مقابلم ایستاده بود
چشم در چشم هم دوخته بودیم
با چهره ای خسته و یخ زده که با خشمی قدیمی آرایش شده بود به من می نگریست
گویی این آرایش دیگر هیچوقت پاک نمی شد ... چهره ای آرام با آرایشی غلیظ !
هیچ حسی در او نمیدیدم
شبیه کسانی بود که از فرط تجربه های ناموفق نفرت تمام وجودشان را فراگرفته
تجربه هایی که عاملش بقیه بودند ! و شاید بتوانم اینگونه بگویم که عاملش خود او بود که مثل بقیه نبود
قدرت زیادی در نگاهش بود
ولی آنقدر به دوردست ها خیره شدن را تمرین کرده بود که گویی دیگر اصلا نزدیکش را نمیدید
دور و برش را نمیدید ! حتی من را هم نمیدید
من به او زیاد باخته بودم ... تنها کسی بود که همیشه به او میباختم ! تنها عاملی که جلوی حرکت من را می گرفت
دوست داشتم حسش را در مورد خودم بدانم - واقعا دوست داشتم بدانم چرا به من فکر نمی کند
او همچنان به من نگاه می کرد - زیر چشمانش گود افتاده بود - انگار او هم شب ها را بیداری می کشید و روزها را بی خیالی
می دانسنم تنها لحظه ای از من روی بر می گرداند که من این کار را انجام دهم ... می دانستم از همه متنفر است و من تنها کسی بودم که تا به حال به من خیره شده بود
هرچه نگاهش می کردم نمی توانستم بفهمم که چه چیزی در وجودش دارد که من آن را لازم دارم ولی این را می دانستم که چیزی هست ...
حرفی نمی زد ! گویی حرفی نداشت که با من بزند ... می دانستم دوست دارد یقه ام را بگیرد و کمی با هم درگیر شویم ولی این را هم می دانستم که هر چقدر هم به خود فشار آورد نمی تواند
پس نگاهم را ادامه میدادم
گرچه تمام درگیری من هم با او بود ولی نه با یقه اش !
شاید اگر او نمی بود مشکل من هم حل می شد ... شاید اگر می توانستم او را از سر راهم بردارم تمام موانع با او به کنار می رفتند ولی افسوس ... مانع بزرگی بود ! تنها مانعی که نتوانسته بودم از میان بردارم !
کمی به هم نگاه کردیم ... سوال ها بی جواب ماندند ! دوباره داشتم خسته می شدم ... او هرگز قبل از من خسته نمی شد
تصمیم گرفتم بروم ... به او لبخندی سرد زدم ... او هم بدون لحظه ای درنگ این کار را کرد
می دانستم دوباره او را می بینم ولی ای کاش روزی مشکلم با او حل شود !
آیینه را سر جایش قرار دادم و رفتم ...
خورشید به قهر و آشتی هایش ادامه می دهد
دیوانه ها با قهر خورشید آشتی کرده اند
دیوانه ها با دنیا قهر کرده اند ... دیوانه ها در فکر جدایی اند
دیوانه اند ! چرا که در امتداد تکرار این شب های تاریک به دنبال روزنه ای از نور امید هستند
امیدی نیست ! پایان شب سیه تاریکیست
خورشید قهر می کند - دیوانه ها بیدارند ... دیوانه ها در شب به تماشا می نشینند ! خیلی می بینند ! اما نه جز تاریکی
تاریکی دیدنیست ! تاریکی روشنیست ! روشن ها همه تاریک اند ... آشتی ها همه قهر !
نوشته ی مسخره ای بود ! وقتی حست با تاریکی "معلول" شب هم بستر می شود ثمره ای جز این متون ناقص الخلقه به بار نمی آید !
تاریکی هم دیگر زیبا نیست ...
تاریکی هم دیگر حس معاشقه با این دیوانه را ندارد ...
بی حس
خوب موضوع این پست کمی دلنشین تره - البته نظر شما هم محترمه
پارانوید ! نمی دونم چرا تا این اسم میاد همه یاد یه آدم مریض یا به اصطلاح روان شناسا "بیمار" میفتن !
اصلا چه کسی گفته که پارانوید یک بیماری هست ؟ خوب اگر شما هم عقیده دارید که یک بیماری هست - بنده به عنوان یک بیمار مشخصات این بیماری رو ذکر می کنم ( ضمنا در این لحظه که این پست رو می نویسم حتی 1 ثانیه به اینکه چی قراره بنویسم فکر نکردم پس این متن رو همین طور که هست از من بپذیرید )
یک پارانوید رو میشه به یه گرگ تشبیه کرد - میگن گرگ ها حتی زمانی که می خوابن یک چشمشون باز هست ! البته نمیدونم این گفته تا چه حد صحت داره چون من سگ زیاد دیدم ولی گرگ ندیدم از نزدیک ! به هر حال با استناد به این جمله ما میگیم گرگ ها هم پارانوید هستند ! خوب گرگ معروفه به شکارچی ! هیچوقت از گرگ به عنوان یک طعمه یاد نمیشه !
