سلام - دیدم مطالب قدیمی شدن گفتم یکم دست به آپدیت شم ... البته موضوع خاصی مد نظرم نیست ولی فکر کردم شاید بد نباشه یکی از اتفاقاتی که برامون رخ داده رو تعریف کنم ... یه مقدار هم جو عوض شه
خدمت سربازی سختی های خودشو داره منتها گاهی اتفاقای جالبی هم درش رخ میده و پر از شرایطی هست که آدم جز اینکه بسپرشون به خدا کاری از دستش بر نمیاد !
2 روز پیش توی پادگان بودیم ... ما قبلن توی قسمتی بودیم که چند تا افسر وظیفه با هم بودیم - یعنی چند قسمت رو طوری تنظیم کرده بودن که فرمانده های اون ها در یک اتاق بزرگ با هم قرار داشتند و وظیفه هاشون هم توی یه اتاق دیگه با هم بودن ! اونجا که بودیم چون فرمانده هامون توی یه اتاق دیگه بودن ما زیاد به خودمون سخت نمی گرفتیم و خیلی اوقات ظیطنت هامون باعث می شد که بیان سراغمون و دعوا کنن باهامون و ...
منتها اوایل شهریور من و دوستم محمد رو که هر دو در یک قسمت کار می کنیم رو به همراه امیرمون منتقل کردن به یه اتاق اختصاصی ! خوب اولش ناراحت بودیم که تنها میشیم و دیگه اون آزادی رو نداریم و ... منتها خوب سپردیم به خدا و خدا رو شکر خوبه ! اینجایی که اومدیم هم خوبی های خودش رو داره
منتها یه موضوعی که هست اینه که چون ما پیش یه امیر مملکت داریم کار می کنیم باید خیلی حواسمون باشه به رفتارمون و حرکاتمون و ... که یه وقت خدایی نکرده داستان نشه - البته خدا رو شکر امیر هم دیگه بعد از این همه مدت به اون صورت سخت نمی گیره به ما و گاهی میشینیم با هم صحبت هم می کنیم
منتها باز هم باید یه سری فواصل و ضوابط بین ما باشه
من و این دوستم هم 2 تا آدم به معنای واقعی کلمه روانی هستیم که وقتی با هم جفت میشیم اگر کسی ما رو ببینه به خودش هم شک می کنه ! یعنی دریغ از یه لحظه شبیه آدمیزاد بودن ! به کل داغونِ داغون !
ولی وقتی امیر میاد خیلی با شخصیت و متانت و ...
2 روز پیش امیر اومد و ما قرار بود یه سری نامه ی مهم از یه شهر دیگه برامون بیاد که برنامه های کاری رو تنظیم کنیم و ارسال کنیم - منتها حالا بنا به دلایل نا معلوم این نامه ها نیومده بودن ! امیر ما هم دست به تلفن شد و به اینطرف و اونطرف زنگ میزد تا ببینه موضوع چیه و در این بین اعصابش ریخت به هم
متاسفانه ما وقتی امیرمون عصبی میشه - چون عصبی شدنش خیلی باحاله گاهی بی اختیار خندمون می گیره ! فرض کنید یه نفر عصبی بشه و به کل طرف مقابلش رو بشوره بذاره کنار ( تا خشک شه برای مصارف یعدی )
قبلن که توی اتاق خودمون بودیم وقتی از ما عصبانی می شد میتونستیم بیایم توی اتاق خودمون و بعد شروع کنیم به خندیدن ! چون وقتی از ما ناراحت میشه از اصطلاحاتی استفاده می کنه که خیلی جالبن ! و طرز بیانش طوریه که آدم نمیدونه باید ناراحت شه یا بخنده ! یه چیزایی میگه ...
ولی توی این اتاق فاصلمون با امیر به کمتر از 2 متر میرسه و هر مشکلی پیش بیاد که باعث خنده ی ما بشه - باید خودمون رو کنترل کنیم و گاهی این کار خیلی سخت میشه ! معمولن هم وقتی این شرایط پیش میاد من و محمد به هم نگاه نمی کنیم چون در این صورت به یقین دیگه نمیتونیم خودمون رو کنترل کنیم !
اما توی این جریان 2 3 مرتبه امیر ما توی صحبت هاش با طرف مقابل از اصطلاحات خاص خودش و اون طرز بیان باحال و دوست داشتنیش استفاده کرد که ما خیلی بهمون فشار اومد که نخندیم و خدا رو شکر موفق به مهار قضیه شدیم
منتها در اواخر کار که دیگه موضوع داشت با خوبی و خوشی به اتمام می رسید یه مرتبه یه اصطلاح جالبی رو ایشون به کار بردن و بعدش هم موضوع کش پیدا کرد و نمیتونم بگم در این لحظه چقدر حفظ کنترل برامون سخت شده بود - ما هم روبروی امیر نشسته بودیم چون در خلال تماس هاش باید یه سری کارها رو انجام میدادیم و به فرض باید "اون لیستو میدادیم" یا "اون نامه رو میدیدم کجاست" یا "اونو پیگیری کردیم یا نه" و از این کارا
منتها بعد از اینکه اون چند لحظه سپری شد من یه اشتباه بزرگ کردم ... و اشتباه من این بود که یه لحظه برگشتم و به محمد نگاه کردم ... و این آغاز فاجعه بود ...
محمد قرمز شده بود و وقتی منو دید نتونست خودش رو کنترل کنه و من هم همین اتفاق برام افتاد - و وقتی دیدم دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنم - در شرایطی که زیر نظر امیر بودم - رفتم زیر میزم ! و با یه حالت التماس گفتم "وای خدا ! الان نه !!!" و یه صدای شیطانی تو مغزم شنیدم که گفت "اتفاقن الان حال میده ! می خندیم !" ... داشتم وانمود می کردم که یه چیزی افتاده و می خوام برش دارم منتها در اصل داشتم اون زیر منفجر می شدم ! همه چیز داشت خوب پیش میرفت که یهو محمد هم اومد زیر میز !
