Oops

Oops

Oops

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از قسمت نظرات استفاده کنید.

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

در زمان های قدیم شهری وجود داشت که به داشتن علمای دینی و دعاگویان و خداپرستان شهرت داشت - مردم آن شهر بسیار "خداشناس" و خدا دوست بودند و هرکس گره ای در کارش پدیدار می شد به آن شهر می رفت تا مردمش برای وی دعا کنند


روزی غریبه ای وارد شهر شد و پس از چندی گشت و گذار در شهر و آشنایی با مردم ادعا کرد که تا به حال هیچ یک از مردم این شهر کار خاصی برای کسی انجام نداده اند و اگر هم مشکل کسی به واسطه ی دعای خیر این مردم حل شده نه جادویی در زندگی اش تاثیر گذاشته و نه نیرویی خارجی و حتی خدا هم دستی جهت باز گردن گره ی کارش دراز نکرده


مردم و علمای شهر با شنیدن این جملات بسیار خشمگین شدند - بعضی از آنها از وی تقاضای ترک شهر کردند و برخی هم خواستار مجازات وی شدند منتها مرد غریبه نسبت به عقیده اش کوتاه نیامد و در مقابل خشم و نفرت مردم شهر تقاضا کرد که درستی این موضوع را به صورت دسته جمعی آزمایش کنند 


مردم شهر که بسیار از جانب خویش مطمئن بودند گفتند که به زودی این مرد جوان به نادانی خود پی خواهد برد و خواهد دید که ما به واسطه ی دعای خویش چگونه خداوند را به انجام آنچه می خواهیم وا می داریم و عقیده داشتند که هر مشکلی به واسطه ی دعا و حمد و ثنای خداوند حل خواهد گشت و تقاضای آن مرد بیهوده و صرفا نوعی اتلاف وقت است


در مقابل غریبه عقیده داشت که خداوند در هیچ یک از امور مربوط به ما مداخله نمی کند و حتی اگر هم دعایی می کنید در حقیقت باعث تقویت نیروهای درونی و بیرونی که بر شما تاثیرگذار هستند می شوید و اظهار می کرد که حتی در آینده می توان نتیجه ی یک دعا را با روابط ریاضی پیش بینی کرد - مردم شهر هم وی را مورد انتقاد و بعضا تمسخر قرار میدادند و از وی خواستار تجدید نظر در مورد عقاید پوچ و ابلهانه اش بودند


منتها در میان آنها عالمی وجود داشت که تقاضا کرد این موضوع را به دست آزمایش بسپارند و به این دلیل که این عالم در میان مردم شهر جایگاهی والا و قابل احترام داشت تقاضایش مورد پذیرش واقع شد و قرار شد فردای آن روز , روز پیروزی حق بر باطل باشد


بالاخره فردا آمد - غریبه همه ی مردم شهر را به پای بلندترین ساختمان شهر خواند - سپس پرسید " چه کسی در میان شما نزد خداوند عزیز تر است - مردم شهر اشاره به پیرمردی کردند که در جلوی جمعیت ایستاده بود - سپس غریبه ادامه داد : اگر  برای شما "مشکلی" پیش آید آیا خداوند مشکلتان را حل خواهد کرد ؟ و مردم قبل از پیر مرد پاسخ دادند که " بله البته , تا کنون مشکلی پیش نیامده که این مرد نتواند با دعای خویش آن را حل کند - نهایتا اگر مشکل خیلی بزرگ باشد ما هم به وی در دعا کردن کمک خواهیم کرد و مشکل حل می شود"


سپس غریبه گفت : بسیار خوب - لطفا به بالاترین نقطه ی ساختمان برو ! مردم کمی شگفت زده شدند و با تعجب به یکدیگر نگاه می کردند  - پرسیدند دلیل این کار چیست و غریبه پاسخ داد که قرار است آزمایش را شروع کنیم و ضمنا بالاترین نقطه ی این شهر به خدا هم نزدیک تر است و دعای شما زودتر به گوش خدا حواهد رسید !


سپس پیرمرد به بالای ساختمان رفت - مرد غریبه رو به مردم کرد و گفت : من می خواهم از وی تقاضا کنم که ابتدا دعا کند و سپس از آن بالا بپرد - شما نیز دعا کنید که وی صحیح و سالم به زمین برسد و اگر هم به خدای خویش شک دارید می توانیم آزمایش را در همین جا قطع کنیم و من پیروزمندانه شهر را ترک می کنم


مردم شهر ابتدا با شک و تردید به هم نگاه کردند - مرد غریبه گفت : فکر نمی کنم خداوندی که از وی صحبت می کنید اینقدر خودخواه باشد که برای لحظه ای و فقط جهت حفظ جان یکی از عزیزترین بندگانش جاذبه را دستکاری نکند ! پیرمرد از آن بالا فریاد زد که ای مردم دست به دعا بردارید - با اطمینان دعا کنید و نترسید - من از این بالا خود را پرت می کنم و به محض اینکه به سلامت به زمین رسیدم خودم این مرد نادان را از شهر بیرون می کنم و همه ی مردم فریادی به نشانه ی تایید گفته های پیرمرد سر دادند


در این میان عالمِ داستان که خواستار برپایی این برنامه شده بود در گوشه ای ایستاده بود و دستی به محاسنش می کشید و با دقت به این مراسم نگاه می کرد


مردم شهر دست به دعا گشودند و پیرمرد هم در آن بالا دعاهایشان را با صدای بلند به گوش خدا می رسانید - مادامی که مردم دعا می کردند ابری به تدریج آسمان شهر را فراگرفت و پس از چندی شروع به باریدن کرد - پیرمرد از بالای برج فریاد زد : ای مردم - خداوند صدای ما را شنید و این هم نشانه ای از طرف اوست - من برای پریدن  آماده ام


مردم شهر هم دوباره فریادی سر دادند و غریبه گفت : ضمنا می توانی زمانی که بین آسمان و زمین قرار داری هم دعا بکنی و اگر هم نکته ای را فراموش کرده بودی در همان لحظات به خداوند یادآوری کنی - پیرمرد هم لبخندی زد و گفت : برای خروج از شهر آماده شو ای مرد نادان - سپس رو به آسمان کرد و گفت : خدایا به امید تو - و پرید ...


