Oops

Oops

Oops

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از قسمت نظرات استفاده کنید.

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

جمعه است ... نشسته بودم و توی تاریکی اتاقم فکر می کردم


به این چیزی که الان هستم ... راستش حس می کنم تنها چیزی که باید حس کنیم رو نمیتونیم حس کنیم و غرق شدیم در حاشیه ی موضوع

چیزی که الان هستیم ... به این فکر می کردم که شاید در آینده ای بسیار دور ... یا شاید جایی که دیگه زمانی مطرح نباشه و من دیگه اصلن انسان نباشم اما هنوز وجود داشته باشم، در حال فکر کردن به این لحظه باشم ... لحظه ای که در حال حاضر دارمش ... اما در اون زمان برای من مثل یک آرزوی محال باشه


اینکه توی این اتاق باشم ... و بعد بلند شم و برم طبقه بالا ... و وارد خونه بشم و مادر و پدر و برادرهام رو در حال مشاهده تلویزیون و صحبت با هم ببینم 


شاید الان در همین لحظه بتونم به راحتی انجامش بدم ... ولی به این فکر می کنم که شاید روزی برسه که مدت ها گذشته از زمانی که دارم آرزو می کنم که دوباره بتونم این کار رو انجام بدم ... دوباره برگردم به خونه ای که یه زمانی درش زندگی می کردم روی کره زمین ... دوباره بتونم از اتاقم خارج بشم و برم طبقه بالا


دوباره راه پله رو طی کنم و به سمت نوری که از خونه به داخل راه پله تابیده میشه برم ...


و بعد از گذشت یه زمان بسیار بسیار طولانی به آرزوم برسم ... یک آرزوی محال که در حال درخششه ! و من بهش برسم ... وارد خونه بشم اعضای خونوادم رو ببینم ... مطمئنم دیگه در اون لحظه این یه صحنه ی معمولی نیست ... این قطعن قشنگ ترین و محال ترین چیزیه که من میتونم ببینم ... 


فکر کردن به یه همچین روزی و اینکه همه ی اینها و حتا موجودیتی که در حال حاضر هستم تبدیل به یه خاطره و یه تصویر بشن برام خیلی سخته


شاید درک من هنوز خیلی تا رسیدن به حقیقت فاصله داره اما ...


راستش خیلی حس عجیبیه طوری که وقتی بهش فکر می کنم دلم برای خودم می سوزه ! اینکه اینقدر به این صحنه ای که ممکنه برام طبیعی شده باشه علاقه دارم که همین الان فکر می کنم در حال رسیدن به آرزوهام هستم ...


به این موضوع که فکر می کنم متوجه اصل قضیه و حاشیه اش میشم ... حاشیه اش چیزیه که در اون غرق شدیم ... اصل موضوع چیزیه که اگر روزی خاطراتی در ذهن ما باشه و بخواهیم یکیشون رو بر گردونیم ... برش می گردونیم ...


بقیه رو نمیدونم منتها خودم که فکر نمی کنم چیزی غیر از این رو بخوام ... 


نمیدونم اصلن چرا خودم رو در افکارم بردم به یه همچین وضعیتی ... منتها فکر می کنم بد نباشه ... تا یه مقدار به چیزی که الان دارم فکر کنم 


یه احتمال ریاضی 1 به بی نهایت که باعث شده من در این وضعیت قرار بگیرم ... 


اوضاع فکری و روحیم خرابه و الان هم که این رو می نویسم حتا در وضعیتی نیستم که ادامه اش بدم ... نمیدونم میتونید این تصویر رو درک کنید یا نه ... 


همین الان به یه خاطره مربوط به زمان کودکیتون فکر کنید ... یه خاطره خیلی خوش و دوست داشتنی ... و تصور کنید بتونید برای لحظه ای دوباره به اون خاطره برگردید و تجربه اش کنید ... وقتی برگردید هرگز دوست ندارید زمان بگذره و می خواهید تا ابد داشته باشیدش ...


و ممکنه با تکرار شدنش تازه بفهمید که چقدر ارزش داشته !


و حالا این موضوع رو درباره کل زندگیتون بررسی کنید ... در مورد عشق و علاقه ای که درون وجودمون هست ... و اینکه شاید روزی در موجودیت دیگری قرار بگیریم و این عشق و علاقه و خاطرات هنوز در وجود ما باشن اما حتا خودمون هم دیگه اینی نیستیم که الان هستیم


از خدا می خوام این آرزوی بزرگ رو برای همه ی ما تداوم ببخشه و قدر این لحظات رو بدونیم ... شاید اگر با عدد و رقم صحبت کنم بهتر باشه


فرض کنیم به دنیای دیگری رفتیم و تنها شدیم و هر روز آرزو می کنیم که یه بار دیگه بتونیم به این روزها برگردیم و پس از هزار سال آرزو کردن 1 روز به ما داده میشه که دوباره برگردیم به چیزی که در حال حاضر هستیم ...


