Oops

Oops

Oops

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از قسمت نظرات استفاده کنید.

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

آخرین ساعاتی هست که من خونه هستم و بعدش دیگه خدمت به صورت جدی شروع میشه


هفته قبل کلی امید داشتم - انگار یه حسی بهم می گفت میری میگن برو هفته بعد بیا و همین طور هم شد


اما برای این هفته کلی برنامه داشتم - منتها برنامه هایی که وابسته به تصمیمات بقیه بود - و به علت اینکه بقیه تصمیمات دیگری گرفتند همه برنامه های من هم خراب شدند


موضوع این بود که قرار بود یه سری از اقوام که خیلی وقت بود ندیده بودیمشون بیان خونه ما - برای یه کاری قرار بود بیان تهران


منم راستش بچه هاشون رو خیلی دوست دارم و خلاصه همه اش می گفتم کاش یه جوری بهم مرخصی بدن که اینا رو ببینم


اما با اینکه اومدن تهران - به خاطر به وجود اومدن یه سری مسائل نیومدن خونمون و در کل این هفته هم خیلی معمولی گذشت و هیچی ... !


و الان هم دیگه چیزی نمونده به اون لحظه ای که داداشم و دوستم دارن منو کچل می کنن و می خندن و عکس میگیرن و من دارم به این فکر می کنم که ای بابا ! عجب داستانیه ...


خلاصه تو افکار خودم منگ بودم و رفتم توی آشپزخونه تا یه چیزی بخورم ... تاریک تاریک بود


یه چراغ قوه خیلی کوچیک دارم که یه شعاع حدود 2 متری رو روشن می کنه - رفتم چراغ قوه رو گذاشتم کنار آشپزخونه و یه سفره پهن کردم و نون و پنیر و گوجه ! ساعت 3 صبح 


میخوردم و فکر می کردم که یهو دیدم صدای ملچ مولوچ میاد ! نگو خانم فهمیده بودن که من اومدم و اومده بودن گوشه آشپزخونه وایساده بودن تا صداشون کنم


اسم این خانم فیدل هست - ایشون یه سگ کوچولوی خیلی خوشگل و با نمک هستند - و علاقه وافری به بنده دارن


اگر هم من وارد خونه بشم تا زمانی که غیبم میزنه پیش منه ! نمیدونم من رو چی میبینه دقیقن - از من استفاده ابزاری می کنه


چون تا منو میبینه فقط نگاهش به دستامه ! اگر با اشاره تکون بدم براش که بیا - می فهمه قضیه مربوطه به شکم 


اگر ببینه من دارم میام می فهمه باز قضیه مربوطه به شکم اما نه اون شکم ! این دفعه نوازش شکم ! برای همین می خوابه رو زمین و به طرز عجیبی خودش رو لوس می کنه که هرکی ندونه فکر می کنه ایشون یه شاهزاده هستن و ما خدمت رسیدیم برای امر نوازش 


خلاصه - منتظر بود ببینه چی میگم بهش - من نمیدیدمش - فقط دستم رو تکون دادم - اومد کنارم نشست !


منم شروع کردم مثل همیشه تعارف بارش کردن - سلااااااام به به به به به به به به ... بچه کوچول ! از این طرفاااااا ! اون هم خودشو لوس می کرد و میومد جلو با ناز و ادا ( گرچه من نمیدیدمش اما یکی از عادت هایی که داره اینه که تا شروع می کنم اینطوری باهاش حرف زدن اینقدر قیافه می گیره و با ناز راه میاد که آدم فکر می کنه واقعن داره می فهمه ! گرچه شایدم می فهمه ! چون هردفعه به فرض میره توی حیاط و میگم بیا تو می خوام درو ببندم اینقدر ناز می کنه و روشو اون طرف می کنه و بعد با هزار منت میاد و محل نمیده و ... که فکر می کنی داره تو دلش میگه " حالا به پیشنهادت فکر می کنم ولی خیلی دلتو خوش نکن " )


 یکی از عادت های زجرآوری که داره اینه که میاد میشینه خیره میشه بهم ! به خصوص زمانی که دارم یه چیزی می خورم - هیچ حرکتی هم نمی کنه و فقط هر چند ثانیه یه بار زبونش رو در میاره و دوباره میکنه تو !


و امکان نداره من چیزی بخورم و نخوره ! نمیدونم چرا به من از شکمش هم بیشتر اعتماد داره ! هویج گوجه خیار پنیر سبزی و ...


ایندفعه هم موضوع نون و پنیر و گوجه بود که سر رسید ! هیچی دیگه منم یه لقمه می خوردم و یه لقمه برای اون می گرفتم تا بخوره ! و هر چند ثانیه بهش می گفتم آخه بچه کوچول ( این لقبیه که من بهش دادم ) کدوم سگی اینجوریه ؟ نون پنیر گوجه می خوری ؟ روانی ؟ :-|


و اون هم نمی فهمید من چی میگم فقط دمش رو تکون میداد که یعنی برو درسته - قضیه اوکیه ! بعدم یه نگاه به پنیرا می کرد که یعنی لقمه بعدی بی زحمت اگر امکان داره 


اینا همه مقدمه بود ( مشکل روحی دارم من - 7 صفحه مقدمه می نویسم ) - داشتم به این فکر می کردم که خودمم نمیدونم چطوری بگم ! راستش مربوطه به زمان - چه زمانی میرسه که من دارم این خاطرات رو مرور می کنم ؟ چرا اون زمان میرسه ؟


فیدل تا کی من رو یادش میمونه ؟ آیا وقتی به هر دلیلی از هم جدا بشیم - تمام این ماجراها از بین میرن ؟ مثلن من بمیرم - یا اون بمیره - بعد این همه نون پنیر گوجه کجا میرن ؟


فضای جالبی بود - فیدل نصفش معلوم نبود - فقط نصف صورتش رو میدیدم - بهش می گفتم به نظرت یه روزی میرسه که تو به من بگی یادش بخیر ؟ و من بگم یه روزی فکر می کردم اگه از هم جدا بشیم همه چیز تمومه ؟


راستش این موضوع که توی ذهنمه اشاره به یه موضوع کلی داره که چون الان ذهنم خیلی آشفتست قدرت بیانش رو ندارم کاملن !


آخرش چی میشه ؟ اون سکوت توی آشپزخونه و اون فضا خیلی برام آشنا بود ! حس می کردم خیلی توش قرار گرفتم 


اگر زندگی ما به همین چیزی که الان داخلش هستیم ختم بشه - به نظر من که زیاد ارزش نداره ! این مدل خلقت به ذهن خود منم می رسید !


این داستان هایی هم که در مورد بعدش میگن رو زیاد قبول ندارم - چون اینها هم خیلی مسخره به نظر میان - اصلن هم جالب نیستن و من یکی رو که هرگز راضی نکردن !


چه زمانی قراره چیزی رو تجربه کنم که در این دنیا یا اون دنیایی که میگن - امکان تجربه اش نیست ؟


آیا این اتفاق می افته ؟ ممکنه وقتی یه چیزی رو خیلی دوست داریم جزئی از ما باشه ؟ ممکنه یه روزی برسه که این خاطره دوباره زنده بشه ؟ و اما این دفعه من پنیر باشم ! یا گوجه - یا فیدل ؟ یا تاریکی یا اون چراغ قوه ی کوچیک ! 


چرا فیدل شد فیدل و من شدم من ؟ و این اتفاق ها افتادند ؟ این ها همه یک سری قوانین هستند ... شاید اینقدر دقیق هستند که کاملا مشخص بوده که تمامی این اتفاقات خواهند افتاد ... و اینقدر وسیع و بی حد هستند که هیچکس نمیتونه اونها رو پیش بینی بکنه !


یعنی خود به خود انجام میشن اما فکر می کنیم ما در انجامشون نقش اصلی رو داریم در صورتی که ما فقط یه قسمت از این موضوع هستیم 


یه برنامه ساده کامپیوتری رو مثال میزنم - کارش اینه که به فرض با استفاده از یه سویچ و یا یه سری if و else و ... میاد یه عملیاتی انجام میده


یه عدد تصادفی تولید می کنه به فرض بین 1 تا 10 - و بعد میگه اگر عدد 1 بود بنویس یک - اگر 2 بود بنویس دو و الی آخر


این برنامه خروجیش 10 تا حالت داره - حالا فرض کنید این 10 حالت به 100 یا 1000 یا ... حالت برسن ! بعد مشتقاتی بهش اضافه بشه


اگر به فرض عدد مورد نظر 1 بود و هوا ابری بود و سر چهار راه ایستاده بود و 11 سالش بود و به فرض یه اتوبوس قرمز داشت میومد - اقدام به تصمیم گیری بکنه که باید چی کار کنه و حالا این تصمیم برمی گرده به حالت هایی که قبلا به وجود اومدن و تصمیماتی که گرفته و .........


و در کل یه خروجی ظاهر میشه - آقای 1 حرکت کن رد شو از چهارراه ! اما برای گرفتن این تصمیم یه عدد بسیار بزرگ که در مغز جا نمیشه - تابع و متغیر و عوامل بیرونی و ... تاثیر داشتند تا به این نقطه برسیم و این تصمیم گرفته بشه


اما اگر تمام اون توابع و فاکتورها و ... رو داشته باشیم ( سورس برنامه ) و یه ابر محاسبه گر - میتونیم مستقیما بریم سراغ این حالت و ببینیم در این حالت این آقای 1 چه تصمیمی میگیره 


اگر جهان رو به نظمش می شناسند یعنی برنامه ریزی داره - در برنامه هم همه چیز قابل پیش بینی هست ! اینکه انسان نمیتونه بعضی چیزها رو پیش بینی کنه دلیلش اینه که مغزش ظرفیت انجام این کار رو فعلن نداره - اما مطمئن هستم اگر هر چیزی خارج از این برنامه بخواد عمل بکنه - اول اینکه اصلن چیزی نمیتونه این کار رو بکنه تا زمانی که داخل برنامه هست - یعنی شرط وجودش داخل برنامه اینه که جزئی از اون برنامه باشه و طبق الگوریتمش پیش بره


و حتا اگر اینقدر باهوش باشه که فکر کنه میتونه کاری بکنه که خلاف نظام برنامه است - اون فکرش هم جزئی از نظام اون برنامه خواهد بود !


در کل می خوام این رو بگم که اگر این دنیا نظام مند باشه - همه چیزش رو میشه پیش بینی کرد - چون اگر قرار باشه چیزی درش وجود داشته باشه که قابل پیش بینی نباشه - یعنی از نظم پیروی نمی کنه - یعنی اینکه نظام دنیا به هم میریزه و فکر نمی کنم کوچکترین بی نظمی ای اگر ایجاد بشه - لحظه ای بعد از اون دنیا وجود داشته باشه !


یادمه یه زمانی که کد میزدم - کافی بود یه کاراکتر غیر مجاز وارد بکنم - به خصوص زمانی که توی شبکه کد ارسال می کردم ! کل برنامه کرش می کرد و از شبکه هم دیسکانکت می شدم ! چون اون برنامه به سری قواعدی داشت - ولی قوانینش محدود بودند و از کاربر می خواست به علت محدودیت قوانینش - خودش رعایتشون بکنه تا مشکلی پیش نیاد و اگر رعایت نمی کرد - چیزی جز نابودی در پی نداشت


حالا همون رو اگر بسط بدیم به یه برنامه با قوانین نامحدود - قابل پیش بینی هست که چه اتفاقی قراره بیفته - اما شاید نشه انجامش داد


مثل محاسبه توان 2 میلیونم یه عدد 19 رقمی در 0.3 ثانیه توسط یه کرم فلج کندذهن ! منتها اصل موضوع اینه که این کار شدنیه اما نه توسط اون کرم فلج کندذهن


همونطور که به چهره فیدل نگاه می کردم و هر چند ثانیه زبونش رو بیرون می آورد اینها از ذهنم رد میشدند ! البته خیلی بیشتر از اینها بود - اما راستش من هم فقط بهشون فکر کردم و گاهی افکار آدم اینقدر پیچ در پیچ میشن که به سادگی نیمشه بیانشون کرد


فقط نمیدونم کجا باید دنبال پاسخ این سوال ها باشم ! گرچه میدونم فعلن هیچ جا ! اما ممکنه جایی در ذهن خودم پاسخشون وجود داشته باشه ؟


جایی جلوی چشمم ! مثلن در نیم رخ فیدل که به زور توی تاریکی دیده می شد ! چرا من اینقدر دوستش دارم ؟ و چرا اون اینقدر من رو دوست داره ؟ اینها حتمن دلایلی دارن - دلایلی که شاید اگر من بدونم - و برم دنبالشون - بتونم بفهمم بعدش چی میشه ؟ 


آیا چیز جدیدی به وجود میاد ؟ یا همین الگوریتم به روند اجراش خودش ادامه میده و بعدها پاسخ این سوالات رو به وجود میاره ؟


و سوال خیلی مهم تر اینکه - آیا زمانی که به پاسخ برسم - سوالی باقی مونده ؟ اگر صورت سوال پاک بشه چی ؟


یه مثال ساده بزنم و برم - فرض کنیم من قبلن یه بار زندگی کردم - و به فرض می خواستم بدونم بعد از این زندگی چه اتفاقی برام می افته ؟ یا یه همچین سوالی - الان در مرکز پاسخش قرار دارم اما دیگه اون سوال از بین رفته ! 


