"یه کیبورد لازم داره تا سرنوشتش رو باهاش بنویسه"
وقتی کیبورد رو توی دستش لمس کرد
حس کرد که این فقط سرنوشت خودش نیست
انگار خیلی چیزارو میشد باهاش نوشت
نمیدونم خوب شد یا بد
که فهمید چی توی دستشه !
...
God ... You've Given Me What I Need
Aoh Thanks
I See a Keyboard
And Now I'm Going To Write My Destiny
رویا چیزیه که منتظرشی
واقعیت چیزیه که منتظرته
کنار خیابون ایستاده بود
دائم دستشو بلند می کرد که یه ماشین جلوش بایسته
همه ی ماشینا رد می شدن و می رفتن ... بعضی هاشون گاهی یه بوقم میزدن که معنیش رو متوجه نمی شد !
"یعنی چی؟"
یه مدت که گذشت کم کم احساس کرد که هیچ ماشینی قرار نیست توقف بکنه
به اطرافش نگاهی انداخت ... و با خودش گفت : "فکر کنم جای اشتباهی ایستادم"
یه نگاهی به مسیر پیش رو انداخت و گفت : "البته شاید پیاده روی هم فکر بدی نباشه !"
هندزفریشو گذاشت توی گوشش ... دستاشو کرد توی جیبش ... راه افتاد و رفت ...
و انگار یه حسی بهش می گفت دیگه برنگرد و جاده رو نگاه نکن ... کسی قرار نیست به خاطرت توقف کنه
موضوع یه مقدار جالب تر شد وقتی که تصمیمش برای پیاده روی قطعی شده بود و بعضی ماشین ها کنارش توقف می کردن ... و حتا می پرسیدن که کجا میری مسیرت رو بگو ...
دوست داشت بخنده ! به اون لحظاتی فکر می کرد که اونقدر دست تکون داد و هیچکس بهش توجهی نکرد !
و الان دیگه حتا به سمت ماشینایی که خودشون براش توقف می کردن نگاه هم نمی کرد !
گاهی بعضی ها خیلی مصمم بودن و توقفشون بیشتر طول می کشید و بعد از اینکه با بی تفاوتیش مواجه می شدن سری به نشانه ی تاسف تکون میدادن و میرفتن ... و ناخودآگاه یه جمله رو توی ذهنش میاورد :
"خدایا این چی میگه؟ ! """"فازش چیه ؟ """" "
انگار نه انگار که اصلن براش اهمیتی نداره این موضوع !
انگار دیگه هیچکس مهم نبود ... دستاش تو جیبش بود و راه میرفت ... نه ماشینایی که رد می شدن و میرفتن اهمیت داشتن ... نه اونهایی که میدیدنش ... نه بعضی ها که به هر دلیلی توقف می کردن !
گاهی آدم دیگه دوست نداره دستاشو از تو جیبش در بیاره و هندزفریشو بکشه بیرون از گوشش و تصمیمش رو عوض کنه ...
بعضی وقت ها وقتی تصمیم می گیری بقیه راه رو پیاده بری دیگه مهم نیست چند تا ماشین توی مسیر وجود داره ...
این یه داستان کوتاه بود ... ولی این داستان خیلی طولانیه !
بستگی داره چطور خونده بشه !
به نظر پیچیده میاد
ولی روی کاغذ فقط 2 بعد داره
کجا زندگی می کنیم؟
چه کار می کنیم؟
آیا این واقعن فقط تلفیقی از n درست و غلط ساده هست؟
یا موضوع کمی متفاوت میشه وقتی به جای نقاشی تجسمش کنیم؟
و جالب میشه وقتی حس کنیم موضوع به سادگی همین نقاشیه
کافیه هدف نقاشی کشیدن باشه
احتمالن حضور خودمون رو بیشتر در یه نقطه ی نقاشی احساس می کنیم
شاید همون نقطه ای که حس می کنیم بیشتر به ما مربوطه
ولی همه اش نقاشی شده
همه اش با هم
سادست
پیچیده نیست
وقتی میگیم یه جای دیگه
منظور این نیست که داریم از کسی غیر از خودمون صحبت می کنیم
...
