فیلمی به تازگی اکران شده به نام OtherLife
ایده ی جالبی در این فیلم بود، با یک نرم افزار بیولوژیکی، که از طریق چشم وارد ذهن میشد و اجرا میشد، یک زندگی و فضای جدید رو برای ذهن ایجاد می کردند...
فرد قادر بود تا فرضن در مدت ده دقیقه، در ذهنش یک مدت زمان خاص از یک زندگی دیگه رو تجربه بکنه...
فرضن می خواستند که مخترع این برنامه رو زندانی بکنند، و کد زندان رو از طریق چشم و به حالت قطره ی چشمی وارد ذهنش کردند
و اون فرد خودش رو در یک سلول پیدا کرد، و یک سال اونجا زندانی بود
اما بعد که به هوش اومد فقط چند دقیقه از بیهوش شدنش گذشته بود...
و بعد که متوجه شد، وقتی که دوباره بیهوشش کردند، قادر شد تا اون زمان یک سال رو خیلی سریع طی بکنه و بیدار بشه، و با خودش می گفت این فقط یک کده، و واقعی نیست
دقیقن یکی از سوژه هایی بود که خیلی بهش فکر می کنم... از کجا معلوم که زندگی ما یک کد نباشه...
زمان، جدا از ماهیت اصلیش، یک موضوع ذهنی هست، و اگر ذهن طور دیگری درکش بکنه، ماهیتش تغییر پیدا می کنه
برای فردی که بهش خوش می گذره سریع می گذره، برای فردی که در عذابه خیلی دیر میگذره، برای کسی که خوابیده محسوس نیست...
زندگی ما در کدوم حالتش قرار داره؟ آیا این هم یک کده؟ آیا اصلن واقعیه؟
راستش جدیدن اتفاقاتی رو دارم تجربه می کنم که دیگه نمیدونم دقیقن چی واقعیه و چی خیالی... اصلن نمیدونم اینها فرقی هم با هم دارند یا نه...
و این درگیر بودن با واقعیت و خیال داره من رو تبدیل می کنه به دو نفر که یکیش در دنیای واقعی زندگی می کنه، و اون یکیش در یک دنیای فانتزی...
و این یعنی فروپاشی... چون تمایل به فردیت و یگانگی، باعث میشه که یا در نهایت به سمت یکی برم، یا بین فشارشون متلاشی بشم...
و این فقط یک قسمت جریانه، وقتی همین فانتزی یا واقعیت رو با تئوری جهان های موازی یا ابر جهان ها و جهان های دیگه مخلوط می کنم... خیلی عجیب میشه...
ذهنم دیگه کامل از فانتزی هام خارج نمیشه، در واقعیت دارم گم میشم...
انگار ذهنم می خواد همونجا بمونه و داره گمم می کنه تا راه خونه رو نشونم بده
شاید واقعیت اصلی همون فانتزی باشه... و ما در توهم واقعیت اسیریم فقط...
چه موزیکی... Damn Psychedelic...
یک موضوع جالب دیگه رو براتون تعریف کنم - در همون زمینه ای که گفتم قصد دارم در موردش هر چند وقت یکبار چیزی بنویسم
چند سال پیش زمانی که تازه دانشجو شده بودم - یک شب پای کامپیوتر نشسته بودم و کارای جالب داشتم انجام میدادم و خیلی ذوق داشتم
که دیدم برادر وسطیم از اتاقش اومد بیرون و کنار بخاری ایستاد و مثل همیشه دستاش رو گرفت روی بخاری و داشت خودش رو گرم می کرد
و من همین طور که مشغول گرم کردن خودش بود بهش گفتم بیا اینجا رو ببین چه کردم و با کلی ذوق و شوق موضوع رو داشتم بهش نشون میدادم
اون هم بدون اینکه چیزی بگه یا واکنش خاصی از خودش بروز بده یکم نگاه کرد و بعد که صحبتم تموم شد دستاش رو کرد توی جیبش و برگشت رفت توی اتاقش
این موضوع گذشت تا فردا صبحش که بیدار شده بودم و رفته بودم سر سفره که صبحانه بخوریم و دیدم برادرم که صحبتش رو کردم سر سفره نیست
از مادرم پرسیدم که کجاست و فکر کردم که شاید هنوز بیدار نشده
و مادرم گفت که اصلن خونه نیست و دیروز صبح - یعنی قبل از دیشب که من دیدمش - رفته خونه ی خاله ی خدا بیامرزم که اون زمان زنده بود
یعنی اصلن در اون تایمی که من دیدمش و باهاش صحبت کردم خونه نبود !!!!!