نکته اینجاست که دوام سوالات هم شاید به انقضای ما بستگی داشته باشن ! اما شاید هم نه ! شاید اینها از قبل سرچشمه می گیرن و سوالاتی که الان در ذهنم ایجاد شدن هم بنا به دلایلی که فعلن نمیدونم دارم ایجاد میشن !


و در نهایت ... آیا اصلن به حضور خود برنامه ریز داستان ( برنامه نویس این برنامه - خدای خودمون ) در طول مسیر نیازی هست ؟ فکر نمی کنم یه برنامه نویس حرفه ای اینطوری برنامه نویسی بکنه ! اگه دنیا رو یه هوش مصنوعی فرض کنیم - باید اینقدر کامل باشه که خودش تصمیم بگیره ! اما نمیدونم دعای ما ... نفرین - خیر و شر ... اینها کجا پردازش میشن ! نمیدونم ! شاید یه نفر همه اش رو میبینه اما پردازش رو سپرده به چیزی که طراحی کرده ! 


حاصل کارش رو میبینه و لذت میبره ( چقدر خدا رو خلاصه کردم ! ) 


در کل دنبال توضیح همه ی اینها هستم - خارج از یه سری قصه و روایت و حکایت ... چیزی که حتا بشه براش فرمول نوشت


و فکر می کنم در ناخودآگاه همه به این ایمان داریم - اگر دقت کنید هرچه پیش میریم داریم به دنیا شبیه تر میشیم !


داریم به سمتی میریم که دنیا رو درک کنیم ! اما شاید یه راه بی نهایت باشه و شاید هم همه این سوالات من تا چند صد سال دیگه به جواب قطعی برسن ! گرچه این خیلی خوشبینانست ! الکیه مگه ؟ :دی


به هر حال سرتون رو درد نیارم - این بچه کوچول امشب کار دستم داد ! شاید چون خیلی باحاله به این فکر کردم که قراره بعد از این رابطه باحال ما چی بشه و آیا این رابطه ابدی هست یا نه !


ببین خدمت چه می کنه با روح و روان ! عبرت بگیرید برادرا ! شوخی نیست ! من یک هزارم چیزی هم که در ذهنم گذشت موقع نون و پنیر و گوجه خوردن رو هم نتونستم بیان کنم ! بعضی چیزا رو واقعن باید خودتون بهشون فکر کنید


اما فکر کنید ببینید به جواب میرسید یا نه ؟ اگر نتونستید بهشون فکر کنید برید دفترچه اعزام به خدمت رو پر کنید - خود به خود این اتفاق می افته


در هر صورت - من فکر نمی کردم اینقدر بنویسم ! فقط خواستم بیام داستان گوجه خوردن فیدل رو بنویسم و اینکه آخرش خوشحال میشه و میاد جلوی در که من نازش کنم و برم ! می خواد بهم محبت هم بکنه دراز می کشه که نازش کنم ! فکر می کنه داره بهم محبت می کنه


کاش میتونستم بفهمم اون موقع گوجه خوردن دقیقن به چی فکر می کرد ؟ یا وقتی ازش می پرسیدم "ها؟" داشت به چی فکر می کرد ؟ 




زمستون سال قبل

که یهو از خواب بیدار شدم و با این صحنه مواجه شدم

اصلن هم تعارف نداره - قشنگ میاد زیر پتو جلوی بخاری و ...

بعد آدم به این فکر نکنه که این به عنوان یه سگ قراره چی بمونه براش/ازش ؟

خوب ! بالاخره نوبت رسید به آقای "ارتش یه نفره" که عضو یه ارتش واقعی بشه


یادش بخیر این اسم هدیه یه سری از بچه های ... بود !


امروز 31 مرداد ! ساعت همین الان شد 9 - شب خوبیه خدا رو شکر 


از فردا صبح ساعت 7 سربازی من شروع میشه و کم کم دارم آماده می شم که برم


یه مدتی بود که زندگی من به حالت راکدی رسیده بود - البته در این مدت خیلی فعالیت داشتم


شاید بیشتر از تمام دوران زندگیم ورزش کردم - کتاب خوندم و کلی مطالب جالب نوشتم ! از مطالعاتی که داشتم تا چیزایی که به ذهنم می رسید و یاد داشت می کردم

الان که نگاه می کنم میبینم حدود 6 7 تا سر رسید شده ! توی یه مدت خیلی کم تقریبن از عید به این طرف ! توی سر رسید می نویسم چون راحت میشه اولش فهرست گذاشت !


منتها بیشتر از تمام دوران عمرم احساس می کردم که ذهنم از کار افتاده و حس می کردم دارم تقلای الکی می کنم برای اینکه ازش استفاده کنم


هنوزم نمیدونم قراره دقیقن چه زمانی از این اطلاعات و اکتشافات و زحمات استفاده بکنم و اون روز دقیقن کی هست


امیدوارم روزی برسه که یه نفر به غیر از خودم اینها رو درک بکنه ! فعلن که به کار کسی نمیان شاید چون کسی بهشون فکر نمی کنه و نیازی احساس نمیشه


به هر حال این مدت خیلی به قول دوستم Standby بودم 


نمیدونم چرا ولی دوست دارم برم سربازی و شاید برای همین براش اقدام کردم - شاید بتونه یه تغییر اساسی توی زندگیم ایجاد بکنه و بعدش تبدیل به یه موجود دیگه ای بشم ! شاید بتونه یادم بده که چطور همونطور که خودم رو تغذیه می کنم از خیلی لحاظ - بقیه رو هم وادار کنم که به این سمت بیان


یه جوری احساس نیاز درشون به وجود بیارم - شاید این یکی از نیازهای من باشه


حرفام خیلی پراکنده هست میدونم - خیلی وقته که تمرکزم رو به کل از دست دادم و برام طبیعی شده که به فرض وقتی دارم مبارزه می کنم توی باشگاه یا دارم شنا می کنم یه مرتبه یاد مزه پفکی بیفتم که ماه قبل خوردم و فکرم بره به این سمت که چی توز خوشمزه تره یا پفک نمکی


و یهو شیفت بشم روی این موضوع که اسپیکر کامپیوتر روشنه یا خاموش و صداش کمه یا زیاد !


امیدوارم همه اش رو بتونم حل کنم ... فکر کنم بد نباشه برای اینکه یکم ایده بگیرم برای ادامه زندگی ! من یه چیزی از خودم ساختم که الان خودم هم دقیقن نمیدونم چی کار میشه باهاش کرد


به هر حال ... من الان یه سربازم و بهتره دیگه برم سراغ ادامه داستان


میگن فردا وسایل رو بهمون میدن و میگن برید آماده شید و چند روز دیگه بیاید ولی به صورت تئوریک - این وبلاگ از فردا به حالت Suspend در میاد و احتمالن فعلن فعالیتش متوقف میشه تا مدتی نا معلوم


اما لطفی که میتونید بهم بکنید اینه که نظر بذارید برام - نمیدونم چرا با این داستان مخالفید همتون ! میاید و میرید بی سر و صدا


شاید برای همینه که منم یه مدتیه دیگه صدایی ازم در نمیاد ! یکم سروصدا کنید تا منم امیدوارم شم 


امیدوارم همتون موفق وشاد و سلامت باشید 


برای منم دعا کنید


بدرود




مدتی می گذره و من اینجا چیزی ننوشته بودم ! دلایلش هم مشخصه


اصلن حتا این مدت نگاهی هم به این وبلاگ ننداخته بودم !


دیگه دلیلی نداشتم ! به علت تغییراتی که خواسته و ناخواسته در خودم و اعمال و رفتارم داده بودم ... اینجا رفته بود توی حاشیه !


اما نمیدونم چرا امشب یه داستان یادم اومده ! دوست دارم تعریفش کنم


یه روز یه مردی که خیلی گشته بود تا یه رفیق خوب پیدا بکنه بعد از مدت ها گشتن خسته شد ! فکرش دیگه کار نمی کرد


واقعن دیگه فکرش کار نمی کرد ... 


آخرین چیزی که به ذهنش رسید این بود که تصورش رو عوض بکنه ! با خودش گفت : "چرا با همین چیزایی که اطرافمه چیزی رو که می خوام نسازم ؟" 


به نظر میومد همه همین کار رو انجام میدادن !


شاید فقط به نظر میومد ! اون مرد هیچ ایده ای نداشت در این مورد


اما بازم نمیتونست با خودش کنار بیاد ! چیزی که می خواست یه چیز بی نظیر بود ... چیزی که دست هیچکس بهش نرسه


تصمیم گرفت یه مجسمه بسازه ... با موادی که در اختیار همه بود ... با ساختاری که به راحتی می شد به دستش آورد


اما احساس می کرد با همین ها هم میتونه چیزی شبیه به اونچه که می خواد رو بسازه


یه رفیق و همدم خوب ... یکی که شب تا صبح باهاش صحبت بکنه و هرچیزی که دلش می خواد بهش بگه ! 


خودشم نمیدونست ! به نظر احمقانه میومد اما در اون لحظه این تنها چیزی بود که به فکرش رسیده بود


رفت و مواد اولیه اش رو تهیه کرد ... خاک و آب و رنگ و هرچیزی که برای ساختن یه مجسمه لازم بود


و شروع به ساختنش کرد ! با علاقه ای وصف نشدنی کارش رو ادامه میداد و هرچند ساعت بک بار نگاهی بهش می انداخت ! 


دائم به نظرش میومد که این چیزی که داره میسازه یه چیزیش کمه ! سعی می کرد با تمام هنری که داره رنگش بکنه و همون چیزی که در ذهنش هست رو روش پیاده بکنه ! 


کارش تمام شد و مجسمه حاضر بود ! خیلی خوشحال بود ... کمی صبر کرد تا خشک بشه و بعد شروع کرد باهاش صحبت کردن !


"آه ... بالاخره پیدات کردم ... فکر میکنم تو همونی هستی که مد نظرم بود ... حالا می تونم با یه نفر صحبت بکنم ... در مورد هرچیزی که می خوام و هرچیزی که دوست داشتم راجع بهش با کسی صحبت کنم ! تو از الان به بعد دوست منی و ... "


صحبتش ادامه داشت ... گاهی مجسمه رو در آغوش می گرفت ... اما خوب اون خیلی سفت بود ! تصمیم گرفت یه مقدار اطرافش رو با چیزای نرمی که داشت بپوشونه تا زمانی که در آغوش می گیرش حس نکنه که "اون یه تیکه سنگه !"


از این لحاظ هم خیلی روش کار کرد اما یه مقدار ظاهر مجسمه تغییر پیدا کرد ! 


اون تکون نمی خورد ... این هم یه مشکل دیگه بود ! شاید اگر اون مرد هنوز هم یک پسر بچه بود این موضوع اذیتش نمی کرد و مثل تمام اسباب بازی هاش میتونست با این مجسمه هم بازی کنه 


اما حقیقت این بود که دوران بازی دیگه گذشته بود ! به چیزی بیشتر از این ها نیاز بود ! 


سعی داشت این افکار رو از خودش دور بکنه اما نمیتونست ! کم کم نگاه بی احساس مجسمه اذیتش می کرد ! کم کم سکوت مجسمه توی سرش سوت می کشید و اعصابش رو به هم می ریخت ! دستای سرد مجسمه هرگز نتونستن فشار و گرمایی رو به دستای اون مرد انتقال بدن 


و در کل ... احساس می کرد شکست خورده !


تا به حال همیشه با این مجسمه از نزدیک صحبت می کرد ... همیشه جزئیاتش رو به صورت مجزا می دید ... همیشه یه نگاه مثبت بهش داشت !


روزی تصمیم گرفت واقع بین باشه ... مجسمه رو به کناری گذاشت و ازش فاصله گرفت ! شاید این فاصله تنها چیزی بود که تا به حال تجربه اش نکرده بود 


موضوع کاملن تغییر کرد ... چیزی که در حال مشاهده اش بود یکی از افتضاح ترین تصاویری بود که در ذهنش ثبت می شد


یه مجسمه بی روح - با رنگ آمیزی بسیار بد و تیکه های آشغال و پارچه ای که بهش چسبیده شده بود - کج بود و رنگ صورتش اصلن شبیه هیچ صورتی نبود 


خیلی زشت بود و لبخند روی صورتش هم از دور بسیار ناموزون به نظر می رسید ! و نکته دیگه این بود که اون مجسمه ترکیب ساختش حتا بسیار معمولی تر از هر مجسمه دیگه ای بود !


حالا ازش فاصله گرفته بود ! حالا داشت چیزی رو میدید که تا چندی پیش فکر می کرد همون چیزیه که همیشه به دنبالش بوده !


اوپس ! نه اون حتی بد هم نبود ! اون افتضاح بود ! خودش هم نمیدونست چطور تونسته یه همچین آشغالی رو توی ذهنش اینقدری بزرگ بکنه که بخواد به کمکش جای گنجی رو که همیشه دنبالش بوده پر بکنه ! چه اشتباهی ...


