به نام تفاوت

به نام تفاوت

به نام تفاوت

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از قسمت نظرات استفاده کنید.

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

خوب


در اردو بودیم عید بود - کمر من پیچ خورده بود و این موضوع واقعا اعصاب برای من نذاشته بود - نصف بقیه میتونستم تمرین کنم ! کمرم بهم اجازه نمیداد . طلسم شده بود خوب نمیشد و اردیبهشت هم مسابقه داشتیم


یک سری اسپری خریده بودم - مدام به کمرم میزدم تا بیحس بشه و از دردش کم بشه تا بتونم تمرین کنم


برادرم دائم می نالید و می گفت که پاش درد می کنه - به هر حال تصمیم گرفتیم بریم دکتر - کمر من رو معاینه کرد و گفت که پیچیدگی و کوفتگی عضلات داری - باید بهش استراحت بدی - که خوب من نمیتونستم استراحت کنم چون نتیجه ی تمام زحماتم به باد میرفت - باید هرجوری میبود به مسابقات جهانی اعزام میشدم و این موضوع من رو نسبت به هر دردی بیحس می کرد


منتها وضعیت بدی برای برادرم پیش اومد - دکتر به پاهاش مشکوک شد و تجویز M.R.I کرد - وقتی جوابش اومد متوجه شدیم که در کنار استخوان ران برادرم یک غده به وجود اومده و نصف استخوان رو هم خورده بود ! مجبور شدیم عملش کنیم و با هر بدبختی ای که بود عمل شد


منتها بعد از عمل پزشک دستور داد که دیگه ورزش رزمی کار نکنه و پرونده ی تکواندوی برادرم همین جا بسته شد - حالا دیگه نه در اردوها کسی با من بود - نه میتونستم با کسی تمرین کنم و .. تنها شده بودم ولی باز هم نمی خواستم اون مسابقه رو از دست بدم


به هر حال روز مسابقه رسید و من با بهترین بازیکن کشور که در مسابقات قبلی قهرمان کشور شده بود باید بازی می کردم و یکی از ما انتخاب میشد


روز سختی بود - هم من او رو میشناختم و هم او من رو - در اردوها با هم تمرین کرده بودیم و به خوبی با هم آشنا بودیم - بازیکن بسیار خوبی بود


ولی من هم بسیار تمرین کرده بودم - یادمه استاد حاجی پور ( پدر خانم سوسن حاجی پور که نماینده ی ایران در المپیک  2012 بود ) کوچ من بود و دائم بهم می گفت امسال نماینده ی ایرانی 


بازی شروع شد - خیلی عالی بازی کردم - راندها گذشتند - قبل از مسابقه به کمرم کلی اسپری زده بودم که فقط همین 1 بازی من رو یاری بکنه 


30 ثانیه مونده تا انتهای بازی - نتیجه ی بازی 4 بر 1 به نفع من بود و در دلم داشتم خدا رو شکر می کردم که ناگهان زمانی که اومدم یک ضد حمله رو اجرا کنم کمرم پیچید و به قول خودمون "قفل کرد" این بدترین چیزی بود که میتونست اتفاق بیفته - در دلم فقط می گفتم خدایا نبازم ! نباید ببازم -  منتها وقتی ایستادم متوجه شدم که حتی نمیتونم بدنم رو تکون بدم - نصف بدنم گرفته بود و ثابت مونده بود و هر تکونی که می خواستم به خودم بدم چنان دردی می گرفت که حد نداشت


حریف من هم از این فرصت به بهترین نحو استفاده کرد ! صدای استاد کوچم رو می شنیدم که فریاد میزد "چرا ایستادی - حمله کن - بهترین دفاع حمله اس - چت شد یهو " منتها فایده ای نداشت - بدنم شوکه شده بود و سیاتیکم تمام بدنم رو قفل کرده بود


2 امتیاز دادم و چند اخطار گرفتم و هیچ یادم نمیره زمانی که 2 ثانیه به انتهای بازی مونده بود باز هم زمین خوردم و داور باز هم به من اخطار داد و یک امتیاز دیگر هم به حریفم اضافه شد ! نتیجه ی بازی - 5 بر 4 ! در عرض 30 ثانیه