سلام
امروز یه اتفاق جالب افتاد که دوست دارم توضیح بدم که هم یه ارسالی داشته باشم توی وبلاگ بعد از یه مدت و هم اینکه ... و هم اینکه ؟
خدا رو شکر می کنم اول ... بابت همه ی نعمت هاش
یه مدتی هست که از نظر روحی و ذهنی به خاطر برخی مسائل که اینجا در موردشون توضیح دادم و برخی دیگه که توضیحی ندادم درگیرم
خودم هم درگیر یه سری مشکلات کوچیک شدم که انشالله حل میشن ... خلاصه سرتون رو درد نیارم
امروز برای انجام یه سری آرمایش رفته بودم بیمارستان ... وقتی نوبتم شد که آزمایش بدم و داشتم آماده می شدم به خیلی مسائل فکر می کردم
در حین انجام آزمایش من سعی می کردم خودم رو خونسرد و بی تفاوت نگه دارم منتها حس می کنم نشد !
و من بدون اینکه بفهمم چی شده خودم رو توی یه فضای خیلی عجیب پیدا کردم ... به فضایی که نمیتونم توصیفش کنم و اصلن هیچ ارتباطی به دنیای ما نداشت
اولین باری بود در زندگیم که همچین حسی بهم دست میداد ... حس می کردم اصلن نمیتونم اون فضا رو درک کنم
و برای لحظاتی تنها فکری که به ذهنم خطور می کرد این بود که شاید مردم !
فضای خیلی جالبی بود ... انگار اصلن بعد زمان و مکان درش معنای خاصی نداشت و مثل فیلم های تخیلی قادر به درک خیلی مسائلی شده بودم که فکر نمی کنم در دنیایی که درش هستیم بتونیم این امکان رو به دست بیاریم
منتها راستش خیلی داشت به مغزم فشار وارد می شد و داشتم اذیت می شدم ... و بعد متوجه شدم که توسط یه نیرویی دارم از اون فضا خارج میشم
خیلی جالب بود ... حس می کردم دیگه هیچ چیز نمیتونه من رو از اونجا خارج کنه و داشتم با خودم می گفتم "بی فایدست" ... اون فضا طوری بود که احساس می کردم هیچ ارتباطی به جایی که قبلن درش بودم نداره ... نمیتونم توضیح بدم چه حسی داشتم ولی دارم سعیم رو می کنم
خلاصه بعد از مدتی احساس کردم دارم بر می گردم به جایی که برام آشناتره ... و بعد کم کم صدای پرسنل بیمارستان رو می شنیدم که صدام می زدن و من به محض اینکه حس کردم یه مقدار برگشتم به دنیای قابل درک خودمون اولین کاری که کردم این بود که دست یکی از اونها رو گرفتم
نمیدونم ... حس می کنم نمی خواستم دوباره برگردم به اون حالت ... به خصوص اینکه وقتی اون حالت یه مقدار کمرنگ شد حالت جسمی خوبی نداشتم و حس می کردم هیچ جای بدنم حس نداره و سنگین شده بودم و یه حس عجیبی کل بدنم رو فرا گرفته بود
من دوباره برگشتم به اون حالت منتها خیلی سعی کردم خودم رو هوشیار نگه دارم و زیاد فاصله نگیرم با دنیای قابل درک خودم
خلاصه بعد از چند دقیقه من یه مقدار نرمال شدم و بعد پسر خالم بهم گفت که چشمام باز بوده ولی به هیچ کس نگاه نمی کردم و انگار اصلن نبودم
به هر حال من به معنای واقعی عبارت خلسه رو تجربه کردم و تجربه فوق العاده عجیبی هم بود ! نمیدونم اونهایی که ادعای تجربه حالت خلسه رو دارن هم یه همچین چیزی رو تجربه می کنن یا نه ...