خوب حالا هم دیر نبود ... چیزی که داشت میدید این بود که یه تیکه سنگ فضای اتاقش رو اشغال کرده


اون چیزی به جز یه بت بی خاصیت نبود ! و حالا داشت ماهیت اون مرد رو هم به یه بت پرست بی خاصیت تر تغییر میداد


وقت رو تلف نکرد ... اون رو از اتاقش بیرون برد و چند دقیقه بعد از اون مجسمه جز تکه های ریز و درشت چیزی باقی نمونده بود


نابودش کرد ... احساس می کرد حالا تازه فهمیده که چقدر زیبا فکر می کرده و چقدر احمقانه بوده که تسلیم شده و دست از تلاش برداشته !


یه نگاهی به اطراف انداخت ! رنگا واقعی بودن ! فقط باید خوب میدید ...




اول این رو بگم که در متن بالا از واژه "چیز" خیلی استفاده شده

و دلیلش هم اینه که دستتون باز باشه تا با هرچیزی که می خواهید 

اون چیزها رو جایگزین کنید

بله ! 

مدتیه نبودم و راستش اصلن دیگه نمیتونم چیزی بنویسم

این هم با اینکه خیلی مسخره شد اما خوب ... خواستم یه تکونی بدم به خودم

به هر حال منظورم این بود که

خیلی وقته

به این نتیجه رسیدم

که گاهی برای اینکه ببینی چیزی که باهاش سروکار داری

تنظیم هست یا نه

باید ازش فاصله بگیری !

هرچقدر بزرگترش کرده باشی باید فاصله ات رو بیشتر کنی

و گاهی این فاصله هست که ماهیت اصلی یه چیزو بهت نشون میده

اگر چیزی که توی ذهنت ساختی از دور هم همونطور به نظر رسید و وقتی ازش فاصله گرفتی

تغییری نکرد

میتونی مطمئن باشی که کارت درسته بوده

و نتیجه تکمیلی بعدش که احتیاج به زمان داشت تا بهش برسم مهم تر بود

خیلی وقت ها بهتره در نابودی چیزی که تنظیم نیست

لحظه ای هم درنگ نکنیم !

قبل از اینکه اینقدر بزرگش کنیم تا همه بتونن ببیننش !

و دیگه نشه فراموشش کرد

طلا سخت پیدا میشه

اما این به معنی "آشغالی" شدن نیست !

اون چیزی که همه جا ریخته طلا نیست

و داشتنش هنریه که همه دارن !

نمیشه ازش چیزی ساخت که فقط با طلا میشه ساخت

و در نهایت

همه چیز ساختنی نیست

بعضی چیزا فقط یافتنی هستند


You Know What I Mean


درود !


معمولن هرکسی که میاد یه پست رو مطالعه بکنه ابتدا عنوانش رو می خونه ! نمیدونم عنوان این پست رو چطور خوندید ... ولی اگر فقط 1 بار خوندینش پیشنهاد می کنم 1 بار دیگه هم بخونیدش ... 2 جور خونده میشه و معانی ای که داره مخالف هم هستند


بسته به این داره که شما چطور "بخواهید" بخونیدش ! 


اون دسته از دوستانی که ارتباطشون با من نزدیک تره میدونن که یه مدتیه که یه سری مسائل باعث شدن فکرم خیلی درگیر باشه و چون موضوع آینده کاری و حرفه ای من محسوب میشه خیلی ذهنم رو مشغول خودش کرده 


همه چیز به یه انتخاب من بستگی داره ... یه چیزی که مثل عنوان این پست اگر درست انتخابش کنم یه حالتی پیش میاد و اگر اشتباه بکنم موضوع کاملن برعکس میشه


یه انتخاب ساده دارم ... با شرایط خوب و بد که خوب شرایطش در اصل اگر بخوام بگم خیلی خوبه و چیزیه که خیلی ها انتظارش رو می کشند اما برای من که هدفم یه مقدار حرفه ای تر هست یه شرایط معمولی به حساب میاد  - اما قابل دسترس و آسونه


مورد دیگه انتخابی هست که 2 تا خروجی داره ! اگر همه چیز خوب پیش بره بسیار عالی میشه ... و همون چیزیه که دوست دارم اتفاق بیفته 


اما اگر مشکلی پیش بیاد و نشه ... به عبارتی میشه گفت "دخلم میاد !" و موضوع کاملن عوض میشه و نابود میشم !


موضوع سر یه ریسک خیلی بزرگ هست ... اینکه به یه چیز معمولی قانع بشم و تعادل رو حفظ بکنم ... یا اینکه برای رسیدن به اون چیزی که دوست دارم ریسک بزرگی بکنم که احتمال داره نتیجه عکس بده ! خلاصه خیلی فشار روم زیاده !


خوشبختانه توی وبسایتم این امکانات رو قرار دادم که بشه فیلم هم قرار داد و چیز خوبی در اومده و دوستانی که آدرس سایتم رو دارن فیلم های باشگاه و استخر و ... رو دیدن و اونها هم نظرشون این بود که خیلی وضعیتم خوبه ! 


منتها با اینکه قبول دارم وضعیتم خوبه خدا رو شکر ... باید بگم اگر این ورزش نمی بود تا حالا نابود شده بودم و تنها چیزیه که باعث شده توی این شرایط روحیه خوبی داشته باشم


بریم کم کم برسیم به اصل مطلب و چیزی که به صحبت های اخیرم هم خیلی نزدیکه و یه تجربه جدیده ! 


یه سری از دوستانم هستند که البته ظاهرشون دوسته منتها در باطن موجودات دیگری هستند و من این رو از ابتدا میدونستم ! ولی خوب شرایط که بهتر می شد کم کم بیشتر به چشم میومد این موضوع ! در کنار همه مشکلاتی که صرفن برمیگردن به انتخاب من ... این دوستان هم هستند که با قدرت هرچه تمام تر سعی دارن به قولی من رو از داستان خط بزنن ! 


و دیگه علنن دارن اینو بهم میگن ... خودم حس می کنم جاشون تنگ شده حسابی ... 


من 2 شب پیش خیلی درگیر این موضوع بودم و به یکی از این بندگان خدا فکر می کردم و اینکه چه کارایی قرار هست انجام بده علیه من و داشتم توی ذهنم باهاش بازی می کردم ... طرحریزی می کردم که چطور پیش برم تا اقدامات تروریستی ایشون تاثیری نداشته باشن 


ذهنم خیلی درگیرش بود و واقعن راه حل های زیادی نداشتم ... خسته هم بودم و صبح باید زود بیدار می شدم - بنابراین خوابیدم 


داستان از توی خواب من شروع شد ! خواب میدیدم یه جایی هستم وسط یه شهر با کلی ساختمون و یه شیر خیلی درنده و وحشی دنبالمه !


تنها چیزی که در اختیار داشتم یه اسلحه بود و یه توانایی که شیر اون رو نداشت و اون این بود که من خیلی راحت میتونستم از درو دیوار این ساختمونا برم بالا ! اما آپشنی که شیر در اختیار داشت این بود که نمیمرد ! دفعه اول که بهم حمله کرد فکر کردم کارم تمومه و آخرین کاری که از دستم برمیومد رو انجام دادم و ماشه رو کشیدم ! بعد متوجه شدم افتاده روی زمین !


اما تا به خودم اومدم بلند شد و دوباره بهم حمله کرد ! منم دوباره بهش شلیک کردم و فرار کردم ! اما زمانی که داشتم از روی این ساختمونای بلند بالا می رفتم برگشتم  و دیدم که بلند شده ! نگاهی که به من می کرد یه نگاه پر از خشم و کینه بود که توی چهره یه شیر جمع شده بود و وحشت نگاهش رو چندین برابر می کرد ! و بعد گویا فکری می کرد و شروع می کرد به سمتی دویدن 


به نظرم همه شهر رو بلد بود و میدونست از کجا باید بیاد تا دوباره بهم برسه ! و همین طور هم می شد ! زمانی که حس می کردم دیگه من رو گم کرده میدیدم سر و کله اش از جلوم پیدا شد ! و واقعن طوری بهم حمله می کرد که از ترس قلبم درد گرفته بود توی خواب ! و این موضوع که هرچی میزدمش نمی مرد و باز بلند می شد و اینقدر باهوش بود اعصاب من رو به هم ریخته بود !


خلاصه من اینقدر پیش رفتم که دیگه عاجز شدم و شروع کردم التماس کردن به سمت گزینه آخری که معمولن در این شرایط به ذهنمون میرسه !


البته شجاعتم خیلی زیاد شده بود و اینقدر عصبانی بودم که دیگه ازش نمیترسیدم ... یعنی دیگه راهی نداشتم جز اینکه باهاش مواجه بشم و برام مهم نبود که چقدر قویه چون تا به اینجا که موفق نشده بود ! به هر حال وقتی دوباره من رو دید من با خدای خودم درد و دل کردم و گفتم پس کی من رو از دست این نجات میدی و همین طور که داشتم میدویدم رسیدم به یه ساختمون نیمه کاره که به نظر میومد فوندانیسونش رو تازه بنا کردن و پر بود از میله هایی که به صورت عمودی کرده بودن توی زمین و سر تیزی هم داشتند ! من از اینا رفتم بالا و نوکشون خودم رو نگه داشتم و دیدم یه سری آدم اومدن ... نقشه ام این بود که شیر رو به سمت خودم بکشم تا وقتی که می پره من رو بگیره بیفته روی این میله ها و سرواخ سوراخ بشه ! 


نمیدونم اون آدما کی بودن اما توی خواب حس خیلی بدی بهشون داشتم و حس می کردم دنبال من هستن ! اما هرچی اونجا رو گشتن من رو پیدا نمی کردن ... جمله جالبی که یکی از اونها گفت این بود که "شاید اون بالا باشه" و اون یکی گفت "اون بالا "هیچی" نیست" ! 


انگار رابطه خوبی با اون بالا نداشتن و شاید همین باعث شد که من رو نبینن ! و در همون موقع شیر اومد ! شیر میدونست من کجام و بهم حمله کرد و همون اتفاقی افتاد که نقشه اش رو ریخته بودم و افتاد روی این میله ها و گیر کرد اما نکته ای که بود باز هم نمرد ! 


فقط بهم نگاه می کرد و نعره می کشید و داشت با نگاهش بهم می گفت من گیر افتادم ... اگه خلاص بشم ... و من هم خیالم خیلی راحت بود و حس می کردم یه نفر هوام رو داره که این جناب شیر اصلن عددی نیست ! از خواب پریدم !


حالا الان که دارم این خواب رو تعریف می کنم شاید اصلن حس خاصی نداشته باشه ! اما توی خواب حس بسیار عجیبی داشت و نمیتونم وصف کنم همه چیزی رو که احساس می کردم ! اون حس ترس ابتدای کار و اون حس آرامش آخرش !


تا اینکه دیروز که برگشتم خونه - بعد از اینکه شب قبلش به زور 2 ساعت خوابیدم و یه همچین خوابی دیدم و صبح زود رفتم بیرون تا عصر ... زمانی که برگشتم خونه حس می کردم دارم بیهوش می شم و در نهایت ساعت 8 شب خوابیدم و چشمام رو که باز کردم دیدم ساعت 2 بعد از ظهر امروزه ! خیلی زیاد خوابیدم و اصلن هم متوجه نشدم ! اما خوابایی که اینجا دیدم عجیب تر بودن !


شاید بگید این امروز فازش چیه اومده خواب تعریف می کنه اما با اینکه میدونم هیچ حسی ایجاد نمی کنه اما اگر جای من میبودید به هرکی میرسیدید تعریفش می کردید ! خیلی عجیب بود !


خواب میدیدم یه بنده خدایی که اون هم اتفاقن آشنا هست و دوستی و دشمنیش مشخص نیست رو یه جایی توی یه چیزی شبیه به مجلس یا ... دیدم ! نمیدونم چیکار می کرد اما حس می کردم دارم شیطان رو میبینم ! فکر می کنم هیچ کاری نمی کرد اما من افکارش رو می خوندم 


و در نهایت اینقدر عصبیم کرد که ( البته نمیدونم خوابای من چرا جدیدن اینقدر اکشن شدن و من همیشه اسلحه همراهمه ! ) بهش شلیک کردم و کشتمش ! و بعد همه مات و مبهوت بهم نگاه می کردن که این که کاری نکرده بود چرا کشتیش و من نمیتونستم بهشون بفهمونم که چرا !


و فرار کردم ! و واقعن توی خواب حس یه قاتل فراری رو داشتم ... داشتم روانی می شدم و میدونستم که دنبالم هستند و حکم اعدام برام صادر شده و ... و خیلی هم عذاب وجدان داشتم و توی خواب با خودم می گفتم حالا فهمیدم حس قاتل بودن چیه ! و عذاب وجدانی که میگن چیه !