حالا تصورش کنید ... فکر می کنم هر قدمی که بر میدارید رو می شمرید ... هر نفستون رو هم همینطور ! پدر و مادر و اعضای خونواده رو میبینید و در آغوش می گیریدشون دیگه نمی خواهید ازشون جدا شید ... حس می کنید ارزشش رو داشته که هزار سال دعا کنید ... و این همه سختی و تنهایی رو تحمل کنید


و وقتی اون روز بخواد به انتها برسه دوست دارید آخرین روز موجود بودنتون باشه ... 


از خدای بزرگ که خدای همه ی رازها و آرزوهاست می خوام که همه ی ما و عزیزانمون رو حفظ کنه و تا ابد این حلقه ی ارتباطی بینمون که ساخته شده از عشق و محبت هست رو مستحکم نگه داره و 100 سال به عمر زمینی عزیزانمون اضافه کنه و هرگز این لحظات تبدیل به آرزو نشن


برای هممون آرزوی شادی و سلامتی و موفقیت می کنم ... و روزهای خوش غرق در برآورده شدن آرزوهای محال

سلام


یه جوری ام ! امروز داداشم هم رفت خدمت ! متاسفانه من خودم هم نبودم که همراهیش کنم ... افتاده شهرستان و من فکر می کردم حداقل امروز همون لحظه اعزام نمیشن و به فرض بهشون میگن برید وو عصر ترمینال باشید ...


راستش من هم آسیب دیده بودم و همین رو بهانه کردم تا هم آسیب دیدگیم خوب بشه به خواست خدا و هم بتونم همراهیش کنم و باشم ...


چون من میدونم چه حسی داره ... منتها خوب وقتی رسیدم خونه رفته بود !


امروز دو نفر دیگه از دوستام هم رفتن سربازی ... 


دلم همه اش باهاشونه ... 


میدونم چه حسی داره ... امشب ساعت حدود 9 داداشم زنگ زده خونه ... انگار هنوز نه بهشون جایی دادن و نه لباسی و ...


توی محوطه پادگان منتظر ! و توی حرفای مادرم یه جمله شنیدم ازش ... " دارم اذیت میشم" و فکر می کنم معنای این جمله رو خیلی خوب درک می کنم ... 14 ماه پیش یه همچین حسی داشتم و به طور کامل درکش کردم ! نمیشه توضیح داد !


و بعدش بیشتر ناراحت شدم چون اومدم توی اتاقم و دیدم به گوشی من هم زنگ زده ! شاید می خواسته با یه نفر صحبت کنه ! شاید من تنها کسی بودم که توی این شرایط می تونسته باهاش حرف بزنه و حرفش رو بفهمه منتها من نبودم !


خودم هم امروز رفتم تمرین ... رفتم استخر تا یه مقدار از این فکرا بیام بیرون و وقتی برگشتم خونه ناخودآگاه منتظر بودم وقتی وارد میشم داداشم یه گوشه ای باشه و سلام و احوال پرسی و ...


منتها دیدم محوطه کاملن تاریکه و در اتاق داداشم بسته است و تازه یادم اومد داستان چیه ! خودمونیم حالم بدجوری گرفتست !


نمیدونم چی بگم فقط امیدوارم به داداشم ... دوستام و همه ی بچه هایی که امروز رفتن خدمت و شاید یکی از غریب ترین روزای زندگیشون باشه امروز ... و به هیچ سربازی سخت نگذره ... و به هیچ آدمی ... به خصوص خوبا !


خلاصه براشون دعا کنید ... دیشب این موقع داشتم باهاش حرف می زدم و می گفتم نترس فردا میری وسایلتو میدن احتمالن 2 3 روز می فرستن بیاید تا آمادشون کنید ... 


ولی خوب اینطور نشد و رفت و نگهشون داشتن ... در کل امیدوارم زود و راحت بگذره براشون و بعد هم همه اشون خدمت رو در بهترین و ساده ترین و ایده آل ترین حالت بگذرونن ...


پپپپپفففففففففففففففففففف ... همه اش تو فکرمه ! شدیم 2 تا ... اینم "اون یکی"مون


گرگ عاشق آهو شده بود

 

در شبی تاریک به دیدن او رفت

 

و درست هنگامی که برای دیدن آهو آماده می شد

 

با صحنه ای دردناک مواجه شد

 

آهو در حال عشقبازی با یک میمون بود ... پشت انبوه بوته های جنگل ... آنجا که گمان می کرد از چشم همه دور است

 

در تاریکی محض ... جایی که فقط یک گرگ می توانست آنها را ببیند

 

گرگ اندکی آنها را مشاهده کرد

 

از چهره اش نمی شد احساس خاصی را خواند ...

 

یک میمون ...

 

پس از اندکی درنگ ... راهش را عوض کرد و برگشت ...

 

شروع به دویدن کرد

 

حالا می شد غرور و خشم یک گرگ را در چشمانش دید

 

و حسی که فریاد می زد

 

از این به بعد آهو یک غذاست ...

 

چیزی که باید باشد ...

