درود !
معمولن هرکسی که میاد یه پست رو مطالعه بکنه ابتدا عنوانش رو می خونه ! نمیدونم عنوان این پست رو چطور خوندید ... ولی اگر فقط 1 بار خوندینش پیشنهاد می کنم 1 بار دیگه هم بخونیدش ... 2 جور خونده میشه و معانی ای که داره مخالف هم هستند
بسته به این داره که شما چطور "بخواهید" بخونیدش !
اون دسته از دوستانی که ارتباطشون با من نزدیک تره میدونن که یه مدتیه که یه سری مسائل باعث شدن فکرم خیلی درگیر باشه و چون موضوع آینده کاری و حرفه ای من محسوب میشه خیلی ذهنم رو مشغول خودش کرده
همه چیز به یه انتخاب من بستگی داره ... یه چیزی که مثل عنوان این پست اگر درست انتخابش کنم یه حالتی پیش میاد و اگر اشتباه بکنم موضوع کاملن برعکس میشه
یه انتخاب ساده دارم ... با شرایط خوب و بد که خوب شرایطش در اصل اگر بخوام بگم خیلی خوبه و چیزیه که خیلی ها انتظارش رو می کشند اما برای من که هدفم یه مقدار حرفه ای تر هست یه شرایط معمولی به حساب میاد - اما قابل دسترس و آسونه
مورد دیگه انتخابی هست که 2 تا خروجی داره ! اگر همه چیز خوب پیش بره بسیار عالی میشه ... و همون چیزیه که دوست دارم اتفاق بیفته
اما اگر مشکلی پیش بیاد و نشه ... به عبارتی میشه گفت "دخلم میاد !" و موضوع کاملن عوض میشه و نابود میشم !
موضوع سر یه ریسک خیلی بزرگ هست ... اینکه به یه چیز معمولی قانع بشم و تعادل رو حفظ بکنم ... یا اینکه برای رسیدن به اون چیزی که دوست دارم ریسک بزرگی بکنم که احتمال داره نتیجه عکس بده ! خلاصه خیلی فشار روم زیاده !
خوشبختانه توی وبسایتم این امکانات رو قرار دادم که بشه فیلم هم قرار داد و چیز خوبی در اومده و دوستانی که آدرس سایتم رو دارن فیلم های باشگاه و استخر و ... رو دیدن و اونها هم نظرشون این بود که خیلی وضعیتم خوبه !
منتها با اینکه قبول دارم وضعیتم خوبه خدا رو شکر ... باید بگم اگر این ورزش نمی بود تا حالا نابود شده بودم و تنها چیزیه که باعث شده توی این شرایط روحیه خوبی داشته باشم
بریم کم کم برسیم به اصل مطلب و چیزی که به صحبت های اخیرم هم خیلی نزدیکه و یه تجربه جدیده !
یه سری از دوستانم هستند که البته ظاهرشون دوسته منتها در باطن موجودات دیگری هستند و من این رو از ابتدا میدونستم ! ولی خوب شرایط که بهتر می شد کم کم بیشتر به چشم میومد این موضوع ! در کنار همه مشکلاتی که صرفن برمیگردن به انتخاب من ... این دوستان هم هستند که با قدرت هرچه تمام تر سعی دارن به قولی من رو از داستان خط بزنن !
و دیگه علنن دارن اینو بهم میگن ... خودم حس می کنم جاشون تنگ شده حسابی ...
من 2 شب پیش خیلی درگیر این موضوع بودم و به یکی از این بندگان خدا فکر می کردم و اینکه چه کارایی قرار هست انجام بده علیه من و داشتم توی ذهنم باهاش بازی می کردم ... طرحریزی می کردم که چطور پیش برم تا اقدامات تروریستی ایشون تاثیری نداشته باشن
ذهنم خیلی درگیرش بود و واقعن راه حل های زیادی نداشتم ... خسته هم بودم و صبح باید زود بیدار می شدم - بنابراین خوابیدم
داستان از توی خواب من شروع شد ! خواب میدیدم یه جایی هستم وسط یه شهر با کلی ساختمون و یه شیر خیلی درنده و وحشی دنبالمه !