چند ثانیه بعد صدای مهیبی برخواست و سکوتی سنگین در جمعیت حکم فرما شد - مغز پیرمرد قسمتی از کف خیابان و پیاده رو را پوشانده بود و صورتش هم متلاشی شده بود


مرد غریبه نگاهی به مردم کرد و پرسید : پس چرا دعایتان نتیجه نداد ؟ مردم به دور پیرمرد جمع شدند و یکی از آنها ناگهان فریاد زد : 

به چهره اش نگاه کنید  - او بسیار ترسیده بوده و انگار قبل از رسیدن به زمین ایمانش را از دست داده و نا امید شده است


چند تن از مردم هم گفته های وی را تایید کردند - مرد غریبه پرسید خوب نتیجه چه می شود - یکی از مردم پاسخ داد ما این آزمایش را دوباره تکرار خواهیم کرد منتها یک نفر کافی نیست , ما باید با هم به روی برج برویم - مرد غریبه گفت مشکلی ندارد همگی می توانید به آن بالا بروید


مرد دیگری که به نظر فهمیده تر می آمد پاسخ داد : ای غریبه - فکر نمی کنی ما در این مورد به زمان بیشتری برای دعا احتیاج داریم ؟ مرد غریبه گفت : بسیار خوب - مثلا چقدر ؟ و آن مرد پاسخ داد : من 3 روز زمان لازم دارم و به همراه دوستانم به خانه می رویم و دعا می کنیم 


مرد غریبه نیز پاسخ داد : بسیار خوب از همین الان سه روز شما آغاز شد


سپس آن مرد به مردی که قرار بود با دوستانش به بالای برج بروند گفت : این کار را نکنید - شما باید زمان بیشتری برای دعا بگذارید و مرد که به همراه دوستانش مشغول رفتن به سمت برج بودند گفت : فکر می کنم همین مقدار کافی باشد و خداوند نمی گذارد خون بیشتری ریخته شود ! 


سپس به بالای برج رفتند و پس از چندی دعا و نیایش زمانی که خورشید تقریبا غروب کرده بود گفتند : ما آماده ایم - سپس کمی دعا کردند و از آن بالا به پایین پریدند و در مقابل چشمان حیرت زده ی مردم مغزشان بر اثر اصابت به زمین متلاشی شد


مرد عالم که تا به اینجا همه چیز را مشاهده کرده بود با چهره ای متعجب و مملو از سوال جمع را ترک نمود 


سه روز بعد مردم جهت مشاهده ی آخرین دعاگویان و نتیجه ی دعایشان زیر برج جمع شدند


دعاگویان با چهره ای مضطرب به بالای برج رفتند و تقاضای اندکی زمان بیشتر کردند - غریبه هم پذیرفت و آنها باز هم دعا کردند و سپس آمادگی خود را اعلام کردند


سپس خود را از آن بالا پرت کردند و باز هم کف خیابان منظره ای ناخوشایند به خود گرفت !


غم و نا امیدی و همین طور تعجب را می شد از چهره ی مردم شهر خواند ! زمزمه هایی از گوشه و کنار جمعیت مبنی بر اینکه خداوند در مرگ دوستانشان مقصر اصلی بوده و به دعاهایشان گوش نداده شنیده می شد - ناگهان مرد عالم سکوت جمع را شکست و به غریبه گفت : من هم می خواهم شانس خود را امتحان کنم ! مرد غریبه پاسخ داد : بسیار خوب - آیا آماده ای ؟ عالم پاسخ داد بله اماده ام و به سمت برج رفت 


چند دقیقه بعد به بالای برج رسید و مشغول دعا شد , منتها این بار  اتفاق دیگری افتاد


مردم شهر که نگاهشان به بالای برج بود ناگهان دیدند که مرد عالم از در پایین برج خارج شد و مشغول حرکت به سمت خانه شد


مرد غریبه پرسید : پس چه شد ؟ و مرد عالم پاسخ داد : فکر می کنم دعای من مستجاب شد !  و من نپریدم !


مرد غریبه از شنیدن این سخن بسیار خوشحال شد و رو به مردم گفت : به راستی که این مرد از داناترین دعاگویان شهرتان است ! 


سپس در حالی که آماده ی خروج از شهر می شد گفت : قبل از دعا تا جایی که می توانید از آنچه به شما داده شده است استفاده کنید !  و قبل از انجام هرکاری مطمئن شوید که آن کار با دعایی که کرده اید در تناقض نباشد - اگر قرار بود قانون جاذبه هم تابعی از دعای شما باشد مدت ها قبل زمین خوراک خورشید شده بود - قبل از اینکه دست به دعا بردارید اطمینان حاصل کنید که با یک مشکل مواجه شده اید ! گاهی خودتان مشکل اصلی هستید - گاهی آنقدر غرق در دعا می شوید که از خود موجودی ضعیف و بی اراده می سازید - دعا "در اوج قدرت" زیباست ...


یکی از مهم ترین چیزهایی که خداوند به شما داده عقل است ! فکر میکنم اگر درست از آن استفاده کنید کمتر مزاحم خدا می شوید و ضمنا کمتر وی را در پیروزی ها و شکست هایتان دخیل می دانید


و با چهره ای سرشار از پیروزی لبخندی زد و جمعیت را به قصد خروج از شهر ترک گفت




این پست نسخه ی داستانی موضوع "خدا را چه دیدی" بود


"سری که درد نمی کند را به دستمال نیازی نیست !" 

