحت شدن ... البته تقصیر من بود که از ایشون درخواست عکس کرده بودم و می خواستم چهره یک مغز رو قبل از اینکه پروژه اش به اتمام برسه به جهانیان معرفی کنم و این باعث می شد تمام تحقیقاتش به باد بره ...
ایشون همون اول با من اتمام حجت کردن که ببین خانومم ... شما هرچی خواستی به من عکس بده ولی من به خاطر شرایط سخت اینجا عکسی ندارم و این سوئدی های نامرد دائم توی سیستم من هستن و می گردن ببینن من اطلاعاتی ازشون درز میدم به ایران اور نات !
البته من اونجا برام سوال شد یه لحظه که خوب یه نفر که از ایران برای فرصت مطالعاتی رفته سوئد ... یعنی اصلن دانشجوی ایرانه در اصل ... این بابا رو از ارتباط با ایران محرومش می کنن ؟ و بعد این رو گذاشتم روی حساب بی سوادی خودم و ادامه بحث رو پیش گرفتم
خلاصه این جوان نخبه کشورمون علاقه بیش از حدی به نوامیس ایرانی داشت ! به خصوص به نوامیس متاهل چرا که یک ناموس متاهل معمولن یک همسری داره که به هر حال توی جامعه بوده - تحصیل کرده - الان کار می کنه و در کل این ناموس در کنار شوهرش به یک درک خیلی خاصی از نظر علمی و اجتماعی رسیده و کاملن آمادست برای ورود به محافل و مذاکرات علمی
ایشون از دادن هرگونه شماره تلفن و عکس و ... به شدت خودداری می کردن و بنا به فرمایشاتشون این اونوری ها ( سوئدی ها ) یعنی هر دقیقه حتا وقتی خوابیده یهو میان تو و میرن تو سیستمش ببینن این چی داره ! بهش دسترسی به اطلاعات کل سوئد رو داده بودن فقط چک می کردن که یه وقت خدایی نکرده لو نره ! به خصوص به ایران
به هر حال از من درخواست عکس کردن و دائم می گفتن یه مقدار خصوصی تر و علمی تر بشه صحبتمون که وقتی من گفتم "حقیقتش من عکس ندارم توی کامپیوترم" این نخبه ایرانی از این دروغ من که مثل روز براش روشن بود به شدت عصبانی شد و فحش و کشید به خونخوارهای کره ی زمین و یه سری الفاظ خارجی که کاملن برگرفته از هوش و زکاوت و مطالعات عمیقشون بود ... و بعد من رو حذف کرد از لیستش و رفت به سمت آزمایشگاه هسته ای سوئد !
معمولن اونجا بود ! روی عمران و آبادانی ستون های آزمایشگاه تحقیق می کرد گویا ... وارد جزئیات نشدم چون در توانم و در حدم نبود اصلن !
در هر صورت این گوشه ای از این چت روم ها بود ... یعنی وقتی وارد این چت روم ها میشیم مغزیه که وول می خوره توش !
این مغزو رد می کنی مغز بعدی میاد پی ویت این دانشمند لیزری رو اشتباها پیامش رو نمی خونی میبینی از اون یکی پروفسور رئکتور برات پیام اومد
اما خوب بیشتر هم گرایششون سمت خانم های جوان هست به این خاطر که به هر حال اینا نخبه ان و به فکر مملکت ... وضعیت نابسامان حقوق زنان در جامعه رو دیدن ... اجحافی که در حق قشر جوان خانم ها میشه و در کل چیزهایی رو در خانم ها ... حتا در دنیای مجازی میبینن که با چشم غیر مسلح اصلن قابل دیدن نیست ...
اینه که به تکاپو می افتند تا گره ای از کار باز کنند ... و اونها رو به هر طریقی بکشن به سمت عمران ! و آبادانی و مجامع و پژوهش های علمی ...
من واقعن یه لحظه اشک توی چشمام حلقه زد در اون لحظه ... به خودم چند ثانیه و در حدی که زمان برنامه اجازه میداد بالیدم ! و بعد متفرق شدم !
فردای اون روز از دوستانم شنیدم که چندین قبضه نابغه در یکی دیگه از چت روم های اون اطراف کشف و خنثی شده و خیلی ناراحت شدم ! آخه چرا خنثاشون می کنن ؟
خلاصه این فضای مجازی و این چت روم ها تبدیل شدن به محلی برای جذب نخبه ها ... به خصوص نخبگانی که در خارج از کشور مشغول به تحصیل هستند و توسط قوانین سخت نظارتی کنترل میشن ...
البته برام سوال بود که چرا پاسخ اکثرشون در رابطه با جمله Lets Talk In English کلماتی چون no و dont بود و بلافاصله سویچ میشدن روی همون زبان مادریشون ... بعدن فهمیدم که هرکسی جای اونها باشه و صبح تا شب توی یه کشور بیگانه - خارجی صحبت بکنه طبیعتن دلش نمی خواد حالا 2 دِقه اومده توی اینترنت چت کنه و بره لابراتوار، باز انگلیسی حرف بزنه !
دوباره اشک توی چشمام حلقه زد این بار به خاطر این همه حماقتم و درک پایینم و پیشنهادهایی که بدون هیچ تفکری یه مرتبه میدادم و یه لحظه درک نمی کردم شرایط رو ...
