اینجا سرشار از سکوت است
و من و او تنها هستیم
گرم صحبت ... از صحبت کردن با او خوشم می آید ! حس می کنم تنها کسی است که از گوش دادن به صحبت ها و بسیاری از چرندیاتی که تولید ذهن ناهنجار من هستند خسته نمی شود
اگر موضوع خنده داری را برایش تعریف کنم خوشش می آید و می خندیم ! اگر ناراحت باشم و مشغول صحبت باشیم به خوبی به حرف هایم گوش می دهد
خیلی اوقات واقعن من را تخلیه می کند ! تا به حال او را در آغوش نگرفته ام ... اما گاهی خیلی به هم نزدیکیم !
گرچه برعکس این موضوع هم زیاد اتفاق می افتد ... بسیار پیش می آید که با هم درگیر می شویم ! سرزنشم می کند ! و من هم در بسیاری موارد با او موافقم
خیلی اوقات هم دوست ندارم سرزنشم کند ! انگار دوست دارم اشتباه کنم
اما خوب چه لحظات صلح و چه در لحظات این چنین - تاثیر خوبی روی من می گذارد
حداقل چیزی که بودنش کنار من دارد این است که احساس تنهایی نکنم !
گاهی دلم می خواهد با کسی به یک موسیقی گوش کنیم ! و او تنها کسیست که همیشه برای انجام یک همچین کارهایی حاضر است
یک هندزفری در گوش من و یک هندزفری در گوش او ! و یک موسیقی زیبا ... و صحبت درباره حسی که به من می دهد و اینکه این حس با وجود او قدرت پیدا می کند
خیلی اوقات در خیابان سر و کله اش پیدا می شود ! در میان جمعیت ... و ادامه مسیر را با هم طی می کنیم
گاهی اینکه با هم صحبت می کنیم باعث تعجب مردم می شود !
بگذریم ... هم صحبت خوبیست ! خیلی اوقات من را از شر خودم هم نجات می دهد !
فکر می کنم او تنها کسیست که من را درک می کند ! گرچه گاهی اوقات روی کاغذ می نویسم "من را با او تنها نگذارید - چون در تنهایی ممکن است چیزهایی از او یاد بگیرم که عمومیت چندانی نداشته باشند !"
اما خوب ... این کاغذ ها هم طعمه سطل آشغال می شوند ! انگار خودم هم بدم نمی آید ...
به هر حال ... در حال حاضر تازه از هم صحبتی با او برگشته ام و زمانی که نیست تمرکزم را رویش از دست می دهم
امیدوارم دفعه ی بعد خودش هم باشد تا بیشتر و بهتر توصیفش کنم ! شاید این نوشته را هم تغییر دادم چون چندان جالب نشد
اما به عنوان یک چرک نویس فعلن همین جا باشد
راستی یادم رفت معرفیش کنم ! نام او "من" است !
زیاد پیش می آید که شبی ساکت را تجربه کنم
گاهی یک شب ساکت برای من فقط یک شب ساکت است ...
من هم می خوابم !
گاهی خیلی ساکت است ... انگار هیچکس در دنیای من نیست !
به زحمت خودم را می خوابانم !
گاهی آنقدر ساکت است که به نظر می آید من در دنیای هیچکس نیستم !
خواب باشد برای بعد !
یه مقدار همه چیز یه مرتبه تو ذهنم تازه شد - و این تازگی پیچیدگی خاصی همراه خودش داشت
گفتم تا تازه و پیچیدست یه جا ثبتش کنم ! داشتم به دنیایی که داخلش هستیم فکر می کردم ... اینکه چه خواصی داره - از 3 بعد متصل به اون یکی بعدش گرفته تا همه قوانین ساده و پیچیدش !