به نقطه ای رسیدی که احساس می کنی به همه مدیونی 


یک حس بدهکاری شدید در خودت احساس می کنی ! حس می کنی در قبال تمام زحماتی که عزیزانت برای تو کشیده اند هیچ کار مفیدی انجام نداده ای  ! احساس دین ! به همه ! احساس مسئولیت در قبال همه ! دوست داری اول به دیگران توجه کنی شاید به این خاطر که حس می کنی کسی به تو توجه نمی کند !


حتی می توانی احساس کنی که حیوانات خانه هم نسبت به تو هیچ حسی ندارند 


همیشه احساس شرم می کنی - دوست نداری هیچ جا از تو صحبت کنند ! چون معمولا چیزی که تو از لای صحبت ها می شنوی زیاد شیرین نیست ! دوست نداری راجع به این موجود بی مصرف صحبتی شود و این موضوع آزار دهنده عنوان شود


دوست داشتی می توانستی بهتر باشی - می توانستی جبران کنی ! دوست داشتی حداقل یک همچین زالویی نمیبودی ! بی مصرف و مصرف کننده !


یادت می آید زمانی را که اگر کار درست و با ارزشی انجام میدادی می گفتند وظیفه ات بوده - درست است ! آن زمان وظیفه ات را انجام میدادی اما حالا فقط یک انگل هستی ! خودت هم از خودت خسته شده ای ! از اینکه شاید می توانستی خیلی موفق باشی ولی حالا به هیچ دردی نمی خوری ! از اینکه اینقدر بی مصرف هستی ! 


گاهی اوقات با خودت می گویی : " من به هیچ دردی نمی خورم ... من هیچ جذابیتی ندارم ... من هرگز نتوانستم وظایفم را به خوبی انجام دهم"


گاهی حس می کنی دیگر هیچ کس به تو علاقه ای ندارد ! حس می کنی نباید سمت کسی بروی چون تو را ترد می کنند - حس می کنی تنهایی را دوست داری چون غیر از این انتخاب دیگری نداری ! گاهی هم حس می کنی چقدر عقبی ! همه رفتند و تو ماندی ! 


به این فکر می کنی که اگر در این لحظه به ناگهان نیست شوی هیچ اتفاق خاصی نمی افتد - فقط شاید چند نفر به این علت که به وجودت عادت کرده بودند برای مدت کوتاهی کمی ناراحت شوند منتها فکر اینکه بعد از نیست شدنت یادت هم زیاد زنده نمی ماند عذابت می دهد ! 


در رویاهایت خودت را مجسم می کنی - موفق - جذاب - دوست داشتنی ... منتها همیشه غرق در این رویاهای کودکانه ای ! کاش کمی به رویاهایت شبیه بودی 


یک زالو حتی اگر نخواهد زالو باشد نمی تواند - چون به محض اینکه تصمیم بگیرد به موجود دیگری تبدیل شود بساط نابودی اش فراهم می شود

ولی باز هم درود بر آن زالویی که نابودی را به زالو بودن ترجیه می دهد !


حس می کنی همه نسبت به تو بی حس هستند - در کل تو فقط در حال حس کردن هستی ! و تنها چیزی که در زندگی تو درست بوده همین بوده


همیشه درست حس می کنی


کاملا با تو موافقم !


تابع نرمال ! آدمای نرمال !


آدمای تکراری - توضیحشون سادست - زیادن ...


موضوع از جایی شروع میشه که تنهایی ولی هنوز جدا نشدی - یه عقابی قاطی کلاغا !


دوست داری سریع تر راه بری - بدویی - ولی کسی که میدوه باید بیشتر مراقب سنگای توی راه باشه


باید بیشتر مراقب باشه که اینایی که جلوشن یه وقت شیطونی نکنن - سنگی - لنگی چیزی خلاصه ! واسه اونا دویدن تعریف نشده !


آدما به حرکت عادی خودشون ادامه میدن - زندگیشون مثل یه خونه ی آروم و دنجِ - تورو ترد می کنند - زمونه تبعیدت می کنه به زیرزمین


خوب داستان شروع میشه - اولش میترسی - یهو همه جا تاریک میشه - زیر زمین سرده - هیچکس اونجا نیست !


دلت تنگ میشه - می گیره - یه مدت با گذشته درگیری !


بعدش متوجه میشی که یه حسی داره تو رو به اینجا پیوند میده - انگار از اولش مال همین جا بودی - بعد متوجه میشی وقتی هیچکس دورت نیست چقدر دورت آرومه


میفهمی وقتی تاریکه چقدر بهتر میبینی - متوجه میشی چقدر بیشتر و بهتر درک می کنی - انگار دوباره متولد میشی


زندگی زیرزمینی - اون بالا تو اون خونه ها کسی نمیتونه به این خوبی ببینه ! کسی به این خوبی مراقب خودش نیست - کسی این آرامش رو نداره


تو هم به خاطر اینکه توی اون تابع نرمال اون وسط مسطا نبودی و همیشه "یه گوشه" برا خودت نشسته بودی و "کسی اونجا نبود" افتادی تو زیرزمین





تو اقلیت بودی !


حالا سرجای خودتی - بهتر از همه فکر می کنی - تصمیم می گیری - هیچ کسی نیست که جلوت رو بگیره یا اظهار نظری بکنه در مورد کارات


هیچکس نیست که ارزیابیت کنه - اون هم به غلط و با معیارهای اشتباه


حالا خودتی و خودت و یه دنیای تاریک و سرد و سرشار از تنهایی که بی انتهاست - خاصه - مزاحمی هم نداری 


حالا آزادی - اون زیرزمین اسمش زیر زمینه - ولی سقف نداره - میتونی به هرجایی که دوست داری پرواز کنی 


کم کم همه صدای بال زدنت رو میشنون - همه متوجه میشن که تو کی هستی - ولی هیچکس نمیتونه تورو پیدا کنه


حالا همه دوست دارن زیرزمینی بشن - ولی اون کسی که زیرزمینی نیست "نمیتونه" زیرزمینی بشه


اینجا مال آدماییه که "نرمال" نیستن - به چشم نمیان چون مثل کسی نیستن ! 