یاد اون لحظه ای افتادم که یکی از این نخبه ها رو در جای دیگری دیده بودم و ایشون می گفتند هفته ای 1 مقاله ISI منتشر می کنن... و بعد یه جمله زیبا از یکی از خواننده های ایرانی گفتند و زمانی که من به خاطر حماقتم ازشون پرسیدم دقیقن چه مقاله ای
در توضیح عنوان مقاله فحش های زیبایی رو به 3 زبان زنده دنیا و به راحتی ( انگار نه انگار زبان مادریش نیست ) ارائه کردند و در پایان هم با عبارت دیگه شاخ نشی به وضعیت نا بسامان گفتگوهای مجازی اشاره کردند ... و لذت بردیم واقعن در ابتدا و در انتها خجالت کشیدیم که اینقدر اطلاعاتمون در این زمینه پایین بود که هنوز هم متوجه نشدیم دقیقن عنوان اون مقالات چی بود منتها احساس می کنم به جامعه شناسی مرتبط باشند
به هر حال حیف شد که مسنجرهای بزرگ یکی پس از دیگری دارن منهدم میشن ... و من نمیدونم بعد از انهدام یاهو مسنجر و اضافه شدنش به لیست مسنجرهای فیلتر شده و تعطیل ... دیگه ما کجا فرصت کنیم این مغزو جاخالی بدیم مغز بعدی بیاد پیام بده؟ کجا واقعن؟
در هر صورت امیدوارم که یاهو مسنجر بسته بشه منتها این فرصت ها از ما گرفته نشه و همچنان شاهد استفاده صحیح از تکنولوژی و ارتباطات جهت ایجاد کانکشن بین فرار مغزهای عزیزمون و قشر ناموسی جامعه باشیم...
امیدوارم شمایی که از این ابزارها جهت انجام کارهای ناشایست و بیناموسی استفاده می کنید کمی از این مُغوز مجازی یاد بگیرید ... نصف شمان !
البته شاید بعدن فرصت شد از قهرمانان ورزشی مجازی ( من کلی مدال آسیایی دارم ... کلی ! اون شیکمم سیکس پکه تو عکس شبیه ایربگ افتاده) میلیاردرهای مجازی ( میدونی من چندتا ماشین دارم؟ دست کنم تو جیبم خونه عموت اینارو خریدم همونجا تو کوچه عموت اینا ! ) ... قهرمانان دعواهای خیابانی مجازی ( من میام تو خود محلتون کل محلتونو بیار با کامیون من با دوچرخه تنها میام فقط مرد باش بیا) ... فیلسوف های مجازی ( من هفته ای 10 تا کتاب می خونم تو که اندازه شغال بارت نیست حرف نزن... سمپوزسیونیسم نابخردیسم بی نظافتیسم ... ننگ بر تو و درود بر کوتلاس کبیر ! ) ... هکرهای مجازی ( من سال 2014 بهترین هکر ایران شدم پلیس فتا دنبالم بود بعد که نتونست منو بگیره بهم جایزه داد ولی آمریکا برام جایزه گذاشته که فقط منو بگیرن ! فقط !) و دیگر استعدادهای مقیم مجازی هم صحبتی کردیم با هم ...
فعلن خواستم فقط یه لحظه به این فکر کنید که از اینترنت میشه در جهت افزایش سلول های خاکستری مغز هم استفاده کرد ... با همین برنامه های چت ساده که میرید توشون جک می خونید !
خودمونیم... بدجوری داغونه اینترنت
هرچی کم ناموسه آپلود شده توش!
یعنی آدم توی GTA هم واسه پولدار شدن باید رمز بزنه
ولی توی دنیای مجازی در کمتر از 3 دهم ثانیه فرار مغزها میدن تحویلت
البته گاهی به برکت بنگِ اصلِ نیجریه !
ساقیشون کیه خدا میدونه
امیدوارم خدا اینارو نصیب گرگ بیابون نکنه
که واقعن هیچی ندارن ...
نه برای عرضه
نه برای از دست دادن
توی این داستان ما پسری وجود داره که داستانش ممکنه جالب باشه !
پسر داستان ما یه پسر معمولی مثل بقیه بود ... اما در شرایط خاص تفاوتش با بقیه رو می شد تشخیص داد ...
با بقیه بزرگ شد ... تا اینکه به سنی رسیدند که با یک سری گزینه مواجه شدند ! اینکه به تکالیف خودشون بپردازن ... یا اینکه آزادانه تر رفتار بکنند
این پسر از همون روزای اول که تکالیفش مشخص شدند یک مقدار مسیرش از بقیه جدا شد ... توی اتاقش می نشست ... شروع می کرد به انجام دادن تکالیفش ...
از پنجره اتاق هم سن و سال هاش رو می تونست ببینه ... منظره جالب بیرون اتاق ... سرو صدا و هیجانات که بیرون از اتاق وجود داشتند ...
و صدای دوستاش که گاهی بلند فریاد می زدند : تا کی می خوای خودتو زندانی کنی ؟ بیا بیرون با ما باش !
هرموقع این صدا رو می شنید با خودش می گفت : من آدم آزادی هستم ... آزادی من هم یعنی همین که میتونم بین آزاد بودن یا توی اتاق نشستن انتخاب کنم ... اونها نمیتونن خودشون رو گاهی اسیر بکنند ... شاید اونها آزادی رو با اینی که هستند اشتباه گرفتن !
و در نهایت بلند می شد و پنجره رو می بست ...
اوایل برای بستن پنجره خیلی زحمت می کشید ... موانع بزرگی برای بستن اون پنجره داشت ... از تحریک دوستانش و منظره بیرون اتاق که دلربا و جذاب بود گرفته تا خود پنجره که به سختی بسته می شد و انرژی زیادی ازش می گرفت
اما رفته رفته هرچه که بزرگتر می شد انجام این کار براش ساده تر می شد ...