چشمتون روز بد نبینه ! ما اون زیر داشتیم منتحر می شدیم ( از عملیات انتحاری و القاعده و اینا گرفته شده این کلمه ) من به محمد می گفتم "اینجا نیفتاده برو ببین اون طرف نیست؟" که یعنی پاشو برو اونور دارم می ترکم تو هم اومدی این زیر - محمد هم می گفت "نه اونجا نیست" ولی حتا توان اینکه این جمله رو کامل کنه نداشت
خلاصه امیر ما رو صدا زد و ما نمیتونستیم بیایم بیرون ! و بعد محمد که دید شرایطش خیلی داره بد میشه سریع خودشو رسوند به میز کناری - و در کشوی میز رو باز کرد و سرش رو کرد داخل کشو !
یعنی مثلن داره می گرده ( دنبال چی ؟ خدا میدونه ! ) و من هم همچنان داشتم می گشتم و می گفتم خدایا دیگه نمیتونم ! کمک !
و واقعن هم دیگه نمیتونستم خندم رو بی صدا نگه دارم و به معنای واقعی کلمه داشتم منتهی می شدم ( منفجر و رسیدن به انتهای کار ) ... ولی محمد کم کم داشت صداش در میومد !
که امیر که عصبانی هم بود گفت : "تو چرا سرتو کردی توی کشو؟ این وظیفه های نادان ..." و ادامه ی صحبتش با تلفن - ولی توجهش به ما جلب شده بود که یعنی چی ! و بعد هم به من گفت "اون کجاست ؟ رفت زیر میز چیکار می کنه؟"
ما اوج حساسیتمون به همینه که بهمون بگه چیکار می کنید و قاطی کنه و به خصوص روی کلمه ی "نادان" خیلی حساسیم
و این جملات مثل این بود که یه گالن بنزین خالی کنن روی آتیش ما ! محمد به زور گفت "امیر دارم می گردم نیست!" و می شنیدیم که صداهایی میومد که "چی نیست؟" و دیگه کم کم صداها رو هم نمی شنیدیم !"
من دیدم هیچ راهی ندارم جز اینکه فرار کنم و الانه که دیگه نابود شم ! و خودم رو زدم به تشنج ! یعنی مثلن من حالم بد شده و دارم کف بالا میارم و سرفه و عطسه و خلاصه هر کاری که بلد بودم تا نشون بدم علائم حیاتیم داره قطع میشه ... و دیگه بدون اینکه حتا به امیر نگاه کنم بلند شدم و دویدم از اتاق بیرون و رفتم پیش سربازایی که توی آبدارخونه بودن و اونجا بود که دیگه منفجر شدم !
و چند لحظه بعد محمد که مثلن برای کمک به من اومده بود که ببینه "چی شده؟!!؟!" اومد و اون هم توی اتاق منهدم شد !
سربازای توی آبدارخونه هی می گفتن چی شده اینا چشون شده و ما نمیتونستیم توضیح بدیم و من واقعن از بس دلم درد گرفته بود اشکم در اومد و اومدم یه ذره آب بخورم تا خندم بند بیاد - آب پرید به گلوم و داشتم خفه می شدم و اصلن یه وضعی ! محمد هم که تو اون شرایط مسخره بازیش گرفته بود ( البته ما تو اکثر شرایط مسخره بازیمون می گیره ) میزد پشت منو می گقت طاقت بیار الان وقتش نیست ، تو باید طاقت بیاری و ...
خلاصه صدای امیر میومد که اینا کجا رفتن و ما همچنان در حال "بندری زدن" بودیم !
و بعد از چند دقیقه که حالمون بهتر شد - و من چشمام سرخ شده بود از بس خندیده بودم و اشک از چشمم میومد و سرفه می کردم - و محمد هم حال و روزی بهتر از من نداشت - با یه لیوان آب خنک رفتیم پیش امیر و وانمود کردیم رفتیم براش آب بیاریم
امیر هم مات و مبهم ما رو نگاه می کرد که یعنی این دیگه چیه ! آب چرا آوردن ! و می پرسید این آب برای منه یا خودتون ؟
چون معمولن این که پذیرایی بشه از امیر رو ما انجام نمیدادیم مگر اینکه شرایط خاصی پیش بیاد و خودمون بخوایم این کارو انجام بدیم و ... و این اقدام غیر منتظره بود ...
خلاصه خدا ما رو خواست وگرنه همون جا در حین انفجار اگر امیر پیگیر می شد ، ما رو کشف و خنثی می کرد ...
در هر صورت این اتفاقی بود که 2 روز پیش افتاد و خدا رو شکر به خیر گذشت ... خواستم این رو هم بگم که خدمت سربازی داخل همون سختی هاش و به خاطر شرایط روانی خاصی که بهش حاکمه - یه همچین مواردی رو هم داره و آدم دنبال یه دریچه می گرده برای تخلیه ی روانی خودش
و گاهی همین موضوع داستان هایی رو ایجاد می کنه که ...
به هر حال امیدوارم شاد باشید همیشه و برای همه دعا کنید که شاد و سلامت باشن و آرامش داشته باشن
اون آخرا برای ما هم دعا کنید - برای همه سربازا !
و من اون آخر آخر که یه مشکل ریزی هم برام پیش اومده و دیگه توکل به خدا !
حس جالبیه وقتی چند تا دوست با وفا پیدا می کنی ... دوستایی که خدا طوری تنظیمشون کرده که تمام تلاششون رو می کنن که یه جایی ... یه جوری ... رفاقتشونو بهت ثابت کنن ... دوستایی که اگر بهشون محبت کنی فراموش نمی کنن ...