در مورد یک بیمار پارانوید هم میشه گفت همین طوره ! من اسمش رو میذارم یک حس هوشیاری بسیار قوی و فعال - که در ضمن به قوی شدن بخش محاسباتی مغز هم کمک شایانی می کنه ! یک پارانوید همیشه در حال محاسبه است ! بدترین حالت رو به وسیله ی احتمالات به دست میاره و سپس نسبت به بدترین حالتی که قراره اتفاق بیفته ( معمولا در ارتباطات ) برنامه ریزی می کنه
خوب دنیایی که در حال حاضر بنده در اون قرار دارم بیشتر شبیه یک میدان جنگ هست تا عرصه ای برای زندگی ! در هر مرحله ای از این چیزی که اسمش رو میذاریم زندگی قبل از چیزی که اسمش هست زندگی باید خوب بجنگی ! با همه چی ! حتی میشه گفت نصف مبارزاتت با خودته اگر خیلی مبارز خوبی باشی ! خوب در این میدان با این همه موجود درنده ... فکر می کنم بهترین نعمتی که به یه نفر داده میشه همین پارانویا هست !
شاید بشه گفت افراد پارانوید بیشتر حواسشون به پشتشون هست تا جلوشون ! چون چشمشون هوای جلو رو داره و فقط حواسشون باید هوای پشت رو داشته باشه - شاید بشه اینطور گفت که انتظار بدترین ضربات رو از نزدیکترین افراد دارند
و خوب این به نظر من عالیه ! شاید بگید اینطوری از هیچی لذت نمی بریم ! و من اینطور پاسخ میدم که از چی می خواستید لذت ببرید ؟ و لذتی که به یک پایان تلخ بینجامد به نظر من خودآزاری هست نه لذت ! شاید شما در این لحظه بگید ایشون روانی هستند و خوب طبعا بنده هم همین رو میگم ! شما به پارانوید جماعت میگید روان پریش ! من هم به مزوخیست جماعت این لقب رو میدم
به نظرم یک پارانوید اگر دوستی پیدا بکنه - اون آدم از هر لحاظ "آدمه" - چون مرد می خواد که از فیلتر یک پارانوید رد بشه
به طور خلاصه میشه گفت همیشه همه چیز بده مگر اینکه عکسش اثبات بشه ! خوب در خیلی از موارد عکسش اثبات میشه و هر ابهامی برطرف میشه منتها در اکثر موارد این پارانویاست که پیروز میدانه !
تحقیقات بنده هم نشون دادن که اکثر افرادی که شکست می خورند - چه در امتحان - چه در مسابقه - چه در روابطشون و چه در هر چه ! بسیار خوش بین بوده اند نسبت به نتیجه ی اون موضوع ! خوب من به طبیعت هم حق میدم که پس از این همه سال در کنار انسان ها بودن به بیماری هایی مثل سادیسم مبتلا شده باشه ! دقیقا زمانی که احساس کنید بهترین نتیجه در انتظار شماست موضوع بر عکس میشه و طبیعت زهرش رو میریزه !
خوب البته من منطقی هستم ! قبول دارم این حس پارانویا که در وجودم هست به خاطر تجربیاتیه که کسب کردم و فقط یک نظر شخصی به حساب میاد منتها خوب ! قوانین مرفی در بسیاری از جوامع و محافل پذیرفته شده اند حتی برای افراد سالم !
حالا شاید شما بگید که برادر اصلا کی از پارانوید حرف زد که شما اومدی اینجا منبر میری ؟ در پاسخ باید بگم که هیچکس ! در حال گوش دادن به یه موسیقی بودم و تفکر درباره ی یک سری موضوعات که خوب این موضوع به ذهنم رسید !
فقط من با یک مشکلی مواجهم ! که البته میشه گفت سوال شده برام ! عقیده ی یک پارانوید این هست که همیشه همه چیز بده مگر اینکه عکسش ثابت بشه ! به فرض من یه عکس که می بینم ( به خصوص در کامپیوتر ) همیشه بهش مشکوکم که ممکنه در این عکس از تکنیک های استگانوگرافی استفاده شده باشه و یک پیامی درش نهفته باشه و خیلی اوقات عکس ها رو دیکد می کنم ! البته در یک یا دو مورد حق با من بود ! منتها سوال من اینه که آیا منطق بنده در خطر هست یا خیر ؟ یعنی ممکنه بنده چیزی ( چیز بدی ) رو خودم خلق کنم برای اثبات فرضیاتم یا خیر ؟ خوب این بدترین حالته ! که اول خودم از یه چیزی که در واقع بد نیست یک چیز ( کاش واژه ای معادل "چیز" اختراع می شد ! آزار دهندست ) بد بسازم و بعد فرض رو به اثبات برسونم
یک مقدار اگر بخواهیم منطقی تر صحبت کنیم - در خیلی از موارد درستی فرض اثبات نمیشه و مخاطب اون فرد پارانوید ترک زمین رو به مبارزه ترجیح میده ( جمله ی معروف بیخیال آقا تو راست میگی اصلا )
و خوب اینجاست که یک پارانویدِ با منطق شک می کنه ! : نکنه زیاد فشار آوردیم به داستان ! بعد به خودش مشکوک میشه ! به پارانویدش یه حس پارانویا پیدا می کنه ! حالا می تونید به این پارانوید بگید روانی و بنده مشکلی ندارم !