 

 

 

موسیقی متن

 

 

 

از اونجایی که ما از بچگی سگ داشتیم توی خونمون و هنوز هم داریم ( البته چندین سگ که هرکدوم به نحوی از ما جدا شدند تا به "فیدل" رسیدند ) من به سگ ها خیلی علاقه دارم


در کل من علاقه زیادی به سایر جانوران دارم و در نوشته هام از دایناسورها گرفته تا حیوانات زیاد دربارشون صحبت می کنم - منتها با سگ ها بهتر میتونم ارتباط برقرار کنم ... حس می کنم همونطور که من به اونها علاقه دارم اونها هم از من بدشون نمیاد و این حس از همون ابتدا بین ما رد و بدل میشه


خلاصه ... همین چند دقیقه پیش من داشتم از تمرین بر می گشتم و برای اینکه زودتر به خونه برسم از یه مسیر فرعی اومدم ... راستش نمیدونم این چه حسیه ولی وقتی با سگ ها برخورد می کنم درسته که هیچ حرفی بین ما زده نمیشه اما حس می کنم بعد از برخوردمون با هم حرف زدیم ! خلاصه توی راه که یه مسیر خیلی تاریک و شاید ترسناکی هم هست یه مرتبه چشمم به یه سگ افتاد که کنار راه ایستاده بود و داشت من رو نگاه می کرد ! 



راستش توی چهره اش یه خستگی و ناراحتی عجیبی دیدم و نتونستم جلوی خودم رو بگیرم ! یه مقدار جلوتر موتور رو خاموش کردم و پیاده شدم و برگشتم به سمتش ... سگ های ولگرد معمولن از آدم ها فراری هستند - البته این بستگی به محلی که اونها توش ولگردی می کنند هم داره و ممکنه اینطور نباشه


خلاصه اون سگ خیلی خسته شروع به حرکت کرد و من هم دنبالش راه می رفتم تا اینکه شروع کرد به تند تر راه رفتن ولی توان دویدن نداشت !


تا اینکه من صداش کردم ... حس می کنم از لحن صدامون متوجه حسمون میشن ! وقتی که صداش کردم سر جاش ایستاد و آروم سرش رو برگردوند و من هم شروع کردم باهاش حرف زدن ... دوست داشتم بدونه نمی خوام بهش آسیبی برسونم ... خیلی ناراحت بودم از اینکه چیز خاصی همراه ندارم تا بهش بدم بخوره ... به هر حال خیلی آهسته بهش نزدیک شدم - من فقط یه بسته پفک کوچیک توی جیبم بود که اون رو هم همینطوری خریده بودم که بخورم !


درش آوردم و یه دونه براش انداختم ... اومد نزدیک منتها نمیتونست ببینه پفک رو و حس و حال بو کردن هم نداشت


اما متوجه شد که می خوام چیزی بهش بدم که بخوره ! من هم دوباره یکی دیگه براش انداختم و دیدش و خوردش ! کم کم رسیدم بالای سرش ! سر بزرگی داشت اما جثه اش خیلی لاغر شده بود ... من یکی یکی بهش پفک میدادم و اون می خوردشون ... و بد کل بسته پفک رو براش خالی کردم ... خیلی گرسنه بود


دور گردنش یه قلاده و یه طناب خیلی سفت بسته شده بودند ... راستش هدف من از اول هم همونا بودن ! دستم رو گذاشتم روی سرش و نازش می کردم و آروم دستم رو بردم به سمت اون قلاده و تا دستم بهش خورد یه صدایی در آورد و دهنش رو باز کرد و برگشت به سمت دست من


من میدونستم که نمی خواد گازم بگیره و با این کارش می خواست بهم بفهمونه که دوست نداره به اون قلاده دست بزنم


البته اشتباه فکر می کرد چون نمیدونست من می خوام بازش کنم تا اذیت نشه دیگه ...


یه بار دیگه دستم رو بردم سمت قلاده و این دفعه تقریبن پارس کرد ... و من هم آروم سرش رو ناز کردم ولی فکر می کنم خیلی از سمت اون طناب و قلاده در عذاب بود و فکر می کرد من با این کارم ممکنه عذابش رو بیشتر کنم


بنابراین راهش رو کشید و رفت و هرچی صداش کردم دیگه برنگشت ... راستش از مسیری رفت که من نمیتونستم برم و از لای یه تور رد شد که من اصلا نمیتونستم از اونجا عبور کنم


فکری به سرم زد که برگردم و برم دور بزنم و بیام اون طرف تور سراغش ! اما تا برگشتم با صحنه جالبی مواجه شدم !


من توی یه گودی قرار داشتم که تقریبا از سطح زمین 2 متر پایین تر بود ... و به محض اینکه برگشتم دیدم بالای اون گودی حدود 10 تا سگ بزرگ و سر حال ایستادن ! برام جالب بود هیچ صدایی در نیاورده بودن و انگار داشتن این صحنه رو تماشا می کردن ! نمیدونستم از کی اونجا بودن ... اما راستش سگ ها در 2 حالت خطرناکن - یکی زمانی که توی قلمرو خودشون و یا صاحبشون هستند و یکی هم زمانی که به صورت گروهی با هم هستند و توی قلمرو خودشون قرار دارن ... 