می خواستم برم خودم رو تحویل بدم اما نمی خواستم اینطوری بمیرم ! تصمیم گرفتم برم خودم رو سر به نیست کنم ! یادمه رفته بودم روی یه کوهی ایستاده بودم و باز با خدا حرف می زدم و می گفتم تو که میدونی من الکی نکشتمش و حق با من بود ! کاش خواب میدیدم ! کاش مثل توی فیلما از خواب می پریدم !


و همین هم شد ! زمانی که اومدم خودم رو سر به نیست کنم دوباره همون حس خوب بهم دست داد ! حسی که انگار یه نفر مراقبمه ! و من توی خواب از خواب پریدم ! گرچه هنوز داشتم خواب میدیدم اما نمیدونستم که هنوز هم خوابم ! 


خیلی خوشحال شده بودم و داشتم از خدا تشکر می کردم ! حس می کردم خواب نبودم و خدا در حقم لطف کرده و من رو از اون شرایط خارج کرده ! داشتم برای اون بنده خدایی که ذاتش رو توی خواب شناخته بودم برنامه می ریختم ! و یکی هم اومده بود و داشت به حرفام گوش میداد و من هم با جزئیات کامل خوابی رو که دیده بودم و تصمیمی که داشتم رو براش تعریف می کردم 


و یه مرتبه حس بدی بهم دست داد ! به چشمای اون طرف نگاه کردم و تمام وجودم رو وهم فراگرفت ! و یه مرتبه حس کردم یه موجود شیطانی داشته به حرفام گوش میداده و تا متوجه شد که من این رو فهمیدم ... یه لبخندی زد و گفت پس فهمیدی باید چیکار کنی ! خوب شد که بهم گفتی ... و رفت !


من بقیه خواب یادم نمیاد اما توی کل جریان خوابم یه حضور آرامش بخشی وجود داشت که هم راهنماییم می کرد و هم حفظم می کرد !


من قبلن هم گفته بودم که حتا در مورد خدا به شک و تردید افتادم ... اما حسی که توی این خواب ها تجربه کردم دقیقن همون تعریفیه که از خدا داریم ! و شاید خیلی بیشتر از اون تعریف ! نمیشه دقیقن گفت که موضوع چیه اما خیلی اوقات حتا توی خواب هم چیزی رو با چشم نمیبینی اما کاملن اطمینان داری که کنارته !


و این حس رو به معنای واقعی تجربه کردم بعد از مدت ها ! یادمه آخرین باری که این حس رو تجربه کرده بودم 9 سالم بود 


من یه جستجویی هم کردم که ببینم آیا دیدن یه شیر در خواب معنی خاصی داره ؟ و متوجه شدم اکثر جاها به این اشاره کردن که شیر یعنی یه دوست بسیار بد که نیت های خیلی بدی در مورد ادم داره و خیلی هم در کارش مصمم هست و قوی !


خواب دوم رو هرکاری کردم که بنویسم جزئیاتش یادم نیومد اما خیلی برام مهم تر از اون خواب اولم بود ! به خصوص زمانی که توی خواب از خواب پریدم ... حس می کنم قصه تازه از اونجا شروع شد ! که اگر یادم بیاد می نویسمش ! اما حس اصلی این خواب ها در این زمانی که من الان درش قرار دارم فقط روی این موضوع تاکید داره که یه چیزی که شاید حتا بلد نیستم بهش فکر بکنم خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر می کنم بهم نزدیکه !


راستش من تمام مشکلاتم رو در حقیقت سپردم به همین وجود نزدیک ! چون احساس می کنم کار زیادی از دستم ساخته نیست ! 


اما شاید در کنار همه این مسائل باید به اون همه هشداری هم که بهم داده شد در قالب خواب توجه بکنم ! به خصوص نگاه پر از کینه و نفرت اون شیری که خودم هم نمیدونم چطور نتونست من رو شکار بکنه !


اشتباه من اینه که به خدا هم منطقی نگاه می کنم ! دوست دارم اثباتش بکنم و این اشتباهه ! 


خدا رو باید حس کرد و هیچ راه اثبات خاصی جز احساسش وجود نداره ! از روش منطقی موفقیت آدم در تکذیب و اثباتش به یه اندازه است 


و چیزی که من بهش میگم خدا دقیقن باید همین شرایط رو داشته باشه ! وگرنه خدا نیست ! اون چیزی که ثابت شده - یعنی در تعاریف جا شده و در ذهن ما تعریف شده خدا نیست ! فقط تصور ما از خداست ! من دوست دارم حتا تصور اشتباهی ازش نداشته باشم ! 


در عوض هرچند سال یک بار اینطوری در رویاهام احساسش بکنم ! شاید احساس ادم برتری خاصی نسبت به عقلش داره و من دقیقن نمیدونم کدوم اینها با روحش بیشتر در ارتباطند !


اما در ادامه ارسال قبلی که در وبلاگ داشتم ... خیلی به این معتقدم که یه روزی به همین شکل از خواب بیدار میشم و یادم میاد که همه اینها رو خواب میدیدم ! شاید تعریف بهتری پشت این نوع زندگی وجود داشته باشه - تا اینکه به کل از بین برم و یه موجود جدیدی خلق بشه !


این ارسال رو هم فقط جهت اینکه یادم بمونه در وبلاگ نوشتم ...


من که یه مدته حس می کنم به خواب فرو رفتم و هیچ کار مفیدی انجام نمیدم جز حرکت توی رختخواب ! امیدوارم سریع تر بیدار بشم و به یه کاری برسم ! گرچه به نظر فعال میام اما هنوز به چیزی که دلم می خواد نرسیدم ! و امیدوارم این اتفاق سریع تر بیفته ! 


تا زمانی که این همه انرژی برای رسیدن به تصویری که در ذهنمه دارم !



همونطور که از نوشته‌های آخرم مشخصه - من مدتیه با افکاری زندگی‌ می‌کنم که یه مقدار غیر طبیعی هستند و با هنجارهای جایی که توش زندگی‌ می‌کنم و عقاید و باورها و طرز فکرشون همخونی زیادی ندارن !


یه مدته به این فکر می‌کنم که ما چقدر اطمینان داریم که در حال تجربه کردن یک زندگی‌ واقعی‌ هستیم ؟آیا هر چیزی که ما میبینیم یا احساس می‌کنیم واقعی هست ؟


سوالی‌ که در ابتدا برام پیش اومد این بود که چرا نمیتونیم مرگ رو احساس کنیم ؟ و چرا همیشه به مرگ به چشم چیزی نگاه می‌کنیم که غیر قابل احساسه و فقط یه تجربست که مثل یه پل ارتباطی‌ میمونه ؟


این پل ارتباطی‌ چیه ؟ بین چی‌ و چی‌ ارتباط برقرار میکنه ؟ من به عمل کرد ذهنم - و اینکه حتا در ایده آل‌ ترین شرایط در کنترل خودم هست یا نه شک دارم 


آیا من به مغزم فرمان میدم یا اون داره به من فرمان میده ؟ آیا این بین چیزی هست که منو ذهنم هر دو از اون فرمان بگیریم ؟ آیا همه ی اینها درست هستند و اگر بهتر فکر کنیم متوجّه میشیم که میتونیم بگیم همشون صحیحن ؟


بذارید یه داستانِ کوتاه تعریف کنم - یه دانشمند خیلی‌ کنجکاو و باهوش آزمایشی‌ انجام داد - گرچه نمیدونم اون دانشمند هم جز چیزایی هست که ذهنم ساخته یا باید ساخته می‌شدن یا واقعی‌ هستن ! اما داستان به این صورت بود


اومد به کمک قوانین سادهٔ عدسی‌‌ها و نور - عینکی سخت که تصویر رو برعکس نشون میداد - و این عینک رو به چشمش بست ! یه مدت طولانی این عینک به چشمش بود - تا اینکه دیگه حس میکرد همه چیزو داره به صورت معمولی‌ و نه وارونه میبینه !


بد از اینکه این اتفاق افتاد و دیگه تصاویر رو وارونه نمیدید و در اصل به وارونگی تصاویر عادت کرده بود - عینک رو درآورد ! اتفاق جالبی‌ که افتاد این بود که حالا بدون عینک همه چیز رو برعکس میدید ! و مدتی‌ طول کشید تا همه چیز به حالت اولش برگرده


سوال اینجا بود که آیا اون چیزی که بود رو میدید - یا همه چیز قبل از دیده شدن در ذهنش ساخته میشد ؟ بهتر بگم ... آیا چیزی رو میدید که می‌خواست ببینه ؟


الان که اینو مینویسم یه پماد سوختگی جلوی چشممه ! که من اونو نارنجی میبینم ! اما واقعا مطمئن نیستم که این نارنجیه ! یا اصلا پماد سوختگیی در کار باشه ! در حقیقت این پماد اینجاست چون من حس می‌کنم دستم سوخته ! و در اصل حس می‌کنم دستم سوخته چون احساس کردم چسبیدم به یه چیز داغ !


اما آیا این اتفاقا افتادن ؟ آیا اگر چنین احساسی‌ نمیکردم این اتفاقا می‌افتادن ؟ آیا اگر دیشب توی باشگاه تصورم بعد از برگشتن شست پام نسبت به آسیبی که قراره ببینم تفاوت میداشت - ممکن بود هیچ آسیبی نبینم ؟ یا مثلن به جای اینکه پام اینطوری آسیب ببینه و خون ریزی داخلی بکنه ازش گل در میومد و یا میوه میداد !


 چرا وقتی قراره درد بکشیم اتفاق خوبی نمیفته ؟ یا حتا یه فرشته نجات اگر میومد و با یه فوت یا یه عصای جادویی پام رو ترمیم می کرد هم ممکن بود در صورتی که منطقمون رو تغییر میدادیم منطقی به نظر بیاد و آسیب دیدگی در مخیله ما نگنجه !


بریم سراغ هدف اصلیم از این نوشته ! طبقه چیزی که توی اعتقادات ماست - ما اختیار داریم هرکاری می‌خوایم انجام بدیم - اما همه چیز از ابتدا ثبت شده


بعضیا میگن اگر همه چیز مشخصه پس اختیار چیه و بعضیا برعکس فکر می‌کنن


اما از چندین زاویه به این موضوع نگاه کردم - و اگر بخوام از زاویه که الان توی این نوشته دارم به زندگیم نگاه می‌کنم بهش نگاه کنم - می‌تونم بگم که جفتش درسته اگر ما همون چیزی رو اختیار کنیم که باید بکنیم


اگر هرچیزی که میبینیم فقط به نظر درست بیاد !


دو تا موضوع رو تعریف می‌کنم ! یه زمانی‌ می‌خواستم یه کار خیلی‌ بزرگی‌ انجام بدم که اصلا سرو تهش برام مشخص نبود ! مثل اینکه بین هزار تا انتخاب باید ۱ انتخاب بکنی‌ که اون انتخاب شامل هزار تا انتخاب دیگست - و تو فقط حق داری یه بار انتخاب کنی‌ ! و حتا بهت نگفتن باید چی‌ رو انتخاب کنی‌ ! اما اگر اشتباه انتخاب کنی‌ می‌بازی !


من حسابی‌ گیج شده بودم و هیچ ایده‌ای نداشتم اما نمیدونم چرا احساس می‌کردم این کارو انجام دادم ! یعنی‌ حس می‌کردم راه انجام دادنشو بلدم یا اینکه وقتی‌ خیلی‌ بهش فکر کردم حس می‌کردم خودم ساختمش ! و دارم از خودم سوال می‌کنم !


یعنی‌ من کسی‌ بودم که جوابو داشت !


نتونستم به جواب برسم و بد از یه شب خیلی‌ سنگین از لحاظه فکری - خسته شدمو خوابیدم ! و توی خواب اون اتفاقی‌ افتاد که گفتم ! من جوابو 

می‌دونستم ! گرچه اینطور به نظر میومد که یکی‌ دیگه طرحش کرده


اما حس می‌کردم اون منم ! به هر حل از خواب پریدم ! و رویایی که دیده بودم رو تعقیب کردم


و اون کار رو انجام دادم ! کار خیلی‌ بزرگی‌ بود و خیلی‌ ها ازم پرسیدن چطور انجامش دادی


و شاید پاسخ دادن به این سوال سخت تر از انجام اون کار بود ! چون نمیدونتم چطور ! فکر می‌کردم بهم الهام شده ! از کجا ؟ از خودم !


موضوع بعد اینکه شاید شده باشه شما هم یه خواب سرشار از رمزو راز ببینید ! طوری که خودتونم گیج بشید ! مثلا توی خواب موسیقی هایی بشنوید که اصلا تا حالا نشنیدین ... خواب یه داستانی داشته باشه که وقتی‌ از خواب بیدار میشید تعجب می‌کنید !


خودم از این خوابا زیاد دیدم - خوابای که تا لحظه‌ی آخر نمی‌دونی چی‌ در انتظارته ! خیلی‌ پیچیده هستن !