من اصلن باورم نشد و بهش زنگ زدم و دیدم بله - اصلن خونه نبوده و از صبح روز قبل خونه ی خالم بوده !!!
این موضوع گنگ باقی موند توی ذهنم تا ۲ روز پیش
یه چرتی ظهر زده بودم و از خواب بیدار شده بودم و نشسته بودم روی رختخواب و داشتم کم کم بیدار می شدم که دیدم داداش کوچیکم اومد و کنار حال خونه ایستاد
یه مقدار با گوشیش ور رفت و بعد گوشی رو گذاشت توی جیبش و رفت توی اتاق من - من یه ریش تراش توی اتاقمه که داداشام میان میبرنش و صفا میدن صورتو
رفت داخل اتاق و در هم پشتش بسته شد - ریش تراش رو زد به برق و روشنش کرد که ببینه روشن میشه یا نه - چون خراب شده بود و داده بودیمش برای تعمیر
من نمیدیدمش ولی صدای کاری که می کرد رو میشنیدم... بعد هم خاموشش کرد و از برق کشیدش...
و من منتظر بودم که بیاد بیرون از اتاق و برای خودم هم چند تا پیام اومده بود که داشتم می خوندمشون و یکم سرم به گوشی گرم شد
بعد حس کردم ندیدم که داداشم بیاد بیرون - برای همین بلند شدم و رفتم توی اتاقم و دیدم اونجا نیست ...
و بعد با خودم گفتم که حتمن زمانی که حواسم به گوشیم بوده اومده و رفته
یکی دو ساعت بعد رفتم که چیزی بخورم... برای داداشم یکی یه چیزی آورده بود که گذاشته بودم توی اتاقش - و دیدم دست نخورده است
از مادرم پرسیدم پس چرا نگاه نکرده ببینه چیه ! مادرم گفت خوب وقتی بیاد میبینه !
پرسیدم مگه کجاست ؟ و مادرم گفت دانشگاه... دانشگاه داداشم هم اصلن تهران نیست
من با اطمینان به مادرم گفتم که از دانشگاه اومده و عصر دیدمش - و مادرم هم شک کرد و زنگ زد بهش
و ازش پرسید کجایی ؟ و داداشم گفت دانشگاهم !!! به امید خدا فردا بر می گردم !!!!!
پس اون بابایی - یا به عبارتی - اون باباهایی - اون برادرایی - که من دیدم کی بودن !
توی خواب و بیداری هم نبودم که بگم خواب بوده - و بیدار بودم و داشتم کارم رو انجام میدادم !!!!
نمیدونم شما هم تجربه ی مشابهی دارید یا خیر
به هر حال ... علیرغم اینکه خیلی برام عجیبه - خیلی هم جالبه و سوال شده برام - که آیا من مشکل ذهنی دارم و شیزوفرنی شدم
یا واقعن چیزی هست که نمیشه به راحتی توضیحش داد
اگر مشکل ذهنی نباشه خیلی جالبه ! خیلی !!!!!!
من در طول روز زمان زیادی رو پای کامپیوتر می گذرونم... به شدت بهش اعتیاد دارم، به خصوص زمانی که سوژه ی خوبی برای نشستن پای کامپیوتر گیرم میاد...
متاسفانه یا خوشبختانه، خیلی اهل آزمایش و خطا هستم، از همه مدلش! آزمایش و خطای یک لیست چند میلیاردی پسورد روی یک... روی یک فایل rar😊 گرفته تا از این آزمایش و خطاهایی که میگن بذار اینو بزنم ببینم چی میشه...
هراز چندگاهی هم کامپیوترم رو به یک موش آزمایشگاهی تبدیل می کنم و روش یک سری چیزها رو امتحان می کنم تا ببینم چی میشه، نتیجه اش هم همیشه بر وفق مراد نیست...
دیشب یک فکری به سرم زد و گفتم بذار امتحانش کنم ببینم چی میشه...