خودش رو داشت عادت میداد به اینکه به محض احساس عوامل بیرونی که تحریکش می کردند بلند بشه و پنجره رو ببنده ... و بشینه پای انجام تکالیفش
پنجره اتاقش در روز بارها بسته می شد ... و وقتی که احساس می کرد بیرون از اتاق دیگه عاملی برای ترقیبش به پشت کردن به تکالیف وجود نداره اون رو باز می کرد ...
پنجره از بالا به پایین بسته می شد و برای بستنش باید اون رو می کشید به سمت پایین ...
مدت ها گذشت ... تکالیف معمولش تقریبن به اتمام رسیده بودند ... اما برای خودش تکالیف جدیدی تعیین می کرد و شروع می کرد به انجام دادنشون ...
این وضعیت مدت ها ادامه داشت ... حتا اوایل اون تکالیف جدید بسیار تازه و متنوع جلوه می کردند و به نوعی احساس می کرد موفق شده به زندگیش تنوع خاصی بده ...
گذشت ... تا اینکه روزی در حین انجام تکالیفش یاد همون صداها و مناظر بیرون از اتاق افتاد ... احساس کرد خیلی وقته که پنجره رو به روی اونها بسته و حتا از آخرین باری که پنجره رو بسته بود و دیگه بازش نکرده بود هم مدت ها می گذشت ...
نگاهی به اتاقش انداخت ... اینطور احساس کرد که انگار برای آزاد بودن بیش از اندازه خودش رو زندانی کرده ! بیش از حد زندگی رو برای خودش یک نواخت کرده ...
تصمیم گرفت پنجره رو باز بکنه تا نگاهی به بیرون بندازه ! بلند شد و رفت کنار پنجره ایستاد ... پنجره رو به زحمت کشید بالا ... و به محض اینکه رهاش کرد پنجره با صدای عجیبی سر خورد و دوباره بسته شد ... دوباره پنجره رو کشید بالا ... این کار زحمت زیادی رو به همراه داشت
منتها برای بار دوم هم به محض رها کردنش پنجره بسته شد ...
اتفاق ناخوشایندی افتاده بود ... پنجره به علت پایین کشیدن های مکررش هرز شده بود ! و دیگه باز نمی موند !
هرچه که تلاش کرد بی فایده بود ... بنابراین به زحمت پنجره رو کشید بالا و خودش رفت لای پنجره ایستاد ... تا از مناظر بیرون اتاقش دیدن بکنه ...
اما فشاری که پنجره برای بسته شدن بهش وارد می کرد خیلی زیاد بود ... تمام تمرکز و انرزیش رو داشت صرف باز نگه داشتن اون پنجره می کرد و اصلن نمیتونست روی فضای بیرون از اتاق تمرکز بکنه ...
بعد از چند ثانیه هم خسته شد و پنجره رو رها کرد ... پنجره با صدای عجیبی بسته شد ...
اومد گوشه اتاقش و نشست ... زانوهاش رو بغل کرد و شروع کرد به فکر کردن ! به اینکه آیا تا به حال آزاد بوده ... یا خودش رو اسیر و محروم کرده !
به اینکه از تک تک چیزهایی که بیرون از اتاق اتفاق افتادند محروم شده تا به انجام تکالیفی برسه که حتا این اواخر بر حسب عادت برای خودش تعیین می کرده و واقعن ضرورتی به انجامشون نبوده
اینکه میتونست از فضای بیرون از اتاق هم استفاده بکنه و نوعی تعادل ایجاد بکنه بین تکالیفش و هرچه که اون بیرون بود
و به اتفاق عجیبی که افتاده بود ... حالا دیگه اگر هم می خواست این کار رو انجام بده اون پنجره بهش اجازه نمیداد ... پنجره به بسته شدن عادت کرده بود و هر تلاشی برای دسترسی به فضای بیرونش با اتلاف انرژی زیادی جهت باز نگه داشتن اون پنجره مواجه می شد ...
چون با ساختمان پنجره جنگیده بود و اون رو خراب کرده بود ...
فکر می کرد ... به اینکه چقدر از بیرون صداش کردند ... چیزی که اگر اون بیرون بود براش اتفاق نمی افتاد ... و چه فرصت هایی براش ایجاد شده بود ... و فقط پنجره رو بسته بود
سرش رو گذاشت بین پاهاش ... و به فکر تعیین یک سری تکلیف جدید افتاد ... به نظر میومد در مورد پنجره دیگه کاری ازش ساخته نبود !
اینکه گاهی بعضی پنجره ها رو به روی خودمون ببندیم خوبه
اما تعادل و هدیه ای که طبیعت بهمون داده رو نباید فراموش کنیم
طبیعت نسبت به هدایایی که بهمون میده حساسه
و در صورت مشاهده بی توجهی ما
یا سرکوبشون
ما رو از خودش میرونه
بعضی پنجره ها باید باز بمونن
رو به طبیعت !