بعد که از خواب بیدار شدم از خودم سوال کردم که اوپس ! یعنی‌ همهٔ این داستانو مغز من به صورت ناخوداگاه سخته بود ؟ چطور مغز توی ناخوداگاه اینقدر پیچیده عمل می‌کنه که حتا در حالت خودآگاه به خوبی نمی‌شه درکش کرد ؟


بعد برام سوال پیش اومد ! آیا وقتی‌ که از خواب بیدار میشم ... از خواب بیدار شدم ؟


آیا این زندگی‌ که در حال تجربش هستم - واقعیه ؟ چطور می‌تونم مطمئن باشم که خواب نمی‌بینم ؟ آدمای اطرافم رو من نساختم ؟


چطور می‌تونم اطمینان حاصل کنم که این کامپیوتر که جلومه یه دستگاهه که قطعاتش رو شرکتای کامپیوتری ساختن - و سیستم عملش رو کسی‌ به نام لینوس توروالدز یا ریچارد استالمن طراحی کردن و به اینجا رسوندن ؟


کلید پاورش رو که میزنم روشن می‌شه ! خوب منم همین انتظارو دارم ! وقتی روشن نمی‌شه یعنی‌ برق نیست ! یا سوخته ... یا مشکلی‌ داره


و اینا همه در حوزه انتظارات من هستند ! اتفاق دیگری‌ نمی‌تونه افتاده باشه چون من انتظارشو ندارم


در حقیقت اتفاقاتی که میفتند در حوزه قابل درک ما هستن ! و شاید برای همینه که بالاخره براشون یه راه حلی پیدا میشه ! در حوزه قابل درک ذهن من هستن ! حتا اگر انتظارشون رو نداشته باشم - مثل اون خواب‌ها ! می‌تونم بگم که ذهنم انتظار اونها رو داشته


خوب ! خیلی‌ باید روی این موضوع فکر کنم - درد - ترس - و ... همش چیزی هستن که توی خواب تجربشون کردم - شادی - حتا خوابیدن رو توی خواب تجربه کردم


شاید دلیلش همینه که نمی‌تونم دقیقا بگم که این چیزی که الان دارم میبینم واقعیت داره !


با مرگ به خواب فرو میریم ؟ یا از خواب بیدار میشیم ؟ چرا ؟


اگر توی خواب هم بمیریم همین اتفاق برامون میافته ! و از خواب میپپریم


از کجا معلوم که بعد از مرگ از خواب نپپریم ؟ و این فقط یکی‌ از خوابهای زندگی‌ ابدی ما نباشه ؟ و بعد به یه خواب دیگه فرو بریم ! یه خوابی‌ که اونجا هم نمیدونیم قراره خوب باشه یا بد ؟ !


چرا کسی‌ که قراره عاشقش باشیم توی ذهن ما هست ؟ و ما اونو با آدمایی که میبینیم تطبیق می‌دیم ؟ چرا بعضیارو دوست داریم بعضیارو دوست نداریم ؟


من نمیدونم این آدمای که اطرافم هستند واقعا وجود دارند یا نه ؟ من اونهارو لمس می‌کنم و لامسه حسیه که مغز باید فرمانش رو صادر بکنه ! توی خواب هم می‌تونم لمس کنم گرچه بعد از اینکه می پرم متوجه میشم چیزی برای لمس وجود نداشته !


شاید شما هم این موضوع رو تجربه کرده باشید که دارید یه خواب زیبا می‌بینید و توی خواب یه چیزی دستتون و یه مرتبه از خواب می‌پرید ! اما هنوز انتظار دارید اون چیزی که توی دستتون بود رو حس کنید و با کمال نا باوری متوجّه میشید که دستتون خالیه !



روزایی که برای بدنسازی میرم با تیمِ شنا تمرین می‌کنم - گاهی اینقدر بهم فشار میاد که حس می‌کنم اگر به همین ترتیب تا آخر استخر شنا کنم ممکنه از هوش برم


یه بار به شنا کردن فکر نکردم ... به این فکر کردم که دارم توی یه جنگل میدوم و یه چیزی رو دنبال می‌کنم - اینقدر غرق این موضوع شدم که اصلا 

متوجّه نشدم کی‌ اون دور تموم شد ! ولی‌ وقتی‌ تموم شدو‌ بهش فکر کردم متوجّه شدم که نمی‌تونم درست نفس بکشم و حس می‌کردم 

قفسه سینه ام از فشار ریه ام داره میشکنه !


دفعه‌های بعد با فکر کردن به اینکه پدرم داره از کنار استخر تشویقم می‌کنه - یا اینکه دارم توی یه مسابقه تکواندو ثانیه آخر بازیو سپری 

می‌کنم و چیزی نمونده که برنده یشم - فضای جدیدی ایجاد میکردمو به طرز عجیبی‌ فشار تمرینا کاهش پیدا میکرد !


چی‌ شد ؟ هیچی‌ - به غیر از اینکه یه تصویرو توی ذهنم جایگزین یه تصویر دیگه کردم ! و اون حسی رو مغزم تجربه کرد که توی تصویر جدید وجود داشت !


شاید ما داریم چیزی رو حس می‌کنیم که مغزمون ساخته ! و اگر مغزمون ساخته باشه این جمله تغییر می‌کنه - شاید من دارم چیزی رو تجربه می‌کنم که مغزم ساخته و اصلا ما‌یی وجود نداره


به صورت نورمال ما اگر بیفتیم توی آب و مدت زیادی بدون تجهیزات مخصوص زیر آب باشیم باید غرق بشیم ! ذهن ما همین انتظارو داره و فقط به این فکر می‌کنه که غرق نشه


اما کدوم قسمت مغز ماست که به ما قبولونده که ما زیر آب باید غرق بشیم ؟ و چرا به فرض یه مرتاض می‌تونه با تمرین زیاد مدت زیر آب موندن رو به چندین برابر یه انسان معمولی‌ افزایش بده ؟ اگر دقت کرده باشید روی آتش راه می‌رن - زیر آب میمونن - روی میخ دراز میکشن ! ولی‌ چرا آسیب نمی‌بینن ؟ چون این ذهنیتو که در چنین شرایطی باید آسیب ببینن از بین بردن یا به طرز عجیبی‌ کاهشش دادن !


گرچه بازم میگم شاید اینم جز چیزایی که مغز من سخته ! و فقط یه راهنمایی باشه ! در این صورت من نمیدونم الان دقیقا دارم برای کی‌ 

مینویسم !


آیا من وجود دارم ؟ شاید ذهنم برای اینکه وجود داشته باشه باید من رو هم خلق میکرد ؟ من چیم ؟


راستش این ذهن خلّاقی که من میشناسم - و چیزی که ازش توی خواب هام دیدم - دیگه قابل اعتماد نیست ! و من حس می‌کنم ممکن سر منم کلاه گذشته باشه


جالبه که بهم اجازه میده اینطوری فکر کنم و بهش شک کنم


اما چیزی که می‌دونم اینه که عمل کرده ناخوداگاه نسبت به خودآگاه مثل نسبت قسمتی‌ از یه کوه یخه که زیر آبه به اون قسمتش که روی آبه !


احتمال میدم قدرتش اینقدر زیاد باشه که حتا بهم اجازه نده بهش شک کنم و اینها هم اصلن در حوزه شک های اصلی تعریف نشن !


و فقط این خودآگاه ایجاد شده که من بتونم ناخوداگاهی که مغزم برام ایجاد کرده رو درک کنم !


اما چرا باید اینطور باشه ؟ اصلا اینطور هست یا نه ؟ آیا همه چیزی که دارم  میبینم ساخته‌ ذهن خودمه ؟ آیا من می‌تونم دنیارو تغییر بدم ؟


چقدر باید قدرت داشته باشم تا خودم رو تغییر بدم ؟ تا دنیا تغییر بکنه ؟ و آیا به ریسکش میرزه ؟ آیا دنیا تغییر می‌کنه اگر من بتونم ذهنم رو کنترل کنم ؟


خیلی‌ وحشتناکه اگر همش رو خودم ساخته باشم ! و هیچ چیزی غیر از اون چیزی که خودم خواستم بسازم در انتظارم نباشه ! وحشتناک هست اما خیلی‌ هم جالبه ! اگر درکش کنم جالبه و اگر نه وحشتناکه !


نمیدونم ...


شاید باید بیشتر به معنی این جمله فکر کنم


تو همانی که می اندیشی !


یه چیزی بیشتر از یه مدته که درگیرم !


خیلی چیزارو نمیشه به همه گفت ! به خصوص این موارد ... کم پیش میاد کسی در این موارد روی حرفت فکر کنه !  بیشتر واکنش نشون میدن و گارد می گیرن تا اینکه بخوان فکر کنن !


خیلی فکر می کردم به قوانین طبیعت ... به اینکه ما سوای اینکه حالا انسان هستیم و ... - در اصل یکی از قوانین طبیعت هستیم  !


و غیر از این نمیتونستیم باشیم ... چیزی که تابع قوانین جهان نباشه به نظر من نمیتونه به وجود بیاد


به این فکر می کردم که چرا یه ادم معمولی قدش بین 160 تا 180 سانته ؟ چرا مثلا 180 متر یا 180 میلیون متر یا 160 میکرومتر نیست ؟


چی باعث شده ما اینقدری بشیم ؟ آیا هوش انسان تاثیری در فیزیکش هم داشته یا نه ؟ به فرض اگر خیلی بزرگتر بودیم ( منظورم خیلی خیلی بزرگتره ) ممکنه بود حتی زمانی که می خواهیم بدویم تبدیل به مسافر زمان بشیم ! 


یا اگر خیلی کوچک تر بودیم ممکن بود هرگز بازی فوتبال اختراع نشه و کریس رونالدو الان یه آرایشگر می بود !


بعد از کلی فکر به چیزای این مدلی موضوع رو ادامه دادم به سمت هرچیزی که ( حس می کنیم ) روی ما تاثیر میذاره 


مثل دعا ! مثل این کارایی که ما می کنیم ولی حیوانات انجامشون نمیدن ! برام جالبه که یه آهو شکار میشه ... یه پلنگ شکار می کنه 


یه آدمی که میره مسجد هم ممکنه قربانی بشه و یه آدمی که تا حالا توی زندگیش هیچ دعایی نکرده هم ممکنه به راحتی شکار بکنه


به این فکر می کردم که واقعن اگر هیچ خدایی در کار نباشه چی ؟ اگر همه اش توهم ما باشه چی ؟


واقعن این حرف نیچه جای فکر داره که به راستی انسان اشتباه خدا بود یا خدا اشتباه انسان ؟


من هیچ نظری در این مورد ندارم و فقط بهش فکر می کنم ! مرز بین وجود و عدم وجود چیزی که بهش میگیم خدا به اندازه یه تار مو هم نیست !


چند وقت پیش با ماشین میرفتم اصفهان پیش یکی از اقوام ... طبق معمول وقتی تنها هستم این آهنگای بی شرفم رو پلی می کنم و سرعتم هم معمولن زیاده ! همیشه عادت دارم قبل از شروع یه سفر یا هر کاری یا حتا طول روز آیت الکرسی می خونم 


نمیدونم چرا ولی چون از بچگی این رو می خوندم دوستش دارم و حس خوبی بهم میده ! خلاصه اون روز هم همین کار رو کردم


وقتی رسیدم اصفهان دقیقن در خونه ی فامیلمون که رسیدم دیدم چرخ ماشین داره بادش خالی میشه ! نگاه کردم دیدم چرخ ساییده شده


و این اتفاق اگر چند دقیقه زودتر می افتاد به صورت چرخشی و رعایت قوانین گریز از مرکز به خاطرات می پیوستم !


این موضوع رو با یکی از دوستان بی خدای خودم مطرح کردم و گفتم فکر میکنم این آیه بی تاثیر نیست ! 


اون هم جوابی رو داد که خودم هم قبل از اینکه باهاش حرف بزنم بهش فکر کرده بودم ! گفت این فقط یکی از احتمالات ممکن بوده و تو توی اون حالت قرار گرفتی ! ممکن هم بود چرخ توی راه بترکه و منهدم بشی ! 


درسته ممکن بود ! ولی چرا نشد ؟ حالا موضوع اینه که آیا خوندن این آیه کار خاصی انجام میده ؟ اگر بخوام طبق برداشت از صحبت هایی که اول این پست کردم به این موضوع نگاه کنم باید بگم که این دعا خوندن هم احتمالن یکی از قوانین طبیعته ! که ما انجامش میدیم ولی خودمون خبر نداریم که دقیقن داریم چه کاری انجام میدیم


ممکنه بعدها اثر خوندن یه دعا رو بشه به وسیله فرمول های ریاضی توضیح داد و به قوانینش پی برد ! اما به این فکر می کنم که در این قسمت ایمان مهمه یا خود دعا ؟


مثلن اگر من از بچگی به جای خوندن آیت الکرسی - یه توپ دارم قلقلیه رو می خوندم و ایمان داشتم که این شعر منو از حوادث حفظ می کنه ... آیا باز هم ممکن بود که واقعن این اتفاق بیفته ؟


نمیدونم چطور بیانش کنم ... منظورم اینه که آیا این آیه اثر خاصی داره یا یه انرژی و یا نیروی کشف نشده ای هست که ما با ایمان داشتن به یه چیزی به محیط میدیم و عکس العمل محیط همون چیزیه که بهش فکر می کنیم ؟


شاید همین طور باشه ! من خیلی به خدا فکر می کنم و احساس می کنم تنها حالتی که میتونه وجودش رو اثبات کنه اینه که ما هیچ اثری ازش نبینیم ! اگر در قوانین دنیا دست ببره - اگر به کسی کمک بکنه و در کل اگر خودش وارد عمل بشه خیلی خنده دار و بچگونه به نظر میرسه و نشان از ناقص بودن قوانینش داره


مثلن عدالت و حکمتش و برنامه ریزیش میره زیر سوال ! فرض کنید یه برنامه نویس یه برنامه ای بنویسه که مجبور بشه مرتب دستکاریش کنه ! مثلن ویندوز رو که میساختن اینقدر ضعف میداشت که ما نمیتونستیم برطرفش کنیم و باید یکی از اکسپرت های ماکروسافت میومد و هی بهش سر میزد و نواقصش رو برطرف می کرد !