حس باحالیه ... قبل از اذان صبح وقتی که هیچکس توی کوچه و خیابونا نیست باید بری پادگان ... از خونه میای بیرون و میبینی برقا قطع هستن و تاریکی همه جا رو فرا گرفته ... صدای نفس های خودتو می شنوی ... نه صدایی نه نوری ... وهم انگیز و عجیب
و خدا رو صدا میزنی و میگی " حس می کنم تنهام ... " و یهو یه صدای عجیبی می شنوی که ترجمش میشه " کی گفته تنهایی ؟ حواسم هست ... بچه ها رو فرستادم پیشت ... "
و بعد حس می کنی غیر از صدای پاها و نفسای خودت صداهای دیگه ای هم میاد ... و درخشش چند تا نور توی تاریکی که دارن به سمتت میان ...
اولش عجیبه ولی بعد که متوجه جریان میشی حس خیلی خوبی داره ...
بچه ها ...
میان کنارت و شروع می کنن به قدم زدن باهات ... شروع می کنی باهاشون حرف زدن و احوال پرسی ... و دعا می کنی که یه جوری بتونی محبت دوستاتو جبران کنی ...
همه ی دوستات - همه ی اونایی که خدا بهت هدیه داده ... تا توی تاریکی ... توی سرما ... توی اوج تنهایی و حتا ترس ... بیان کنارت و همه ی این مدل حس ها رو ازت دور کنن
باید از خدا تشکر کنی ...
In The Darkness
With Two Of Those Guys
Grey And White
!!! What a Gang
هنوزم چیزایی هست که فقط توی خواب میشه دید
خیلی بزرگ ... جوری که ذهن از تحلیلشون عاجزه
مثل یه کوه که دراز کشیدی جلوش و دوست داری نگاش کنی ولی اینقدر عظیمه که وقتی نگاش می کنی می ترسی
و وقتی نگاهتو می بری بالا حس می کنی الان از پشت میفتی ! هرچی چشمت میره بالاتر دستاتو به زمین محکم می کنی !
و ضربان قلبت میره بالا ... و با خودت میگی "پسر ... به نظرت من میتونم چشممو برسونم بالاش ؟"
حالت بد میشه ... سرت گیج میره ! اینجوریشو دیگه ندیده بودی ! حس می کنی زمین داره برعکس میشه ! مثل اینکه رو یه سطحی خوابیدی که شیبش داره بیشتر و بیشتر میشه ...
با خودت میگی این چه کوهیه ؟ و من چطور هنوز تونستم خودم رو جلوش نگه دارم ؟ چطور نمی افتم
و بعد عقلت به کمک تنها اطلاعاتی که میتونه درکشون کنه یه جواب مختصر بهت میده ... بهت میگه تو روی زمین خوابیدی و فقط یه کوه جلوته ! چطور می خوای بیفتی ؟ تو فقط فکر می کنی داری می افتی ! چون نمیتونی وضعیت رو درک کنی ...
بعد ازش می پرسی یعنی خیلی کوچیکتر از چیزیه که من دارم میبینم ؟ بهت میگه کوچیک نیست ... ولی خیلی معمولی تر از چیزیه که داری فکر می کنی !
3 بعدی به نظر میاد ولی اینطوری نیست ! تو فقط 3 بعدشو میتونی درک کنی پسر !
به مغزت میگی تو چی ؟
میگه منم مثل تو !
That Was Giant
But That Was Not There When I Decided To Show That To The Others
جمعه است ... نشسته بودم و توی تاریکی اتاقم فکر می کردم
به این چیزی که الان هستم ... راستش حس می کنم تنها چیزی که باید حس کنیم رو نمیتونیم حس کنیم و غرق شدیم در حاشیه ی موضوع
چیزی که الان هستیم ... به این فکر می کردم که شاید در آینده ای بسیار دور ... یا شاید جایی که دیگه زمانی مطرح نباشه و من دیگه اصلن انسان نباشم اما هنوز وجود داشته باشم، در حال فکر کردن به این لحظه باشم ... لحظه ای که در حال حاضر دارمش ... اما در اون زمان برای من مثل یک آرزوی محال باشه
اینکه توی این اتاق باشم ... و بعد بلند شم و برم طبقه بالا ... و وارد خونه بشم و مادر و پدر و برادرهام رو در حال مشاهده تلویزیون و صحبت با هم ببینم
شاید الان در همین لحظه بتونم به راحتی انجامش بدم ... ولی به این فکر می کنم که شاید روزی برسه که مدت ها گذشته از زمانی که دارم آرزو می کنم که دوباره بتونم این کار رو انجام بدم ... دوباره برگردم به خونه ای که یه زمانی درش زندگی می کردم روی کره زمین ... دوباره بتونم از اتاقم خارج بشم و برم طبقه بالا
دوباره راه پله رو طی کنم و به سمت نوری که از خونه به داخل راه پله تابیده میشه برم ...
و بعد از گذشت یه زمان بسیار بسیار طولانی به آرزوم برسم ... یک آرزوی محال که در حال درخششه ! و من بهش برسم ... وارد خونه بشم اعضای خونوادم رو ببینم ... مطمئنم دیگه در اون لحظه این یه صحنه ی معمولی نیست ... این قطعن قشنگ ترین و محال ترین چیزیه که من میتونم ببینم ...
فکر کردن به یه همچین روزی و اینکه همه ی اینها و حتا موجودیتی که در حال حاضر هستم تبدیل به یه خاطره و یه تصویر بشن برام خیلی سخته
شاید درک من هنوز خیلی تا رسیدن به حقیقت فاصله داره اما ...
راستش خیلی حس عجیبیه طوری که وقتی بهش فکر می کنم دلم برای خودم می سوزه ! اینکه اینقدر به این صحنه ای که ممکنه برام طبیعی شده باشه علاقه دارم که همین الان فکر می کنم در حال رسیدن به آرزوهام هستم ...