یه مقدار نگران شدم ... 


ولی انگار اون سگی که رهبر اون دسته بود متوجه شد که من نیتم چی بوده ! معمولن در این شرایط سگ ها شروع به پارس کردن و حمله کردن می کنند اما اون سگ بی سرو صدا سرشو انداخت پایین و شروع کرد به دویدن و بقیه گروه هم پشتش رفتند ! و سگ داستان ما هم وقتی برگشتم خیلی دور شده بود


من سریع برگشتم خونه و یه مقدار خوراکی تهیه کردم و باز رفتم همونجا ! تقریبن متوجه شده بودم که محل زندگی این سگ ها کجاست و رفتم اونجا و داشتم دنبالشون می گشتم ...


نور ماه زمین رو روشن کرده بود و جز نور مهتاب روشنایی دیگه ای اونجا نبود ... همینطور که داشتم می گشتم دنبالشون متوجه یه جسم سفید روی یه برآمدگی از زمین شدم ... اون یه سگ بود که اونجا دراز کشیده بود ... وقتی اومدم نزدیکش بشم ترسید و بلند شد و رفت یه مقدار عقب تر ایستاد


من هم تمام چیزی که آورده بودم رو همون جا خالی کردم ... به امید اینکه این دوستای بی زبونم بیان و یه مقدار ته دلشون رو بگیره


راستش همیشه به این فکر می کنم که در طول زندگیم شاید نتونستم به هیچکس کمکی بکنم ... اما شاید نیاز این موجودات در حدی باشه که بتونم یه مقدار خوشحالشون کنم ... نمیدونم چرا این موضوع رو توی وبلاگم نوشتم در صورتی که موارد مشابه دیگری هم برام اتفاق افتاده


شاید این بار یه حس عجیبی داشت ! به خصوص وقتی برگشتم و دیدم یه گله سگ دارن بهم نگاه می کنن و بعد بدون هیچ صدایی رفتن !


من هنوز نمیدونم اونها در اون لحظه داشتن به چی فکر می کردن ... ولی مطمئنم چیزی هست که هنوز ما درکش نکردیم و اونها مدت هاست که دارن باهاش زندگی می کنن ... شاید یه حس خاص ... گاهی فکر می کنم اگر به صورت جزئی به موضوع نگاه کنیم - شاید در همه موارد نتونیم خودمون رو برترین موجود زنده بدونیم


در هر صورت ... هوا داره سرد میشه ... اگر شما هم مثل من هنوز اونقدر قدرتمند نشدید که به آدم ها کمک کنید - سعی کنید از همین حیوونا شروع کنید ... تمرین خوبیه !




توی پادگان بودم ... فرمانده ما 2 3 هفته ای هست که به علت یه عمل جراحی از قبل پیش بینی شده و یه عمل پیش بینی نشده بستریه و پادگان نمیاد ... به هر حال امیدوارم سریع تر بهبود پیدا بکنه و ازتون می خوام قبل از خوندن ادامه متن برای بهبودشون دعا کنید چند ثانیه ...

قبلن ما و یکی دیگه از قسمت های پادگان همگی یه جا بودیم ... فقط چند تا سرباز بودیم و فرمانده هامون جای دیگه بودن و فقط گاهی میومدن یه سری به ما میزدن 

اما چند هفته پیش ما به ساختمان جدیدی منتقل شدیم و هر قسمت جدا شد و الان فقط من و دوستم و فرماندمون توی یه اتاق هستیم ...

دوست من روز آخر هفته رو با من هماهنگ کرد و قرار شد بره مرخصی ... روز آخر هفته من تنها بودم ... مثل همیشه تنهایی فرصت خوبیه برای فکر کردن

یکی از سربازای پادگان وقتی مشغول فکر کردن بودم اومد پیشم و من داشتم با دقت بهش نگاه می کردم ... گفت سلام امروز چطوری؟

یکم حرف زدیم و رفت ... سوال جالبی بود ! "امروز چطوری ؟"

تمام افکارم متوجه موضوع جدیدی شدن ! اینکه آیا من واقعن وسط یه پادگانم ؟ آیا این دوستم واقعن یه سربازه ؟ 

با خصوصیات بعضی از بیمارای روانی آشنایی دارم ... البته اسمی که روشون میذارن بیمار روانیه اما ممکنه تنها آدمای سالمی باشن که تا حالا دیده شدن 

اونا ممکنه توی یه دنیای دیگه زندگی بکنند و واقعن چیزی که ما حس می کنیم رو حس نکنند ! به فرض اینکه توی یه آسایشگاه روانی بستری و تحت مراقبت باشن اما فکر کنن که مثلن توی یه پادگان در حال خدمت هستند !