مربیان به این علت که من رو میشناختند به من اجازه دادند که یک بازی دیگر هم انجام بدم منتها کمر من آسیب بدی دیده بود ! بازی بعدی رو هم 8 بر 0 باختم به بازیکنی که اصلا در حد و اندازه ی این حرف ها نبود و بعد روی تشک دراز کشیدم و مات و مبهوت به بالا نگاه می کردم 


همه ی آرزوهایم تباه شدند - خط خوردم به همین سادگی 


خوب این یکی رو شرح دادم - موارد بعدی رو شرح نمیدم - فقط به صورت لیست وار بیانشون می کنم


سال بعد هم کلی تمرین کردم و 2 هفته مانده به مسابقات پای من در اردو شکست و نتونستم مسابقه بدم


سال بعدش مجبور شدم به خاطر کنکور مدتی تکواندو رو کنار بگذارم و درست زمانی که استارتش رو زدم در اولین روز تمرین پای من پیچ خورد و شکست و تاندون های مچ پام پاره شدند - چند ماه گچ گرفتمش ولی به علت آسیب تاندون هاش - تا به همین امروز که مهمون شما هستم و در حال خواندن این ارسال هستید نتوانسته ام تکواندو کار کنم ! حس می کنم دیگه نمیتونم کار کنم و واقعا ناراحتم ... 


احساس می کنم این حق من نبود - و من اسم اینها رو بدشانسی میذارم نه چیز دیگری ! تمام تلاشم رو کردم و هیچ اسمی جز بدشانسی نمیتونم روی این موضوع بذارم ! انگار اصلا قرار نیست به آرزوم برسم ... 


برادر آخرم هم در اوج قهرمانی ها به خاطر درسهایش ورزش رو رها کرد - البته به خاطر اینکه در مسابقات کشوری حقش رو خوردند و با ناداوری حریفش رو برنده اعلام کردند - او هم دیگر کار نکرد !  خوب وقتی عاشق رشته ی ورزشیت هستی به این میگن شکست عشقی


به هر حال امیدوارم پای من هم خوب بشه ! بتونم دوباره بدرخشم ! این رو حق خودم میدونم ... به امید روزهای "دوباره خوب"



پایان داستان

خوب


ما تکواندو رو شروع کردیم - در روزها و ماه های اول مثل اکثر هنرجوها فقط میرفتیم باشگاه منتها بعد از اینکه اولین کمربند رو گرفتیم انگار یک بمب در وجود ما منفجر شد - فکر نمی کنم هیچ کمربندی به شیرینی اولین کمربندت در ورزش رزمی باشه 




بعد از گرفتن اولین کمربند به ما اجازه میدادند که مبارزه کنیم و این آرزوی من بود که روزی با یه نفر مبارزه کنم - یادمه اولین بار چقدر کتک خوردم ! و فهمیدم همه چیز مثل این فیلم ها نیست


به هر حال بعد از مدتی به اولین مسابقات اعزام شدیم و من در کمال ناباوری در اون مسابقات اول شدم ! خودم هم نمیدونم چطور منتها حسی که داشتم وصف نکردنی بود ! تازه فهمیدم اول شدن چه حسی دارد - دیگه به تکواندو علاقه مند شده بودم ! دیگه به هیچ ورزشی علاقه نداشتم - در هر فرصتی به حیاط خانه میرفتم و تمرین می کردم - در باشگاه ما 2 - 3 قهرمان حضور داشتند که در آن زمان به اردوهای تیم ملی دعوت می شدند و واقعا از بهترین بازیکن های کشور بودند - اینها اصلا با ما تمرین نمی کردند - یعنی اصلا ما رو در حد خودشون نمیدیدند - من همیشه به تمرین هاشون نگاه می کردم و لذت می بردم و در منزل سعی می کردم استیل بدنم رو شبیه به اونها کنم - میدویدم - یادمه در زمستان باید ساعت 6:30 میرفتم مدرسه چون مدارس استعدادهای درخشان اون زمان خیلی کم بودند و از منزل ما تا مدرسه ام حدود 40 کیلومتر راه بود - من صبح ها ساعت 5 بیدار میشدم و میرفتم میدویدم ! و بعد می اومدم خونه و اماده می شدم که برم مدرسه - کم کم توجه بازیکنان مطرح باشگاه به من جلب شد - کم کم من ر ودعوت می کردند که باهاشون مبارزه کنم - اوایل واقعا سخت بود و کتک می خوردم ! ولی کم کم وضعیتم بهتر شد تا اینکه کتک میزدم ! اعتماد به نفسم زیاد شده بود - به مسابقات استانی رفتیم و قهرمان استان تهران شدم و دعوت شدم به اردوی آمادگی جهت شرکت در مسابقات کشوری - در مسابقات کشوری اون سال به عنوان فنی ترین بازیکن به همراه 2 بازیکن دیگر در وزنم به انتخابی های اردوی تیم ملی دعوت شدیم


