به نام تفاوت

به نام تفاوت

به نام تفاوت

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از قسمت نظرات استفاده کنید.

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی
حسی که دارم

مثل پسر بچه ایه که توی عالم بچگی خودش توی همسایگیشون عاشق یه دختر بچه شده

چون فقط یه بار دیده که اون دختر وارد خونه ی یکی از همسایه ها شده

با فکر اینکه دختر رویاهاش اونجا زندگی می کنه

هر روز که از جلوی خونشون رد میشه تیپ میزنه

اون قسمت محلشون براش یه حال و هوای دیگه ای داره

وقتی از اونجا رد میشه حس خوبی داره

و فکر می کنه شاید اون دختر داره نگاش می کنه

و این موضوع سال ها ادامه داره

تا روزی که خیلی اتفاقی متوجه میشه

که اون دختر سال ها پیش از اونجا رفته

جایی که اصلن معلوم نیست کجاست

و اصلن معلوم نیست که حتا یک بار اون پسر رو دیده باشه

و حتا معلوم نیست که اصلن هیچ حسی بهش داشته یا نه

البته قصه ی من با داستانمون تفاوت داره اما برای تشبیهش میتونم از این ماجرا استفاده کنم ...

حس دردناکیه ... وقتی تمام شور و حالت رو معطوف چیزی می کنی

که وقتی به خودت میای

میبینی اصلن وجود نداشته ...

مخربه !

...

بعضی وقت ها دنبال چیزی می گردی که در رویای خودت میبینیش ... و این باعث میشه که یک دروغ خیالی بسازی و از آرامشی که برات ایجاد می کنه لذت ببری ... بی خبر از روزی که به خودت میای و متوجه واقعیت تلخ پشتش میشی ! 

یک فریب آرامش دهنده ... که بهتر از یک واقعیت آزاردهنده است ...

وقتی بخوای یک رویای ناب رو تجربه کنی باید چشم هات رو ببندی ... و وقتی میتونی حرکت کنی که چشم هات باز باشن ... کسی که از رویاهاش لذت میبره چشم هاش رو باز نمی کنه ... و دیگه حرکت نمی کنه ... در رویا باقی میمونه

گرچه من عکسش رو هم تجربه کردم اما باید دید نتیجه ی نهایی چیه ! در اون مورد هیچ نظری ندارم - ذهن و دلم همیشه با هم در این رابطه اختلاف داشتند


دارم فکر می کنم که آیا واقعن به ناهنجاری های تخلیم پی بردم ؟! یا اینکه در عین حالی که  احساس می کنم متوجهشون شدم هنوز دوست دارم باهاشون زندگی کنم ...

رویاهای زیبایی که در واقعیت اینقدر زشت بودند که هرگز دوست نداشتند با من زندگی کنند ...

و شاید من به رویا بیشتر از واقعیت علاقه دارم ... و در واقعیت اینقدر زشت بودم که رویای هیچ یک از رویاهام نباشم

وقتی شخصیت اول یا موضوع رویاهات کسی یا چیزی به غیر از خودت هست همیشه تلاش می کنی که بهش برسی ...

هرجا که هست - هر چه که هست

 اما زمانی که شخصیت اول رویاهات - حتا بدون اینکه توجه کنی -  خودت هستی -  ممکنه یک مقدار خطرناک بشه ...

ممکنه اینقدر در رویا غرق بشی و در اون شخصیت گم ... که دیگه نتونی اصل رویا رو پیدا بکنی ! حتا زمانی که در رویا به خودت میای متوجه میشی که اینقدر غرق در خودت شدی که موضوع اصلی رویا رو هم گم کردی ! دیگه حتا نتونی "خودت" رو پیدا بکنی ...  چه برسه به اینکه تلاش کنی تا به سمتی حرکتش بدی ...

و دارم به این فکر می کنم که شاید دیگه در رویاهام هم دارم کابوس میبینم ! همون کابوسی که برای ندیدنش چشم هام رو بستمو رفتم توی رویا... و شیرینی اون رویا به حدی بوده که نمی خوام تلخی این کابوس رو قبول کنم

و بیدار بشم ...