با طبیعت آشتی کنیم
You Can't Fight Your Nature
Even If You Are Wild Enough To Fight
Don't Close a Window
Which Opens To Your Nature
Your Nature Finally
Forces You To Jump Out
And Remember
You Are Not Superman , Who Flies Out Of The Window
The face inside is right beneath your skin
The face inside is right beneath your skin
The face inside is right beneath your skin
The Sun goes down
I feel the light betray me
The Sun goes down
I feel the light betray me
(the Sun) It's like I'm paranoid looking over my back
It's like a whirlwind inside of my head
It's like I can't stop what I'm hearing within
(I feel the light betray me)
It's like the face inside is right beneath the skin
(the Sun)It's like I'm paranoid looking over my back
It's like a whirlwind inside of my head
It's like I can't stop what I'm hearing within
(I feel the light betray me)It's like I can't stop what I'm hearing within
(the Sun)It's like I can't stop what I'm hearing within
It's like the face inside is right beneath my skin
سلام
من معمولن این کار رو زیاد انجام میدم ... به علت علاقه بیش از حدی که به ستاره ها و آسمان دارم ... توی گوشیم هم اپلیکیشن هایی دارم که آسمان شب رو مطابق با مختصات جغرافیایی که از جی پی اس گوشی دریافت می کنند دقیقن به همون صورت که هست نمایش میدن
امکانات زیادی هم دارن منتها من معمولن آپشن هاش رو فعال نمی کنم و آسمان شب رو بدون نمایش طرح های نجومی میبینم
این آسمان امشبه - گرچه ماه درش نیست و یه مقدار که گوشی رو چرخوندم دیدم اصلن این طرفا نیست ... منتها بازم وجود زحل و مریخ رو توی آسمون دوست دارم - به خصوص که با قلب عقرب یه مثلث خیلی زیبا رو تشکل دادن دقیقن جلوی چشمم
خوبی این برنامه اینه که با حرکت گوشی حرکت می کنه و وقتی گوشی رو به سمت آسمون میگیریم چیزی که در گوشی میبینیم دقیقن همون چیزی هست که داریم توی آسمون میبینیم ! و این باعث میشه که بدونیم دقیقن چی رو داریم تماشا می کنیم
گرچه اپلیکیشن های کامل تری هم در این زمینه هستند منتها توی این ویدئو خواستم یه مقدار فضا طبیعی تر باشه
راه شیری هم خیلی قشنگه ...
من یه دفعه خواب دیدم که میون ستاره ها رها شدم و فرشته ها داشتن برام یه آهنگ میزدن ... اون موسیقی به حدی قشنگ بود که نتونستم تحملش کنم و حس کردم مغزم دیگه قدرت درک این همه زیبایی رو نداره و با یه فشار عجیبی از خواب پریدم ! وقتی پریده بودم هنوز اون موسیقی توی گوشم بود و کم کم محو شد و هرگز نتونستم به خاطر بیارمش ... چون حس می کنم واقعن کار فرشته ها بود
و ذهن زمینی من موفق شده بود پاشو فراتر از گلیمش بذاره
برای همین به هر نحوی به آسمون خیره میشم و یه موسیقی قشنگ گوش میدم ... بلکه بتونه اون خاطره رو برام زنده کنه ... گرچه فکر نمی کنم موفق بشم ...
با ساکسیفون که معرف حضور نیست عصرا میریم یه جایی و داریم یه دوره ای رو طی می کنیم
ساکسیفون یکی از بچه های تیز روزگاره - یه پسر فوق العاده تیزهوش و یه مهندس زبده که شرکت های بزرگی دنبالشن ... رو هوا میزننش رو از روی ساکسیفون ساختن
یه جورایی میشه گفت یکی از معدود افرادی که رفاقتم باهاش ادامه پیدا کرده و دلیلش هم همین خصوصیات درخشانیه که داره
ما مدت ها پیش با هم توی یه مدرسه بودیم ... و ساکسیفون از من چند ماهی کوچیکتره منتها چون توی نیمه دوم سال متولد شده از نظر تحصیلی یه سال بعد از من بود بنابراین هیچوقت همکلاس نبودیم
اما همون زمان هم دوستای خوبی بودیم تا اینکه توی مسیری افتادیم که ما رو بیشتر به هم نزدیک کرد
و در حال حاضر تقریبن هر روز همدیگه رو میبینیم
خوشبختانه هرجا که میریم بعد از یه مدت لیدر میشیم ... و یه مثلث 2 ضلعی رو تشکیل دادیم که توی هر موقعیت جدیدی که قرار می گیریم باید بدرخشیم
الان هم در این وضعیت جدید که بنا به دلایلی نمیتونم توضیحات جزئی در موردش بدم - بعد از گذشت حدود 1 ماه شدیم 2 تا برگ برنده که مدیر مجموعه گرفته توی دستش و به عنوان نمونه نشون بقیه میده ...
بگذریم ... کنار این همه نعمت و توانایی که خدارو شکر داریم و تلاش و پشتکار بی اندازه ی خودمون ... در اعماق اون ابعاد هزارتوی وجودمون یه سری دیوونگی های مشترک هم داریم ... به فرض من قبل از آشنایی با ساکسیفون فکر می کردم که فقط خودمم که به طرز عجیبی در دری وری گفتن مهارت دارم
منتها در اولین دری وری گفتن مشترکمون فهمیدیم که تنها نیستیم ! و با دری وری گفتن یه دنیای جدیدی رو خلق کردیم که اگر کسی در دنیای طبیعی خودمون ... زمانی که در حال صحبت در مورد دنیای دری وریمون هستیم به حرفامون گوش بده ... تا یه مدت با خودش درگیره !
این دنیا ابعاد وسیعی داره ... در قسمتی از اون ... من کسی هستم که با خواهر ساکسیفون یعنی فرنوش یه ارتباط کثیف و پیچیده داشتم
البته این مورد رو بهش اشاره کنم که ساکسیفون در دنیای واقعی خواهر نداره و این اجازه رو به خودمون دادیم که در دنیای دری وریمون براش یه خواهر بسازیم ... منتها خوب خواهرش با من وارد رابطه های مرموزی شد که متاسفانه الان اوضاع یه مقدار از کنترل ما خارج شده ...
امروز طبق معمول وقتی جلوی در خونشون داشتم ازش خداحافظی می کردم گفت ساسان سریع تر برو تا بابام نیومده ...
دفعه ی پیش که باباش من رو دید خیلی عجله داشت و یه سلامی سریع به من کرد و رفت
ساکسیفون اومد جلو و گفت این به خاطر همون داستان فرنوش هنوز از دستت ناراحته منتها من خیلی باهاش صحبت کردم ...
