Oops

Oops

Oops

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از قسمت نظرات استفاده کنید.

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

گفتم شاید بد نباشه این رو هم برای تنوع اینجا بنویسم - تا جو این بلاگ زیاد "دارک" نشه ! 


یاد شیطنت های دوران نوجوانی و جوانیمون به خیر - این خاطره مربوط میشه به دوران دبیرستانمون ...



سال دوم دبیرستان بودیم - علاوه بر اینکه دانش آموزای بسیار خوبی بودیم و مثلا مدرسه ی استعداد های درخشان بود و از چشم مخاطبین ما بچه هایی به نظر میومدیم که سرشون فقط توی کتابه ! ولی کم پیدا میشد در ما که درسخون باشه ! یعنی اینکه درس ما خوب بود از ویژگی های ذاتیمون بود وگرنه کاری با کتاب و این برنامه ها نداشتیم به اون صورت :دی مگر در شرایط بحرانی ( که حالا تعریف بحران رو هم بعدا مفصلا خدمتتون عرض خواهم کرد ) -بمب انرژی و خرابکاری بودیم ( یعنی مثلا الان نیستیم ! ) و معلم ها از یه طرف راهی برای تنبیه ما پیدا نمی کردند چون از نظر درسی ضعفی نداشتیم و از طرفی بعضا به حالت جنون میرسیدند از دست ما


به هر حال - یکی از داستان ها رو براتون تعریف می کنم - یه دفعه یکی از دوستان ما که قصد داشت المپیاد ریاضی بخونه مشکلی براش پیش اومده بود که باید میرفت کانون - به ما هم گفت که من فردا مدرسه نمیام 


سریع طرحش رو ریختیم - قرار شد یکی از بچه ها اعلامیه ی فوت ایشون رو درست کنه و روزی که ایشون نمیاد همه سیاه بپوشیم و بیایم مدرسه و اعلامیه اش رو بزنیم به دیوار


فردا هم این اتفاق افتاد - خوب فضا رو شبیه سازی می کنم : صبح ساعت 8 صبح - کلاس شیمی - همه سیاه پوشیده بودیم و اعلامیه رو از داخل به در کلاس زده بودیم


معلم وارد کلاس شد - یک صدای ضعیف با غم و اندوه بسیار گفت : برپ ( برپا هم نه - برپ که یعنی قدرت ندارم به صورت کامل بیانش کنم و بگم برپا )


همه ایستادیم و سرهامون پایین بود - بعضی از بچه ها گوشه ی چشمشون رو پاک می کردند ( اشک ! ) و هیچ صدایی نمیومد - معلم پرسید چیزی شده ؟ یکی از بچه ها که جلوی کلاس بود اشاره ای به اعلامیه کرد و دستش رو گذاشت جلوی صورتش ( من دارم گریه می کنم یعنی ) معلم اعلامیه رو دید و : اِ اِ اِ اِ !!!!! حمید ؟!!؟!!؟! اینو من پریروز دیدمش ...  چرا آخه ؟ آخ آخ آخ آخ - و انگشت سبابه اش رو بین دندون هاش قرار داده بود و با حسرت به عکس نگاه می کرد و بچه های کلاس هم همه سری به نشانه ی غم تکون میدادند - بعضی ها هم الکی گریه می کردند 


جو کلاس بسیار معنوی شده بود که ناگهان یکی از بچه های کلاس که همیشه ناهماهنگ عمل می کرد پوزخند زد و معلم صداش رو شنید - نگاهی به ما کرد و متوجه حالت شیطانی چهره های ما شد ! اعلامیه رو از در جدا کرد و به سمت دفتر مدرسه رفت - صداهایی در کلاس شنیده میشد که از مهم ترین اونها میتونم به جمله ی معروف "بدبخت شدیم" اشاره کنم - ناظم مدرسه هم که کاملا در جریان بود و ما رو بزرگ کرده بود به قولی !