ساسان ... بیدار شو !

بیدار شو ... این تقلا کردنت نشون میده که دیگه رویا نیست ... داری کابوس میبینی ... 

بیدار شو پسر !

دلایلی وجود دارن که یه چیز با ارزش میره قاطی آشغالا

دلایلی به وجود میان که اون چیز با ارزش از قاطی آشغالا میاد بیرون

خوب این شرایط خوبیه ...

و بعد بنا به دلایلی یه حس نفرتی نسبت به اون آشغالدونی و آشغالای داخلش پیدا می کنه

و از همه می خواد که سمت آشغالدونی نرن و ارزش خودشون رو بدونن

و بعد دلایلی به وجود میان که اون چیز با ارزش دوباره ارزش خودش رو فراموش می کنه

و چشم باز می کنه و میبینه دوباره قاطی آشغالاست ...

بوی گند ... تصاویر حال به هم زن ... 

این موضوع آزارش هم میده ولی خودش هم نمیدونه چرا !

شاید چون آشغالا یه جا جمعن ... !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

بعضی وقتا هرکاری هم که کنی ... درستی ... توی یه مکان و زمان اشتباه !

یا شاید هم موضوع چیز دیگه ای باشه ... 

ولی توی شرایط عجیب اشتهای آشغالدونی هم میره بالا

خیلی باید حرفه ای باشی که نری قاطی آشغالا

مهم نیست کی باشی ... هرکی رد میشه و تورو اونجا میبینه 

حتا خود آشغالا

بهت میگن آشغال !

نمیتونی موضوع رو رد کنی تا وقتی توی آشغالدونی هستی

و نکته ی بعد اینکه آشغالا هم حافظه ی قوی ای دارن ... 

حتا اگر بتونی از آشغالدونی بیای بیرون ... آشغالا یادشون میمونه که تو هم اونجا بودی


و هرچقدر هم که سعی کنی تبدیل به یه آشغال نشی ... 


آشغال میریزن سرت ! 


و وقتی میای بیرون هم بوی آشغال میدی



.
.
.

بعضی وقتا می فهمم چرا بعضی آدما توی سطل آشغال آتیش روشن می کنن ...

میتونم درک کنم چرا چیز دیگه ای رو آتیش نمیزنن ... 


...............................................................................................................................

خیلی دوست دارم بنویسم و حسم رو توضیح بدم ولی نمیتونم ! نمیتونم بنویسمش ...

ممم

نمیشه ! 

نشد !


 "یه کیبورد لازم داره تا سرنوشتش رو باهاش بنویسه"

 

وقتی کیبورد رو توی دستش لمس کرد

 

حس کرد که این فقط سرنوشت خودش نیست

 

انگار خیلی چیزارو میشد باهاش نوشت

 

نمیدونم خوب شد یا بد

 

که فهمید چی توی دستشه !

 

...

 



 

 

 

God ... You've Given Me What I Need
 

Aoh Thanks


I See a Keyboard





And Now I'm Going To Write My Destiny


 


 

 

 

 
 


 

 

 

رویا چیزیه که منتظرشی

 

واقعیت چیزیه که منتظرته

 

 

کنار خیابون ایستاده بود


دائم دستشو بلند می کرد که یه ماشین جلوش بایسته 


همه ی ماشینا رد می شدن و می رفتن ... بعضی هاشون گاهی یه بوقم میزدن که معنیش رو متوجه نمی شد !


"یعنی چی؟"


یه مدت که  گذشت کم کم احساس کرد که هیچ ماشینی قرار نیست توقف بکنه 


به اطرافش نگاهی انداخت ... و با خودش گفت : "فکر کنم جای اشتباهی ایستادم" 


یه نگاهی به مسیر پیش رو انداخت و گفت : "البته شاید پیاده روی هم فکر بدی نباشه !"


هندزفریشو گذاشت توی گوشش ... دستاشو کرد توی جیبش ... راه افتاد و رفت ...