تنها چیزی که در اختیار داشتم یه اسلحه بود و یه توانایی که شیر اون رو نداشت و اون این بود که من خیلی راحت میتونستم از درو دیوار این ساختمونا برم بالا ! اما آپشنی که شیر در اختیار داشت این بود که نمیمرد ! دفعه اول که بهم حمله کرد فکر کردم کارم تمومه و آخرین کاری که از دستم برمیومد رو انجام دادم و ماشه رو کشیدم ! بعد متوجه شدم افتاده روی زمین !
اما تا به خودم اومدم بلند شد و دوباره بهم حمله کرد ! منم دوباره بهش شلیک کردم و فرار کردم ! اما زمانی که داشتم از روی این ساختمونای بلند بالا می رفتم برگشتم و دیدم که بلند شده ! نگاهی که به من می کرد یه نگاه پر از خشم و کینه بود که توی چهره یه شیر جمع شده بود و وحشت نگاهش رو چندین برابر می کرد ! و بعد گویا فکری می کرد و شروع می کرد به سمتی دویدن
به نظرم همه شهر رو بلد بود و میدونست از کجا باید بیاد تا دوباره بهم برسه ! و همین طور هم می شد ! زمانی که حس می کردم دیگه من رو گم کرده میدیدم سر و کله اش از جلوم پیدا شد ! و واقعن طوری بهم حمله می کرد که از ترس قلبم درد گرفته بود توی خواب ! و این موضوع که هرچی میزدمش نمی مرد و باز بلند می شد و اینقدر باهوش بود اعصاب من رو به هم ریخته بود !
خلاصه من اینقدر پیش رفتم که دیگه عاجز شدم و شروع کردم التماس کردن به سمت گزینه آخری که معمولن در این شرایط به ذهنمون میرسه !
البته شجاعتم خیلی زیاد شده بود و اینقدر عصبانی بودم که دیگه ازش نمیترسیدم ... یعنی دیگه راهی نداشتم جز اینکه باهاش مواجه بشم و برام مهم نبود که چقدر قویه چون تا به اینجا که موفق نشده بود ! به هر حال وقتی دوباره من رو دید من با خدای خودم درد و دل کردم و گفتم پس کی من رو از دست این نجات میدی و همین طور که داشتم میدویدم رسیدم به یه ساختمون نیمه کاره که به نظر میومد فوندانیسونش رو تازه بنا کردن و پر بود از میله هایی که به صورت عمودی کرده بودن توی زمین و سر تیزی هم داشتند ! من از اینا رفتم بالا و نوکشون خودم رو نگه داشتم و دیدم یه سری آدم اومدن ... نقشه ام این بود که شیر رو به سمت خودم بکشم تا وقتی که می پره من رو بگیره بیفته روی این میله ها و سرواخ سوراخ بشه !
نمیدونم اون آدما کی بودن اما توی خواب حس خیلی بدی بهشون داشتم و حس می کردم دنبال من هستن ! اما هرچی اونجا رو گشتن من رو پیدا نمی کردن ... جمله جالبی که یکی از اونها گفت این بود که "شاید اون بالا باشه" و اون یکی گفت "اون بالا "هیچی" نیست" !
انگار رابطه خوبی با اون بالا نداشتن و شاید همین باعث شد که من رو نبینن ! و در همون موقع شیر اومد ! شیر میدونست من کجام و بهم حمله کرد و همون اتفاقی افتاد که نقشه اش رو ریخته بودم و افتاد روی این میله ها و گیر کرد اما نکته ای که بود باز هم نمرد !
