بودن یا نبودن
مسئله اینست ...
داشتم به افکار خودم فکر می کردم ! انگار همنشینی بیش از حد با کامپیوتر روی افکارم هم تاثیر زیادی گذاشته
تفکر باینری ! تفکر صفر و یکی ! البته بهتر که فکر می کنم متوجه میشم من این افکار رو همواره با خودم داشتم و شاید دلیل پیوندم با این دستگاه همین باشه
بعضی ها میگن این مدل فکر کردن به کل ضرره !
نمیدونم چرا اینطور فکر می کنند ! من نمیتونم درک کنم که یک آدم چرا باید به دنبال چیزهایی باشه که کامل نیستند
چرا باید وقتش رو با چیزهایی تلف بکنه که همه دارند ؟ و اگر غیر از اون چیزها چیز دیگری میداشت هم وضعیت مشابهی داشت !
چرا نباید به دنبال چیزی باشیم که نمره ی کامل بگیره ؟ چه کسی این حرف رو زده که این چیزها وجود ندارند ؟
بعضی ها عقیده دارند که اون ها رو باید ساخت ... درسته باید ساخت اما هیچ آدمی نمیتونه بدون رعایت اصول آشپزی غذای خوبی بپزه
برای اینکه دستپخت شما خوب باشه باید از هر ماده ای که در غذا استفاده می کنید نوع خوبش رو استفاده کنید - به طرز خیلی خوب و متناسبی اونها رو با هم مخلوط کنید و به طرز ماهرانه ای اونها رو بپزید
اما برای اینکه دستپخت شما بی نظیر باشه و مزه ی غذای شما رو کسی تا به حال تجربه نکرده باشه باید تمام مواد غذاییتون بهترین کیفیت رو داشته باشند ... با بهترین کیفیت اونها رو با هم مخلوط کنید و بهترین آشپز باشید
درسته من هم اعتقاد دارم خیلی چیزها رو باید ساخت اما اگر دقت کنید میبینید درون مایه ی چیزهای ساختنی رو چیزهای داشتنی تشکیل میدن
بدون سرمایه نمیشه کاری از پیش برد و این یه قانونه
برنامه های کامپیوتر هم همینطور هستند ... اگر همین تکان دادن موس رو در کامپیوتر دنبال کنیم و تا انتتها بریم در نهایت میرسیم به چندتا صفر و یک ... چندتا بودن یا نبودن که یک عمل منطقی رو شکل دادند و اگر یکی از اون نبودن ها به بودن تبدیل می شد و یا یکی از اونهایی که باید میبود , نمیبود ... نتیجه ای که دریافت می کردیم یک نتیجه ی منطقی نبود ! و طبق معمول از نوشتن این جمله هم هدف خاصی داشتم
به هر حال به نظر من بعضی چیزها یا باید باشند یا به کل وجود نداشته باشند ... نباید وقتمون رو برای چیزهایی تلف کنیم که با کمترین تلاشی به دست میان ... نباید به کمترین ها راضی باشیم ... در خیلی موارد نباید یک مورد بینابین رو پذیرفت چون در بسیاری موارد ظرفیت ها از قبل تعیین شده و اگر شما خیلی هم تلاش بکنید امکان نداره بتونید یک مورد بی نقص و یا حداقل رو به بی نقص شدن بسازید
اینکه همیشه چیزی رو به بهبودی بره واقعا خوب و امیدوار کننده است و این همون چیزیه که من دنبالش هستم
اما خیلی موارد به یک حدی می رسند و بهتر نمیشن ! به نظرم نباید روی این موارد سرمایه گذاری فکری و زمانی و ... کرد
کایزن یک اصل مهم در زندگیه !
این مورد رو هم قبول ندارم که هرگز نمیشه چیز بی نقصی داشت یا ساخت یا بود ...
حداقل همیشه میتونیم تلاش بکنیم تا به این سمت پیش بریم ... و شاید این تلاش ما رو به چیزی که می خواهیم برسونه
اگر چیزهایی که می پذیرید بی نقص نباشند مجبورید افکارتون رو تغییر بدید تا اونها رو بپذیرید
و زمانی که افکار شما تغییر پیدا کنند کم کم به سمتی میرید که داشتن یک چیز پرفکت فقط تبدیل میشه به یک آرزو ...
زندگی یعنی یک جنگ بی پایان بر پایه ی صفر و یک ... و تلاش برای اینکه کدهای زندگی رو منطقی بنویسیم
وگرنه زندگی به درستی اجرا نمیشه و همه اش ارور تحویلمون میده ! من که از ارور خوشم نمیاد !
البته این نوع طرز فکر باعث میشه تا خیلی چیزها رو از دست بدیم اما مطمئنا چیزی که به دست میاریم همون چیزی هست که مطلوب ماست
برای نوشتن برنامه ی زندگی باید وقت و فکر و انرژی زیادی رو هزینه کنیم ... وگرنه کپی کردن سورس برنامه ی دیگران هنر نیست !
اما این یک هنره ! و خروجیش بسیار عالبه ... چرا که خودمون ساختیمش ... در فکرمون و در تلاشی که برای رسیدن بهش کردیم
بودن یا نبودن
مسئله همیشه همین است
دختر بچه مثل همیشه زمانی که همه خوابیدند به کنار پنجره ی اتاقش آمد و مشغول مشاهده ی ماه شد
او عاشق ماه بود ... هرشب با او صحبت می کرد و از عشقی که به او داشت می گفت
آن شب نیز سرش را به پنجره تکیه داده بود و ماه را نگاه می کرد و غرق در زیباییش بود
همین طور که در حال صحبت کردن با ماه بود ناگهان ماه شروع به حرف زدن کرد
دخترک بسیار خوشحال و هیجان زده شده بود
دوست داشت او را در آغوش بگیرد و تمام عشقش را به او نثار کند
ماه پرسید : " چرا من رو اینقدر دوست داری؟"
دخترک جواب داد : "چون بسیار زیبایی - چون می درخشی - چون اجازه نمیدی شب های من غرق در تاریکی باشند - تو هر شب با منی و تا صبح کنارمی"
ماه جواب داد : "تا به حال به این فکر کردی که من و تو چقدر با هم فاصله داریم ؟ تا به حال دوست داشتی من رو از نزدیک ببینی ؟ "
دخترک جواب داد : "البته ! این آرزوی من بوده و هست اما تو خیلی دوری ! "
ماه گفت : "نکته هم همین جاست ! من خیلی از تو دورم و تو هرگز من رو از نزدیک ندیدی ! من از نزدیک اصلا زیبا نیستم ! یک تکه سنگ بی روحم و بسیار زشت ! هیچ نوری هم ندارم و بسیار سرد و تاریکم "
دخترک گفت : "واقعا ؟ اما از دور بسیار زیبایی ! من عاشقت هستم و فکر نمی کنم از نزدیک اینطور نباشی"
ماه پاسخ داد : "این فقط چیزیه که تو میبینی و همیشه چیزی که میبینی اون چیزی نیست که واقعا وجود داره ! گاهی خیلی چیزها از دور خیلی قشنگن - اما وقتی بهشون میرسی میبینی اصلا اون چیزی نبودند که فکر می کنی - بهتره دیگه به من فکر نکنی چون این موضوع در مورد من هم صادقه - و اگر روزی بتونی به من نزدیک بشی متوجه میشی که تمام این مدت وقتت رو تلف کردی - من به همین دلیل اینقدر از تو دورم ! چرا که فقط از دور اینطور به نظر میرسم و دوست ندارم روزی متوجه بشی که من چقدر زشتم و دیگه من رو دوست نداشته باشی ... "
دخترک گفت : "من تو رو همیشه نگاه می کنم و به امید روزی هستم که از نزدیک در آغوشت بگیرم - این عشق هرگز از بین نمیره"
ماه پرسید : "تا حالا به این فکر کردی که اگر من یه شب پیشت نباشم چی میشه ؟ "
دخترک با ناراحتی و صدایی که می لرزید گفت : " نه ! دلم برات تنگ میشه ! دلم خیلی برات تنگ میشه ! نمیتونم بهش فکر کنم حتی ! "
ماه گفت : "یادت باشه من رو نمیتونی همیشه داشته باشی و اصلا نمیتونی مطمئن باشی که من همیشه هستم ... گاهی ابرها بدون اینکه کوچکترین کنترلی روی این موضوع داشته باشی من رو از تو جدا می کنند ! ممکنه اون موقع واقعا به من و صحبت کردن با من احتیاج داشته باشی ... اما مجبوری این رو بپذیری که من نیستم ! "
دخترک گفت : "ابرها بلاخره کنار میرن و دوباره تو رو میبینم !"