این دنیای ماست ! ولی خوب عادت کردیم همه چیز رو بنویسیم تا به صورت قانون در بیاد - و اگر به کمک روابط توضیح داده نشه - انگار که مربوط به خارج از این دنیاست
راستش من خیلی به این جهان فکر می کنم و اینقدر وارد جزئیاتش میشم که "حد نداره" و این بی حد بودنش به معنای واقعی کلمه جایگزینی در این جمله نداره
گاهی حس می کنم تمام قوانینش رو دارم درک می کنم - اما انگار به زبان بنی بشر نوشته نشدن که بشه توضیحش داد - نه میتونم بنویسم و نه میتونم چیزی رو که درک می کنم بیان کنم ... کار بسیار سختیه
اما خوب خیلی اوقات مثل یه راهرو یا لوله ای که خیلی بیش از ظرفیتش داره ازش عبور می کنه و این باعث شده که همه چیز داخلش گیر کنه - یه مرتبه بر اثر فشار یه چیزایی با فشار پرتاب میشه بیرون ! یعنی بالاخره بعضی چیزا بیرون میان اما به خاطر همون فشار ناشی از ظرفیت کم - ممکنه هیچ کنترلی روشون نباشه
به هر حال دارم روی نحوه کنترلش فکر می کنم
بچه تر که بودم این موضوع ذهن من رو مشغول کرده بود که نیرو با چه سرعتی منتقل میشه ؟ و به فرض اگر یه طناب از اینجا به مریخ متصل باشه و ما از این طرف بکشیمش ( طناب ایده آلی رو فرض می کردم ) دقیقا همون لحظه اون سمتش هم کشیده میشه ؟
و در ادامه با فرض اینکه پاسخ مثبت باشه - موضوع رو ربط میدادم به نسل جدیدی از ارتباطات و فناوری هایی که میشه از دل این موضوع خلق کرد - Teleport و یا مخابره پیام ها با سرعت خیلی زیاد و ...
الان پاسخ سوالاتم رو گرفتم و اما به علت خیلی محدودیت هایی که به اجبار باهاشون روبرو هستیم هنوز فرصت نشده که بهشون جامه عمل بپوشونم !
اما موضوع دیگه خارج شدن از این دنیای 3 بعدی و قوانینش بود ! و شاید هم در "جایی خیلی ریز در همین دنیا" !
نمیدونم چطور توضیحش بدم - کم کم پیش بریم - جاذبه زمین با دور شدن ازش کم میشه - نور خورشید در منظومه های دیگه در راه شیری به این شدت نیست - صدای زنگ مدرسه خونه ها مجاور رو اذیت می کنه اما خونه های توی یه شهر دیگه رو آزار نمیده
می خوام راجع به انواع و اقسام نیروها - قوانین و ... "فیزیکی" صحبت کنم - و اینکه شاید فیزیک خیلی محدوده !
احساسات ما در کجای این دنیا تعریف میشن ؟ چرا عشق مادر به فرزندش چه در فاصله 1 متری و چه در فاصله 1000 کیلومتری تغییری نمی کنه ؟
چرا حس علاقه حتی بعد از فوت یکی از 2 طرف تفاوتی پیدا نمی کنه ؟ چرا این مورد به فاصله و به ابعاد دنیای ما مربوط نمیشه ؟
و موارد شبیه بهش !
یه بحثی هست به نام جهان های موازی - که میگه جهان هایی داریم که در اونها باز هم از ما وجود داره - خیلی بحث جالبیه - همین لحظه ممکنه یه ساسان دیگه توی یه جهان دیگه تا همین جای زندگیش با من کاملا یکی بوده باشه و در این لحظه که من هنوز دارم به نوشتن ادامه میدم - اون نوشتن رو قطع کنه و همین موضوع باعث بشه که باقی زندگیش شکل دیگه ای پیدا بکنه
وقتی یه شکل 3 بعدی رو - مثل کره - به صورت 2 بعدی در میاریم ... شکلش شبیه به دایره میشه - حالا 2 نقطه روی کره رو فرض کنید ( 2 سر قطر کره ) ... زمانی که 3 بعد به 2 بعد تبدیل میشه و کره به دایره تبدیل میشه --- اون 2 نقط که ممکن بود روی کره فاصله بسیار زیادی از هم داشته باشن - حالا افتادن روی هم و دیگه از هم فاصله ای ندارن
مثل سایه ی یه آدم 3 بعدی که روی زمین افتاده - و دیگه پشت کمرش و روی نافش با هم فاصله ای ندارن !