به هر حال همونطور که در ابتدای موضوع عرض کردم نه وضعیت خوبی دارم در حال حاضر از لحاظ فکری و نه فکر کردم در این مورد ! هرچی اومده نوشتم - الان هم راستش دیگه تمرکز ندارم که این موضوع رو چطور به پایان برسونم ! خوب یه جمع بندی کنیم
پارانوید بسیار هم خوب است ! اگر پارانوید باشید ممکن هست هرگز چیزی به دست نیارید منتها مطمئن باشید اگر چیزی بدت بیارید واقعا ایده آل هست ! البته این نوع تفکر مربوط به افراد ایده آلیست هست ( صفر و یکی = کامپیوتریا ) که خوب متاسفانه یا خوشبختانه بنده همین طور هستم - برای همین چیز زیادی ندارم اما چیزهایی که دارم رو دوست دارم ! بقیه رو به عنوان زائده می شناسم که اصلا به من مربوط نبودند ! به هر حال این یه مورد
مورد بعدی اینکه همیشه با کسی که قراره شما رو دور بزنه حداقل همگام هستید - یعنی زمانی که داره شما رو دور میزنه یه حسی دائم به شما از داخل هشدار میده ! طرف داره دور میزنه دلتون راهنما میزنه ! و خوب در اکثر موارد موضوع همونطوری میشه که پیش بینی می کردید ! اگر به تعداد دوستانی که الان دارید دقت کنید شاید تعدادشون زیاد باشه منتها اگر دقت کنید میبینید عمرشون ( عمر دوستیشون ) کمه و از قدیم دوستان زیادی باقی نموندن ! میان و میرن و این نشون میده که به درد نمی خورن پس بهتره که اصلا نذارید بیان !
چقدر دارم شما رو گمراه می کنم ! دوست ندارم عقاید خودم رو قالب کنم به بقیه ! فقط یک سری نظر شخصی هست - البته من که تا به حال پشیمون نشدم در مورد این نوع احساساتم ! شما هم اگر کمی با دقت به روابط ناموفقتون فکر کنید میبینید بهترین راه اینه که اصلا دیگه به وجودشون نیارید - مگر اینکه قبل از شروع بتونید به خودتون اثبات کنید که موفق خواهند بود
نه مثل این کمدی هایی که جدیدا میبینیم و دیگه تکراری شدن ! بگذریم !
پارانوید باشید - خوشحال باشید - بی آزار باشید - گرگ باشید - هوشیار باشید
موفق باشید
در زمان های قدیم شهری وجود داشت که به داشتن علمای دینی و دعاگویان و خداپرستان شهرت داشت - مردم آن شهر بسیار "خداشناس" و خدا دوست بودند و هرکس گره ای در کارش پدیدار می شد به آن شهر می رفت تا مردمش برای وی دعا کنند
روزی غریبه ای وارد شهر شد و پس از چندی گشت و گذار در شهر و آشنایی با مردم ادعا کرد که تا به حال هیچ یک از مردم این شهر کار خاصی برای کسی انجام نداده اند و اگر هم مشکل کسی به واسطه ی دعای خیر این مردم حل شده نه جادویی در زندگی اش تاثیر گذاشته و نه نیرویی خارجی و حتی خدا هم دستی جهت باز گردن گره ی کارش دراز نکرده
مردم و علمای شهر با شنیدن این جملات بسیار خشمگین شدند - بعضی از آنها از وی تقاضای ترک شهر کردند و برخی هم خواستار مجازات وی شدند منتها مرد غریبه نسبت به عقیده اش کوتاه نیامد و در مقابل خشم و نفرت مردم شهر تقاضا کرد که درستی این موضوع را به صورت دسته جمعی آزمایش کنند
مردم شهر که بسیار از جانب خویش مطمئن بودند گفتند که به زودی این مرد جوان به نادانی خود پی خواهد برد و خواهد دید که ما به واسطه ی دعای خویش چگونه خداوند را به انجام آنچه می خواهیم وا می داریم و عقیده داشتند که هر مشکلی به واسطه ی دعا و حمد و ثنای خداوند حل خواهد گشت و تقاضای آن مرد بیهوده و صرفا نوعی اتلاف وقت است
در مقابل غریبه عقیده داشت که خداوند در هیچ یک از امور مربوط به ما مداخله نمی کند و حتی اگر هم دعایی می کنید در حقیقت باعث تقویت نیروهای درونی و بیرونی که بر شما تاثیرگذار هستند می شوید و اظهار می کرد که حتی در آینده می توان نتیجه ی یک دعا را با روابط ریاضی پیش بینی کرد - مردم شهر هم وی را مورد انتقاد و بعضا تمسخر قرار میدادند و از وی خواستار تجدید نظر در مورد عقاید پوچ و ابلهانه اش بودند
منتها در میان آنها عالمی وجود داشت که تقاضا کرد این موضوع را به دست آزمایش بسپارند و به این دلیل که این عالم در میان مردم شهر جایگاهی والا و قابل احترام داشت تقاضایش مورد پذیرش واقع شد و قرار شد فردای آن روز , روز پیروزی حق بر باطل باشد
بالاخره فردا آمد - غریبه همه ی مردم شهر را به پای بلندترین ساختمان شهر خواند - سپس پرسید " چه کسی در میان شما نزد خداوند عزیز تر است - مردم شهر اشاره به پیرمردی کردند که در جلوی جمعیت ایستاده بود - سپس غریبه ادامه داد : اگر برای شما "مشکلی" پیش آید آیا خداوند مشکلتان را حل خواهد کرد ؟ و مردم قبل از پیر مرد پاسخ دادند که " بله البته , تا کنون مشکلی پیش نیامده که این مرد نتواند با دعای خویش آن را حل کند - نهایتا اگر مشکل خیلی بزرگ باشد ما هم به وی در دعا کردن کمک خواهیم کرد و مشکل حل می شود"
سپس غریبه گفت : بسیار خوب - لطفا به بالاترین نقطه ی ساختمان برو ! مردم کمی شگفت زده شدند و با تعجب به یکدیگر نگاه می کردند - پرسیدند دلیل این کار چیست و غریبه پاسخ داد که قرار است آزمایش را شروع کنیم و ضمنا بالاترین نقطه ی این شهر به خدا هم نزدیک تر است و دعای شما زودتر به گوش خدا حواهد رسید !
