Oops

Oops

Oops

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از قسمت نظرات استفاده کنید.

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

سلام


من معمولن این کار رو زیاد انجام میدم ... به علت علاقه بیش از حدی که به ستاره ها و آسمان دارم ... توی گوشیم هم اپلیکیشن هایی دارم که آسمان شب رو مطابق با مختصات جغرافیایی که از جی پی اس گوشی دریافت می کنند دقیقن به همون صورت که هست نمایش میدن 


امکانات زیادی هم دارن منتها من معمولن آپشن هاش رو فعال نمی کنم و آسمان شب رو بدون نمایش طرح های نجومی میبینم


این آسمان امشبه - گرچه ماه درش نیست و یه مقدار که گوشی رو چرخوندم دیدم اصلن این طرفا نیست ... منتها بازم وجود زحل و مریخ رو توی آسمون دوست دارم - به خصوص که با قلب عقرب یه مثلث خیلی زیبا رو تشکل دادن دقیقن جلوی چشمم


خوبی این برنامه اینه که با حرکت گوشی حرکت می کنه و وقتی گوشی رو به سمت آسمون میگیریم چیزی که در گوشی میبینیم دقیقن همون چیزی هست که داریم توی آسمون میبینیم ! و این باعث میشه که بدونیم دقیقن چی رو داریم تماشا می کنیم


گرچه اپلیکیشن های کامل تری هم در این زمینه هستند منتها توی این ویدئو خواستم یه مقدار فضا طبیعی تر باشه


راه شیری هم خیلی قشنگه ...





من یه دفعه خواب دیدم که میون ستاره ها رها شدم و فرشته ها داشتن برام یه آهنگ میزدن ... اون موسیقی به حدی قشنگ بود که نتونستم تحملش کنم و حس کردم مغزم دیگه قدرت درک این همه زیبایی رو نداره و با یه فشار عجیبی از خواب پریدم ! وقتی پریده بودم هنوز اون موسیقی توی گوشم بود و کم کم محو شد و هرگز نتونستم به خاطر بیارمش ... چون حس می کنم واقعن کار فرشته ها بود 


و ذهن زمینی من موفق شده بود پاشو فراتر از گلیمش بذاره


برای همین به هر نحوی به آسمون خیره میشم و یه موسیقی قشنگ گوش میدم ... بلکه بتونه اون خاطره رو برام زنده کنه ... گرچه فکر نمی کنم موفق بشم ...

با ساکسیفون که معرف حضور نیست عصرا میریم یه جایی و داریم یه دوره ای رو طی می کنیم


ساکسیفون یکی از بچه های تیز روزگاره - یه پسر فوق العاده تیزهوش و یه مهندس زبده که شرکت های بزرگی دنبالشن ... رو هوا میزننش رو از روی ساکسیفون ساختن 


یه جورایی میشه گفت یکی از معدود افرادی که رفاقتم باهاش ادامه پیدا کرده و دلیلش هم همین خصوصیات درخشانیه که داره


ما مدت ها پیش با هم توی یه مدرسه بودیم ... و ساکسیفون از من چند ماهی کوچیکتره منتها چون توی نیمه دوم سال متولد شده از نظر تحصیلی یه سال بعد از من بود بنابراین هیچوقت همکلاس نبودیم


اما همون زمان هم دوستای خوبی بودیم تا اینکه توی مسیری افتادیم که ما رو بیشتر به هم نزدیک کرد


و در حال حاضر تقریبن هر روز همدیگه رو میبینیم


خوشبختانه هرجا که میریم بعد از یه مدت لیدر میشیم ... و یه مثلث 2 ضلعی رو تشکیل دادیم که توی هر موقعیت جدیدی که قرار می گیریم باید بدرخشیم


الان هم در این وضعیت جدید که بنا به دلایلی نمیتونم توضیحات جزئی در موردش بدم - بعد از گذشت حدود 1 ماه شدیم 2 تا برگ برنده که مدیر مجموعه گرفته توی دستش و به عنوان نمونه نشون بقیه میده ...


بگذریم ... کنار این همه نعمت و توانایی که خدارو شکر داریم و تلاش و پشتکار بی اندازه ی خودمون ... در اعماق اون ابعاد هزارتوی وجودمون یه سری دیوونگی های مشترک هم داریم ... به فرض من قبل از آشنایی با ساکسیفون فکر می کردم که فقط خودمم که به طرز عجیبی در دری وری گفتن مهارت دارم 


منتها در اولین دری وری گفتن مشترکمون فهمیدیم که تنها نیستیم ! و با دری وری گفتن یه دنیای جدیدی رو خلق کردیم که اگر کسی در دنیای طبیعی خودمون ... زمانی که در حال صحبت در مورد دنیای دری وریمون هستیم به حرفامون گوش بده ... تا یه مدت با خودش درگیره !