به این موضوع که فکر می کنم متوجه اصل قضیه و حاشیه اش میشم ... حاشیه اش چیزیه که در اون غرق شدیم ... اصل موضوع چیزیه که اگر روزی خاطراتی در ذهن ما باشه و بخواهیم یکیشون رو بر گردونیم ... برش می گردونیم ...
بقیه رو نمیدونم منتها خودم که فکر نمی کنم چیزی غیر از این رو بخوام ...
نمیدونم اصلن چرا خودم رو در افکارم بردم به یه همچین وضعیتی ... منتها فکر می کنم بد نباشه ... تا یه مقدار به چیزی که الان دارم فکر کنم
یه احتمال ریاضی 1 به بی نهایت که باعث شده من در این وضعیت قرار بگیرم ...
اوضاع فکری و روحیم خرابه و الان هم که این رو می نویسم حتا در وضعیتی نیستم که ادامه اش بدم ... نمیدونم میتونید این تصویر رو درک کنید یا نه ...
همین الان به یه خاطره مربوط به زمان کودکیتون فکر کنید ... یه خاطره خیلی خوش و دوست داشتنی ... و تصور کنید بتونید برای لحظه ای دوباره به اون خاطره برگردید و تجربه اش کنید ... وقتی برگردید هرگز دوست ندارید زمان بگذره و می خواهید تا ابد داشته باشیدش ...
و ممکنه با تکرار شدنش تازه بفهمید که چقدر ارزش داشته !
و حالا این موضوع رو درباره کل زندگیتون بررسی کنید ... در مورد عشق و علاقه ای که درون وجودمون هست ... و اینکه شاید روزی در موجودیت دیگری قرار بگیریم و این عشق و علاقه و خاطرات هنوز در وجود ما باشن اما حتا خودمون هم دیگه اینی نیستیم که الان هستیم
از خدا می خوام این آرزوی بزرگ رو برای همه ی ما تداوم ببخشه و قدر این لحظات رو بدونیم ... شاید اگر با عدد و رقم صحبت کنم بهتر باشه
فرض کنیم به دنیای دیگری رفتیم و تنها شدیم و هر روز آرزو می کنیم که یه بار دیگه بتونیم به این روزها برگردیم و پس از هزار سال آرزو کردن 1 روز به ما داده میشه که دوباره برگردیم به چیزی که در حال حاضر هستیم ...
حالا تصورش کنید ... فکر می کنم هر قدمی که بر میدارید رو می شمرید ... هر نفستون رو هم همینطور ! پدر و مادر و اعضای خونواده رو میبینید و در آغوش می گیریدشون دیگه نمی خواهید ازشون جدا شید ... حس می کنید ارزشش رو داشته که هزار سال دعا کنید ... و این همه سختی و تنهایی رو تحمل کنید
و وقتی اون روز بخواد به انتها برسه دوست دارید آخرین روز موجود بودنتون باشه ...
از خدای بزرگ که خدای همه ی رازها و آرزوهاست می خوام که همه ی ما و عزیزانمون رو حفظ کنه و تا ابد این حلقه ی ارتباطی بینمون که ساخته شده از عشق و محبت هست رو مستحکم نگه داره و 100 سال به عمر زمینی عزیزانمون اضافه کنه و هرگز این لحظات تبدیل به آرزو نشن
برای هممون آرزوی شادی و سلامتی و موفقیت می کنم ... و روزهای خوش غرق در برآورده شدن آرزوهای محال
سلام
یه جوری ام ! امروز داداشم هم رفت خدمت ! متاسفانه من خودم هم نبودم که همراهیش کنم ... افتاده شهرستان و من فکر می کردم حداقل امروز همون لحظه اعزام نمیشن و به فرض بهشون میگن برید وو عصر ترمینال باشید ...
راستش من هم آسیب دیده بودم و همین رو بهانه کردم تا هم آسیب دیدگیم خوب بشه به خواست خدا و هم بتونم همراهیش کنم و باشم ...
چون من میدونم چه حسی داره ... منتها خوب وقتی رسیدم خونه رفته بود !
امروز دو نفر دیگه از دوستام هم رفتن سربازی ...
دلم همه اش باهاشونه ...
میدونم چه حسی داره ... امشب ساعت حدود 9 داداشم زنگ زده خونه ... انگار هنوز نه بهشون جایی دادن و نه لباسی و ...
توی محوطه پادگان منتظر ! و توی حرفای مادرم یه جمله شنیدم ازش ... " دارم اذیت میشم" و فکر می کنم معنای این جمله رو خیلی خوب درک می کنم ... 14 ماه پیش یه همچین حسی داشتم و به طور کامل درکش کردم ! نمیشه توضیح داد !
و بعدش بیشتر ناراحت شدم چون اومدم توی اتاقم و دیدم به گوشی من هم زنگ زده ! شاید می خواسته با یه نفر صحبت کنه ! شاید من تنها کسی بودم که توی این شرایط می تونسته باهاش حرف بزنه و حرفش رو بفهمه منتها من نبودم !
خودم هم امروز رفتم تمرین ... رفتم استخر تا یه مقدار از این فکرا بیام بیرون و وقتی برگشتم خونه ناخودآگاه منتظر بودم وقتی وارد میشم داداشم یه گوشه ای باشه و سلام و احوال پرسی و ...
منتها دیدم محوطه کاملن تاریکه و در اتاق داداشم بسته است و تازه یادم اومد داستان چیه ! خودمونیم حالم بدجوری گرفتست !
نمیدونم چی بگم فقط امیدوارم به داداشم ... دوستام و همه ی بچه هایی که امروز رفتن خدمت و شاید یکی از غریب ترین روزای زندگیشون باشه امروز ... و به هیچ سربازی سخت نگذره ... و به هیچ آدمی ... به خصوص خوبا !
