Oops

Oops

Oops

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از قسمت نظرات استفاده کنید.

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

روزی رهگذری در کویری خشک و بی آب و علف و فاقد آبادی یا حتی رهگذر , در حال راهپیمایی بود !


رهگذر در حال سفر بود ! سفری که امیدوار بود او را به سر منزلی راحت و آسوده برساند !


برایش مهم نبود که در میانه ی راه با چه چیزی مواجه شود ! تنها فکرش این بود که این راه را هرچه سریعتر طی کند !


در میانه ی راه صدایی شنید ! صدایی شبیه به آه کشیدن ! و به همراهش ناله هایی که به نظر می امد از همان نزدیکی ها باشد


کنجکاو شد ! نه حسی به آن صدا داشت و نه دوست داشت حتی اندکی از زمانش را تلف کند 


فقط کنجکاو شد ! و به دنبال صدا رفت 


ناگهان چشمش به چاهی افتاد ! به سمت دهانه ی چاه رفت


وقتی به دهانه ی چاه رسید متوجه شد که بسیار عمیق است


و از طرفی صدایی که شنیده بود نیز از همین سمت آمده بود ! 


در حال بررسی چاه بود که دوباره صدایی شنید ! 


"ههههِههههیییییییییییییییی"


به نظر می آمد کسی آن پایین باشد!


رهگذر فریاد زد "سلام"


این کارش باعث شد که صدا قطع شود ! کمی گوش داد و متوجه شد که دیگر همان صداهای قبلی هم به گوشش نمیرسند !


پس این بار دوباره فریاد زد : "سلام - کسی اون پایینه ؟ "


و صدایی از ته چاه شنید : "سلام ! باورم نمیشه !"


رهگذر از اینکه کسی اون پایین هست و می توانست برای مدت کوتاهی با او هم صحبت شود خوشحال شد 


و  پرسید : "چرا؟"


صدای ته چاه گفت : "اصلا باورم نمیشه که یک نفر حتی از این اطراف عبور بکنه ! چه برسه به اینکه بیاد سر همون چاهی که من داخلش هستم " !"


رهگذر پرسید : "تو کی هستی ؟ اون پایین چه کار می کنی ؟ "


صدایی از ته چاه شنید : "راستش من مدتیه اینجام ... خیلی سختی کشیدم اما هیچکس رد نشده ! من فکر نمی کردم کسی از اینجا عبور بکنه !"


رهگذر گفت : "پس گیر افتادی !" و صدا پاسخ داد : "آره گیر کردم ! خیلی هم عمقش زیاده و من نمیتونم بیام بیرون ! "


رهگذر هنوز هم داشت به اینکه سریع تر به "هدف اصلی" اش برسد فکر می کرد ! زیاد تمایلی به این نداشت که وقتش را خیلی تلف کند


برایش اهمیتی نداشت که چه کسی ته چاه است  ! هرکسی می خواست باشد ! او فقط می خواست فردی که ته چاه قرار دارد را بیرون بکشد و بعد هم به مسیرش ادامه دهد ! 


اما دوست داشت با او صحبت کند و حداقل یک مقدار به وی روحیه تزریق کند !


خودش هم مدت کوتاهی بود که با کسی حرف نزده بود و در این کویر این فرصت کوتاه هم یک غنیمت بود !


صدای ته چاه شروع به صحبت کرد : " خیلی وقته که اینجام ! اینجا خیلی تاریک و ترسناکه ! خیلی بهم فشار اومده ! خیلی گریه کردم و خیلی بهم سخت گذشته ! شاید در حال حاضر بزرگترین آرزوی من فقط همین باشه که از اینجا بیام بیرون ! من فکر می کنم تو فرشته ای ! تو اومدی که من رو نجات بدی ! باورم نمیشه ! شاید تو همون کسی هستی که من منتظر اومدنش بودم ! "


رهگذر این حرف ها رو می شنید اما درک درستی از آنها نداشت ! و همین طور که به صحبت هایش گوش میداد به دنبال چیزی می گشت که او را بیرون بکشد ! و برود ...


فردی که ته چاه قرار داشت بسیار امیدوار شده بود و از او می پرسید : " طناب همرات داری ؟ اگر داشته باشی که خیلی عالی میشه "


و همان لحظه رهگذر چشمش به طنابی افتاد که در آن نزدیکی بود ! یک طناب بلند که به نظر می آمد مدت هاست اینجاست !


اما حوصله ی اینکه برود و وقتی به جایی رسید طناب محکمی پیدا کند و  برگردد و دوباره این مسیر را برای نجات فردی که ته چاه بود طی کند نداشت


به همین دلیل پاسخ داد : " آره طنابم دارم ! نترس می کشمت بیرون " 


و رفت و طناب را برداشت و به ته چاه انداخت ! 


کسی که ته چاه بود بسیار خوشحال شده بود و با روحیه ای سرشار از امید طناب را گرفت و مشغول بالا آمدن شد


همین طور که بالا می آمد با خوشحالی از او تشکر می کرد ! " تو فرشته ی نجات منی ! من داشتم می مردم ! واقعا باورم نمیشه که یه نفر اومد سراغم ! " و همین طور با خوشحالی از وی تشکر می کرد و بالا می آمد


رهگذر هم در دلش فقط دوست داشت که آن فرد زودتر در بیاید و او بتواند به راهش ادامه دهد ! 


فردی که در چاه بود مشغول بالا آمدن بود که ناگهان طناب پاره شد ...


او که تا حد زیادی بالا آمده بود این بار به بدترین حالت و در شرایطی که حتی قادر نبود تعادلش را حفظ کند و اصلا باورش نمی شد که حتی اگر طنابی به سمتش می آید پوسیده باشد - به اعماق چاه سقوط کرد ! استخوان هایش شکست و برای چند لحظه پس از سقوط او و فریادی که از وحشت و نا امیدی برای آخرین بار کشیده بود - دیگر هیچ صدایی شنیده نشد !


رهگذر به خودش آمد ! شروع کرد به فریاد کشیدن 


"واااای ! چی شد ! خدایا من چه کار کردم ! جواب بده ! بگو که صدامو میشنوی ! جواب بده ! ... "


هیچ صدایی از ته چاه بیرون نمی آمد ! فردی که ته چاه قرار داشت نمیدانست که ممکن است طناب پوسیده باشد ! 


نمیدانست که ممکن است اگر کسی به سراغش می آید فقط یک رهگذر باشد که حتی نمی تواند اندکی افکارش را به صورت کامل روی او متمرکز کند ! 


حال دیگر مهم نبود که رهگذر تمام حواسش را روی او متمرکز کند ! دیگر مهم نبود که محکم ترین طناب دنیا را برایش پرت کند 


مهم نبود که رهگذر دیوانه شود و خودش را هم به درون آن چاه پرتاب کند ! و دیگر هیچ چیز شرایط را تغییر نمیداد


شاید اگر آن رهگذر می توانست برای لحظه ای روی حرف های آن فرد تمرکز کند ! حسش را درک کند ! و بداند که واقعا تبدیل به کسی شده که می تواند برای وی حکم فرشته ی نجات را داشته باشد , به دنبال راه بهتری می گشت ! 


شاید فرد درون چاه هم راه بهتری را برای رساندن او به مقصد می دانست


شاید موضوع بر عکس می شد و کسی که در چاه بود فرشته ی نجات رهگذر بود و رهگذر با دستان خودش او را نابود کرد !


و شاید اگر او نمیبود - فرد درون چاه حداقل درد و وحشت و نا امیدی در هنگام سقوط را تجربه نمی کرد !

شاید دیگر حتی اگر استخوان هایش هم خوب شوند ! حتی اگر زنده مانده باشد ! از نا امیدی و درد بمیرد !


تنها به این خاطر که فکرش را هم نمی کرد که نباید به طناب هر رهگذری چنگ زد !


و اگر آن رهگذر نمی بود آخرین حسی که آن فرد تجربه اش می کرد فقط تنهایی بود !


آرام و بی صدا 


 و در عمق فراموشی ... 


و بدون درد و امیدی که به بدترین حالت به نامیدی تبدیل شد !


پایانی تلخ اما واقعی 


برای بسیاری از افرادی که در این روزگار اسیر چاهی عمیق اند و در پایان به طناب رهگذرانی چنگ می زنند که فقط رهگذرند و فکر رفتن

و به هر چیزی که در مسیرشان قرار می گیرد تنها به چشم یک سرگرمی می نگرند




توی این دنیا آدمای زیادی هستن که میان و میرن

و فقط ازشون یه تیکه طناب پوسیده به یادگار باقی میمونه

کسانی که فکر می کنی اومدنشون به خاطر تو بوده

و بعد می فهمی داشتن رد می شدن !