این دنیا ابعاد وسیعی داره ... در قسمتی از اون ... من کسی هستم که با خواهر ساکسیفون یعنی فرنوش یه ارتباط کثیف و پیچیده داشتم


البته این مورد رو بهش اشاره کنم که ساکسیفون در دنیای واقعی خواهر نداره و این اجازه رو به خودمون دادیم که در دنیای دری وریمون براش یه خواهر بسازیم ... منتها خوب خواهرش با من وارد رابطه های مرموزی شد که متاسفانه الان اوضاع یه مقدار از کنترل ما خارج شده ...


امروز طبق معمول وقتی جلوی در خونشون داشتم ازش خداحافظی می کردم گفت ساسان سریع تر برو تا بابام نیومده ... 


دفعه ی پیش که باباش من رو دید خیلی عجله داشت و یه سلامی سریع به من کرد و رفت


ساکسیفون اومد جلو و گفت این به خاطر همون داستان فرنوش هنوز از دستت ناراحته منتها من خیلی باهاش صحبت کردم ...


ازش پرسیدم میدونه که اون موضوع بین ما حل شده و قرار شده گذشته رو فراموش کنیم ؟


گفت من بهش گفتم منتها فعلن نمیتونه هضمش کنه با توجه به اون حرفایی که پارسال زدی و بعدش اون گندی که فرنوش بالا آورد و تو خودتو انداختی وسط ماجرا


خلاصه امروز دوباره صحبت فرنوش رو پیش کشیدو گفت اگر یادت باشه بابام اون روز خیلی سرد باهات برخورد کرد ... گفتم آره یادمه


گفت دلیلش رو هم که باید بدونی ... منم سرم رو انداختم پایین و گفتم آره میدونم اما نمیدونم کی قراره تموم بشه 


گفت به نظر من رفت و آمدتو بیشتر کن ... بیا خونمون بشین - باهاش حرف بزن ... اینطوری میتونی کنترل موضوع رو به دست بگیری 


گفتم راستش از این نگرانم که اونطور که می خوایم پیش نره و متوجه منظورم نشه


گفت نه من باهاش کلی صحبت کردم و موضوع براش حل شده فقط نمی خواد خیلی سریع بهت میدون بده ... می خواد یکم دستت بیاد که چی به چیه


گفتم تا کی ؟ گفت جواب این سوال بستگی به خودت داره ... 


همون موقع یکی از همسایه هاشون رد شد و صحبت هامون رو همینطور که داشت رد می شد می شنید


ساکسیفون گفت به نظرم الان وقتشه که بری - به روی خودت نیار فرنوش داره از پنجره نگات می کنه ... اما همسایه ها اگر متوجه بشن فکر بد می کنن


یهو اون همسایه شکلش فرق کرد و شبیه آدمایی شد که یه موضوع مهم رو کشف کرده و با یه خنده شیطانی به ما به مسیرش ادامه داد


و بعد از اینکه یه مقدار دور شد ما به هم و بعد به اون همسایه و بعد به سمت فرنوش یه نگاه شیطانی توام با لبخند کردیم


ساکسیفون پرسید به نظرت الان داره به چی فکر می کنه ؟ گفتم صد در صد به اینکه راز سربسته ما رو فهمیده ...


گفت احتمالن داره براش نقشه می کشه ... باید آماده باشیم 


و من گفتم امیدوارم دوباره رابطه من و فرنوش داستان دار نشه به خاطر این اتفاقی که افتاد


و ساکسیفون اومد نزدیک صورتم و یه چشمکی بهم زد و در گوشم گفت : نگران نباش - من طرف شمام


و منم گفتم پس از مدت ها یه حرف آرامش دهنده ازت شنیدم گرچه همینطور به نظر میومد


و بعد دیدیم که پدرش داره از دور میاد و ساکسیفون از من خواست سریع تر برم تا یه مقدار اوضاع به حالت طبیعی برگرده


فرنوش هم داشت ما رو نگاه می کرد و فکر می کرد ما نمیبینیمش ... نمیدونست تمام صحبت هامون در مورد اونه ...


راهمو کشیدم و رفتم ... داشتم به این فکر می کردم که


واقعن چرا ؟


برگشتم و دیدم ساکسیفون یه لبخند شیطانی زد و یه چشمک رو باهاش همراه کرد ... و انگشت شستش رو به یه نشانه ای که فکر کنم فقط خودش در جریان معنیش بود و من رو مطلع نکرده بود بالا آورد و ...


اومدم خونه !


:-)


به نظر شما ... چرا ؟ (-:


راستی کلمه ساکسیفون خودش کلی معنی پشتش خوابیده


الکی کسی نمیشه ساکسیفون !


گرچه تلفظ اصلیش این نیست


اما چرا ؟ (-:-)

درود !


