بایگانی دی ۱۳۹۲ :: Oops

Oops

Oops

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از قسمت نظرات استفاده کنید.

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

۴ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

دختر بچه مثل همیشه زمانی که همه خوابیدند به کنار پنجره ی اتاقش آمد و مشغول مشاهده ی ماه شد


او عاشق ماه بود ... هرشب با او صحبت می کرد و از عشقی که به او داشت می گفت


آن شب نیز سرش را به پنجره تکیه داده بود و ماه را نگاه می کرد و غرق در زیباییش بود


همین طور که در حال صحبت کردن با ماه بود ناگهان ماه شروع به حرف زدن کرد


دخترک بسیار خوشحال و هیجان زده شده بود


دوست داشت او  را در آغوش بگیرد و تمام عشقش را به او نثار کند 


ماه پرسید : " چرا من رو اینقدر دوست داری؟"


دخترک جواب داد : "چون بسیار زیبایی - چون می درخشی - چون اجازه نمیدی شب های من غرق در تاریکی باشند  - تو هر شب با منی و تا صبح کنارمی" 


ماه جواب داد : "تا به حال به این فکر کردی که من و تو چقدر با هم فاصله داریم ؟ تا به حال دوست داشتی من رو از نزدیک ببینی ؟ "


دخترک جواب داد : "البته ! این آرزوی من بوده و هست اما تو خیلی دوری ! "


ماه گفت : "نکته هم همین جاست ! من خیلی از تو دورم و تو هرگز من رو از نزدیک ندیدی ! من از نزدیک اصلا زیبا نیستم ! یک تکه سنگ بی روحم و بسیار زشت ! هیچ نوری هم ندارم و بسیار سرد و تاریکم "


دخترک گفت : "واقعا ؟ اما از دور بسیار زیبایی ! من عاشقت هستم و فکر نمی کنم از نزدیک اینطور نباشی"


ماه پاسخ داد : "این فقط چیزیه که تو میبینی و همیشه چیزی که میبینی اون چیزی نیست که واقعا وجود داره ! گاهی خیلی چیزها از دور خیلی قشنگن - اما وقتی بهشون میرسی میبینی اصلا اون چیزی نبودند که فکر می کنی - بهتره دیگه به من فکر نکنی چون این موضوع در مورد من هم صادقه - و اگر روزی بتونی به من نزدیک بشی متوجه میشی که تمام این مدت وقتت رو تلف کردی - من به همین دلیل اینقدر از تو دورم ! چرا که فقط از دور اینطور به نظر میرسم و دوست ندارم روزی متوجه بشی که من چقدر زشتم و دیگه من رو دوست نداشته باشی ... "


دخترک گفت : "من تو رو همیشه نگاه می کنم و به امید روزی هستم که از نزدیک در آغوشت بگیرم - این عشق هرگز از بین نمیره"


ماه پرسید : "تا حالا به این فکر کردی که اگر من یه شب پیشت نباشم چی میشه ؟ "


دخترک با ناراحتی و صدایی که می لرزید گفت : " نه ! دلم برات تنگ میشه ! دلم خیلی برات تنگ میشه ! نمیتونم بهش فکر کنم حتی ! "


ماه گفت : "یادت باشه من رو نمیتونی همیشه داشته باشی و اصلا نمیتونی مطمئن باشی که من همیشه هستم ... گاهی ابرها بدون اینکه کوچکترین کنترلی روی این موضوع داشته باشی من رو از تو جدا می کنند ! ممکنه اون موقع واقعا به من و صحبت کردن با من احتیاج داشته باشی ... اما مجبوری این رو بپذیری که من نیستم ! "


دخترک گفت : "ابرها بلاخره کنار میرن و دوباره تو رو میبینم !"