فقط بهم نگاه می کرد و نعره می کشید و داشت با نگاهش بهم می گفت من گیر افتادم ... اگه خلاص بشم ... و من هم خیالم خیلی راحت بود و حس می کردم یه نفر هوام رو داره که این جناب شیر اصلن عددی نیست ! از خواب پریدم !
حالا الان که دارم این خواب رو تعریف می کنم شاید اصلن حس خاصی نداشته باشه ! اما توی خواب حس بسیار عجیبی داشت و نمیتونم وصف کنم همه چیزی رو که احساس می کردم ! اون حس ترس ابتدای کار و اون حس آرامش آخرش !
تا اینکه دیروز که برگشتم خونه - بعد از اینکه شب قبلش به زور 2 ساعت خوابیدم و یه همچین خوابی دیدم و صبح زود رفتم بیرون تا عصر ... زمانی که برگشتم خونه حس می کردم دارم بیهوش می شم و در نهایت ساعت 8 شب خوابیدم و چشمام رو که باز کردم دیدم ساعت 2 بعد از ظهر امروزه ! خیلی زیاد خوابیدم و اصلن هم متوجه نشدم ! اما خوابایی که اینجا دیدم عجیب تر بودن !
شاید بگید این امروز فازش چیه اومده خواب تعریف می کنه اما با اینکه میدونم هیچ حسی ایجاد نمی کنه اما اگر جای من میبودید به هرکی میرسیدید تعریفش می کردید ! خیلی عجیب بود !
خواب میدیدم یه بنده خدایی که اون هم اتفاقن آشنا هست و دوستی و دشمنیش مشخص نیست رو یه جایی توی یه چیزی شبیه به مجلس یا ... دیدم ! نمیدونم چیکار می کرد اما حس می کردم دارم شیطان رو میبینم ! فکر می کنم هیچ کاری نمی کرد اما من افکارش رو می خوندم
و در نهایت اینقدر عصبیم کرد که ( البته نمیدونم خوابای من چرا جدیدن اینقدر اکشن شدن و من همیشه اسلحه همراهمه ! ) بهش شلیک کردم و کشتمش ! و بعد همه مات و مبهوت بهم نگاه می کردن که این که کاری نکرده بود چرا کشتیش و من نمیتونستم بهشون بفهمونم که چرا !
و فرار کردم ! و واقعن توی خواب حس یه قاتل فراری رو داشتم ... داشتم روانی می شدم و میدونستم که دنبالم هستند و حکم اعدام برام صادر شده و ... و خیلی هم عذاب وجدان داشتم و توی خواب با خودم می گفتم حالا فهمیدم حس قاتل بودن چیه ! و عذاب وجدانی که میگن چیه !
می خواستم برم خودم رو تحویل بدم اما نمی خواستم اینطوری بمیرم ! تصمیم گرفتم برم خودم رو سر به نیست کنم ! یادمه رفته بودم روی یه کوهی ایستاده بودم و باز با خدا حرف می زدم و می گفتم تو که میدونی من الکی نکشتمش و حق با من بود ! کاش خواب میدیدم ! کاش مثل توی فیلما از خواب می پریدم !
و همین هم شد ! زمانی که اومدم خودم رو سر به نیست کنم دوباره همون حس خوب بهم دست داد ! حسی که انگار یه نفر مراقبمه ! و من توی خواب از خواب پریدم ! گرچه هنوز داشتم خواب میدیدم اما نمیدونستم که هنوز هم خوابم !
خیلی خوشحال شده بودم و داشتم از خدا تشکر می کردم ! حس می کردم خواب نبودم و خدا در حقم لطف کرده و من رو از اون شرایط خارج کرده ! داشتم برای اون بنده خدایی که ذاتش رو توی خواب شناخته بودم برنامه می ریختم ! و یکی هم اومده بود و داشت به حرفام گوش میداد و من هم با جزئیات کامل خوابی رو که دیده بودم و تصمیمی که داشتم رو براش تعریف می کردم
و یه مرتبه حس بدی بهم دست داد ! به چشمای اون طرف نگاه کردم و تمام وجودم رو وهم فراگرفت ! و یه مرتبه حس کردم یه موجود شیطانی داشته به حرفام گوش میداده و تا متوجه شد که من این رو فهمیدم ... یه لبخندی زد و گفت پس فهمیدی باید چیکار کنی ! خوب شد که بهم گفتی ... و رفت !