ازش پرسیدم میدونه که اون موضوع بین ما حل شده و قرار شده گذشته رو فراموش کنیم ؟
گفت من بهش گفتم منتها فعلن نمیتونه هضمش کنه با توجه به اون حرفایی که پارسال زدی و بعدش اون گندی که فرنوش بالا آورد و تو خودتو انداختی وسط ماجرا
خلاصه امروز دوباره صحبت فرنوش رو پیش کشیدو گفت اگر یادت باشه بابام اون روز خیلی سرد باهات برخورد کرد ... گفتم آره یادمه
گفت دلیلش رو هم که باید بدونی ... منم سرم رو انداختم پایین و گفتم آره میدونم اما نمیدونم کی قراره تموم بشه
گفت به نظر من رفت و آمدتو بیشتر کن ... بیا خونمون بشین - باهاش حرف بزن ... اینطوری میتونی کنترل موضوع رو به دست بگیری
گفتم راستش از این نگرانم که اونطور که می خوایم پیش نره و متوجه منظورم نشه
گفت نه من باهاش کلی صحبت کردم و موضوع براش حل شده فقط نمی خواد خیلی سریع بهت میدون بده ... می خواد یکم دستت بیاد که چی به چیه
گفتم تا کی ؟ گفت جواب این سوال بستگی به خودت داره ...
همون موقع یکی از همسایه هاشون رد شد و صحبت هامون رو همینطور که داشت رد می شد می شنید
ساکسیفون گفت به نظرم الان وقتشه که بری - به روی خودت نیار فرنوش داره از پنجره نگات می کنه ... اما همسایه ها اگر متوجه بشن فکر بد می کنن
یهو اون همسایه شکلش فرق کرد و شبیه آدمایی شد که یه موضوع مهم رو کشف کرده و با یه خنده شیطانی به ما به مسیرش ادامه داد
و بعد از اینکه یه مقدار دور شد ما به هم و بعد به اون همسایه و بعد به سمت فرنوش یه نگاه شیطانی توام با لبخند کردیم
ساکسیفون پرسید به نظرت الان داره به چی فکر می کنه ؟ گفتم صد در صد به اینکه راز سربسته ما رو فهمیده ...
گفت احتمالن داره براش نقشه می کشه ... باید آماده باشیم
و من گفتم امیدوارم دوباره رابطه من و فرنوش داستان دار نشه به خاطر این اتفاقی که افتاد
و ساکسیفون اومد نزدیک صورتم و یه چشمکی بهم زد و در گوشم گفت : نگران نباش - من طرف شمام
و منم گفتم پس از مدت ها یه حرف آرامش دهنده ازت شنیدم گرچه همینطور به نظر میومد
و بعد دیدیم که پدرش داره از دور میاد و ساکسیفون از من خواست سریع تر برم تا یه مقدار اوضاع به حالت طبیعی برگرده
فرنوش هم داشت ما رو نگاه می کرد و فکر می کرد ما نمیبینیمش ... نمیدونست تمام صحبت هامون در مورد اونه ...
راهمو کشیدم و رفتم ... داشتم به این فکر می کردم که
واقعن چرا ؟
برگشتم و دیدم ساکسیفون یه لبخند شیطانی زد و یه چشمک رو باهاش همراه کرد ... و انگشت شستش رو به یه نشانه ای که فکر کنم فقط خودش در جریان معنیش بود و من رو مطلع نکرده بود بالا آورد و ...
اومدم خونه !
:-)
به نظر شما ... چرا ؟ (-:
راستی کلمه ساکسیفون خودش کلی معنی پشتش خوابیده
الکی کسی نمیشه ساکسیفون !
گرچه تلفظ اصلیش این نیست
اما چرا ؟ (-:-)
درود !
امروز 1 خرداده ... و به عبارتی امروز روزیه که من "آزاد" شدم ... از امروز من دیگه سرباز نیستم ...
خدا رو شکر ... 21 ماه مثل "مرد" خدمت کردم ! چه روزایی که سپری شد تا من رو به امروز رسوند !
و بعد از 21 ماه معادل 91 هفته معادل 637 روز من بالاخره سربازیم تموم شد ... نمیشه گفت انگار همین دیروز بود که شروع شد ... چون خیلی گذشته
منتها میشه گفت انگار همین 1 ماه پیش بود که شروع شد ! نمیدونم چجوری توصیف کنم حسمو منتها خدا رو شکر ... سپرده بودمش به خدا و همه چیز رو طبق برنامه پیش برد ... بدون هیچ اشکالی و تمامش کرد
امروز برگه رهاییمو گرفتم و خداحافظ ارتش ...
انشالله از امروز فصل جدیدی از زندگی من آغاز میشه
و به امید خدا کلی کار دارم که باید انجام بدم
و سعی می کنم در قسمتی جدا داستان سربازیم رو هم بنویسم کم کم ...
امیدوارم خدا همیشه هوامونو داشته باشه ... حالا منم کسی هستم که سربازیش تموم شده ...
Thanks God
I Love You
Yesssssssssssssssssssssssss
دیگه ما هم پیر شدیم توی این خدمت ...
خدا رو شکر خدا هوامونو داره ولی دیگه واقعن حس می کنم باید تموم بشه !
خدمت مقدس سربازی همونطور که در تصویر قابل مشاهدست سرباز مقدس و نورانی ای رو پرورش داده
که اگر یه مقدار بیشتر فشار وارد کنه صد در صد بنده عروج می کنم !
در این حد مقدس !
توی نور محوم به کل ! یعنی تا سرباز به مرحله عروج و نزول وحی نرسه ول کن نیستن !