ماه گفت : "میدونی که من فقط شب ها کنار تو ام ! ممکنه ابرها تا صبح همون جا بمونن ! "


دخترک گفت : " منتظرت میشم تا دوباره بیای ! بالاخره ابرها کنار میرن و شب میشه " 


ماه گفت : "درسته ! اما ممکنه اون زمان خیلی دیر فرا برسه ! تو به این هم فکر کن که شاید روزی که من بر می گردم - دیگه تو وجود نداشته باشی " 


دخترک به فکر فرو رفت ... ماه هم دوباره در سکوت همیشگی اش فرو رفت و دخترک غرق در او و حرف هایش شد ... 




قصه مربوط میشه به یه پسر 


یه پسر خنده دار که می خندید ! 


شاید خودش هم میدونست باید خندید !


قدیما پسری بود که به همراه برادرش مثل همه ی پسرهای دیگه دوست داشتن برن توی کوجه و با بچه ها بازی بکنن


اما پدرشون به اونها اجازه نمیداد ! بالاخره بعد از چند سال زمانی که محله ی اونها عوض شد پدرشون موافقت کرد که برن و بعضی روزها 1 ساعت جلوی در خونه بازی بکنند


حقیقت این بود که اونها تا به اون سن یعنی اواسط ابتدایی اصلا توی کوچه با کسی بازی نکرده بودند


در خیلی از بازی ها توانایی بچه های دیگه رو نداشتن ! 


اما موضوع اصلی این نبود ! روزای اول بچه های کوچه دورشون جمع می شدند و می خواستن بفهمن هم محله ای جدیدشون چه کسی هست


باهاشون خوب بودن ... پسر داستان ما هم به همراه داداشش خوشحال بودن که هم محله ای های جدیدشون اینقدر خوبن


اما داستان همونقدر قشنگ پیش نرفت ! بعد از مدتی یه روز که رفتن توی کوچه تا بازی کنن - اون پسر خواست برای هم بازی هاش یه چیزی که برای خودش خیلی جالب بود رو تعریف بکنه ! شروع کرد به تعریف کردن ... زمانی که داشت موضوع رو تعریف می کرد و توی عالم خودش بود متوجه حرکات عجیب بچه های محل می شد ! که ناگهان یکی از اونها شروع کرد به خندیدن و همه به دنبالش شروع کردند به خندیدن !


چیزی که بود این بود که حرف های اون حداقل به نظر خودش اصلا خنده دار نبودند ! و داشت به این فکر می کرد که دوستاش به چی می خندن و در این افکار بود که یکی از هم محله ای هاش گفت : "تو چقدر خنده دار حرف می زنی" و همه حرفش رو تایید کردند و به خندیدن ادامه دادند !


اون به کلی فراموش کرد که چه چیزی می گفت و ذهنش روی موضوعی متمرکز شد که تا به حال بهش فکر نکرده بود !


خنده دار!


گذشت و رفتند خونه ! فردای اون روز باز هم اومدند توی کوچه و بچه های کوچه بچه های محله ی نزدیک اونها رو آورده بودند که باهاشون فوتبال بازی کنند !


پسر داستان ما هم به همراه برادرش رفتند تا با اونها بازی کنند ! بازی شروع شد ... اونها به این دلیل که تازه فوتبال بازی کردن توی کوچه رو شروع کرده بودند نسبت به بقیه ی بچه ها که توی کوچه بزرگ شده بودند مهارت زیادی نداشتند !

به همین دلیل بازیشون نسبت به بقیه خوب نبود ! اواسط بازی یکی از بچه ها رو به اون کرد و گفت : "تو چرا اینجوری بازی می کنی؟" و بعد دوستش که دیروز بهش خندیده بود اومد و گفت: " یادتونه چی گفته بودم بهتون ؟ حالا نگاه کنید"  و بعد رو به اون پسر کرد و گفت : "میشه اون چیزی که دیروز داشتی تعریف می کردی رو برای بچه ها هم تعریف کنی؟ خیلی باحال گفتی ! " 

پسر داستان هم از موضوع بی خبر بود و شروع کرد داستانش رو تعریف کردن که ناگهان کل محله رفت روی هوا ! همه شروع کردند به خنده و مسخره کردنش ! او هم که دقیقا نمیدونست باید چی کار کنه فقط به اونها لبخند میزد !


