بایگانی اسفند ۱۳۹۵ :: Oops

Oops

Oops

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از قسمت نظرات استفاده کنید.

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

این وقایع رو در ذهنتون مجسم کنید


دو نفر - یه دختر و یه پسر  وسط یه جنگل همدیگه رو پیدا می کنن... قانون اون جنگل اینه که اگر تنها باشی و ضعیف حیوونای جنگل تیکه پارت می کنن


پسر تنهاست... اما میدونه چطور از خودش توی اون جنگل مراقبت بکنه ! دختر هم به نظر تنها میاد اما خیلی ضعیف شده و ترسیده ! توی اون جنگل به هیچکس نمیشه اعتماد کرد


یه مدت به همدیگه نگاه می کنن ... در اعماق دل هردوتاشون یه حس اعتماد ناخوداگاه نسبت به فردی که در حال تماشاش هستن جاری میشه !

به هم نزدیک میشن... دست هم رو می گیرن... شروع می کنن با هم صحبت کردن... حالا دیگه 2 نفرن ! حیوونا سمتشون نمیان... 

با هم توی جنگل راه میرن... از هم جدا نمیشن... شب ها رو با هم صبح می کنن... صبح رو کنار هم شب می کنن


یه بار در حین قدم زدن توی جنگل دختر به پسر میگه چند وقت دیگه یه نفر میاد دنبالم ! و اون روز باید از هم جدا بشیم ! پسر میره تو فکر


ولی میگه "یه کاریش می کنیم" 


روزها می گذرن - اما شب ها دیگه به روال سابق نمی گذرن... پسر هر شب که می خواد بخوابه یاد اون روز می افته... اون روزی که به زودی قراره اونها رو از هم جدا بکنه ! روزی که نمیتونه جلوش رو بگیره چون خود اون دختر نمی خواد که کسی جلوی اون روز رو بگیره !

کم کم صدای حیوونا براش توی شب حکم یه کابوس رو پیدا می کنن... چون دیگه مثل قبل به تنهایی عادت نداره و تنهایی ضعیفش می کنه


ولی هیچی به اون دختر نمیگه !


خاصیت دیگه ی اون جنگل اینکه که اگر حیوونا بریزن سر یه نفر و تیکه پارش کنن - اون هم یکی از همونا میشه ... ولی تا کسی ضعیف نباشه نمیتونن این کارو باهاش بکنن ... قربانی اونها آدمای تنها و ضعیف هستند...


یه شب ساکت که دارن با هم توی جنگل راه میرن... دختر به طرز عجیبی صحبتی نمی کنه... انگار منتظر چیزیه که نمی خواد راجع بهش صحبتی بکنه...


و چند لحظه بعد یه جمله ی وحشتناک به گوش پسر میرسه : "من باید برم خدافظ"


و بعد مات و مبهوت به صحنه دور شدن دختر نگاه می کنه... و کسی که توی تاریکی منتظرشه ! همدیگه رو در آغوش می گیرن و از اونجا دور میشن 


و این نقطه تلاقی کابوس و حقیقته ! پسر حس می کنه نمیتونه تنها راه بره ... میشینه روی زمین... و بعد دراز می کشه


فکرش رو می کرد که اگر روزی دوباره تنها بشه شاید نتونه مثل قبل از پسش بر بیاد... اما انتظارش رو نداشت که تا این حد اثرش زیاد باشه


صدای نفس حیوونای درنده و برق چشمهایی که از لابلای درختا دارن بهش نزدیک میشن جز آخرین چیزاییه که قبل از تیکه و پاره شدنش تجربه می کنه




سال ها می گذره... از وسط جنگل یه گذرگاه امن احداث می کنن... مسیری که روزانه افراد زیادی ازش عبور می کنن و تفریحشون هم نگاه کردن به حیوانات درنده ایه که لابلای درختا دارن به عبور و مرورشون با وحشت نگاه می کنن


قوانین بازی تغییر کردن... "به نظر میاد" جای وحشتناک و وحشت زده عوض شده


و یک روز دختر جوان قصه ی ما به همراه یارش از اون مسیر عبور می کنن... دختر داره برای یارش تعریف می کنه که وقتی توی جنگل بود چقدر می ترسید و چه روزها و شب هایی رو "به تنهایی و با سختی" میون حیوونا گذروند


و با هم به حیوونا نگاه می کنن... حیوونایی که پشت درختا قایم شدن تا کمتر دیده بشن و با وحشت دارن به عبور و مرور آدما نگاه می کنن


دختر همینطور که داره داستان خودش رو برای یارش تعریف می کنه چشمش به چشم یکی از اون حیوونایی می افته که پشت یکی از درخت ها قایم شده و با نگاه خاصی داره به صحنه ی عبور اونها نگاه می کنه


و صحبتش رو قطع می کنه و چند ثانیه بهش خیره میشه


یارش ازش می پرسه چیه ؟ 


و دختر جواب میده که یکی از اون حیوونا خیلی به نظرم آشنا اومد... نمیدونم انگار قبلن توی این جنگل دیدمش ! نگاهش خیلی برام آشنا بود...