خلاصه برامون دعا کنید ...
20 ماه خدمت کردم بدون مرخصی توی پروندم !
دعامون کنید که به قول سربازا
دیگه نمیکشه !
البته اینا شوخیه
خدا رو شکر می کنم و دیگه بقیه اش رو هم بسپریم به خودش
برم بخوابم ... تا فردا صبح ساعت 4 به امید خدا باید ظهور کنم
که اسم دیگه اش حضوره
توی فرهنگ سربازی غیبت صغری و کبری نداریم
حتا اگر مجبور باشی ساعت 4 بیدار بشی در ساعت تعیین شده باید ظهور کنی
یه مقدار با داستان اصلی شباهت داره از نظر املای کلمات ولی در باطن
هیچ ربطی به هم ندارن !
حتا اون نورانی شدن در اثر تقدس - همه اش فتوشاپه !
به قول محمد ... ساسی داغون شدیم رفت
چی میگم نصف شب ؟
FaKe SToRY
IS THIS
Just a Simple Ash Eater
But a Matiu One
درود به همه ی شما عزیزان
سال جدید رو به همه ی شما و عزیزانتون تبریک عرض می کنم
امیدوارم سال بسیار خوبی رو پیش رو داشته باشیم
مملو از آرامش ... همراه با سلامتی و پر از شادی
و همه چیز عالی پیش بره
و همه به اهداف و آرزوهاشون برسن
خدا رو شکر می کنم
امیدوارم همه ی رفتگان رو هم بیامرزه
و برای همه آرزوی بهترین ها رو دارم ...
شاد باشید و موفق
موضوع رو با یک جمله ی جالب شروع می کنم : "یادش بخیر"
جمله ایه که زمان اون رو یاد ما داده - وقتی خاطرات قشنگ رو مرور می کنیم این جمله رو تکرار می کنیم ... چرا که فقط از اونها یادی باقی مونده
و ماهیت اصلیشون یعنی یک وجود فیزیکی قابل درک مشابه سابق رو از دست دادن
چند روزی هست که دوباره فکرم متمرکز موضوع زمان شده ... این متنی که می نویسم فقط یک یادداشت هست - که سند علمی نداره و فقط حاصل تفکرات و تخیلات من هست
یادمه چند سال پیش ما به همراه خاله ی مرحومم و خانوادشون رفتیم اصفهان ... یک مهمونی مفصل خونوادگی که اکثر اقوام جمع بودند ... پارکینگ پر شده بود و دیگه جایی برای ماشین های ما نداشت و دایی من بهمون پیشنهاد داد که ماشین هامون رو شب ببریم توی پارکینگ خونه ی اونها ...
ما هم همین کار رو انجام دادیم و صبح داییم ماشین خاله ام رو که برگردوند - مرحوم خاله ام به شوخی پرسید : "خوب کجاها رفتی تعریف کن ببینم" و دایی من هم در جواب گفت : "ماشین رو دیشب بردم خونه - از اونجا رفتیم شمال - یه هفته هم شمال بودیم ... صبح هم برگشتیم و الان ماشین رو آوردم" و همه خندیدند
من هم خندیدم ولی بعد رفتم توی فکر ! چه جمله ی جالبی ! آیا واقعن میشه یک هفته رو در فاصله ی زمانی چند ساعت سپری کرد ؟
مدتی گذشت ... من هم کتاب ها و مقالاتی در این رابطه می خوندم ... به این موضوع بی نهایت علاقه مندم منتها زمانی که قرار شد برم دانشگاه به سمت هیچکدوم از موضوعات مورد علاقه ام نرفتم و اصلن رشته ی دانشگاهیم هیچ ارتباطی به علایقم نداشت ! چرا که با توجه به وضعیت آموزشی کشور و تجربیاتم احساس می کردم تنها نتیجه اش ممکنه این باشه که تمام علایقم در من بمیرند ...
و به این ترتیب تصمیم گرفتم خودم اونها رو مطالعه کنم ... ولی خوب به این خاطر که فضای آموزشی و آزمایشی ایده آلی در اختیارم نبوده هرگز یک متخصص و صاحب نظر نشدم
اما خیلی بهش فکر می کنم ...
اجازه بدید یادداشتی که چند وقت پیش گوشه ی یکی از کتاب هام نوشتم رو اینجا بنویسم ... اینجا نوشتم خاصیت جالب زمان اینه که اگر کسی بتونه در اون آزادانه حرکت بکنه - مثل ابعاد 3 بعدی اولیه و قابل لمس ... قادره که به فرض برگرده و سالیان سال در گذشته زندگی بکنه ... و دوباره به آینده برگرده ... و در گذشته خودش رو هم جا بذاره ! طوری که هم در گذشته باشه و هم در آینده و هر دو برای اون به معنی زمان حال باشند
و در این حالت میتونه بگه " من در این زمان هم در زمان حال هستم - هم گذشته و هم آینده ! و در همه ی اونها دارم زندگی می کنم ! "
جالب اینکه با پایان عمرش در گذشته میمیره ولی در آینده هست ! یعنی میتونه به آینده ای بره که در گذشته ی اون سالیان سال هست که مرده ! و این یعنی همه ی اون افراد یک نفر هستند ولی با احتمالات ریاضی جداگونه . میتونیم بهتر بگیم یک نفر هستند که یک نفر نیستند !