این داستان مدتی ادامه داشت و کم کم تمام بچه های محل از اون به خاطر مدل حرف زدنش متنفر شده بودند ! در صورتی که خود اون پسر اصلا این رو نمی خواست و نمیدونست باید چه کاری انجام بده


داستان تغییر کرده بود - اینطور شده بود که اگر میرفت توی کوچه بچه های محله دنبالش می کردند و بهش می خندیدند و کم کم موضوع به دعوا کشیده شد و طوری شده بود که اگر می رفت توی کوچه همه دنبالش می کردند و کتکش می زدند !


اون واقعا نمیدونست چرا اینقدر خنده داره ! دیگه پیش اونها نمیرفت و از داداشش می خواست که باهاش بازی کنه به تنهایی ! ولی داداشش هم ممکن بود درگیر بشه و چند باری هم گیر بچه های محل افتادند و کتک خوردند ! 

تا اینکه یه روز همون اتفاق افتاد و وقتی داشت از دست اونها فرار می کرد و حس می کرد که برادرش اونجا نیست - ناگهان برادرش رو دید که در گوشه ای ایستاده و داره به این صحنه نگاه می کنه و هیچ عکس العملی نشون نمیده ! به نظر میومد از وضع موجود و اینکه مجبوره به خاطر برادرش بیخیال بازی با بچه های محل بشه راضی نبود و دوست داشت این موضوع تموم بشه ! یا حداقل دیگه ربطی به اون نداشته باشه


پسر داستان ما اون روز هم کتک خورد اما اون روز دردش خیلی بیشتر بود ! چرا که اون روز "تنها" کتک می خورد ! 


با خودش فکر می کرد که شاید واقعا خنده داره ! نمیدونست چرا وقتی حرف میزنه یا کاری انجام میده همه بهش می خندن 


کم کم بزرگ شد ! به علت بعضی مسائل مدرسه اش از مدرسه ی برادرش جدا شد ... تنها بود و دیگه برادرش هم کنارش نبود


برادرش هم با دوستان جدیدی آشنا شده بود و دیگه تنها دوستش این پسر خنده دار نبود ! 


یه روز توی محله ی قدیمیشون با پسر جدیدی آشنا شد که اون هم تازه وارد بود - با هم دوست شدند 


اون همیشه سعی می کرد جلوی اون پسر جدید کاملا عادی رفتار بکنه ! یه روز که داشتند با هم حرف می زدند دوستش گفت : " تو چرا اینطوری صحبت می کنی؟ خیلی خنده دار حرف میزنی" 


این جمله خیلی سنگین بود ! فکر نمی کرد که اون هم متوجه این موضوع شده باشه !


دیگه سعی می کرد از دور همه رو تماشا بکنه ! سمت بچه ها نمی رفت ! برادرش هم قاطی اونها شده بود و باهاش بازی نمی کرد


توی مدرسه هم اوضاع بهتر نبود ! بارها معلم ها به خاطر حرف های خنده داری که میزد از کلاس مینداختنش بیرون


یا مسخره اش می کردند و باعث می شدند کل کلاس بخنده ! 


روزایی که از کلاس اخراج می شد و با حسرت می رفت یه پفک می خرید و جلوی پنجره ی کلاس می نشست و اون رو می خورد به این فکر می کرد که چرا این خصوصیت بدش درست نمیشه ؟ چرا هیچوقت از این حالت خنده دار در نمیاد ؟ چرا همه ازش متنفر هستند ؟


درسش در مدرسه با داستان های تکراری این مدلی گذشت و وارد دانشگاه شد ! سال قبل از ورود به دانشگاه به علت مشکلاتی که با مدرسه پیدا کرده بود مدرسه رو رها کرد و خودش درس خوند ! از نظر درسی هم بسیار عالی ظاهر شد و تا اون موقع هم هیچ مشکلی با درس نداشت 


اما از مدرسه دیگه خوشش نمیومد ! وارد دانشگاه شد ! تصور می کرد اینجا همه چیز تفاوت داره !