یارش میگه شاید یکی از همونایی بوده که ازشون می ترسیدی ! و دختر میگه نمیدونم... شاید !


و یارش با خنده میگه به هر حال الان که انگار اونا از ما ترسیدن... فرار کردن رفتن... و هر دو شروع به خنده می کنن


خوب ... داستان کوتاه ما که به خاطر حمله ی یه سری احساسات درونی به این شکل خلق شد ، در جمله ی بالا به پایان رسید و هرجور که می خواهید میتونید در موردش فکر بکنید...


اما شاید بهتر باشه در توضیح این داستان بگم که همه چیز اون طور که "به نظر میاد" نیست ! 


و جای وحشتناک و وحشتزده هم عوض نمیشه ! 


فقط جای حیوانات با هم عوض میشه... 


و همیشه اون که حیوان تره وحشتناک تره... 



هندزفری اسم یکی از دوستای خیلی خوب منه

که خیلی جاها باهام بوده و هست - و جای خالی خیلی چیزارو پر می کنه

منتها هدف از پست تعریف و تمجید از این دوستم نیست ! به اندازه ی کافی تعریف کردم ازش


در این پست قصد دارم به عنوان یه دوست یه سری از اخلاقای بدش رو به روش بیارم - وظیفه ی یه دوست خوب همینه


یکی از اخلاقای بدی که ایشون داره اینه که خدا نکنه بذارمش توی جیبم - و توی اون جیب غیر از ایشون اقلام دیگری هم وجود داشته باشه - مثل کیف پول - کارت - کلید و ...


وقتی می خوایم درش بیاریم تا تمام اون چیزهایی که توی جیب هست رو با خودش نکشه بیرون ، بیرون نمیاد ! یعنی به همشون یکی دو تا گره خورده ! و من هنوز نمیدونم چطوری !!! آخرین نمونه اش همین امشب که وسط خیابون ما رو چند دقیقه ...ِ خودش کرد !


بعدم که گذاشتمش توی گوشم گفت داداش یه سکه ته جیبت بود اونو هرکاری کردم نیومد بیرون قربون دستت خودت زحمت اونو بکش !


یکی دیگه از اخلاقیات ( به قول یکی از بچه ها ) جالبش که اکثرن هم باهاش آشنایید اینه که شما هرجایی بذاریش - بعد که بیای میبینی انواع و اقسام گره ها که در نظریه ی گره ها در ریاضیات تعریف میشن رو به خودش زده ...

یعنی حتا دیده شده که هندزفری رو از سقف آویزون کردن به صورت کاملن صاف و بدون گره - و بعد که اومدن برش دارن شبیه تار عنکبوت بوده ! خلاصه مسلطه به این حرکت

از نمونه رفتارهای دیوانه کننده ی دیگه اش اینه که به چیزایی گیر می کنه که در احتمالات - احتمال اینکه یه چیزی به اونها گیر بکنه با احتمال اینکه یه کلاغ بتونه آهنگ آینده ی شادمهر عقیلی رو زیر آب مثل خودش بخونه یکیه !

آخرین هندزفری هام رو به این صورت از دست دادم ! یکیشون گیر کرد به شیر گاز آشپزخونه و وقتی حرکت کردم نصفش همونجا موند و بقیه اش با من اومد

و اون یکی هم توی ماشین جلوی نونوایی که پیاده شدم نون بگیرم ( نان آور خانه ) گیر کرد به ترمز دستی ماشین و کشیدش بالا و در گوشم گفت "دستی رو همیشه بکش" و بعد هم جان به جان آفرین تسلیم کرد


یکی دیگه از مواردی که به نوبه ی خودش از مورد قبلی هم آزار دهنده تره و حاضرم اون مورد اتفاق بیفته ولی این نه ، قطع و وصل شدن یکی از جفت های هندزفریه - یا اینکه صدای یکی از اون یکی کمتر باشه - و یا اینکه یکی از کار بیفته ! 


بارها شده که هندزفری رو به خاطر این رفتار شنیعش با غبار یکسان کردم و تنها تکه سیمی از اون به یادگار باقی مونده برای ثبت در خاطرات

اما خوب جدای از این همه اذیت و آزارش - یکی از بهترین دوست های من بوده و هست... و تقریبن همه جا با منه ! و شاید همین که من رو به دنیایی متفاوت از این دنیای عجیب خودمون متصل می کنه  کافی باشه تا بشه تمام این ایراداتش رو نادیده گرفت و باهاشون کنار اومد

معمولن ایراد دوستامو توی جمع نمی گم اما این دوستم یه مقدار با بقیه فرق داره...


البته امیدوارم به اندازه ی کافی دوستای خوب داشته باشید تا هندزفری هاتون اضافه کاری نکنن و یه دوست معمولی باشید با هم...


منم بارها بهش گفتم بیا دوست معمولی باشیم و در جواب گفته خوب بعدش؟ و خودم به اشتباهم پی بردم و صمیمی موندم باهاش !