واقعا نمیتونم بگم چقدر تلاش می کردم - چه روزهای سختی بودند - فشار درس ها - و از طرف دیگر آرزوهام - اینکه تا من از تمرین هام که نزدیکی کرج بودند بر می گشتم خونه ساعت 10 میشد ! درسم داشت افت پیدا می کرد ولی نمی خواستم اینطور باشه و به هر دری میزدم تا بتونم خودم رو تا روز مسابقاتی که مشخص می کرد چه کسی باید به مسابقات جهانی اعزام بشه آماده نگه دارم و از هیچ لحاظی افت نکنم


از طرف مربی تیم سایپا هم در مسابقات کشوری به علت بازی های خوبی که انجام داده بودم به این تیم دعوت شدم و در وزن خودم از همون ابتدا به عنوان بازیکن فیکس و ثابت تیم برای حضور در لیگ برتر نوجوانان کشور قرار داده شده بودم


سال دوم دبیرستان بودم - این رو داخل پرانتز عرض کنم که ما 3 برادر هر سه طلایی بودیم - برادر کوچکترم هم بازیکن نخبه ای بود و تمام بازی هایی که انجام میداد رو با امتیازهای ناک دانی و ناک اوت برنده میشد


برادر آخرم هم بی نظیر بود و در رده ی نونهالان و خردسالان همیشه قهرمان استان بود - منتها فعلا نوبت من بود - اونها هنوز وارد نوجوانان نشده بودند


احساس می کردم آینده ای روشن در انتظارمونه - باید هم همین طور میشد 



منتها ...


باقیش در پست بعد

خوب - می خوام زندگی ورزشیم رو به صورت خلاصه بیان کنم ! هر روزی یه حسی به آدم دست میده - مثل اینکه امروز خیلی احساس "پیرمردی" بهم دست داده فقط خاطره تعریف می کنم


موضوع از اونجایی شروع شد که سال اول راهنمایی بودم و منتظر دوستم در کوچه با برادرهام نشسته بودیم تا بیاد - قرار بود اون روز به منزل ما بیاد و بازی و شیطنت و کارهایی که تو اون سن انجام میدادیم


ناگهان سروکله ی حدود 10 نفر جوون بین 12 تا 18 ساله پیدا شد - داشتند فوتبال بازی می کردند و توپشون پنچر شده بود - اومدند از ما سوال کنند که توپ داریم یا نه ! که خوب ما هم گفتیم نه نداریم و رفتند - برادر من در اون زمان خیلی بچه بود فکر می کنم 5 یا 6 ساله بود - ناگهان حس دلاورانه ای بهش دست داد و بلند شد بهشون گفت "دیگه هم نبینم این طرفا پیداتون شه " در این لحظه چیزی که اونها با خودشون گفتند فقط یک کلمه ی جمع و جور بود : "چی ؟!!؟!؟" و چیزی که من و اون یکی برادرم با خودمون می گفتیم این بود که : "روانی - چرا ؟ این چه کاری بود؟"


فکر کنم هر سه تامون فهمیده بودیم که باید برای چه چیزی آماده کنیم خودمون رو ! آرزوم در اون لحظه این بود که یه افکتی - جلوه های ویژه ای چیزی به داستان اضافه بشه و مثل این فیلم ها خلاصه داستان به نفع ما تموم شه و در همین رویاها بودم که دیدم یه نفر یقه ی من رو گرفت - اطرافم رو نگاه کردم - برادر کوچکم با سرعتی که قابلیت ثبت در گینس رو داشت در حال فرار به سمت منزل بود ( ساخته شده بود برای همین کار ) و وقتی اون سمت رو نگاه کردم اون یکی برادرم رو دیدم که با زبان بی زبانی داشت من رو نگاه می کرد و میشد از نگاهش خوند که داره میگه : "چه کنم دیگه - خرابتیم ! برو دارمت ! "