به این فکر می کردم که از کجا معلومه که من الان یه بیمار روان پریش نیستم ؟ چطور بدونم الان تحت مراقبت نیستم ؟ افرادی که میبینم سربازن یا دکتر و پرستار ؟ اصلن چرا باید چیزی وجود داشته باشه و ما به هر دلیلی نتونیم ببینیمش و یا بهتر بگم - چیزی که میبینیم اون چیزی نباشه که بقیه میبینن !

این سوالات مثل یه بذری بودند که در ذهن من کاشته شدند ! و من رهاشون نکردم و توجهم رو متوجهشون کردم و مثل همیشه رشد کردند ! کم کم تبدیل به یه درخت شدند که شاخه های زیادی داشت

و شاید مشابه خیلی از مواردی که تا به حال رخ داده ... داشت به سمت نقض و یا شاید بهبود دیدگاهم نسبت به هرچیزی که تا به حال احساس می کردم رشد می کرد

کم کم این سوال اومد توی ذهنم دوباره ... که آیا اصلن چیزی که من میبینم وجود داره ؟ من مدتیه که دیگه به ذهنم به اون صورت اعتماد ندارم ... وقتی یه بیمار روانی میتونه دنیا رو به شکل دیگری ببینه ... یعنی میشه دنیا رو به اشکال دیگری هم دید ... البته زمانی که ذهن به صورت دیگه ای کار بکنه 

اما واقعیت کدومه ؟ شنیدم میگن بعد از مرگ آدم طعم واقعی همه چیز رو می چشه و زندگی رو با مرگ مثل جنینی که توی شکم مادرشه و انسانی که داره زندگی می کنه و دیگه همه چیز رو از طریق یه لوله دریافت نمی کنه مقایسه کردن !

ما با این درک محدود ... توی دنیایی که به جرات میتونم بگم هیچی ازش نمیدونیم قرار هست چه چیزی رو تجربه کنیم ؟ 

میتونم روزی رو تصور کنم که از این خواب بیدار میشم و با حقایق بیشتری آشنا میشم اما نمیتونم تصور کنم که اون حقایق چی هستند !

فقط میدونم و مطمئنم که در اون لحظه با خودم میگم "وای ! اینها همه جلوی چشم من بودند ... چطور متوجه اشون نشدم !"

من کاملن این رو حس می کنم که مغزم در اختیار خودم نیست و طوری که دوست داره کار می کنه ! من نمیتونم به چیزی که رنگش رو سبز میبینم بگم قرمز چون مغزم داره اون رو سبز میبینه ! من فقط دارم از اطلاعاتی که در اختیارم قرار می گیره استفاده می کنم !

با دوستم "باد" صحبت می کردم پریشب در این رابطه ! گفتم از کجا معلوم که تو اصلن وجود داشته باشی ، یا با فرض اینکه وجود داشته باشی من از کجا بدونم دارم تو رو به همون صورتی که هستی میبینم ؟ دراز کشیده بودم روی زمین و "باد" رو صندلی نشسته بود ! گفت من هستم ! گفتم خوب چطوری ثابت می کنی ؟ گفت چاقو بردار منو زخمی کن ! راه حلاشو دوست دارم همیشه ... گفتم خوب وقتی من تو رو اینجوری ببینم قطعن برای زخمی شدنت هم یه تصویری میسازم توی ذهنم ...

و واقعن چرا باید اون رو زخمی کنم ؟ خودم رو هم اگر زخمی کنم همون نتیجه رو داره ! منتها آیا من مقابل یه تبانی بین ذهنم و دنیایی که درونش زندگی می کنم قرار گرفتم  ؟ و یا شاید اون دنیا رو هم ذهنم ساخته تا من رو بیشتر متوجه اون تبانی بکنه تا خودش !

نمیدونم ... من نمیتونم دقیقن بگم الان کجا هستم !  فقط میدونم حس می کنم داخل اتاقم هستم و دارم به یه موزیک خیلی جالب گوش میدم و این مطالب رو می نویسم ! اگر این موزیک هم ساخته ذهن من باشه از داشتن یه همچین ذهنی راضی ام !

راستش قبل از نوشتن متن خیلی بهتری توی ذهنم بود منتها مشکل من اینه که عادت ندارم قبل از نوشتن جایی ذخیرشون کنم که از خاطرم نره ! در هر صورت اگر مطلب خاصی به ذهنم برسه که فراموشش کردم حتمن اینجا اضافه اش می کنم ...

من استدلال ضعیفی دارم ! حس می کنم جواب خیلی از سوالاتم رو خودم دادم قبلن منتها الان که به اون اطلاعات احتیاج دارم نمیتونم ارتباطشون بدم به این سوال ! برم فکر کنم یکم بیشتر ...

امروز 31 مرداد ! ساعت همین الان شد 9 - شب خوبیه خدا رو شکر ...


از صبح تا حالا دارم دائم با خودم میگم "اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ ... "


سال گذشته در همین لحظه داشتم توی این وبلاگ یه مطلب جدید می نوشتم ! 


یادمه داشتم در این مورد می نوشتم که فردا قراره برم سربازی ! و از حسی که داشتم و افکاری و سوالاتی که در موردش توی سرم بود صحبت می کردم !