سپس پیرمرد به بالای ساختمان رفت - مرد غریبه رو به مردم کرد و گفت : من می خواهم از وی تقاضا کنم که ابتدا دعا کند و سپس از آن بالا بپرد - شما نیز دعا کنید که وی صحیح و سالم به زمین برسد و اگر هم به خدای خویش شک دارید می توانیم آزمایش را در همین جا قطع کنیم و من پیروزمندانه شهر را ترک می کنم
مردم شهر ابتدا با شک و تردید به هم نگاه کردند - مرد غریبه گفت : فکر نمی کنم خداوندی که از وی صحبت می کنید اینقدر خودخواه باشد که برای لحظه ای و فقط جهت حفظ جان یکی از عزیزترین بندگانش جاذبه را دستکاری نکند ! پیرمرد از آن بالا فریاد زد که ای مردم دست به دعا بردارید - با اطمینان دعا کنید و نترسید - من از این بالا خود را پرت می کنم و به محض اینکه به سلامت به زمین رسیدم خودم این مرد نادان را از شهر بیرون می کنم و همه ی مردم فریادی به نشانه ی تایید گفته های پیرمرد سر دادند
در این میان عالمِ داستان که خواستار برپایی این برنامه شده بود در گوشه ای ایستاده بود و دستی به محاسنش می کشید و با دقت به این مراسم نگاه می کرد
مردم شهر دست به دعا گشودند و پیرمرد هم در آن بالا دعاهایشان را با صدای بلند به گوش خدا می رسانید - مادامی که مردم دعا می کردند ابری به تدریج آسمان شهر را فراگرفت و پس از چندی شروع به باریدن کرد - پیرمرد از بالای برج فریاد زد : ای مردم - خداوند صدای ما را شنید و این هم نشانه ای از طرف اوست - من برای پریدن آماده ام
مردم شهر هم دوباره فریادی سر دادند و غریبه گفت : ضمنا می توانی زمانی که بین آسمان و زمین قرار داری هم دعا بکنی و اگر هم نکته ای را فراموش کرده بودی در همان لحظات به خداوند یادآوری کنی - پیرمرد هم لبخندی زد و گفت : برای خروج از شهر آماده شو ای مرد نادان - سپس رو به آسمان کرد و گفت : خدایا به امید تو - و پرید ...
چند ثانیه بعد صدای مهیبی برخواست و سکوتی سنگین در جمعیت حکم فرما شد - مغز پیرمرد قسمتی از کف خیابان و پیاده رو را پوشانده بود و صورتش هم متلاشی شده بود
مرد غریبه نگاهی به مردم کرد و پرسید : پس چرا دعایتان نتیجه نداد ؟ مردم به دور پیرمرد جمع شدند و یکی از آنها ناگهان فریاد زد :
به چهره اش نگاه کنید - او بسیار ترسیده بوده و انگار قبل از رسیدن به زمین ایمانش را از دست داده و نا امید شده است
چند تن از مردم هم گفته های وی را تایید کردند - مرد غریبه پرسید خوب نتیجه چه می شود - یکی از مردم پاسخ داد ما این آزمایش را دوباره تکرار خواهیم کرد منتها یک نفر کافی نیست , ما باید با هم به روی برج برویم - مرد غریبه گفت مشکلی ندارد همگی می توانید به آن بالا بروید
مرد دیگری که به نظر فهمیده تر می آمد پاسخ داد : ای غریبه - فکر نمی کنی ما در این مورد به زمان بیشتری برای دعا احتیاج داریم ؟ مرد غریبه گفت : بسیار خوب - مثلا چقدر ؟ و آن مرد پاسخ داد : من 3 روز زمان لازم دارم و به همراه دوستانم به خانه می رویم و دعا می کنیم
مرد غریبه نیز پاسخ داد : بسیار خوب از همین الان سه روز شما آغاز شد
سپس آن مرد به مردی که قرار بود با دوستانش به بالای برج بروند گفت : این کار را نکنید - شما باید زمان بیشتری برای دعا بگذارید و مرد که به همراه دوستانش مشغول رفتن به سمت برج بودند گفت : فکر می کنم همین مقدار کافی باشد و خداوند نمی گذارد خون بیشتری ریخته شود !