امروز 1 خرداده ... و به عبارتی امروز روزیه که من "آزاد" شدم ... از امروز من دیگه سرباز نیستم ...


خدا رو شکر ... 21 ماه مثل "مرد" خدمت کردم ! چه روزایی که سپری شد تا من رو به امروز رسوند !


و بعد از 21 ماه معادل 91 هفته معادل 637 روز من بالاخره سربازیم تموم شد ... نمیشه گفت انگار همین دیروز بود که شروع شد ... چون خیلی گذشته 


منتها میشه گفت انگار همین 1 ماه پیش بود که شروع شد ! نمیدونم چجوری توصیف کنم حسمو منتها خدا رو شکر ... سپرده بودمش به خدا و همه چیز رو طبق برنامه پیش برد ... بدون هیچ اشکالی و تمامش کرد


امروز برگه رهاییمو گرفتم و خداحافظ ارتش ... 


انشالله از امروز فصل جدیدی از زندگی من آغاز میشه 


و به امید خدا کلی کار دارم که باید انجام بدم 


و سعی می کنم در قسمتی جدا داستان سربازیم رو هم بنویسم کم کم ...


امیدوارم خدا همیشه هوامونو داشته باشه ... حالا منم کسی هستم که سربازیش تموم شده ...


Thanks God 


I Love You


Yesssssssssssssssssssssssss


  • فیدل اومد پیشم ... روی مبل دراز کشیده بودم ... تازه اومده بودم و خسته و کوفته ... می خواست باهاش بازی کنم و هی ورجه وورجه می کرد و می پرید بالا پایین و با دستاش دستمو تکون میداد منتها من نگاش نمیکردم و یه دستی به سرش می کشیدم و می گفتم فیدل الان خسته ام ... بعدن باهات بازی می کنم ...


  • سرگرم گوشیم بودم که دیدم ازش خبری نیست ... نگاش کردم و با این صحنه مواجه شدم ... نمیدونم این عروسک سگ رو از کجا آورده و نمیدونم که آیا واقعن میدونه که سگه یا نه ... منتها به شکل خیلی غم انگیزی آورده بودش و گذاشته بودش جلوی خودش و داشت نگاش می کرد و بعد هم یه نفس عمیق کشید ...


  •  حسی که بهم منتقل کرد کلی حرف و احساس درش بود ... انگار داشت به خیلی از کمبودهای زندگیش اشاره می کرد و من رو به فکر فرو برد ... 


  • اول اینکه آیا ما واقعن باهاش خوبیم؟ و بعد به صورت کلی تر ... آیا واقعن با همه موجودات اطرافمون به خصوص آدما ... رابطمون همونقدر خوب و بی نقصه که فکر می کنیم ؟ آیا رفتار به ظاهر بی نقص ما باعث شده کسی آه بکشه و یاد کمبودهاش بیفته؟


  • در مورد خودم که اگر قرار به نمره دادن باشه فکر نمی کنم در حد قبولی هم نمره بگیرم ... واقعن احساس می کنم باید بیشتر حواسم رو جمع بکنم ... شما چطور ؟ اوضاع چطوره؟ ممکنه یه نفر یا یه موجود دقیقن در همون لحظه ای که آماده نیستیم بیشتر از هر زمان دیگه ای به ما احتیاج داشته باشه ... باید حواسمون به بقیه هم باشه ...


  • فکر می کنیم زبان ساخته شد تا مردم دنیا رو به هم نزدیک بکنه - اما فقط یه محدودیت شد تا خیلی از آدما و یا بهتر بگم موجودات دنیا فقط به این دلیل که زبان هم رو متوجه نمیشن از هم دور بشن - شاید اگر زبانی اختراع نمیشد همه حرف هم رو می فهمیدن ...
و عمیق ترین احساساتی که در زندگیم داشتم رو وقتی به یاد میارم ... هیچ حرفی در اونها زده نشده ! و هیچ زبانی هم نمیتونسته اونها رو بیان بکنه

شاید بهتر باشه وابستگیمون به یک زبان مشترک رو برای درک همدیگه کم کنیم

چیزی که طبیعت بهمون داده خیلی قدرتش بیشتر از اون چیز ناقصیه که ساختیمش و ما رو به این روز انداخته !

دیگه ما هم پیر شدیم توی این خدمت ... 


خدا رو شکر خدا هوامونو داره ولی دیگه واقعن حس می کنم باید تموم بشه !



خدمت مقدس سربازی همونطور که در تصویر قابل مشاهدست سرباز مقدس و نورانی ای رو پرورش داده


که اگر یه مقدار بیشتر فشار وارد کنه صد در صد بنده عروج می کنم !


در این حد مقدس !


توی نور محوم به کل ! یعنی تا سرباز به مرحله عروج و نزول وحی نرسه ول کن نیستن !