پس از چند دقیقه دیدیم ناظم ما ( که تا اون لحظه کسی عصبانی ندیده بود ایشون رو ) وارد کلاس شد و از همون ابتدا شروع به شخم زدن و برداشت محصول کرد ! من از همون لحظه ای که ایشون وارد کلاس شد با آنالیز کردن انواع حملاتش و نقاط قوت و ضعفش داشتم برای اینکه چطور پیروز میدان باشم برنامه ریزی می کردم و خوشبختانه وقتی به من رسید با یک جاخالی "حرفه ای" تونستم نتیجه ی داستان رو به نفع خودم به اتمام برسونم و ایشون رو پشت سر بگذارم منتها عملکرد همه مثل من نبود و بعضی از دوستان هنگام فرار به فرض پاشون لای "جامیز" گیر میکرد و علاوه بر اینکه صورت مبارکشون با هرچیزی که جلوشون بود یکی میشد - موقعیت خارق العاده ای برای ناظم ما که در اون لحظه حکم Hulk رو داشت فراهم می کردند و بچه های دیگه ی کلاس که به هر نحوی موفق به گریز شده بودند با نگاهی سرشار از نا امیدی به اونها نگاه کرده فرار می کردند


به هر حال - همه ی کلاس رو نه از کلاس - بلکه از مدرسه به بیرون هدایت کردند !  ( چه هدایتی ) - نکته ی جالب زمانی بود که مردم رد می شدند و میدیدند حدود 20 نفر با لباس سیاه جلوی مدرسه نشسته اند و بسیار هم ناراحتند ( که البته ما نه تنها  ناراحت نبودیم بلکه بسیار هم خوشحال بودیم ولی حسمون رو همچنان حفظ کرده بودیم و هیچ دانش آموزی از اینکه زمانی که باید در کلاس باشه - خودش رو در خیابون پیدا بکنه ناراحت نیست ) و مردم فکر کردند اتفاقی برای کسی افتاده و پس از چند لحظه علاوه بر ما عده ای از مردم هم جلوی در مدرسه جمع شده بودند و پرس و جو می کردند و ما هم همچنان از فوت دوستمون صحبت می کردیم و اشک و ناله که همین موضوع باعث شد که ناظم مدرسه ( با حالتی شبیه به گریه ) ما رو به داخل فرا بخونه و با لحنی شبیه به التماس از ما درخواست کنه که  لطفا دانش آموز باشیم


ما هم مثل همیشه قول دادیم که بار آخرمون خواهد بود و مثل همیشه بار آخرمون بود "واقعا"


به هر حال این هم خاطره ای بود که بعد از چندین سال به یاد آوردمش و براتون تعریفش کردم


شاد و موفق باشید




افراد متفاوت 


برای افراد متفاوت


فردی متفاوت اند


و برای افراد عادی و تکراری


فردی بی معنا و تکراری


تفاوت یعنی ارزش و این روزها چیز با ارزشی پیدا نمی کنی


و اما تاریخ طرفدار وفادار تفاوت هاست و به آنها روح می دهد


تنها تاریخ است که قدر تفاوت را می داند و وفادارانه تا ابد از آن در برابر فراموشی ها محافظت می کند


تنها تفاوت است که روح دارد


آنان که متفاوت بوده اند هرگز نمرده اند


وگرنه اگر تکراری باشی داستانت هم تکراری خواهد بود


مرده ای در میان مردگان گورستان


یک تکه گوشت که خوراک خاک و خواب می شود




گاهی آه هایت اینقدر سنگین اند که نمی توانی آنها را بر قلم سوار کنی 


گاهی هیچ دریایی به ژرفای قطره اشکی که تمام وجودت در آن غرق شده است نیست


گاهی دیگر حس نوشتن نیست


جهنم همین خلوت تکراریست - همین چیزیست که مردگان برایم به ارث می گذارند - میمیرند و جهنم میسازند - گورهایی که سرشار از سکوت اند


و گرم ! مردگانی که وقتی مردند فهمیدی چقدر گرم بوده اند ... چقدر گرم و جهنمی ...


جهنم با "صدایی که مرا می خواند" بهشت خواهد شد - همین که سکوت این جهنم بشکند من بهشتی می شوم


صدایم کن ...