ماه گفت : "میدونی که من فقط شب ها کنار تو ام ! ممکنه ابرها تا صبح همون جا بمونن ! "
دخترک گفت : " منتظرت میشم تا دوباره بیای ! بالاخره ابرها کنار میرن و شب میشه "
ماه گفت : "درسته ! اما ممکنه اون زمان خیلی دیر فرا برسه ! تو به این هم فکر کن که شاید روزی که من بر می گردم - دیگه تو وجود نداشته باشی "
دخترک به فکر فرو رفت ... ماه هم دوباره در سکوت همیشگی اش فرو رفت و دخترک غرق در او و حرف هایش شد ...
قصه مربوط میشه به یه پسر
یه پسر خنده دار که می خندید !
شاید خودش هم میدونست باید خندید !
قدیما پسری بود که به همراه برادرش مثل همه ی پسرهای دیگه دوست داشتن برن توی کوجه و با بچه ها بازی بکنن
اما پدرشون به اونها اجازه نمیداد ! بالاخره بعد از چند سال زمانی که محله ی اونها عوض شد پدرشون موافقت کرد که برن و بعضی روزها 1 ساعت جلوی در خونه بازی بکنند
حقیقت این بود که اونها تا به اون سن یعنی اواسط ابتدایی اصلا توی کوچه با کسی بازی نکرده بودند
در خیلی از بازی ها توانایی بچه های دیگه رو نداشتن !
اما موضوع اصلی این نبود ! روزای اول بچه های کوچه دورشون جمع می شدند و می خواستن بفهمن هم محله ای جدیدشون چه کسی هست
باهاشون خوب بودن ... پسر داستان ما هم به همراه داداشش خوشحال بودن که هم محله ای های جدیدشون اینقدر خوبن
اما داستان همونقدر قشنگ پیش نرفت ! بعد از مدتی یه روز که رفتن توی کوچه تا بازی کنن - اون پسر خواست برای هم بازی هاش یه چیزی که برای خودش خیلی جالب بود رو تعریف بکنه ! شروع کرد به تعریف کردن ... زمانی که داشت موضوع رو تعریف می کرد و توی عالم خودش بود متوجه حرکات عجیب بچه های محل می شد ! که ناگهان یکی از اونها شروع کرد به خندیدن و همه به دنبالش شروع کردند به خندیدن !
چیزی که بود این بود که حرف های اون حداقل به نظر خودش اصلا خنده دار نبودند ! و داشت به این فکر می کرد که دوستاش به چی می خندن و در این افکار بود که یکی از هم محله ای هاش گفت : "تو چقدر خنده دار حرف می زنی" و همه حرفش رو تایید کردند و به خندیدن ادامه دادند !
اون به کلی فراموش کرد که چه چیزی می گفت و ذهنش روی موضوعی متمرکز شد که تا به حال بهش فکر نکرده بود !
خنده دار!
گذشت و رفتند خونه ! فردای اون روز باز هم اومدند توی کوچه و بچه های کوچه بچه های محله ی نزدیک اونها رو آورده بودند که باهاشون فوتبال بازی کنند !
پسر داستان ما هم به همراه برادرش رفتند تا با اونها بازی کنند ! بازی شروع شد ... اونها به این دلیل که تازه فوتبال بازی کردن توی کوچه رو شروع کرده بودند نسبت به بقیه ی بچه ها که توی کوچه بزرگ شده بودند مهارت زیادی نداشتند !
به همین دلیل بازیشون نسبت به بقیه خوب نبود ! اواسط بازی یکی از بچه ها رو به اون کرد و گفت : "تو چرا اینجوری بازی می کنی؟" و بعد دوستش که دیروز بهش خندیده بود اومد و گفت: " یادتونه چی گفته بودم بهتون ؟ حالا نگاه کنید" و بعد رو به اون پسر کرد و گفت : "میشه اون چیزی که دیروز داشتی تعریف می کردی رو برای بچه ها هم تعریف کنی؟ خیلی باحال گفتی ! "
پسر داستان هم از موضوع بی خبر بود و شروع کرد داستانش رو تعریف کردن که ناگهان کل محله رفت روی هوا ! همه شروع کردند به خنده و مسخره کردنش ! او هم که دقیقا نمیدونست باید چی کار کنه فقط به اونها لبخند میزد !
این داستان مدتی ادامه داشت و کم کم تمام بچه های محل از اون به خاطر مدل حرف زدنش متنفر شده بودند ! در صورتی که خود اون پسر اصلا این رو نمی خواست و نمیدونست باید چه کاری انجام بده
داستان تغییر کرده بود - اینطور شده بود که اگر میرفت توی کوچه بچه های محله دنبالش می کردند و بهش می خندیدند و کم کم موضوع به دعوا کشیده شد و طوری شده بود که اگر می رفت توی کوچه همه دنبالش می کردند و کتکش می زدند !
اون واقعا نمیدونست چرا اینقدر خنده داره ! دیگه پیش اونها نمیرفت و از داداشش می خواست که باهاش بازی کنه به تنهایی ! ولی داداشش هم ممکن بود درگیر بشه و چند باری هم گیر بچه های محل افتادند و کتک خوردند !
تا اینکه یه روز همون اتفاق افتاد و وقتی داشت از دست اونها فرار می کرد و حس می کرد که برادرش اونجا نیست - ناگهان برادرش رو دید که در گوشه ای ایستاده و داره به این صحنه نگاه می کنه و هیچ عکس العملی نشون نمیده ! به نظر میومد از وضع موجود و اینکه مجبوره به خاطر برادرش بیخیال بازی با بچه های محل بشه راضی نبود و دوست داشت این موضوع تموم بشه ! یا حداقل دیگه ربطی به اون نداشته باشه
پسر داستان ما اون روز هم کتک خورد اما اون روز دردش خیلی بیشتر بود ! چرا که اون روز "تنها" کتک می خورد !
با خودش فکر می کرد که شاید واقعا خنده داره ! نمیدونست چرا وقتی حرف میزنه یا کاری انجام میده همه بهش می خندن
کم کم بزرگ شد ! به علت بعضی مسائل مدرسه اش از مدرسه ی برادرش جدا شد ... تنها بود و دیگه برادرش هم کنارش نبود
برادرش هم با دوستان جدیدی آشنا شده بود و دیگه تنها دوستش این پسر خنده دار نبود !
یه روز توی محله ی قدیمیشون با پسر جدیدی آشنا شد که اون هم تازه وارد بود - با هم دوست شدند
اون همیشه سعی می کرد جلوی اون پسر جدید کاملا عادی رفتار بکنه ! یه روز که داشتند با هم حرف می زدند دوستش گفت : " تو چرا اینطوری صحبت می کنی؟ خیلی خنده دار حرف میزنی"
این جمله خیلی سنگین بود ! فکر نمی کرد که اون هم متوجه این موضوع شده باشه !