ولی یه چیزاییش همیشه باهات هست - درسته که الان مال خودتی - فکرت بهترین فکره - کارات کارایی هستن که هیچکس تو اون خونه ها "نمیتونه" انجامشون بده و هزارتا حسن دیگه


ولی تنهایی - به سرما عادت کردی انگار وجودت یخ زده - دوست نداری هیچکس پاشو بذاره تو زیرزمینت

دیگه دوست نداری برگردی به روزای مثل همه بودن و با هم بودن - حس می کنی بینهایتی ولی بازم یه چیزی کمه توی وجودت


راستش منم که الان دارم اینا رو برات می نویسم نمیدونم اون چیه ! ولی خوب شاید می ارزه یه چیزایی رو از دست بدی ولی دیگه مثل هیچکس نباشی و بتونی راحت خودت باشی - نه ترد بشی به خاطر اینکه مثل بقیه نیستی - نه سرمای گذشته بپیچه توی زیرزمینی که بهش تبعید شدی


دیگه از الان زندگی سرده - زندگی همینه - پس سرما معنی نداره وقتی چیز گرمی وجود نداره - پس دیگه گذشتت هم سرد نیست ...


خوشحال باش 


Now You Are Free


Now You Are Infinite


"Now You Are "Underground


می گویند بهشت زیر پای مادران است


و من به تازگی با معنای این جمله آشنا شده ام


مادر هر آنچه که زندگیش را بهشتی می کرد به زیر پا افکند - بهشتی از آرزوهای زیبا , بهشتی که زندگی راحتی در آن جریان داشت , بهشتی سرشار از آسایش و شادی و رفاه 


و این بهشت به زیر پا افکنده شد تا بهشتی در یک زندگی دیگر شکل گیرد


به راستی که هرجا بهشتی هست مادری بوده که بهشتش را به زیر پا افکنده


و فکر می کنم بازگرداندن این بهشت به مادر آرزویی محال است


آیه ای می گوید پس از هر سختی , آسانیست ... شاید باید زودتر از اینها به این موضوع شک می کردم که پس سختیِ این همه آسانی کجاست


شاید باید زودتر از اینها متوجه می شدم که هر آسانی و آسایش از سختی های فراوان زاده شده ولی یکی بوده که همه ی انها را به جان خریده و حاصلش را به تو تقدیم کرده


صادقانه بگویم ,  بهشت چه بهای سنگینی دارد ...


تقدیم به مادرم که بهشتم و هرچه در آن است از اوست


من به کسی میگم کور که با چشمش قضاوت می کنه

 چون چشم به قلب ( و بعضا به یه وجب زیر ناف ) متصله نه به مغز
 اون "بینایی" هست که به مغز متصله
 اگر فقط نگاه کنی و هیچی نبینی کوری
 سعی کن درست نگاه کنی
 سعی کن ببینی

 Try To Connect What You See To Your Mind - Not To Your Heart Or Your Private Organs
 Heart Is Only Related To What You Can Not See
 Let It Be Only For "God" To Situate


می خواهم کمی به دور از علم و یافته های علمی و فقط با توجه به داده های مذهبی صحبت کنم


صحبتم در مورد شیطان است - همان موجود حیله گر و مکاری که باعث و بانی اشتباهات ماست ! و ما انسان های "معصوم" را منحرف می کند !


شاید بهتر باشد برگردیم به ابتدای داستان - از همان زمانی که موجوداتی به نام آدم و حوا خلق شدند - اشرف مخلوقات و دارای قدرت "تفکر"


پس از آن از بهشت رانده شدند - چرا؟ چون موجود پلیدی به نام "شیطان" آنان را فریب داد - بله این ظاهر داستان است - منتها با شناختی که من از خدای خودم دارم این داستان زیاد توجه من را جلب نمی کند - بهتر است این خدای مهربان را بهتر توصیف کنم


موضوع از این قرار است - انسان از همان ابتدا با خصوصیات انسان های کنونی خلق شد - در کنار تمام محاسنی که داشت یک ذات شیطانی نیز در وجودش نهفته بود - خلق و خویی که باعث می شد کاری را انجام دهد و تماما در نحوه ی انجام آن کار مختارانه عمل کند - ولی پس از انجامش در صورت مواجه شدن با نتیجه ای نا مطلوب آن را به گردن دیگری بیندازد


آدم و حوا کاملا در انتخاب خود مختار بودند - منتها در آن زمان انسانی وجود نداشت تا همه ی تقصیرها را متوجه او کنند ! به نظر من خداوند در این مرحله به انها ( و در ادامه به همه ی انسان ها ) لطفی بزرگ نمود - موجودی ( خیالی ) به نام شیطان را آفرید - ادم و حوا تقصیر ها را متوجه او کردند - "بله شیطان ما را فریب داد " و اینگونه شد که این موجود خیالی خلق شد 


به نظر من هیچ شیطانی بزرگ تر از انسان ها وجود ندارد - فقط خداوند لطفی کرد تا در پایان این موجود خیالی را به جهنم بیندازد و انسان ها را به این علت که فریبش را خورده اند و "بی گناه" بوده اند ببخشد ! خداوند خیلی انسان ها را دوست دارد ! شاید دلیل خلق شیطان هم همین باشد - اگر شیطان خلق نمیشد چه کسی تاوان این همه اشتباه انسان را میداد و به جای او تا ابد در جهنم میماند ؟ و فکر می کنم اگر خداوند این لطف را در حق بندگانش نمی کرد - در بهشت به علت "عدم به حد نصاب رسیدن" تخته میشد و چوب تمام درختانش را باید صرف هیزم مصرفی  جهنم می کردند ! ( همانطور که در ابتدای این نوشته عرض کردم تمام صحبت های من بر اساس اعتقادات مذهبیست و خود من هرگز چنین تصوری از بهشت یا جهنم ندارم )


 گرچه انسان ها واقعا باورشان شده که تمام کارهای شیطانی ای که انجام می دهند حاصل وسوسه های موجودی غیر از خودشان و هوای نفسشان است ! داستان همان فردیست که دروغی می گوید و اینقدر تکرارش می کند تا خودش هم فراموش می کند که دروغ است و آن را باور می کند 


و فکر می کنم در پایان خود این شیطان خیالی هم می تواند فقط با استناد به این موضوع که "انسان نبوده است" مورد عفو و بخشش قرار گیرد و خداوند لطفش را شامل او هم خواهد نمود - چه خدای مکار مهربانی !!!


