در اعماق تنهایی
در اعماق خودم ! جاییست که دوستش دارم ! آرام ... بی صدا ! و سرشار از سکوتی که حیاتش به استحکام یک بغض وابسته است
در اعماق خودم همه چیز خوب است ...
دیگر قدرت توصیف ندارم ! دیگر لبریز شده ام ! دیگر حتی عمقی وجود ندارد که تعریفش کنم !
همه چیز خاطره شد ! حتی "در اعماق خودم" !
وضعیتم شبیه کسیست که در میان جمعی تنها نشسته ! نه کسی همراه و همدل اوست ! نه تنهایش می گذارند با تنهاییش !
گویی می خواهند این جمع را به رخش بکشند و آن تنهایی را به سرش بکوبند !
نمیدانم شما هم این حس را تجربه کردید یا نه ! حس مملو شدن از سکوت ! شاید این آخرین تقلاهای من باشد برای اینکه چیزی بنویسم
برای اینکه گرم بمانم ! یخ نزنم !
موهایم را اینقدر پیچانده ام که شبیه دیوانه ها شده ام ! شاید هم بحث فقط شباهت نباشد !
کنار ناخن های انگشتانم زخم شده ! اصلا نمیدانم کِی آنها را جویده ام !
نمی دانم این مدت دلم یه چه چیزی خوش بود و نمیدانم چه چیزی را از دست داده ام
اما هرچه که بود ! یک حس خوب ... یک روشنایی ! یک رویا ! یک بیخیالی ...
حس می کنم تمام شد ...
اگر من نبودم چه می شد ؟ چه چیزی جایم را می گرفت ؟ به سادگی می توانست یک دیوار باشد ! یک خر باشد ! یک پوست پرتغال ! هوا ! خانه ... چمن ... زمین ... آشغال ... ؟ ؟!؟! ؟!!!؟
فرقی نمی کرد ! همین طور که الان فرقی نمی کند چون من فرقی نمی کنم ! کاش بقیه فرق می کردند
هم راحت تر بود هم بهتر ! هم برای من هم برای بقیه !
اتاقم سرد است ! اما سرمایش را پذیرفته ام همانطور که سرمای درون افراد آن بیرون را پذیرفته ام
حداقل اینجا تنهایی یک انتخاب است نه یک تحمیل و جبر کثیفی که اگر آن را نپذیری کثیف می شوی !
دلم به هیچکس خوش نیست !
حسی ندارم ! خسته هم نیستم ! ناراحت هم نیستم ! هیچ حسی ندارم !
الان هم الکی می نویسم ! حتی دوست ندارم کسی بخواند ! کسی هم که بخواند ! هیچکس هیچی نمی فهمد
چقدر منگم ! چه دنیای بی خاصیتی ! چه دنیای بی عرضه ای !
همه چیز جمع شده روی هم ! اصلا نمیدانم سرش کجاست ! تهش کجاست ! من باید از کجایش صحبت کنم
اگر ذهنم را بخواهم روی مانیتور پیاده کنم قبل از اینکه حروف کلمه ای به صورت کامل تایپ شوند کلمه ای دیگر جای آنها را می گیرد
این همه نفهم ؟ دیگر وقتی می خواهم به چیز آرامش بخشی فکر کنم چشمانم را می بندم ! خودم در کادر تصویری که در ذهنم هست وجود دارم و در حال فکر کردن به گذشته و حال خودم هستم
هیچکس مرا به یاد ندارد ! من همه را مرور می کنم ! چه مرور سردی ! احساس تعلقی به هیچ چیز این دنیای عجیب ندارم
چه داستان مزخرفی
میدانم فردا صبح که از خواب بیدار شوم به همه ی این چرت و پرت هایی که الان دارم می نویسم می خندم ! و مثل همیشه با خودم می گویم : "چه بچه گانه و خنده دار"
اما اشکالی ندارد ! اشکالی ندارد ...
واقعا چرا هیچ کلمه ی جدیدی - هیچ ترکیب و ادبیات جدیدی - هیچ حسی در نوشته ی من نیست ! تا همین جا هم خیلی سعی کردم
با خودم گفتم شروع کنم به نوشتن شاید کم کم این یخ آب شد ! آخر همیشه همین طور بود ! اما ایندفعه نشد
به یاد دارم که یک بنده خدایی گفت "نوشته های تورو 2,3 خط در میون میخونم !"