دیگه سعی می کرد از دور همه رو تماشا بکنه ! سمت بچه ها نمی رفت ! برادرش هم قاطی اونها شده بود و باهاش بازی نمی کرد
توی مدرسه هم اوضاع بهتر نبود ! بارها معلم ها به خاطر حرف های خنده داری که میزد از کلاس مینداختنش بیرون
یا مسخره اش می کردند و باعث می شدند کل کلاس بخنده !
روزایی که از کلاس اخراج می شد و با حسرت می رفت یه پفک می خرید و جلوی پنجره ی کلاس می نشست و اون رو می خورد به این فکر می کرد که چرا این خصوصیت بدش درست نمیشه ؟ چرا هیچوقت از این حالت خنده دار در نمیاد ؟ چرا همه ازش متنفر هستند ؟
درسش در مدرسه با داستان های تکراری این مدلی گذشت و وارد دانشگاه شد ! سال قبل از ورود به دانشگاه به علت مشکلاتی که با مدرسه پیدا کرده بود مدرسه رو رها کرد و خودش درس خوند ! از نظر درسی هم بسیار عالی ظاهر شد و تا اون موقع هم هیچ مشکلی با درس نداشت
اما از مدرسه دیگه خوشش نمیومد ! وارد دانشگاه شد ! تصور می کرد اینجا همه چیز تفاوت داره !
ترم های اول با کسی دوست نشد ! کم کم دوستانی پیدا کرد ... روزی سر کلاس شروع به سوال پرسیدن از استاد کرد که ناگهان یکی از دوستانش با لحنی مسخره ادای او رو در آورد و به محض اینکه این کار رو انجام داد همه ی کلاس با هم خندیدند !
ناگهان تمام خاطرات بدش زنده شدند ! " اوه نه ! اینجا هم گند زدم ! "
و از اون به بعد به سوژه ی جدیدی در دانشگاه تبدیل شد ! هیچوقت موضوع رو به روی دوستانش نمی آورد و همیشه خودش هم با اونها به خودش می خندید - اما این فقط به این علت بود که اونها ناراحت نشن ! حقیقت این بود که این موضوع واقعا عذابش میداد !
یک روز که برای درس خوندن با دوستانش جمع شده بودند - توی اون جمع هم سوژه شد و 10 نفری بهش می خندیدند ! اون هنوز هم نمی دونست که چرا اینقدر خنده داره ! چرا همه بهش می خندن و چرا این داستان تمام نمیشه !
بعد از اون روز به خانه برگشت - رفت توی اتاقش و تنهایی فکر کرد ! چقدر آرامش داشت ! میتونست کلی با خودش حرف بزنه بدون اینکه صدای خنده ای بشنوه ! میتونست هرچی دلش می خواد بگه ! کسی بهش نمی خندید و این عالی بود !
از اون به بعد اتاقش بهترین دوستش شد ! یه دوست خوب که میتونست کل روز رو باهاش بگذرونه بدون اینکه حتی کمی بهش بخنده !
گاهی به دلایل مختلف از او تعریف می کردند - اما اون دیگه متوجه شده بود که خیلی خنده داره و همه دروغ میگن !
حقیقت این بود که اونها نمی خواستند ناراحتش بکنند ! گاهی بعضی از افراد با جدیت تمام از او تعریف می کردند
او هم گاهی از اونها می پرسید : "شوخی می کنی درسته ؟ " و وقتی اونها در پاسخ از کلمه ی "نه" استفاده می کردند به این فکر می کرد که اونها چطور اینقدر توجهشون به او کم بوده که متوجه خنده دار بودنش نشده اند !
می رفت توی فکر ! و سعی می کرد از اون به بعد از اون فرد فاصله بگیره ! چرا که اصلا دوست نداشت اون هم متوجه بشه که چقدر خنده داره
کم کم از همه فاصله گرفت ... یاد گرفت چطور با خودش - با میزش - با دیوارا و اتاقش - با کامپیوترش و با همه ی اونهایی که بهش نمی خندیدن حرف بزنه
خیلی اوقات دوست داشت موضوعی رو برای کسی تعریف یکنه ! اما میدونست هیچ کسی نه به مدل حرف زدنش علاقه ای داره و نه به داستانایی که تعریف می کنه !
بارها تلاش کرد کارهایی رو انجام بده که کسی قادر به انجامشون نیست ! این کار رو هم کرد اما نتونست برای کسی تعریف بکنه !
تبدیل شده بود به یه موجود خنده دار که فقط قهرمان دنیای خنده دار خودشه ! فقط کامپیوترش حرفش رو می فهمید و بهش نمی خندید ! با کامپیوترش به هرجا که می خواست می رفت ! تنهایی هواش رو داشت ! تاریکی اون رو در آغوش می گرفت و این زندگی جدید همون چیزی بود که می خواست
به کمک دوستان جدیدش تقریبا هرکاری که اراده می کرد رو انجام میداد ! اونها کمکش می کردند و دنیای مجازی هم صدای اون رو نمی شنید
کسی اونجا بهش نمی خندید و این موضوع باعث شده بود که اون کامپیوتر به با ارزش ترین دوستش تبدیل بشه
همه رو از خودش و خودش رو از همه دور می کرد - دوست نداشت کسی بهش نزدیک بشه و متوجه بشه که اون خنده داره !
ولی گاهی به این فکر می کرد که ای کاش اینقدر خنده دار نبود ! و میتونست حداقل یه دوست خوب داشته باشه که هرگز متوجه نشه که اون خنده داره !
کم کم داشت تایپ کردنش تمام می شد ! درسته این کامپیوتر دوست خوبی براش بود !
زیاد لبخند و شادی رو روی لبهاش نشونده بود و همدم شب های تاریکش بود !
اما ...
!!!!
مردم فقط به این دلیل بهش می خندیدن که مثل اونها نبود ! اون هم می خندید - چون همه ی مردم مثل هم بودند
اون پسر این همه نوشت ! خاطراتش رو مرور کرد
اما باز هم متوجه نشد که برای خنده دار نبودن دقیقا باید چطور بود !
شاید جواب این سوال میتونست اون رو از این اتاق به بیرون ببره !
Good Friends Don't Let You Do Stupid Things Alone
I Think I Have My Good Imaginary Friends
Being Funny Is So Funny
And It's Not So Good
روزی رهگذری در کویری خشک و بی آب و علف و فاقد آبادی یا حتی رهگذر , در حال راهپیمایی بود !
رهگذر در حال سفر بود ! سفری که امیدوار بود او را به سر منزلی راحت و آسوده برساند !
برایش مهم نبود که در میانه ی راه با چه چیزی مواجه شود ! تنها فکرش این بود که این راه را هرچه سریعتر طی کند !
در میانه ی راه صدایی شنید ! صدایی شبیه به آه کشیدن ! و به همراهش ناله هایی که به نظر می امد از همان نزدیکی ها باشد
کنجکاو شد ! نه حسی به آن صدا داشت و نه دوست داشت حتی اندکی از زمانش را تلف کند
فقط کنجکاو شد ! و به دنبال صدا رفت
ناگهان چشمش به چاهی افتاد ! به سمت دهانه ی چاه رفت
وقتی به دهانه ی چاه رسید متوجه شد که بسیار عمیق است
و از طرفی صدایی که شنیده بود نیز از همین سمت آمده بود !
در حال بررسی چاه بود که دوباره صدایی شنید !
"ههههِههههیییییییییییییییی"
به نظر می آمد کسی آن پایین باشد!
رهگذر فریاد زد "سلام"
این کارش باعث شد که صدا قطع شود ! کمی گوش داد و متوجه شد که دیگر همان صداهای قبلی هم به گوشش نمیرسند !
پس این بار دوباره فریاد زد : "سلام - کسی اون پایینه ؟ "
و صدایی از ته چاه شنید : "سلام ! باورم نمیشه !"