خلاصه برامون دعا کنید ... 


20 ماه خدمت کردم بدون مرخصی توی پروندم !


دعامون کنید که به قول سربازا


دیگه نمیکشه !


البته اینا شوخیه 


خدا رو شکر می کنم و دیگه بقیه اش رو هم بسپریم به خودش


برم بخوابم ... تا فردا صبح ساعت 4 به امید خدا باید ظهور کنم


که اسم دیگه اش حضوره


توی فرهنگ سربازی غیبت صغری و کبری نداریم


حتا اگر مجبور باشی ساعت 4 بیدار بشی در ساعت تعیین شده باید ظهور کنی


یه مقدار با داستان اصلی شباهت داره از نظر املای کلمات ولی در باطن


هیچ ربطی به هم ندارن ! 


حتا اون نورانی شدن در اثر تقدس - همه اش فتوشاپه !


به قول محمد ... ساسی داغون شدیم رفت 


چی میگم نصف شب ؟


FaKe SToRY 


IS THIS


Just a Simple Ash Eater


But a Matiu One

درود به همه ی شما عزیزان


سال جدید رو به همه ی شما و عزیزانتون تبریک عرض می کنم


امیدوارم سال بسیار خوبی رو پیش رو داشته باشیم


مملو از آرامش ... همراه با سلامتی و پر از شادی 


و همه چیز عالی پیش بره 


و همه به اهداف و آرزوهاشون برسن


خدا رو شکر می کنم 


امیدوارم همه ی رفتگان رو هم بیامرزه 


و برای همه آرزوی بهترین ها رو دارم ... 


شاد باشید و موفق


موضوع رو با یک جمله ی جالب شروع می کنم : "یادش بخیر"


جمله ایه که زمان اون رو یاد ما داده - وقتی خاطرات قشنگ رو مرور می کنیم این جمله رو تکرار می کنیم ... چرا که فقط از اونها یادی باقی مونده


و ماهیت اصلیشون یعنی یک وجود فیزیکی قابل درک مشابه سابق رو از دست دادن


چند روزی هست که دوباره فکرم متمرکز موضوع زمان شده ... این متنی که می نویسم فقط یک یادداشت هست - که سند علمی نداره و فقط حاصل تفکرات و تخیلات من هست


یادمه چند سال پیش ما به همراه خاله ی مرحومم و خانوادشون رفتیم اصفهان ... یک مهمونی مفصل خونوادگی که اکثر اقوام جمع بودند ... پارکینگ پر شده بود و دیگه جایی برای ماشین های ما نداشت و دایی من بهمون پیشنهاد داد که ماشین هامون رو شب ببریم توی پارکینگ خونه ی اونها ...


ما هم همین کار رو انجام دادیم و صبح داییم ماشین خاله ام رو که برگردوند - مرحوم خاله ام به شوخی پرسید : "خوب کجاها رفتی تعریف کن ببینم" و دایی من هم در جواب گفت : "ماشین رو دیشب بردم خونه - از اونجا رفتیم شمال - یه هفته هم شمال بودیم ... صبح هم برگشتیم و الان ماشین رو آوردم" و همه خندیدند


من هم خندیدم ولی بعد رفتم توی فکر ! چه جمله ی جالبی ! آیا واقعن میشه یک هفته رو در فاصله ی زمانی چند ساعت سپری کرد ؟ 


مدتی گذشت ... من هم کتاب ها و مقالاتی در این رابطه می خوندم ... به این موضوع بی نهایت علاقه مندم منتها زمانی که قرار شد برم دانشگاه به سمت هیچکدوم از موضوعات مورد علاقه ام نرفتم و اصلن رشته ی دانشگاهیم هیچ ارتباطی به علایقم نداشت ! چرا که با توجه به وضعیت آموزشی کشور و تجربیاتم احساس می کردم تنها نتیجه اش ممکنه این باشه که تمام علایقم در من بمیرند ... 


و به این ترتیب تصمیم گرفتم خودم اونها رو مطالعه کنم ... ولی خوب به این خاطر که فضای آموزشی و آزمایشی ایده آلی در اختیارم نبوده هرگز یک متخصص و صاحب نظر نشدم


اما خیلی بهش فکر می کنم ...


اجازه بدید یادداشتی که چند وقت پیش گوشه ی یکی از کتاب هام نوشتم رو اینجا بنویسم ... اینجا نوشتم خاصیت جالب زمان اینه که اگر کسی بتونه در اون آزادانه حرکت بکنه - مثل ابعاد 3 بعدی اولیه و قابل لمس ... قادره که به فرض برگرده و سالیان سال در گذشته زندگی بکنه ... و دوباره به آینده برگرده ... و در گذشته خودش رو هم جا بذاره ! طوری که هم در گذشته باشه و هم در آینده و هر دو برای اون به معنی زمان حال باشند 


و در این حالت میتونه بگه " من در این زمان هم در زمان حال هستم - هم گذشته و هم آینده ! و در همه ی اونها دارم زندگی می کنم ! "


جالب اینکه با پایان عمرش در گذشته میمیره ولی در آینده هست ! یعنی میتونه به آینده ای بره که در گذشته ی اون سالیان سال هست که مرده ! و این یعنی همه ی اون افراد یک نفر هستند ولی با احتمالات ریاضی جداگونه . میتونیم بهتر بگیم یک نفر هستند که یک نفر نیستند !