من بقیه خواب یادم نمیاد اما توی کل جریان خوابم یه حضور آرامش بخشی وجود داشت که هم راهنماییم می کرد و هم حفظم می کرد !
من قبلن هم گفته بودم که حتا در مورد خدا به شک و تردید افتادم ... اما حسی که توی این خواب ها تجربه کردم دقیقن همون تعریفیه که از خدا داریم ! و شاید خیلی بیشتر از اون تعریف ! نمیشه دقیقن گفت که موضوع چیه اما خیلی اوقات حتا توی خواب هم چیزی رو با چشم نمیبینی اما کاملن اطمینان داری که کنارته !
و این حس رو به معنای واقعی تجربه کردم بعد از مدت ها ! یادمه آخرین باری که این حس رو تجربه کرده بودم 9 سالم بود
من یه جستجویی هم کردم که ببینم آیا دیدن یه شیر در خواب معنی خاصی داره ؟ و متوجه شدم اکثر جاها به این اشاره کردن که شیر یعنی یه دوست بسیار بد که نیت های خیلی بدی در مورد ادم داره و خیلی هم در کارش مصمم هست و قوی !
خواب دوم رو هرکاری کردم که بنویسم جزئیاتش یادم نیومد اما خیلی برام مهم تر از اون خواب اولم بود ! به خصوص زمانی که توی خواب از خواب پریدم ... حس می کنم قصه تازه از اونجا شروع شد ! که اگر یادم بیاد می نویسمش ! اما حس اصلی این خواب ها در این زمانی که من الان درش قرار دارم فقط روی این موضوع تاکید داره که یه چیزی که شاید حتا بلد نیستم بهش فکر بکنم خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر می کنم بهم نزدیکه !
راستش من تمام مشکلاتم رو در حقیقت سپردم به همین وجود نزدیک ! چون احساس می کنم کار زیادی از دستم ساخته نیست !
اما شاید در کنار همه این مسائل باید به اون همه هشداری هم که بهم داده شد در قالب خواب توجه بکنم ! به خصوص نگاه پر از کینه و نفرت اون شیری که خودم هم نمیدونم چطور نتونست من رو شکار بکنه !
اشتباه من اینه که به خدا هم منطقی نگاه می کنم ! دوست دارم اثباتش بکنم و این اشتباهه !
خدا رو باید حس کرد و هیچ راه اثبات خاصی جز احساسش وجود نداره ! از روش منطقی موفقیت آدم در تکذیب و اثباتش به یه اندازه است
و چیزی که من بهش میگم خدا دقیقن باید همین شرایط رو داشته باشه ! وگرنه خدا نیست ! اون چیزی که ثابت شده - یعنی در تعاریف جا شده و در ذهن ما تعریف شده خدا نیست ! فقط تصور ما از خداست ! من دوست دارم حتا تصور اشتباهی ازش نداشته باشم !
در عوض هرچند سال یک بار اینطوری در رویاهام احساسش بکنم ! شاید احساس ادم برتری خاصی نسبت به عقلش داره و من دقیقن نمیدونم کدوم اینها با روحش بیشتر در ارتباطند !
اما در ادامه ارسال قبلی که در وبلاگ داشتم ... خیلی به این معتقدم که یه روزی به همین شکل از خواب بیدار میشم و یادم میاد که همه اینها رو خواب میدیدم ! شاید تعریف بهتری پشت این نوع زندگی وجود داشته باشه - تا اینکه به کل از بین برم و یه موجود جدیدی خلق بشه !