خلاصه براشون دعا کنید ... دیشب این موقع داشتم باهاش حرف می زدم و می گفتم نترس فردا میری وسایلتو میدن احتمالن 2 3 روز می فرستن بیاید تا آمادشون کنید ...
ولی خوب اینطور نشد و رفت و نگهشون داشتن ... در کل امیدوارم زود و راحت بگذره براشون و بعد هم همه اشون خدمت رو در بهترین و ساده ترین و ایده آل ترین حالت بگذرونن ...
پپپپپفففففففففففففففففففف ... همه اش تو فکرمه ! شدیم 2 تا ... اینم "اون یکی"مون
گرگ عاشق آهو شده بود
در شبی تاریک به دیدن او رفت
و درست هنگامی که برای دیدن آهو آماده می شد
با صحنه ای دردناک مواجه شد
آهو در حال عشقبازی با یک میمون بود ... پشت انبوه بوته های جنگل ... آنجا که گمان می کرد از چشم همه دور است
در تاریکی محض ... جایی که فقط یک گرگ می توانست آنها را ببیند
گرگ اندکی آنها را مشاهده کرد
از چهره اش نمی شد احساس خاصی را خواند ...
یک میمون ...
پس از اندکی درنگ ... راهش را عوض کرد و برگشت ...
شروع به دویدن کرد
حالا می شد غرور و خشم یک گرگ را در چشمانش دید
و حسی که فریاد می زد
از این به بعد آهو یک غذاست ...
چیزی که باید باشد ...
موسیقی متن
از اونجایی که ما از بچگی سگ داشتیم توی خونمون و هنوز هم داریم ( البته چندین سگ که هرکدوم به نحوی از ما جدا شدند تا به "فیدل" رسیدند ) من به سگ ها خیلی علاقه دارم
در کل من علاقه زیادی به سایر جانوران دارم و در نوشته هام از دایناسورها گرفته تا حیوانات زیاد دربارشون صحبت می کنم - منتها با سگ ها بهتر میتونم ارتباط برقرار کنم ... حس می کنم همونطور که من به اونها علاقه دارم اونها هم از من بدشون نمیاد و این حس از همون ابتدا بین ما رد و بدل میشه
خلاصه ... همین چند دقیقه پیش من داشتم از تمرین بر می گشتم و برای اینکه زودتر به خونه برسم از یه مسیر فرعی اومدم ... راستش نمیدونم این چه حسیه ولی وقتی با سگ ها برخورد می کنم درسته که هیچ حرفی بین ما زده نمیشه اما حس می کنم بعد از برخوردمون با هم حرف زدیم ! خلاصه توی راه که یه مسیر خیلی تاریک و شاید ترسناکی هم هست یه مرتبه چشمم به یه سگ افتاد که کنار راه ایستاده بود و داشت من رو نگاه می کرد !
راستش توی چهره اش یه خستگی و ناراحتی عجیبی دیدم و نتونستم جلوی خودم رو بگیرم ! یه مقدار جلوتر موتور رو خاموش کردم و پیاده شدم و برگشتم به سمتش ... سگ های ولگرد معمولن از آدم ها فراری هستند - البته این بستگی به محلی که اونها توش ولگردی می کنند هم داره و ممکنه اینطور نباشه
خلاصه اون سگ خیلی خسته شروع به حرکت کرد و من هم دنبالش راه می رفتم تا اینکه شروع کرد به تند تر راه رفتن ولی توان دویدن نداشت !
تا اینکه من صداش کردم ... حس می کنم از لحن صدامون متوجه حسمون میشن ! وقتی که صداش کردم سر جاش ایستاد و آروم سرش رو برگردوند و من هم شروع کردم باهاش حرف زدن ... دوست داشتم بدونه نمی خوام بهش آسیبی برسونم ... خیلی ناراحت بودم از اینکه چیز خاصی همراه ندارم تا بهش بدم بخوره ... به هر حال خیلی آهسته بهش نزدیک شدم - من فقط یه بسته پفک کوچیک توی جیبم بود که اون رو هم همینطوری خریده بودم که بخورم !
درش آوردم و یه دونه براش انداختم ... اومد نزدیک منتها نمیتونست ببینه پفک رو و حس و حال بو کردن هم نداشت
اما متوجه شد که می خوام چیزی بهش بدم که بخوره ! من هم دوباره یکی دیگه براش انداختم و دیدش و خوردش ! کم کم رسیدم بالای سرش ! سر بزرگی داشت اما جثه اش خیلی لاغر شده بود ... من یکی یکی بهش پفک میدادم و اون می خوردشون ... و بد کل بسته پفک رو براش خالی کردم ... خیلی گرسنه بود
دور گردنش یه قلاده و یه طناب خیلی سفت بسته شده بودند ... راستش هدف من از اول هم همونا بودن ! دستم رو گذاشتم روی سرش و نازش می کردم و آروم دستم رو بردم به سمت اون قلاده و تا دستم بهش خورد یه صدایی در آورد و دهنش رو باز کرد و برگشت به سمت دست من
من میدونستم که نمی خواد گازم بگیره و با این کارش می خواست بهم بفهمونه که دوست نداره به اون قلاده دست بزنم
البته اشتباه فکر می کرد چون نمیدونست من می خوام بازش کنم تا اذیت نشه دیگه ...
یه بار دیگه دستم رو بردم سمت قلاده و این دفعه تقریبن پارس کرد ... و من هم آروم سرش رو ناز کردم ولی فکر می کنم خیلی از سمت اون طناب و قلاده در عذاب بود و فکر می کرد من با این کارم ممکنه عذابش رو بیشتر کنم
بنابراین راهش رو کشید و رفت و هرچی صداش کردم دیگه برنگشت ... راستش از مسیری رفت که من نمیتونستم برم و از لای یه تور رد شد که من اصلا نمیتونستم از اونجا عبور کنم
فکری به سرم زد که برگردم و برم دور بزنم و بیام اون طرف تور سراغش ! اما تا برگشتم با صحنه جالبی مواجه شدم !