کلاس پنجم دبستان که بودم معلم ما موضوع انشای "قصد دارید در آینده چه کاره شوید" رو به ما دادند تا درباره ی اون بنویسیم ! اون شب به مادرم گفتم من دوست دارم ماشین زمان بسازم ! باید چه کاره بشم ؟ مادرم هم در جواب علوم الکترونیک - کامپیوتر - فیزیک و ... رو به من معرفی کردند و گفتند باید دانشمند بشی ... و بعد هم این جمله که : "گذشته و آینده همین الان هم وجود دارند ... فقط ما باید با تصمیماتی که می گیریم به اونها برسیم ... اینکه قراره چه شکلی داشته باشند رو هم ما مشخص می کنیم ... ماشین زمان هم همین رو به ما نشون میده"


همه ی اینها در بازه های زمانی مختلف در ذهن من تکرار شدند ... و حالا یک مقدار بهتر دارم به موضوع فکر می کنم !


در فیزیک نظریه ای داریم به نام جهان های موازی ... این نظریه به طور ساده میگه که در موازات جهان ما جهان های دیگری وجود دارند - در رده های مختلف ... در بسیاری از اونها قوانین فیزیک و رویدادها دقیقن مشابه همین جهان ما هستند ... پسممکنه  دقیقن یک مسیر رو تا به این زمان طی کرده باشند - با رویدادهای عینن مشابه - و به احتمال یک کپی از خود ما در اونها هم وجود داره 


کپی من میتونه همین الان در حال نوشتن این متن باشه ... یا اینکه به خاطر شکستن بال پروانه ای در قاره ی آفریقا در سال 2012 - سلسله اتفاقاتی به وجود اومده باشند که روی کپی من اثر گذاشته باشند و اون الان اصلن پای کامپیوتر نباشه ... میتونه با دوستش در حال قدم زدن باشه


احتمالن هنوز ازدواج نکرده و ممکنه کپی دیگری باشه در جهان مشابه دیگری که هنوز معنی موسیقی سایکدلیک رو هم نمیدونه و به آهنگ های شادمهر علاقه ی زیادی داره ! احتمالن با این روحیه حتمن توی یه رشته ی ورزشی یا المپیادهای علمی هم مقام های خیلی خوبی به دست آورده


در هر صورت من این رو میدونم که این موضوع وجود داره ... اما با توجه به نتایج افکار خودم دارم بهش میرسم ! من اینطور فرض کردم که یک ماشین زمان ساختم و داخلش نشستم و به گذشته رفتم ... یه مقدار گذشته رو دستکاری کردم و دوباره برگشتم به زمانی که الان درش حضور دارم


اما من به جایی که بودم بر نگشتم ! آینده ی من تغییر کرده ... چون گذشته رو تغییر دادم ... 


و برای این زمان حال من هم آینده ی دیگری به وجود اومده که اگر گذشته رو تغییر نمیدادم - شکل دیگری داشت


اما سوال اینکه چه بلایی به سر اون زمان حال و آینده ی قبلی من اومد ؟ اونی که بدون تغییر در گذشته و در حالت عادی داشتم سپریش می کردم ؟


خوب شاید در ابتدا بگیم اون نابود شد ! اما اگر من دوباره برگردم به گذشته و تغییری که اعمال کرده بودم رو دوباره به صورت اولش برگردونم و برگردم به زمان حال - زمان حال من هم به حالت عادی برگشته !


همه ی اینها اگر فاکتور زمان رو یک بعد فیزیکی فرض کنیم و در معادلات ریاضی ساده ترش کنیم میتونن در کنار هم قرار بگیرن 


حالات بی نهایت مختلف از زمان و مکان و ... که در هر کدوم از اونها ما چیز متفاوتی رو تجربه می کنیم - و همه ی اونها هم در حال رخ دادن هستند


در همشون هم ما حضور داریم - میتونم بگم شاید وقتی من از یک زمان خارج میشم - هنوز در همون زمان هستم 


من هنوز در همین لحظه دارم انشا می نویسم ... در مورد اینکه قصد دارم در آینده چه کاره بشم ! منتها اونکه داره انشا می نویسه احتمال حضورش در اون لحظه ی زمانی صده ! و من با احتمال صفر در اون لحظه ی زمانی حضور دارم و در این لحظه صد در صد اینجا هستم ! حتی اونی که چند لحظه پیش صد در صد اینجا بود هم من نیستم !