و مهم نبوده که تو تو مسیرشون باشی یا هرکس دیگه!

دست خودشونم نیست

همیشه فقط رد شدن !

نه عادت داشتن بمونن ! نه تونستن بفهمن !

و وقتی برات طناب میندازن تازه معنی درد و رنج رو می فهمی

درد اینکه چرا درکت نکردند

درد اینکه چرا طنابشون محکم نبود

درد اینکه کاش صدات در نمیومد و گیر آدمایی که حتی اگه میان طرفت واسه تغییر حال خودشونه نمیفتادی

و هزار تا درد دیگه ای که وقتی میخوری ته چاه همشون رو تجربه می کنی

و دیگه یاد میگیری حتی ته چاه هم ناله نکنی !

و خیلی خوش خیاله اونی که فکر می کنه

یه فرشته ی نجات با یه طناب کت و کلفت داره تو بیابون دنبالش می گرده !






توهم ! 


این اسمیه که بقیه بهش میدن ! توهم ! توهمی !


هرچیزی که توی ذهن بقیه وجود نداره اسمش میشه توهم ! هرچیزی که همه نمیتونن تصورش کنند میشه توهم


تو میشی یه بیمار که متوهمه !


اینا رو مغز به وجود میاره ! مردم دوست دارن مغزشون هم چیزایی رو به وجود بیاره که وجود دارن ! 


پس مغز چیکارست ؟ چرا باید چیزی رو بسازه که ساخته شده؟


چیز زیبایی وجود نداره ! اون چیزی که میبینی زیبا نیست 


اما اون چیزی که میسازیش زیباست ! دوست داری فقط همون رو ببینی


دوست نداری دیگه به چیز دیگه ای حتی نگاه کنی


میگن سردی - میگن نیستی ! آخه نه میدونن گرما چیه نه میدونن من کجام ! 


مردم همش دوست دارن تو همونی رو ببینی که میبینن ! همونی رو بگی که می خوای بشنون ! جایی باشی که هستن !


اگه خلاف این باشه تو بیماری ! تو ناهنجاری ! هنجار یعنی همه ی اون چیزایی که همه باهاشون زندگی می کنند !


و ناهنجار اینه که تو ساختیش و داری باهاش زندگی می کنی !


دارو ! میگن دارو بده ! میگن مغز رو خراب می کنه ! 


اما اگر مغز درست اینیه که تو سر بقیست ! فکر نکنم خرابش زیاد بد باشه !


دوست دارم فاصله ام رو بیشتر کنم ! دنبال یه چیزی می گردم که من رو توی همون خرابه ای که ساختم 


با همون دکوراسیون - با همون حس و حال  - با همون فاصله و با همون لذت بی وصف نگه داره ! 


مشکل همه ی آدمای روانی اینه که گاهی نمیتونن به طور کامل برن اونجایی که می خوان ! نصفشون همینجا میمونه !


نصفشون میره اونجا ! برای همین خیلی لذت نمیبرن ! 


نظرم اینه که مغز باید آدمو ببره اینور اونور - نه بقیه ! بقیه همه میرن یه جا ! اصلا هم جالب نیست !


من الان نصفم اینجاست ! برای همین نمیتونم همه ی اون چیزی رو که میبینم تعریف کنم ! برای همین لالم ! 


من لالم !


با دو تا بال میشه پر کشید ! ولی با یه بال فقط باید حسرت کشید


من دنبال اون یکی بالم می گردم ! اون یکی بالم !


 آره ... !


چرا مشکل دارن باهام ؟ 


من جایی ام که اگه بفهمن چجوریه باهام میان ! فقط نمیشه بهشون فهموند !


از اون جا همه چیز اینجا کوچیکه ! اصلا دیده نمیشه 


آدما هم دیگه دیده نمیشن ! ولی چیزای دیدنی زیادی داره ! 


منم دوست دارم نشون بقیه بدم خودشون یا نمی خوان یا نمیتونن بیان ببینن !


خیلی دوره از اینجا !


وقتی بارون میاد همه دنبال چترن ! کسی به این فکر نمی کنه که بره رو ابرا ! رو ابرا بارون نمیاد 


من خودم اونجا بودم ! رو ابرا هیچوقت هوا ابری نیست ... 


اتاقم به هم ریختست ! ولی اونا نمیدونن توی اتاق من چیه ! فقط چیزایی رو میبینن که من خودم اصلا نمیبینمشون


و چیزی که باید ببینن رو نمیبینن ! کاش اینو میدیدن ! 


اونایی که اینقدر دیوانه تشریف دارن که فکر می کنن میشه یه دنیای دیگه ساخت - همونایی هستن که از عهده ی انجام این کار بر میان 


دوست دارم داد بزنم ! لالم نمیتونم حرف بزنم داره بهم فشار میاد !


این شیطان درون من گاهی کنترلم رو به طور کامل به دست میگیره ! 


خیلی قوی شده ! ولی به نظر خوب میاد ! تا حالا کاری نکرده که من خوشم نیاد ...


پففففففففففففف ... راجع به اینم بعدا توضیح میدم الان نه این حوصله داره بشینه که من توضیفش کنم نه من حوصلشو دارم ! صبح تا شب باهامه دیگه تکراری شده 


شاید دیگه از اینجا به بعد هیچکی خوشش نیاد از این وبلاگ ! 


معلوم نیست دیگه - نه ؟ معلومه ؟


? Bordeline 


ولش کن ...


خوبه ...


Close Your Eyes To See


Close Them To Get Close


eslahk


قانون سوم نیوتون ! 


هر عملی عکس العملی داره ! مساوی با اون عمل و در خلاف جهتش !


اصطلاح ایرانی ها : از هر دستی بدی از همون دست می گیری


چند روز قبل با یکی از دوستان که شاید دوست نداشته باشه اسمش رو اینجا بگم صحبت می کردیم


به من گفت : من از همه بدم میاد و نفرت دارم و به بعضی ها هم که خوبن هیچ حسی ندارم


به قول خودش نسبت بهشون "سِر" هست !


ازش پرسیدم چرا ؟ گفت نمیدونم !


میدونم توی ذهنش داشت از من می پرسید که مگه خودت اینطور نیستی ؟ 


و من که میدونستم این سوال در ذهنش مطرح شده - گفتم من "میدونم" چرا از بقیه بدم میاد !


به نظرم نفرت حسی هست که باید پشتش کلی منطق باشه ! آدم نمیتونه زندگیش رو بر پایه ی نفرت بنا بکنه


نفرت مثل یک عامل ویران کنندست - نمیشه باهاش چیزی ساخت


زندگی به پایه ی محکم تری احتیاج داره


اما نفرت به خودی خود وجود نداره ! نفرت مثل سرماست ! جایی که گرما نباشه سرما خود به خود به وجود میاد


اگر گرما داشته باشی و بتونی عاشق باشی - میتونی تصمیم بگیری که این گرما رو به کجا بتابونی


و از کجا بگیریش ! اما اگر نداشته باشیش حتی اگر هم بخواهی نمیتونی ! و در حقیقت هیچی نداری !


پوچ ! پوچ گرایی یعنی مبارزه با قوانین چیزی که جزئشی ! نمیتونی با قوانینی که خودت رو هم به وجود آوردن بجنگی


فقط میتونی توی استفاده از اونها و اینکه هرکدوم رو کجا اعمال بکنی حق انتخاب داشته باشی


نمیشه توی یه صفحه ی 2 بعدی حجم داشت ! و نمیشه توی این دنیا چیزی رو از بین برد ! شاید بشه مخفیش کرد و یا نادیده گرفتش ! و کسی که قانونی رو نادیده می گیره باید پای همه چیزش بایسته !


میتونی به کسی اعتماد نداشته باشی - با کسی ارتباط نداشته باشی - اما از کسی متنفر نباشی !


اون کسی که باید بهش حس نفرت داشته باشی خود به خود این حس رو در تو به وجود میاره ! نیازی نیست تو به وجودش بیاری


و حتی اگر تمام آدمایی که تا به حال دیدی نفرت انگیز بودن نمیتونی بگی تمام آدمای باقی مونده هم همین طور هستند


نفرت عاطفه رو توی وجود آدم می کشه ! احساس رو از بین می بره و کسی که احساسات خوبی نداشته باشه نمیتونه مفید باشه


چون نه دلش برای کسی می سوزه نه به فکر کسیه ! اون شخصی که صحبتش رو می کنم هم به نظر میاد رگه هایی از بی احساسی در وجودش پدیدار شدند و اگه زود به داد خودش نرسه تبدیل به یه آدم معمولی میشه مثل همه ی آدمای معمولی دیگه !