شیطان درون خود ماست - هیچ شیطانی بیرون از ما وجود ندارد - بهتر است با خود صادق باشیم و خود را تسلیم نیرویی خارجی که باعث و بانی اشتباهاتمان است نکنیم - هر زمان این شیطان خیالی را در ذهن کشتیم و مسئولیت تمام اشتباهاتمان را خود گردن گرفتیم می توانیم روی موضوع "دیگر اشتباه نکردن" کار کنیم - وگرنه جمله ی معروفی هست که می گوید "در توبه باز است ! " و همین جمله به حضور این شیطان فریبا رنگ می دهد


کاش انسان ها متوجه الطاف پروردگارشان می شدند ... شیطان لطف بزرگی بود


این روزها میبینم خیلی ها می گویند "خدا کجاست؟" - بعضی ها هم که از آنها می توان به عنوان "جلو افتادگان ذهنی" یاد کرد پاسخ این سوال را مدت هاست که یافته اند : ((خدا وجود ندارد)) !


با آنهایی هم که می گویند وچود دارد چون اینطور شنیده اند کاری نداریم


برویم سراغ سوال ! هر سوالی راه حلی دارد 


موضوع برمی گردد به دوره ی راهنمایی و دبستان - داستان از جایی شروع شد که در کتاب علوم موضوعی با عنوان "اهرم ها" مطرح شده بود و قوانین ساده ای برای آن وضع شده بود


هر اهرم ساده تشکیل شده از 3 قسمت : تکیه گاه - نیرو - جسم !


خوب  در آن زمان موضوع به بیل و فرغون و قیچی ختم می شد و نهایتا دسته بیلی در امتحان فهم ما را نسبت به این موضوع محک میزد !


منتها الان موضوع فرق کرده - انهایی که خیلی فکر می کنند به این موضوع ساده فکر نکرده اند !


من می توانم جریان زندگی را یک اهرم ساده فرض کنم  ! و حالا می رویم سراغ تجزیه ی قسمت های تشکیل دهنده ی این اهرم به کمک قوانین اهرم ها


هر اهرم قسمتی دارد به عنوان نیرو - نیرو "نقش اول" است - همه چیز به آن بستگی دارد منتها به 2 قسمت دیگر هم احتیاج دارد تا نیرو باشد ! وگرنه معنایی ندارد - خوب من این نیرو را "خودم" در نظر گرفتم - من باید حرکت دهم - باید تغییر ایجاد کنم و هزاران باید دیگری که وظیفه ی نیروست !


جسم ! خوب مفعول تمام آن "هزاران باید دیگر" را جسم در نظر می گیرم - باید حرکت کند - باید تغییر کند و ... 


تا اینجا همه چیز درست بود - شاید اهل تفکر که خدا را نیافته بودند همین موضوع کوچک را فراموش کردند 


تکلیف "تکیه گاه" چه می شود ؟ این نیرو را چگونه اعمال کنیم ؟ گیریم بسیار هم زیاد است - آیا می توان بدون داشتن تکیه گاهی مناسب نیرویی وارد آورد ؟ حتی برای به حرکت در آوردن یک "پر" احتیاج به تکیه گاهی برای نیرویمان داریم


موضوع دیگری که گریبان گیر عده ی دیگری از مردم است این هست که اصلا قانون اهرم ها چیست ؟ داستان چیست ! 


این مردم گاهی جسم را به جای تکیه گاه قرار می دهند ( خدایا همه اش تقصیر تو بود ) و یا گاهی نیرو را با تکیه گاه اشتباه می گیرند ( خدایا خودت درستش کن ) گاهی تکیه گاه را سست قرار می دهند ( یا ابن عبدل ) و گاهی هم در جای مناسب قرارش نمی دهند ( خدایا جان مادرت همین 1 دفعه - دیگه مزاحمت نمیشم )


داستان همین است ! تکیه گاه ! نیوتون می گفت : اگر به من اهرم مناسبی اعطا شود - با طول مناسب و تکیه گاهی که در جای مناسب قرار دارد - زمین را حرکت می دهم ! زیاد هم پرت و پلا نمی گفت این دوست عزیزم ... مهم اینست که تکیه گاه شما کجا باشد - چقدر محکم و ثابت باشد و چقدر برای وارد آوردن نیرو شرایط را محیا کرده باشید !


آنگاه با وارد آوردن نیرویی اندک هم می توان مانعی عظیم را حرکت داد

 نکات مهم : 

نیرو چیزی جز "من" نیست

جسم "من" نیستم ولی گاهی می توانم خودم را هم تکان دهم ( الاکلنگ )

مهم جایگاه تکیه گاه است - هرچه بهتر این تکیه گاه را در این اهرم جای دهید - نیروی شما مفیدتر خواهد بود

هیچ نیرویی نمیتواند تکیه گاه هم باشد و بر عکس

جسم تکیه گاه نیست - تکیه گاه ثابت است و جسم باید حرکت کند - اتفاقا کاملا از هم جدا اند

در نهایت : قانون اهرم ها در زندگی می گوید - تنها نیرو تویی - و هرچیزی غیر از تو در این زندگی حکم همان جسمی را دارد که مفعول نیروی توست - فقط یادت باشد که به یک تکیه گاه احتیاج داری - آن تکیه گاه تو نیستی - ماهیتش هم طوریست که هیچکسی نمیتواند باشد چون نیروی تو می تواند بر همه اثر کند - پس این تکیه گاه را چه بنامیم ؟ که در حالی که هیچ تاثیری در نیروی ما نداشته باشد - تاثیرش را در نتیجه ی کار ببینیم  ؟


شما را نمی دانم


من این تکیه گاه را "خدا" نامیده ام !