من توی یه گودی قرار داشتم که تقریبا از سطح زمین 2 متر پایین تر بود ... و به محض اینکه برگشتم دیدم بالای اون گودی حدود 10 تا سگ بزرگ و سر حال ایستادن ! برام جالب بود هیچ صدایی در نیاورده بودن و انگار داشتن این صحنه رو تماشا می کردن ! نمیدونستم از کی اونجا بودن ... اما راستش سگ ها در 2 حالت خطرناکن - یکی زمانی که توی قلمرو خودشون و یا صاحبشون هستند و یکی هم زمانی که به صورت گروهی با هم هستند و توی قلمرو خودشون قرار دارن ...
یه مقدار نگران شدم ...
ولی انگار اون سگی که رهبر اون دسته بود متوجه شد که من نیتم چی بوده ! معمولن در این شرایط سگ ها شروع به پارس کردن و حمله کردن می کنند اما اون سگ بی سرو صدا سرشو انداخت پایین و شروع کرد به دویدن و بقیه گروه هم پشتش رفتند ! و سگ داستان ما هم وقتی برگشتم خیلی دور شده بود
من سریع برگشتم خونه و یه مقدار خوراکی تهیه کردم و باز رفتم همونجا ! تقریبن متوجه شده بودم که محل زندگی این سگ ها کجاست و رفتم اونجا و داشتم دنبالشون می گشتم ...
نور ماه زمین رو روشن کرده بود و جز نور مهتاب روشنایی دیگه ای اونجا نبود ... همینطور که داشتم می گشتم دنبالشون متوجه یه جسم سفید روی یه برآمدگی از زمین شدم ... اون یه سگ بود که اونجا دراز کشیده بود ... وقتی اومدم نزدیکش بشم ترسید و بلند شد و رفت یه مقدار عقب تر ایستاد
من هم تمام چیزی که آورده بودم رو همون جا خالی کردم ... به امید اینکه این دوستای بی زبونم بیان و یه مقدار ته دلشون رو بگیره
راستش همیشه به این فکر می کنم که در طول زندگیم شاید نتونستم به هیچکس کمکی بکنم ... اما شاید نیاز این موجودات در حدی باشه که بتونم یه مقدار خوشحالشون کنم ... نمیدونم چرا این موضوع رو توی وبلاگم نوشتم در صورتی که موارد مشابه دیگری هم برام اتفاق افتاده
شاید این بار یه حس عجیبی داشت ! به خصوص وقتی برگشتم و دیدم یه گله سگ دارن بهم نگاه می کنن و بعد بدون هیچ صدایی رفتن !
من هنوز نمیدونم اونها در اون لحظه داشتن به چی فکر می کردن ... ولی مطمئنم چیزی هست که هنوز ما درکش نکردیم و اونها مدت هاست که دارن باهاش زندگی می کنن ... شاید یه حس خاص ... گاهی فکر می کنم اگر به صورت جزئی به موضوع نگاه کنیم - شاید در همه موارد نتونیم خودمون رو برترین موجود زنده بدونیم
در هر صورت ... هوا داره سرد میشه ... اگر شما هم مثل من هنوز اونقدر قدرتمند نشدید که به آدم ها کمک کنید - سعی کنید از همین حیوونا شروع کنید ... تمرین خوبیه !
امروز 31 مرداد ! ساعت همین الان شد 9 - شب خوبیه خدا رو شکر ...
از صبح تا حالا دارم دائم با خودم میگم "اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ ... "
سال گذشته در همین لحظه داشتم توی این وبلاگ یه مطلب جدید می نوشتم !
یادمه داشتم در این مورد می نوشتم که فردا قراره برم سربازی ! و از حسی که داشتم و افکاری و سوالاتی که در موردش توی سرم بود صحبت می کردم !
و الان همه ی اون سوالات به همراه پاسخشون خاطره شدن !
1 سال گذشت ...
سال گذشته رو یادمه که چقدر دوست داشتم سریع تر خدمتم شروع بشه ... و منتظر یه تغییر توی زندگیم بودم
و الان بعد از گذشت یک سال حس می کنم اون تغییر انجام شده و دوست دارم سریع تر تمام بشه خدمتم ...
خدا رو شکر می کنم ... همیشه همراهمونه ! امیدوارم هیچوقت ازش دور نشیم با کارامون ... خدا که از کسی دور نمیشه ...
راستش حرف زیادی برای گفتن ندارم - یعنی حرف هست منتها شاید فعلن اون حسی که کمک می کنه تعریفشون کنم وجود نداره
امیدوارم این مدت باقیمونده هم برای همه سربازا خیلی عالی بگذره ... امیدوارم سربازی برای هیچکس سخت نباشه ! و در کل امیدوارم زندگی همه براشون سرشار از آسایش و راحتی باشه و سلامتی و موفقیت و همه آپشن های خوبی که یه زندگی ایده آل میتونه داشته باشه
و در نهایت آرزوی سلامتی دارم برای عزیزانمون که در کنار سلامتی بهترین نعمت های خدا هستند
برای همتون بهترین ها رو آرزو می کنم
ما رو هم آخر دعاهاتون به یاد داشته باشید
درود ! یکی از مسائلی که این مدت من رو به خودش درگیر کرده موضوع جبر و اختیار هست ... گفتم سریع تر بنویسمش تا از یادم نرفته !