رهگذر از اینکه کسی اون پایین هست و می توانست برای مدت کوتاهی با او هم صحبت شود خوشحال شد
و پرسید : "چرا؟"
صدای ته چاه گفت : "اصلا باورم نمیشه که یک نفر حتی از این اطراف عبور بکنه ! چه برسه به اینکه بیاد سر همون چاهی که من داخلش هستم " !"
رهگذر پرسید : "تو کی هستی ؟ اون پایین چه کار می کنی ؟ "
صدایی از ته چاه شنید : "راستش من مدتیه اینجام ... خیلی سختی کشیدم اما هیچکس رد نشده ! من فکر نمی کردم کسی از اینجا عبور بکنه !"
رهگذر گفت : "پس گیر افتادی !" و صدا پاسخ داد : "آره گیر کردم ! خیلی هم عمقش زیاده و من نمیتونم بیام بیرون ! "
رهگذر هنوز هم داشت به اینکه سریع تر به "هدف اصلی" اش برسد فکر می کرد ! زیاد تمایلی به این نداشت که وقتش را خیلی تلف کند
برایش اهمیتی نداشت که چه کسی ته چاه است ! هرکسی می خواست باشد ! او فقط می خواست فردی که ته چاه قرار دارد را بیرون بکشد و بعد هم به مسیرش ادامه دهد !
اما دوست داشت با او صحبت کند و حداقل یک مقدار به وی روحیه تزریق کند !
خودش هم مدت کوتاهی بود که با کسی حرف نزده بود و در این کویر این فرصت کوتاه هم یک غنیمت بود !
صدای ته چاه شروع به صحبت کرد : " خیلی وقته که اینجام ! اینجا خیلی تاریک و ترسناکه ! خیلی بهم فشار اومده ! خیلی گریه کردم و خیلی بهم سخت گذشته ! شاید در حال حاضر بزرگترین آرزوی من فقط همین باشه که از اینجا بیام بیرون ! من فکر می کنم تو فرشته ای ! تو اومدی که من رو نجات بدی ! باورم نمیشه ! شاید تو همون کسی هستی که من منتظر اومدنش بودم ! "
رهگذر این حرف ها رو می شنید اما درک درستی از آنها نداشت ! و همین طور که به صحبت هایش گوش میداد به دنبال چیزی می گشت که او را بیرون بکشد ! و برود ...
فردی که ته چاه قرار داشت بسیار امیدوار شده بود و از او می پرسید : " طناب همرات داری ؟ اگر داشته باشی که خیلی عالی میشه "
و همان لحظه رهگذر چشمش به طنابی افتاد که در آن نزدیکی بود ! یک طناب بلند که به نظر می آمد مدت هاست اینجاست !
اما حوصله ی اینکه برود و وقتی به جایی رسید طناب محکمی پیدا کند و برگردد و دوباره این مسیر را برای نجات فردی که ته چاه بود طی کند نداشت
به همین دلیل پاسخ داد : " آره طنابم دارم ! نترس می کشمت بیرون "
و رفت و طناب را برداشت و به ته چاه انداخت !
کسی که ته چاه بود بسیار خوشحال شده بود و با روحیه ای سرشار از امید طناب را گرفت و مشغول بالا آمدن شد
همین طور که بالا می آمد با خوشحالی از او تشکر می کرد ! " تو فرشته ی نجات منی ! من داشتم می مردم ! واقعا باورم نمیشه که یه نفر اومد سراغم ! " و همین طور با خوشحالی از وی تشکر می کرد و بالا می آمد
رهگذر هم در دلش فقط دوست داشت که آن فرد زودتر در بیاید و او بتواند به راهش ادامه دهد !
فردی که در چاه بود مشغول بالا آمدن بود که ناگهان طناب پاره شد ...
او که تا حد زیادی بالا آمده بود این بار به بدترین حالت و در شرایطی که حتی قادر نبود تعادلش را حفظ کند و اصلا باورش نمی شد که حتی اگر طنابی به سمتش می آید پوسیده باشد - به اعماق چاه سقوط کرد ! استخوان هایش شکست و برای چند لحظه پس از سقوط او و فریادی که از وحشت و نا امیدی برای آخرین بار کشیده بود - دیگر هیچ صدایی شنیده نشد !
رهگذر به خودش آمد ! شروع کرد به فریاد کشیدن
"واااای ! چی شد ! خدایا من چه کار کردم ! جواب بده ! بگو که صدامو میشنوی ! جواب بده ! ... "
هیچ صدایی از ته چاه بیرون نمی آمد ! فردی که ته چاه قرار داشت نمیدانست که ممکن است طناب پوسیده باشد !
نمیدانست که ممکن است اگر کسی به سراغش می آید فقط یک رهگذر باشد که حتی نمی تواند اندکی افکارش را به صورت کامل روی او متمرکز کند !
حال دیگر مهم نبود که رهگذر تمام حواسش را روی او متمرکز کند ! دیگر مهم نبود که محکم ترین طناب دنیا را برایش پرت کند
مهم نبود که رهگذر دیوانه شود و خودش را هم به درون آن چاه پرتاب کند ! و دیگر هیچ چیز شرایط را تغییر نمیداد
شاید اگر آن رهگذر می توانست برای لحظه ای روی حرف های آن فرد تمرکز کند ! حسش را درک کند ! و بداند که واقعا تبدیل به کسی شده که می تواند برای وی حکم فرشته ی نجات را داشته باشد , به دنبال راه بهتری می گشت !
شاید فرد درون چاه هم راه بهتری را برای رساندن او به مقصد می دانست
شاید موضوع بر عکس می شد و کسی که در چاه بود فرشته ی نجات رهگذر بود و رهگذر با دستان خودش او را نابود کرد !
و شاید اگر او نمیبود - فرد درون چاه حداقل درد و وحشت و نا امیدی در هنگام سقوط را تجربه نمی کرد !
شاید دیگر حتی اگر استخوان هایش هم خوب شوند ! حتی اگر زنده مانده باشد ! از نا امیدی و درد بمیرد !
و اگر آن رهگذر نمی بود آخرین حسی که آن فرد تجربه اش می کرد فقط تنهایی بود !
آرام و بی صدا
و در عمق فراموشی ...
و بدون درد و امیدی که به بدترین حالت به نامیدی تبدیل شد !
پایانی تلخ اما واقعی
برای بسیاری از افرادی که در این روزگار اسیر چاهی عمیق اند و در پایان به طناب رهگذرانی چنگ می زنند که فقط رهگذرند و فکر رفتن
و به هر چیزی که در مسیرشان قرار می گیرد تنها به چشم یک سرگرمی می نگرند
توی این دنیا آدمای زیادی هستن که میان و میرن
و فقط ازشون یه تیکه طناب پوسیده به یادگار باقی میمونه
کسانی که فکر می کنی اومدنشون به خاطر تو بوده
و بعد می فهمی داشتن رد می شدن !
و مهم نبوده که تو تو مسیرشون باشی یا هرکس دیگه!
دست خودشونم نیست
همیشه فقط رد شدن !
نه عادت داشتن بمونن ! نه تونستن بفهمن !
و وقتی برات طناب میندازن تازه معنی درد و رنج رو می فهمی
درد اینکه چرا درکت نکردند
درد اینکه چرا طنابشون محکم نبود
درد اینکه کاش صدات در نمیومد و گیر آدمایی که حتی اگه میان طرفت واسه تغییر حال خودشونه نمیفتادی
و هزار تا درد دیگه ای که وقتی میخوری ته چاه همشون رو تجربه می کنی
و دیگه یاد میگیری حتی ته چاه هم ناله نکنی !
و خیلی خوش خیاله اونی که فکر می کنه
یه فرشته ی نجات با یه طناب کت و کلفت داره تو بیابون دنبالش می گرده !