من اینی هستم که الان در پاراگراف بعدی در حال تایپ کردنه !  کسی که پاراگراف قبل رو تایپ کرد هم من بودم ولی اون همون جا موند ! و در اون لحظه یک احتمال ریاضی قوی و صد در صد شد که بدون دستکاری لحظات قبلش حضور داره اونجا


به این فکر می کردم که تصمیماتی که می گیرم هرکدوم یک آینده رو ایجاد می کنند ... آینده ای که در همه ی اونها من نقش اصلی رو دارم


و در هر شکلی که باشند خودم خلقشون کردم ! همین الان که می نوشتم ناخودآگاه برای اینکه بتونم افکارم رو به صورت نوشته در بیارم غرق شدم در اونها و برای چند لحظه حواسم به کلی از نوشتن پرت شد و وقتی به خودم اومدم دیدم که عضله ی ساعدم رو سفت کردم و دارم با انگشتم فشارش میدم !


نمیدونم این به کدوم قسمت افکارم مربوط بود منتها اگر برگردم به چند لحظه پیش و سعی کنم در افکارم غرق نشم میتونم در اون لحظه به چیزهای جدیدی فکر کنم و ممکنه این قسمت از نوشته یعنی از اوایل پاراگراف  قبل به طور کلی تغییر بکنه !


اما کدوم اونها درسته ؟ ما قراره نسبت به اعمالمون در کدوم زمان ... کدوم جهان و کدوم احتمال سنجیده بشیم ؟ 


به این فکر می کنم که اگر روزی یک همچین وسیله ای اختراع بشه ( که آرزو می کنم نقشی درش داشته باشم یا حداقل در اون زمان حضور داشته باشم ) و انسان قادر به ایجاد تغییر در گذشته و آینده و ... بشه ، سنجش اعمالش چطور صورت می گیره ؟ با توجه به اعتقاداتمون که فرض میکنیم روزی هست که در اون انسان نسبت به اعمالش سنجیده میشه


در این صورت حالات متعددی به وجود میان ... و حتا خود ما فقط محدود به یک "خود" نیستیم ! تکلیفمون چه خواهد بود ؟


امروز که با مادرم صحبت کردم - با توجه به چهره ام و موهای پیچیده شده ام و ... از من خواسته شد در این باره فکر نکنم زیاد ...


ولی احساس می کنم دلیل اینکه خیلی از دانشمندان بزرگ به خصوص محققین فیزیک دچار بی خدایی میشن شاید بررسی ریز به ریز و جزئی همین مسائل باشه که اونها رو تا سر حد جنون پیش میبره ! طوری که حس می کنن پاسخی برای هر سوالی پیدا کردند و در مقابل احساس می کنند پاسخی برای هیچ یک از سوالاتشون ندارند ... قادر به توضیح مسائل میشن اما همیشه یک جای کار می لنگه


و اعتقادشون رو نسبت به خیلی مسائل از دست میدن ! طوری که انگار همه چیز و همه چیز به صورت قانون وجود داره ... و قوانین از یکدیگر به وجود میان و احتیاجی به خالق ندارند


اما خدا رو شکر من اینطوری نشدم هنوز ! شاید هم چون اصلن من دانشمند نیستم ... اما خوب با توجه به تجربیاتم و موارد بسیار نادری که در حالات روحی و جسمی خیلی خاص تجربشون کردم - به این یقین رسیدم که مسائلی خارج از درک و فهم ما وجود دارند


مسائلی که همین درک و فهم باعث میشه نتونیم بهشون فکر کنیم - یعنی ذهن ما درگیر فهم مسائل شده و همین موضوع ما رو از فهم مسائل عاجز کرده !


نمیدونم چطور توضیحش بدم ... انگار فقط زمانی میتونیم درکشون کنیم که دیگه درکی نداشته باشیم ... یا درکمون متمرکز اونها باشه فقط


در هر صورت می خوام از ساسان هایی که در طول این بازه ی زمانی من رو در نوشتن این متن یاری کردند تشکر کنم ... به صورت جدایی ناپذیری به همه ی اونها متصل هستم و یک بی نهایت ریاضی رو در این بازه ی زمانی تشکیل دادیم اما نمیتونم حضورشون رو اثبات کنم مگر اینکه تمام این احتمالات ریاضی رو که جمع اونها در کل صد هست و فقط یکی از اونها در هر لحظه صد هست رو با حذف فاکتور زمان بیاریم کنار هم !


احتمالن خیلی وحشتناک بشه ! 