یک اعتماد به نفس کاذب بهم دست داده که با خودم میگم در نهایت هر اتفاقی هم که بیفته درستش می کنم، اما در افکار و ارزیابی هام به اعماق تاریک این جمله وارد نمیشم، تا اینکه میبینم در واقعیت وارد بازی شدم
دیشب خواستم از سیستم یک ابر رایانه بسازم، که در نهایت صدایی شبیه به صدای کلاغ داد و رفت پایین و دیگه بالا نیومد
اول کلی بهش خندیدم، که چقدر بی جنبه ای و اینا...
بعد خاموشش کردم و روشن کردم، دیدم بازم بالا نمیاد
گفتم بی جنبه حالا چرا قهر می کنی
که یه مرتبه لب به سخن گشود و گفت
حاجی به مولا اگه این بار بالا بیام، حالا ببین
لحنش جدی بود ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم اوووه، اینقدر بی جنبه نبودی که...
که گفت حاجی مسخرتم مگه من؟ الدا وکیلی اگه این بار بالا بیام، همون بالا تنهایی خوش بگذره، ما این پایین راحتیم
که ناراحت شدم و گفتم چه مدل حرف زدنه! بیا بالا ببینم کار دارم... با توام...
و دیدم انگار فایده نداره... بهش گفتم درستت می کنم...
دیگه جواب نداد... و بعدش کاری باهام کرد که از لحاظ علمی و تجربی، به اندازه ی ۶ ماه مطالعه، جهش پیدا کردم...
برای تعمیرش مجبور شدم کلی دستورات مختلف ران کنم... و دائم میرسیدم به نقطه ی اول...
و در آخر فهمیدم بین تمام اون دستورات، یک آپشن ۴ حرفی رو اضافه میذاشتم و کل جریان از لحاظ منطقی خراب میشده
و این پایانش نبود، چون وقتی از این مرحله عبور کردم با یه چالش جدید به نام عدم تطابق مواجه شدم... که خوب توضیحش خسته کنندست ولی به معنای واقعی کلمه روانیم کرد تا درست شد
البته الان خوشحالم چون مجبور به انجام کاری شدم که حتا به خوندنش علاقه نداشتم و خستم می کرد...
اما خدا رو شکر انجامش دادم، و وقتی بالا اومد با لحن پلیدی گفت خوش گذشت؟ 😏😉
و اونجا بود که فهمیدم کامپیوتر جماعت درست بشو نیست...
اگر یک نفر خوب و درست به زندگی ای که در حال تجربه اش هستیم فکر بکنه
قطعن دیوانه میشه
به نظر ساده میاد، یعنی ساده اش کردیم در ذهن خودمون تا بتونیم باهاش کنار بیایم
فقط به یک سناریو فکر کنید... اینکه همین زندگیمون دائم تکرار بشه... بدون اینکه این چرخه متوقف بشه
یک سناریوی دیگه، وقتی تمام بشه چشم باز می کنیم و متوجه میشیم خواب بودیم، و بعد اون زندگی ای که خوابش این زندگیمون بود رو به اتمام میرسونیم و از خواب می پریم و می فهمیم داشتیم خواب میدیدم... و این هم در یک چرخه ی بی انتها تکرار میشه...
سناریوی بعدی اینکه تمام زندگی هایی که از دور و نزدیک دیدیم رو تجربه می کنیم، هر بار به جای یک نفر...
سناریوی دیگه تجربه ی موازی بی شمار زندگی میتونه باشه، بی شمار من در حال تجربه ی بی شمار حالت از زندگی هایی که میتونم تجربه کنم... و بعد فاکتور زمان به کل معادله اضافه میشه و بی شمار زندگی بی شمار موازی پدید میاد، و این هم بی شمار حالت ازش پدید میاد، و این پدیده بی شمار بار رخ میده، و این رخداد یکی از بی شمار رخدادیه که در حال روی دادنه، و این هم یکی از بی شمار رویداده...
و کلی سناریوی دیگه... که به عنوان کسی که نمیدونه دقیقن از کجا اومده، کجا هست و کجا قراره بره، میتونم بهشون مشکوک بشم...
گاهی دیوانه کننده میشه...
شاید تنها چیزی که باعث میشه حس لذت رو تجربه کنیم، اینه که به خودمون تلقین می کنیم اون تجربه ی لذتبخش پایان خوبی داره...