به هر حال اول هر دعوایی با حرکات خنده دار مخصوص به خودش شروع میشه ! دست های دو طرف در هم قلاب میشه و سرها میره تو هم ! و به هم فشارهایی وارد میارن که خوب طبق قوانین فیزیک چون تکیه گاه ها در جای مناسبی قرار ندارند - معمولا تمام این فشارها بیهوده اند و صرفا اتلاف انرژی و دیده نشده کسی در این مرحله از دعوا از صحنه خارج بشه - شاید هم نوعی گرم کردن بدن و ترشح آدرنالین مورد نیاز برای پرداختن به ادامه ی موضوعه ! ولی خوب ایندفعه این موضوع روی همین مرحله ی اول گیر کرده بود و به قول خودمون " دعوای اصلی load نمیشد ! "


داشت حوصله ام سر میرفت - سرم رو برگردوندم تا وضعیت برادرم رو بررسی کنم که دیدم داره جون میده ! دقیقا اینی که میگم داشت جون میداد صحنه ای بود که دیدم - دو تا از اون پسرها رفته بودند سراغش - یکی دستانش رو گرفته بود و اون یکی گلوش رو و بعدا خودش بهم گفت که در اون لحظات دیگه جایی رو نمیدیده و داشته بیهوش میشده - خوب اصطلاحی هست که میگه خون خون رو میکشه ! همین موضوع باعث شد خودم رو از اون پسر جدا کنم و به سمتشون بدو ام و با آخرین قدرتی که داشتم جفتشون رو پرت کنم روی زمین - منتها وقتی برگشتم دیدم ای داد بیداد - دعوا load شد !


بله - چندین موجود خشن و عصبانی ریختند سرم و در یک چشم به هم زدن من رو نقش بر زمین کردند - من هم با توکل به خدا و ائمه ی اطهار مشغول تماشای له شدن اعضا و جوارهم زیر دست و پاشون شدم - البته در اون لحظات اینقدر هیجان ادم بالاست که اصلا دردی حس نمی کنه - به هر حال ما رو کوفتند و روبیدند و شخم زدند و ... پس از طی لحظاتی از زیر دست و پای اونها مشاهده کردم که برادرم با همون سرعتی که در ابتدای داستان در حال فرار دیده بودمش داشت به سمت ما میدوید - خوب این عادی نبود چون این موجود فقط فرار کردن رو بلد بود - ولی وقتی به پشت سرش نگاه کردم و پدرم رو به همراه همسایمون دیدم متوجه دلیل شهامت این بشر شدم 


به هر حال - موجوداتی که روی من خراب شده بودند متواری شدند و ما هم برای اینکه حداقل یک حرکت مثبتی در جهت پیشبرد اهداف انقلاب و مقابله با دشمنانش انجام داده باشیم شروع کردیم دنبالشون دویدن - ولی خوب این حرکت ما نه تنها مشت محکمی بر دهان استکبار نبود - بلکه بعدا فهمیدیم چقدر "ضایع" است که بعد از دعوا شیر بشی و بدویی دنبال اونایی که زدنت !


به هر حال اینها همه مقدمه چینی بودند - اومدیم خونه - له و لورده شده بودیم - دوستم اومد خونه مادرم داشت برامون شربت میاورد و اعصابش خورد بود و دائم می گفت " اینطوری نمیشه - باید برید یه ورزش رزمی - هم بدنتون سلامته هم دیگه اینقدر کتک نمی خورید" من هم واقعا عاشق این ورزش های رزمی بودم و یادمه قبل از اینکه شروعش کنم همیشه تمرین می کردم تا مثل این ورزشکارهای فیلم ها بتونم پاهام رو 180 درجه باز کنم و وقتی موفق می شدم چقدر ذوق می کردم ! 