شاد باشید



یکی از تفاوت های کشورهای جهان سوم با کشورهای توسعه یافته که خوب بیشتر قشر جوان جامعه تحت تاثیرش هستند  - نحوه جذب متخصص و انتخاب و پذیرش نیروی کار هست - گرچه این سیستم هم ممکنه اگر ریشه یابی بشه برگرده به همون نظام آموزشی دوباره ... یعنی طبعن وقتی یه نفر برای قبولی در رشته برق باید بدونه که با کدوم پا باید وارد مستراح شد یا قسقنطنیه به عربی میشه چی - بعدن هم باید منتظر باشه که برای ورود به سیستم کاری اون کشور هم هرچیز بی ربط دیگری رو باهاش مواجه بشه

من یه دفعه برای انجام مصاحبه برای یه شرکت رفته بودم که خوب البته زمانی که رفتم اونجا فهمیدم اون چیزی که به من گفته بودند با اون چیزی که هست تفاوت داره و همون جا نظرم برگشت - اما گفتم مصاحبه اش رو انجام بدم و با رئیسش صحبت کنم ببینم چطوره

یادمه وقتی وارد شدم و نشستم اولین سوالی که ازم پرسید این بود که شما مگه نیومدی برای مصاحبه ؟‌گفتم بله !‌ گفت پس چرا شلوار لی پاته ؟
و بعد گفت چرا موهات بلنده ؟ و یه سری چرای دیگه که همشون به همین مسخرگی بودن

منم که خنده دار بود برام که یه همچین آدمی که برای این کار باید ازم خواهش بکنه داره این سوالا رو ازم می پرسه یه طوری جوابش رو دادم که آخرش کلی ازم عذرخواهی کرد و بعد هم اومدم بیرون و رفتم خونه... اما خوب بعد از اون جریان متوجه شدم که شرکت های خوب - به خصوص اونهایی که فعالیتشون و ارتباطاتشون بیشتر با کشورهای توسعه یافته درآمیخته است - معمولن اصلن به این موارد توجهی ندارن و به قول معروف کسی رو از روی جلدش قضاوت نمی کنن !

خیلی پیش اومده که دوستی رو دیدم که فقط ابرو برمیداشته و صورتش مثل کوسه سفید بوده - و یه مرتبه ریش گذاشته و انگشتر عقیق و ... و در توضیحش گفته که باید بره برای فلان ارگان دولتی مصاحبه بده !

و خوب فکرش رو بکنید که ( به خصوص در بخش دولتی ) وقتی روند گزینش تا این حد به ظاهر و مسائل بی ربط وابسته است  - چه افرادی جذب میشن و بعد از یه مدت سازمان های دولتی با این متخصص های گزینش شده به کجا میرسن ( گرچه فکر کردن نداره - چه حاجت به بیان است ! )

حالا جالبه بدونید که به فرض توی کشورهایی مثل آلمان یا آمریکا - یه سری دوره آموزشی داریم به نام creativity and crazivity ! که در اون کمک می کنن به رها کردن فرد از چارچوب های دست و پا گیر ظاهری و فکریش و پرورش خلاقیت و قدرت ایده پردازیش

به فرض اینکه با دوچرخه بره سر کار - توی محل کار شلوارک پاش بکنه - به جای صندلی تخت خواب داشته باشه توی دفترش و ...
و اگر به عکس های شرکت های بزرگ دنیا نگاه کرده باشید این رو میبینید - مثلن میتونید عکس های شرکت گوگل رو یه نگاهی بهش بندازید - معمولن خبری از کت و شلوار نیست - اما پره از ایده و سواد و تخصص و ...

یا توی همون مصاحبه رئیس اون شرکت یه کت شلوار تنش بود و خیلی به ظاهر شیک بود - اما چند تا سوال ساده ازش پرسیدم که شاید یه بچه دبیرستانی میدونست و حداقل برای کسی که می خواد متخصص جذب بکنه دونستنشون ضروری بود - اما وقتی دید نمیتونه جواب بده عصبانی شد و گفت شما جوونا مغرورید و فکر می کنید اگر حرفای قلمبه سلمبه بزنید با سوادید !‌ و البته بعدش جوابی بهش دادم که دیگه هیچ راه فراری نداشت و موضوع رو بردم به سمتی که شرمنده شد !

و همونجا داشتم به استیو جابز یا لینوس توروالدز یا ریچارد استالمن و ... فکر می کردم - که توی بزرگترین کنفرانس ها و سمینارهاشون یه تی شرت تنشونه - با یه شلوار لی و یه جفت کفش اسپرت - ولی هر جمله ای که از دهنشون در میاد میلیون ها دلار ارزش پشتش خوابیده و برای خیلی ها فکر کردن بهشون هم رویا بوده !