کلاس پنجم دبستان که بودم معلم ما موضوع انشای "قصد دارید در آینده چه کاره شوید" رو به ما دادند تا درباره ی اون بنویسیم ! اون شب به مادرم گفتم من دوست دارم ماشین زمان بسازم ! باید چه کاره بشم ؟ مادرم هم در جواب علوم الکترونیک - کامپیوتر - فیزیک و ... رو به من معرفی کردند و گفتند باید دانشمند بشی ... و بعد هم این جمله که : "گذشته و آینده همین الان هم وجود دارند ... فقط ما باید با تصمیماتی که می گیریم به اونها برسیم ... اینکه قراره چه شکلی داشته باشند رو هم ما مشخص می کنیم ... ماشین زمان هم همین رو به ما نشون میده"
همه ی اینها در بازه های زمانی مختلف در ذهن من تکرار شدند ... و حالا یک مقدار بهتر دارم به موضوع فکر می کنم !
در فیزیک نظریه ای داریم به نام جهان های موازی ... این نظریه به طور ساده میگه که در موازات جهان ما جهان های دیگری وجود دارند - در رده های مختلف ... در بسیاری از اونها قوانین فیزیک و رویدادها دقیقن مشابه همین جهان ما هستند ... پسممکنه دقیقن یک مسیر رو تا به این زمان طی کرده باشند - با رویدادهای عینن مشابه - و به احتمال یک کپی از خود ما در اونها هم وجود داره
کپی من میتونه همین الان در حال نوشتن این متن باشه ... یا اینکه به خاطر شکستن بال پروانه ای در قاره ی آفریقا در سال 2012 - سلسله اتفاقاتی به وجود اومده باشند که روی کپی من اثر گذاشته باشند و اون الان اصلن پای کامپیوتر نباشه ... میتونه با دوستش در حال قدم زدن باشه
احتمالن هنوز ازدواج نکرده و ممکنه کپی دیگری باشه در جهان مشابه دیگری که هنوز معنی موسیقی سایکدلیک رو هم نمیدونه و به آهنگ های شادمهر علاقه ی زیادی داره ! احتمالن با این روحیه حتمن توی یه رشته ی ورزشی یا المپیادهای علمی هم مقام های خیلی خوبی به دست آورده
در هر صورت من این رو میدونم که این موضوع وجود داره ... اما با توجه به نتایج افکار خودم دارم بهش میرسم ! من اینطور فرض کردم که یک ماشین زمان ساختم و داخلش نشستم و به گذشته رفتم ... یه مقدار گذشته رو دستکاری کردم و دوباره برگشتم به زمانی که الان درش حضور دارم
اما من به جایی که بودم بر نگشتم ! آینده ی من تغییر کرده ... چون گذشته رو تغییر دادم ...
و برای این زمان حال من هم آینده ی دیگری به وجود اومده که اگر گذشته رو تغییر نمیدادم - شکل دیگری داشت
اما سوال اینکه چه بلایی به سر اون زمان حال و آینده ی قبلی من اومد ؟ اونی که بدون تغییر در گذشته و در حالت عادی داشتم سپریش می کردم ؟
خوب شاید در ابتدا بگیم اون نابود شد ! اما اگر من دوباره برگردم به گذشته و تغییری که اعمال کرده بودم رو دوباره به صورت اولش برگردونم و برگردم به زمان حال - زمان حال من هم به حالت عادی برگشته !
همه ی اینها اگر فاکتور زمان رو یک بعد فیزیکی فرض کنیم و در معادلات ریاضی ساده ترش کنیم میتونن در کنار هم قرار بگیرن
حالات بی نهایت مختلف از زمان و مکان و ... که در هر کدوم از اونها ما چیز متفاوتی رو تجربه می کنیم - و همه ی اونها هم در حال رخ دادن هستند
در همشون هم ما حضور داریم - میتونم بگم شاید وقتی من از یک زمان خارج میشم - هنوز در همون زمان هستم
من هنوز در همین لحظه دارم انشا می نویسم ... در مورد اینکه قصد دارم در آینده چه کاره بشم ! منتها اونکه داره انشا می نویسه احتمال حضورش در اون لحظه ی زمانی صده ! و من با احتمال صفر در اون لحظه ی زمانی حضور دارم و در این لحظه صد در صد اینجا هستم ! حتی اونی که چند لحظه پیش صد در صد اینجا بود هم من نیستم !
من اینی هستم که الان در پاراگراف بعدی در حال تایپ کردنه ! کسی که پاراگراف قبل رو تایپ کرد هم من بودم ولی اون همون جا موند ! و در اون لحظه یک احتمال ریاضی قوی و صد در صد شد که بدون دستکاری لحظات قبلش حضور داره اونجا
به این فکر می کردم که تصمیماتی که می گیرم هرکدوم یک آینده رو ایجاد می کنند ... آینده ای که در همه ی اونها من نقش اصلی رو دارم
و در هر شکلی که باشند خودم خلقشون کردم ! همین الان که می نوشتم ناخودآگاه برای اینکه بتونم افکارم رو به صورت نوشته در بیارم غرق شدم در اونها و برای چند لحظه حواسم به کلی از نوشتن پرت شد و وقتی به خودم اومدم دیدم که عضله ی ساعدم رو سفت کردم و دارم با انگشتم فشارش میدم !
نمیدونم این به کدوم قسمت افکارم مربوط بود منتها اگر برگردم به چند لحظه پیش و سعی کنم در افکارم غرق نشم میتونم در اون لحظه به چیزهای جدیدی فکر کنم و ممکنه این قسمت از نوشته یعنی از اوایل پاراگراف قبل به طور کلی تغییر بکنه !
