بایگانی دی ۱۳۹۵ :: Oops

Oops

Oops

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از قسمت نظرات استفاده کنید.

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

۳ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

امروز برای انجام کاری به یکی از ادارات  رفته بودم ... از این کارهایی که خیلی ساده هستند ولی توی ادارات برای هر قسمتی چند تا فیش باید پرداخت کنیم و پولای الکی


خلاصه خیلی از اینکه اینهمه پول الکی برای کارای ساده رد و بدل میشه احساس بدی داشتم


تا اینکه فکری به ذهنم رسید 


از یکی از پرسنل که میدونستم چه دسترسی هایی داره - با توجه به سمتی که اونجا داشت - درخواست کردم اطلاعات شخصیم رو برام پرینت بگیره - و البته انتخابش کرده بودم چون پرینتر نداشت


و خوب مجبور شد که برای انجام کار  به شخص دیگری رجوع بکنه که پرینتر داشت ... من خودم رو مشغول مشاهده فضای بیرون از اتاق جلوه میدادم اما در حقیقت تمام حواسم جمع اطلاعاتی بود که اون فرد داشت به همکارش میداد برای ورود به سیستم اداری و پرینت اطلاعات من


خوشبختانه به حد کافی یوزرنیم و پسورد رو بلند گفت که من صداش رو بشنوم


و من هم توی گوشیم سریعن یادداشتشون کردم !‌


فقط میموند آدرس صفحه لاگین - که خوب اصلن برای همین درخواست پرینت اطلاعاتم رو داده بودم - همونطور که میدونید وقنی از یک صفحه وب پرینت می گیریم معمولن آدرس اون پیج بالای صفحه چاپ میشه


و وقتی پرینت صفحه رو بهم دادن دیدم که بله - آدرس چاپ شده


و با گوشی صفحه رو باز کردم و مشخصات رو وارد کردم و دیدم که وارد شد !


یه پنل بود که درش خیلی کارها میشد انجام داد - با دسترسی های بالا - که حداقل کار من رو راه مینداخت و دیگه نیازی به کاغذبازی ها و هزینه های  الکی برای دریافت یه سری اطلاعات  نداشتم و قطعن اگر کسی قصد سو استفاده میداشت هم دستش باز بود


خواستم اگر از مدیران یا پرسنل ادارات  - سازمان ها یا شرکت هایی هستید که حاوی اطلاعات محرمانه یا طبقه بندی شده و شخصی  هستند - حتمن نسبت به این موضوع در پرسنل آگاهی ایجاد بکنید چرا که هیچ بعید نیست قربانی بعدی حملات مهندسی اجتماعی خود شما یا یکی از افراد سازمان شما باشه


و بسته به فعالیتتون ممکنه این موضوع خیلی گرون تموم بشه براتون


شاد باشید

ساعت حدود 12:45 بامداد روز 18 دی ماه سال 95 هست


سال گذشته ... در چنین روزی ... در چنین ساعتی و در یه همچین لحظه ای ... یکی از عزیزترین هامون ... یه فرشته واقعی ... کسی که شاید توی اقواممون به راحتی و بدون شک بتونم بگم هیچکس رو به اندازه اش دوست نداشتم 


و نکته ی خوب اینکه این حس متقابل بود ... و کسی بود که واقعن من رو دوست داشت ... همه رو دوست داشت و به همه محبت می کرد



 همیشه می خندید ... به کسی گله نمی کرد ... نگران همه بود ... دنبال مشکل همه رو با تمام وجود می گرفت و هر کاری از دستش بر میومد انجام میداد


کسی که هرچیز بدی میدید سکوت می کرد و میریخت توی دلش و خیلی اوقات سفره دل هم رو برای هم باز می کردیم و شب تا صبح با هم از همه چیز حرف میزدیم و کلی حالمون خوب میشد


کسی که هرچی از خوبیش بگم کم گفتم ...


در همین لحظات ... سال گذشته ... نفسی رو فرو برد ... که دیگه هیچوقت برنگشت بیرون


چشمهایی رو بست که آرزوی دوباره باز دیدنشون به دل همه موند ... 


جایی رو خالی گذاشت که دیگه هرگز پر نمیشه ... 


خاله ی عزیزم سال گذشته در چنین لحظاتی بود که کاملن ناگهانی و زمانی که داشت خیلی عادی صحبت می کرد - یه مرتبه گفت پنجره رو باز کنید خیلی گرم و خفقانه ... و وقتی پنجره رو باز کردن و برگشتن ... دیدن از حال رفته ... و وقتی صداش کردن و اسمشو صدا زدن ... همینطور که داشت از حال میرفت فقط گفت "ها..." 


و این آخرین صدایی بود که ازش شنیده شد ... و برای همیشه به عمیق ترین سکوت ممکن رفت ...