ترم های اول با کسی دوست نشد ! کم کم دوستانی پیدا کرد ... روزی سر کلاس شروع به سوال پرسیدن از استاد کرد که ناگهان یکی از دوستانش با لحنی مسخره ادای او رو در آورد و به محض اینکه این کار رو انجام داد همه ی کلاس با هم خندیدند ! 


ناگهان تمام خاطرات بدش زنده شدند ! " اوه نه ! اینجا هم گند زدم ! "


و از اون به بعد به سوژه ی جدیدی در دانشگاه تبدیل شد ! هیچوقت موضوع رو به روی دوستانش نمی آورد و همیشه خودش هم با اونها به خودش می خندید - اما این فقط به این علت بود که اونها ناراحت نشن ! حقیقت این بود که این موضوع واقعا عذابش میداد !


یک روز که برای درس خوندن با دوستانش جمع شده بودند - توی اون جمع هم سوژه شد و 10 نفری بهش می خندیدند ! اون هنوز هم نمی دونست که چرا اینقدر خنده داره ! چرا همه بهش می خندن و چرا این داستان تمام نمیشه !


بعد از اون روز به خانه برگشت - رفت توی اتاقش و تنهایی فکر کرد ! چقدر آرامش داشت ! میتونست کلی با خودش حرف بزنه بدون اینکه صدای خنده ای بشنوه ! میتونست هرچی دلش می خواد بگه ! کسی بهش نمی خندید و این عالی بود !


از اون به بعد اتاقش بهترین دوستش شد ! یه دوست خوب که میتونست کل روز رو باهاش بگذرونه بدون اینکه حتی کمی بهش بخنده !


گاهی به دلایل مختلف از او تعریف می کردند - اما اون دیگه متوجه شده بود که خیلی خنده داره و همه دروغ میگن ! 

حقیقت این بود که اونها نمی خواستند ناراحتش بکنند ! گاهی بعضی از افراد با جدیت تمام از او تعریف می کردند 


او هم گاهی از اونها می پرسید : "شوخی می کنی درسته ؟ " و وقتی اونها در پاسخ از کلمه ی "نه" استفاده می کردند به این  فکر می کرد که اونها چطور اینقدر توجهشون به او کم بوده که متوجه خنده دار بودنش نشده اند ! 


می رفت توی فکر ! و سعی می کرد از اون به بعد از اون فرد فاصله بگیره ! چرا که اصلا دوست نداشت اون هم متوجه بشه که چقدر خنده داره


کم کم از همه فاصله گرفت ... یاد گرفت چطور با خودش - با میزش - با دیوارا و اتاقش - با کامپیوترش و با همه ی اونهایی که بهش نمی خندیدن حرف بزنه


خیلی اوقات دوست داشت موضوعی رو برای کسی تعریف یکنه ! اما میدونست هیچ کسی نه به مدل حرف زدنش علاقه ای داره و نه به داستانایی که تعریف می کنه !


بارها تلاش کرد کارهایی رو انجام بده که کسی قادر به انجامشون نیست ! این کار رو هم کرد اما نتونست برای کسی تعریف بکنه !


تبدیل شده بود به یه موجود خنده دار که فقط قهرمان دنیای خنده دار خودشه ! فقط کامپیوترش حرفش رو می فهمید و بهش نمی خندید ! با کامپیوترش به هرجا که می خواست می رفت ! تنهایی هواش رو داشت ! تاریکی اون رو در آغوش می گرفت و این زندگی جدید همون چیزی بود که می خواست


به کمک دوستان جدیدش تقریبا هرکاری که اراده می کرد رو انجام میداد ! اونها کمکش می کردند و دنیای مجازی هم صدای اون رو نمی شنید


کسی اونجا بهش نمی خندید و این موضوع باعث شده بود که اون کامپیوتر به با ارزش ترین دوستش تبدیل بشه


همه رو از خودش و خودش رو از همه دور می کرد - دوست نداشت کسی بهش نزدیک بشه و متوجه بشه که اون خنده داره !