یه چیز خوب در رابطه با ورزش و باشگاه رفتن - به خصوص استخر یا بدنسازی و ... اینه که آدم با کلی آدم دیگه آشنا میشه که در حوزه کاری هرکدوم با دیگری فرق داره ... باهاشون صحبت می کنه و کلی اطلاعات جدید از اطرافش پیدا می کنه

چیزی که یه مدته ذهن من رو به خودش مشغول کرده همین موضوعه که اکثر آدمای به درد بخوری که توی محیط های ورزشی دیدم - منظورم از لحاظ ذهنی و توانایی انجام کارهای فوق العادست - توی کشور ما از لحاظ کاری جایگاهشون مناسب با شخصیت و توانایی هاشون نیست

و برعکسش هم همینطور - آدم های فوق العاده به درد نخور و بی مصرفی که از لحاظ کاری هم جایگاهشون خیلی خوبه و هم روز به روز دارن پیشرفت می کنن - با لابی - با رشوه - با زیرمیزی و کثافت کاری و تظاهر و نقاب گذاشتن روی صورت

به نظرم این یکی از دردناکترین مسائلی هست که یه کشور میتونه باهاش درگیر باشه - بعد از مدتی به وضوح میشه آثار پسرفت رو در یک همچین سیستمی مشاهده کرد...

سیستمی که وقتی بهش نگاه می کنی دقیقن مثل دریاست - هرچی آشغال و زباله است رو میتونی ببینی ...
و هر گنج با ارزش و گرانبهایی رفته به اعماش و گم شده و هیچکس حتا از وجودش هم خبر نداره


امیدوارم - گرچه امیدوارم عبارتیه که فقط وقتی نا امیدیم میگیم معمولن - اما امیدوارم قوانین بازی تغییر بکنه - ایده آل نمیشه هیچوقت ولی تا این حد هم با چیزی که باید باشه در تضاد نباشه - چون خیلی داره تلفات مادی و معنوی و ارزشی و ... میده و قطعن دودش توی چشم همه میره

چیزی که زیاده زباله است و وقتی تجمع زباله یه جایی زیاد بشه - دیگه جا برای خود زباله ها هم نمیمونه !

کاش به جای شلوار پارچه ای یا مدل مو  - توانایی و تخصص اجباری بشه

دست انداز رو جایی میذارن که سرعت ها بالاست و باید سرعت رو کاهش داد

واقعن برای سیستمهای لاکپشتی بسیاری که اطرافمون هست - و نقش کلیدی ای که در سیستم اصلی دارن - این همه دست انداز مسخرست !‌ باید یه مقدار هموار بشن وگرنه  همون دست اندازها یه جایی گیرشون میندازه و یا درجا میزنن یا برمیگردن عقب

با ناصر داشتم صحبت می کردم

بحث به اینجا رسید که یه وقتایی هست که میگیم چرا x یا y یا z ... ما رو درک نمی کنه

چرا رفتارش اینطوریه ... چرا ...

این یه جریان اشتباه پیش رونده است... تعداد مجهول های این معادله دائم افزایش پیدا می کنه و یافتن هرکدوم از مجهول هاش هم کار بسیار سختیه
اما میشه یه راه حل خلاقانه استفاده کرد...  مسئله رو از یه زاویه دیگه نگاه کرد !‌

مجهولش رو خودمون فرض کنیم... تنها معادله !‌ و وقتی این x رو پیدا کنیم مشکل حل میشه

یه وقتایی باید به خودمون بگیم تو x یا y یا z یا ... رو درک کن !

نیازی به حل کردن اونها نیست... اونها رو توی یه مسئله فرض کن که تنها مجهولش خودتی

و زمانی که خودت رو در اون مسئله پیدا کنی خود به خود بقیه اجزای مسئله هم جای خودشون رو پیدا می کنن و موضوع حل میشه

یه وقتایی نباید خودمون رو مرکز قرار بدیم و در دنیایی پر از مجهول در اطرافمون گرفتار بشیم

باید یاد بگیریم که حل کردن n معادله ی یک مجهولی خیلی راحت تر از حل کردن یک معادله ی n مجهولیه !

به خصوص زمانی که اون مجهول همیشه یه چیز باشه !

ما کجای داستانیم ؟ 

یعنی هدف از بودن ما دقیقن چی بوده ؟ 

خیلی وقت ها خیلی فکرم رو مشغول می کنه ! زیاد راه دور نریم و پای کل کیهان رو نکشیم وسط

از زمانی که منظومه شمسی ما شروع به فعالیت کرده حدود 4.5 میلیارد سال می گذره !

باز هم زیاد راه دور نریم و به عاقبت دنیا کاری نداشته باشیم ... 4.5 میلیارد سال دیگه از عمر منظومه شمسی باقی مونده و بعد خورشید عمرش به پایان میرسه و ...

خوب بعد از حدود 4.5 میلیارد سال که خورشید داشت به زمین نگاه می کرد آدما به وجود اومدن ... اومدن و رفتن ... اومدن و رفتن

و نوبت رسید به ما ! 

گاهی اوقات خیلی درگیر زندگی میشیم... یه زندگی مصنوعی که ایجادش کردیم و توش دست و پا میزنیم ... بدون اینکه بدونیم دقیقن باید باهاش چیکار کنیم !

شاید بشه گفت اگر از خیلی بالاتر به موضوع نگاه بکنیم... همه داریم یه زندگی شانسی رو تجربه می کنیم ! یه سری خوش شانسن یه سری بدشانس !