منتها خیلی عجیب بود و باید یه تحقیق در موردش بکنم ... خیلی دوست دارم بدونم اون فاز جدید از هوشیاری که بقیه ازش به عنوان بیهوشی یاد می کنن و اون دنیای جدیدی که درش قرار گرفتم ساخته ذهن من بوده و یا اینکه چیزی بوده که در مقابل ذهنم قرار گرفته و ذهنم شروع به تحلیلش کرده
البته چیزی که یادم میاد اینه که من در اون لحظه ذهنی نداشتم و برای اولین بار در زندگیم احساس می کردم که دیگه حتا نمیتونم فکر کنم
متاسفانه اون حالت الان برای خودم هم قابل درک نیست و چیز زیادی ازش نمیتونم بنویسم ... به جز توضیحات ناقصی که دادم و مطمئنم نمیتونن توضیح مناسبی باشن
در هر صورت ... به نظرم بد نیومد که یه مقدار به فکر فرو ببرمتون ... البته اگر دوست داشته باشید به این مسائل فکر کنید ... بابت بی سروته بودن موضوع هم بی تقصیرم - گاهی می نویسم که تا قادر به نوشتن هستم ثبت بشه و شاید بعدن همین نوشته ها بتونه به خودم در یادآوری بعضی مسائل و تفکر بهتر روی اونها در شرایط بهتر کمک بکنه
امیدوارم همه سلامت باشیم - باشید - باشند ... و اینکه
التماس دعا
امروز 18 دی 94 ... ساعت 8:35 صبح ...
مادربزرگم به شدت بیمار و در بیمارستان بستری بودند و مادرم به همراه خاله هام و دایی هام برای مراقبت از ایشون رفته بودند اصفهان ...
خاله ی عزیزم که آخرین و جوان ترین خاله ی من هم بودند پای راستشون مو برداشته بود و یه مدت توی گچ بود
2 روز قبل به خاطر فشار سر پا ایستادن حالشون بد شد و مجبور شدند ایشون رو برسونن به بیمارستان
و متوجه شدند در قسمت شکستگی پا یک لخته وجود داره که اومده بالا ... ایشون هم اتاق کناری مادربزرگم در بخش مراقبت های ویژه بستری شدند ... دیروز صبح من باهاشون صحبت کردم ... کلی خندیدم و شوخی کردیم - خیلی دوستشون داشتم و دارم ...
امروز صبح برادرم اومد از خواب بیدارم کرد و دیدم توی چشماش اشک جمع شده ... پرسیدم چی شده ؟ مامان بزرگ ؟ گفت نه ! گفتم پس چی ؟؟؟؟ گفت خاله ...
دوستان عزیزترین خاله ی دنیا - کسی که واقعن عاشقش بودم ... ماشالله خوشگل - خوشتیپ - جوان ...
وای ... با دو تا بچه ی 2 قلو که امسال پیش دانشگاهی هستند ... با یه همسر جوان و بسیار خوب که واقعن عاشق هم بودند ... در اوج ناباوری ... امروز صبح دار فانی رو وداع گفتند ...
الان که دارم این ها رو می نویسم واقعن دارم دیوونه میشم ... دوستان دعا کنید برای همه ...
برای همه ی ما ... همه ... برای عزیزانمون - مادربزرگم که به شدت حالشون بده و همه ی عزیرانم ...
دوستان برای شادی روح خالم دعا کنید ...
برای سلامتی همه ی عزیزانمون دعا کنید ...
خدایا امتحان سختیه ... وای خدا ...
خدایا ما رو ببخش ... خدایا ما رو ببخش ... خدایا ما رو ببخش به خودت پناه می بریم ...