این ارسال رو هم فقط جهت اینکه یادم بمونه در وبلاگ نوشتم ...
من که یه مدته حس می کنم به خواب فرو رفتم و هیچ کار مفیدی انجام نمیدم جز حرکت توی رختخواب ! امیدوارم سریع تر بیدار بشم و به یه کاری برسم ! گرچه به نظر فعال میام اما هنوز به چیزی که دلم می خواد نرسیدم ! و امیدوارم این اتفاق سریع تر بیفته !
تا زمانی که این همه انرژی برای رسیدن به تصویری که در ذهنمه دارم !
همونطور که از نوشتههای آخرم مشخصه - من مدتیه با افکاری زندگی میکنم که یه مقدار غیر طبیعی هستند و با هنجارهای جایی که توش زندگی میکنم و عقاید و باورها و طرز فکرشون همخونی زیادی ندارن !
یه مدته به این فکر میکنم که ما چقدر اطمینان داریم که در حال تجربه کردن یک زندگی واقعی هستیم ؟آیا هر چیزی که ما میبینیم یا احساس میکنیم واقعی هست ؟
سوالی که در ابتدا برام پیش اومد این بود که چرا نمیتونیم مرگ رو احساس کنیم ؟ و چرا همیشه به مرگ به چشم چیزی نگاه میکنیم که غیر قابل احساسه و فقط یه تجربست که مثل یه پل ارتباطی میمونه ؟
این پل ارتباطی چیه ؟ بین چی و چی ارتباط برقرار میکنه ؟ من به عمل کرد ذهنم - و اینکه حتا در ایده آل ترین شرایط در کنترل خودم هست یا نه شک دارم
آیا من به مغزم فرمان میدم یا اون داره به من فرمان میده ؟ آیا این بین چیزی هست که منو ذهنم هر دو از اون فرمان بگیریم ؟ آیا همه ی اینها درست هستند و اگر بهتر فکر کنیم متوجّه میشیم که میتونیم بگیم همشون صحیحن ؟
بذارید یه داستانِ کوتاه تعریف کنم - یه دانشمند خیلی کنجکاو و باهوش آزمایشی انجام داد - گرچه نمیدونم اون دانشمند هم جز چیزایی هست که ذهنم ساخته یا باید ساخته میشدن یا واقعی هستن ! اما داستان به این صورت بود
اومد به کمک قوانین سادهٔ عدسیها و نور - عینکی سخت که تصویر رو برعکس نشون میداد - و این عینک رو به چشمش بست ! یه مدت طولانی این عینک به چشمش بود - تا اینکه دیگه حس میکرد همه چیزو داره به صورت معمولی و نه وارونه میبینه !
بد از اینکه این اتفاق افتاد و دیگه تصاویر رو وارونه نمیدید و در اصل به وارونگی تصاویر عادت کرده بود - عینک رو درآورد ! اتفاق جالبی که افتاد این بود که حالا بدون عینک همه چیز رو برعکس میدید ! و مدتی طول کشید تا همه چیز به حالت اولش برگرده
سوال اینجا بود که آیا اون چیزی که بود رو میدید - یا همه چیز قبل از دیده شدن در ذهنش ساخته میشد ؟ بهتر بگم ... آیا چیزی رو میدید که میخواست ببینه ؟
الان که اینو مینویسم یه پماد سوختگی جلوی چشممه ! که من اونو نارنجی میبینم ! اما واقعا مطمئن نیستم که این نارنجیه ! یا اصلا پماد سوختگیی در کار باشه ! در حقیقت این پماد اینجاست چون من حس میکنم دستم سوخته ! و در اصل حس میکنم دستم سوخته چون احساس کردم چسبیدم به یه چیز داغ !