آن نوشته ها خیلی نکته داشتند و دوست داشتم با دقت خوانده شوند ! و اگر آنها 2 3 خط در میان خوانده می شدند
این اصلا خوانده نخواهد شد
خوب خوشحالم که حداقل این خط آخر رو خوندید ! البته خوشحال نیستم ! چون فکر نمی کنم فرقی می کرد اگر نمی خوندید !
کافیه دیگه هرکاری می کنم نمیشه ! تمام شد ...
..|..
.
.
.
داشتم بازی می کردم
همیشه زمانی که یک بازی کامپیوتری می کنم خیلی سعی می کنم که تمام الگوها و الگوریتم های بازی رو حدس بزنم
و نبازم ! این دفعه هم خیلی هوشمندانه بازی کردم ... یه بازی اکشن فوق العاده که توش همه کار می شد انجام داد !
به هر حال بعد از اینکه کلی از دست پلیس فرار کردم و اونها رو دنبال خودم کشیدم احساس کردم رسیدم به جایی که میتونم نقشه ام رو عملی کنم
یه بار دیگه نقشه رو مرور کردم ... مشکلی نداشت . پس رفتم برای عملی کردن آخرین نقشه
یه پل روبروی من بود و اون سمت پل من رو به جایی متصل می کرد که پلیس اصلا احتمالش رو نمیداد که من برم به اونجا
یا حداقل من اینطور فکر می کردم - به همین دلیل رفتم روی پل و کلی بمب گذاشتم روش و ازش عبور کردم !
بعدم منتظر شدم ... ارتفاع اون پل خیلی زیاد بود و حتی اگر انفجار دخل اون پلیس ها رو نمی آورد پل که خراب می شد یا همه پرت می شدند پایین یا حداقل دیگه راهی نبود که دستشون به من برسه !
بالاخره لحظه ی موعود فرا رسید ... پلیس ها رسیدند روی پل و همین طور که داشتند به من می گفتند خودت رو تسلیم کن بمب ها رو منفجر کردم
بوووووم !!! همشون رفتن رو هوا و بعدم رفتند همون جایی که پیش بینی کرده بودم ... اون پایین !
حس خوبی بهم دست داد ! احساس برد ! برگشتم که ماشینم رو سوار بشم و برم ... اما چیزی که دیدم اصلا جالب نبود !
چندتا کماندو کاملا بی صدا با اسلحه هایی که رو به من نشونه رفته بودند !
نمیدونم از کجا اومده بودن اونجا ! فرصت اینکه سوار ماشین بشم رو نداشتم و متاسفانه "پل پشت سرم رو هم خراب کرده بودم ! " تنها راه باقی مونده شانس بود !
شروع کردم به دویدن و تیرها شروع شدند به شلیک شدن ! همین طور که میدویدم با خودم می گفتم کاش حداقل یه راه در رو برای خودم باقی گذاشته بودم ! نباید اینقدرا هم رو هوش خودم حساب باز می کردم ! نزدیکی های پل که رسیدم یه تیر خورد به دستم و چیزی نمونده بود که بمیرم و فقط به این فکر می کردم که چرا یهو اینطور شد !
به لبه ی پل شکسته رسیدم و پریدم به این امید که شاید بیفتم جایی که نمیرم و نجات پیدا بکنم اما روی هوا یه تیر مستقیم خورد توی سرم ! بوووووووووم ! حالا من بودم که داشتم به همون جایی سقوط می کردم که توی نقشه ی خودم بود !
فکر نمی کردم خودم هم قربانی اون نقشه بشم ! مشکل اول این بود که به اندازه ی کافی فکر نکرده بودم
مشکل دوم هم این بود که احتمال هم نداده بودم که ممکنه مشکل اول پیش بیاد ! و راهی رو انتخاب کرده بودم که اگه راه پیش روم مسدود می شد دیگه برگشتی در کار نبود !
خدا رو شکر بازی بود ! اما خیلی وقت ها توی بازی زندگی دقیقا لحظه ای که فکر میکنیم خیلی باهوشیم قربانی هوش معیوب خودمون میشیم و زندگی بهمون میگه اُ اُ
بودن یا نبودن
مسئله اینست ...
داشتم به افکار خودم فکر می کردم ! انگار همنشینی بیش از حد با کامپیوتر روی افکارم هم تاثیر زیادی گذاشته
تفکر باینری ! تفکر صفر و یکی ! البته بهتر که فکر می کنم متوجه میشم من این افکار رو همواره با خودم داشتم و شاید دلیل پیوندم با این دستگاه همین باشه
بعضی ها میگن این مدل فکر کردن به کل ضرره !