سپس به بالای برج رفتند و پس از چندی دعا و نیایش زمانی که خورشید تقریبا غروب کرده بود گفتند : ما آماده ایم - سپس کمی دعا کردند و از آن بالا به پایین پریدند و در مقابل چشمان حیرت زده ی مردم مغزشان بر اثر اصابت به زمین متلاشی شد
مرد عالم که تا به اینجا همه چیز را مشاهده کرده بود با چهره ای متعجب و مملو از سوال جمع را ترک نمود
سه روز بعد مردم جهت مشاهده ی آخرین دعاگویان و نتیجه ی دعایشان زیر برج جمع شدند
دعاگویان با چهره ای مضطرب به بالای برج رفتند و تقاضای اندکی زمان بیشتر کردند - غریبه هم پذیرفت و آنها باز هم دعا کردند و سپس آمادگی خود را اعلام کردند
سپس خود را از آن بالا پرت کردند و باز هم کف خیابان منظره ای ناخوشایند به خود گرفت !
غم و نا امیدی و همین طور تعجب را می شد از چهره ی مردم شهر خواند ! زمزمه هایی از گوشه و کنار جمعیت مبنی بر اینکه خداوند در مرگ دوستانشان مقصر اصلی بوده و به دعاهایشان گوش نداده شنیده می شد - ناگهان مرد عالم سکوت جمع را شکست و به غریبه گفت : من هم می خواهم شانس خود را امتحان کنم ! مرد غریبه پاسخ داد : بسیار خوب - آیا آماده ای ؟ عالم پاسخ داد بله اماده ام و به سمت برج رفت
چند دقیقه بعد به بالای برج رسید و مشغول دعا شد , منتها این بار اتفاق دیگری افتاد
مردم شهر که نگاهشان به بالای برج بود ناگهان دیدند که مرد عالم از در پایین برج خارج شد و مشغول حرکت به سمت خانه شد
مرد غریبه پرسید : پس چه شد ؟ و مرد عالم پاسخ داد : فکر می کنم دعای من مستجاب شد ! و من نپریدم !
مرد غریبه از شنیدن این سخن بسیار خوشحال شد و رو به مردم گفت : به راستی که این مرد از داناترین دعاگویان شهرتان است !
سپس در حالی که آماده ی خروج از شهر می شد گفت : قبل از دعا تا جایی که می توانید از آنچه به شما داده شده است استفاده کنید ! و قبل از انجام هرکاری مطمئن شوید که آن کار با دعایی که کرده اید در تناقض نباشد - اگر قرار بود قانون جاذبه هم تابعی از دعای شما باشد مدت ها قبل زمین خوراک خورشید شده بود - قبل از اینکه دست به دعا بردارید اطمینان حاصل کنید که با یک مشکل مواجه شده اید ! گاهی خودتان مشکل اصلی هستید - گاهی آنقدر غرق در دعا می شوید که از خود موجودی ضعیف و بی اراده می سازید - دعا "در اوج قدرت" زیباست ...
یکی از مهم ترین چیزهایی که خداوند به شما داده عقل است ! فکر میکنم اگر درست از آن استفاده کنید کمتر مزاحم خدا می شوید و ضمنا کمتر وی را در پیروزی ها و شکست هایتان دخیل می دانید
و با چهره ای سرشار از پیروزی لبخندی زد و جمعیت را به قصد خروج از شهر ترک گفت
این پست نسخه ی داستانی موضوع "خدا را چه دیدی" بود
"سری که درد نمی کند را به دستمال نیازی نیست !"
به نقطه ای رسیدی که احساس می کنی به همه مدیونی
یک حس بدهکاری شدید در خودت احساس می کنی ! حس می کنی در قبال تمام زحماتی که عزیزانت برای تو کشیده اند هیچ کار مفیدی انجام نداده ای ! احساس دین ! به همه ! احساس مسئولیت در قبال همه ! دوست داری اول به دیگران توجه کنی شاید به این خاطر که حس می کنی کسی به تو توجه نمی کند !
حتی می توانی احساس کنی که حیوانات خانه هم نسبت به تو هیچ حسی ندارند
همیشه احساس شرم می کنی - دوست نداری هیچ جا از تو صحبت کنند ! چون معمولا چیزی که تو از لای صحبت ها می شنوی زیاد شیرین نیست ! دوست نداری راجع به این موجود بی مصرف صحبتی شود و این موضوع آزار دهنده عنوان شود
دوست داشتی می توانستی بهتر باشی - می توانستی جبران کنی ! دوست داشتی حداقل یک همچین زالویی نمیبودی ! بی مصرف و مصرف کننده !
یادت می آید زمانی را که اگر کار درست و با ارزشی انجام میدادی می گفتند وظیفه ات بوده - درست است ! آن زمان وظیفه ات را انجام میدادی اما حالا فقط یک انگل هستی ! خودت هم از خودت خسته شده ای ! از اینکه شاید می توانستی خیلی موفق باشی ولی حالا به هیچ دردی نمی خوری ! از اینکه اینقدر بی مصرف هستی !
گاهی اوقات با خودت می گویی : " من به هیچ دردی نمی خورم ... من هیچ جذابیتی ندارم ... من هرگز نتوانستم وظایفم را به خوبی انجام دهم"
گاهی حس می کنی دیگر هیچ کس به تو علاقه ای ندارد ! حس می کنی نباید سمت کسی بروی چون تو را ترد می کنند - حس می کنی تنهایی را دوست داری چون غیر از این انتخاب دیگری نداری ! گاهی هم حس می کنی چقدر عقبی ! همه رفتند و تو ماندی !
