بایگانی آذر ۱۳۹۴ :: Oops

Oops

Oops

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از قسمت نظرات استفاده کنید.

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

حس جالبیه وقتی چند تا دوست با وفا پیدا می کنی ... دوستایی که خدا طوری تنظیمشون کرده که تمام تلاششون رو می کنن که یه جایی ... یه جوری ... رفاقتشونو بهت ثابت کنن ... دوستایی که اگر بهشون محبت کنی فراموش نمی کنن ...

 

حس باحالیه ... قبل از اذان صبح وقتی که هیچکس توی کوچه و خیابونا نیست باید بری پادگان ... از خونه میای بیرون و میبینی برقا قطع هستن و تاریکی همه جا رو فرا گرفته ... صدای نفس های خودتو می شنوی ... نه صدایی نه نوری ... وهم انگیز و عجیب 

 

و خدا رو صدا میزنی و میگی " حس می کنم تنهام ... " و یهو یه صدای عجیبی می شنوی که ترجمش میشه " کی گفته تنهایی ؟ حواسم هست ... بچه ها رو فرستادم پیشت ... "

 

و بعد حس می کنی غیر از صدای پاها و نفسای خودت صداهای دیگه ای هم میاد ... و درخشش چند تا نور توی تاریکی که دارن به سمتت میان ...

 

اولش عجیبه ولی بعد که متوجه جریان میشی حس خیلی خوبی داره ...

 

بچه ها ... 

 

میان کنارت و شروع می کنن به قدم زدن باهات ... شروع می کنی باهاشون حرف زدن و احوال پرسی ... و دعا می کنی که یه جوری بتونی محبت دوستاتو جبران کنی ...

 

 همه ی دوستات - همه ی اونایی که خدا بهت هدیه داده ... تا توی تاریکی ... توی سرما ... توی اوج تنهایی و حتا ترس ...  بیان کنارت و همه ی این مدل حس ها رو ازت دور کنن 

 

باید از خدا تشکر کنی ...

 

In The Darkness

With  Two Of Those Guys

Grey And White

 !!! What a Gang 

 

 

 

هنوزم چیزایی هست که فقط توی خواب میشه دید 


خیلی بزرگ ... جوری که ذهن از تحلیلشون عاجزه


مثل یه کوه که دراز کشیدی جلوش و دوست داری نگاش کنی ولی اینقدر عظیمه که وقتی نگاش می کنی می ترسی


و وقتی نگاهتو می بری بالا حس می کنی الان از پشت میفتی ! هرچی چشمت میره بالاتر دستاتو به زمین محکم می کنی !


و ضربان قلبت میره بالا ... و با خودت میگی "پسر ... به نظرت من میتونم چشممو برسونم بالاش ؟"


حالت بد میشه  ... سرت گیج میره ! اینجوریشو دیگه ندیده بودی ! حس می کنی زمین داره برعکس میشه ! مثل اینکه رو یه سطحی خوابیدی که شیبش داره بیشتر و بیشتر میشه ... 


با خودت میگی این چه کوهیه ؟ و من چطور هنوز تونستم خودم رو جلوش نگه دارم  ؟ چطور نمی افتم


و بعد عقلت به کمک تنها اطلاعاتی که میتونه درکشون کنه یه جواب مختصر بهت میده ... بهت میگه تو روی زمین خوابیدی و فقط یه کوه جلوته ! چطور می خوای بیفتی ؟ تو فقط فکر می کنی داری می افتی ! چون نمیتونی وضعیت رو درک کنی ...


بعد ازش می پرسی یعنی خیلی کوچیکتر از چیزیه که من دارم میبینم ؟ بهت میگه کوچیک نیست ... ولی خیلی معمولی تر از چیزیه که داری فکر می کنی !


3 بعدی به نظر میاد ولی اینطوری نیست ! تو فقط 3 بعدشو میتونی درک کنی پسر !


به مغزت میگی تو چی ؟ 


میگه منم مثل تو !


That Was Giant


But That Was Not There When I Decided To Show That To The Others