ولی گاهی به این فکر می کرد که ای کاش اینقدر خنده دار نبود ! و میتونست حداقل یه دوست خوب داشته باشه که هرگز متوجه نشه که اون خنده داره !


کم کم داشت تایپ کردنش تمام می شد ! درسته این کامپیوتر دوست خوبی براش بود !


زیاد لبخند و شادی رو روی لبهاش نشونده بود و همدم شب های تاریکش بود ! 


اما ... 


!!!!


مردم فقط به این دلیل بهش می خندیدن که مثل اونها نبود ! اون هم می خندید - چون همه ی مردم مثل هم بودند


اون پسر این همه نوشت ! خاطراتش رو مرور کرد


اما باز هم متوجه نشد که برای خنده دار نبودن دقیقا باید چطور بود !


شاید جواب این سوال میتونست اون رو از این اتاق به بیرون ببره !



Good Friends Don't Let You Do Stupid Things Alone


I Think I Have My Good Imaginary Friends


Being Funny Is So Funny 


And It's Not So Good



روزی رهگذری در کویری خشک و بی آب و علف و فاقد آبادی یا حتی رهگذر , در حال راهپیمایی بود !


رهگذر در حال سفر بود ! سفری که امیدوار بود او را به سر منزلی راحت و آسوده برساند !


برایش مهم نبود که در میانه ی راه با چه چیزی مواجه شود ! تنها فکرش این بود که این راه را هرچه سریعتر طی کند !


در میانه ی راه صدایی شنید ! صدایی شبیه به آه کشیدن ! و به همراهش ناله هایی که به نظر می امد از همان نزدیکی ها باشد


کنجکاو شد ! نه حسی به آن صدا داشت و نه دوست داشت حتی اندکی از زمانش را تلف کند 


فقط کنجکاو شد ! و به دنبال صدا رفت 


ناگهان چشمش به چاهی افتاد ! به سمت دهانه ی چاه رفت


وقتی به دهانه ی چاه رسید متوجه شد که بسیار عمیق است


و از طرفی صدایی که شنیده بود نیز از همین سمت آمده بود ! 


در حال بررسی چاه بود که دوباره صدایی شنید ! 


"ههههِههههیییییییییییییییی"


به نظر می آمد کسی آن پایین باشد!


رهگذر فریاد زد "سلام"


این کارش باعث شد که صدا قطع شود ! کمی گوش داد و متوجه شد که دیگر همان صداهای قبلی هم به گوشش نمیرسند !


پس این بار دوباره فریاد زد : "سلام - کسی اون پایینه ؟ "


و صدایی از ته چاه شنید : "سلام ! باورم نمیشه !"


رهگذر از اینکه کسی اون پایین هست و می توانست برای مدت کوتاهی با او هم صحبت شود خوشحال شد 


و  پرسید : "چرا؟"


صدای ته چاه گفت : "اصلا باورم نمیشه که یک نفر حتی از این اطراف عبور بکنه ! چه برسه به اینکه بیاد سر همون چاهی که من داخلش هستم " !"


رهگذر پرسید : "تو کی هستی ؟ اون پایین چه کار می کنی ؟ "


صدایی از ته چاه شنید : "راستش من مدتیه اینجام ... خیلی سختی کشیدم اما هیچکس رد نشده ! من فکر نمی کردم کسی از اینجا عبور بکنه !"