خوب


در اردو بودیم عید بود - کمر من پیچ خورده بود و این موضوع واقعا اعصاب برای من نذاشته بود - نصف بقیه میتونستم تمرین کنم ! کمرم بهم اجازه نمیداد . طلسم شده بود خوب نمیشد و اردیبهشت هم مسابقه داشتیم


یک سری اسپری خریده بودم - مدام به کمرم میزدم تا بیحس بشه و از دردش کم بشه تا بتونم تمرین کنم


برادرم دائم می نالید و می گفت که پاش درد می کنه - به هر حال تصمیم گرفتیم بریم دکتر - کمر من رو معاینه کرد و گفت که پیچیدگی و کوفتگی عضلات داری - باید بهش استراحت بدی - که خوب من نمیتونستم استراحت کنم چون نتیجه ی تمام زحماتم به باد میرفت - باید هرجوری میبود به مسابقات جهانی اعزام میشدم و این موضوع من رو نسبت به هر دردی بیحس می کرد


منتها وضعیت بدی برای برادرم پیش اومد - دکتر به پاهاش مشکوک شد و تجویز M.R.I کرد - وقتی جوابش اومد متوجه شدیم که در کنار استخوان ران برادرم یک غده به وجود اومده و نصف استخوان رو هم خورده بود ! مجبور شدیم عملش کنیم و با هر بدبختی ای که بود عمل شد


منتها بعد از عمل پزشک دستور داد که دیگه ورزش رزمی کار نکنه و پرونده ی تکواندوی برادرم همین جا بسته شد - حالا دیگه نه در اردوها کسی با من بود - نه میتونستم با کسی تمرین کنم و .. تنها شده بودم ولی باز هم نمی خواستم اون مسابقه رو از دست بدم


به هر حال روز مسابقه رسید و من با بهترین بازیکن کشور که در مسابقات قبلی قهرمان کشور شده بود باید بازی می کردم و یکی از ما انتخاب میشد


روز سختی بود - هم من او رو میشناختم و هم او من رو - در اردوها با هم تمرین کرده بودیم و به خوبی با هم آشنا بودیم - بازیکن بسیار خوبی بود


ولی من هم بسیار تمرین کرده بودم - یادمه استاد حاجی پور ( پدر خانم سوسن حاجی پور که نماینده ی ایران در المپیک  2012 بود ) کوچ من بود و دائم بهم می گفت امسال نماینده ی ایرانی 


بازی شروع شد - خیلی عالی بازی کردم - راندها گذشتند - قبل از مسابقه به کمرم کلی اسپری زده بودم که فقط همین 1 بازی من رو یاری بکنه 


30 ثانیه مونده تا انتهای بازی - نتیجه ی بازی 4 بر 1 به نفع من بود و در دلم داشتم خدا رو شکر می کردم که ناگهان زمانی که اومدم یک ضد حمله رو اجرا کنم کمرم پیچید و به قول خودمون "قفل کرد" این بدترین چیزی بود که میتونست اتفاق بیفته - در دلم فقط می گفتم خدایا نبازم ! نباید ببازم -  منتها وقتی ایستادم متوجه شدم که حتی نمیتونم بدنم رو تکون بدم - نصف بدنم گرفته بود و ثابت مونده بود و هر تکونی که می خواستم به خودم بدم چنان دردی می گرفت که حد نداشت


حریف من هم از این فرصت به بهترین نحو استفاده کرد ! صدای استاد کوچم رو می شنیدم که فریاد میزد "چرا ایستادی - حمله کن - بهترین دفاع حمله اس - چت شد یهو " منتها فایده ای نداشت - بدنم شوکه شده بود و سیاتیکم تمام بدنم رو قفل کرده بود


2 امتیاز دادم و چند اخطار گرفتم و هیچ یادم نمیره زمانی که 2 ثانیه به انتهای بازی مونده بود باز هم زمین خوردم و داور باز هم به من اخطار داد و یک امتیاز دیگر هم به حریفم اضافه شد ! نتیجه ی بازی - 5 بر 4 ! در عرض 30 ثانیه


مربیان به این علت که من رو میشناختند به من اجازه دادند که یک بازی دیگر هم انجام بدم منتها کمر من آسیب بدی دیده بود ! بازی بعدی رو هم 8 بر 0 باختم به بازیکنی که اصلا در حد و اندازه ی این حرف ها نبود و بعد روی تشک دراز کشیدم و مات و مبهوت به بالا نگاه می کردم 


همه ی آرزوهایم تباه شدند - خط خوردم به همین سادگی 


خوب این یکی رو شرح دادم - موارد بعدی رو شرح نمیدم - فقط به صورت لیست وار بیانشون می کنم


سال بعد هم کلی تمرین کردم و 2 هفته مانده به مسابقات پای من در اردو شکست و نتونستم مسابقه بدم


سال بعدش مجبور شدم به خاطر کنکور مدتی تکواندو رو کنار بگذارم و درست زمانی که استارتش رو زدم در اولین روز تمرین پای من پیچ خورد و شکست و تاندون های مچ پام پاره شدند - چند ماه گچ گرفتمش ولی به علت آسیب تاندون هاش - تا به همین امروز که مهمون شما هستم و در حال خواندن این ارسال هستید نتوانسته ام تکواندو کار کنم ! حس می کنم دیگه نمیتونم کار کنم و واقعا ناراحتم ... 


احساس می کنم این حق من نبود - و من اسم اینها رو بدشانسی میذارم نه چیز دیگری ! تمام تلاشم رو کردم و هیچ اسمی جز بدشانسی نمیتونم روی این موضوع بذارم ! انگار اصلا قرار نیست به آرزوم برسم ... 