و انگار یه حسی بهش می گفت دیگه برنگرد و جاده رو نگاه نکن ... کسی قرار نیست به خاطرت توقف کنه


موضوع یه مقدار جالب تر شد وقتی که تصمیمش برای پیاده روی قطعی شده بود و بعضی ماشین ها کنارش توقف می کردن ... و حتا می پرسیدن که کجا میری مسیرت رو بگو ...


دوست داشت بخنده ! به اون لحظاتی فکر می کرد که اونقدر دست تکون داد و هیچکس بهش توجهی نکرد !


و الان دیگه حتا به سمت ماشینایی که خودشون براش توقف می کردن نگاه هم نمی کرد !


گاهی بعضی ها خیلی مصمم بودن و توقفشون بیشتر طول می کشید و بعد از اینکه با بی تفاوتیش مواجه می شدن سری به نشانه ی تاسف تکون میدادن و میرفتن ... و  ناخودآگاه یه جمله رو توی ذهنش میاورد :


"خدایا این چی میگه؟ ! """"فازش چیه ؟ """" "


انگار نه انگار که اصلن براش اهمیتی نداره این موضوع !


انگار دیگه هیچکس مهم نبود ... دستاش تو جیبش بود و راه میرفت ... نه ماشینایی که رد می شدن و میرفتن اهمیت داشتن ... نه اونهایی که میدیدنش ... نه بعضی ها که به هر دلیلی توقف می کردن !


گاهی آدم دیگه دوست نداره دستاشو از تو جیبش در بیاره و هندزفریشو بکشه بیرون از گوشش و تصمیمش رو عوض کنه ...


بعضی وقت ها وقتی تصمیم می گیری بقیه راه رو پیاده بری دیگه مهم نیست چند تا ماشین توی مسیر وجود داره ...


این یه داستان کوتاه بود ... ولی این داستان خیلی طولانیه !


بستگی داره چطور خونده بشه !





به نظر پیچیده میاد


ولی روی کاغذ فقط 2 بعد داره


کجا زندگی می کنیم؟


چه کار می کنیم؟


آیا این واقعن فقط تلفیقی از n درست و غلط ساده هست؟


یا موضوع کمی متفاوت میشه وقتی به جای نقاشی تجسمش کنیم؟


و جالب میشه وقتی حس کنیم موضوع به سادگی همین نقاشیه


کافیه هدف نقاشی کشیدن باشه


احتمالن حضور خودمون رو بیشتر در یه نقطه ی نقاشی احساس می کنیم


شاید همون نقطه ای که حس می کنیم بیشتر به ما مربوطه


ولی همه اش نقاشی شده


همه اش با هم


سادست


پیچیده نیست


وقتی میگیم یه جای دیگه


منظور این نیست که داریم از کسی غیر از خودمون صحبت می کنیم


...




گرگ باش و توی شبای سرد ... تنها برو اون بالا و زوزه بکش

سرده درکت می کنم ... دوست داری زوزه بکشی 

درکت می کنم

ولی به اوضاع خنده دار اون سگی فکر کن که نتونست یه لحظه سرما رو تحمل کنه

اصلا نه میدونه زوزه کشیدن چیه نه بلده زوزه بکشه

دم تکون داد ... خودشو تسلیم کرد ... خودشو فروخت به یه جای نرم و گرم

بخند بهش که دلش برای تو میسوزه

به هرکسی که جلوی زندگی دمش رو داد زیرش

و حالا یه جای گرم پیدا کرده و پارس می کنه و میگه من "شخصیت مطیعی ندارم" بخند

خدا رو شکر تو پارس کردن بلد نیستی ... ولی میدونی شخصیت کی مطیعه

اونی که زوزه می کشه یا اونی که پارس کردن یاد گرفته

مطیع اونیه که برای حفظ خودش مجبور شد پارس کردن یاد بگیره

و حالا ادعا می کنه که مطیع نمیشه ... با پارس کردن ... با همون کاری که یاد گرفت تا اطاعت کنه

اول از زندگی - بعد از هرچیزی که زندگی بهش داد تا ازش اطاعت کنه

تا جایی پیدا کنه

تا زوزه نکشه

منتظره تا از یه جایی توی این زندگی یه تیکه استخون بیفته جلوش

تا لیس بزنه

پاره کردن بلد نیست ... پاره شدن رو نمیتونه تحمل کنه

فقط خیلی خوب تظاهر به جنگجو بودن می کنه

پارس می کنه ... ادعا داره !