توهم !
این اسمیه که بقیه بهش میدن ! توهم ! توهمی !
هرچیزی که توی ذهن بقیه وجود نداره اسمش میشه توهم ! هرچیزی که همه نمیتونن تصورش کنند میشه توهم
تو میشی یه بیمار که متوهمه !
اینا رو مغز به وجود میاره ! مردم دوست دارن مغزشون هم چیزایی رو به وجود بیاره که وجود دارن !
پس مغز چیکارست ؟ چرا باید چیزی رو بسازه که ساخته شده؟
چیز زیبایی وجود نداره ! اون چیزی که میبینی زیبا نیست
اما اون چیزی که میسازیش زیباست ! دوست داری فقط همون رو ببینی
دوست نداری دیگه به چیز دیگه ای حتی نگاه کنی
میگن سردی - میگن نیستی ! آخه نه میدونن گرما چیه نه میدونن من کجام !
مردم همش دوست دارن تو همونی رو ببینی که میبینن ! همونی رو بگی که می خوای بشنون ! جایی باشی که هستن !
اگه خلاف این باشه تو بیماری ! تو ناهنجاری ! هنجار یعنی همه ی اون چیزایی که همه باهاشون زندگی می کنند !
و ناهنجار اینه که تو ساختیش و داری باهاش زندگی می کنی !
دارو ! میگن دارو بده ! میگن مغز رو خراب می کنه !
اما اگر مغز درست اینیه که تو سر بقیست ! فکر نکنم خرابش زیاد بد باشه !
دوست دارم فاصله ام رو بیشتر کنم ! دنبال یه چیزی می گردم که من رو توی همون خرابه ای که ساختم
با همون دکوراسیون - با همون حس و حال - با همون فاصله و با همون لذت بی وصف نگه داره !
مشکل همه ی آدمای روانی اینه که گاهی نمیتونن به طور کامل برن اونجایی که می خوان ! نصفشون همینجا میمونه !
نصفشون میره اونجا ! برای همین خیلی لذت نمیبرن !
نظرم اینه که مغز باید آدمو ببره اینور اونور - نه بقیه ! بقیه همه میرن یه جا ! اصلا هم جالب نیست !
من الان نصفم اینجاست ! برای همین نمیتونم همه ی اون چیزی رو که میبینم تعریف کنم ! برای همین لالم !
من لالم !
با دو تا بال میشه پر کشید ! ولی با یه بال فقط باید حسرت کشید
من دنبال اون یکی بالم می گردم ! اون یکی بالم !
آره ... !
چرا مشکل دارن باهام ؟
من جایی ام که اگه بفهمن چجوریه باهام میان ! فقط نمیشه بهشون فهموند !
از اون جا همه چیز اینجا کوچیکه ! اصلا دیده نمیشه
آدما هم دیگه دیده نمیشن ! ولی چیزای دیدنی زیادی داره !
منم دوست دارم نشون بقیه بدم خودشون یا نمی خوان یا نمیتونن بیان ببینن !
خیلی دوره از اینجا !
وقتی بارون میاد همه دنبال چترن ! کسی به این فکر نمی کنه که بره رو ابرا ! رو ابرا بارون نمیاد
من خودم اونجا بودم ! رو ابرا هیچوقت هوا ابری نیست ...
اتاقم به هم ریختست ! ولی اونا نمیدونن توی اتاق من چیه ! فقط چیزایی رو میبینن که من خودم اصلا نمیبینمشون
و چیزی که باید ببینن رو نمیبینن ! کاش اینو میدیدن !
اونایی که اینقدر دیوانه تشریف دارن که فکر می کنن میشه یه دنیای دیگه ساخت - همونایی هستن که از عهده ی انجام این کار بر میان
دوست دارم داد بزنم ! لالم نمیتونم حرف بزنم داره بهم فشار میاد !
این شیطان درون من گاهی کنترلم رو به طور کامل به دست میگیره !
خیلی قوی شده ! ولی به نظر خوب میاد ! تا حالا کاری نکرده که من خوشم نیاد ...
پففففففففففففف ... راجع به اینم بعدا توضیح میدم الان نه این حوصله داره بشینه که من توضیفش کنم نه من حوصلشو دارم ! صبح تا شب باهامه دیگه تکراری شده
شاید دیگه از اینجا به بعد هیچکی خوشش نیاد از این وبلاگ !
معلوم نیست دیگه - نه ؟ معلومه ؟
? Bordeline
ولش کن ...
خوبه ...
Close Your Eyes To See
Close Them To Get Close
قانون سوم نیوتون !
هر عملی عکس العملی داره ! مساوی با اون عمل و در خلاف جهتش !
اصطلاح ایرانی ها : از هر دستی بدی از همون دست می گیری
چند روز قبل با یکی از دوستان که شاید دوست نداشته باشه اسمش رو اینجا بگم صحبت می کردیم
به من گفت : من از همه بدم میاد و نفرت دارم و به بعضی ها هم که خوبن هیچ حسی ندارم
به قول خودش نسبت بهشون "سِر" هست !
ازش پرسیدم چرا ؟ گفت نمیدونم !
میدونم توی ذهنش داشت از من می پرسید که مگه خودت اینطور نیستی ؟
و من که میدونستم این سوال در ذهنش مطرح شده - گفتم من "میدونم" چرا از بقیه بدم میاد !
به نظرم نفرت حسی هست که باید پشتش کلی منطق باشه ! آدم نمیتونه زندگیش رو بر پایه ی نفرت بنا بکنه
نفرت مثل یک عامل ویران کنندست - نمیشه باهاش چیزی ساخت
زندگی به پایه ی محکم تری احتیاج داره
اما نفرت به خودی خود وجود نداره ! نفرت مثل سرماست ! جایی که گرما نباشه سرما خود به خود به وجود میاد
اگر گرما داشته باشی و بتونی عاشق باشی - میتونی تصمیم بگیری که این گرما رو به کجا بتابونی
و از کجا بگیریش ! اما اگر نداشته باشیش حتی اگر هم بخواهی نمیتونی ! و در حقیقت هیچی نداری !
پوچ ! پوچ گرایی یعنی مبارزه با قوانین چیزی که جزئشی ! نمیتونی با قوانینی که خودت رو هم به وجود آوردن بجنگی
فقط میتونی توی استفاده از اونها و اینکه هرکدوم رو کجا اعمال بکنی حق انتخاب داشته باشی
نمیشه توی یه صفحه ی 2 بعدی حجم داشت ! و نمیشه توی این دنیا چیزی رو از بین برد ! شاید بشه مخفیش کرد و یا نادیده گرفتش ! و کسی که قانونی رو نادیده می گیره باید پای همه چیزش بایسته !
میتونی به کسی اعتماد نداشته باشی - با کسی ارتباط نداشته باشی - اما از کسی متنفر نباشی !
اون کسی که باید بهش حس نفرت داشته باشی خود به خود این حس رو در تو به وجود میاره ! نیازی نیست تو به وجودش بیاری
و حتی اگر تمام آدمایی که تا به حال دیدی نفرت انگیز بودن نمیتونی بگی تمام آدمای باقی مونده هم همین طور هستند
نفرت عاطفه رو توی وجود آدم می کشه ! احساس رو از بین می بره و کسی که احساسات خوبی نداشته باشه نمیتونه مفید باشه
چون نه دلش برای کسی می سوزه نه به فکر کسیه ! اون شخصی که صحبتش رو می کنم هم به نظر میاد رگه هایی از بی احساسی در وجودش پدیدار شدند و اگه زود به داد خودش نرسه تبدیل به یه آدم معمولی میشه مثل همه ی آدمای معمولی دیگه !