حالا اگر همین بلا رو سر دنیایی با ابعاد بالاتر از 4 بعد بیاریم چی ؟ یعنی دنیای 4 بعدی ما سایه ی دنیایی با ابعاد بالاتر باشه ...
و یا از همین دنیا یه سایه ایجاد کنیم با ابعادی کمتر - که به فرض بعد 4 ام یعنی زمان حذف بشه و گدشته و حال آینده در دنیای جدیدی که ساختیم همه توی یه نقطه جمع بشن
شاید غیر قابل درک باشه - اما قبلا هم حس می کردم یه جاهایی توی زندگیم یه نفر که خارج از من نیست باهامه - همیشه با خدا صحبت می کردم و تنها یاور و باورم بود - اما یه جاهایی احساس می کردم واقعن خودم رو حس میکنم
حس می کنم بعضی نیروها ... یا چیزهای دیگه که شاید به صورت لفظی ازشون به عنوان نیرو یاد می کنیم ... وابسته به ابعاد دنیایی که داخلش هستیم نیستند ... و اگر این ابعاد روشون تاثیر نذاره معنیش اینه که نه فاصله اونها رو تغییر میده ... نه زمان و نه ... و به سادگی حتی از یه دنیای دیگه قابل انتقال هستند
گرچه هنوز نمیدونم چیزی که دارم راجع بهش صحبت می کنم دقیقن چیه ! ولی مطمئنم وجود داره ! نه به این خاطر که حسش می کنم ... به این دلیل که اگر بشر بخواد همیشه پیشرفت بکنه بالاره باید روزی به همچین چیزی برسه وگرنه در یه مرحله لی پیشرفتش متوقف میشه و دیگه چیزی توی این دنیا باقی نمونده که بخواد پیدا بکنه !
این ها بیانشون خیلی سخته ! دوباره مثال میزنم ... 2 تا سر 1 کاغذ رو در نظر بگیریم - روش 2 تا نقطه بذاریم - این رو فرض کنیم که دنیای ماست و فاصله اون 2 نقطه در حقیقت زمان هست - یعنی یکی از اون یکی خیلی جلو افتاده
حالا کاغذ رو تا کنیم تا 2 نقطه بیفتن روی هم - گرچه این از نظر علمی هم ثابت شده - اما من بیشتر به اثرش دارم فکر میکنم
اگر همچین اتفاقی بیفته چه اثری داره ؟ آیا من ... ساسان ... فقط همینی هستم که الان هستم ؟ اینی که الان هست چندتاست ؟ خود الان چی ؟ این چندمین باره که این "الان" داره تجربه میشه و چند تا ساسان دارن تجربش می کنن ؟
راستش دیگه توضیحش یه مقدار سخت شده - یه سری جمله توی ذهنم هست که گفته "بشر تا آخر ( که البته این "آخر" هم خودش جای بحث داره ) زندگیش هم به کل علم دست پیدا نمی کنه
و شاید اینها همون قوانینی هستند که هنوز باید روشون تحقیق کنیم - و منجر به انقلاب های عظیمی بشن در آینده و باز متوجه بشیم که چقدر "نمیدونیم"
و اینها دلایلی هستند که به خدایی اعتقاد دارم - چون اینطوری دارم احساسش می کنم - و این احساسات چیزی هستند که خیلی از علم جلوترند - ولی دارن ما رو به سمتی که باید هدایت می کنند
به هر حال اینها رو نوشتم که فقط یادم بمونه ! این فقط جنبه چک نویس داشت و ارزش دیگه ای نداره - خواستم این موارد رو یه جا داشته باشم دم دست - که برای مطالعاتم یه نگاهی بهشون بندازم
دنیای عجیبیه - و چقدر عمر کمه - حتی تحلیل 1 ثانیه از اون چیزایی که داره از این لوله کم ظرفیت رد میشه به چیزی بیشتر از عمر لوله احتیاج داره !