به این فکر می کنی که اگر در این لحظه به ناگهان نیست شوی هیچ اتفاق خاصی نمی افتد - فقط شاید چند نفر به این علت که به وجودت عادت کرده بودند برای مدت کوتاهی کمی ناراحت شوند منتها فکر اینکه بعد از نیست شدنت یادت هم زیاد زنده نمی ماند عذابت می دهد !
در رویاهایت خودت را مجسم می کنی - موفق - جذاب - دوست داشتنی ... منتها همیشه غرق در این رویاهای کودکانه ای ! کاش کمی به رویاهایت شبیه بودی
یک زالو حتی اگر نخواهد زالو باشد نمی تواند - چون به محض اینکه تصمیم بگیرد به موجود دیگری تبدیل شود بساط نابودی اش فراهم می شود
ولی باز هم درود بر آن زالویی که نابودی را به زالو بودن ترجیه می دهد !
حس می کنی همه نسبت به تو بی حس هستند - در کل تو فقط در حال حس کردن هستی ! و تنها چیزی که در زندگی تو درست بوده همین بوده
همیشه درست حس می کنی
کاملا با تو موافقم !
تابع نرمال ! آدمای نرمال !
آدمای تکراری - توضیحشون سادست - زیادن ...
موضوع از جایی شروع میشه که تنهایی ولی هنوز جدا نشدی - یه عقابی قاطی کلاغا !
دوست داری سریع تر راه بری - بدویی - ولی کسی که میدوه باید بیشتر مراقب سنگای توی راه باشه
باید بیشتر مراقب باشه که اینایی که جلوشن یه وقت شیطونی نکنن - سنگی - لنگی چیزی خلاصه ! واسه اونا دویدن تعریف نشده !
آدما به حرکت عادی خودشون ادامه میدن - زندگیشون مثل یه خونه ی آروم و دنجِ - تورو ترد می کنند - زمونه تبعیدت می کنه به زیرزمین
خوب داستان شروع میشه - اولش میترسی - یهو همه جا تاریک میشه - زیر زمین سرده - هیچکس اونجا نیست !
دلت تنگ میشه - می گیره - یه مدت با گذشته درگیری !
بعدش متوجه میشی که یه حسی داره تو رو به اینجا پیوند میده - انگار از اولش مال همین جا بودی - بعد متوجه میشی وقتی هیچکس دورت نیست چقدر دورت آرومه
میفهمی وقتی تاریکه چقدر بهتر میبینی - متوجه میشی چقدر بیشتر و بهتر درک می کنی - انگار دوباره متولد میشی
زندگی زیرزمینی - اون بالا تو اون خونه ها کسی نمیتونه به این خوبی ببینه ! کسی به این خوبی مراقب خودش نیست - کسی این آرامش رو نداره
تو هم به خاطر اینکه توی اون تابع نرمال اون وسط مسطا نبودی و همیشه "یه گوشه" برا خودت نشسته بودی و "کسی اونجا نبود" افتادی تو زیرزمین
تو اقلیت بودی !
حالا سرجای خودتی - بهتر از همه فکر می کنی - تصمیم می گیری - هیچ کسی نیست که جلوت رو بگیره یا اظهار نظری بکنه در مورد کارات
هیچکس نیست که ارزیابیت کنه - اون هم به غلط و با معیارهای اشتباه
حالا خودتی و خودت و یه دنیای تاریک و سرد و سرشار از تنهایی که بی انتهاست - خاصه - مزاحمی هم نداری
حالا آزادی - اون زیرزمین اسمش زیر زمینه - ولی سقف نداره - میتونی به هرجایی که دوست داری پرواز کنی
کم کم همه صدای بال زدنت رو میشنون - همه متوجه میشن که تو کی هستی - ولی هیچکس نمیتونه تورو پیدا کنه
حالا همه دوست دارن زیرزمینی بشن - ولی اون کسی که زیرزمینی نیست "نمیتونه" زیرزمینی بشه
اینجا مال آدماییه که "نرمال" نیستن - به چشم نمیان چون مثل کسی نیستن !
ولی یه چیزاییش همیشه باهات هست - درسته که الان مال خودتی - فکرت بهترین فکره - کارات کارایی هستن که هیچکس تو اون خونه ها "نمیتونه" انجامشون بده و هزارتا حسن دیگه
ولی تنهایی - به سرما عادت کردی انگار وجودت یخ زده - دوست نداری هیچکس پاشو بذاره تو زیرزمینت
دیگه دوست نداری برگردی به روزای مثل همه بودن و با هم بودن - حس می کنی بینهایتی ولی بازم یه چیزی کمه توی وجودت
راستش منم که الان دارم اینا رو برات می نویسم نمیدونم اون چیه ! ولی خوب شاید می ارزه یه چیزایی رو از دست بدی ولی دیگه مثل هیچکس نباشی و بتونی راحت خودت باشی - نه ترد بشی به خاطر اینکه مثل بقیه نیستی - نه سرمای گذشته بپیچه توی زیرزمینی که بهش تبعید شدی
دیگه از الان زندگی سرده - زندگی همینه - پس سرما معنی نداره وقتی چیز گرمی وجود نداره - پس دیگه گذشتت هم سرد نیست ...