رهگذر گفت : "پس گیر افتادی !" و صدا پاسخ داد : "آره گیر کردم ! خیلی هم عمقش زیاده و من نمیتونم بیام بیرون ! "


رهگذر هنوز هم داشت به اینکه سریع تر به "هدف اصلی" اش برسد فکر می کرد ! زیاد تمایلی به این نداشت که وقتش را خیلی تلف کند


برایش اهمیتی نداشت که چه کسی ته چاه است  ! هرکسی می خواست باشد ! او فقط می خواست فردی که ته چاه قرار دارد را بیرون بکشد و بعد هم به مسیرش ادامه دهد ! 


اما دوست داشت با او صحبت کند و حداقل یک مقدار به وی روحیه تزریق کند !


خودش هم مدت کوتاهی بود که با کسی حرف نزده بود و در این کویر این فرصت کوتاه هم یک غنیمت بود !


صدای ته چاه شروع به صحبت کرد : " خیلی وقته که اینجام ! اینجا خیلی تاریک و ترسناکه ! خیلی بهم فشار اومده ! خیلی گریه کردم و خیلی بهم سخت گذشته ! شاید در حال حاضر بزرگترین آرزوی من فقط همین باشه که از اینجا بیام بیرون ! من فکر می کنم تو فرشته ای ! تو اومدی که من رو نجات بدی ! باورم نمیشه ! شاید تو همون کسی هستی که من منتظر اومدنش بودم ! "


رهگذر این حرف ها رو می شنید اما درک درستی از آنها نداشت ! و همین طور که به صحبت هایش گوش میداد به دنبال چیزی می گشت که او را بیرون بکشد ! و برود ...


فردی که ته چاه قرار داشت بسیار امیدوار شده بود و از او می پرسید : " طناب همرات داری ؟ اگر داشته باشی که خیلی عالی میشه "


و همان لحظه رهگذر چشمش به طنابی افتاد که در آن نزدیکی بود ! یک طناب بلند که به نظر می آمد مدت هاست اینجاست !


اما حوصله ی اینکه برود و وقتی به جایی رسید طناب محکمی پیدا کند و  برگردد و دوباره این مسیر را برای نجات فردی که ته چاه بود طی کند نداشت


به همین دلیل پاسخ داد : " آره طنابم دارم ! نترس می کشمت بیرون " 


و رفت و طناب را برداشت و به ته چاه انداخت ! 


کسی که ته چاه بود بسیار خوشحال شده بود و با روحیه ای سرشار از امید طناب را گرفت و مشغول بالا آمدن شد


همین طور که بالا می آمد با خوشحالی از او تشکر می کرد ! " تو فرشته ی نجات منی ! من داشتم می مردم ! واقعا باورم نمیشه که یه نفر اومد سراغم ! " و همین طور با خوشحالی از وی تشکر می کرد و بالا می آمد


رهگذر هم در دلش فقط دوست داشت که آن فرد زودتر در بیاید و او بتواند به راهش ادامه دهد ! 


فردی که در چاه بود مشغول بالا آمدن بود که ناگهان طناب پاره شد ...


او که تا حد زیادی بالا آمده بود این بار به بدترین حالت و در شرایطی که حتی قادر نبود تعادلش را حفظ کند و اصلا باورش نمی شد که حتی اگر طنابی به سمتش می آید پوسیده باشد - به اعماق چاه سقوط کرد ! استخوان هایش شکست و برای چند لحظه پس از سقوط او و فریادی که از وحشت و نا امیدی برای آخرین بار کشیده بود - دیگر هیچ صدایی شنیده نشد !


رهگذر به خودش آمد ! شروع کرد به فریاد کشیدن 


"واااای ! چی شد ! خدایا من چه کار کردم ! جواب بده ! بگو که صدامو میشنوی ! جواب بده ! ... "


هیچ صدایی از ته چاه بیرون نمی آمد ! فردی که ته چاه قرار داشت نمیدانست که ممکن است طناب پوسیده باشد ! 


نمیدانست که ممکن است اگر کسی به سراغش می آید فقط یک رهگذر باشد که حتی نمی تواند اندکی افکارش را به صورت کامل روی او متمرکز کند ! 