حس می کنم اگر خدا در امور دنیا دخالتی بکنه خدا نیست ! و  اگر هم دخالتی نکنه ما هیچ راهی برای اثباتش نداریم مگر اینکه بگیم این دنیا رو خدا آفریده که اون هم فرض ماست ! ممکنه درست نباشه !


اگر هیچ خدایی وجود نداشته باشه ... اگر فقط یکی از نیاز های ما به وجود آوردن یک خدا باشه چی ؟


شاید شما از خوندن این نوشته ها خوشتون نیاد و من رو یه ابله فرض کنید اما بهتون اطمینان میدم که هرچی بیشتر به این موضوع فکر کنید بیشتر به عقب برمی گردید و به پوچی می رسید ! منطق بشر نمیتونه به درستی جوابی به این سوال بده ! 


گرچه گفتم عقب چون بنا به عقیده خیلی ها کسی که این مدلی فکر می کنه عقب موندست ! و سعی کردم به عقیده شمایی که الان این حس رو به من داری احترام بذارم ! گرچه قبولش ندارم 


تصور خدایی که نشسته تا یکی از بنده هاش یه آیت الکرسی بخونه تا 4 تا فرشته رو بفرسته که چرخ ماشینش رو تا مقصد ساپورت بکنن ... یا خدایی که اصلن وجود نداره و ما می پرستیمش ... و اینکه ممکنه بعدن خنده دار به نظر برسیم ! مثل زئوس که یه زمانی خدا بود و الان فقط یه افسانست !


اینها همه تصورشون سخته ! بعضیا میگن اصلن چرا بهشون فکر می کنی ؟ زندگیتو بکن بیکاری مگه ؟ 


اما عادت داشتم از بچگی که هرچیزی میدادن دستم دل و روده اش رو می ریختم بیرون تا ببینم چطور کار می کنه ! 


و حالا هم دوست دارم بدونم این زندگی که دستمه چطور کار می کنه ؟ چقدر اختیار دارم توش ؟


شاید تنها موضوع اینه که تصور دنیای بدون خدا - بدون کسی که به ما کمک می کنه - بدون یه آینده روشن و ... خیلی سخت و ترسناکه ! و فقط انسان مجبور شده خدا رو خلق کنه ! یا شاید هم نه ! نمیدونم


به قول ولتر اگر خدا وجود نداشت لازم می شد خلقش کنیم ! 


و شاید هم این کار رو انجام دادیم ! امیدوارم جواب این سوالات رو بگیرم ! من خدا رو حس می کنم اما نمیتونم اثباتش کنم و حتا دقیقن نمیدونم این حس رو خود به وجود اوردم یا خدا ؟


امیدوارم به یه جایی برسم که از این سدرگمی در بیام


خیلی سوال توی ذهنمه که اگر بخوام اینجا بنویسم خودش یه وبلاگ میشه ! تا همین جا فعلن کافیه شاید بعدن دوباره اومدم یه قسمت دیگه اش رو انتقال دادم اینجا !


بدرود



قدرت ... بزرگترین ضعف !


نوشته در خط بالا شروع شد اما اگر اون خط رو به عنوان ترجمه عنوان در نظر بگیریم می خوام نوشته خودم رو با اولین جمله ای که از یه هکر افسانه ای شنیدم شروع کنم ! اون افسانه ای هست چون من نمیدونم چه کسی این جمله رو به من گفت !


"یه هکر بزرگ اونیه که همه میشناسنش ! اما یه هکر بی نظیر و افسانه ای کسیه که هیچکس نمیشناسش" 


فکر می کنم اون آدمی که این حرف رو به من زد ... قبل از اینکه من بدونم هکر به چه کسی میگن ... احتمالا تمام چیزی رو که می خوام اینجا بنویسم اون زمان میدونست !


حالا چه ربطی داره به موضوع ؟ من توی ربط دادن مسائلی که به ظاهر بی ربط هستند به هم استعداد خوبی دارم


یه مدت بود درگیر یه سری کارا بودم و همیشه عطش فراگیری و علم آموزی در من وجود داره ... نمیتونم ببینم که کسی توی زمینه ای که من فعالیت می کنم چیزی بیشتر از من میدونه ! حسادت نمی کنم ... تنها کاری که می کنم اینه که اگر حس کنم کسی از من بیشتر میدونه سعی می کنم تمام چیزی رو که میدونه یاد بگیرم ... و بعد بیشتر یاد بگیرم ! البته نه از خودش ! پیدا می کنم و یاد می گیرم چون به این معتقدم که بزرگترین استاد ادم خودشه ! البته اگر بخواد


منتها این حس هرگز نمیذاره آدم آرامش داشته باشه ... چون هرگز به جایی نمیرسی که بگی خوب ... دیگه کسی باقی نمونده ! و اتفاقا تعداد آدمایی که حس می کنی خیلی بیشتر از تو میدونن - هرچی پیش میری بیشتر میشه ! و حس می کنی روز به روز نادان تر میشی !


یه موضوعی چند وقت پیش اتفاق افتاد ... مربوط به یه مشکل اینترنتی بود ! من داستان های هکرها رو دنبال می کنم و به این اخبار علاقه مندم !


همه هکرهای "بزرگ" شروع به استفاده از اون نقطه ضعف کردند ! و من هم مثل تمام اونایی که هیچی از کامپیوتر نمیدونن و فقط عشقشو دارن ... خیلی دوست داشتم که میتونستم مثل اونا باشم !


 آدمای تیزهوش با اطلاعات بالا که هرکاری انجام میدن ! اگر یه نقطه ضعفی روی اینترنت پیدا بشه اولین کسانی هستند که میرن سراغش ... همیشه زودتر از اونایی که مسئول برطرف کردن اون نقاط ضعف هستن ! چرا ؟ واضحه چون خودشون پیداش می کنن !


به هر حال ... همه رفتن سراغ این نقطه ضعف یزرگ ... اما مشکلی که براشون پیش اومد این بود که اون نقطه ضعف برطرف شد و بعد هیچ هکری رو اونجا نمیدیدی !


یه مدت بود که باشگاه می رفتم زمان طفولیت ! توی باشگاه حریف هایی که باهاشون تمرین می کردیم همه حرفه ای بودن ! اما بازم کتک نمی خوردیم ! به نوعی میشه گفت همه قدرتمند بودیم و اصلن با مبتدیا کار نمی کردیم دیگه ! چون حس می کردیم اونا دیگه چیزی برای گفتن ندارن جلومون و به نوعی بهشون رحم می کردیم !


اما یه مرتبه از روی اجبار مجبور شدم با یه نفر که حتا کمربند نداشت مبارزه کنم ! براش دعا کردم که طوریش نشه - البته مراقب بودم و اصلن نمی خواستم باهاش کار کنم ! منتها در همین افکار بودم که دیدم یه ضربه عجیب اومد به طرفم ! تا به حال از آدمای حرفه ای همچین چیزی ندیده بودم و انتظار نداشتم ببینم 


و تا اومدم به خودم بجنبم نابود شدم ! چه ضربه ای ؟؟!!؟!؟؟!!!!؟! 


تنها مزیتی که من جلوی اون فرد ضعیف داشتم - قدرتم بود ... اینکه خوب مبارزه می کردم ! اما ضعف اون و بی تجربگیش باعث شد تا قدرت من به بزرگترین ضعفم تبدیل بشه !


من خیلی با این موضوع درگیر بودم ! کم کم به این فکر کردم که چی می شد اگر اون هکرهایی که اول داستان ازشون صحبت کردم همیشه در صحنه باشن ؟ و زمانی که یه ضعف امنیتی به وجود میاد ناپدید شن ؟ 


چی میشد اگر به جای فرستادن قهرمانای یه باشگاه به مسابقه - افراد مبتدی رو بفرستن ؟


آیا ضعف همون چیزیه که ما تعریفش می کنیم ؟! و بعد شروع کردم به برعکس فکر کردن !


اولین اتفاقی که افتاد این بود که توی اینترنت وقتی با کسی چت می کردم ... به این فکر می کردم که اگر یه هکر اینجا بود میتونست بره توی سیستم طرف و اون رو دیسکانکت بکنه ! و من یه هکر نبودم !


و به این فکر کردم که چرا همه چیزای خوب باید مال هکرا باشه ؟ و عصبانی شدم و این جمله رو 100 بار توی پنجره چت کپی کردم و 100 بار اون متن 100 بار کپی شده رو برای طرف فرستادم ! و بعد ازش عذر خواهی کردم 


و گفتم که عذر می خوام عصبانی بودم ! اما جوابی نمیداد ! چند بار صداش کردم و جوابی نداد ! و بعد یه مرتبه پیغام عجیبی داد : " چی کار می کنی روانی ! از بس پی ام دادی هنگ کردم دیسکانکت شدم ! "


من هیچ کاری نکرده بودم جز پی ام دادن ! که اساس کار چت بود ! یعنی اگر پی امی نبود چتی هم نبود ! اما اون دیسکانکت شد ! درسته ! یه مساله همیشه حداقل 2 راه داره ! یه راهی که همه بلدن ... و یه راهی که تو به وجودش میاری !


از اون به بعد تبدیل شده بودم به یه انگل اینترنتی که کارش دیسکانکت کردن افراد بود ! دنبال هکرا می گشتم ! باهاشون شرط بندی می کردم که اونا نمیتونن کسی رو دیسکانکت بکنن اما من میتونم ! و شرط رو می بردم 


کم کم ابتکار هم قاطی قضیه شد و بدون اینکه چیز خاصی ارسال کنم - با چیزایی که در پس زمینه ارسال می کردم و کسی اونا رو نمیدید این کارو می کردم و معروف شده بودم !


این موضوع این ایده رو که "چرا همیشه باید دنبال نقاط ضعف باشیم ؟ و چرا به نقاط قوت به صورت دیگری نگاه نمی کنیم" پر رنگ تر کرد


بعد از مدتی وارد سایت ها می شدم ! و مدت ها صرف فکر کردن به اینکه نقاط قوت اصلیشون چیه و چه چیزایی دارن که همه جا پیدا میشه فکر می کردم !


و کم کم یاد گرفتم از اونها استفاده کنم ! این موضوع اینقدر پیش رفت که منجر به اتفاقات بسیار عجیبی شد ! 


که من خودم هم هرگز فکرش رو نمی کردم ! و نکته جالب این بود که اگر کسی می خواست جلوی اون اتفاقات رو بگیره - کل سیستم رو باید نابود می کرد ! چون عامل اصلی اون اتفاقات نقاط قوت سیستم بودن ! و مزیت من این بود که آدمی بودم که هیچی از کامپیوتر نمیدونست و مجبور بود برای انجام بعضی کارا جور دیگه ای فکر بکنه ! در حقیقت این موضوع قفط به یه احمق احتیاج داشت !


من متوجه شدم که همه چیز نسبی هست و به این بستگی داره که شما چطور بهش نگاه می کنید !


ممکنه چیزی که برای شما یه ضعف هست برای دیگری یه مزیت به حساب بیاد ! 


همونطور که ماهی زمانی که یه کرم بیچاره و بی حرکت رو میبینه که ضعیفه و آمادست برای خوردن ! وقتی اونو میذاره توی دهنش متوجه میشه که یه قلاب بهش وصله و در حقیقت خودش قرار بود خورده بشه ! نه اون کرم !


تام و جری یه سری صحنه های خنده دار داشت ... که البته به شدت سزاوار تفکر بودند ! زمانی که تام در حال فرار از دست اسپایک ( اون سگ بولداگ خطرناک ) بود وقتی به خونه می رسید اینقدر حواسش پرت بود که متوجه ورود اون سگ پشت سرش نمی شد ! و بعد شروع می کرد به سرعت به درو دیوار و پنجره ها میخو تخته زدن 


بعد که کارش تمام می شد نفسی می کشید و با خیال راحت میومد که بره استراحت کنه و میدید اسپایک پشت سرش ایستاده ! و تمام کارایی که برای حفظ امنیتش انجام داده بود حالا نتیجه عکس داشتن و اون دیگه هیچ راه فراری نداشت


یا توی این فیلمای اکشن خارجی دایلوگ معروفی داریم که میگه : "بهم توضیح بده چی شده جک ؟" بعد جک میگه "هرچی کمتر بدونی بهتره چون اگه تو هم چیزی بدونی اونا میان دنبالت" !