اما کدوم اونها درسته ؟ ما قراره نسبت به اعمالمون در کدوم زمان ... کدوم جهان و کدوم احتمال سنجیده بشیم ؟
به این فکر می کنم که اگر روزی یک همچین وسیله ای اختراع بشه ( که آرزو می کنم نقشی درش داشته باشم یا حداقل در اون زمان حضور داشته باشم ) و انسان قادر به ایجاد تغییر در گذشته و آینده و ... بشه ، سنجش اعمالش چطور صورت می گیره ؟ با توجه به اعتقاداتمون که فرض میکنیم روزی هست که در اون انسان نسبت به اعمالش سنجیده میشه
در این صورت حالات متعددی به وجود میان ... و حتا خود ما فقط محدود به یک "خود" نیستیم ! تکلیفمون چه خواهد بود ؟
امروز که با مادرم صحبت کردم - با توجه به چهره ام و موهای پیچیده شده ام و ... از من خواسته شد در این باره فکر نکنم زیاد ...
ولی احساس می کنم دلیل اینکه خیلی از دانشمندان بزرگ به خصوص محققین فیزیک دچار بی خدایی میشن شاید بررسی ریز به ریز و جزئی همین مسائل باشه که اونها رو تا سر حد جنون پیش میبره ! طوری که حس می کنن پاسخی برای هر سوالی پیدا کردند و در مقابل احساس می کنند پاسخی برای هیچ یک از سوالاتشون ندارند ... قادر به توضیح مسائل میشن اما همیشه یک جای کار می لنگه
و اعتقادشون رو نسبت به خیلی مسائل از دست میدن ! طوری که انگار همه چیز و همه چیز به صورت قانون وجود داره ... و قوانین از یکدیگر به وجود میان و احتیاجی به خالق ندارند
اما خدا رو شکر من اینطوری نشدم هنوز ! شاید هم چون اصلن من دانشمند نیستم ... اما خوب با توجه به تجربیاتم و موارد بسیار نادری که در حالات روحی و جسمی خیلی خاص تجربشون کردم - به این یقین رسیدم که مسائلی خارج از درک و فهم ما وجود دارند
مسائلی که همین درک و فهم باعث میشه نتونیم بهشون فکر کنیم - یعنی ذهن ما درگیر فهم مسائل شده و همین موضوع ما رو از فهم مسائل عاجز کرده !
نمیدونم چطور توضیحش بدم ... انگار فقط زمانی میتونیم درکشون کنیم که دیگه درکی نداشته باشیم ... یا درکمون متمرکز اونها باشه فقط
در هر صورت می خوام از ساسان هایی که در طول این بازه ی زمانی من رو در نوشتن این متن یاری کردند تشکر کنم ... به صورت جدایی ناپذیری به همه ی اونها متصل هستم و یک بی نهایت ریاضی رو در این بازه ی زمانی تشکیل دادیم اما نمیتونم حضورشون رو اثبات کنم مگر اینکه تمام این احتمالات ریاضی رو که جمع اونها در کل صد هست و فقط یکی از اونها در هر لحظه صد هست رو با حذف فاکتور زمان بیاریم کنار هم !
احتمالن خیلی وحشتناک بشه !
در کل من احساس می کنم ساخت وسیله ای که بتونه در زمان آزادانه حرکت کنه در نگاه اول خیلی رویایی و آرزوی همه است ... اما شاید اگر واقعن ساخته بشه بسیار وحشتناک باشه ... به طوری که به قدری کنترل زمان رو از ما بگیره که دیگه هرگز نتونیم شرایط رو طوری رقم بزنیم که دوباره به حالت اول برگردیم
در هر صورت خیلی علاقه دارم که فکر کنم به اینکه خدا به چی فکر می کنه ! گرچه این نوع تفکر چیزی جز نابودی رو در بر نداره اما به بینهایت علاقه دارم ... حداقل مسیری که به سمت بی نهایت میره هرگز اتمامی نداره ...
راستش دیگه نمیتونم افکارم رو متوجه این موضوع بکنم ... شاید یک سری دست نویس رو به زودی از کتاب های دیگری که در حال حاضر دسترسی بهشون خیلی سخته ( زیر انبوهی از کتاب های توی کتابخونه ام ) در بیارم و به این متن اضافه کنم
فقط حالم خیلی دگرگون شده ! حس می کنم با خودم به رقابت عجیبی مشغول شدم ! که در اون هر ساسانی که انتخاب بهتری بکنه آینده ی قشنگ تری داره ! امیدوارم اون خود من باشم ... چه حرف عجیبی !
زندگی بسیار مشکل میشه زمانی که هرلحظه به این فکر کنید که خودتون ممکنه در لحظه ی بعد در جایگاهی بهتر با احتمال صد در صد حضور داشته باشید و احتمال حضورتون در این جایگاه که اون یکی ازش بهتره و انتخاب بهتری داشتید صد در صد باشه و این یعنی شما میتونستید بهتر هم باشید
و این سی پی یو مغز شما رو بعد از مدتی نابود می کنه و در بهترین حالت در جایگاهی به نام تیمارستان احتمال حضورتون رو در آینده قطعی خواهید کرد !
اما همه ی اینها در نهایت چیزی رو به وجود میارن به نام سرنوشت ! اون خیلی جای بحث داره ... به نظر Read-Only میاد ... هرکاری هم که بکنیم در انتها یک مسیر مشخصی طی شده و این تصویری رو ایجاد می کنه به نام سرنوشت
مگر اینکه بشه فاکتور انتها رو حذف کرد ... و در یک چرخه ی بدون ایتدا و انتهای n بعدی حضور پیدا کرد
که شاید این هم قابل مشتق گیری و تبدیل به یک چیز ثابت به نام سرنوشت باشه ... که خوب بگذریم
وارد دنیای توهمات و هذیون ها شدم ... برم یک مقدار به ذهنم نرمش بدم برای افکار بعدی ...
این نوشته صرفن یک یادداشت برای تخلیه ی افکار بود ... و همینطور یادآوری افکار در ???آینده؟؟؟