و الان همه ی اون سوالات به همراه پاسخشون خاطره شدن !


1 سال گذشت ... 


سال گذشته رو یادمه که چقدر دوست داشتم سریع تر خدمتم شروع بشه ... و منتظر یه تغییر توی زندگیم بودم


و الان بعد از گذشت یک سال حس می کنم اون تغییر انجام شده و دوست دارم سریع تر تمام بشه خدمتم ...


خدا رو شکر می کنم ... همیشه همراهمونه ! امیدوارم هیچوقت ازش دور نشیم با کارامون ... خدا که از کسی دور نمیشه ...


راستش حرف زیادی برای گفتن ندارم - یعنی حرف هست منتها شاید فعلن اون حسی که کمک می کنه تعریفشون کنم وجود نداره


امیدوارم این مدت باقیمونده هم برای همه سربازا خیلی عالی بگذره ... امیدوارم سربازی برای هیچکس سخت نباشه ! و در کل امیدوارم زندگی همه براشون سرشار از آسایش و راحتی باشه و سلامتی و موفقیت و همه آپشن های خوبی که یه زندگی ایده آل میتونه داشته باشه


و در نهایت آرزوی سلامتی دارم برای عزیزانمون که در کنار سلامتی بهترین نعمت های خدا هستند 


برای همتون بهترین ها رو آرزو می کنم


ما رو هم آخر دعاهاتون به یاد داشته باشید 


درود ! یکی از مسائلی که این مدت من رو به خودش درگیر کرده موضوع جبر و اختیار هست ... گفتم سریع تر بنویسمش تا از یادم نرفته !


به این فکر می کردم که آیا واقعن ما در زندگی اختیار داریم ؟ خیلی اوقات از دید یه برنامه نویس به سیستم خلقت نگاه می کنم ! البته نه اینکه من برنامه نویس باشم - ولی دیدش جالبه !


به اینکه فرضن میشه دائم و دائم تر برنامه هایی نوشت که نسبت به برنامه های قبل از خودشون از هوشمندی بالاتری برخوردار باشند ... 


اصلن اساس ایجاد علمی به نام هوش مصنوعی در همین خلاصه میشه ... در برنامه های ساده ما از برنامه می خواهیم که در مواجهه با یک سری شرایط خاص اقدامات خاصی رو انجام بده ! کم کم که هوشمندش می کنیم شرایط خاص رو بهش میشناسونیم و یک سری آپشن در اختیارش قرار میدیم به همراه یک سری قوانین ... و ازش می خواهیم زمانی که با شرایط خاصی مواجه شد با بررسی قوانین و آپشن هایی که در اختیار داره بهترین تصمیم رو اتخاذ بکنه ...


و این موضوع دائم در حال پیشرفته - کم کم ما داریم به سمتی میریم که چیزی که از کامپیوتر می خواهیم به حداقل برسه یعنی ما دقیقن بهش نمیگیم ازش چی می خواهیم ... منتها داریم دامنه اطلاعات - قوانین - شروط و ... ای که برای رسیدن به هدفی خاص باید در اختیارش قرار بدیم رو افزایش میدیم ... یعنی سعی می کنیم هرچیزی که بهش احتیاج داره برای تحلیل کردن رو بهش بدیم ... و ازش بخواهیم خودش تصمیم بگیره 


اما سوال اینه که ... آیا واقعن کامپیوتر داره خودش تصمیم می گیره ؟ من موضوع رو آوردم توی کامپیوتر تا در ابتدا بتونم به صورت ساده تر مفاهیمی که توی ذهنم هست رو بیان کنم و بعد برسیم به اصل موضوع


چیزی که هست اینکه تمام عملیاتی که یک کامپیوتر انجام میده در نهایت ختم میشه به یک سری قوانین ریاضی و اعداد 0 و 1 ...


یعنی در اوج هوشمندی اگر بخواهیم میتونیم برنامه ای بسازیم که تشخیص بده یک کامپیوتر با توجه به اطلاعات و اختیاراتی که در اختیارش هست ( حالا هرچقدر کم یا زیاد ) زمانی که با مسئله X مواجه میشه چه تصمیمی می گیره ! اگر یه برنامه ساده باشه خودمون هم میتونیم محاسبه اش کنیم ... اگر برنامه سنگین باشه ممکنه ما به سادگی قادر نباشیم محاسبه اش کنیم - فرضن بازی شطرنج ! منتها میتونیم برنامه دیگه ای بسازیم که این رو برامون محاسبه بکنه


قصدم اینه که این موضوع رو راجع بهش صحبت بکنم که به هر حال میشه نتیجه رو محاسبه کرد ! به صورت کاملن دقیق ...


خوب این موضوع رو یه مقدار بازش کنیم و بریم سراغ خودمون ! ما دقیقی چی هستیم ؟ موجودات هوشمندی که فکر می کنند اختیار دارند ! نمیدونم درست فکر می کنیم یا نه منتها میشه بردش زیر سوال !