اگه کسی بخواد باهاش صحبت کنه - اون به اولین چیزی که فکر می کنه نفرته ! و بعد حتی به حرفش گوش نمیده


در صورتی که خیلی اوقات ممکنه یه نفر بخواد آخرین صحبتش رو با تو بکنه ! و تو غیر مستقیم مسئولی ! حداقل در مورد وظیفه و حس انسانیت نسبت به یه همنوع !


خود من سرشار از نفرتم ! اما میدونم باید از چه کسانی متنفر باشم و دلیلش رو هم میدونم ! 


تا به حال نشده از یه غریبه متنفر باشم ! حتی اگر خیلی بهش بدبین باشم 


حداقل اگر خیلی بهم فشار بیاره و بدبین بودنم بیش از حد باشه شرایطی رو ایجاد می کنم که اون فرد امتحان بشه ! 


اجازه میدم بهم اثبات بکنه خودش رو ! 


توی رشته ی ورزشی خودم توی بازی هامون یه چیزی داشتیم به نام "تحریک" ! زمانی بود که حریفت فقط یه شوک سریع به سمت جلو به بدنش میداد که تو فکر کنی می خواد بهت حمله بکنه ! 


و هرکسی توی رشته ی ما این رو میدونست که اگه به کسی که تحریکت می کنه حمله بکنی امتیاز می گیره ازت !


چون اون بهت حمله نکرده ! بلکه از احساسات تو طوری استفاده کرده که فکر کنی می خواد بهت حمله بکنه و در اصل توی گارد ضد حمله بوده تا روی حمله ی تو برای خودش امتیاز بگیره !


و این یه درس بزرگ توی زندگی بود ! تا وقتی کسی بهت حمله نکرده بهش حمله نکن ! چون یا ممکنه در موردش اشتباه کرده باشی و یا اینکه خواسته ی اون همین بوده باشه و در هر دو صورت میبازی بهش


توی زندگی باید جنگید اما جنگیدن هم یه نوع هنره ! که هرکسی نداره ! بعضی ها تا اسم جنگ میاد یاد کلمه ی حمله میفتن !


ولی حمله فقط یه قسمت از جنگه و شاید یه قسمت خیلی کوچیکش ! 


و قوانین نیوتون هم نشون دادن که فیزیک علم توصیف دنیاست ! حتی توصیف روحی که در کالبد دنیا جریان داره ! حتی توصیف رفتار دنیا با ما !


چرا که هر عملی انجام بدیم ! عکس العملش مساوی با اون عمله اما در خلاف جهت ! 


اگر از همه متنفر باشی تخم نفرت رو در احساسات اونها نسبت به خودت می کاری


اگر یه روزی بدون منطق حس بدی به یه نفر داشته باشی - روزی میرسه که کسی که دوستش داری کاملا بی اساس از تو بدش میاد


یا نسبت بهت "سِر" میشه !


دنیا معمولا فلسفه ی خودت رو سر خودت پیاده می کنه ! 


جمله ای معروف هست که میگه هرچیزی رو که برای خودت دوست داری برای دیگران هم دوست بدار و آنچه برای خود نمی پسندی برای دیگران نیز مپسند !


من این جمله رو دوست دارم ! به نظرم نباید رفتاری داشته باشیم که نمی خواهیم باهامون داشته باشن


فاصله گرفتن از بقیه - حتی کسانی که از اونها با دلایل منطقی بیزاریم گاهی خیلی بهتره ! حداقل باعث میشه اونها هم از ما فاصله بگیرن


و در مورد اونهایی که شناختی ازشون نداریم هم باعث میشه به ما نزدیک بشن و فرقشون رو با بقیه نشون بدن ! 


یه فاصله ی منطقی با احساسات منطقی بهترین عملکرد در زمان مواجه شدن با افراده ! 


شاید بهتر باشه حتی اگر در ظاهر بی تفاوت نشون میدیم - در عمل سریع و حرفه ای و دقیق فکر کنیم !


و کلی فرقه بین آدمی که یه تیکه پنیر تبریزی رو یه سری سوراخ میبینه که دورشون رو بر حسب اتفاق پنیر احاطه کرده 


و کسی که پنیر  رو میبینه و میگه که ای کاش این سوراخاش هم پر از پنیر بودن


زیبا نیست وقتی کسی رو که همه دوستش دارند دوست نداری 


این زیباست که خیلی ها بدونن حداقل یک نفر هست که دوستشون داره و اون تو باشی !


شاید این همون چیزی باشه که خودت هم دنبالشی !


و خیالت هم راحت ! نیوتون توضیح داده که هر طور باشی باهات همونطور رفتار میشه ! حتی گاهی دنیا خودش بهت جایزه میده !


خیلی اوقات خیلی ها به واژه ای میرسند به نام بی کسی ! و اونجاست که دنیا جایزه اش رو میده ! 


هرکسی نون دلش رو میخوره ! آدمی که به همه محبت می کنه و تا جایی که میتونه خودش رو وقف انسانیت و محبت می کنه بالاخره یه جایی دنیا از خجالتش در میاد !


نفرت هم باید زاده ی عشق بی حد و مرزی باشه که قدرش رو کسی ندونسته !


نفرت حسیه که بقیه به تو میدن ! حسی نیست که تو به بقیه داری ! پس وقتی میسازیش در حقیقت برای خودت ساختیش و باید منتظر منفور شدن باشی


نفرت تفاله ی عشقیه که از تو به وجود میاد و مثل آدامس جویده میشه و تف میشه بیرون !


تو نمیسازیش ! بقیه میسازنش !


اجازه بده قلبت مثل آب باشه ! خودش میدونه کجا یخ بزنه و کجا بجوشه !


اما سنگ این رو نمیدونه ! سنگ "هیچی" نمیدونه !


و اگر روزی هم تصمیم گرفتی سنگ باشی سعی کن دلیلت هم برای اون تصمیم به اندازه ی سنگ  محکم باشه




این نوشته 

شاید بشه بهش گفت دردودل

یا یه چیزی مثل این !

حرف دلم بود ! شاید همه خوب نباشن

ولی نفرت چاره اش نیست

میتونی فاصله بگیری ! 

نفرت یه نقطه ضعف بزرگه

داستان از وسط محوطه ی دانشگاه شروع شد 

روی تابلوی اعلانات و بیل بوردها خبر از یک اردوی دانشجویی بود

قرار بود جهت آشنایی بیشتر دانشجویان و ایجاد حس صمیمیت و در نهایت ارتقای فعالیت های مشترک دانشجویان یک اردوی 1 روزه به مناطق خوش آب و هوای شمال شهر برگزار بشه

به تابلو نگاه می کرد و فکر می کرد ! تا به حال موفق نشده بود با کسی رابطه ی صمیمی برقرار بکنه و در هیچ اردو و فعالیت دسته جمعی دیده نشده بود

به ساعتش نگاه کرد ! که البته این حرکت غیر ارادی بود و فکرش تنها چیزی رو که تحلیل نمی کرد گذر زمان بود

هم کلاسی هاش رو میدید که با خنده و هیجان و یک سری احساسات مثبت در این مورد به سمت محل ثبت نام برای اردو در حرکت هستند

نمیدونست باز باید در خونه چه کار بکنه - دوست داشت شرایط رو عوض بکنه و با خودش گفت : بریم ببینیم چی میشه ! شاید فرجی شد

رفت و به دفتر ثبت نام وارد شد و با همه ی همکلاسی هاش یک احوال پرسی ساده کرد

جو اونجا گرفته بودش ! هرکسی با یه نفر یا بیش از یه نفر اومده بود ! دختر و پسر  همه در حال صحبت با هم بودند 

توجه همه به کار خودشون بود ! داشت منصرف می شد ! حس می کرد این جور اردوها تنهایی اصلا مزه ندارن

ولی تا اینجا اومده بود و دوست نداشت تصمیمش رو عوض بکنه - رفت و فرم ثبت نام رو پر کرد و مراحل ثبت نام رو انجام داد و با یه حس پوچی از اون اتاق خارج شد !

با خودش می گفت : که چی ؟ اردو رفتنت دیگه چی بود ؟!؟؟!

دستاشو کرد توی جیبش و رفت - قرار بود 2 روز دیگه برن اردو !

2 روز گذشت ... نگاهی به خودش انداخت ... توی اتوبوس بود ! یه جفت هندزفری که همیشه تنها دوستاش بودن توی گوشش بودن و داشتن باهاش درگوشی حرف میزدن

کسی تمایلی نداشت باهاش صحبت بکنه و اون کسی هم که کنارش نشسته بود حواسش به حرف زدن با پشت سری هاش گرم بود

خوابید ! خواب بهترین راه بود ! خودش رو سپرده بود به قلم نویسنده که شاید داستان در انتها بهتر بشه ... اما این هم یه خیال امیدوارکننده و پوچ بود

نویسنده هم باید یه مورد جالبی برای به قلم درآوردن ازش میدید ! حوصله ی نویسنده رو هم نداشت !