و اگر بدونیم غیر از اینه... یا بدونیم هیچ پایانی در انتطارمون نیست...
خیلی پیچیدست... خیلی پیچیده تر از اونه که ذهن در شرایط معمولی بتونه تحلیلش کنه...
گاهی از فکر کردن به بعضی مسائل هم فرار می کنم...
سوالی که گاهی برنامه نویس ها از خودشون می پرسند
اگر من یک برنامه نویس نباشم و خودم هم یک برنامه باشم چی؟
و تمام تحلیلی که از محیطم انجام میدم، در حقیقت چیزی باشه باید انجامش بدم و هیچ کنترلی روش نداشته باشم
اگر همه اش تخیلی باشه چی؟
چطور میتونیم در مورد پاسخ اینکه آیا خواب هستیم؟ آیا برنامه هستیم؟ آیا همین چیزی که فکر می کنیم هستیم؟و... به یک پاسخ قطعی برسیم؟
جواب اینه که هرگز نمیتونیم، این تنها پاسخ این سواله...
و هرچقدر به این ناتوانی بیشتر فکر کنیم... بیشتر رو به زوال میریم...
احتمالن کدی که پاسخ رو به ما نمایش میده، با کد نابودی ما یکیه...
من در کل آدم گوشه گیر و مظلومی هستم
و اصلن به قول داگریت استمیونییتر خودم رو Present نمی کنم - یعنی اگر هم کاری میتونم انجام بدم - ابرازش نمی کنم و تعریف نمی کنم از خودم - مگر اینکه موقعیتی پیش بیاد که انجامش بدم
خلاصه این موضوع باعث میشه هیچوقت هیچکس ندونه آدم چیکارست
در یک گروهی بودم که حدود 6 هزار نفر عضو داشت و همشون دنبال یک سری فایل خاص می گشتند که غیر قابل دسترسی بود و فقط یک جا که ایرانی هم نبود اون فایل ها رو گذاشته بودند برای فروش که خوب هیچکس هم نمیرفت بخره
رفتم یه نگاهی انداختم به منابع "دیگه" و خیلی راحت اون فایل ها رو به دست آوردم
و همینطوری بردم در اون گروه قرارش دادم ! و با خودم گفتم ممکنه چیز خاصی هم نباشه و اصلن دیده نشه بین این همه پیام
اما از عصر تا به حال حدود صد نفر بهم پی وی دادن... از چطوری و چه خبر و بچه کجایی گرفته و داداش دمت گرمه و آخه چطور و ... و ببخشید شما چند سالتونه و میتونم تلفنتونو داشته باشم و ... !
و اگر من میدونستم به همین سادگی میتونم تار عنکبوتای پی وی رو از بین ببرم - قطعن یه فکری به حالش می کردم !
خلاصه در کسری از ساعت غرق شدم در شهرت ! نمیدونم چه کار کنم با این همه مخاطب ! وقتشه اینستاگرام بسازم و کارمو شروع کنم به عنوان یک خفن اینترنتی !
دور از شوخی فکر می کنم فوق العاده آدم جاهلی هستم ! شاید اگر خیلی های دیگه بعضی کارها از دستشون بر میومد - الان زندگیشون رو به کل زیر و رو کرده بودند !
کاش منم یاد بگیرم شبیه آدما زندگی کردن رو !