حال دیگر مهم نبود که رهگذر تمام حواسش را روی او متمرکز کند ! دیگر مهم نبود که محکم ترین طناب دنیا را برایش پرت کند 


مهم نبود که رهگذر دیوانه شود و خودش را هم به درون آن چاه پرتاب کند ! و دیگر هیچ چیز شرایط را تغییر نمیداد


شاید اگر آن رهگذر می توانست برای لحظه ای روی حرف های آن فرد تمرکز کند ! حسش را درک کند ! و بداند که واقعا تبدیل به کسی شده که می تواند برای وی حکم فرشته ی نجات را داشته باشد , به دنبال راه بهتری می گشت ! 


شاید فرد درون چاه هم راه بهتری را برای رساندن او به مقصد می دانست


شاید موضوع بر عکس می شد و کسی که در چاه بود فرشته ی نجات رهگذر بود و رهگذر با دستان خودش او را نابود کرد !


و شاید اگر او نمیبود - فرد درون چاه حداقل درد و وحشت و نا امیدی در هنگام سقوط را تجربه نمی کرد !

شاید دیگر حتی اگر استخوان هایش هم خوب شوند ! حتی اگر زنده مانده باشد ! از نا امیدی و درد بمیرد !


تنها به این خاطر که فکرش را هم نمی کرد که نباید به طناب هر رهگذری چنگ زد !


و اگر آن رهگذر نمی بود آخرین حسی که آن فرد تجربه اش می کرد فقط تنهایی بود !


آرام و بی صدا 


 و در عمق فراموشی ... 


و بدون درد و امیدی که به بدترین حالت به نامیدی تبدیل شد !


پایانی تلخ اما واقعی 


برای بسیاری از افرادی که در این روزگار اسیر چاهی عمیق اند و در پایان به طناب رهگذرانی چنگ می زنند که فقط رهگذرند و فکر رفتن

و به هر چیزی که در مسیرشان قرار می گیرد تنها به چشم یک سرگرمی می نگرند




توی این دنیا آدمای زیادی هستن که میان و میرن

و فقط ازشون یه تیکه طناب پوسیده به یادگار باقی میمونه

کسانی که فکر می کنی اومدنشون به خاطر تو بوده

و بعد می فهمی داشتن رد می شدن !

و مهم نبوده که تو تو مسیرشون باشی یا هرکس دیگه!

دست خودشونم نیست

همیشه فقط رد شدن !

نه عادت داشتن بمونن ! نه تونستن بفهمن !

و وقتی برات طناب میندازن تازه معنی درد و رنج رو می فهمی

درد اینکه چرا درکت نکردند

درد اینکه چرا طنابشون محکم نبود

درد اینکه کاش صدات در نمیومد و گیر آدمایی که حتی اگه میان طرفت واسه تغییر حال خودشونه نمیفتادی

و هزار تا درد دیگه ای که وقتی میخوری ته چاه همشون رو تجربه می کنی

و دیگه یاد میگیری حتی ته چاه هم ناله نکنی !

و خیلی خوش خیاله اونی که فکر می کنه

یه فرشته ی نجات با یه طناب کت و کلفت داره تو بیابون دنبالش می گرده !






توهم ! 


این اسمیه که بقیه بهش میدن ! توهم ! توهمی !


هرچیزی که توی ذهن بقیه وجود نداره اسمش میشه توهم ! هرچیزی که همه نمیتونن تصورش کنند میشه توهم


تو میشی یه بیمار که متوهمه !


اینا رو مغز به وجود میاره ! مردم دوست دارن مغزشون هم چیزایی رو به وجود بیاره که وجود دارن ! 


پس مغز چیکارست ؟ چرا باید چیزی رو بسازه که ساخته شده؟


چیز زیبایی وجود نداره ! اون چیزی که میبینی زیبا نیست 


اما اون چیزی که میسازیش زیباست ! دوست داری فقط همون رو ببینی


دوست نداری دیگه به چیز دیگه ای حتی نگاه کنی


میگن سردی - میگن نیستی ! آخه نه میدونن گرما چیه نه میدونن من کجام ! 