دوستم بهم گفت برید تکواندو - گفتم نه من کونگ فو دوست دارم ( تحت تاثیر بروسلی ) ولی مادرم گفت کونگ فو رشته ی سنگینیه - برید تکواندو تا بدنتون آماده بشه و بعد که 15 سالتون شد برید هر رشته ای که خواستید


ما هم قبول کردیم - با پرس و جوهای مادرم یکی از بهترین اساتید ایران رو پیدا کردیم - این رو میگم چون ایشون همیشه استاد من هستند - با اینکه اواخر کار همه چیز به هم ریخت منتها من مدیونشون هستم


به هر حال در تاریخ 23 خرداد ماه سال 1381 ما اولین جلسه ی تکواندو رو آغاز کردیم - حال و هوای خاصی داشت - تا حالا هیچ باشگاهی نرفته بودیم - 3 تا برادر که همه منتظر آینده ای درخشان بودند !


ادامه ی داستان رو در قسمت بعدی عرض خواهم کرد


گفتم شاید بد نباشه این رو هم برای تنوع اینجا بنویسم - تا جو این بلاگ زیاد "دارک" نشه ! 


یاد شیطنت های دوران نوجوانی و جوانیمون به خیر - این خاطره مربوط میشه به دوران دبیرستانمون ...



سال دوم دبیرستان بودیم - علاوه بر اینکه دانش آموزای بسیار خوبی بودیم و مثلا مدرسه ی استعداد های درخشان بود و از چشم مخاطبین ما بچه هایی به نظر میومدیم که سرشون فقط توی کتابه ! ولی کم پیدا میشد در ما که درسخون باشه ! یعنی اینکه درس ما خوب بود از ویژگی های ذاتیمون بود وگرنه کاری با کتاب و این برنامه ها نداشتیم به اون صورت :دی مگر در شرایط بحرانی ( که حالا تعریف بحران رو هم بعدا مفصلا خدمتتون عرض خواهم کرد ) -بمب انرژی و خرابکاری بودیم ( یعنی مثلا الان نیستیم ! ) و معلم ها از یه طرف راهی برای تنبیه ما پیدا نمی کردند چون از نظر درسی ضعفی نداشتیم و از طرفی بعضا به حالت جنون میرسیدند از دست ما


به هر حال - یکی از داستان ها رو براتون تعریف می کنم - یه دفعه یکی از دوستان ما که قصد داشت المپیاد ریاضی بخونه مشکلی براش پیش اومده بود که باید میرفت کانون - به ما هم گفت که من فردا مدرسه نمیام 


سریع طرحش رو ریختیم - قرار شد یکی از بچه ها اعلامیه ی فوت ایشون رو درست کنه و روزی که ایشون نمیاد همه سیاه بپوشیم و بیایم مدرسه و اعلامیه اش رو بزنیم به دیوار


فردا هم این اتفاق افتاد - خوب فضا رو شبیه سازی می کنم : صبح ساعت 8 صبح - کلاس شیمی - همه سیاه پوشیده بودیم و اعلامیه رو از داخل به در کلاس زده بودیم


معلم وارد کلاس شد - یک صدای ضعیف با غم و اندوه بسیار گفت : برپ ( برپا هم نه - برپ که یعنی قدرت ندارم به صورت کامل بیانش کنم و بگم برپا )


همه ایستادیم و سرهامون پایین بود - بعضی از بچه ها گوشه ی چشمشون رو پاک می کردند ( اشک ! ) و هیچ صدایی نمیومد - معلم پرسید چیزی شده ؟ یکی از بچه ها که جلوی کلاس بود اشاره ای به اعلامیه کرد و دستش رو گذاشت جلوی صورتش ( من دارم گریه می کنم یعنی ) معلم اعلامیه رو دید و : اِ اِ اِ اِ !!!!! حمید ؟!!؟!!؟! اینو من پریروز دیدمش ...  چرا آخه ؟ آخ آخ آخ آخ - و انگشت سبابه اش رو بین دندون هاش قرار داده بود و با حسرت به عکس نگاه می کرد و بچه های کلاس هم همه سری به نشانه ی غم تکون میدادند - بعضی ها هم الکی گریه می کردند 


جو کلاس بسیار معنوی شده بود که ناگهان یکی از بچه های کلاس که همیشه ناهماهنگ عمل می کرد پوزخند زد و معلم صداش رو شنید - نگاهی به ما کرد و متوجه حالت شیطانی چهره های ما شد ! اعلامیه رو از در جدا کرد و به سمت دفتر مدرسه رفت - صداهایی در کلاس شنیده میشد که از مهم ترین اونها میتونم به جمله ی معروف "بدبخت شدیم" اشاره کنم - ناظم مدرسه هم که کاملا در جریان بود و ما رو بزرگ کرده بود به قولی !