اگه کسی بخواد باهاش صحبت کنه - اون به اولین چیزی که فکر می کنه نفرته ! و بعد حتی به حرفش گوش نمیده
در صورتی که خیلی اوقات ممکنه یه نفر بخواد آخرین صحبتش رو با تو بکنه ! و تو غیر مستقیم مسئولی ! حداقل در مورد وظیفه و حس انسانیت نسبت به یه همنوع !
خود من سرشار از نفرتم ! اما میدونم باید از چه کسانی متنفر باشم و دلیلش رو هم میدونم !
تا به حال نشده از یه غریبه متنفر باشم ! حتی اگر خیلی بهش بدبین باشم
حداقل اگر خیلی بهم فشار بیاره و بدبین بودنم بیش از حد باشه شرایطی رو ایجاد می کنم که اون فرد امتحان بشه !
اجازه میدم بهم اثبات بکنه خودش رو !
توی رشته ی ورزشی خودم توی بازی هامون یه چیزی داشتیم به نام "تحریک" ! زمانی بود که حریفت فقط یه شوک سریع به سمت جلو به بدنش میداد که تو فکر کنی می خواد بهت حمله بکنه !
و هرکسی توی رشته ی ما این رو میدونست که اگه به کسی که تحریکت می کنه حمله بکنی امتیاز می گیره ازت !
چون اون بهت حمله نکرده ! بلکه از احساسات تو طوری استفاده کرده که فکر کنی می خواد بهت حمله بکنه و در اصل توی گارد ضد حمله بوده تا روی حمله ی تو برای خودش امتیاز بگیره !
و این یه درس بزرگ توی زندگی بود ! تا وقتی کسی بهت حمله نکرده بهش حمله نکن ! چون یا ممکنه در موردش اشتباه کرده باشی و یا اینکه خواسته ی اون همین بوده باشه و در هر دو صورت میبازی بهش
توی زندگی باید جنگید اما جنگیدن هم یه نوع هنره ! که هرکسی نداره ! بعضی ها تا اسم جنگ میاد یاد کلمه ی حمله میفتن !
ولی حمله فقط یه قسمت از جنگه و شاید یه قسمت خیلی کوچیکش !
و قوانین نیوتون هم نشون دادن که فیزیک علم توصیف دنیاست ! حتی توصیف روحی که در کالبد دنیا جریان داره ! حتی توصیف رفتار دنیا با ما !
چرا که هر عملی انجام بدیم ! عکس العملش مساوی با اون عمله اما در خلاف جهت !
اگر از همه متنفر باشی تخم نفرت رو در احساسات اونها نسبت به خودت می کاری
اگر یه روزی بدون منطق حس بدی به یه نفر داشته باشی - روزی میرسه که کسی که دوستش داری کاملا بی اساس از تو بدش میاد
یا نسبت بهت "سِر" میشه !
دنیا معمولا فلسفه ی خودت رو سر خودت پیاده می کنه !
جمله ای معروف هست که میگه هرچیزی رو که برای خودت دوست داری برای دیگران هم دوست بدار و آنچه برای خود نمی پسندی برای دیگران نیز مپسند !
من این جمله رو دوست دارم ! به نظرم نباید رفتاری داشته باشیم که نمی خواهیم باهامون داشته باشن
فاصله گرفتن از بقیه - حتی کسانی که از اونها با دلایل منطقی بیزاریم گاهی خیلی بهتره ! حداقل باعث میشه اونها هم از ما فاصله بگیرن
و در مورد اونهایی که شناختی ازشون نداریم هم باعث میشه به ما نزدیک بشن و فرقشون رو با بقیه نشون بدن !
یه فاصله ی منطقی با احساسات منطقی بهترین عملکرد در زمان مواجه شدن با افراده !
شاید بهتر باشه حتی اگر در ظاهر بی تفاوت نشون میدیم - در عمل سریع و حرفه ای و دقیق فکر کنیم !
و کلی فرقه بین آدمی که یه تیکه پنیر تبریزی رو یه سری سوراخ میبینه که دورشون رو بر حسب اتفاق پنیر احاطه کرده
و کسی که پنیر رو میبینه و میگه که ای کاش این سوراخاش هم پر از پنیر بودن
زیبا نیست وقتی کسی رو که همه دوستش دارند دوست نداری
این زیباست که خیلی ها بدونن حداقل یک نفر هست که دوستشون داره و اون تو باشی !
شاید این همون چیزی باشه که خودت هم دنبالشی !
و خیالت هم راحت ! نیوتون توضیح داده که هر طور باشی باهات همونطور رفتار میشه ! حتی گاهی دنیا خودش بهت جایزه میده !
خیلی اوقات خیلی ها به واژه ای میرسند به نام بی کسی ! و اونجاست که دنیا جایزه اش رو میده !
هرکسی نون دلش رو میخوره ! آدمی که به همه محبت می کنه و تا جایی که میتونه خودش رو وقف انسانیت و محبت می کنه بالاخره یه جایی دنیا از خجالتش در میاد !
نفرت هم باید زاده ی عشق بی حد و مرزی باشه که قدرش رو کسی ندونسته !
نفرت حسیه که بقیه به تو میدن ! حسی نیست که تو به بقیه داری ! پس وقتی میسازیش در حقیقت برای خودت ساختیش و باید منتظر منفور شدن باشی
نفرت تفاله ی عشقیه که از تو به وجود میاد و مثل آدامس جویده میشه و تف میشه بیرون !
تو نمیسازیش ! بقیه میسازنش !
اجازه بده قلبت مثل آب باشه ! خودش میدونه کجا یخ بزنه و کجا بجوشه !
اما سنگ این رو نمیدونه ! سنگ "هیچی" نمیدونه !
و اگر روزی هم تصمیم گرفتی سنگ باشی سعی کن دلیلت هم برای اون تصمیم به اندازه ی سنگ محکم باشه
این نوشته
شاید بشه بهش گفت دردودل
یا یه چیزی مثل این !
حرف دلم بود ! شاید همه خوب نباشن
ولی نفرت چاره اش نیست
میتونی فاصله بگیری !
نفرت یه نقطه ضعف بزرگه
هههههههههههییییییی
حس خوبی ندارم ... شایددیگه تکراری شده باشه ولی در حقیقت اینجا رو تبدیل کردم به سطل آشغال ذهنم
هرچیز بدی که توشه میریزم اینجا
در حال حاضر دارم به خودم فکر می کنم ! خیلی ها میگن تو خیلی باهوشی ... منتها خوب که فکر می کنم می بینم موضوع کاملا بر عکسه ! عجب ابلهی هستم !
آدمای دور و ورم خیلی عجیبن ! نمیشه اونها رو شناخت ... من همیشه یک حس بدبینی به همه ی آدمای دورم داشتم منتها به این دلیل که به صورتی ذاتی بدبین نیستم ... در رویارویی با افراد این حس قدرتش رو از دست میده ! حتی به کسانی که میدونم پتانسیلش رو دارن که به بدترین دشمنای آدم تبدیل بشن خوبی می کنم
چه بسا همون لحظه هم جواب خوبی رو با بدی میدن ... ولی خوب ... هرکی یه جوره دیگه
راستش احساس پاکی می کنم - اما احساس سبکی ندارم ... خیلی سنگینم
احساس پاکیم به این دلیله که خودم رو با بعضیا مقایسه کردم ... دیدم زیاد بد نیستم ...
اگر کسی حرف های من رو بشنوه ... لحن حرف زدنم ... حرفایی که میزنم ... شخصیتم و ...
توی روی آدما ... پشت سرشون ... توی اس ام اس زدن ... چت کردن ... و ...