این بحث دین و مذهبم که یهو یه جاهایی شروع میشه، یک سری که خوب طبق معمول حرفای تکراری رو پلی می کنن و فقط باید بزنیم بره جلو تا برسه به حرفای اون عده روشن فکری که یک پاراگراف، در حدی که فقط تفاوت زرتشت و کوروش و فردوسی رو بتونن تشخیص بدن مطالعه نکردن، و با یک ژست متفکرانه وارد بحث میشن، و با یک همچین جملاتی علم و فلسفه ی کره ی زمین رو آپدیت می کنند:
ببینید، دین یعنی همون که کوروش کبیر توی شاهنامه گفت
کردار نیک، رفتار نیک، گفتار نیک
بعد ادامه میدن و دوباره میرسن به جمله ی معروف کوروش در شاهنامه
گفتار نیک، دستار نیک، پرگار نیک
و بعد روشن فکرای دیگه که وارد بحث میشن و قصد تایید این صحبت رو دارند
این شعار به حالات دیگری هم تغییر می کنه که خوب هر حالتی داره جز چیزی که هست و این آرزو به دل مخاطب میمونه که یک نفر درستش رو بگه، اگرم نمیدونست از کیه عیبی نداره
حالا بماند که خود این شعار از کجا اومده و پیشینه اش کجاست
به این فکر می کنم که اینکه آدم به یک سری مفاهیم ابتدایی که همونها رو هم خوب درک نکرده مقید بشه و در همون مرحله هم بمونه و روی اونها تعصب پیدا بکنه و دیگه هیچ زحمتی برای رشد و ترقی به خودش نده و هیچ انعطافی نداشته باشه برای تفکر روی مسائل متفاوت، عاقبتش چیزی جز اینی که میبینیم نمیشه
یعنی دین و مذهب عاملی میشن که هرکسی هر مدلی که دلش می خواد رفتار بکنه، مطابق درک نادرستش از مسئله ای که قاعدتن اگر به صورت درست دریافت و اجرا بشه بابد در همه جا به یک شکل باشه، و دقیقن برعکس هدف اصلی این سیستم که متحد کردن همه است برای پیاده سازی یک برنامه ی خوب جامع پیشرو و سازنده، رخ میده
این روزها کلیپ های زیادی مرتبط با ماهی که درش قرار داریم میبینم در فضای مجازی، از آتش زدن یک خیمه که درش آدم بود، تا قمه زنی های وحشتناک، تا خودزنی با کلاشینکف به عشق معشوق،و دعوا برای دریافت غذای بیشتر در مراسم و کلی مورد دیگه که اونها هم احتمالن حاصل مطالعه و تفکر روی کتاب شاهنامه ی کوروش کبیر هستند...
وضعیت جالبی نیست... دیگه نه تنها کسی به خودش زحمت تفکر روی برنامه ی زندگیش رو نمیده و اکثرن به یک برنامه ی فرضی که خودشون هم نمیدونن از کجا اومده ولی در موردش کاملن مطمئن و مدعی هستند و هر روز هم شاخه ها و رنگ های بیشتری پیدا می کنه،گرایش پیدا کردند و رفتارهاشون بیشتر تقلید از همدیگه شده تا پیروی از یک سری اصول استاندارد، بلکه با تفکر و مخالفت با این نوع برنامه و این شکل از زندگی هم به شدت مخالفت می کنند، و بسته به نوع مخالفت و حالت و شدتش، عواقب مختلفی از طرف عموم در انتظار اون فرد مخالف خواهد بود...
ساعت ده شب هست حدودن... و یک بنده خدایی به نیت پاک شدن همه ی گناهانش از همین لحظه سیستم صوتیش رو روشن کرده و تا حدود یکِ شب خانواده های اطرافش باید منتظر شستشوی گناهان ایشون باشن و به عشق معشوق ایشون نخوابن...
و اگر کسی به این موضوع اشاره بکنه که مطابق با ساعت بیولوژیک بدن، این ساعت از شبانه روز مخصوص استراحت طراحی شده و بدن هم باهاش منطبق میشه خود به خود، اون فرد، ناهنجار و یا حتا شیطان پرست خونخوار محسوب میشه و باید منتظر عواقب این حرف نامربوط و این توهین بزرگش باشه...
از کوروشیِ کهن پرست گرفته تا بقیه، اکثرن از یک صفت بهره مند هستند که خوب فکر نمی کنم لازم باشه بگم چی...
اما اثرات جالب اون صفت متوجه افرادیه که ازش محروم هستند...