یعنی شاید حس کنیم که تحت کنترله و یا از کنترل خارجه ... اما از بالاتر که نگاه می کنیم میبینیم ما یه پدیده ی احتمالی بودیم که به وقوع پیوستیم... تو یه شرایط خاص که باعث شد اینی باشیم که الان هستیم

من فکر می کنم مدت زندگی ما اونقدری نیست که بدونیم دقیقن باید با زندگی چه کار کنیم !

خیلی کمتر از اونه که درک کنیم این زندگی چیه ! اینو به خصوص وقتی بهتر درکش می کنم که به آسمون نگاه می کنم ! به ماه ... به ستاره ها... 

بعد به گرونی و ترامپ و 5+1 و عادل فردوسی پور و استیج فکر می کنم !

خیلی مونده تا این همه ناهمگونی بین ما و جهان برطرف بشه... خیلی مونده تا باهاش هماهنگ بشیم ... 

نمیدونم چند سال دیگه قراره آدما زندگی بکنن ... اما بعدش چی ؟

بحث آدما رو هم که بذاریم کنار ... ما اومدیم که چیکار کنیم ؟ دویست سال دیگه احتمالن هیچکدوم از ما وجود نداریم... کجاییم ؟ 

دویست سال دیگه در چنین لحظه ای چه خبره ؟ چه اتفاقایی داره می افته ؟ چه تاثیری دارن اون اتفاق ها؟

اینهایی که تا حالا رخ دادن چی ؟ تاثیرشون چی بوده ؟

در مقایسه با عمر کائنات... اگر فرض کنیم ما صد و بیست سال عمر می کنیم... و عمر کائنات رو تا به حال حدود 12 میلیارد سال فرض کنیم... عمر ما در مقایسه باهاش مثل حدودن 3.7 ثانیه از عمر یه بچه ی 12 ساله است !

کدوم بچه ی 12 ساله ای اون 3 4 ثانیه رو یادشه ؟ 

مگر اینکه اون 3 4 ثانیه زیباترین 3 4 ثانیه ی زندگیش بوده باشه

خیلی درگیر این فکرم ... وقتی توی ستاره ها گم میشم و محو تماشاشون میشم خیلی به این فکر می کنم !

انگار کائنات 3 4 ثانیه به ما فرصت داده تا هرکاری میتونیم انجام بدیم... تا هیچوقت ما رو از یاد نبره !

و توی زندگی ما هم همینطوره !

قهرمانای خیلی از مسابقات المپیک - تمام قهرمانی هاشون رو مدیون لحظات بسیار کوتاهی هستن که از رقباشون جلوتر بودن ! شاید مثلن در مورد مایکل فلپس اگر تمام اختلاف زمانی هایی که با رقباش داشته و باعث شدن که تبدیل بشه به اسطوره المپیک رو با هم جمع کنیم - چیزی در حدود 3 4 ثانیه بشه 

و اون 3 4 ثانیه مهمترین لحظات زندگیش هستند !

گاهی فکر می کنم شاید این دنیا خیلی بزرگ باشه - چه از لحاظ ابعاد چه از لحاظ زمانی که درش می گذره

اما شاید یه دلیلی داشته که من الان اینجام ! شاید جهان ما توی یه کورس با جهان های مشابه اطرافشه ! و به 3 4 ثانیه احتیاج داره تا بین همه ی اونها تبدیل به یه اسطوره بشه 

شاید دلیل اینکه ما اینجاییم اینه ...

میدونم ممکنه خیلی دور از ذهن باشه... اما فکر می کنم ما قرار نیست هرگز فراموش بشیم... 

حداقل زمانی که به ستاره ها نگاه می کنم و حس می کنم دنیا فراموشم کرده ... حس می کنم کل گیتی ما رو فراموش کرده... این فکر آرومم می کنه !

شاید روزی دنیا،من... شما ... و هرکس دیگه ای رو دوباره به یاد بیاره

نمیدونم اگر دنیا چیزی رو به یاد بیاره چی میشه ! حتمن یه اتفاق بزرگ می افته

اما امیدوارم همینطور باشه که فکر می کنم... ارزشش رو داشته باشه

در مورد دنیا... اجازه بدیم کارش رو انجام بده ! امیدوارم یه روزی متوجه این 3 4 ثانیه بشه

اما اگر قرار بشه  یه خاطره 3 4 ثانیه ای داشته باشید که به کل زندگیتون زیبایی و معنا و رنگ می بخشه... دوست دارید اون 3 4 ثانیه چجوری باشه ؟ 

یعنی در عرض چه جور 3 4 ثانیه ای و طی چه اتفاقی کل زندگیتون تبدیل بشه به زندگی رویایی ای که همیشه دلتون می خواسته داشته باشید ؟

من که بهش فکر کردم

شما هم فکر کنید !

شاید دنیا 3 4 ثانیه برامون کنار گذاشت...

اینم همینطوری نوشتمش ! بدون هیچ فکر قبلی ! نهایتن روی هر جمله ای قبل از نوشتنش 3 4 ثانیه فکر کردم... گرچه قرار نبود خوندنش بیشتر از 3 4 ثانیه طول بکشه ... اما طولانی شد ! افکارم پراکنده شدن ! عین ستاره های توی آسمون

اما شاید یه روزی از یه جای دور که بهشون نگاه کردم ، به نظرم قشنگ بیان !