رسیدن به مقصد ! پیاده شدن و یکی از اساتید پس از استقرار همه رو جمع کرد و شروع کرد ازشون در مورد خودشون توضیح خواستن 

می خواست یه کار گروهی ایجاد بکنه و از هرکسی که تواناییش رو داشت دعوت به شرکت در این فعالیت می کرد

شروع کرد به سوال پرسیدن - از همه سوالاتی می پرسید :

اسم شما چیه ؟ چند سالتونه ؟ چه توانایی هایی دارید ؟ 

سوال آخر سوال سختی بود ! جوابی براش نداشت ! به جواب بقیه خوب گوش میداد اما نقطه ی مشترکی با خودش در اونها پیدا نمی کرد

هرکس یه قابلیتی داشت ! هرکسی یه سری تجربه داشت و میتونست بخشی از کار رو به عهده بگیره


اما اون طی مدت اخیر تنها کار و تجربه ای که داشت هندزفری گذاشتن و غرق شدن توی یه سری افکار بود

تا اینکه متوجه شد مخاطب استاد قرار گرفته ! 

اسم شما چیه ؟ اسمش رو گفت ! 

چند سالته ؟ نمیدونست کدوم سن و سال منظور استاده ! گفت نمیدونم !

یه سری نیشخند همراه این حرفش لود شد !

استاد پرسید چه توانایی ها یا تجربیات خاصی داری ؟ و اون میدونست چیزی که برای این استاد خاص هست اصلا چیز خاصی نیست ! اون دنبال چیزایی بود که همه دارن و در اصل داشت "خاص" رو خراب می کرد

بنابراین در پاسخ گفت : هیچی ! و شونه هاش رو بالا انداخت ! ایندفعه نیشخندها تبدیل به خنده شدند و خودش هم لبخندی زد ! در سخت ترین شرایط هم - حتی وقتی به خودش می خندیدن با خنده ی بقیه همراه می شد ! گرچه طعم بعضی از اون خنده ها بسیار تلخ بود

استاد ازش عبور کرد و رفت سراغ بقیه ! انگار متوجه شد چیز خاصی در این موجود پیدا نمی کنه - گرچه این موجود هم انتظاری نداشت ! چون خودش هم چیز خاصی در خودش پیدا نکرده بود و شاید دیگه این رو پذیرفته بود !

بدون سرو صدا و اینکه نظر کسی رو جلب بکنه جمع رو ترک کرد ... خودش هم نمیدونست چرا همیشه دستاش تو جیبشن ! شاید چون همیشه خالی بودن و به هیچ جایی جز جیبش هم بند نبودن !

اون نزدیکا یه رودخونه بود ! رفت و کنارش نشست ! و غرق مسخره بازی های خودش شد ! پاهاشو کرد توی آب ! بعد قاب گوشیش رو در آورد و تو آب شست ! 

یه آب یخ !

بعد روی چمن و علف های هرزی که اونجا در اومده بودن دراز کشید و سنگای ریز کنارش رو برمیداشت و بی هدف به سمت آب اون رودخونه پرت می کرد

دیگه حتی حوصله ی مرور این اتفاقای تکراری رو هم نداشت ! آهنگا تکراری بودن و فقط دکمه ی Next رو فشار میداد !

خودش هم نمیدونست از چی فرار کرده و اومده به این اردو ! اصلا انتظار نداشت کسی صداش بکنه ! و این اتفاق هم نیفتاد ! 

گرسنه هم نبود ! خوابش برد ! توی خواب همه اش این سوال و اون صحنه توی ذهنش تکرار می شد ! 

و حتی توی خواب هم نتونست بهش جواب بده و همون اتفاق افتاد ! گرچه دیگه تکراری شده بود و اگر اتفاقی غیر از این می افتاد عجیب بود !

اردو داشت تمام می شد و باقی بچه ها اون پروژه های دسته جمعی رو هم انجام داده بودن و آخرم نفهمید که چی بودن ! 

داشت راه میرفت ! یکی صداش زد کجایی ؟ بیا داریم برمیگردیم ! چه سوال عجیبی ! "کجایی" !!!

نویسنده هم از اینکه داستان بی سرو ته یه همچین موجودی رو تعریف می کرد خسته شد !  پایانش هم مشخصه ...  و تکراری و پوچ !

نمیدونم قرار بود در این اردو چه اتتفاقی بیفته ! شاید اول داستان قرار بود اتفاق جالبی بیفته - خودمم نمیدونم !  - ولی به هر حال نیفتاد ! 

داستان تخیلی و فی البداهه همینه ! 

مثل پخش مستقیم ! 

تفاوتش با بقیه ی داستانای تخیلی این بود که این داستان زنده بود

شاید در داستان تخیلی بعدی اتفاق بهتری بیفته ! 

بستگی داره به اینکه اون موجود توی داستان اون روز حوصله ی همکاری با نویسنده رو داشته باشه یه نه!

خدا نگهدار !

هههههههههههییییییی


حس خوبی ندارم ... شایددیگه تکراری شده باشه ولی در حقیقت اینجا رو تبدیل کردم به سطل آشغال ذهنم 


هرچیز بدی که توشه میریزم اینجا


در حال حاضر دارم به خودم فکر می کنم ! خیلی ها میگن تو خیلی باهوشی ... منتها خوب که فکر می کنم می بینم موضوع کاملا بر عکسه ! عجب ابلهی هستم !


آدمای دور و ورم خیلی عجیبن ! نمیشه اونها رو شناخت ... من همیشه یک حس بدبینی به همه ی آدمای دورم داشتم منتها به این دلیل که به صورتی ذاتی بدبین نیستم ... در رویارویی با افراد این حس قدرتش رو از دست میده ! حتی به کسانی که میدونم پتانسیلش رو دارن که به بدترین دشمنای آدم تبدیل بشن خوبی می کنم 


چه بسا همون لحظه هم جواب خوبی رو با بدی میدن ... ولی خوب  ... هرکی یه جوره دیگه


راستش احساس پاکی می کنم - اما احساس سبکی ندارم ... خیلی سنگینم 


احساس پاکیم به این دلیله که خودم رو با بعضیا مقایسه کردم ... دیدم زیاد بد نیستم ...


اگر کسی حرف های من رو بشنوه ... لحن حرف زدنم ... حرفایی که میزنم ... شخصیتم و ... 


توی روی آدما ... پشت سرشون ... توی اس ام اس زدن ... چت کردن ... و ... 


همه جا یه جوره ! گرگ نیستم تو لباس بره ! اگر از کسی خوشم بیاد بهش میگم ... اگر خوشم نیاد هم بهش میگم


دوست دارم همه تکلیفشون رو با من بدونن ! قبل از اینکه با کسی ارتباط برقرار کنم خوب روش فکر می کنم و تحلیلش می کنم - به این نتیجه می رسم که اصلا ارتباطم با اون شخص ضرورتی داره ؟ اصلا خوشم میاد ازش ؟ یا بر عکس اون خوشش میاد اصلا ؟


نمیدونم ... من فکر می کردم اینها چیزاییه که توی زندگی همه هست ... فکر می کردم همه همینطوری فکر می کنن ... آخه منطقیش همینه من نمیدونم چه دلیلی داره که آدم یه چیز دیگرو نشون بقیه بده به جای خودش ! اونم نه یه چیز ثابت ! به هرکسی یه چیزی ! به من مثلا فرشته نشون بده ... به یکی دیگه جوانمرد ! واسه یکی دکتر باشه و روانشناس ... واسه یکی سنگ صبور باشه و در اصل همه اش الکی باشه 


و خودش اصلا شبیه اینها نباشه 


از همه ی این شخصیت سازی ها یه هدف داشته باشه ...


راستش امروز یه کاری کردم که خوب شاید اصل کار جالب نباشه ... اینکه بی اجازه بری سراغ چیزای شخصی یه نفر 


منتها معمولا این کار رو فقط واسه این انجام میدم که تکلیفم رو با طرف بدونم و بهتر بشناسمش گرچه ممکنه هیچکس خوشش نیاد ولی آنکه حسابش پاک است ... از محاکمه چه باک است


خلاصه داشتم صحبت هاش رو با بقیه می خوندم ! اونجاهایی که به من مربوط بود !


طرف تکلیفش رو با خودشم نمیدونه ! جا خوردم ! تعجب می کردم ! یه گوشی اَپِل داشت که اس ام اس ها به صورت مکالمه ( مثل چت ) توش سیو شده بود ! راستش اولش شک کردم که شاید من دارم بر عکس می خونم اس ام اس ها رو و اینها مال طرف مقابله و اون سری متن ها که فکر می کردم مال طرف مقابلن مال خودشن


منتها دیدم نه ! خودشه ! یعنی بهتر بگم این خود خودش بود !