مراسم وداع با تابستان و سلام به مدرسه هم اکنون در سراسر کشور با قدرت هرچه تمام تر در حال فروگذاریه😁
یه بچه رو دیدم، به نمایندگی از همه ی مدرسه ای ها، چه اشکی میریخت زبون بسته, کبود بود
یکی نیست به این مسئولین بگه این اشکا رو باید جواب بدید،این کبودیا... این مدرسه ای ها رو هم خدا آفریده، چرا اذیتشون می کنید؟
بیچاره ها😄 دوباره شروع شد
از جلو نظااااام (شعارهای رنگارنگ مرگ بر همه ی کره ی زمین) خبرداااااار (دوباره از همون شعارا) و در نهایت کسب انرژی برای شروع یک روز زیبا😄
اول صبح روحیه ام عوض شد اصلن، با دیدن این جنایت هولناک... 😄
البته هنوز برام سواله که چرا مامانا اینجوری بچشونو میزنن وقتی که زار میزنه و میگه نمی خوام برم
قبلن که خودم قربانی حادثه ی اول مهر می شدم و این صبح زیبا رو با نام خدا و نریاچاگی بندگان خدا (پدر و مادر عزیزم) آغاز می کردم، می گفتم قطعن قراره اتفاق خیلی خاص و خفنی در پایان این راه برامون بیفته و ما بی خبریم... و برای همین کتک می خوریم تا دست از این نفهم بازی ها برداشته و آدم شویم...
البته شوخی می کنم، من خودم بغض می کردم و میرفتم، چون چه با دلیاچاگی، چه بی تیو تیچاگی بالاخره باید میرفتم...
اما الان که پایان اون راه رو هم خاطره کردیم، اون سوال بیش از پیش قوت گرفته در ذهنم، که چرا میرفتیم، و الان چرا میرن، و چرا وقتی مقاومت می کنن کتک می خورن... و مثلن اگه امروز نیان چی میشه، یا دیر بیان فرضن، کم کم بیان که یهو تسمه تایم پاره نکنن، از تابستون و پنج شنبه جمعه یهو برن به اول مهر و شنبه !
خلاصه بچه ها اشک میریختن و پدر مادرا با استفاده از فنون شرقی داشتن منحرفشون می کردن به راه راست که همون آغوش باز مدرسه که همون خانه ی دوم ما است باشه.
یکیشون که می گفت دیگه نمیام😄 و فکر می کنم یه مقدار زود داشت این حرفو میزد... می خواستم بگم کجای کاری عمو، تازه اومدی، که دیگه دلم نیومد نمک به زخمش بپاشم... ضجه میزد و پیش میرفت به سمت در بنفش مدرسه و دیواری که روش عکس گربه نره و روباه مکار بود...
به هر حال که سلام اول مهر، سلام شنبه، خیلی شنبه ای، خیلی خندیدیم😄
در نهایت امیدوارم همه موفق و سلامت باشن در پناه خدا...
در میان قصه های پیامبرها... داستان های حضرت سلیمان رو خیلی دوست دارم و خیلی هم من رو به فکر فرو میبره... البته وقتی فکرم رو از چارچوب قصه و افسانه خارج می کنم و بیشتر پیگیر میشم...
میگن این داستان مفصل تر از این حرف هاست... کتاب های آلیستر کراولی... مسجد الاقصا و تخت حضرت سلیمان و اون چیزی که اونجا مدفونه... فرقه هایی مثل فراماسون...
اینها رو وقتی مطالعه می کنم و بهشون فکر می کنم... در حقیقت موضوع اینه که نمیدونم چطور باید بهش فکر بکنم !
میگن سلیمان تعدادی از شیاطین رو به بند کشیده بوده... اینها هرکدوم قدرت های عجیبی داشتن... و سلیمان یک سری نوشته و کتاب و ... رو برای اینکه به دست بشر نیفتند مدفون می کنه در جایی که الان اسرائیل داره دنبالش می گرده... و بعد از مرگش همه ی اون شیاطین آزاد میشن... عده ای میگن به برخی از اون منابع دست پیدا کردن بعضی ها... و اثرشون رو میشه در دنیا دید... از علوم مختلف و عجیبی که پدید میان... از ثروت های اندوخته در بعضی نقاط... از جنگ ها و ارتباطشون با مسائل خاص...
و وقتی به این مسائل فکر می کنم... به اینکه اکثر موزیک های روانگردان رو اسرائیلی ها میسازن... به اینکه از صفات متعددی که به اون شیاطین نسبت داده شده میشه به تسلطشون به موسیقی نام برد...
و این جمله که دنیای ما در سحر و جادو غرق شده و ما متوجه نیستیم که چه بلایی سرش اومده...
وقتی به این موضوعات فکر می کنم رشته ی افکارم از دستم در میره و به صورت پیچ در پیچ در میاد و مثل یک توپ نخی در مقابلم قرار می گیره که دقیقن نمیدونم ابتداش کجاست و انتهاش کجاست و من باید از کجاش شروع کنم و اصلن باید از چه سمتی بهش نگاه کنم !