زوزه بکش ... زوزه کشیدن هم داره ... حداقل خودت میدونی زوزه رو برای چی داری می کشی

و به قولی : به سلامتی شبای سرد گرگی ... نه روزای گرم سگی

سلام


امروز یه اتفاق جالب افتاد که دوست دارم توضیح بدم که هم یه ارسالی داشته باشم توی وبلاگ بعد از یه مدت و هم اینکه ... و هم اینکه ؟


خدا رو شکر می کنم اول ... بابت همه ی نعمت هاش


یه مدتی هست که از نظر روحی و ذهنی به خاطر برخی مسائل که اینجا در موردشون توضیح دادم و برخی دیگه که توضیحی ندادم درگیرم


خودم هم درگیر یه سری مشکلات کوچیک شدم که انشالله حل میشن ... خلاصه سرتون رو درد نیارم


امروز برای انجام یه سری آرمایش رفته بودم بیمارستان ... وقتی نوبتم شد که آزمایش بدم و داشتم آماده می شدم به خیلی مسائل فکر می کردم


در حین انجام آزمایش من سعی می کردم خودم رو خونسرد و بی تفاوت نگه دارم منتها حس می کنم نشد !


و من بدون اینکه بفهمم چی شده خودم رو توی یه فضای خیلی عجیب پیدا کردم ... به فضایی که نمیتونم توصیفش کنم و اصلن هیچ ارتباطی به دنیای ما نداشت


اولین باری بود در زندگیم که همچین حسی بهم دست میداد ... حس می کردم اصلن نمیتونم اون فضا رو درک کنم 


و برای لحظاتی تنها فکری که به ذهنم خطور می کرد این بود که شاید مردم !


فضای خیلی جالبی بود ... انگار اصلن بعد زمان و مکان درش معنای خاصی نداشت و مثل فیلم های تخیلی قادر به درک خیلی مسائلی شده بودم که فکر نمی کنم در دنیایی که درش هستیم بتونیم این امکان رو به دست بیاریم


منتها راستش خیلی داشت به مغزم فشار وارد می شد و داشتم اذیت می شدم ... و بعد متوجه شدم که توسط یه نیرویی دارم از اون فضا خارج میشم


خیلی جالب بود ... حس می کردم دیگه هیچ چیز نمیتونه من رو از اونجا خارج کنه و داشتم با خودم می گفتم "بی فایدست" ... اون فضا طوری بود که احساس می کردم هیچ ارتباطی به جایی که قبلن درش بودم نداره ... نمیتونم توضیح بدم چه حسی داشتم ولی دارم سعیم رو می کنم


خلاصه بعد از مدتی احساس کردم دارم بر می گردم به جایی که برام آشناتره ... و بعد کم کم صدای پرسنل بیمارستان رو می شنیدم که صدام می زدن و من به محض اینکه حس کردم یه مقدار برگشتم به دنیای قابل درک خودمون اولین کاری که کردم این بود که دست یکی از اونها رو گرفتم


نمیدونم ... حس می کنم نمی خواستم دوباره برگردم به اون حالت ... به خصوص اینکه وقتی اون حالت یه مقدار کمرنگ شد حالت جسمی خوبی نداشتم و حس می کردم هیچ جای بدنم حس نداره و سنگین شده بودم و یه حس عجیبی کل بدنم رو فرا گرفته بود


من دوباره برگشتم به اون حالت منتها خیلی سعی کردم خودم رو هوشیار نگه دارم و زیاد فاصله نگیرم با دنیای قابل درک خودم


خلاصه بعد از چند دقیقه من یه مقدار نرمال شدم و بعد پسر خالم بهم گفت که چشمام باز بوده ولی به هیچ کس نگاه نمی کردم و انگار اصلن نبودم


به هر حال من به معنای واقعی عبارت خلسه رو تجربه کردم و تجربه فوق العاده عجیبی هم بود ! نمیدونم اونهایی که ادعای تجربه حالت خلسه رو دارن هم یه همچین چیزی رو تجربه می کنن یا نه ... 