در کل من احساس می کنم ساخت وسیله ای که بتونه در زمان آزادانه حرکت کنه در نگاه اول خیلی رویایی و آرزوی همه است ... اما شاید اگر واقعن ساخته بشه بسیار وحشتناک باشه ... به طوری که به قدری کنترل زمان رو از ما بگیره که دیگه هرگز نتونیم شرایط رو طوری رقم بزنیم که دوباره به حالت اول برگردیم 


در هر صورت خیلی علاقه دارم که فکر کنم به اینکه خدا به چی فکر می کنه ! گرچه این نوع تفکر چیزی جز نابودی رو در بر نداره اما به بینهایت علاقه دارم ... حداقل مسیری که به سمت بی نهایت میره هرگز اتمامی نداره ...


راستش دیگه نمیتونم افکارم رو متوجه این موضوع بکنم ... شاید یک سری دست نویس رو به زودی از کتاب های دیگری که در حال حاضر دسترسی بهشون خیلی سخته ( زیر انبوهی از کتاب های توی کتابخونه ام ) در بیارم و به این متن اضافه کنم 


فقط حالم خیلی دگرگون شده ! حس می کنم با خودم به رقابت عجیبی مشغول شدم ! که در اون هر ساسانی که انتخاب بهتری بکنه آینده ی قشنگ تری داره ! امیدوارم اون خود من باشم ... چه حرف عجیبی !


زندگی بسیار مشکل میشه زمانی که هرلحظه به این فکر کنید که خودتون ممکنه در لحظه ی بعد در جایگاهی بهتر با احتمال صد در صد حضور داشته باشید و احتمال حضورتون در این جایگاه که اون یکی ازش بهتره و انتخاب بهتری داشتید صد در صد باشه و این یعنی شما میتونستید بهتر هم باشید 


و این سی پی یو مغز شما رو بعد از مدتی نابود می کنه و در بهترین حالت در جایگاهی به نام تیمارستان احتمال حضورتون رو در آینده قطعی خواهید کرد !


اما همه ی اینها در نهایت چیزی رو به وجود میارن به نام سرنوشت ! اون خیلی جای بحث داره ... به نظر Read-Only میاد ... هرکاری هم که بکنیم در انتها یک مسیر مشخصی طی شده و این تصویری رو ایجاد می کنه به نام سرنوشت


مگر اینکه بشه فاکتور انتها رو حذف کرد ... و در یک چرخه ی بدون ایتدا و انتهای n بعدی حضور پیدا کرد


که شاید این هم قابل مشتق گیری و تبدیل به یک چیز ثابت به نام سرنوشت باشه ... که خوب بگذریم


وارد دنیای توهمات و هذیون ها شدم ... برم یک مقدار به ذهنم نرمش بدم برای افکار بعدی ...


این نوشته صرفن یک یادداشت برای تخلیه ی افکار بود ... و همینطور یادآوری افکار در ???آینده؟؟؟



حسی که دارم

مثل پسر بچه ایه که توی عالم بچگی خودش توی همسایگیشون عاشق یه دختر بچه شده

چون فقط یه بار دیده که اون دختر وارد خونه ی یکی از همسایه ها شده

با فکر اینکه دختر رویاهاش اونجا زندگی می کنه

هر روز که از جلوی خونشون رد میشه تیپ میزنه

اون قسمت محلشون براش یه حال و هوای دیگه ای داره

وقتی از اونجا رد میشه حس خوبی داره

و فکر می کنه شاید اون دختر داره نگاش می کنه

و این موضوع سال ها ادامه داره

تا روزی که خیلی اتفاقی متوجه میشه

که اون دختر سال ها پیش از اونجا رفته

جایی که اصلن معلوم نیست کجاست

و اصلن معلوم نیست که حتا یک بار اون پسر رو دیده باشه

و حتا معلوم نیست که اصلن هیچ حسی بهش داشته یا نه

البته قصه ی من با داستانمون تفاوت داره اما برای تشبیهش میتونم از این ماجرا استفاده کنم ...

حس دردناکیه ... وقتی تمام شور و حالت رو معطوف چیزی می کنی

که وقتی به خودت میای

میبینی اصلن وجود نداشته ...

مخربه !

...

بعضی وقت ها دنبال چیزی می گردی که در رویای خودت میبینیش ... و این باعث میشه که یک دروغ خیالی بسازی و از آرامشی که برات ایجاد می کنه لذت ببری ... بی خبر از روزی که به خودت میای و متوجه واقعیت تلخ پشتش میشی ! 

یک فریب آرامش دهنده ... که بهتر از یک واقعیت آزاردهنده است ...