خیلی کم دنیا عجیب و گنگ بود که این فصل رو هم بهش اضافه کردم !
اگر اینها فقط افسانه و داستان نباشند... سوالی که پیش میاد اینه که دقیقن این موجودات شیطانی چی هستند... چطور این قدرت و علم رو بهش دست یافتند... اون آسمونی که در داستان ها، اینها ازش سقوط کردند چیه ؟ کجاست ؟
و در نهایت اینکه چرا تمام این داستان ها اینقدر "داستانی بودن"شون زیاده !
هر داستان جالب تاریخی ای که بنا به روایات واقعی هم هست - به همین شکل فانتزی و داستانی و افسانه ای و گنگ و مرموز منتقل شده
و خیلی ذهن رو مشغول می کنه تا بتونه عناصر مختلفش رو شناسایی بکنه... البته اگر بتونه...
خلاصه که عجیبه !
اگر خواستید نگاهی به کتاب های شریعت و کلید گمشده ی سلیمان از آلیستر کراولی بندازید !
داشتم به این فکر می کردم که دنیای آدم ها چقدر برای بعضی از آدم ها مسخره و تاریک و پوچه...
به این دلیل که قوانینش و نظام حاکم بهش توسط اکثریت شکل گرفته
و هرچقدر یک فردی درخشان تر و غنی تر باشه و تفاوتش با بقیه بیشتر باشه - این غلبه ی تاریکی ها و پوچی ها بیشتر اذیتش می کنه...
امشب جایی بودم و با برادر داشتیم خاطرات سربازیش رو مرور می کردیم...
و موضوع سویچ شد روی یکی از سربازها... به نام علیرضا
علیرضا زمانی که من کلاس چهارم دبستان بودم کلاس پنجم بود
یادمه اون زمان هر مسابقه ی علمی ای که برگزار می شد بین مدارس منطقه - همیشه نفر اول بود
و خیلی هم روی این موضوع که با نمره ی کامل اول بشه حساس بود و اگر اول می شد و نمره ی کامل نمی گرفت حسابی ناراحت می شد
آخر اون سال هم نفر اول آزمون ورودی مدارس نمونه دولتی شد
یادم میاد بعدش اسمش افتاده بود سر زبونا... من سال بعدش آزمون استعدادهای درخشان قبول شدم و رفتم اما با دوستام که هم مدرسه ای بودن باهاش، وقتی صحبت می کردم - می گفتن یکی هست توی مدرسه به نام علیرضا که واقعن مخه... و تقریبن همه ی هم سن و سال هامون اون زمان می شناختنش...
دوران راهنماییش که تمام شد آزمون ورودی مدرسه ی ما رو شرکت کرد و قبول شد...
این حرف رو به نقل از حسین عزیز میزنم که یکی از دوستان سال بالایی ما بود و اون زمان در مدرسه ی ما همکلاسی علیرضا بود وقتی که علیرضا اونجا قبول شد
حسین الان برای خودش کسیه... خودش رتبه ی 5 زبان شد در کنکور سراسری و در مقطع ارشد و دکترا هم رتبه ی اول رو کسب کرد و واقعن انسان با استعداد و با سواد و غنی ایه از همه لحاظ
حسین می گفت علیرضا واقعن مخه... یادمه اون موقع می گفت با اینکه از یه مدرسه ی دیگه اومده اما هممون رو سوسک کرده !!!!
علیرضا در مدرسه ی ما هم دانش آموز ممتاز شد و بعد از یک سال تصمیم گرفت برگرده و بره دبیرستان نمونه... جایی که دوستان دوران راهنماییش بودند... و می گفت من این درس رو اونجا هم میتونم بخونم...
یادمه باز وقتی که برگشت به مدرسه ی نمونه همه می گفتند آینده ی بسیار درخشانی داره... حتا روی اینکه رتبه ی کنکورش زیر 100 میشه شرط میبستن
اما خوب معمولن افرادی که اینطوری هستند زیاد نمیتونن با بقیه ی افراد جامعه هم قطار بمونن و بالاخره یک جایی این تفاوت هاشون ممکنه مشکل براشون ایجاد بکنه
علیرضا در کمال ناباوری وقتی که کنکور داد... سال اول قبول نشد...