همه جا یه جوره ! گرگ نیستم تو لباس بره ! اگر از کسی خوشم بیاد بهش میگم ... اگر خوشم نیاد هم بهش میگم
دوست دارم همه تکلیفشون رو با من بدونن ! قبل از اینکه با کسی ارتباط برقرار کنم خوب روش فکر می کنم و تحلیلش می کنم - به این نتیجه می رسم که اصلا ارتباطم با اون شخص ضرورتی داره ؟ اصلا خوشم میاد ازش ؟ یا بر عکس اون خوشش میاد اصلا ؟
نمیدونم ... من فکر می کردم اینها چیزاییه که توی زندگی همه هست ... فکر می کردم همه همینطوری فکر می کنن ... آخه منطقیش همینه من نمیدونم چه دلیلی داره که آدم یه چیز دیگرو نشون بقیه بده به جای خودش ! اونم نه یه چیز ثابت ! به هرکسی یه چیزی ! به من مثلا فرشته نشون بده ... به یکی دیگه جوانمرد ! واسه یکی دکتر باشه و روانشناس ... واسه یکی سنگ صبور باشه و در اصل همه اش الکی باشه
و خودش اصلا شبیه اینها نباشه
از همه ی این شخصیت سازی ها یه هدف داشته باشه ...
راستش امروز یه کاری کردم که خوب شاید اصل کار جالب نباشه ... اینکه بی اجازه بری سراغ چیزای شخصی یه نفر
منتها معمولا این کار رو فقط واسه این انجام میدم که تکلیفم رو با طرف بدونم و بهتر بشناسمش گرچه ممکنه هیچکس خوشش نیاد ولی آنکه حسابش پاک است ... از محاکمه چه باک است
خلاصه داشتم صحبت هاش رو با بقیه می خوندم ! اونجاهایی که به من مربوط بود !
طرف تکلیفش رو با خودشم نمیدونه ! جا خوردم ! تعجب می کردم ! یه گوشی اَپِل داشت که اس ام اس ها به صورت مکالمه ( مثل چت ) توش سیو شده بود ! راستش اولش شک کردم که شاید من دارم بر عکس می خونم اس ام اس ها رو و اینها مال طرف مقابله و اون سری متن ها که فکر می کردم مال طرف مقابلن مال خودشن
منتها دیدم نه ! خودشه ! یعنی بهتر بگم این خود خودش بود !
چه شخصیت زشتی داشت ! سرم درد گرفت چون نمیتونست موضوع رو هضم کنه !
چقدر بی هدف ... بی حس ... خطرناک و به درد نخور بود
گاهی طرف خودش رو غرق در یک سری احساسات به یه نفر میبینه منتها در شرایط که قرار می گیره به راحتی اون فرد رو با هر فرد دیگه ای تعویض می کنه
در حقیقت مهم نیست که اون فرد چه کسی باشه ! شاید در اون لحظه که ایشون غرقش شده شخص دیگه ای دم دست نبوده وگرنه دوبله سوبله غرق می شده تو این همه احساس
احساستو ...
تازه فهمیدم چرا بعضیا اینقدر روی اطلاعات گوشیشون حساسن
شاید در اصل روی شخصیت های فرعیشون حساسن ... توی گوشی خیلی جاها خودشوننن !
کسی که فکر می کنی دوستته رو می بینی که به راحتی پشت سرت حرف می زنه ! بگو و بخند و نقل مجلس شدی خلاصه ! حرف مفت ! فقط واسه خنده ! می فهمی در حد یه روانی نسبت بهت احساسات منفی داره و شاید این راهیه که خودش رو تخلیه می کنه باهاش تا به روت نیاره
ولی چرا ؟ چرا مردم با خودشون راحت نیستن ؟ چرا وقتی با یکی اینقدر درگیرن توی ذهنشون بی خیالش نمیشن ! جوری می چسبن به آدم که گاهی فکر می کنی عاشقت شدن
یکی به تو یه چیزی میگه که خوشت نمیاد ! میان اول کلی طرف رو خراب می کنن پیشت و طرفداریتو می کنن
بعد میبینی با طرف هم همینطور حرف زده و نوشته فلانی بره به درک !
واقعا چرا ؟ من نمیتونم درکش کنم منطقی نیست اصلا !
اولش که قصد داشتم فضولی کنم تو کارش خدا خدا می کردم که ارزشش رو داشته باشه
منتها آخرش که کارم تموم شد دیدم ارزشش رو داشت ... و اتفاق بد اینکه دوباره این حس پارانویا به من هجوم آورد ! نمیتونم جلوش رو بگیرم ! باعث ایجاد یه شخصیت دو قطبی درون وجودم میشه که از یه طرف نمی خواد اطرافیانش رو برنجونه و از طرفی نمیتونه تحملشون کنه و دائم با خودش درگیره !
بعضیا می خوان همه چیز رو با هم داشته باشن و بدیش هم اینه که می گردن بهترین ها رو پیدا می کنن و می خوان با هم همشون رو داشته باشن
در صورتی که همین موضوع نشون میده که یه سری آشغالن که پس مونده های ته سطل آشغال زندگی هم زیادشونه ! به این دروغ ! به اون دروغ ! مخفی کاری ! زیرآبی رفتن و زیر و رو کشیدن ! واقعا چرا ؟
به قول پدر اینشتین هیچکس نمیتونه همزمان سوار دو تا اسب بشه
کسی که به هر قیمتی می خواد به همه چیز برسه قیمت خودش رو از دست میده
کسی هم که قیمتش رو از دست داد دیگه خریدار نداره ... پس به هیچی نمیرسه !
تنهایی بهترین چیزه ! و همه ی این اتفاقات یه مهر تاییدن روی این جمله که دیگه بهش ایمان دارم
اگه تنهایی خوب نبود ... خدا هم یکی نبود !
اوکی ! بگذریم ! باز دوباره رفتم تو فکرش ! خیلی چیزای مهم تر و قوی تر هستند که واقعیتش اصلا نمیدونم چطور بنویسمشون !
اومدم که اونها رو بنویسم ولی چون منطقی نیستند نمیتونم تحلیلشون کنم و نتیجه اش رو بیارم رو این صفحه ی جلوم
حالا شاید تمرین کردم ولی عادت ندارم بعدا بهش فکر کنم ! همین الان میرن تو یه قسمتی از ذهنم و شروع می کنن به یخ زدن ! و سرماشون باعث میشه نتونم از یاد ببرمشون
منتها کاش می شد اونها رو بنویسم ! خالیم نکرد این نوشتن ! میمونه توم و می گنده !
یخ گندیده !
و من رو پر از احساسات منفی می کنه !
انزوا ! نفرت ! بدبینی !
اونی که توی سطل آشغال دنبال بوی عطر می گرده خیلی خوش خیاله
اینجا باید از همه تنفر داشت !
شاید یه روزی یکی اینقدری مایه داشت که عکسش رو ثابت کنه ...
دیگر یخ زده بود و این را میدانست
تکراریست ... نه ؟
مدت ها بود نوری ندیده بود و شاید این دلیل قانع کننده ای برای حالت جدیدش بود
نمیدانست آن چاله چطور توانسته نور را تا این حد بشکند !
دیگر هیچ کس به سراغش نمی آمد ... دیگر پذیرفته بود که در گور نباید منتظر نور بود
و آن زمان بود که متوجه اطرافش شد - بر خلاف چیزی که تا به حال حس می کرد ... تنها نبود
در انتهای هر روز یک میهمان جدید به سراغش می آمد
نام این میهمان جدید شب بود
چیزی که پیوند آنها را قوت می بخشید این بود که هردو از روز فراری بودند ... شب به انتظار می نشست تا روز به پرسه اش در آن اطراف پایان دهد
سپس به سراغش می آمد
او هم به روز بی محلی می کرد تا زودتر او را تنها بگذارد تا بتواند با خیال آسوده به میزبانی میهمان جدیدش برود
کم کم به هم علاقه مند شدند ... گویی طلوع هم رنگ دیگری در زندگیش گرفته بود
حالا دیگر طلوع تاریکی بود که او را بیدار می کرد
شب دوست خوبی بود ... به سراغش می آمد تا او را آرام کند
تا صبح تمام صداها را قطع می کرد تا او را بخواباند ... در گوشش سکوت را لالایی می خواند
اما هرشب اتفاق جالبی می افتاد ... شب خوابش می برد و او شب را به رختخوابش می برد
گویی زمانی که با هم بودند ذهنش نمی توانست آرامش پیدا کند
هر صبح , او خوابش را به شب میداد و بعد هم رنگ شب میشد و با او به خواب می رفت ...