نمیدونم چرا اینطور فکر می کنند ! من نمیتونم درک کنم که یک آدم چرا باید به دنبال چیزهایی باشه که کامل نیستند
چرا باید وقتش رو با چیزهایی تلف بکنه که همه دارند ؟ و اگر غیر از اون چیزها چیز دیگری میداشت هم وضعیت مشابهی داشت !
چرا نباید به دنبال چیزی باشیم که نمره ی کامل بگیره ؟ چه کسی این حرف رو زده که این چیزها وجود ندارند ؟
بعضی ها عقیده دارند که اون ها رو باید ساخت ... درسته باید ساخت اما هیچ آدمی نمیتونه بدون رعایت اصول آشپزی غذای خوبی بپزه
برای اینکه دستپخت شما خوب باشه باید از هر ماده ای که در غذا استفاده می کنید نوع خوبش رو استفاده کنید - به طرز خیلی خوب و متناسبی اونها رو با هم مخلوط کنید و به طرز ماهرانه ای اونها رو بپزید
اما برای اینکه دستپخت شما بی نظیر باشه و مزه ی غذای شما رو کسی تا به حال تجربه نکرده باشه باید تمام مواد غذاییتون بهترین کیفیت رو داشته باشند ... با بهترین کیفیت اونها رو با هم مخلوط کنید و بهترین آشپز باشید
درسته من هم اعتقاد دارم خیلی چیزها رو باید ساخت اما اگر دقت کنید میبینید درون مایه ی چیزهای ساختنی رو چیزهای داشتنی تشکیل میدن
بدون سرمایه نمیشه کاری از پیش برد و این یه قانونه
برنامه های کامپیوتر هم همینطور هستند ... اگر همین تکان دادن موس رو در کامپیوتر دنبال کنیم و تا انتتها بریم در نهایت میرسیم به چندتا صفر و یک ... چندتا بودن یا نبودن که یک عمل منطقی رو شکل دادند و اگر یکی از اون نبودن ها به بودن تبدیل می شد و یا یکی از اونهایی که باید میبود , نمیبود ... نتیجه ای که دریافت می کردیم یک نتیجه ی منطقی نبود ! و طبق معمول از نوشتن این جمله هم هدف خاصی داشتم
به هر حال به نظر من بعضی چیزها یا باید باشند یا به کل وجود نداشته باشند ... نباید وقتمون رو برای چیزهایی تلف کنیم که با کمترین تلاشی به دست میان ... نباید به کمترین ها راضی باشیم ... در خیلی موارد نباید یک مورد بینابین رو پذیرفت چون در بسیاری موارد ظرفیت ها از قبل تعیین شده و اگر شما خیلی هم تلاش بکنید امکان نداره بتونید یک مورد بی نقص و یا حداقل رو به بی نقص شدن بسازید
اینکه همیشه چیزی رو به بهبودی بره واقعا خوب و امیدوار کننده است و این همون چیزیه که من دنبالش هستم
اما خیلی موارد به یک حدی می رسند و بهتر نمیشن ! به نظرم نباید روی این موارد سرمایه گذاری فکری و زمانی و ... کرد
کایزن یک اصل مهم در زندگیه !
این مورد رو هم قبول ندارم که هرگز نمیشه چیز بی نقصی داشت یا ساخت یا بود ...
حداقل همیشه میتونیم تلاش بکنیم تا به این سمت پیش بریم ... و شاید این تلاش ما رو به چیزی که می خواهیم برسونه
اگر چیزهایی که می پذیرید بی نقص نباشند مجبورید افکارتون رو تغییر بدید تا اونها رو بپذیرید
و زمانی که افکار شما تغییر پیدا کنند کم کم به سمتی میرید که داشتن یک چیز پرفکت فقط تبدیل میشه به یک آرزو ...
زندگی یعنی یک جنگ بی پایان بر پایه ی صفر و یک ... و تلاش برای اینکه کدهای زندگی رو منطقی بنویسیم
وگرنه زندگی به درستی اجرا نمیشه و همه اش ارور تحویلمون میده ! من که از ارور خوشم نمیاد !
البته این نوع طرز فکر باعث میشه تا خیلی چیزها رو از دست بدیم اما مطمئنا چیزی که به دست میاریم همون چیزی هست که مطلوب ماست
برای نوشتن برنامه ی زندگی باید وقت و فکر و انرژی زیادی رو هزینه کنیم ... وگرنه کپی کردن سورس برنامه ی دیگران هنر نیست !
اما این یک هنره ! و خروجیش بسیار عالبه ... چرا که خودمون ساختیمش ... در فکرمون و در تلاشی که برای رسیدن بهش کردیم
بودن یا نبودن
مسئله همیشه همین است