گاهی دونستن زیادی هم دردسره ! در صورتی که خیلیا فکر می کنن نادونی دردسره !


کمربند ایمنی خیلی اوقات جون افرادی که از خود تصادف جون سالم به در بردن رو می گیره ! 


و موارد زیاد دیگری که خودم تجربشون کردم و می کنم و بسیار هم لذت بخش هستند 


چون اگر دنبال یه ضعف باشیم ! این ضعف همیشه با خطر برطرف شدن مواجه هست ! اما عده زیادی نیستند که بخوان یه سری مزیت یا نقطه قوت رو به نقطه ضعف تبدیل بکنند و در حقیقت بقای نقاط قوت خیلی بیشتره و روز به روز به اونها افزوده میشه !


حالا حرف اون هکر بی نام و نشان که در ابتدای این نوشته ازش نقل قول کردم رو به یاد بیارید !


تنها چیزی که باعث میشه یه هکر به دام بیفته ... دستگیر بشه ! موفق نشه و یا ... اینه که بقیه به قدرتش پی ببرن و به زبان ساده بفهمن که اون یه هکره ! در اصل تمام نقطه ضعف یه هکر ... قدرتیه که داره !


اما همین فرد رو در نظر بگیرید که هیچکس نمیدونه کیه ! هیچکس نمیدونه اون قدرتمنده و در حقیقت تنها نقطه ضعفش رو مخفی نگه میداره ! به نظر من هم اون یه فرد افسانه ای و بی نظیره !


جمله جالبی هست که میگه : مشکلی نیست که تو یهو یه سوسک تو اتاقت ببینی ! مشکل از جایی شروع میشه که سوسک یهو ناپدید میشه !


مثال های زیادی میشه در این باره زد ! به دانشمندان بزرگ نگاه کنید ! چیزی که باعث شده زندگی خیلی از اونها بسیار سخت بشه همون قدرت تفکر بی نظیرشونه که اونها رو از جامعه جدا می کنه و اکثر افراد رو در مقابلشون قرار میده و افراد عادی مثل یه سد میشن برای پیشرفتشون یا انتشار عقایدشون !


یه ورزشکار تا زمانی که رکورد نزده نگران هیچ چیز نیست ! اما زمانی که رکورد زد همیشه نگرانه که کسی رکوردش رو بزنه ! و بزرگترین چیزی که یه ورزشکار بهش میرسه یه نگرانیه مادام العمره ! جالبه نه ؟


و رئیس جمهور یه مملکت تا قبل از رسیدن به مقام ریاست جمهوری چند تا محافظ اضافه برای جلوگیری از ترور شدن نداره !


شاید برای همینه که حتی حیوونای وحشی هم وقتی می خوان یه چیزی رو شکار کنن پنهان میشن و استتار می کنن ! اونا از چیزی نمیترسن ! فقط نمیخوان قبل از اینکه وقتش برسه چیزی رو بترسونن ! چون ترس میتونه تبدیل بشه به یه نقطه قوت برای طعمشون تا فرار بکنه و قدرت ترسوندن احمقانه ترین نقطه ضعف هست در این شرایط !


در کل کسی که قدرتمنده یا چیزی که یه مزیتی داره و یه نقطه قوتی داره ... همیشه چیزی برای از دست دادن داره !

و اون میتونه هر چیزی باشه ! من حس می کنم در کنار اینکه فکر کنیم چه چیزایی نداریم و باید داشته باشیم باید به این هم فکر کنیم که چه چیزایی داریم و ممکنه از دستشون بدیم


خود من که با تغییر نوع فکرم و نگاهی که به اطرافم داشتم به چیزایی رسیدم که هیچکس بهشون نرسیده و شاید اصلن بهشون فکر نکرده ! و خودم هم هرگز فکر نمی کردم که اینها ممکنه روزی تبدیل بشن یه چیزایی که من رو به خیلی چیزایی که آرزوشون داشتم پیوند میده و حفظم می کنه ( چقدر "چیز چیز" می کنم ! )


اما شدند ! شاید بهتر باشه دوباره به همه چیز نگاه کنیم !


فکر می کنید باید به همه چیز دوباره نگاه کنید ؟ و نقاط قوتتون رو هم در نظر بگیرید به عنوان یه نقطه ضعف ؟


با عرض پوزش باید بگم که این نوشته اگر روی شما تاثیر گذاشته باشه باعث میشه یه طرز فکر مکمل به افکارتون اضافه بشه 


و در ادامه در زمانی که فکر می کنید دارید بهتر فکر می کنید متوجه میشید که در عین قدرتمندی چقدر ضعف دارید ! و این در شما یه حس جدید ایجاد می کنه که خودتون میدونید چیه !


 حالا به نظرتون باید اینطوری فکر کنید یا نه ؟ ;-)

 


Hide Your Powers - Stay Powerful 


The Quieter You Become - The Safer You Become - The More You Are Able To Hear


با مطالعه تاریخ - همیشه شاهد قهرمانانی بوده ایم که که قلم مورخان را به سویی که می خواسته اند به حرکت در آورده اند


آنها که از تاریخ گرفته تا به همین حالا که من مشغول نوشتن این پست هستم و بعد از آن - زمانی که شما در حال خواندنش هستید 


و بسیار بعد از آن ... همه مدیون افکار انقلابیشان هستند


به خاطر دارم که قبلن در باره تاثیر افکار افرادی مثل گالیله یا کوپرنیک یا ... در تغییر احوال جامعه عصر خویش و معجزاتشان صحبت کرده بودم


اینکه چقدر قدرتمند و با اراده بودند و متفاوت فکر می کردند ! خیلی شهامت و روشنفکری می خواهد اینکه یک نفر خلاف افکار حاکم بر یک جامعه فکر کند و مهم تر از آن اینکه بتواند این افکار را بیان کند


مدتی قبل از نیچه جمله ای خواندم که دقیقن خاطرم نیست که اصل جمله چه بود - فقط معنی و مفهوم جمله به این دلیل که قبل از خواندنش بارها به آن فکر کرده بودم در ذهنم ماند


جمله ای با این مفهوم که برخی افراد زودتر از عصری که در اصل متعلق به آن هستند متولد می شوند !


این تولد زود به هنگام انها را دیوانه می کند ... سرکش و دردسر ساز می شوند ... همیشه وصله ناجورند و هیچ علاقه ای به قوانین و وضع موجود ندارند و احترام چندانی هم برایشان قائل نمی شوند


در زمانه خودشان با آنها مخالفت می شود و در آینده از انها نقل قول می کنند ... پیشرفت بشریت مدیونشان است


در زمان خودشان دیوانه خطاب می شوند و بعدها این اسم به نابغه تغییر پیدا می کند


افکارشان مربوط به آینده است - از جامعه و طرز فکر حاکم بر آن بسیار فاصله دارند و مجبورند در یک دنیای قدیمی زندگی کنند !


همین حالا می توانید وضعیتشان را تصور کنید - برای این کار فرض کنید شما را به گذشته می برند ... چند صد سال قبل ... حالا زندگی در این جامعه را تصور کنید ! فکر نمی کنم قادر باشید با شرایط جدید به راحتی تطبیق پیدا کنید و سعی می کنید تا همه چیز را طوری تغییر دهید تا به چیزی که در ذهنتان وجود دارد نزدیک شود !


در حقیقت این جنون و دیوانگی شما را وادار می کند تا دنیا را تغییر دهید و همیشه شاهد بوده ایم که کسانی موفق شده اند دنیا را تغییر دهند که اینقدر دیوانه بوده اند که فکر می کرده اند باید آن را تغییر داد ... 


قوانین توسط آنها تجدید می شود ... تحت فشارند و مورد آزار و اذیت هم قرار می گیرند ... بلاهای زمینی و آسمانی بر سرشان نازل می شود ... اما همه اینها به این دلیل است که هیچکس نمی تواند آنان را نادیده بگیرد !


داستان گالیله را دوست دارم ! او در حال حاضر یک قهرمان است ... چون افکارش مربوط به زمانه ماست ! در زمان خودش او یک فرد گنه کار شمرده شد و به جرم ایستادگی در مقابل اعتقادات کلیسا و کتاب خدا و ... متهم شناخته شد ! 


اما تنها چیزی که در این میان به ان علاقه مندم این بود که بعدها مشخص شد که او راست می گفت و نه  کتاب های آسمانی آن زمان


راستش این ها را نوشتم تا حس درونی خودم را بیان کنم ... مدتی هست که من هم همچین افکاری دارم و من را به حد جنون درگیر کرده اند


برای من جالب هست که مردم زمانه ای که در آن زندگی می کنم در افکار و اعتقاداتی غوطه ور هستند که فکر نمی کنم لحظه ای به آنها فکر کرده باشند ! البته ادعای تفکر در بین این افراد بسیار هست ... اما آن طور که دوست دارند فکر می کنند نه آن طور که باید ...


به این فکر می کردم که اگر یک گالیله دیگر در همسایگی خانه ما متولد می شد ... به چه جرمی به دادگاه می رفت ؟ 


به جرم زیر سوال بردن افکار و اعتقادات به ظاهر آسمانی ؟ به جرم خرد شمردن یک سری اسم غیرفارسی که در افکار فارسی زبانان خدایی می کند؟


به جرم لبخندی که با دیدن فردی که روی یک چاه نشسته و برای منجی اش نامه می نویسد روی لبانش جاری می شود ؟ 


... به نظرم تنها جرمی که مرتکب شده تولد زودهنگام بوده ! تنها جرمش این بوده که غرق در تقلیدهای کورکورانه نشده !


تنها جرمش این بوده که کتابخانه داشته و کتابهای زیادی را مطالعه کرده ... و بر خلاف آنهایی عمل کرده که تنها یک کتاب دارند و ان را مقدس می شمارند و هرگز هم ان را نخوانده اند


عصرها که از باشگاه به خانه بر میگردم - زمانیست که هوا رو به تاریکی می رود - صدایی آشنا از بنایی آشنا در محل به گوش می رسد 


صدایی که بر چیزهایی گواهی می دهد که فکر نمی کنم اگر کسی کمی مطالعه می کرد و به انها فکر می کرد به همین راحتی در بلندگو فریادشان می زد 


قبل از اینکه از باشگاه به خانه برگردم در پایان تمرین برای سلامتی خود و خانواده به یک نفر و خاندانش درود می فرستند !


نه هنوز ارتباطی بین سلامتی خود و خانواده و درود فرستادن بر آن شخص و خاندانش پیدا کرده ام و نه میدانم دلیل اینکه به همین سادگی در افکار این همه ادم پرمدعا جا خوش کرده چیست ! 


اینکه چرا کسی یک مرتبه جرئت اینکه از افکار روتین خود خارج شود و به حقیقت فکر کند را هم به خود نمی دهد برایم سوال شده !


فکر می کنم از حقیقت می ترسند ! می ترسند از اینکه بفهمند یک عمر هیچ نفهمیده اند ! 


یک عمر بت پرستی را لعنت کرده اند و بت شکنی کرده اند - اما در ادامه بت های جدیدی ساخته اند و شروع به پرستش آنها کرده اند


کتاب های مقدسشان فقط به درد روی طاقچه می خورد و گاهی از زیر آن رد می شوند و یا آن را می بوسند ! اما هنوز نفهمیده اند که کتاب را باید خواند ... آنچه که باید بوسید همان چیزهابیست که بوسیدنشان ممنوع شده ! و به جایش رسم در بوسیدن کتاب و یک بنای آهنی و سنگ و ... است !


و این باعث شده تا عادت کنند که ببوسند و بگذارند کنار !


بارها از آنان پرسیده ام که چرا ؟ و خودشان هم دقیقن نمی دانسته اند که چرا !


اینجا همه چیز برعکس است ... همه چیز بوی تکرار و پوچی می دهد ! 


خسته شده ام از اینکه مجبورم تنها فکر کنم ... تنها بنویسم ... تنها بهشت بسازم - تنها جهنم را لمس کنم 


و بقیه همه فقط انتظارش را می کشند و هنوز نفهمیده اند که داستان چیست ! داستان ...


از شنیدن صداهای ناهنجار - از نابودی اصالت افکار ... از شمشیرهای زهرآگینی که بر مغز اجدادم فرود آمد و اندیشه را نابود کرد و مسمومشان کرد به چیزی که هر شمشیری به آن آغشته است ... از همه اینها خسته شده ام ...


و درد اینست که این زهر عقل را از سر بیرون کرده و پادزهری هم برایش ساخته نشده !


من در حال مبارزه با این زهر هستم و سعی دارم آن را از روح و روانم خارج کنم ... تا حدودی هم بهبود یافته ام 


اما هرچه رو به بهبودی می روم تازه متوجه این همه مسموم در اطرافم می شوم ... و این آزاردهنده ترین نتیجه بهبودیست


جمله ای زیبا بود که می گفت اگر کسی خواب باشد می توان او را بیدار کرد - اما کسی که خودش را به خواب زده را هرگز نمی توان بیدار کرد ... خسته از تلاش برای بیدار کردن آنهایی که فقط چشمشان را به روی حقیقت بسته اند !