پس از چند دقیقه دیدیم ناظم ما ( که تا اون لحظه کسی عصبانی ندیده بود ایشون رو ) وارد کلاس شد و از همون ابتدا شروع به شخم زدن و برداشت محصول کرد ! من از همون لحظه ای که ایشون وارد کلاس شد با آنالیز کردن انواع حملاتش و نقاط قوت و ضعفش داشتم برای اینکه چطور پیروز میدان باشم برنامه ریزی می کردم و خوشبختانه وقتی به من رسید با یک جاخالی "حرفه ای" تونستم نتیجه ی داستان رو به نفع خودم به اتمام برسونم و ایشون رو پشت سر بگذارم منتها عملکرد همه مثل من نبود و بعضی از دوستان هنگام فرار به فرض پاشون لای "جامیز" گیر میکرد و علاوه بر اینکه صورت مبارکشون با هرچیزی که جلوشون بود یکی میشد - موقعیت خارق العاده ای برای ناظم ما که در اون لحظه حکم Hulk رو داشت فراهم می کردند و بچه های دیگه ی کلاس که به هر نحوی موفق به گریز شده بودند با نگاهی سرشار از نا امیدی به اونها نگاه کرده فرار می کردند


به هر حال - همه ی کلاس رو نه از کلاس - بلکه از مدرسه به بیرون هدایت کردند !  ( چه هدایتی ) - نکته ی جالب زمانی بود که مردم رد می شدند و میدیدند حدود 20 نفر با لباس سیاه جلوی مدرسه نشسته اند و بسیار هم ناراحتند ( که البته ما نه تنها  ناراحت نبودیم بلکه بسیار هم خوشحال بودیم ولی حسمون رو همچنان حفظ کرده بودیم و هیچ دانش آموزی از اینکه زمانی که باید در کلاس باشه - خودش رو در خیابون پیدا بکنه ناراحت نیست ) و مردم فکر کردند اتفاقی برای کسی افتاده و پس از چند لحظه علاوه بر ما عده ای از مردم هم جلوی در مدرسه جمع شده بودند و پرس و جو می کردند و ما هم همچنان از فوت دوستمون صحبت می کردیم و اشک و ناله که همین موضوع باعث شد که ناظم مدرسه ( با حالتی شبیه به گریه ) ما رو به داخل فرا بخونه و با لحنی شبیه به التماس از ما درخواست کنه که  لطفا دانش آموز باشیم


ما هم مثل همیشه قول دادیم که بار آخرمون خواهد بود و مثل همیشه بار آخرمون بود "واقعا"


به هر حال این هم خاطره ای بود که بعد از چندین سال به یاد آوردمش و براتون تعریفش کردم


شاد و موفق باشید




افراد متفاوت 


برای افراد متفاوت


فردی متفاوت اند


و برای افراد عادی و تکراری


فردی بی معنا و تکراری


تفاوت یعنی ارزش و این روزها چیز با ارزشی پیدا نمی کنی


و اما تاریخ طرفدار وفادار تفاوت هاست و به آنها روح می دهد


تنها تاریخ است که قدر تفاوت را می داند و وفادارانه تا ابد از آن در برابر فراموشی ها محافظت می کند


تنها تفاوت است که روح دارد


آنان که متفاوت بوده اند هرگز نمرده اند


وگرنه اگر تکراری باشی داستانت هم تکراری خواهد بود


مرده ای در میان مردگان گورستان


یک تکه گوشت که خوراک خاک و خواب می شود




گاهی آه هایت اینقدر سنگین اند که نمی توانی آنها را بر قلم سوار کنی 


گاهی هیچ دریایی به ژرفای قطره اشکی که تمام وجودت در آن غرق شده است نیست


گاهی دیگر حس نوشتن نیست


جهنم همین خلوت تکراریست - همین چیزیست که مردگان برایم به ارث می گذارند - میمیرند و جهنم میسازند - گورهایی که سرشار از سکوت اند


و گرم ! مردگانی که وقتی مردند فهمیدی چقدر گرم بوده اند ... چقدر گرم و جهنمی ...