چه شخصیت زشتی داشت ! سرم درد گرفت چون  نمیتونست موضوع رو هضم کنه !

چقدر بی هدف ... بی حس ... خطرناک و به درد نخور بود


گاهی طرف خودش رو غرق در یک سری احساسات به یه نفر میبینه منتها در شرایط که قرار می گیره به راحتی اون فرد رو با هر فرد دیگه ای تعویض می کنه


در حقیقت مهم نیست که اون فرد چه کسی باشه ! شاید در اون لحظه که ایشون غرقش شده شخص دیگه ای دم دست نبوده وگرنه دوبله سوبله غرق می شده تو این همه احساس


احساستو ...


تازه فهمیدم چرا بعضیا اینقدر روی اطلاعات گوشیشون حساسن


شاید در اصل روی شخصیت های فرعیشون حساسن ... توی گوشی خیلی جاها خودشوننن !


کسی که فکر می کنی دوستته رو می بینی که به راحتی پشت سرت حرف می زنه ! بگو و بخند و نقل مجلس شدی خلاصه ! حرف مفت ! فقط واسه خنده ! می فهمی در حد یه روانی نسبت بهت احساسات منفی داره و شاید این راهیه که خودش رو تخلیه می کنه باهاش تا به روت نیاره


ولی چرا ؟ چرا مردم با خودشون راحت نیستن ؟ چرا وقتی با یکی اینقدر درگیرن توی ذهنشون بی خیالش نمیشن ! جوری می چسبن به آدم که گاهی فکر می کنی عاشقت شدن


یکی به تو یه چیزی میگه که خوشت نمیاد ! میان اول کلی طرف رو خراب می کنن پیشت و طرفداریتو می کنن


بعد میبینی با طرف هم همینطور حرف زده و نوشته فلانی بره به درک ! 


واقعا چرا ؟ من نمیتونم درکش کنم منطقی نیست اصلا ! 


اولش که قصد داشتم فضولی کنم تو کارش خدا خدا می کردم که ارزشش رو داشته باشه


منتها آخرش که کارم تموم شد دیدم ارزشش رو داشت ... و اتفاق بد اینکه دوباره این حس پارانویا به من هجوم آورد ! نمیتونم جلوش رو بگیرم ! باعث ایجاد یه شخصیت دو قطبی درون وجودم میشه که از یه طرف نمی خواد اطرافیانش رو برنجونه و از طرفی نمیتونه تحملشون کنه و دائم با خودش درگیره !


بعضیا می خوان همه چیز  رو با هم داشته باشن و بدیش هم اینه که می گردن بهترین ها رو پیدا می کنن و می خوان با هم همشون رو داشته باشن


در صورتی که همین موضوع نشون میده که یه سری آشغالن که پس مونده های ته سطل آشغال زندگی هم زیادشونه ! به این دروغ ! به اون دروغ ! مخفی کاری ! زیرآبی رفتن  و زیر و رو کشیدن ! واقعا چرا ؟ 


به قول پدر اینشتین هیچکس نمیتونه همزمان سوار دو تا اسب بشه


کسی که به هر قیمتی می خواد به همه چیز برسه قیمت خودش رو از دست میده 


کسی هم که قیمتش رو از دست داد دیگه خریدار نداره ... پس به هیچی نمیرسه !


تنهایی بهترین چیزه ! و همه ی این اتفاقات یه مهر تاییدن روی این جمله که دیگه بهش ایمان دارم


اگه تنهایی خوب نبود ... خدا هم یکی نبود !


اوکی ! بگذریم ! باز دوباره رفتم تو فکرش ! خیلی چیزای مهم تر و قوی تر هستند که واقعیتش اصلا نمیدونم چطور بنویسمشون ! 


اومدم که اونها رو بنویسم ولی چون منطقی نیستند نمیتونم تحلیلشون کنم و نتیجه اش رو بیارم رو این صفحه ی جلوم 


حالا شاید تمرین کردم ولی عادت ندارم بعدا بهش فکر کنم ! همین الان میرن تو یه قسمتی از ذهنم و شروع می کنن به یخ زدن ! و سرماشون باعث میشه نتونم از یاد ببرمشون


منتها کاش می شد اونها رو بنویسم ! خالیم نکرد این نوشتن ! میمونه توم و می گنده ! 


یخ گندیده !


و من رو پر از احساسات منفی می کنه ! 


انزوا ! نفرت ! بدبینی ! 


اونی که توی سطل آشغال دنبال بوی عطر می گرده خیلی خوش خیاله


اینجا باید از همه تنفر داشت ! 


شاید یه روزی یکی اینقدری مایه داشت که عکسش رو ثابت کنه ...



دیگر یخ زده بود و این را میدانست


تکراریست ... نه ؟


مدت ها بود نوری ندیده بود و شاید این دلیل قانع کننده ای برای حالت جدیدش بود


نمیدانست آن چاله چطور توانسته نور را تا این حد بشکند !


دیگر هیچ کس به سراغش نمی آمد ... دیگر پذیرفته بود که در گور نباید منتظر نور بود


و آن زمان بود که متوجه اطرافش شد - بر خلاف چیزی که تا به حال حس می کرد ... تنها نبود


در انتهای هر روز یک میهمان جدید به سراغش می آمد


نام این میهمان جدید شب بود


چیزی که پیوند آنها را قوت می بخشید این بود که هردو از روز فراری بودند ... شب به انتظار می نشست تا روز به پرسه اش در آن اطراف پایان دهد


 سپس به سراغش می آمد


او هم به روز بی محلی می کرد تا زودتر او را تنها بگذارد تا بتواند با خیال آسوده به میزبانی میهمان جدیدش برود


کم کم به هم علاقه مند شدند ... گویی طلوع هم رنگ دیگری در زندگیش گرفته بود


حالا دیگر طلوع تاریکی بود که او را بیدار می کرد


شب دوست خوبی بود ... به سراغش می آمد تا او را آرام کند


تا صبح تمام صداها را قطع می کرد تا او را بخواباند ... در گوشش سکوت را لالایی می خواند


اما هرشب اتفاق جالبی می افتاد ... شب خوابش می برد و او شب را به رختخوابش می برد


گویی زمانی که با هم بودند ذهنش نمی توانست آرامش پیدا کند


هر صبح , او خوابش را به شب میداد و بعد هم رنگ شب میشد و با او به خواب می رفت ...


رنگ زیبایی بود ... در حقیقت زیبایی اش به این دلیل بود که هیچ رنگی نداشت ... سیاه بود و پاک


هرشب با تنهایی ترکیب می شد ... نتیجه ی این ترکیب یک واکنش بود که از او موجود دیگری می ساخت و تاریکی هم مثل یک کاتالیزور سرعت این واکنش را افزایش میداد


تا مدتی پیش یک هدفون در گوشش بود و با موسیقی های رنگی از شب که تازه رسیده بود جدا می شد


اما حالا تمام ترانه های رنگی اش جای خود را به فریادهای سیاهی داده بودند که معنایشان را می فهمید


زیبا بودند و ناهنجار ... مثل خودش ... او هم ناهنجار شده بود و دیگر مثل بقیه نبود ... و زمانی که هنجارها همه رنگ زشت یکنواختی و تکرار دارند ناهنجاری زیبا و خوش رنگ خواهد بود ... حتی اگر رنگی نداشته باشد


حالا دیگر به شب بی محلی نمی کرد و برای برای آمدنش لحظه شماری می کرد


برعکس - در اتاقش را به روی نور بسته بود ... آن نور باید زمانی می تابید که روزگارش رو به انجماد می رفت


حالا دیگر به نور نیازی نداشت


حتی گرمایش هم آزاردهنده بود چراکه سرما تاثیر بیشتری داشت ... هرچیز سردی گرما را بیشتر احساس می کند ... هرجا نوری نیست بهتر می توان دید


شاید این یک نعمت بود تا به جزئیات و تفاوت ها بیشتر دقت کند


نور را از همه چیز می گرفت و دور می ریخت ... میدانست تنها راهی که منتهی به پایان نورانی می شود تاریکیست -  پس آن را ترجیح میداد


گاهی ماه تقلا می کرد تا سلام خورشید را به او برساند


اما تلاشش بی فایده بود و فقط به پاس دوستی دیرینه اش با شب بود که با او هم مثل دیگر غریبه ها رفتار نمی شد

.

.

.