اما آیا این اتفاقا افتادن ؟ آیا اگر چنین احساسی نمیکردم این اتفاقا میافتادن ؟ آیا اگر دیشب توی باشگاه تصورم بعد از برگشتن شست پام نسبت به آسیبی که قراره ببینم تفاوت میداشت - ممکن بود هیچ آسیبی نبینم ؟ یا مثلن به جای اینکه پام اینطوری آسیب ببینه و خون ریزی داخلی بکنه ازش گل در میومد و یا میوه میداد !
چرا وقتی قراره درد بکشیم اتفاق خوبی نمیفته ؟ یا حتا یه فرشته نجات اگر میومد و با یه فوت یا یه عصای جادویی پام رو ترمیم می کرد هم ممکن بود در صورتی که منطقمون رو تغییر میدادیم منطقی به نظر بیاد و آسیب دیدگی در مخیله ما نگنجه !
بریم سراغ هدف اصلیم از این نوشته ! طبقه چیزی که توی اعتقادات ماست - ما اختیار داریم هرکاری میخوایم انجام بدیم - اما همه چیز از ابتدا ثبت شده
بعضیا میگن اگر همه چیز مشخصه پس اختیار چیه و بعضیا برعکس فکر میکنن
اما از چندین زاویه به این موضوع نگاه کردم - و اگر بخوام از زاویه که الان توی این نوشته دارم به زندگیم نگاه میکنم بهش نگاه کنم - میتونم بگم که جفتش درسته اگر ما همون چیزی رو اختیار کنیم که باید بکنیم
اگر هرچیزی که میبینیم فقط به نظر درست بیاد !
دو تا موضوع رو تعریف میکنم ! یه زمانی میخواستم یه کار خیلی بزرگی انجام بدم که اصلا سرو تهش برام مشخص نبود ! مثل اینکه بین هزار تا انتخاب باید ۱ انتخاب بکنی که اون انتخاب شامل هزار تا انتخاب دیگست - و تو فقط حق داری یه بار انتخاب کنی ! و حتا بهت نگفتن باید چی رو انتخاب کنی ! اما اگر اشتباه انتخاب کنی میبازی !
من حسابی گیج شده بودم و هیچ ایدهای نداشتم اما نمیدونم چرا احساس میکردم این کارو انجام دادم ! یعنی حس میکردم راه انجام دادنشو بلدم یا اینکه وقتی خیلی بهش فکر کردم حس میکردم خودم ساختمش ! و دارم از خودم سوال میکنم !
یعنی من کسی بودم که جوابو داشت !
نتونستم به جواب برسم و بد از یه شب خیلی سنگین از لحاظه فکری - خسته شدمو خوابیدم ! و توی خواب اون اتفاقی افتاد که گفتم ! من جوابو
میدونستم ! گرچه اینطور به نظر میومد که یکی دیگه طرحش کرده
اما حس میکردم اون منم ! به هر حل از خواب پریدم ! و رویایی که دیده بودم رو تعقیب کردم
و اون کار رو انجام دادم ! کار خیلی بزرگی بود و خیلی ها ازم پرسیدن چطور انجامش دادی
و شاید پاسخ دادن به این سوال سخت تر از انجام اون کار بود ! چون نمیدونتم چطور ! فکر میکردم بهم الهام شده ! از کجا ؟ از خودم !
موضوع بعد اینکه شاید شده باشه شما هم یه خواب سرشار از رمزو راز ببینید ! طوری که خودتونم گیج بشید ! مثلا توی خواب موسیقی هایی بشنوید که اصلا تا حالا نشنیدین ... خواب یه داستانی داشته باشه که وقتی از خواب بیدار میشید تعجب میکنید !
خودم از این خوابا زیاد دیدم - خوابای که تا لحظهی آخر نمیدونی چی در انتظارته ! خیلی پیچیده هستن !