برای کسی قابل باور نبود... و همه می گفتند احتمالن زیر 100 نشده و گذاشته برای سال بعد...
اما سال بعد هم نتیجه اش بهتر نشد... و یک رشته ای که نمیدونم چی بود قبول شد و رفت...
من به بچه ها می گفتم که کنکور برای همچین افرادی یک آزمون عجیبه و نمیتونن باهاش ارتباط برقرار بکنند
بعد از کنکور در دانشگاه دوباره میشه همون علیرضایی که بود...
گذشت و دیگه ازش خبری نداشتم تا اینکه برادرم رفت سربازی...
و بعد از اینکه رفت یگان... یک روز اومد و گفت ساسان علیرضا رو یادته؟ گفتم آره... گفت توی پادگان ماست...
گفتم درجه اش چیه ؟ دکتره ؟
گفت نه سرباز صفره !!!!
گفتم یعنی چی یعنی لیسانس هم نداره ؟
گفت نه دیپلمه... !
خیلی جا خوردم... و بعد که برادرم باهاش صمیمی تر شده بود علیرضا بهش می گفت که من توی خونه فشار زیادی رومه... و مجبور شدم به خاطر اون فشار برم در دانشگاه رشته ای رو بخونم که اصلن دوست نداشتم... و در نهایت نتونستم ادامه بدم و انصراف دادم و اومدم سربازی...
در خدمت هم سربازهای دیگه خیلی اذیتش می کردند و کلی بیگاری ازش می کشیدند... برادرم ارشد اونجا شده بود و وقتی این موضوع رو فهمید یک روز یک دعوای مفصل با سربازها کرده بود و تنبیهشون کرده بود و گفته بود شما میدونید این آقا کیه ؟ هزارتای شما رو هم که بذارن کنار هم یه دونه آدم اینطوری ازتون در نمیاد
چون با ادبه و ساکته و حرفی نمیزنه اذیتش می کنید ؟
یادمه داداشم می گفت بهش می گفتند چایی بریزه و ظرفارو بشوره و ...
که البته من به داداشم سپردم و فوق العاده از اون به بعد هواشو داشت و سعی کرد باقیمونده ی خدمتش رو خیلی خوب بگذرونه
اما همیشه داداشم می گفت که با اینکه فوق العاده مودبه و فوق العاده احترام میذاره و دوست داشتنیه - اما خیلی افسرده است و معلومه که از یک سری مسائل واقعن داره رنج میبره...
و من دقیقن میدونستم که چرا افسرده است و از چه چیزی داره رنج میبره چون میدونستم که چطور آدمیه و چه ذهن درخشان و بزرگی داره... و در چه زندانی گیر افتاده و چقدر بد داره تلف میشه...
خدمت علیرضا هم تمام شد و دیگه بعد از اون ازش خبری ندارم... اما با توجه به شرایط جامعه به نظرم با اینکه این موضوع خیلی دردناکه اما دور از ذهن نیست...
گرچه دوستان بسیار دیگری هم دارم که شرایط مشابه دارند... حتا بعضی هاشون بعد از فارغ التحصیلی از بهترین دانشگاه های ایران به این وضعیت دچار شده اند
خیلی دلم میسوزه ... که یک همچین افرادی که به معنای واقعی کلمه قدرت این رو دارند که تاریخ رو تغییر بدن به همچین وضعیتی دچار میشن... طوری که حتا در حد آدم های عادی هم به چشم نمیان...
و در عوض افرادی جولان میدن که به اندازه ی یک تار موی این افراد هم نمی ارزن و نه از لحاظ شخصیتی - نه فکری - نه... نه هیچی ! اصلن قابل قیاس که هیچ... اصلن به چشم نمیان در مقابل این افراد اما دنیا برعکس داره کار می کنه و این به چشم نیومدن فقط روی کاغذه و در دنیای واقعی معادلات نتیجه ی عکس میدن...
به هر حال امیدوارم تمام کسانی که در یک همچین وضعیتی قرار دارند وضعیتشون بهتر بشه و بره به سمت ایده آل هاشون و اینقدر از اینکه در زمان و مکان اشتباهی متولد شده اند همیشه در عذاب نباشند...