ساعت ۳ و ۴۴ دقیقه صبحه

و ضربان قلبم تازه یکم نرمال شده

یه خواب طولانی و مفصلی دیدم، توی ظلمات شب داشتم از یه جای خیلی دور فرار می کردم که خودم رو برسونم خونه

نزدیکای صبح شده بود... نزدیک خونه که رسیدم یه گله سگ اونجا بود و بهم حمله کردن

اما از اونجایی که سگا باهام رفیقن هیچ کاریم نداشتن و بعد بهشون تکیه دادم و من و دوچرخه ام رو تا در خونه رسوندن 

نمیدونم توی خواب از چی فرار می کردم، فقط یادمه وارد اون خونه شدم و رفتم توی یکی از اتاقا و یواشکی و خیلی سریع داشتم لباسمو عوض می کردم، شبیه اتاق انباری  خونه ی پدربزرگم بود دقیقن... 

که یه مرتبه دیدم در کنار اون اتاق باز شد

انگار یکی از بیرون اومد، 

من دویدم که در انباری رو ببندم تا اون آدم منو نبینه و همینطور که در داشت بسته می شد یه لحظه صورتشو دیدم... و با خودم گفتم امکان نداره ! 

خاله ی خدا بیامرزم بود

درو باز کردم و با تعجب و هیجان و ترس گفتم خالهههههه!؟؟! ؟! ؟

تا حالا اینقدررر واقعی ندیده بودمش توی خواب از زمانی که رفته... 

صورتشو دستاش خیس بودن، انگار وضو گرفته بود، و با صدایی که هنوز توی گوشمه گفت دم درخاله بده، بیا تو

من گفتم خدایا مطمئنم دارم خواب میبینم

دویدم و گرفتمش محکم که ببینم واقعیه یا نه

دستشو محکم گرفتم... اونم دستمو گرفت و منو با خودش برد به سمت اتاق...

نمیدونم چرا اما توی اون اتاق یه سری از اعضای فامیل خوابیده بودن، زیر چشماشون سیاه بود و به یه سمتی خیره بودن همه

راستش زیر چشمای خاله ام هم سیاه بود... 

من با تعجب فقط دستشو محکم گرفته بودم و داشتم به این فکر می کردم که یه کاری بکنم که از دستش ندم فقط... 

و از طرفی با تعجب به اطرافم نگاه می کردم

و از شدت فشار از خواب پریدم.

میتونم بگم توی هیچکدوم از تمرینای لاکتیکی و هایپوکسیمون ضربان قلبم اینقدر بالا نرفته تا به حال

یعنی وقتی که از خواب پریدم به حدی قلبم تند و قوی میزد که سینه ام درد گرفته بود و واقعن احساس می کردم داره می افته بیرون

وای خدا... 

چقدرررررر این بار واقعی بود، اصلن انگار خواب نبود، انگار واقعن یه تداخل فیزیکی بود... صدای خاله ام، دستش... هنوز دستش رو توی دستم حس می کنم... 

من نمیدونم این خوابا چی هستن، اما یه سری از خوابایی که میبینم، معمولن توی یه شرایط خاصی از لحاظ فکری و روحی رخ میدن و بیش از حد واقعی هستن... این خواب هم همینطور بود

همه چیزش رو حس می کردم، به خصوص خاله ام رو... 

حیف که همه چیز رو نمیشه با کلمات توضیح داد... 

و نمیشه گفت چه حسی داشت!

توی اکثر این خوابای بیش از حد واقعی، یه چیزایی میبینم در آخرین لحظات که حس می کنم یه پیامی دارن، اما تا حالا موفق نشدم بفهمم... 

قلبم درد گرفت... شاید خنده دار باشه اما حس می کنم چیز عجیبی نیست که بریم به ابعاد بالاتر و خارج از حوزه ادراک دنیای خودمون

شاید روزی در آینده حتا با توضیح علمی فرموله بشه

اما هرچه که هست جسم مادی خیلی مانع بزرگیه براش... 

خدا رحمت کنه خاله ام رو، دلم براش یه ذره شده بود... چقدر راحت همه چیز توی ابعاد فیزیکی بالاتر از سه بعد به هم نزدیک میشن... جوری توی هم می آویزن که انگار جزئی از همدیگه ان، انگار از تمام فاصله های دنیای سه بعدی مشتق گرفته میشه و تموم میشن... 

#Rest_In_Peace_Angel

#Astral_Projection

#We_Do_Not_UNDERSTAND

#I_Flew_Beyond_The_3D_Universe_Again

#And_This_Time_She_Was_There

یه سری از موجودات خدا هم هستند یه همچین حالتی دارن :

بهشون میگی به فرض من شنام خوبه ! میگن این که شنا نیست ! تو دریا اگه تونستی شنا کنی شناگری ! 