بعد که از خواب بیدار شدم از خودم سوال کردم که اوپس ! یعنی همهٔ این داستانو مغز من به صورت ناخوداگاه سخته بود ؟ چطور مغز توی ناخوداگاه اینقدر پیچیده عمل میکنه که حتا در حالت خودآگاه به خوبی نمیشه درکش کرد ؟
بعد برام سوال پیش اومد ! آیا وقتی که از خواب بیدار میشم ... از خواب بیدار شدم ؟
آیا این زندگی که در حال تجربش هستم - واقعیه ؟ چطور میتونم مطمئن باشم که خواب نمیبینم ؟ آدمای اطرافم رو من نساختم ؟
چطور میتونم اطمینان حاصل کنم که این کامپیوتر که جلومه یه دستگاهه که قطعاتش رو شرکتای کامپیوتری ساختن - و سیستم عملش رو کسی به نام لینوس توروالدز یا ریچارد استالمن طراحی کردن و به اینجا رسوندن ؟
کلید پاورش رو که میزنم روشن میشه ! خوب منم همین انتظارو دارم ! وقتی روشن نمیشه یعنی برق نیست ! یا سوخته ... یا مشکلی داره
و اینا همه در حوزه انتظارات من هستند ! اتفاق دیگری نمیتونه افتاده باشه چون من انتظارشو ندارم
در حقیقت اتفاقاتی که میفتند در حوزه قابل درک ما هستن ! و شاید برای همینه که بالاخره براشون یه راه حلی پیدا میشه ! در حوزه قابل درک ذهن من هستن ! حتا اگر انتظارشون رو نداشته باشم - مثل اون خوابها ! میتونم بگم که ذهنم انتظار اونها رو داشته
خوب ! خیلی باید روی این موضوع فکر کنم - درد - ترس - و ... همش چیزی هستن که توی خواب تجربشون کردم - شادی - حتا خوابیدن رو توی خواب تجربه کردم
شاید دلیلش همینه که نمیتونم دقیقا بگم که این چیزی که الان دارم میبینم واقعیت داره !
با مرگ به خواب فرو میریم ؟ یا از خواب بیدار میشیم ؟ چرا ؟
اگر توی خواب هم بمیریم همین اتفاق برامون میافته ! و از خواب میپپریم
از کجا معلوم که بعد از مرگ از خواب نپپریم ؟ و این فقط یکی از خوابهای زندگی ابدی ما نباشه ؟ و بعد به یه خواب دیگه فرو بریم ! یه خوابی که اونجا هم نمیدونیم قراره خوب باشه یا بد ؟ !
چرا کسی که قراره عاشقش باشیم توی ذهن ما هست ؟ و ما اونو با آدمایی که میبینیم تطبیق میدیم ؟ چرا بعضیارو دوست داریم بعضیارو دوست نداریم ؟
من نمیدونم این آدمای که اطرافم هستند واقعا وجود دارند یا نه ؟ من اونهارو لمس میکنم و لامسه حسیه که مغز باید فرمانش رو صادر بکنه ! توی خواب هم میتونم لمس کنم گرچه بعد از اینکه می پرم متوجه میشم چیزی برای لمس وجود نداشته !
شاید شما هم این موضوع رو تجربه کرده باشید که دارید یه خواب زیبا میبینید و توی خواب یه چیزی دستتون و یه مرتبه از خواب میپرید ! اما هنوز انتظار دارید اون چیزی که توی دستتون بود رو حس کنید و با کمال نا باوری متوجّه میشید که دستتون خالیه !
روزایی که برای بدنسازی میرم با تیمِ شنا تمرین میکنم - گاهی اینقدر بهم فشار میاد که حس میکنم اگر به همین ترتیب تا آخر استخر شنا کنم ممکنه از هوش برم
یه بار به شنا کردن فکر نکردم ... به این فکر کردم که دارم توی یه جنگل میدوم و یه چیزی رو دنبال میکنم - اینقدر غرق این موضوع شدم که اصلا
متوجّه نشدم کی اون دور تموم شد ! ولی وقتی تموم شدو بهش فکر کردم متوجّه شدم که نمیتونم درست نفس بکشم و حس میکردم
قفسه سینه ام از فشار ریه ام داره میشکنه !