برادر آخرم هم در اوج قهرمانی ها به خاطر درسهایش ورزش رو رها کرد - البته به خاطر اینکه در مسابقات کشوری حقش رو خوردند و با ناداوری حریفش رو برنده اعلام کردند - او هم دیگر کار نکرد !  خوب وقتی عاشق رشته ی ورزشیت هستی به این میگن شکست عشقی


به هر حال امیدوارم پای من هم خوب بشه ! بتونم دوباره بدرخشم ! این رو حق خودم میدونم ... به امید روزهای "دوباره خوب"



پایان داستان

خوب


ما تکواندو رو شروع کردیم - در روزها و ماه های اول مثل اکثر هنرجوها فقط میرفتیم باشگاه منتها بعد از اینکه اولین کمربند رو گرفتیم انگار یک بمب در وجود ما منفجر شد - فکر نمی کنم هیچ کمربندی به شیرینی اولین کمربندت در ورزش رزمی باشه 




بعد از گرفتن اولین کمربند به ما اجازه میدادند که مبارزه کنیم و این آرزوی من بود که روزی با یه نفر مبارزه کنم - یادمه اولین بار چقدر کتک خوردم ! و فهمیدم همه چیز مثل این فیلم ها نیست


به هر حال بعد از مدتی به اولین مسابقات اعزام شدیم و من در کمال ناباوری در اون مسابقات اول شدم ! خودم هم نمیدونم چطور منتها حسی که داشتم وصف نکردنی بود ! تازه فهمیدم اول شدن چه حسی دارد - دیگه به تکواندو علاقه مند شده بودم ! دیگه به هیچ ورزشی علاقه نداشتم - در هر فرصتی به حیاط خانه میرفتم و تمرین می کردم - در باشگاه ما 2 - 3 قهرمان حضور داشتند که در آن زمان به اردوهای تیم ملی دعوت می شدند و واقعا از بهترین بازیکن های کشور بودند - اینها اصلا با ما تمرین نمی کردند - یعنی اصلا ما رو در حد خودشون نمیدیدند - من همیشه به تمرین هاشون نگاه می کردم و لذت می بردم و در منزل سعی می کردم استیل بدنم رو شبیه به اونها کنم - میدویدم - یادمه در زمستان باید ساعت 6:30 میرفتم مدرسه چون مدارس استعدادهای درخشان اون زمان خیلی کم بودند و از منزل ما تا مدرسه ام حدود 40 کیلومتر راه بود - من صبح ها ساعت 5 بیدار میشدم و میرفتم میدویدم ! و بعد می اومدم خونه و اماده می شدم که برم مدرسه - کم کم توجه بازیکنان مطرح باشگاه به من جلب شد - کم کم من ر ودعوت می کردند که باهاشون مبارزه کنم - اوایل واقعا سخت بود و کتک می خوردم ! ولی کم کم وضعیتم بهتر شد تا اینکه کتک میزدم ! اعتماد به نفسم زیاد شده بود - به مسابقات استانی رفتیم و قهرمان استان تهران شدم و دعوت شدم به اردوی آمادگی جهت شرکت در مسابقات کشوری - در مسابقات کشوری اون سال به عنوان فنی ترین بازیکن به همراه 2 بازیکن دیگر در وزنم به انتخابی های اردوی تیم ملی دعوت شدیم


واقعا نمیتونم بگم چقدر تلاش می کردم - چه روزهای سختی بودند - فشار درس ها - و از طرف دیگر آرزوهام - اینکه تا من از تمرین هام که نزدیکی کرج بودند بر می گشتم خونه ساعت 10 میشد ! درسم داشت افت پیدا می کرد ولی نمی خواستم اینطور باشه و به هر دری میزدم تا بتونم خودم رو تا روز مسابقاتی که مشخص می کرد چه کسی باید به مسابقات جهانی اعزام بشه آماده نگه دارم و از هیچ لحاظی افت نکنم


از طرف مربی تیم سایپا هم در مسابقات کشوری به علت بازی های خوبی که انجام داده بودم به این تیم دعوت شدم و در وزن خودم از همون ابتدا به عنوان بازیکن فیکس و ثابت تیم برای حضور در لیگ برتر نوجوانان کشور قرار داده شده بودم


سال دوم دبیرستان بودم - این رو داخل پرانتز عرض کنم که ما 3 برادر هر سه طلایی بودیم - برادر کوچکترم هم بازیکن نخبه ای بود و تمام بازی هایی که انجام میداد رو با امتیازهای ناک دانی و ناک اوت برنده میشد


برادر آخرم هم بی نظیر بود و در رده ی نونهالان و خردسالان همیشه قهرمان استان بود - منتها فعلا نوبت من بود - اونها هنوز وارد نوجوانان نشده بودند


احساس می کردم آینده ای روشن در انتظارمونه - باید هم همین طور میشد 



منتها ...


باقیش در پست بعد

خوب - می خوام زندگی ورزشیم رو به صورت خلاصه بیان کنم ! هر روزی یه حسی به آدم دست میده - مثل اینکه امروز خیلی احساس "پیرمردی" بهم دست داده فقط خاطره تعریف می کنم


موضوع از اونجایی شروع شد که سال اول راهنمایی بودم و منتظر دوستم در کوچه با برادرهام نشسته بودیم تا بیاد - قرار بود اون روز به منزل ما بیاد و بازی و شیطنت و کارهایی که تو اون سن انجام میدادیم


ناگهان سروکله ی حدود 10 نفر جوون بین 12 تا 18 ساله پیدا شد - داشتند فوتبال بازی می کردند و توپشون پنچر شده بود - اومدند از ما سوال کنند که توپ داریم یا نه ! که خوب ما هم گفتیم نه نداریم و رفتند - برادر من در اون زمان خیلی بچه بود فکر می کنم 5 یا 6 ساله بود - ناگهان حس دلاورانه ای بهش دست داد و بلند شد بهشون گفت "دیگه هم نبینم این طرفا پیداتون شه " در این لحظه چیزی که اونها با خودشون گفتند فقط یک کلمه ی جمع و جور بود : "چی ؟!!؟!؟" و چیزی که من و اون یکی برادرم با خودمون می گفتیم این بود که : "روانی - چرا ؟ این چه کاری بود؟"