وقتی بخوای یک رویای ناب رو تجربه کنی باید چشم هات رو ببندی ... و وقتی میتونی حرکت کنی که چشم هات باز باشن ... کسی که از رویاهاش لذت میبره چشم هاش رو باز نمی کنه ... و دیگه حرکت نمی کنه ... در رویا باقی میمونه

گرچه من عکسش رو هم تجربه کردم اما باید دید نتیجه ی نهایی چیه ! در اون مورد هیچ نظری ندارم - ذهن و دلم همیشه با هم در این رابطه اختلاف داشتند


دارم فکر می کنم که آیا واقعن به ناهنجاری های تخلیم پی بردم ؟! یا اینکه در عین حالی که  احساس می کنم متوجهشون شدم هنوز دوست دارم باهاشون زندگی کنم ...

رویاهای زیبایی که در واقعیت اینقدر زشت بودند که هرگز دوست نداشتند با من زندگی کنند ...

و شاید من به رویا بیشتر از واقعیت علاقه دارم ... و در واقعیت اینقدر زشت بودم که رویای هیچ یک از رویاهام نباشم

وقتی شخصیت اول یا موضوع رویاهات کسی یا چیزی به غیر از خودت هست همیشه تلاش می کنی که بهش برسی ...

هرجا که هست - هر چه که هست

 اما زمانی که شخصیت اول رویاهات - حتا بدون اینکه توجه کنی -  خودت هستی -  ممکنه یک مقدار خطرناک بشه ...

ممکنه اینقدر در رویا غرق بشی و در اون شخصیت گم ... که دیگه نتونی اصل رویا رو پیدا بکنی ! حتا زمانی که در رویا به خودت میای متوجه میشی که اینقدر غرق در خودت شدی که موضوع اصلی رویا رو هم گم کردی ! دیگه حتا نتونی "خودت" رو پیدا بکنی ...  چه برسه به اینکه تلاش کنی تا به سمتی حرکتش بدی ...

و دارم به این فکر می کنم که شاید دیگه در رویاهام هم دارم کابوس میبینم ! همون کابوسی که برای ندیدنش چشم هام رو بستمو رفتم توی رویا... و شیرینی اون رویا به حدی بوده که نمی خوام تلخی این کابوس رو قبول کنم

و بیدار بشم ...

ساسان ... بیدار شو !

بیدار شو ... این تقلا کردنت نشون میده که دیگه رویا نیست ... داری کابوس میبینی ... 

بیدار شو پسر !

دلایلی وجود دارن که یه چیز با ارزش میره قاطی آشغالا

دلایلی به وجود میان که اون چیز با ارزش از قاطی آشغالا میاد بیرون

خوب این شرایط خوبیه ...

و بعد بنا به دلایلی یه حس نفرتی نسبت به اون آشغالدونی و آشغالای داخلش پیدا می کنه

و از همه می خواد که سمت آشغالدونی نرن و ارزش خودشون رو بدونن

و بعد دلایلی به وجود میان که اون چیز با ارزش دوباره ارزش خودش رو فراموش می کنه

و چشم باز می کنه و میبینه دوباره قاطی آشغالاست ...

بوی گند ... تصاویر حال به هم زن ... 

این موضوع آزارش هم میده ولی خودش هم نمیدونه چرا !

شاید چون آشغالا یه جا جمعن ... !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

بعضی وقتا هرکاری هم که کنی ... درستی ... توی یه مکان و زمان اشتباه !

یا شاید هم موضوع چیز دیگه ای باشه ... 

ولی توی شرایط عجیب اشتهای آشغالدونی هم میره بالا

خیلی باید حرفه ای باشی که نری قاطی آشغالا

مهم نیست کی باشی ... هرکی رد میشه و تورو اونجا میبینه 

حتا خود آشغالا

بهت میگن آشغال !

نمیتونی موضوع رو رد کنی تا وقتی توی آشغالدونی هستی

و نکته ی بعد اینکه آشغالا هم حافظه ی قوی ای دارن ... 

حتا اگر بتونی از آشغالدونی بیای بیرون ... آشغالا یادشون میمونه که تو هم اونجا بودی


و هرچقدر هم که سعی کنی تبدیل به یه آشغال نشی ... 


آشغال میریزن سرت ! 


و وقتی میای بیرون هم بوی آشغال میدی



.
.
.

بعضی وقتا می فهمم چرا بعضی آدما توی سطل آشغال آتیش روشن می کنن ...

میتونم درک کنم چرا چیز دیگه ای رو آتیش نمیزنن ... 


...............................................................................................................................

خیلی دوست دارم بنویسم و حسم رو توضیح بدم ولی نمیتونم ! نمیتونم بنویسمش ...

ممم

نمیشه ! 

نشد !


 "یه کیبورد لازم داره تا سرنوشتش رو باهاش بنویسه"

 

وقتی کیبورد رو توی دستش لمس کرد

 

حس کرد که این فقط سرنوشت خودش نیست

 

انگار خیلی چیزارو میشد باهاش نوشت

 

نمیدونم خوب شد یا بد

 

که فهمید چی توی دستشه !

 

...