به این فکر می کردم که آیا واقعن ما در زندگی اختیار داریم ؟ خیلی اوقات از دید یه برنامه نویس به سیستم خلقت نگاه می کنم ! البته نه اینکه من برنامه نویس باشم - ولی دیدش جالبه !
به اینکه فرضن میشه دائم و دائم تر برنامه هایی نوشت که نسبت به برنامه های قبل از خودشون از هوشمندی بالاتری برخوردار باشند ...
اصلن اساس ایجاد علمی به نام هوش مصنوعی در همین خلاصه میشه ... در برنامه های ساده ما از برنامه می خواهیم که در مواجهه با یک سری شرایط خاص اقدامات خاصی رو انجام بده ! کم کم که هوشمندش می کنیم شرایط خاص رو بهش میشناسونیم و یک سری آپشن در اختیارش قرار میدیم به همراه یک سری قوانین ... و ازش می خواهیم زمانی که با شرایط خاصی مواجه شد با بررسی قوانین و آپشن هایی که در اختیار داره بهترین تصمیم رو اتخاذ بکنه ...
و این موضوع دائم در حال پیشرفته - کم کم ما داریم به سمتی میریم که چیزی که از کامپیوتر می خواهیم به حداقل برسه یعنی ما دقیقن بهش نمیگیم ازش چی می خواهیم ... منتها داریم دامنه اطلاعات - قوانین - شروط و ... ای که برای رسیدن به هدفی خاص باید در اختیارش قرار بدیم رو افزایش میدیم ... یعنی سعی می کنیم هرچیزی که بهش احتیاج داره برای تحلیل کردن رو بهش بدیم ... و ازش بخواهیم خودش تصمیم بگیره
اما سوال اینه که ... آیا واقعن کامپیوتر داره خودش تصمیم می گیره ؟ من موضوع رو آوردم توی کامپیوتر تا در ابتدا بتونم به صورت ساده تر مفاهیمی که توی ذهنم هست رو بیان کنم و بعد برسیم به اصل موضوع
چیزی که هست اینکه تمام عملیاتی که یک کامپیوتر انجام میده در نهایت ختم میشه به یک سری قوانین ریاضی و اعداد 0 و 1 ...
یعنی در اوج هوشمندی اگر بخواهیم میتونیم برنامه ای بسازیم که تشخیص بده یک کامپیوتر با توجه به اطلاعات و اختیاراتی که در اختیارش هست ( حالا هرچقدر کم یا زیاد ) زمانی که با مسئله X مواجه میشه چه تصمیمی می گیره ! اگر یه برنامه ساده باشه خودمون هم میتونیم محاسبه اش کنیم ... اگر برنامه سنگین باشه ممکنه ما به سادگی قادر نباشیم محاسبه اش کنیم - فرضن بازی شطرنج ! منتها میتونیم برنامه دیگه ای بسازیم که این رو برامون محاسبه بکنه
قصدم اینه که این موضوع رو راجع بهش صحبت بکنم که به هر حال میشه نتیجه رو محاسبه کرد ! به صورت کاملن دقیق ...
خوب این موضوع رو یه مقدار بازش کنیم و بریم سراغ خودمون ! ما دقیقی چی هستیم ؟ موجودات هوشمندی که فکر می کنند اختیار دارند ! نمیدونم درست فکر می کنیم یا نه منتها میشه بردش زیر سوال !
فرض کنید دارید توی خیابون با ماشین حرکت می کنید و یه مرتبه یه ماشین که از خیابون دیگری دور میدون داره وارد مسیر شما میشه بدون اینکه متوجه باشه میزنه بهتون ! ( خدا نکنه البته )
پیاده میشید و متوجه میشید طرف مسافرکش بوده ... و زمانی که مسافرش داشته کرایه مسیر رو بهش پرداخت می کرده دقیقن با زمانی که شما نزدیکش بودید مطابقت زمانی پیدا کرده و ایشون هم حواسش پرت شده و با شما تصادف کرده
شاید با خودمون بگیم این آقا اختیار داشته و میتونسته در اون زمان حواسش رو جمع رانندگی بکنه ! اما آیا واقعن همینطوره ؟
توی مبحث ژنتیک شاید بدونید که اطلاعات بسیاری درون ژنوم ( یا دقیق تر بگیم DNA ) موجودات وجود داره که خصوصیات اون فرد رو در نهایت تشکیل میدن
سوال من اینه که آیا با توجه به خصوصیات اون افراد و شما - اتفاق دیگری هم میتونسته رخ بده ؟ یعنی اینکه اون فرد مسافر دقیقن در همون لحظه ( بنا به خصوصیاتیش که خودش هم از اونها بی خبره ) تصمیم میگیره کرایه بده و اون راننده هم دقیقن در همون لحظه توی اون شرایط که قرار می گیره تصمیم می گیره حواسش رو متمرکز گرفتن کرایه بکنه
اینکه اونها دقیقن در لحظه عبور شما در اون محل قرار داشتن هم با کمی تفکر میشه به همین خصوصیاتشون و شرایط دنیایی که در اون قرار داریم و ... مرتبط کرد ! یعنی اون مسافر بر حسب خصوصیات درونیش در لحظه ای خاص تصمیم گرفته که به جایی خاص بره و اون راننده هم در همون لحظه برای سوار کردنش در اون نقطه حضور داشته که اون هم بر می گرده به خصوصیات راننده ... و بعد هم ادامه داستان طی شده و به این اتفاق منجر شده
و خلاصه اینکه شما هم طبق خصوصیاتی که دارید در اون لحظه اونجا هستید و افکارتون طوری کار می کنند که کاملن حواستون جمع رانندگی نیست و تصادف می کنید
شاید بررسی این موضوع خیلی پیچیده و سنگین باشه ... اما من حس می کنم اگر ما مجهز به سیستمی بودیم که میتونست تمام اطلاعات هستی رو در خودش جای بده و تحلیل بکنه ... دقیقن میتونست محاسبه بکنه که شما در این لحظه با هم تصادف خواهید کرد ...