خوشحال باش
Now You Are Free
Now You Are Infinite
"Now You Are "Underground
می گویند بهشت زیر پای مادران است
و من به تازگی با معنای این جمله آشنا شده ام
مادر هر آنچه که زندگیش را بهشتی می کرد به زیر پا افکند - بهشتی از آرزوهای زیبا , بهشتی که زندگی راحتی در آن جریان داشت , بهشتی سرشار از آسایش و شادی و رفاه
و این بهشت به زیر پا افکنده شد تا بهشتی در یک زندگی دیگر شکل گیرد
به راستی که هرجا بهشتی هست مادری بوده که بهشتش را به زیر پا افکنده
و فکر می کنم بازگرداندن این بهشت به مادر آرزویی محال است
آیه ای می گوید پس از هر سختی , آسانیست ... شاید باید زودتر از اینها به این موضوع شک می کردم که پس سختیِ این همه آسانی کجاست
شاید باید زودتر از اینها متوجه می شدم که هر آسانی و آسایش از سختی های فراوان زاده شده ولی یکی بوده که همه ی انها را به جان خریده و حاصلش را به تو تقدیم کرده
صادقانه بگویم , بهشت چه بهای سنگینی دارد ...
تقدیم به مادرم که بهشتم و هرچه در آن است از اوست
من به کسی میگم کور که با چشمش قضاوت می کنه
می خواهم کمی به دور از علم و یافته های علمی و فقط با توجه به داده های مذهبی صحبت کنم
صحبتم در مورد شیطان است - همان موجود حیله گر و مکاری که باعث و بانی اشتباهات ماست ! و ما انسان های "معصوم" را منحرف می کند !
شاید بهتر باشد برگردیم به ابتدای داستان - از همان زمانی که موجوداتی به نام آدم و حوا خلق شدند - اشرف مخلوقات و دارای قدرت "تفکر"
پس از آن از بهشت رانده شدند - چرا؟ چون موجود پلیدی به نام "شیطان" آنان را فریب داد - بله این ظاهر داستان است - منتها با شناختی که من از خدای خودم دارم این داستان زیاد توجه من را جلب نمی کند - بهتر است این خدای مهربان را بهتر توصیف کنم
موضوع از این قرار است - انسان از همان ابتدا با خصوصیات انسان های کنونی خلق شد - در کنار تمام محاسنی که داشت یک ذات شیطانی نیز در وجودش نهفته بود - خلق و خویی که باعث می شد کاری را انجام دهد و تماما در نحوه ی انجام آن کار مختارانه عمل کند - ولی پس از انجامش در صورت مواجه شدن با نتیجه ای نا مطلوب آن را به گردن دیگری بیندازد
آدم و حوا کاملا در انتخاب خود مختار بودند - منتها در آن زمان انسانی وجود نداشت تا همه ی تقصیرها را متوجه او کنند ! به نظر من خداوند در این مرحله به انها ( و در ادامه به همه ی انسان ها ) لطفی بزرگ نمود - موجودی ( خیالی ) به نام شیطان را آفرید - ادم و حوا تقصیر ها را متوجه او کردند - "بله شیطان ما را فریب داد " و اینگونه شد که این موجود خیالی خلق شد
به نظر من هیچ شیطانی بزرگ تر از انسان ها وجود ندارد - فقط خداوند لطفی کرد تا در پایان این موجود خیالی را به جهنم بیندازد و انسان ها را به این علت که فریبش را خورده اند و "بی گناه" بوده اند ببخشد ! خداوند خیلی انسان ها را دوست دارد ! شاید دلیل خلق شیطان هم همین باشد - اگر شیطان خلق نمیشد چه کسی تاوان این همه اشتباه انسان را میداد و به جای او تا ابد در جهنم میماند ؟ و فکر می کنم اگر خداوند این لطف را در حق بندگانش نمی کرد - در بهشت به علت "عدم به حد نصاب رسیدن" تخته میشد و چوب تمام درختانش را باید صرف هیزم مصرفی جهنم می کردند ! ( همانطور که در ابتدای این نوشته عرض کردم تمام صحبت های من بر اساس اعتقادات مذهبیست و خود من هرگز چنین تصوری از بهشت یا جهنم ندارم )
گرچه انسان ها واقعا باورشان شده که تمام کارهای شیطانی ای که انجام می دهند حاصل وسوسه های موجودی غیر از خودشان و هوای نفسشان است ! داستان همان فردیست که دروغی می گوید و اینقدر تکرارش می کند تا خودش هم فراموش می کند که دروغ است و آن را باور می کند
و فکر می کنم در پایان خود این شیطان خیالی هم می تواند فقط با استناد به این موضوع که "انسان نبوده است" مورد عفو و بخشش قرار گیرد و خداوند لطفش را شامل او هم خواهد نمود - چه خدای مکار مهربانی !!!