مردم همش دوست دارن تو همونی رو ببینی که میبینن ! همونی رو بگی که می خوای بشنون ! جایی باشی که هستن !


اگه خلاف این باشه تو بیماری ! تو ناهنجاری ! هنجار یعنی همه ی اون چیزایی که همه باهاشون زندگی می کنند !


و ناهنجار اینه که تو ساختیش و داری باهاش زندگی می کنی !


دارو ! میگن دارو بده ! میگن مغز رو خراب می کنه ! 


اما اگر مغز درست اینیه که تو سر بقیست ! فکر نکنم خرابش زیاد بد باشه !


دوست دارم فاصله ام رو بیشتر کنم ! دنبال یه چیزی می گردم که من رو توی همون خرابه ای که ساختم 


با همون دکوراسیون - با همون حس و حال  - با همون فاصله و با همون لذت بی وصف نگه داره ! 


مشکل همه ی آدمای روانی اینه که گاهی نمیتونن به طور کامل برن اونجایی که می خوان ! نصفشون همینجا میمونه !


نصفشون میره اونجا ! برای همین خیلی لذت نمیبرن ! 


نظرم اینه که مغز باید آدمو ببره اینور اونور - نه بقیه ! بقیه همه میرن یه جا ! اصلا هم جالب نیست !


من الان نصفم اینجاست ! برای همین نمیتونم همه ی اون چیزی رو که میبینم تعریف کنم ! برای همین لالم ! 


من لالم !


با دو تا بال میشه پر کشید ! ولی با یه بال فقط باید حسرت کشید


من دنبال اون یکی بالم می گردم ! اون یکی بالم !


 آره ... !


چرا مشکل دارن باهام ؟ 


من جایی ام که اگه بفهمن چجوریه باهام میان ! فقط نمیشه بهشون فهموند !


از اون جا همه چیز اینجا کوچیکه ! اصلا دیده نمیشه 


آدما هم دیگه دیده نمیشن ! ولی چیزای دیدنی زیادی داره ! 


منم دوست دارم نشون بقیه بدم خودشون یا نمی خوان یا نمیتونن بیان ببینن !


خیلی دوره از اینجا !


وقتی بارون میاد همه دنبال چترن ! کسی به این فکر نمی کنه که بره رو ابرا ! رو ابرا بارون نمیاد 


من خودم اونجا بودم ! رو ابرا هیچوقت هوا ابری نیست ... 


اتاقم به هم ریختست ! ولی اونا نمیدونن توی اتاق من چیه ! فقط چیزایی رو میبینن که من خودم اصلا نمیبینمشون


و چیزی که باید ببینن رو نمیبینن ! کاش اینو میدیدن ! 


اونایی که اینقدر دیوانه تشریف دارن که فکر می کنن میشه یه دنیای دیگه ساخت - همونایی هستن که از عهده ی انجام این کار بر میان 


دوست دارم داد بزنم ! لالم نمیتونم حرف بزنم داره بهم فشار میاد !


این شیطان درون من گاهی کنترلم رو به طور کامل به دست میگیره ! 


خیلی قوی شده ! ولی به نظر خوب میاد ! تا حالا کاری نکرده که من خوشم نیاد ...


پففففففففففففف ... راجع به اینم بعدا توضیح میدم الان نه این حوصله داره بشینه که من توضیفش کنم نه من حوصلشو دارم ! صبح تا شب باهامه دیگه تکراری شده 


شاید دیگه از اینجا به بعد هیچکی خوشش نیاد از این وبلاگ ! 


معلوم نیست دیگه - نه ؟ معلومه ؟


? Bordeline 


ولش کن ...


خوبه ...


Close Your Eyes To See


Close Them To Get Close


eslahk