بعد باهاشون میری دریا - شنا می کنی میری تا مرز آبهای روسیه و بر می گردی ! میگن خوب دریا آروم بود ! دریا اگه یه ذره طوفانی و مواج باشه که تو که هیچی ، ماهی ها هم نمیتونن شنا کنن 

فرداش دریا طوفانی میشه میزنی به آب - تا آذربایجان میری و میای تو همون امواج و "مواج"

میگن این که دریاعه ! کاری نداره که شنا هم نکنی رو آبی - اصلش رودخونست !

یه روز برنامه جور میشه میرید رودخونه و میزنی به آب - میری یه سر تا اون طرف رودخونه و بر می گردی همینجوری نرم !

میگن این رودخونه که رودخونه نیست ! سیل که میاد شنا کن اگه مردی !

عصرش بارندگی میشه و سیل میاد - کفشش میفته تو آب میپری هم یه تنی به آب میزنی هم کفشو از وسط سیلاب در میاری !

میگه این که خوب آب فشار داره عین توپ رو  آب میمونی ! کفشم نمیاوردی خود آب میاوردش دوباره ! هنر نیست که !

تو گرداب هرکی شنا کنه خدایی روی منو کم کرده ( حالا خودش زیر دوش که میره تیوپ میبنده به خودش که کار از محکم کاری عیب نکنه و لیفشو بکشه ... ولی همه شناگرا باید روشو کم کنن )

خلاصه یه نگاه به دوربین می کنی و یه حسی بهت میگه که این آخرین باریه که داری یه نگاه به دوربین می کنی !

جور میشه میرید یه جایی که گرداب داره ! خیلی سخته که جور شه آدم بره یه جایی که گرداب داره ولی جور میشه با هر مکافاتی که هست !

شیرجه رو میزنی وسط گرداب ... زیر آب که میری میبینی مولکول های آب به اتفاق بهت میگن "شما عقل درست حسابی که نداری که به ساز امثال اینا میرقصی ... حداقل ایندفعه رو پیش خودمون بمون... بسه دیگه هی اومدی و رفتی و بهت خندیدیم گفتیم ولش کن عقل نداره"

خلاصه در همون حین که داری اون زیر میگی "بلپ ! بلپ " این رفیقمون اون بالاست و میگه : "بیا ! دیدی گفتم ؟ این شناگر نیست بابا من اندازه موها سرم شناگر دیدم! مال این حرفا نیست اصلن قیافه اش به این سیستما نمی خوره"

و شما هم از همون زیر داری می شنوی صداشو ! می خوای یه نگاه به دوربین بکنی ... اما متاسفانه دوربینا ضد آب نیستن و اون زیر جواب نمیدن ( همونجا که یه حسی بود داشت بهت می گفت این آخرین باریه که به دوربین نگاه می کنی اون من بودم ! هرکاری کردم بگیری قضیه چیه نگرفتی ! حالا بلپ بلپ کن )

و آخرین بلپ رو هم میگی و قضیه تموم میشه !

خلاصه که یکی از فاکتورهایی که هر آدم با شعوری داره اینه که با احمق های اطرافش بحث نمی کنه ! 

چون آدم های بی شعور  و احمق اول سعی می کنن شما رو بیارن پایین ... یه جوری فاکتور شعور رو در شما از بین ببرن - و بعد که شما بی شعور شدید با پشتوانه ی یک عمر زندگی احمقانه و فاقد هرگونه شعور و با اتکا به تجربه ی عظیمی که در این زمینه دارن - شما رو در یک مبارزه ی خنده دار بیشعور - بیشعور شکست میدن !


هر جایی آدم احساس می کنه که باید برای اثبات خودش به بقیه زور بزنه ... اونجا دقیقن همون نقطه ای هست که باید بره پی کارش 


چون آدم با شعور به راحتی ارزش ها و توانایی ها و استعدادها و فاکتورهای مثبت انسان رو تشخیص میده

و برای آدم بی شعور هر مقدار تلاشی در زمینه اثبات اینها بی فایدست! چون در اکثر موارد خودشون رو زدن به خواب - و کسی که خودش رو زده به خواب رو نمیشه بیدار کرد 


خلاصه اگر هم توی دریای زندگی شناگر خوبی هستید - به اونایی که توی حاشیه زندگی وایسادن و تا حالا مرطوب نشدن توجهی نکنید... با شناگرا مسابقه بدید و اقیانوس ها رو فتح کنید... وگرنه دور از چشم همه... در اوج توانایی - در گرداب هایی که امثال اینها براتون میسازند غرق میشید ...

تا حالا شده دلتون برای یه چیزی،  یه کسی،  یه حسی یا... خیلی تنگ شده باشه و خودتونم دقیقن ندونید که چیه؟
فقط دلتنگش باشید...

انگار گاهی روح آدم از هیچ هم بهانه ای می تراشه برای دلتنگی... تا یه مقدار بهش توجه کنیم...

خودمم نمیدونم اما یه وقتایی خیلی دلم تنگ میشه برای یه چیزی که نمیدونم چیه...

گاهی فکر می کنم توی ناخوداگاهم میدونم چیه، اما اینقدر سعی کردم نادیده بگیرمش که دیگه اگر بخوام هم نمیتونم ببینمش...