دفعههای بعد با فکر کردن به اینکه پدرم داره از کنار استخر تشویقم میکنه - یا اینکه دارم توی یه مسابقه تکواندو ثانیه آخر بازیو سپری
میکنم و چیزی نمونده که برنده یشم - فضای جدیدی ایجاد میکردمو به طرز عجیبی فشار تمرینا کاهش پیدا میکرد !
چی شد ؟ هیچی - به غیر از اینکه یه تصویرو توی ذهنم جایگزین یه تصویر دیگه کردم ! و اون حسی رو مغزم تجربه کرد که توی تصویر جدید وجود داشت !
شاید ما داریم چیزی رو حس میکنیم که مغزمون ساخته ! و اگر مغزمون ساخته باشه این جمله تغییر میکنه - شاید من دارم چیزی رو تجربه میکنم که مغزم ساخته و اصلا مایی وجود نداره
به صورت نورمال ما اگر بیفتیم توی آب و مدت زیادی بدون تجهیزات مخصوص زیر آب باشیم باید غرق بشیم ! ذهن ما همین انتظارو داره و فقط به این فکر میکنه که غرق نشه
اما کدوم قسمت مغز ماست که به ما قبولونده که ما زیر آب باید غرق بشیم ؟ و چرا به فرض یه مرتاض میتونه با تمرین زیاد مدت زیر آب موندن رو به چندین برابر یه انسان معمولی افزایش بده ؟ اگر دقت کرده باشید روی آتش راه میرن - زیر آب میمونن - روی میخ دراز میکشن ! ولی چرا آسیب نمیبینن ؟ چون این ذهنیتو که در چنین شرایطی باید آسیب ببینن از بین بردن یا به طرز عجیبی کاهشش دادن !
گرچه بازم میگم شاید اینم جز چیزایی که مغز من سخته ! و فقط یه راهنمایی باشه ! در این صورت من نمیدونم الان دقیقا دارم برای کی
مینویسم !
آیا من وجود دارم ؟ شاید ذهنم برای اینکه وجود داشته باشه باید من رو هم خلق میکرد ؟ من چیم ؟
راستش این ذهن خلّاقی که من میشناسم - و چیزی که ازش توی خواب هام دیدم - دیگه قابل اعتماد نیست ! و من حس میکنم ممکن سر منم کلاه گذشته باشه
جالبه که بهم اجازه میده اینطوری فکر کنم و بهش شک کنم
اما چیزی که میدونم اینه که عمل کرده ناخوداگاه نسبت به خودآگاه مثل نسبت قسمتی از یه کوه یخه که زیر آبه به اون قسمتش که روی آبه !
احتمال میدم قدرتش اینقدر زیاد باشه که حتا بهم اجازه نده بهش شک کنم و اینها هم اصلن در حوزه شک های اصلی تعریف نشن !
و فقط این خودآگاه ایجاد شده که من بتونم ناخوداگاهی که مغزم برام ایجاد کرده رو درک کنم !
اما چرا باید اینطور باشه ؟ اصلا اینطور هست یا نه ؟ آیا همه چیزی که دارم میبینم ساخته ذهن خودمه ؟ آیا من میتونم دنیارو تغییر بدم ؟
چقدر باید قدرت داشته باشم تا خودم رو تغییر بدم ؟ تا دنیا تغییر بکنه ؟ و آیا به ریسکش میرزه ؟ آیا دنیا تغییر میکنه اگر من بتونم ذهنم رو کنترل کنم ؟
خیلی وحشتناکه اگر همش رو خودم ساخته باشم ! و هیچ چیزی غیر از اون چیزی که خودم خواستم بسازم در انتظارم نباشه ! وحشتناک هست اما خیلی هم جالبه ! اگر درکش کنم جالبه و اگر نه وحشتناکه !
نمیدونم ...
شاید باید بیشتر به معنی این جمله فکر کنم
تو همانی که می اندیشی !