بارها کسانی آمدند تا سرما را از او بگیرند ... بارها آمدند تا نور و گرما را به رگ های روح سرد او تزریق کنند


او را در آغوش گرفتند ... اما قدرت آنها به اندازه ای نبود تا این سیاه چاله را سیر کند


خودشان یخ زدند و روحشان در تاریکی این سیاه چال بلعیده شد


اما شب میدانست که پاره ی تنش است ... پس هرگز از پیوستن به او هراسی نداشت


ولی هرکس به سمتش قدمی برمیداشت یخ می زد و در خود می شکست و در تاریکی وجودش ناپدید می شد


دیگر هرکسی از همان ابتدا تنها حکم یک خاطره را داشت و به سرعت حکمش صادر می شد


خاطره می شد ... هیچ چیز پایدار نبود جز خودش و تنهایی زیبا و تاریکش


جاذبه ی زیادی داشت ... چرا که چاله ای که در روزگارش ایجاد شده بود حالا دیگر به یک سیاه چاله ی عظیم تبدیل شده بود


مرموز ... تاریک ... 


دیگر هیچ چیز را به قلمروش راه نمیداد ... اگر هم چیزی بیش از حد به او نزدیک می شد پایانی جز نابودی را تجربه نمی کرد


او و شب یکدیگر را در آغوش می گرفتند ... خود را در آغوش هم تصفیه می کردند و هرکدام تفاله ی دیگری را به بیرون می انداختند


صبح تفاله ی شب بود و دیگر مصرفی نداشت ... او هم تفاله ی کسی بود که تا قبل از رسیدن شب چیز دیگری بود


به هر حال ... این داستان را به اتمام نمی رسانم ... چون باز هم شب شده و قرار است این قصه ی تکراری تکرار شود


این نوشته پایانی ندارد ... 


نباید هر تعریفی به یک پایان ختم شود 


خودم هم نمیدانم چه چیزی اینقدر قدرت دارد تا سیاهی را رنگ کند و خودش به سیاهی تبدیل نشود ...


و فکر هم نمی کنم چیزی با چنین مشخصاتی وجود داشته باشد ... و من هم دیگر نمی خواهم شرایط عوض شود


شاید جالب نیست ... درک می کنم ... چون دیگر حتی قدرت بیانش را هم ندارم ... این فقط لبه ی تاریکی بود


خودش تاریکیست و نادیدنی و من هم تعریف روشنی از آن ندارم ... اما زیباست




_______________________________________________________________



در جایی از این دنیا آبی جریان داشت


آبی بسیار روان که مسیر زندگی را برای زندگی می شکافت و پیش می رفت


هیچ چیز چلودارش نبود ! هر سختی ای را از پیش رو برمیداشت و به درزهای هر بن بستی نفوذ می کرد و آن را در خود غرق کرده و از آن عبور می کرد


وقتی در جایی حضور داشت همه چیز غرقش می شد ... قوی ... نافذ ... پایدار ... !


تا اینکه آسمان چیزی را به سمت روزگار نشانه رفت و آن چیز به روزگار پیش روی آب برخورد کرد و چاله ای عظیم در آن به وجود آورد


آب وقتی به چاله رسید در آن فرو رفت ولی این بار عمق چاله به قدری بود که آب نتوانست آن را در خود غرق کند


این اولین باری بود که آب در چیزی غرق می شد ! در حقیقت چاله چیزی نداشت که آب را در خود غرق کند


و همین عدم بود که آب را بلعیده بود


آب در خودش غرق شد ! سکون را تجربه کرد ! سکون هر روانی را روانی می کند


آب کمی به حرکتش در چاله هم ادامه داد اما ... !


مدتی در چاله ماند ولی می دانست که چیزی از عمق چاله کم نمی شود


می توانست به چاله نفوذ کند و در آن ناپدید شود ولی تمام قدرتش در پدیداری و پایداریش بود


نمی خواست بهای آزادیش این باشد که جذب چاله شود


نمی خواست غرق در چاله ی روزگار شود و بی هیچ اثری ناپدید شود


هوای روزگار سرد می شد ! آب سرما و تاریکی را حس می کرد


میدانست اگر جریان نداشته باشد می گندد ! پس با سرما دست دوستی داد


شروع به یخ زدن کرد ! ابتدا ظاهرش و سپس تمام وجودش منجمد شد 


او موفق شد که از گندیده شدنش جلوگیری کند اما به این قیمت که به سخت ترین حالت ممکن در آمده بود


سخت ... سرد ... غیر قابل نفوذ و ساکن


دیگر نه چیزی در او غرق می شد نه می توانست به چیزی نفوذ کند !


شاید تنها چیزی که می توانست او را نجات دهد "چیزی مثل خودش" بود ! آبی که جاری می شد و او را از انجماد در می آورد


و آنگاه چاله پر می شد !  شاید این روح او بود که غرق در روح خبیث چاله ی روزگار شده بود


اما ...


 در برهوت روزگار دیگر نشانی از آب نبود ...


شاید چاره ی کار هم باید از آسمان نازل می شد


شاید آسمان باید دوباره چیزی را به سمت روزگار نشانه می رفت


اما این بار باران را ... 


و شاید باید او را فرا می خواند ! خورشید به گرمی به روزگار می تابید و او را از زمین جدا می کرد


و شاید ... !




In The Sand

در اعماق دنیا و در جایی که آسمان می غرید و اشک نفرتش را فرو می ریخت 

روی صخره ای بسیار بلند و زمخت و خشن دختری جوان در حالا بالا رفتن بود

تمام فکر او رسیدن به نوک صخره بود ... تا همین جا هم سختی های بسیاری را متحمل شده بود

امکان بازگشتی وجود نداشت ... اما او به اندازه ای قوی و ماهر بود که حتی فکر بازگشت نیز به ذهنش نمی رسید

با قدرت روی برآمدگی های سخت و لغزنده ی صخره دست ها و پاهایش را قرص می کرد و بالا می رفت

گویی تمام زندگی اش خلاصه می شد در رسیدن به نوک آن صخره ... انگار آنجا بود که زندگی شروع می شد

کمی گذشت و در میانه ی راه مردی جوان را دید ! مرد جوان بسیار خسته به نظر می رسید ! گویی مدت ها بود کسی از حوالی افکارش هم عبور نکرده ! دست و پایش زخمی بود ... دختر جوان داستان ما با خود کلنجار رفت تا به این موضوع توجهی نکند چرا که اگر می خواست با او همراه شود ممکن بود زمان و انرژی اش را برای کمک کردن به او از دست بدهد و از هدف اصلی دور شود

اما چیزی در وجودش بود که اجازه نمیداد به این سادگی ها از کنار این مسائل عبور کند

با آن مرد همراه شد ... احساس می کرد پیمودن راه برایش سخت تر شده چرا که حالا هم باید خود را بالا می کشید و هم باید دستان آن مرد را می گرفت تا مانع از سقوطش شود

کمی گذشت و موهبتی از آسمان بر آنها نازل شد ! باران به سختی شروع به باریدن گرفت ... و ناگهان دختر جوان چیزی سنگین را روی شانه هایش احساس کرد !

او یک کودک بسیار کوچک بود و در آن هوای بارانی به شدت احساس سرما می کرد و گریه و ناله می کرد

چه موهبتی !

دختر جوان احساس می کرد علی رغم شرایط بسیار بدی که وجود داشت به آن کودک علاقه دارد - به سختی خود را روی صخره محکم کرد و کودک را در وضعیتی قرار داد تا احساس راحتی کند ... گرچه با این کار خودش را در وضعیت بسیار ناپایدارتری قرار میداد و فشار و سختی صعود روی او دو چندان می شد

از طرفی نگاهی به مرد داستان می انداخت ! احساس می کرد که او واقعا به کمکش احتیاج دارد - دیگر نمی توانست مطابق گذشته دستانش را بگیرد و از او خواست که اگر خسته شد خودش را به وی آویز کند

مرد هر چند لحظه خسته می شد و توان پیمودن ادامه ی مسیر را نداشت ! گویی صخره های سخت به شدت او را آزرده بودند

او انگیزه ی چندانی برای رسیدن به انتهای مسیر نداشت ! فقط دوست داشت مسیر را سریع تر بپیماید

منتها آشنایی با آن دختر به او شهامت و انگیزه ی بیشتری بخشیده بود ! حداقل حالا می توانست روی کمک کسی حساب کند

هردوی آنها تنها بودند و حالا آن کودک هم در این سفر همراهشان بود

لحظات می گذشتند و کودک هم با سرعت عجیبی رشد می کرد ! حالا دیگر وزنش به صورت محسوسی روی حرکت آنها تاثیر می گذاشت

که ناگهان طوفانی برپا شد ! باران شروع به باریدن گرفت و سطح صخره ها بسیار لغزنده شد ! و دوباره آن اتفاق عجیب رخ داد ! 