فرض کنید دارید توی خیابون با ماشین حرکت می کنید و یه مرتبه یه ماشین که از خیابون دیگری دور میدون داره وارد مسیر شما میشه بدون اینکه متوجه باشه میزنه بهتون ! ( خدا نکنه البته ) 


پیاده میشید و متوجه میشید طرف مسافرکش بوده ... و زمانی که مسافرش داشته کرایه مسیر رو بهش پرداخت می کرده دقیقن با زمانی که شما نزدیکش بودید مطابقت زمانی پیدا کرده و ایشون هم حواسش پرت شده و با شما تصادف کرده 


شاید با خودمون بگیم این آقا اختیار داشته و میتونسته در اون زمان حواسش رو جمع رانندگی بکنه ! اما آیا واقعن همینطوره  ؟


توی مبحث ژنتیک شاید بدونید که اطلاعات بسیاری درون ژنوم ( یا دقیق تر بگیم DNA ) موجودات وجود داره که خصوصیات اون فرد رو در نهایت تشکیل میدن 


سوال من اینه که آیا با توجه به خصوصیات اون افراد و شما - اتفاق دیگری هم میتونسته رخ بده ؟ یعنی اینکه اون فرد مسافر دقیقن در همون لحظه ( بنا به خصوصیاتیش که خودش هم از اونها بی خبره ) تصمیم میگیره کرایه بده و اون راننده هم دقیقن در همون لحظه توی اون شرایط که قرار می گیره تصمیم می گیره حواسش رو متمرکز گرفتن کرایه بکنه


اینکه اونها دقیقن در لحظه عبور شما در اون محل قرار داشتن هم با کمی تفکر میشه به همین خصوصیاتشون و شرایط دنیایی که در اون قرار داریم و ... مرتبط کرد ! یعنی اون مسافر بر حسب خصوصیات درونیش در لحظه ای خاص تصمیم گرفته که به جایی خاص بره و اون راننده هم در همون لحظه برای سوار کردنش در اون نقطه حضور داشته که اون هم بر می گرده به خصوصیات راننده ...   و بعد هم ادامه داستان طی شده و به این اتفاق منجر شده 


و خلاصه اینکه شما هم طبق خصوصیاتی که دارید در اون لحظه اونجا هستید و افکارتون طوری کار می کنند که کاملن حواستون جمع رانندگی نیست و تصادف می کنید


شاید بررسی این موضوع خیلی پیچیده  و سنگین باشه ... اما من حس می کنم اگر ما مجهز به سیستمی بودیم که میتونست تمام اطلاعات هستی رو در خودش جای بده و تحلیل بکنه ... دقیقن میتونست محاسبه بکنه که شما در این لحظه با هم تصادف خواهید کرد ... 


گرچه این اطلاعات رو حتا نمیشه مقدارش رو محاسبه کرد ... اما به هر حال اگر اینطور فرض کنیم که چنین سیستمی در اختیارمون بود شاید به راحتی به کمک قوانین جهان میتونستیم همه چیز رو پیش بینی کنیم


توی آیات قرآن هم زیاد داریم که در کتاب خدا همه چیز ثبت شده  با تمام جزئیاتش ! من خیلی به این فکر می کردم که اون کتاب چطور میتونه همه چیز رو در خودش داشته باشه و اگر چنین هست و همه چیز داخلش ثبت شده - حتا اینکه اگر برگی از درختی سقوط می کنه چند تا چرخ میزنه تا به زمین برسه ... پس اختیار ما چی میشه ؟ 


و بعد گفتم شاید دقیقن مشابه همون صفر ها و یک هایی هستیم که در کامپیوتر وجود دارند و به تنهایی فقط معنی درست و غلط میدن اما زمانی که به صورت گیگابایتی در کنار هم قرار می گیرن میتونن حتا چیزی شبیه به اختیار رو در سیستم شبیه سازی بکنند


اما شاید واقعن اختیار اونطوری که دیده میشه در کار نباشه - و در اصل اون خصوصیات تعریف شده و قوانین و آپشن ها هستند که به این صورت استفاده میشن فقط !


حتا اگر فرض کنیم آپشن ها و قوانینی که در اختیارمون هست هم به بی نهایت میل می کنند - شاید باز هم اینکه ما کاملن مختار هستیم یا نه احتیاج به تفکر داشته باشه


شاید کتاب خدا که در آیات بهش اشاره میشه چیزی جز قوانین دنیا نباشه که خوب این قوانین رو مشخصن فقط خدا میتونه درک بکنه ... اما اگر قانون رو در اختیار داشته باشیم میتونیم متوجه بشیم چه شرایطی به وجود میاد و اون شرایط ما رو به چه نتیجه ای خواهند رسوند 


برای خود من خیلی جالبه ... اینکه ما حس می کنیم اختیار داریم - اینکه من همین الان دارم به این فکر می کنم که میتونم دیگه ننویسم ! و این کار رو نمی کنم و می نویسم ! این هم شاید چیزی باشه که در وجود من تعریف شده 