به گذشته فکر می کنم - آن همه خدا وجود داشت و در آن زمان هم هیچکس جرئت فکر کردن به این را نداشت که در خیالاتش فرض کند ممکن است وجود نداشته باشند 


و اگر افکار دیوانه وار افرادی که مثالشان را زیاد زده ام وجود نداشت - شاید هنوز هم از دیدن ابرهای بارانی یا ماه که جلوی تابش خورشید را می گیرد و یا حرکت لایه های زمین روی هم و ... مجبور بودیم قربانی دهیم تا شاید خشم خدای باران - خدای خورشید گرفتگی - خدای زمین لرزه و ... فروکش کند 


به نظرم در حال حاضر هم فرقی نمی کند ... زمانه همیشه مبتلا به افکاری اشتباه است که بر فکر عموم پادشاهی می کنند 


و برای تغییرشان احتیاج به یک یا چند اندیشه کاملا متفاوت و تغییر زمان است


به روشنی روزی را می بینم که فرزندان فرزندان فرزندانِ ... ام  به افکاری که در حال حاضر بر جامعه ما حاکم هست 


به کوته فکری ما - به اینکه کل افکار حال حاضر را می توان در کتاب های ابتدایی فرزندانمان به صورت تیتروار و از مد افتاده و صرفن جهت اطلاع بیان کرد و به همه چیز ما - همانطور که ما به اجدادمان و یا اجداد همنوعانمان می خندیم - می خندند !


اما ای کاش من هم متعلق به همان زمان بودم ... گرچه مطمئن نیستم که در همان زمان هم می توانستم بهانه خوبی برای خندیدن پیدا کنم


چرا که زمانه همیشه خنده را به بعد موکول می کند ... اگر کسی به حال خویش فکر کند ... چندان فرصت خنده پیدا نمی کند


بگذریم ... توضیحات مفصل و بی پرده عواقب جالبی نخواهند داشت ... بهتر است این بحث را در خفا و برای خودم ادامه دهم


بدرود !



خسته ... بریده از همه جا ! 


دیگه حس می کرد کاری توی این دنیا نداره ! گرچه وقتی خوب دقت میکرد میدید از اول هم هیچ کاری نداشته !


میدونست شبا ... وقتی که خوب نمیشه دید نباید پاشو توی جنگل بذاره ! 


جنگل پر بود از جونورایی که چشماشون فقط توی تاریکی شب کار می کرد ! گرسنه بودن ... لقمه ی خوبی بود


براش مهم نبود ! داشت راه می رفت و هرلحظه منتظر بود که دخلشو بیارن ... حتی دیگه حوصله ترسیدن هم نداشت


فکرش اینقدر مشغول گذشته اش بود که دیگه به بعدش فکر نمی کرد


دوست داشت تموم شه ! به تموم شدن بی سروصداش ... به این اتمام پر درد و مسخره حس خنده داری داشت !


دنبال دلیل بود ! دلیل خاصی هم نداشت ... به این فکر می کرد که هرگز فرصت زندگی کردن نداشته ! گرچه خیلیا به این لعنتی می گفتن زندگی اما معنی زندگی برای اون خیلی فرق داشت !


زندگی یه طرفه و زنده و مرده جفتشون یه طرف دیگه ان 


توی افکار خودش راه می رفت که صدای جونواری جنگل افکارش رو فراری داد


خوب دیگه وقتش بود ! باید کم کم برای اون پایان مسخره و پردرد آماده می شد 


پشیمون نبود اما تاسف می خورد . برای اولین بار بود که حس می کرد به جونورای اون جنگل احتیاج داره . انگار تنها چیزی که میتونست زندگیش رو تغیر بده حس گرسنگی اونها بود که با یه سری دندون تیز معنی می شد


صداها بیشتر و نزدیک تر می شدن ... سعی می کرد به هیچ چیز فکر نکنه ! ناگهان در میان صدایی که هیچ بویی از انسانیت نمی داد صدایی شنید ! 


صدای فریاد ... صدای یک انسان !


"کمک" - "من نمی خوام بمیرم" - "نه - نه ..... " 


یه لحظه یاد خودش افتاد ! یادش اومد قبلا زیاد فریاد کشیده و هیچکس فریادش رو نشنیده ! همیشه از آدما به این خاطر که هرگز توی شرایط سخت کنارش نبودن و هیچکس نبوده که فریادش رو بشنوه فراری بود


توی دلش اونا رو دفن می کرد و ازشون فاصله می گرفت و فکر می کرد هیچکس به درد نمی خوره !


حالا یه نفر وضعیت مشابه اونو داشت ! داشت فریاد می زد و کمک می خواست ... معلوم نبود , شاید اون هم با دلیلی مشابه دلیل خودش توی اون شب تاریک وسط جنگل بود اما در لحظه های آخر پشیمون شده بود و احساس کرده بود که شاید هنوز هم امیدی باشه


به هر حال فرصت نداشت زیاد فکر بکنه ! دیگه به هیچ چیز فکر نمی کرد جز اینکه صاحب صدا رو پیدا بکنه و بهش کمک کنه !


شروع به دویدن به سمت صدا کرد ... صدا ادامه داشت و هر لحظه به شدت و وحشتی که درش بود اضافه می شد


ناگهان اون رو پیدا کرد ! کلی جونور گرسنه دورش رو گرفته بودن و هرکدوم توی یه فرصت بهش حمله می کرد ... بعضی ها هم گازش می گرفتند اما با آخرین توانش اونها رو از خودش دور می کرد و باهاشون می جنگید ... به نظر میومد آخر کارش رسیده


خوب در این شرایط باید شجاع می بود ... یه تیکه چوب از روی زمین پیدا کرد و با سروصدای زیاد و سرعت بالا شروع به دویدن کرد به سمت اونها 


جونورا از دیدنش جاخوردن و نظمشون به هم خورد ! حالا دو نفر بودن ...


با چوبش به سمت اونها حمله می کرد و با آخرین قدرتی که توی وجودش بود اونها رو میزد


حالا اون یکی هم فرصت داشت تا یه تیکه چوب و یا سنگ ا هرچی که به درد می خورد پیدا بکنه تا از خودش دفاع کنه


بالاخره با هم هماهنگ شدن ! جونورا بهشون حمله می کردن ... گاهی هم موفق می شدن گازشون بگیرن اما حالا هردوی اونها یه هدف مشترک داشتن و اون نجات بود ! داشتن از چیزی که اومده بودن تا تقدیم اون جونورا بکنن دفاع می کردن 


اما به نظر میومد نه برای خودشون ! بلکه حالا برای نجات کسی که به کمک اونها نیاز داشت


شاید این اولین باری بود که فرصت این رو پیدا می کردن تا به یه دردی بخورن


می جنگیدن ... درد می کشیدن ... اما تسلیم نمیشدن ... تا اینکه بعد از یه جنگ طولانی جونورا رو فراری دادن !


باید فرار می کردن و میرفتن به یه جای امن ... با آخرین توان شروع به فرار کردند ...


تا به جای امنی رسیدند ! 


برای اولین بار بود که معنی زندگی رو درک می کردن ... برای اولین بار بود که برای زندگی کردن جنگیده بودن !


انگار این یه فرصت بود تا بهتر درکش کنن و بیشتر بهش ارزش بدن ... اما یه نکته مهم وجود داشت !


شاید اگر اونها همدیگه رو پیدا نکرده بودن ... شاید اگر فریادی برای زنده موندن کشیده نمی شد و کسی رو از به زندگی دوباره دعوت نمی کرد هرگز این اتفاق نمی افتاد


مممم


راستش این داستان رو الان که شروع به نوشتن کردم ... فکر نمی کردم پایانش به یه جای امن و مطمئن ختم بشه ! 


فکر می کردم جفتشون میمیرن ... شاید این عجیب باشه اما من خودم هم نمیدونم چی می خوام بنویسم و فقط در افکار خودم غرق میشم


گاهی خودم خودم رو هدایت می کنم و گاهی اونها من رو هدایت می کنند ! مثل این دفعه ... برای همین آخرش رو نتونستم با توضیحات بیشتری به پایان برسونم چون اصلا انتظار یه همچین پایانی رو نداشتم !


مثل همیشه این داستان و جنگل و اتفاقایی که توش افتاد همه یه توضیح داستان وار از مسائل دیگری بودن که دوست دارم همینجوری بیانشون کنم ! اون افرادی که حسشون کردن راحت این نوشته ها رو درک می کنن


داشتم به این فکر می کردم که منم وسط یه همچین جایی قرار دارم ... حالا ممکنه یه نفر فریاد بزنه و به من هم بهونه ای بده تا به خودم بیام


اما بهترش اینه که یه عاملی من رو از این داستان بکشه بیرون ... گاهی آدم خسته میشه ... از اینکه حتی وقتی انتظار می کشه هم ... منتظر چیزای خوبی نباشه !


نمیدونم ... دیگه هرکسی به این وبلاگ سر میزنه از این حس تکراری که بهش حاکمه خسته میشه ... اما ... !


شاید مهمترین قسمت داستان این بود که اگر یه بهونه مناسب پیش بیاد ... همون فرد ضعیف و بی هدف تبدیل به جنگجویی میشه که هیچ جونوری حریفش نمیشه ! 


یه بهانه ... یه دلخوشی ... 


خدا رو شکر بابت همه نعمت هاش ... فقط تاسف بابت اینکه ... 


بیخیال ! خدا رو شکر ... 


خداروشکر که هنوز در افکارم کسی رو میسازم که بدون اینکه من بخوام هم داستان رو تغییر میده و پیروز میشه !


من بهش ایمان دارم ... حتی اگر خودم متوجه نباشم هم اون همه چیز رو تغییر میده


به قول پائولو کوئیلو


برنده تنهاست ... 


اوپس !



جمعیت مثل همیشه خیابان را زشت کرده بود


همه یک شکل ! همه یک جور ... همه تکرار !


او ماسک داشت ... او فقط یک ماسک داشت


او را کسی نمیدید ... اما ماسک را همه می دیدند


ماسک برای بقیه به یک "جاخالی" بدل شده بود و هرکسی از آموخته هایش استفاده می کرد تا این جاخالی را با کلمه ی مناسبی پر کند


کلمات هم مناسب بودند ! اما مناسب وضع و حال آنهایی که آن کلمات را می ساختند ... مناسب اما نه لزوما صحیح


ماسک می زند ! او زشت است ... ماسک می زند ... او سوخته ! ماسک می زند ! دلقک ! ماسک ؟ این هم نوعی جلب توجه !


جمعیت زشت بود و او ماسک داشت ! جمعیت خنده دار بود او ماسک داشت ... جمعیت در خود می سوخت اما او ماسک داشت ! تنها چیزی که در خیابان جلب توجه می کرد جمعیت بود ! اما او ماسک داشت ... 


ناگهان او ... او را دید ! او کسی که ماسک زده بود را دید ! 


ماسک ! چرا ماسک ؟ ...


مدتی گذشت ... او ماسک می زد و تنها راه می رفت ! تنها می نشست 


و از همه مهم تر اینکه ! تنها ماسک می زد


او به سمتش رفت ! مدتی بود او را دنبال می کرد


کنارش نشست ! هیچ چیز نگفت و فقط به او نگاه می کرد !


او نیز از پشت ماسک او را می دید ! شاید این بار او بود که تعجب کرده بود ! یک نفر بدون ماسک که حرف نمی زد و فقط نگاه می کرد


پرسید : "سوالی نداری؟ یا حرفی که پشت این ماسک رو توصیف بکنه ؟"


او گفت : "نه - دوست دارم خودت برام تعریف کنی"


شروع به صحبت کردند ! حرف هایی که از پشت ماسک بیرون می آمدند همه تازه بودند ! همه تفاوت داشتند ... همه همان چیزی بودند که او باید در زندگی پیدا می کرد


با هم قدم زدند ... چقدر خوب بود ! 


احساس جدیدی در او متولد شد ... !


تا به حال به یاد نمی آورد که تا این حد دوست داشته باشد چیزی را در آغوش بگیرد یا آن را ببوسد


مدتی گذشت ! او همچنان ماسک می زد و او هم با او قدم می زد و با هم حرف می زدند


ناگهان ایستاد - او را در آغوش گرفت ... ماسک را با تمام وجود بوسید 


گویی تمام دنیا پشت آن ماسک بود ! گویی همه چیز در محتویات یک ماسک ساده خلاصه می شد


دیگر تاب نیاورد ! به آرامی ماسک را از روی صورت او برداشت تا ببیند پشت این ماسک چیست !


او را دید


آنجا هیچ چیز نبود ! 


تنها چیزی که آنجا بود همان چیزی بود که باید می بود ! و اما همه چیز در همان ماسک بود


او را در آغوش گرفت ... او را بوسید و ماسک را به آرامی سر جایش قرار داد


حالا دوباره دنیایش را پیش روی چشمانش می دید


چیزی که هیچکس نداشت ! چیزی که هیچکس نمی توانست معنایش کند


چیزی که متعلق به همان کسی بود که توانست به معنایش پی ببرد


و حالا می توانست این جای خالی را با کلمه ی مناسب پر کند


ماسک !


ETP