فکر کنم هر سه تامون فهمیده بودیم که باید برای چه چیزی آماده کنیم خودمون رو ! آرزوم در اون لحظه این بود که یه افکتی - جلوه های ویژه ای چیزی به داستان اضافه بشه و مثل این فیلم ها خلاصه داستان به نفع ما تموم شه و در همین رویاها بودم که دیدم یه نفر یقه ی من رو گرفت - اطرافم رو نگاه کردم - برادر کوچکم با سرعتی که قابلیت ثبت در گینس رو داشت در حال فرار به سمت منزل بود ( ساخته شده بود برای همین کار ) و وقتی اون سمت رو نگاه کردم اون یکی برادرم رو دیدم که با زبان بی زبانی داشت من رو نگاه می کرد و میشد از نگاهش خوند که داره میگه : "چه کنم دیگه - خرابتیم ! برو دارمت ! "


به هر حال اول هر دعوایی با حرکات خنده دار مخصوص به خودش شروع میشه ! دست های دو طرف در هم قلاب میشه و سرها میره تو هم ! و به هم فشارهایی وارد میارن که خوب طبق قوانین فیزیک چون تکیه گاه ها در جای مناسبی قرار ندارند - معمولا تمام این فشارها بیهوده اند و صرفا اتلاف انرژی و دیده نشده کسی در این مرحله از دعوا از صحنه خارج بشه - شاید هم نوعی گرم کردن بدن و ترشح آدرنالین مورد نیاز برای پرداختن به ادامه ی موضوعه ! ولی خوب ایندفعه این موضوع روی همین مرحله ی اول گیر کرده بود و به قول خودمون " دعوای اصلی load نمیشد ! "


داشت حوصله ام سر میرفت - سرم رو برگردوندم تا وضعیت برادرم رو بررسی کنم که دیدم داره جون میده ! دقیقا اینی که میگم داشت جون میداد صحنه ای بود که دیدم - دو تا از اون پسرها رفته بودند سراغش - یکی دستانش رو گرفته بود و اون یکی گلوش رو و بعدا خودش بهم گفت که در اون لحظات دیگه جایی رو نمیدیده و داشته بیهوش میشده - خوب اصطلاحی هست که میگه خون خون رو میکشه ! همین موضوع باعث شد خودم رو از اون پسر جدا کنم و به سمتشون بدو ام و با آخرین قدرتی که داشتم جفتشون رو پرت کنم روی زمین - منتها وقتی برگشتم دیدم ای داد بیداد - دعوا load شد !


بله - چندین موجود خشن و عصبانی ریختند سرم و در یک چشم به هم زدن من رو نقش بر زمین کردند - من هم با توکل به خدا و ائمه ی اطهار مشغول تماشای له شدن اعضا و جوارهم زیر دست و پاشون شدم - البته در اون لحظات اینقدر هیجان ادم بالاست که اصلا دردی حس نمی کنه - به هر حال ما رو کوفتند و روبیدند و شخم زدند و ... پس از طی لحظاتی از زیر دست و پای اونها مشاهده کردم که برادرم با همون سرعتی که در ابتدای داستان در حال فرار دیده بودمش داشت به سمت ما میدوید - خوب این عادی نبود چون این موجود فقط فرار کردن رو بلد بود - ولی وقتی به پشت سرش نگاه کردم و پدرم رو به همراه همسایمون دیدم متوجه دلیل شهامت این بشر شدم 


به هر حال - موجوداتی که روی من خراب شده بودند متواری شدند و ما هم برای اینکه حداقل یک حرکت مثبتی در جهت پیشبرد اهداف انقلاب و مقابله با دشمنانش انجام داده باشیم شروع کردیم دنبالشون دویدن - ولی خوب این حرکت ما نه تنها مشت محکمی بر دهان استکبار نبود - بلکه بعدا فهمیدیم چقدر "ضایع" است که بعد از دعوا شیر بشی و بدویی دنبال اونایی که زدنت !


به هر حال اینها همه مقدمه چینی بودند - اومدیم خونه - له و لورده شده بودیم - دوستم اومد خونه مادرم داشت برامون شربت میاورد و اعصابش خورد بود و دائم می گفت " اینطوری نمیشه - باید برید یه ورزش رزمی - هم بدنتون سلامته هم دیگه اینقدر کتک نمی خورید" من هم واقعا عاشق این ورزش های رزمی بودم و یادمه قبل از اینکه شروعش کنم همیشه تمرین می کردم تا مثل این ورزشکارهای فیلم ها بتونم پاهام رو 180 درجه باز کنم و وقتی موفق می شدم چقدر ذوق می کردم ! 


دوستم بهم گفت برید تکواندو - گفتم نه من کونگ فو دوست دارم ( تحت تاثیر بروسلی ) ولی مادرم گفت کونگ فو رشته ی سنگینیه - برید تکواندو تا بدنتون آماده بشه و بعد که 15 سالتون شد برید هر رشته ای که خواستید


ما هم قبول کردیم - با پرس و جوهای مادرم یکی از بهترین اساتید ایران رو پیدا کردیم - این رو میگم چون ایشون همیشه استاد من هستند - با اینکه اواخر کار همه چیز به هم ریخت منتها من مدیونشون هستم


به هر حال در تاریخ 23 خرداد ماه سال 1381 ما اولین جلسه ی تکواندو رو آغاز کردیم - حال و هوای خاصی داشت - تا حالا هیچ باشگاهی نرفته بودیم - 3 تا برادر که همه منتظر آینده ای درخشان بودند !


ادامه ی داستان رو در قسمت بعدی عرض خواهم کرد