یه چیزی که از یادم رفته، اما چیزی از درونم داره با تمام وجود تلاش می کنه که به یادم بیارش
من نمیتونم بفهممش... ولی کمبودش رو احساس می کنم
و در نهایت دلتنگ میشم...

و گاهی همه جا رو دنبالش می گردم، خیلی چیزارو امتحان می کنم تا شاید همونی باشن که دلتنگشم... اما نیستن!

آدم رو خسته می کنه، آدم احساس می کنه یه چیزی رو گم کرده، و حس وحشتی که باعث میشه آدم فکر کنه دیگه پیداش نمی کنه...

چون اصلن نمیدونه دقیقن چی هست... و احساس بدی که به آدم میگه ممکنه همیشه همینطور باشه...

گفتم شاید شما هم دلتنگ هیچی شده باشید

شاید حس کنید یه چیزی کمه، و یه وقتایی با خودتون بگید شاید اصلن توی این دنیا نیست...

جا گذاشتمش و اومدم اینجا...
 

بذارید در مورد موضوعی صحبت کنم که توی مراحل مختلف زندگی معانی مختلفی پیدا می کنه، شاید از همون سال از اول ابتدایی، اینکه چه مدرسه ای بریم، تاااااا... همین الان... 

اینکه انتخاب کنیم قراره توی سیستمی که درش فعالیت می کنیم چه کسانی در راس باشند یا در چه سیستمی با چه کسانی در راسش شروع به فعالیت کنیم

بالاسری های ما انتخاب های ما هستن

پس یه نتیجه ی ساده میشه گرفت... اگه بالاسری ای داریم که چیزی رو برامون انتخاب می کنه که انتخاب ما نیست، ما خودمون انتخاب کردیم که اون چیزی که انتخاب ما نیست برامون انتخاب بشه


اگر توی یه مدرسه ای ثبت نام می کنیم که مدیرش یه معلم بی سواد و بد اخلاق رو به عنوان معلم کلاسمون قرار میده - ما خودمون اون مدرسه رو با مدیریت اون فرد انتخاب کردیم - و حالا اون انتخاب می کنه که باقی جریان چطور پیش بره...


البته بهتر اگر بخوام بگم اینه که والدین اون مدرسه رو برای ما که قدرت انتخاب نداشتیم انتخاب کردن ... و حالا ما مجبوریم شرایط بدش رو به خاطر انتخاب اشتباه اونها تحمل کنیم


به نوعی با این اتفاق به کسی که انتخاب کرده گفته میشه که: شما قدرت تشخیص و انتخاب خوب و بد رو ندارید، و به همین دلیل ما به عنوان انتخاب شما به عنوان بالاسریتون الان به دلیل ضعف شما در انتخاب (که خودمون هم شاملش میشیم ) و اینکه تشخیص دادیم که شما نمیتونید این رو تشخیص بدید که چی خوبه و چی بد، از این به بعد براتون انتخاب می کنیم...


حتا انتخاب می کنیم که انتخاب شما چی باشه...چون انتخاب "خوب" شما ما بودیم (و این خیلی بده و خودمون هم میدونیم و سعی می کنیم همینطور نگهش داریم - چون بقای ما به همین انتخاب های خوب شما با عدم تشخیص خوب از بدتون وابسته است) 

در کل اینکه شما انتخابتون رو کردید،حالا نوبت ماست !

حتا انتخاب کنیم که از این به بعد همیشه ما رو انتخاب کنید و ما به جاتون همه چیز رو انتخاب کنیم... یعنی حتا باز اگر برگردیم به مثال مدرسه - مدیر اون مدرسه جریان رو طوری پیش میبره که شما سال بعد هم به همون مدرسه برید...


و این موضوع در ابعاد و رده های بالاتر قدرت بیشتری هم پیدا می کنه ! یعنی هرچه که بالاتر بریم ، حق انتخابی که از انتخاب های خودمون سرچشمه می گیره - کمتر هم میشه ! تا جایی که به کل خودمون در یک سیستم دیکتاتوری که به اشتباه فکر می کنیم زندگی بهمون تحمیلش کرده پیدا می کنیم... جایی که دیگه هیچ کاری از دستمون بر نمیاد جز "جزئی 'بی اختیار' از سیستم شدن"


به هر حال توی زندگی در موقعیت های مختلف فرصت انتخاب به ما داده میشه

انتخاب چیزی به نام حق انتخاب

این حق انتخاب رو با انتخاب اشتباه از خودمون نگیریم... 

مثال مدرسه هم یه مثال جز از کل بود ... یه حاشیه از متنی که به دلیل یه سلسله انتخاب جالب... الان حق ندارم از روش بخونم... 


انتخاب امروز ما ممکنه فردا تبدیل به اجباری بشه که حق انتخاب رو ازمون بگیره


پس با دقت - با تفکر - و با احساس مسئولیت انتخاب کنیم


و همیشه به تبعات انتخاب هامون و تاثیرشون روی خودمون - اطرافیانمون و جامعه و زندگی و دنیایی که بقیه هم در اون با ما سهیم هستند فکر کنیم


آزادی یعنی انتخاب درست

آزاد باشیم... و قدرش رو بدونیم...