در میان صدای رعد و برق و طوفان صدای همسفر دیگری شنیده می شد ! به سختی می گریست و کاملا واضح بود که اگر به سرعت او را در جایگاه مناسبی قرار ندهند , توان مقابله با شرایط داستان را نخواهد داشت 

دختر به سرعت او را در وضعیت مناسبی روی کمر خودش قرار داد ! آن کودک به شدت گریه می کرد و به مراقبت زیادی احتیاج داشت 

حالا ذهن آن دختر دیگر تنها روی رسیدن به نوک صخره متمرکز نبود ! او احساسات عجیبی داشت

حس کمک به همنوع در وجودش موج می زد ! احساس مسئولیت زیادی می کرد و در حقیقت احساس اصلی اش متمرکز روی رساندن بود نه رسیدن ! حس می کرد باید همسفرهایش را به مقصد برساند ! احساس می کرد بی دلیل در مسیر زندگی آنها قرار نگرفته

هرچه لحظات بیشتری سپری می شد احساس خستگی بیشتری می کرد ! بعلاوه همسفرش هم دوباره داشت توانش را از دست میداد و او می بایست به وی هم انرژی میداد ! و این در حالی بود که 2 میهمان کوچک و بی دفاع هم همراهشان بودند که بدون کمک او تنها استعداد سقوط را می شد در آنها یافت

گاهی مرد جوان داستان هم در کنترل بچه ها به او کمک می کرد ولی حقیقت این بود که او در وضعیت خوبی قرار نداشت و نمی توانست به صورت مداوم این کار را انجام دهد 

بچه ها به سرعت رشد می کردند و هر لحظه بزرگتر می شدند - آنها از این سفر لذت می بردند - گاهی با موهای دختر جوان بازی می کردند و یا پشت او در جایگاهشان شروع به شیطنت می کردند ! گاهی دست هایشان را به چشمانش فرو می کردند و یا دستانش را می کشیدند و این باعث می شد تا سختی پیمودن مسیر دو چندان شود

ولی دختر شجاع و قوی داستان ما به قدری محکم و ایمن آنها را به خود بسته بود که اصلا متوجه نبودند در چه وضعیت خطرناکی قرار دارند ! 

و در حقیقت این دختر داستان بود که حتی ترس و دلهره را هم به جای آنها تجربه می کرد

شرایط سخت تر و سخت تر می شد که ناگهان کودکی دیگر هم به آنها اضافه شد ! 

آن دختر جوان انتظار بارش هرچیزی را در آن لحظات داشت به غیر از این مورد ! احساس می کرد با این یکی دیگر کارش ساخته است

حس می کرد دیگر نمی تواند وزنشان را تحمل کند و به زودی سر می خورد و همه را با خود به قعر دره می برد

اما وقتی نگاهی به چهره ی آنها می انداخت - و بعد به مسیری که با آنها طی کرده و سختی هایی که متحمل شده ! به چهره ی خسته و کم توان مرد جوان زخمی و به نوک صخره فکر می کرد قدرت می گرفت و توان مقابله با آن همه فشار را پیدا می کرد

صخره ها بی رحم بودند ! گاهی ناسازگار می شدند و شروع به ریزش می کردند ! او هم تمام سعیش را می کرد که به روی همراهانش چیزی نریزد ! خودش را جلوی تکه سنگ هایی قرار میداد که می ریختند ! صورتش زخمی می شد ! دستانش به شدت آسیب میدیدند - پاهایش به شدت آزرده و زخمی بودند و چیزی که بود این بود که هیچ استراحتی هم در آن مسیر وجود نداشت ! اگر یک لحظه به استراحت فکر می کرد ممکن بود یک نفر یا همه ی آنها سقوط را تجربه کنند !

دگر نوک صخره و آرزوهایش را فراموش کرده بود ... دیگر تنها به رساندن همسفرهایش به آن بالا فکر می کرد و تنها آرزویش همین بود

گاهی با خود فکر می کرد کاش همسفرهای بهتری میداشت ! کاش اصلا همسفری نمیداشت و یا ...

ولی به سرعت این افکار را از ذهنش دور می کرد و افکارش را روی واقعیت فعلی یعنی بالا رفتن و بالا کشیدن متمرکز می کرد

آن بچه ها تقریبا بزرگ شده بودند ! اما چون خیالشان از بابت جایگاهشان تخت بود هیچ تلاشی برای بالا کشیدن خود نمی کردند 

تنها فاکتوری که بودن آنها به این مسیر اضافه می کرد وزن بیشتر بود که پیمودن راه را بسیار وحشتناک کرده بود

دختر جوان داستان غصه می خورد ! نگران بود ... تلاش می کرد ! بچه ها به دلیل عدم داشتن درک صحیح از موضوع گاهی نق می زدند و از سرعت کمشان و یا از اینکه به آنها خوش نمی گذرد و امثال اینها حرف می زدند ! 

آن دختر نمیتوانست برایشان توضیح دهد چون نمی توانستند درک کنند ! تنها کاری که می توانست انجام دهد تغییر اهدافش بود 

حالا هدفش شده بود ایجاد حس رضایت در آنها و این چیزی جز صرف انرژی بیش از حد توان و ویرانی خود را برای او به همراه نداشت ! 

بیش از حد به خود فشار می آورد ! سنگ ریزه و قلوه سنگ و تکه سنگ های رها شده از صخره ها را به جان می خرید تا آنها همیشه در امان باشند و بتواند رضایتشان را به دست آورد

آرزو می کرد که ای کاش این مسیر اصلا آغاز نمی شد ! مرد جوان هم توانش را از دست داده بود و فقط می توانست خود را نگه دارد و حتی برای بالا رفتن هم به کمک او احتیاج داشت ! 

حالا او داشت علاوه بر وزن خود وزن چهار نفر دیگر را هم تحمل می کرد

دستش درد گرفته بود ! این همه فشار بیش از حد تحملش بود ! تنها یک چیز او را قدرتمند نگاه میداشت ! آن هم حس انسانیت و وجدان و از خود گذشتگی اش بود 

مدت ها بود خورشید را ندیده بود !

او در این فکر بود که در این دره ی وحشتناک اگر سقوط کند چه بلایی به سرشان می آید

آیا کسی هست که دست او را بگیرد ! ؟ نگاهی به همسفرهایش کرد ! گویی در خواب بودند و مشغول استراحت !

حس می کرد در تمام مدت سفرشان تنها بوده  ! و هیچکس با او نیست ! در دلش با خدا حرفی زد و به پیمودن مسیر ادامه داد

آیا همسفرهایش دستشان را به صخره ها می گیرند ؟ آیا از خواب بیدار می شوند ؟ 

آیا کسی همراه او هست ؟ 

آیا می توانند او را به آرزوهایش برسانند ؟ 

صخره بلند است ... شاید همسفرهایش چیزی از او یاد گرفته باشند 

به امید دستی که به سوی صخره ها دراز شود و باری که از روی دوشش برداشته شود

به امید دستی که از صخره ها در اوج خستگی به سمتش دراز شود و او را در آغوش بگیرد ...







این متن قسمتی از احساساتم بود نسبت به زندگی مادرم
احساس می کنم مسیر زندگی ما رو هم مادرم طی می کنه
و ما فقط باعث شدیم تا آرزوهاش به اجبار تغییر کنند
 
امیدوارم روزی بتونم مثل مادرم باشم
امیدوارم حداقل بتونم قسمتی از این همه بار رو از روی دوشش بردارم
امیدوارم اگر روزی خسته شد از استراحت نترسه ...
اگر بگم مادرم فرشته است فرشته رو بیش از حد بزرگ کردم
مادرم
عاشقتم...


همیشه تو خودم بودم ! یادش بخیر تو خودم خیلی خوب بود ! 


خیلی شلوغ بود ! همیشه یه داستانی واسه درگیری وجود داشت ! همیشه درگیر بودم 


یادمه تا مدتی یپش که تو خودم بودم هرشب یه چیزی میومد رو کاغذ ! 


یهو شرایط تغییر کرد ! یه سری آدم به اطرافیانم اضافه شدند که ناخوداگاه باهاشون در ارتباطم ! 


یه سری چیزا عوض شدن ! در کل حس می کنم شرایطی پیش اومد که خودم خودم رو از تو خودم کشیدم بیرون ! 


میگن گرم شدی ! میگن حرف میزنی باهامون ! ولی احساس خوبی نسبت به حرفایی که میزنن ندارم


شاید اون حرفایی که قبلا می نوشتم تبدیل شدن به هزاران حرف "مفتی" که روزانه با این افراد جدید میزنم ! 


دوست دارم برگردم تو خودم ! اونجا خیلی خوب بود !


با خودم حرف بزنم ! حس داشته باشم ! حس می کنم هیچکس بهتر از خودم نمیتونه بهم کمک بکنه 


این بیرون خیلی یه نواخت و تکراریه ! 