ای کاش وقتی عمرش داره تموم میشه یه چیزی بیشتر از یه لوله کم ظرفیت بودن رو تجربه کرده باشه !
و برای بار دوم در این وبلاگ
سال جدید رو به همه دوستان و بازدیدکنندگان عزیز تبریک عرض می کنم
با آرزوی بهترین ها برای شما در سال پیش رو
تا حالا خیلی چیزا یادم داده !
یادم داده از خودم سوال کنم خیلی آدما زورشون زیاده ولی چرا خدا رو وارد قضیه نمی کنیم ؟
یادم داد این همه خدا ما رو امتحان کرد این بار من امتحانانش کنم ( 20 میشه - ولی سواد من کمه راه حل های ابتکاریش رو نمره نمیدم و همش ازش می خوام همونی که من خواستم رو بنویسه ! )
یادم داد اگر می خوای بری جنگل - به جای اینکه با خودت بگی میریم جنگل یه حالی می کنیم و میایم - با خودت بگو جنگل هم خار داره هم مار !
پس نه دمپایی لا انگشتی پات کن نه شلوارک بپوش ! پوتین با شلوار کلفت ! اگر هم خیلی به تیپت اهمیت میدی شلوار لی بپوش !
اگه خار نداشت و ماری هم نبود ضرر نمی کنی ولی اگر باشه به نفعته که این مدلی فکر کردی ! در حالت بعد یه طرف قضیه هیچی نیست ولی اون طرف ضرره ! دیگه خود دانی
یادم داد وقتی یه عده همه یه جور باشن و هم سطح - وقتی سطح قضیه رو لمس می کنی خوش دسته ! اما وقتی یه عده می خوان خیلی زیاد از جمع بزنن بیرون ! در شرایطی که حقشون نیست و ظرفیتشو ندارن ! مثل میخ از وسط جمعیت میرن بالا ! اون وقته که وقتی قضیه رو لمس می کنی حس می کنی یه چیز خیلی تیز و دردناک رو لمس کردی ! اگر بخوای با قضیه همراه بشی و تا آخرش باشی همیشه باید درد این میخ هایی که اون وسط سبز شدن رو تحمل بکنی !
من چکش خوبی نیستم ! اما شاید خار توی قسمت قبل هم دلیلی داشته که نشده چمن !
وحشی شدن هم شاید قسمتی از این راز بقا باشه ! تا کی لگد شی و وظیفت باشه که سبز بمونی و حال بدی ؟ گاهی قانون عوض میشه ! راز بقا به جای اون حرف وسطش که 2 تا نقطه داره نقطه های تردیدشو به خار تبدیل می کنه و میشه چی ؟ رازِ بِ (ق+2) ا ... ؟ !
شایدم همینه رسمش !
دیگه چی یادم داد ؟ یادم داد اگه دنبال یه جنسی بودی ... هیچ جا پیداش نکردی و فقط یه مغازه با قیمت خیلی بالا میفروختش - به قیمتش نگاه نکن اگر بحث با 4 تا کاغذ حل میشه بخرش ! چرک کف دست رو بده بره به جاش چیزی که دوستش داری رو به دست بیار
اما ... اگه طرف بهت گفت قیمتش همونه ... منتها باید برقصی یکم بعد بخریش ... بزن تو دهنش !
یادت باشه هیچی رو از دست نمیدی ... اگر خریدیش دیگه هیچی نداری که از دست بدی چون در اصل اون بنده خدا همه چیزتو خریده !