رنگ زیبایی بود ... در حقیقت زیبایی اش به این دلیل بود که هیچ رنگی نداشت ... سیاه بود و پاک
هرشب با تنهایی ترکیب می شد ... نتیجه ی این ترکیب یک واکنش بود که از او موجود دیگری می ساخت و تاریکی هم مثل یک کاتالیزور سرعت این واکنش را افزایش میداد
تا مدتی پیش یک هدفون در گوشش بود و با موسیقی های رنگی از شب که تازه رسیده بود جدا می شد
اما حالا تمام ترانه های رنگی اش جای خود را به فریادهای سیاهی داده بودند که معنایشان را می فهمید
زیبا بودند و ناهنجار ... مثل خودش ... او هم ناهنجار شده بود و دیگر مثل بقیه نبود ... و زمانی که هنجارها همه رنگ زشت یکنواختی و تکرار دارند ناهنجاری زیبا و خوش رنگ خواهد بود ... حتی اگر رنگی نداشته باشد
حالا دیگر به شب بی محلی نمی کرد و برای برای آمدنش لحظه شماری می کرد
برعکس - در اتاقش را به روی نور بسته بود ... آن نور باید زمانی می تابید که روزگارش رو به انجماد می رفت
حالا دیگر به نور نیازی نداشت
حتی گرمایش هم آزاردهنده بود چراکه سرما تاثیر بیشتری داشت ... هرچیز سردی گرما را بیشتر احساس می کند ... هرجا نوری نیست بهتر می توان دید
شاید این یک نعمت بود تا به جزئیات و تفاوت ها بیشتر دقت کند
نور را از همه چیز می گرفت و دور می ریخت ... میدانست تنها راهی که منتهی به پایان نورانی می شود تاریکیست - پس آن را ترجیح میداد
گاهی ماه تقلا می کرد تا سلام خورشید را به او برساند
اما تلاشش بی فایده بود و فقط به پاس دوستی دیرینه اش با شب بود که با او هم مثل دیگر غریبه ها رفتار نمی شد
.
.
.
بارها کسانی آمدند تا سرما را از او بگیرند ... بارها آمدند تا نور و گرما را به رگ های روح سرد او تزریق کنند
او را در آغوش گرفتند ... اما قدرت آنها به اندازه ای نبود تا این سیاه چاله را سیر کند
خودشان یخ زدند و روحشان در تاریکی این سیاه چال بلعیده شد
اما شب میدانست که پاره ی تنش است ... پس هرگز از پیوستن به او هراسی نداشت
ولی هرکس به سمتش قدمی برمیداشت یخ می زد و در خود می شکست و در تاریکی وجودش ناپدید می شد
دیگر هرکسی از همان ابتدا تنها حکم یک خاطره را داشت و به سرعت حکمش صادر می شد
خاطره می شد ... هیچ چیز پایدار نبود جز خودش و تنهایی زیبا و تاریکش
جاذبه ی زیادی داشت ... چرا که چاله ای که در روزگارش ایجاد شده بود حالا دیگر به یک سیاه چاله ی عظیم تبدیل شده بود
مرموز ... تاریک ...
دیگر هیچ چیز را به قلمروش راه نمیداد ... اگر هم چیزی بیش از حد به او نزدیک می شد پایانی جز نابودی را تجربه نمی کرد
او و شب یکدیگر را در آغوش می گرفتند ... خود را در آغوش هم تصفیه می کردند و هرکدام تفاله ی دیگری را به بیرون می انداختند
صبح تفاله ی شب بود و دیگر مصرفی نداشت ... او هم تفاله ی کسی بود که تا قبل از رسیدن شب چیز دیگری بود
به هر حال ... این داستان را به اتمام نمی رسانم ... چون باز هم شب شده و قرار است این قصه ی تکراری تکرار شود
این نوشته پایانی ندارد ...
نباید هر تعریفی به یک پایان ختم شود
خودم هم نمیدانم چه چیزی اینقدر قدرت دارد تا سیاهی را رنگ کند و خودش به سیاهی تبدیل نشود ...
و فکر هم نمی کنم چیزی با چنین مشخصاتی وجود داشته باشد ... و من هم دیگر نمی خواهم شرایط عوض شود
شاید جالب نیست ... درک می کنم ... چون دیگر حتی قدرت بیانش را هم ندارم ... این فقط لبه ی تاریکی بود
خودش تاریکیست و نادیدنی و من هم تعریف روشنی از آن ندارم ... اما زیباست
_______________________________________________________________
در جایی از این دنیا آبی جریان داشت
آبی بسیار روان که مسیر زندگی را برای زندگی می شکافت و پیش می رفت
هیچ چیز چلودارش نبود ! هر سختی ای را از پیش رو برمیداشت و به درزهای هر بن بستی نفوذ می کرد و آن را در خود غرق کرده و از آن عبور می کرد
وقتی در جایی حضور داشت همه چیز غرقش می شد ... قوی ... نافذ ... پایدار ... !
تا اینکه آسمان چیزی را به سمت روزگار نشانه رفت و آن چیز به روزگار پیش روی آب برخورد کرد و چاله ای عظیم در آن به وجود آورد
آب وقتی به چاله رسید در آن فرو رفت ولی این بار عمق چاله به قدری بود که آب نتوانست آن را در خود غرق کند
این اولین باری بود که آب در چیزی غرق می شد ! در حقیقت چاله چیزی نداشت که آب را در خود غرق کند
و همین عدم بود که آب را بلعیده بود
آب در خودش غرق شد ! سکون را تجربه کرد ! سکون هر روانی را روانی می کند
آب کمی به حرکتش در چاله هم ادامه داد اما ... !
مدتی در چاله ماند ولی می دانست که چیزی از عمق چاله کم نمی شود
می توانست به چاله نفوذ کند و در آن ناپدید شود ولی تمام قدرتش در پدیداری و پایداریش بود
نمی خواست بهای آزادیش این باشد که جذب چاله شود
نمی خواست غرق در چاله ی روزگار شود و بی هیچ اثری ناپدید شود
هوای روزگار سرد می شد ! آب سرما و تاریکی را حس می کرد
میدانست اگر جریان نداشته باشد می گندد ! پس با سرما دست دوستی داد
شروع به یخ زدن کرد ! ابتدا ظاهرش و سپس تمام وجودش منجمد شد
او موفق شد که از گندیده شدنش جلوگیری کند اما به این قیمت که به سخت ترین حالت ممکن در آمده بود
سخت ... سرد ... غیر قابل نفوذ و ساکن
دیگر نه چیزی در او غرق می شد نه می توانست به چیزی نفوذ کند !
شاید تنها چیزی که می توانست او را نجات دهد "چیزی مثل خودش" بود ! آبی که جاری می شد و او را از انجماد در می آورد
و آنگاه چاله پر می شد ! شاید این روح او بود که غرق در روح خبیث چاله ی روزگار شده بود
اما ...
در برهوت روزگار دیگر نشانی از آب نبود ...
شاید چاره ی کار هم باید از آسمان نازل می شد
شاید آسمان باید دوباره چیزی را به سمت روزگار نشانه می رفت
اما این بار باران را ...
و شاید باید او را فرا می خواند ! خورشید به گرمی به روزگار می تابید و او را از زمین جدا می کرد
و شاید ... !