گرچه این اطلاعات رو حتا نمیشه مقدارش رو محاسبه کرد ... اما به هر حال اگر اینطور فرض کنیم که چنین سیستمی در اختیارمون بود شاید به راحتی به کمک قوانین جهان میتونستیم همه چیز رو پیش بینی کنیم
توی آیات قرآن هم زیاد داریم که در کتاب خدا همه چیز ثبت شده با تمام جزئیاتش ! من خیلی به این فکر می کردم که اون کتاب چطور میتونه همه چیز رو در خودش داشته باشه و اگر چنین هست و همه چیز داخلش ثبت شده - حتا اینکه اگر برگی از درختی سقوط می کنه چند تا چرخ میزنه تا به زمین برسه ... پس اختیار ما چی میشه ؟
و بعد گفتم شاید دقیقن مشابه همون صفر ها و یک هایی هستیم که در کامپیوتر وجود دارند و به تنهایی فقط معنی درست و غلط میدن اما زمانی که به صورت گیگابایتی در کنار هم قرار می گیرن میتونن حتا چیزی شبیه به اختیار رو در سیستم شبیه سازی بکنند
اما شاید واقعن اختیار اونطوری که دیده میشه در کار نباشه - و در اصل اون خصوصیات تعریف شده و قوانین و آپشن ها هستند که به این صورت استفاده میشن فقط !
حتا اگر فرض کنیم آپشن ها و قوانینی که در اختیارمون هست هم به بی نهایت میل می کنند - شاید باز هم اینکه ما کاملن مختار هستیم یا نه احتیاج به تفکر داشته باشه
شاید کتاب خدا که در آیات بهش اشاره میشه چیزی جز قوانین دنیا نباشه که خوب این قوانین رو مشخصن فقط خدا میتونه درک بکنه ... اما اگر قانون رو در اختیار داشته باشیم میتونیم متوجه بشیم چه شرایطی به وجود میاد و اون شرایط ما رو به چه نتیجه ای خواهند رسوند
برای خود من خیلی جالبه ... اینکه ما حس می کنیم اختیار داریم - اینکه من همین الان دارم به این فکر می کنم که میتونم دیگه ننویسم ! و این کار رو نمی کنم و می نویسم ! این هم شاید چیزی باشه که در وجود من تعریف شده
اما باز هم در کنارش نظریه ای داریم به نام جهان های موازی - که قبلن هم در مودش گفتم ... در همین لحظه ساسان دیگری در جهانی دقیقن مشابه این جهان وجود داره ... که تصمیم می گیره دیگه ننویسه و این کار رو انجام میده ! و از این جا به بعد زندگیش با زندگی من متفاوت میشه
اما احتمالن اون هم جز قوانینی هست که تعریف شدند ! یعنی شاید فرق من و اون ساسان فقط استفاده از 2 آپشن Continue یا Quit باشه که خوب بر میگرده به قوانینی که باعث شدن من الان اینجا باشم و دنیای اطرافم این شکلی باشه
و شاید چیز خیلی خاصی نباشه !
در هر صورت من هنوز به هیچ نتیجه ای در این مورد نرسیدم ! فقط خواستم از این زاویه هم به داستان نگاه بکنم ... دعا کردن ... کمک کردن ... تغییراتی که به وسیله دعا در دنیا میدیم و ... هم شاید خیلی ساده قابل تعریف و پیش بینی باشند و جزئی از خصوصیات ما باشند
اگر اینطور به موضوع نگاه بکنیم شاید تمام قوانینی که برای زندگی کردن در کنار هم ایجاد کردیم تغییر بکنند ! شاید هیچکس به خاطر عمل خوبش تشویق و هیچکس به خاطر عمل زشتش مجازات نشه ... چون چیزی غیر از این نمیتونسته رخ بده !
این موضوع در عین حالی که بسیار پیچیده هست بیانش خیلی سخت نیست ... به همین دلیل شاید چیزی باشه هنوز که بیانش کار من نباشه ! و من اون رو در افکارم لحاظ نکردم و شاید این نتیجه گیری خیلی سطحی باشه
من نمیدونم ! فقط یه بار دیگه ذهنم خودم و دنیای اطرافم رو برد زیر سوال
شما هم بهش فکر کنید و اگر چیزی به ذهنتون رسید خوشحال میشم با من هم در میون بذارید تا در موردش صحبت کنیم
شاید فکر کنید خوندن این متن میتونه در روند افکارتون و دیدتون به برخی مسائل برای لحظه ای تغییر ایجاد بکنه - اما اگر بهتر به همین متن فکر کنید شاید باز به این نتیجه برسید که اون تغییری هم که احساس می کنید تغییره واقعن تغییر نیست و جزئی از روند ادامه کارتون بوده با توجه به ویژگی های درونیتون و اینکه در این لحظه به این شرایط خاص رسیدید !
بهتره بقیه اش رو بذاریم برای خلوت خودمون ! اما در هر صورت خدا پشت و پناهتون ... همین چیزاشه که باعث شده به راحتی بهش بگم خدا ...
همینکه به این قشنگی مختار و جبار رو با هم درگیر کرده و الان هم داره صحبت ما رو در موردشون مشاهده می کنه ...
شاید جمله خیلی احمقانه ای باشه اما گاهی دوست دارم بدونم الان خدا به چی داره فکر می کنه !
و بعدش با خودم میگم اصلن نباید چیزی به نام فکر کردن رو به خدا نسبت داد چون فکر کردن نواقص زیادی داره و خدا بی نقصه و ...
و کم کم باز بحث جدیدی باز میشه که ...
از عوارض سربازیه جدی نگیرید !
شما رو به خدای بزرگ می سپارم !