نفروش خودتو ! بذار خدات همیشه دستت باشه - خودتم از دنیا پس بگیر ... ( بعدم برو مغازه کناری اون جنسو داره با قیمت خودش بخرش ! داستان اینجوریه معمولن )
یادم داد مرد هم گریه می کنه ! فقط گریشو کسی نمیبینه ! مرده و خداش ! واسه خدا هرچی گریه کنی کنتور نمیندازه ! اتفاقن مردای تنها واسه خدا گریه می کنن چون رفیقو همدم و همراه و همه چیزشونه !
یادم داد درک کنم ! یادم داد همیشه از این سخت ترم هست ! و همیشه ممکنه مال بقیه از اینم بدتر باشه ! بفهمم اینو ... الان منم شدم یکی از اون بقیه هایی که تا دیروز من نبودم ! دارم می فهمم اینو !
یادم داد " این همه در ! چرا قفلی رو این که قفله ؟ "
اون بالا که اومدم بنویسم استارتشو که زدم یه چیز جدید یاد گرفتم ! اینو فکر کنم خود اوستا کریم الان یادم داد ! "دهنده ی بی منت" . خیلی بهش میاد !
یادم داد بعضی چیزا هم جزئی از داستانه ! رد کن برو ! سریع بخون و ورق بزن که با بقیه داستان همراه بشی !
یادم داد دوست خوب چه گنجیه ! می ارزه آدم دنبالش بگرده ! و می ارزید که فهمیدم هنوز باید بگردم !
یادم داد به کم قانع نباشم ! یادم داد آروم حرف بزنم اما سریع فکر کنم !
یادم داد گاهی احتمالات قطعی تر از قطعیات هستند . مثل بقیه فکر نکنم
یادم داد موقعیت شناس باشم - هر تکنیکی رو یه جا باید اجرا کرد ! یادم داد تاکتیک یعنی این
یادم داد که نمی خواد یادم بده عوض شم ! حتا اگه شده همه چیزو عوض کنم ... اینو نمیدونم من یادش دادم یا اون یادم داد ! حالا اگرم من یادش دادم عیب نداره ! نمیشه که همه اش اون یادم بده !
یادم داد به جای اینکه بگم "هههههییییییی" بگم "هههههههههوووووووووفففففففففف" ! اینا خیلی فرقشه ! تازه فهمیدم اونایی که قبل از 7 بیدار میشن دومی رو زیاد میگن و اونایی که بعد از 7 بیدار میشن رو اولی بیشتر مانور میدن !
البته اونایی که بعد از 7 تازه می خوابن بیشتر میگن "خخخخخ - پپپپپپپفففففففف " که خوب اینا تو همون رختخواب باشن نیان تو داستان بهتره !
خلاصه کنم براتون ... فکر نمی کردم الان که می خوام اینو بنویسم این همه چیز یاد گرفته باشم ! به خصوص توی مدت 3 روز اخیر که شاید نصفش مربوط به این مدته !
راستی خیلیا می گفتن خدا بزرگه منم یاد گرفته بودم هرجا یه بدبختی رو میدیدم که دیگه کارش تموم بود می گفتن خدا بزرگه ! ولی تازه کمممم کممم دارم متوجه میشم خدا یعنی چی بزرگه ؟ یه 3 4 تا چشمه اومده برام ... که تشنه ترم هم کرده ! دیگه ول کنش نیستم همه اش باید برام چشمه تدارک ببینه !
خدایا یادم داده خوب به من چه ! یادگیریم بالاست ! مرسی !
سرتون رو درد نیارم ... هنوز خیلی باید یاد بگیرم و قول میدم هرچی یاد گرفتم میام می نویسم که شما هم یاد بگیرید !
امیدوارم شاد باشید
برای منم دعا کنید ... فعلن خدا نگهدار تا ...