تمامی دوستانم از دنیا رفته اند


دنیایم روز به روز سردتر می شود - قبرهایی مانده اند که شب ها را در کنارشان صبح می کنم - گرمند - قبرها زنده ترند ! حداقل مرده ای که در قبر است برای تو زنده است


این دنیای من است ! وقتی کسی دنیایی را ترک می کند فقط برای ساکنین آن دنیا میمیرد - و همیشه میدانی هیچکس واقعا نمرده است و فقط از دنیای تو رفته- همین است که تو را می کشد ! همین است که تو را در این "دنیای مردگان" نگاه میدارد ! گویا همه زنده اند و فقط تو مرده ای - همیشه با حسرت به این قبرستان سرد و بزرگ نگاه می کنم - فقط ای کاش خودم هم می توانستم در دنیای خودم بمیرم ... تا به زندگی باز گردم



شاید من آنها را کشته ام ! نمی دانم - شاید این دنیا همه را آزار می دهد - حتی کسی نیست که مرا مجازات کند ! از پرسه در این قبرستان بیزار شده ام - تازه می فهمم کسی که آرزو دارد تمام دنیا برای او باشد چقدر کوته فکر است ... و من فهمیدم که ارزش دارد تمام دنیایت را به کسی بدهی - و فقط او برای تو باشد


i wanna thank you mom

i wanna thank you dad

for being in this fucking world

to a bitter end


شب های یلدا !


درود !


هرگز فکر نمی کردم روزی بلاگی  ایجاد کنم و در آن مطلبی بنویسم ! حتی احتمال این رو میدادم که بلاگی ایجاد کنم و در آن مطالب دیگران رو قرار بدم


منتها اینکه مطالب از خود من باشند یک مقدار دور از ذهن بود


بعد از مدتی متوجه شدم که هیچ علاقه ای به مطالب "دیگران" ندارم - حتی نقل قول کردن از کسی در شرایطی بسیار خاص انجام می شد


و پس از طی دوره ای متوجه شدم که گه گداری از اینکه در پروفایل کسی - در امضاهای خودم و یا در هر گوشه و کناری از این دنیای مجازی چیزی بنویسم بدم نمی اید


ضمنا از نوشتن با کیبورد بیزار بودم منتها متوجه شدم که بیشتر نوشتن هایم با همین وسیله انجام شده اند


نه جوهری دارد نه می توانی آن را در دست بگیری - ولی گویا کاری که قرار هست انجام شود نه احتیاج به جوهر دارد و نه در دست داشتن چیزی


گویا آن کار تو را در دستانش می گیرد - به تو فرمان می دهد و تو انجام می دهی - و این بستگی به شرایط دارد که چه وسیله ای را برای انجام این کار انتخاب کنی


در شرایط کنونی بازه ی انتخاب من وسیع نیست ! فکر می کنم همین وسیله هم می تواند به من کمک کند


به هر حال - در حال حاضر نه حوصله ی نوشتن دارم و نه توضیح زیاد - قصدم این بود که استارت انجام این کار رو بزنم


نه به خاطر تغییر در محتوای این بلاگ - به خاطر تغییری که ممکن است محتوای این بلاگ در من بدهند


فعلا برای شروع یک مقدار از مطالبی که در جاهای مختلف و در شرایط مختلف نوشته ام رو کپی می کنم و در اینجا قرار می دهم


بعد موضوع رو save می کنم و در قالب یک مخاطب به اینجا وارد می شوم و موضوعات رو مطالعه می کنم 


دوست دارم ببینم چشم اندازش چگونه است ! شاید اگر زیاد بد نبود به این کار ادامه دادم 


فکر می کنم سخت ترین قسمت هر کاری شروعش هست ! یک مقدار که در کارت غلت بخوری کم کم هموار تر می شوی 


چقدر نوشتم ! برویم ببینیم ... 



با سلام 


به وبلاگ من خوش آمدید - این مطلب به صورت آزمایشی برای سنجش سیستم مدیریت محتوای وبلاگ ارسال می شود


موفق باشید