اما باز هم در کنارش نظریه ای داریم به نام جهان های موازی - که قبلن هم در مودش گفتم ... در همین لحظه ساسان دیگری در جهانی دقیقن مشابه  این جهان وجود داره ... که تصمیم می گیره دیگه ننویسه و این کار رو انجام میده ! و از این جا به بعد زندگیش با زندگی من متفاوت میشه


اما احتمالن اون هم جز قوانینی هست که تعریف شدند ! یعنی شاید فرق من و اون ساسان فقط استفاده از 2 آپشن Continue یا Quit باشه که خوب بر میگرده به قوانینی که باعث شدن من الان اینجا باشم و دنیای اطرافم این شکلی باشه


و شاید چیز خیلی خاصی نباشه !


در هر صورت من هنوز به هیچ نتیجه ای در این مورد نرسیدم ! فقط خواستم از این زاویه هم به داستان نگاه بکنم ... دعا کردن ... کمک کردن ... تغییراتی که به وسیله دعا در دنیا میدیم و ... هم شاید خیلی ساده قابل تعریف و پیش بینی باشند و جزئی از خصوصیات ما باشند


اگر اینطور به موضوع نگاه بکنیم شاید تمام قوانینی که برای زندگی کردن در کنار هم ایجاد کردیم تغییر بکنند ! شاید هیچکس به خاطر عمل خوبش تشویق و هیچکس به خاطر عمل زشتش مجازات نشه ... چون چیزی غیر از این نمیتونسته رخ بده !


این موضوع در عین حالی که بسیار پیچیده هست بیانش خیلی سخت نیست ... به همین دلیل شاید چیزی باشه هنوز که بیانش کار من نباشه ! و من اون رو در افکارم لحاظ نکردم و شاید این نتیجه گیری خیلی سطحی باشه


من نمیدونم ! فقط یه بار دیگه ذهنم خودم و دنیای اطرافم رو برد زیر سوال 


شما هم بهش فکر کنید و اگر چیزی به ذهنتون رسید خوشحال میشم با من هم در میون بذارید تا در موردش صحبت کنیم


شاید فکر کنید خوندن این متن میتونه در روند افکارتون و دیدتون به برخی مسائل برای لحظه ای تغییر ایجاد بکنه - اما اگر بهتر به همین متن فکر کنید شاید باز به این نتیجه برسید که اون تغییری هم که احساس می کنید تغییره واقعن تغییر نیست و جزئی از روند ادامه کارتون بوده با توجه به ویژگی های درونیتون و اینکه در این لحظه به این شرایط خاص رسیدید !


بهتره بقیه اش رو بذاریم برای خلوت خودمون ! اما در هر صورت خدا پشت و پناهتون ... همین چیزاشه که باعث شده به راحتی بهش بگم خدا ... 


همینکه به این قشنگی مختار و جبار رو با هم درگیر کرده و الان هم داره صحبت ما رو در موردشون مشاهده می کنه ...


شاید جمله خیلی احمقانه ای باشه اما گاهی دوست دارم بدونم الان خدا به چی داره فکر می کنه !


و بعدش با خودم میگم اصلن نباید چیزی به نام فکر کردن رو به خدا نسبت داد چون فکر کردن نواقص زیادی داره و خدا بی نقصه و ... 


و کم کم باز بحث جدیدی باز میشه که ... 


از عوارض سربازیه جدی نگیرید !


شما رو به خدای بزرگ می سپارم !


 
 
 
 
He Knows Everything About It


6-3


موش آویزان ( تصویر 3-6 )


موش های آویزان حیوانات موزی و معمولن نفرت انگیزی هستند


تمرکز اصلی این جانوران روی آویزان شدن است


و در بسیاری از موارد سرقت نیز در لیست علاقه مندی های آنها ذکر شده است


همانطور که در تصویر مشاهده می کنید عضوی غیر طبیعی در اینگونه موجودات به آنها در آویزان شدن کمک می کند


به گونه ای که انسان نمی تواند این کار را انجام دهد ! بدون استفاده از پا یا دست آویزان می شوند


نکته ی دیگری که در عکس هم قابل مشاهده است عدم احساس خستگی از آویزان ماندن است ! 


مشاهده می کنید که موش از این کار لذت می برد


به گفته محققین ذات این موجودات ریز و خنده دار با آویز شدن پیوند خورده و هرگونه اقدامی جهت تغییر این ویژگی ذاتی در اینگونه موجودات کاملن بی نتیجه بوده و جز اتلاف وقت ثمره ای نخواهد داشت


شاید بهترین راه برای مقابله با این موجودات به حداقل رساندن آویزها ( هرچیزی که بتوان به آن آویزان شد ) و پاک کردن محیط از چیزهایی که این موجودات به آن علاقه دارند باشد


اطلاعات دقیقی در مورد چگونگی تولد و زاد و ولد این موجودات در دسترس نیست و رگ و ریشه آنها سوالیست که ذهن اندیشمندان را به خود مشغول کرده


موفق باشید