فکر می کنم با خودم راحت ترم ! 


یه زمانی شب ها بیدار بودم و روزها می خوابیدم ! از همیشه فقط تاریکیش رو میدیدم و تنهایی و انزوا


اون موقع بود که فکرم کار می افتاد ! میگن معاشرت بر دانایی می افزاید اما تنهایی مکتب نبوغ است


و من به این جمله رسیدم واقعا ! همین الان که دارم این مطلب رو می نویسم دیگه نمی دونم چی باید بنویسم ! 


چون از بودن با آدما و افکار تکراریشون چیزی که بهت اضافه نمیشه هیچ - افکارتم کم کم رنگشون عوض میشه 


باید برگردم تو خودم ! خیلی امن و خوبه ...



I Need To Seek My Innervision



چشمانش را باز کرد ...

 

گویا مدت زیادی بود که به خواب رفته بود ... به اطرافش نگاهی انداخت ! همه چیز عجیب به نظر می رسید

 

تمام چیزی که به خاطر داشت این بود که یک فرشته بوده ! آخرین تصاویری که در ذهنش ثبت شده بودند را به یاد می آورد

 

با فرشتگان دیگر مشغول پرواز و نغمه سرایی و شادی در آسمان بودند 

 

ناگهان متوجه حس وحشتناکی شد ! بال هایش را احساس نمی کرد ... سرش را برگرداند ... درست بود ! او دیگر بالی نداشت

 

نمی دانست دقیقا چه اتفاقی برایش افتاده اما احساس می کرد که بال هایش شکسته اند 

 

درد داشت اما نه در جایی که قبلا بال هایش آنجا بودند ... دقیقا نمیدانست چه اتفاقی برایش افتاده

 

او در آسمان مسئول رسیدگی به امور انسان ها بود و مثل هزاران فرشته ی دیگر کاری جز بررسی اعمال انسان ها نداشت

 

در کنارش هم همیشه اعمالی انجام میداد که گویا اختیاری در کنترل آنها نداشت ... اراده ای در فرشته بودنش نداشت

 

ولی از زندگی اش لذت می برد

 

این افکار برای چند ثانیه او را آرام کردند ولی باز به واقعیت بازگشت ! احساس سنگینی می کرد , انگار تا به حال چنین حسی نداشت ! وزن ... تنفس و ... 

 

ناگهان حس وحشتناک دیگری به او دست داد ... کمی دقت کرد ! متوجه شد که چقدر شبیه انسان ها شده ! او اصلا تصورش را هم نمی کرد که بتواند در کالبد یک انسان برای یک لحظه زندگی کند 

 

در نزدیکی جایی که از خواب بیدار شده بود یک برکه وجود داشت ... بوی هوای آنجا چندان دلچسب نبود ... گویی چیز یا چیزهای بدبویی در هوای آنجا معلق بود

 

سرش هم درد می کرد ... درد... حس عجیبی بود!

 

از جایش برخواست و به سمت برکه رفت ...

 

نگاهی به آب درون برکه انداخت - قورباغه ای با دیدن او از جایش پرید و شنا کنان در آب برکه ناپدید شد ! او همچنان داشت درون آب را نگاه می کرد ... چند ثانیه گذشت و آب ثابت شد و تصویرش در آب برکه نمایان شد 

 

تا به حال خودش را ندیده بود ... تنها چیزی که متوجه اش شد این بود که یک انسان است ! 

 

حس دیوانه واری به او دست داد - شروع کرد به فریاد کشیدن ... داد میزد و عصبانیتش را بروز میداد 

 

تنها چیزی که میشناخت خدا بود ... از خدا ناراحت شده بود و حس بدی به او داشت و دوست داشت تمام عصبانیت و بغضش را روی او خالی کند که متوجه موضوع عجیبی شد 

 

تا به حال این حالت‌ها به او دست نداده بود ... عصبانیت ... غم ... و اینکه از خدا ناراحت شود ! اصلا یادش نمی آمد که حسی به خدا داشته باشد ... تنها چیزی که در ذهن داشت این بود که بنده و خدمتکار او بوده بدون اینکه او را دوست داشته باشد یا از او عصبانی شود یا خوشحالی و ناراحتی را تجربه کند

 

گیج شده بود ! چیزی به تن داشت که نمیدانست چیست ... تا به حال آن را هم ندیده بود

 

در کل همه چیز برایش عجیب بود ... نگاهی به آسمان کرد ... کمی فریاد کشید ... اصلا دیگر نمیدانست چطور باید پرواز کند ! یادش رفته بود ...

 

کمی دوید و همچنان داد و بیداد می کرد ولی هیچ چیز تغییر نمی کرد ! دوست داشت پرواز کند و بتواند از این شرایط فرار کند اما نمی توانست...

 

گریه اش گرفت ! متوجه حس بسیار عجیبی شد ! نمیدانست این چه حسی است ... ولی تمام وجودش را گرفته بود

 

یک حس غربت و غم توام با نفرت ... او این وضعیت را دوست نداشت

 

در افکارش غرق بود که ناگهان صدایی شنید : "جوون اینجا چه کار می کنی ؟ مال این اطرافی؟ "

 

مات و مبهوت شد ! یک انسان را در مقابلش میدید ... نمیدانست باید چه بگوید ! کمی من و من کرد تا آن انسان دوباره سوال کرد : " چرا اینقدر آشفته ای؟ مال این روستایی ؟ " 

 

بی اختیار گفت نه ! و راهش را به سویی کج کرد و شروع به حرکت کرد

 

صحبت کردن هم تجربه‌ی جدیدی بود!

 

آن مرد به او گفت : "اگر مال این اطراف نیستی همین مسیر رو که ادامه بدی به شهر میرسی زیاد راه نیست میتونی سر جاده ماشین بگیری"

 

معنی این حرف ها نمی فهمید ! شهر ... جاده ؟! ماشین !!!

 

به هر حال همان مسیر را ادامه داد که متوجه صدایی عجیب شد ! "بوق بوق" برگشت ! وسیله ای را دید که حس می کرد قبلا هم آن را دیده ! شاید این همان ماشین بود ... مرد درون ماشین گفت : "کجا میری؟" او هم گفت : "شهر؟!!؟!" 

 

- "بیا بالا"

 

سوار ماشین شد ! بوی بدی میداد ... راننده به او گفت "مال این اطرافی؟" 

 

گفت : "نه !" 

 

خیلی دوست داشت سریع تر موضوع را با یک نفر در میان بگذارد

 

گفت : " من فرشته ام  ! من داشتم پرواز می کردم که ناگهان دیدم اینجا هستم ! شما نمی دانید من باید چه کار کنم ؟ "

 

مرد راننده از آیینه نگاهی به وی انداخت و پرسید : " حاجی تنظیمی ؟ چیزی که نزدی؟ "

 

او هم متوجه منظور راننده نشد ! و سکوت کرد ! به شهر رسیدند و راننده گفت : "بفرمایید رسیدیم " زمانی که می خواست پیاده بشه راننده گفت : "کرایه اش ؟" 

 

او هم نمیدانست چه جوابی بدهد پس شروع به رفتن کرد ! راننده پیاده شد و به دنبالش راه افتاد و او را گرفت

 

-" مرتیکه عملی ! چت می کنی میری فضا می خوای ما رو دو در کنی ؟ کرایه ؟ "

 

او هم فقط نگاه می کرد و هیچی نمی گفت که ناگهان متوجه حس عجیبی شد ! مرد راننده با قدرت زیادی کف دستش را به صورت او کوبید ! حس بسیار بدی داشت...

 

چند ثانیه بعد دوباره این اتفاق افتاد و او هم همان کار را انجام داد ! کف دستش را به صورت مرد راننده زد 

 

و بعد چیزی که حس می کرد این بود که زیر دست و پای راننده در حال کویبده شدن است

 

بعد از چند لحظه راننده خسته شد و رفت

 

او هم در حالی که همه جایش درد می کرد بلند شد و شروع به گریه کرد

 

چیزهایی را تجربه می کرد که تا قبل از آن حتی در فکرش هم نمی توانست آنها را مجسم کند

 

به شهر رسیده بود ! 

 

گویی حوادث جدیدی در انتظارش بودند

 

ادامه دارد ...

 

( روی این مطلب و اینکه چطور ادامه اش بدم هنوز فکر نکردم - شاید داستانش رو عوض کنم چون دوست دارم کوتاه باشه  - در این مورد نظر بدید چون من هم مثل شما تازه باهاش برخورد کردم و چندین ایده برای تکمیلش دارم که نمیدونم کدومش رو پیاده کنم ... لطفا هرکس هرچیزی که دوست داره رو در قسمت نظرات در مورد نحوه ی ادامه اش بگه تا فکر من هم یه مقدار باز بشه)