جهنم با "صدایی که مرا می خواند" بهشت خواهد شد - همین که سکوت این جهنم بشکند من بهشتی می شوم


صدایم کن ...




تمامی دوستانم از دنیا رفته اند


دنیایم روز به روز سردتر می شود - قبرهایی مانده اند که شب ها را در کنارشان صبح می کنم - گرمند - قبرها زنده ترند ! حداقل مرده ای که در قبر است برای تو زنده است


این دنیای من است ! وقتی کسی دنیایی را ترک می کند فقط برای ساکنین آن دنیا میمیرد - و همیشه میدانی هیچکس واقعا نمرده است و فقط از دنیای تو رفته- همین است که تو را می کشد ! همین است که تو را در این "دنیای مردگان" نگاه میدارد ! گویا همه زنده اند و فقط تو مرده ای - همیشه با حسرت به این قبرستان سرد و بزرگ نگاه می کنم - فقط ای کاش خودم هم می توانستم در دنیای خودم بمیرم ... تا به زندگی باز گردم



شاید من آنها را کشته ام ! نمی دانم - شاید این دنیا همه را آزار می دهد - حتی کسی نیست که مرا مجازات کند ! از پرسه در این قبرستان بیزار شده ام - تازه می فهمم کسی که آرزو دارد تمام دنیا برای او باشد چقدر کوته فکر است ... و من فهمیدم که ارزش دارد تمام دنیایت را به کسی بدهی - و فقط او برای تو باشد


i wanna thank you mom

i wanna thank you dad

for being in this fucking world

to a bitter end


شب های یلدا !


درود !


هرگز فکر نمی کردم روزی بلاگی  ایجاد کنم و در آن مطلبی بنویسم ! حتی احتمال این رو میدادم که بلاگی ایجاد کنم و در آن مطالب دیگران رو قرار بدم


منتها اینکه مطالب از خود من باشند یک مقدار دور از ذهن بود


بعد از مدتی متوجه شدم که هیچ علاقه ای به مطالب "دیگران" ندارم - حتی نقل قول کردن از کسی در شرایطی بسیار خاص انجام می شد


و پس از طی دوره ای متوجه شدم که گه گداری از اینکه در پروفایل کسی - در امضاهای خودم و یا در هر گوشه و کناری از این دنیای مجازی چیزی بنویسم بدم نمی اید


ضمنا از نوشتن با کیبورد بیزار بودم منتها متوجه شدم که بیشتر نوشتن هایم با همین وسیله انجام شده اند


نه جوهری دارد نه می توانی آن را در دست بگیری - ولی گویا کاری که قرار هست انجام شود نه احتیاج به جوهر دارد و نه در دست داشتن چیزی


گویا آن کار تو را در دستانش می گیرد - به تو فرمان می دهد و تو انجام می دهی - و این بستگی به شرایط دارد که چه وسیله ای را برای انجام این کار انتخاب کنی


در شرایط کنونی بازه ی انتخاب من وسیع نیست ! فکر می کنم همین وسیله هم می تواند به من کمک کند


به هر حال - در حال حاضر نه حوصله ی نوشتن دارم و نه توضیح زیاد - قصدم این بود که استارت انجام این کار رو بزنم


نه به خاطر تغییر در محتوای این بلاگ - به خاطر تغییری که ممکن است محتوای این بلاگ در من بدهند


فعلا برای شروع یک مقدار از مطالبی که در جاهای مختلف و در شرایط مختلف نوشته ام رو کپی می کنم و در اینجا قرار می دهم


بعد موضوع رو save می کنم و در قالب یک مخاطب به اینجا وارد می شوم و موضوعات رو مطالعه می کنم 


دوست دارم ببینم چشم اندازش چگونه است ! شاید اگر زیاد بد نبود به این کار ادامه دادم 


فکر می کنم سخت ترین قسمت هر کاری شروعش هست ! یک مقدار که در کارت غلت بخوری کم کم هموار تر می شوی 


چقدر نوشتم ! برویم ببینیم ... 



با سلام 


به وبلاگ من خوش آمدید - این مطلب به صورت آزمایشی برای سنجش سیستم مدیریت محتوای وبلاگ ارسال می شود


موفق باشید