خودم کسی هستم که وقتی کتاب های علمی رو می خونم ... وقتی توی رویاهای خودم غرق میشم ... زمانی که در رویا به جهانی در موازات جهان خودمون میرم ... یا به گذشته سفر می کنم ... به محض ورود به مقصد رویاهام ... اول از همه به دنبال خاله ام می گردم ! 


رویایی که هنوز خاله ی من درش زنده است ... هنوز می خنده و به گرمی من رو در آغوش می گیره و میبوسه ... و هنوز دیدنش حس بی نظیری بهم میده ... 


اما شاید کابوسه ... وقتی که از رویا خارج میشی ... میبینی جایی هستی که خیلی وقته از پیشت رفته ... نمیدونی کجا رفته ... 


با خودت میگی : "ساسان ... دیگه خوابشو ببینی..." و بعد توی عمق کثیف و وحشتناک این جمله گم و گور میشی ...


خیلی دلم برای  خالم تنگ شده ... نمیتونم حسم رو در مورد این جریان توصیف کنم ... اما خیلی احساس بدیه ...


واقعن هنوز خیلی ها رفتنش رو قبول نکردن ... هنوز بعد از گذشت 1 سال باور نکردیم ... 


امروز هم برای مراسم سالگرد سر مزارش جمع شدیم ... 1 سال گذشت ... 


همینطور که نشسته بودم دیدم مادرم هم پیامی برام فرستاد ... مملو از دلتنگی و ناراحتی و با یه حس مشترک ...


"جالب است وقتی همه میگویند ،،چه زود گذشت،،چه زود یکسال شد،،..ومن آهسته بادلم میگویم: به تو چگونه گذشت؟ انجماد زمان و لحظه هارا چگونه تجربه کردی؟ عبور سنگین لحظه هایی که تلخ بودند و مملو از اندوهی که نمیدانستی چگونه بغضش را فرو دهی....اصلا مگر میشد این بغض را فرو برد؟

مگر میشد بی او بودن را،ندیدنش را ،نشنیدن صدای خنده هایش را تحمل کرد؟مگر میشد باورکرد که دیگر نیست،نداری اش،تمام شد؟مگر میشود که بی او عقربه های ساعت را متحرک دید؟

اما شد....عقربه ها دویدند،بغضها را فرو خوردیم،انجماد زمان را هم به تلخی تجربه کردیم،و خودمان هم باورمان شد که زود گذشت،اما.... نبودن و نداشتنش را نه...نشد که باور کنیم و هنوز هم ناخود‌آگاه منتظر شنیدن صدای خنده هایش هستیم،هنوز بی اراده  شماره اش را میگیریم تا قراری بگذاریم برای خرید،هنوزهم آخر هفته بی هوا به ذهنت میرسد که زنگ بزنی و بگویی بیایید دورهم باشیم و اوهم باخنده پاسخ دهد که زحمت میدهیم ،و هنوز هم.....با ناباوری میپذیریم که یکسال پراندوه سپری شد و کم کم باید باور کنیم که دیگر هرگز باز نخواهد گشت....روح مهربان و دوست داشتنی اش شاد."



برای شادی روح همه رفتگان به خصوص خاله عزیزم که بدجوری قالمون گذاشت و رفت دعا کنید


مطمئنم در آرامشه ... اما شاید روحش هم باز به خاطر ناراحتی ما ناراحت بشه


دوست دارم خاله ام شاد باشه ... نگرانمون نباشه... 


نمیدونم دلش برامون تنگ میشه یا نه ... نمیدونم کجاست ...


اما اینجایی که ما هستیم ... دل همه براش تنگ شده ... خیلی زیاد ... 


با آرزوی سلامتی و شادی و موفقیت و آرامش برای همه 


خاله جان خیلی دوستتون دارم ... روحتون شاد... 


یه سری فرشته هستن به نام فرشته ی نجات


من توی زندگیم زیاد بهشون فکر می کنم و بارها شده که خواستم در مورد این فرشته ها بنویسم ... اما ننوشتم


این بار هم در مورد اونها نمی خوام بنویسم ... برای همین مطلب به اسمشون نیست


این فرشته های نجات تمام فکر و ذکرشون مراقبت از بعضی آدماست ... 


اولین نکته در موردشون اینه که این کار وظیفشون نیست ... بلکه به خاطر علاقه بیش از حدی که به بعضی از آدما دارن این کارو انجام میدن 


زمانی که فرد توی خطر میفته ... به مشکلی بر می خوره ... توی شرایط خاصی قرار می گیره و در کل اتفاقی میفته که احتیاج به کمک یا همراهی داره ... میان کنارش


وقتی خطری تهدیدش می کنه با تمام وجود سعی می کنن متوجهش کنن ... صداش میزنن ... با ضمیر ناخودآگاهش ارتباط برقرار می کنن و یه جوری توی مسیر امن قرارش میدن


خیلی اوقات خیلی چیزا رو واسطه قرار میدن ... حتا من میدونم فرشته های نجات گاهی به خاطر این موضوع مریض میشن ... 