شیطان درون خود ماست - هیچ شیطانی بیرون از ما وجود ندارد - بهتر است با خود صادق باشیم و خود را تسلیم نیرویی خارجی که باعث و بانی اشتباهاتمان است نکنیم - هر زمان این شیطان خیالی را در ذهن کشتیم و مسئولیت تمام اشتباهاتمان را خود گردن گرفتیم می توانیم روی موضوع "دیگر اشتباه نکردن" کار کنیم - وگرنه جمله ی معروفی هست که می گوید "در توبه باز است ! " و همین جمله به حضور این شیطان فریبا رنگ می دهد
کاش انسان ها متوجه الطاف پروردگارشان می شدند ... شیطان لطف بزرگی بود
این روزها میبینم خیلی ها می گویند "خدا کجاست؟" - بعضی ها هم که از آنها می توان به عنوان "جلو افتادگان ذهنی" یاد کرد پاسخ این سوال را مدت هاست که یافته اند : ((خدا وجود ندارد)) !
با آنهایی هم که می گویند وچود دارد چون اینطور شنیده اند کاری نداریم
برویم سراغ سوال ! هر سوالی راه حلی دارد
موضوع برمی گردد به دوره ی راهنمایی و دبستان - داستان از جایی شروع شد که در کتاب علوم موضوعی با عنوان "اهرم ها" مطرح شده بود و قوانین ساده ای برای آن وضع شده بود
هر اهرم ساده تشکیل شده از 3 قسمت : تکیه گاه - نیرو - جسم !
خوب در آن زمان موضوع به بیل و فرغون و قیچی ختم می شد و نهایتا دسته بیلی در امتحان فهم ما را نسبت به این موضوع محک میزد !
منتها الان موضوع فرق کرده - انهایی که خیلی فکر می کنند به این موضوع ساده فکر نکرده اند !
من می توانم جریان زندگی را یک اهرم ساده فرض کنم ! و حالا می رویم سراغ تجزیه ی قسمت های تشکیل دهنده ی این اهرم به کمک قوانین اهرم ها
هر اهرم قسمتی دارد به عنوان نیرو - نیرو "نقش اول" است - همه چیز به آن بستگی دارد منتها به 2 قسمت دیگر هم احتیاج دارد تا نیرو باشد ! وگرنه معنایی ندارد - خوب من این نیرو را "خودم" در نظر گرفتم - من باید حرکت دهم - باید تغییر ایجاد کنم و هزاران باید دیگری که وظیفه ی نیروست !
جسم ! خوب مفعول تمام آن "هزاران باید دیگر" را جسم در نظر می گیرم - باید حرکت کند - باید تغییر کند و ...
تا اینجا همه چیز درست بود - شاید اهل تفکر که خدا را نیافته بودند همین موضوع کوچک را فراموش کردند
تکلیف "تکیه گاه" چه می شود ؟ این نیرو را چگونه اعمال کنیم ؟ گیریم بسیار هم زیاد است - آیا می توان بدون داشتن تکیه گاهی مناسب نیرویی وارد آورد ؟ حتی برای به حرکت در آوردن یک "پر" احتیاج به تکیه گاهی برای نیرویمان داریم
موضوع دیگری که گریبان گیر عده ی دیگری از مردم است این هست که اصلا قانون اهرم ها چیست ؟ داستان چیست !
این مردم گاهی جسم را به جای تکیه گاه قرار می دهند ( خدایا همه اش تقصیر تو بود ) و یا گاهی نیرو را با تکیه گاه اشتباه می گیرند ( خدایا خودت درستش کن ) گاهی تکیه گاه را سست قرار می دهند ( یا ابن عبدل ) و گاهی هم در جای مناسب قرارش نمی دهند ( خدایا جان مادرت همین 1 دفعه - دیگه مزاحمت نمیشم )
داستان همین است ! تکیه گاه ! نیوتون می گفت : اگر به من اهرم مناسبی اعطا شود - با طول مناسب و تکیه گاهی که در جای مناسب قرار دارد - زمین را حرکت می دهم ! زیاد هم پرت و پلا نمی گفت این دوست عزیزم ... مهم اینست که تکیه گاه شما کجا باشد - چقدر محکم و ثابت باشد و چقدر برای وارد آوردن نیرو شرایط را محیا کرده باشید !
آنگاه با وارد آوردن نیرویی اندک هم می توان مانعی عظیم را حرکت داد
نکات مهم :
نیرو چیزی جز "من" نیست
جسم "من" نیستم ولی گاهی می توانم خودم را هم تکان دهم ( الاکلنگ )
مهم جایگاه تکیه گاه است - هرچه بهتر این تکیه گاه را در این اهرم جای دهید - نیروی شما مفیدتر خواهد بود
هیچ نیرویی نمیتواند تکیه گاه هم باشد و بر عکس
جسم تکیه گاه نیست - تکیه گاه ثابت است و جسم باید حرکت کند - اتفاقا کاملا از هم جدا اند
در نهایت : قانون اهرم ها در زندگی می گوید - تنها نیرو تویی - و هرچیزی غیر از تو در این زندگی حکم همان جسمی را دارد که مفعول نیروی توست - فقط یادت باشد که به یک تکیه گاه احتیاج داری - آن تکیه گاه تو نیستی - ماهیتش هم طوریست که هیچکسی نمیتواند باشد چون نیروی تو می تواند بر همه اثر کند - پس این تکیه گاه را چه بنامیم ؟ که در حالی که هیچ تاثیری در نیروی ما نداشته باشد - تاثیرش را در نتیجه ی کار ببینیم ؟
شما را نمی دانم
من این تکیه گاه را "خدا" نامیده ام !