منتها خیلی عجیب بود و باید یه تحقیق در موردش بکنم ... خیلی دوست دارم بدونم اون فاز جدید از هوشیاری که بقیه ازش به عنوان بیهوشی یاد می کنن و اون دنیای جدیدی که درش قرار گرفتم ساخته ذهن من بوده و یا اینکه چیزی بوده که در مقابل ذهنم قرار گرفته و ذهنم شروع به تحلیلش کرده


البته چیزی که یادم میاد اینه که من در اون لحظه ذهنی نداشتم و برای اولین بار در زندگیم احساس می کردم که دیگه حتا نمیتونم فکر کنم 


متاسفانه اون حالت الان برای خودم هم قابل درک نیست و چیز زیادی ازش نمیتونم بنویسم ... به جز توضیحات ناقصی که دادم و مطمئنم نمیتونن توضیح مناسبی باشن


در هر صورت ... به نظرم بد نیومد که یه مقدار به فکر فرو ببرمتون ... البته اگر دوست داشته باشید به این مسائل فکر کنید ... بابت بی سروته بودن موضوع هم بی تقصیرم - گاهی می نویسم که تا قادر به نوشتن هستم ثبت بشه و شاید بعدن همین نوشته ها بتونه به خودم در یادآوری بعضی مسائل و تفکر بهتر روی اونها در شرایط بهتر کمک بکنه 


امیدوارم همه سلامت باشیم - باشید - باشند ... و اینکه


التماس دعا

امروز 18 دی 94 ... ساعت 8:35 صبح ...


مادربزرگم به شدت بیمار و در بیمارستان بستری بودند و مادرم به همراه خاله هام و دایی هام برای مراقبت از ایشون رفته بودند اصفهان ...


خاله ی عزیزم که آخرین و جوان ترین خاله ی من هم بودند پای راستشون مو برداشته بود و یه مدت توی گچ بود 


2 روز قبل به خاطر فشار سر پا ایستادن حالشون بد شد و مجبور شدند ایشون رو برسونن به بیمارستان


و متوجه شدند در قسمت شکستگی پا یک لخته وجود داره که اومده بالا ... ایشون هم اتاق کناری مادربزرگم در بخش مراقبت های ویژه بستری شدند ... دیروز صبح من باهاشون صحبت کردم ... کلی خندیدم و شوخی کردیم - خیلی دوستشون داشتم و دارم ...


امروز صبح برادرم اومد از خواب بیدارم کرد و دیدم توی چشماش اشک جمع شده ... پرسیدم چی شده ؟ مامان بزرگ ؟ گفت نه ! گفتم پس چی ؟؟؟؟ گفت خاله ...


دوستان عزیزترین خاله ی دنیا - کسی که واقعن عاشقش بودم ... ماشالله خوشگل - خوشتیپ - جوان ... 


وای ... با دو تا بچه ی 2 قلو که امسال پیش دانشگاهی هستند ... با یه همسر جوان و بسیار خوب که واقعن عاشق هم بودند ... در اوج ناباوری ... امروز صبح دار فانی رو وداع گفتند ... 


الان که دارم این ها رو می نویسم واقعن دارم دیوونه میشم ... دوستان دعا کنید برای همه ... 


برای همه ی ما ... همه ... برای عزیزانمون - مادربزرگم که به شدت حالشون بده و همه ی عزیرانم ... 


دوستان برای شادی روح خالم دعا کنید ... 


برای سلامتی همه ی عزیزانمون دعا کنید ...


خدایا امتحان سختیه ... وای خدا ...


خدایا ما رو ببخش ... خدایا ما رو ببخش ... خدایا ما رو ببخش به خودت پناه می بریم ...