یه مدت به خاطر این درگیری ها نمیتونن پرواز کنن ... به هر حال اونا هم روح دارن و ممکنه فشار روحی اذیتشون کنه


خلاصه اینکه با تمام وجود با مشکلات آدمایی که دوستشون دارن دست وپنجه نرم می کنن ... اما همیشه خوشحالن ... از اینکه میتونن با اون آدم ارتباط برقرار کنن


از اینکه صداشون رو میشنوه و ضمیر ناخودآگاهش از وجود این دوست وفادار با خبره ...


شاید شرایط دنیا طوری نباشه که بتونن با آدمای مورد علاقشون به صورت مستقیم ارتباط برقرار بکنن ... اما یه ارتباط عمیق بینشون هست که شاید گاهی خود آدم در خودآگاهش هم متوجه میشه که به نوعی با چیزی که قادر به دیدن و حس کردنش به صورت فیزیکی نیست در ارتباطه


اما داستان همیشه اینقدر قشنگ نیست ... 


گاهی آدما به صورت کاملن ارادی شروع به پس زدن فرشته نجاتشون می کنن ... هر آدمی اولش که شروع به مخالفت با این دوست خوبش می کنه ناراحته 


هرکاری که انجام میده و بر خلاف میل فرشته ی نجاته ... خودش رو هم ناراحت می کنه ! چون توی ناخودآگاهش صدای فرشته ی نجاتشو می شنوه ! صدای فریادش


صدای گریه هاش ... 


اما به این دلیل که خیلی درگیر بعضی مسائل میشه کم کم سعی میکنه این صدا رو نادیده بگیره ... کم کم اون حس بدی که از شنیدن صدای ناراحت فرشته نجاتش بهش دست میده رو هم از دست میده !


کار به جایی میرسه که توی یه مسیر بد قرار می گیره و مشغول انجام کارایی میشه که قلب فرشته نجاتشو به بدترین نحو می کشنه !


نه به خاطر اینکه داره اون کار بد رو انجام میده ! به خاطر اینکه دیگه ناراحت نیست ... و خیلی هم خوشحاله ! و فرشتش رو نادیده می گیره و بهش لبخند میزنه ...


فرشته فریاد میزنه ... شروع به گریه می کنه ... میبینه که آدمی که اینقدر بهش علاقه داره چطور با میل خودش داره کارایی رو انجام میده که اصلن به نفعش نیست و به راحتی قلب فرشتش رو پاره پاره می کنه ... شاید این بدترین قسمت ماجراست ...


بعد فرشته ی نجات مریض میشه ... بال هاش کم کم خشک میشن و میفتن ... دیگه نمیتونه پرواز کنه ... همیشه گریه می کنه و با حسرت به این صحنه ی زشتی که آدما براش میسازن نگاه می کنه و قلبش تیر می کشه ... 


دوست نداره نگاه کنه ... بدش میاد ... اما نمیتونه از آدمای مورد علاقه اش دل بکنه ! همیشه منتظره که دوباره صداشو بشنوه اون کسی که براش مهمه ... 


اما گاهی هیچوقت این اتفاق نمی افته ... و بعد ... فرشته یه روز دیگه فریاد نمی کشه ... قلب زخمیش دیگه نمیزنه ! برای همیشه سکوت می کنه ... و میمیره

و اون آدم دیگه فرشته ی نجات نداره ! دیگه کسی نیست که همه جا مراقبش باشه ... بدون اینکه بفهمه ! اون آدم دیگه نجات پیدا نمی کنه ! 


یه فرشته که مرد ... و آدمی که داره میره پایین ... رها شده توی سقوط و داره از حس سقوط لذت میبره ! بدون اینکه بدونه چی در انتظارشه !


بدون اینکه فرشته ای باشه که مانع سقوطش بشه !


کاش همیشه متوجه این فرشته ها... در اطرافمون باشیم ... قلبمون رو پاک نگه داریم تا هیچوقت گوش دلمون روی صداشون بسته نشه ... 


و هیچوقت دلشون رو نشکنیم ... حتا اگر بالشون بشکنه به خاطر ما ... خوب میشه ... اما اگر دلشون رو بشکنیم میمیرن ...





امشب ... البته شب که نمیشه گفت الان ساعت 10 دقیقه به 7 صبح هست

حالم خوش نبود ... به هر دری زدم که خودم رو مشغول کنم اما نشد

و سعی کردم چیزی بنویسم که هم به صورت غیر مستقیم حس درونیم رو توصیف کنه

هم زیاد با عقایدم منافات نداشته باشه

و خوب این شد ! حوصله پیچیده نوشتن هم نداشتم !

حس جالبی ندارم... 

از بی احساسی اکثر آدما و بی توجهیشون به خیلی چیزا ناراحتم

بیچاره فرشته هایی که به این اکثریت بی احساس و شناور روی سطح کثیف زندگی علاقه دارن

امیدوارم شاد باشید