موضوع سر بازی ناجوانمردانست ...
چیزی که متاسفانه خیلی باب شده ... و چه عواقب وحشتناکی هم به همراه داره
آدمای مثل من خوب بلدن توش باخت بدن ...
مدتی بود توی یه دوره ای شرکت کرده بودم که خیلی وقت بود یکی از اهدافم بود ... البته هر هدف شروع یه مرحله ی جدیده منتها این استارت یه بخش جدید از سیستم کاریم محسوب می شد
به خصوص که سربازیم تموم شده بود و می خواستم قبل از پایان خرداد این رو هم تمامش کنم ...
این دوره برای شروع نیاز به یک سری پیش نیاز داشت و یک آزمون ورودی داشت که باید یه نمره ی از پیش تایین شده ای به بالا رو در اون کسب می کردیم تا بتونیم وارد دوره بشیم...
اما به دلیل یک سری شرایط خاص که پیش اومده بود هم دوره ای های ما ضعیف تر از دوره های قبل بودند
خوشبختانه من در اون آزمون ورودی بالاترین نمره رو کسب کرده بودم ... خودم هم از عملکردم راضی بودم و این عملکرد روز به روز هم بهتر شد خدا رو شکر ...
من به همراه یکی از دوستان توی این دوره شرکت کرده بودیم ...
خلاصه این دوره با تمام فراز و نشیب هاش طی شد ... اواسط دوره متوجه شدیم که یکی از کسانی که شرکت کرده مدارک جعلی داده ... و در حقیقت نمیتونست توی دوره شرکت بکنه ! منتها به دلیل رابطه ای که با مدرسین و اساتید دوره داشت سعی در تغییر شرایطش داشت ...
چون مدارک ایشون جعلی بود و از سمت هیئت بررسی رد شده بود ... کار همه ی ما هم معلق شده بود و بحث به کمیسیون و ... کشیده شده بود ...
و این دوستمون وقتی خودش رو در چنین شرایطی گرفتار دیده بود از بند "پ" وارد قضیه شد ...
ما هم در جریان نبودیم ... اینها تصمیم گرفته بودند یه مبلغ تقریبن زیادی رو از بچه های شرکت کننده در دوره بگیرن ... با تضمین اینکه مشکل رو حل می کنند ...
و ما هم تا روزهای پایانی دوره از این موضوع با خبر نبودیم ... تا اینکه یه مرتبه این بحث رو مطرح کردند که شما باید فلان مقدار اضافه پرداخت بکنید
بقیه چون براشون خیلی مهم بود که این مدرک رو کسب بکنند حتمن و احتمال میدادن که در آزمون فاینالش رد بشن با این موضوع کنار اومدن
اما من و این دوستم تصمیم گرفتیم زیر بار حرف بی پایه نریم ! با هم قرار گذاشتیم که این پول رو ندیم ... من هم این مدت چون مصادف شده بود با سربازیم و ... دست و بالم خالی شده بود و بابت خیلی از کارهای عقب مونده ام به پول احتیاج داشتم و نه دوست داشتم و نه منطقی بود برام که بخوام پول زور بدم به کسی
در هر صورت قرار شد که ما اون مبلغ اضافه رو ندیم ... با توجه به اینکه میدونستیم از لحاظ آزمون مشکلی نداریم و شاگرد اول های کلاس بودیم و اساتید همیشه ما رو الگو قرار میدادن
فکر می کنم در پست های قبل هم به این موضوع اشاره کردم و مشخص شد اون دوستم که نمی خوام اسمش رو اینجا بیارم کیه ! گرچه هیچوقت هم اسمی ازش نیاوردم ... شاید دلیل داشته
در هر صورت امروز آخرین آزمون بود ... آزمون فاینال ! من تنها کسی بودم در این دوره که تمامی آزمون ها رو قبول شده بودم و بقیه حداقل یک یا دو بار توی آزمون های دیگه رد شده بودن و قرار بود بر اساس نمره آخرین مرحله آزمون فاینالشون وضعیتشون مشخص بشه !
به هر حال امروز آزمون برگزار شد - آزمون عملی و تئوری ... و از باقی شرکت کننده ها نهایتن 4 5 تا سوال کاملن ابتدایی پرسیده شد !
همه قبول شدند ! و وقتی من امتحان دادم شاید حدود 30 تا سوال از من پرسیده شد ! و در آخر هم به طرز وحشتناکی ایرادای بنی اسرائیلی ازم گرفتند و در کمال ناباوری رد شدم !
خیلی افتضاحه وقتی شاگرد اول یه کلاس رد میشه و بقیه همه قبول میشن ! کسانی که حتا احتمال نمیدادی توی آزمون های ابتدای دوره قبول بشن منتها به یاری بند پ تا آخرش اومدن !
و نتیجه این بند و باند بازی این شد که من قربانی شدم !
از اون بدتر وقتی بود که با اون دوستم طبق عادت برگشتیم تا برسونمش خونه ! توی راه کلی حرف زدیم ... و وقتی رسیدیم بهش گفتم شماره استاد اصلی دوره رو برام بفرست تا باهاش تماس بگیرم ببینم تکلیف من چیه
و گفت باشه ... و وقتی رسیدم خونه شماره رو برام نفرستاده بود ... و بعدش هم که بهش پیام دادم که فکر می کنم قرار بود یه چیزی رو برام بفرستی ... با اینکه پیامم رو خوند جوابی نداد
و من یه مرتبه یاد یه جمله ایش افتادم که گفت : ساسان ولی ارزش نداره - اگر دیدیم قراره برامون گرون تموم شه اون مبلغ اضافه تر رو هم میدیم
اینکه امروز فقط من رد شدم ... با اینکه خیلی تسلطم بیشتر بود از بقیه ... مثل همیشه ! نشون میداد که احتمالن من تنها کسی بودم که زیر بار زور نرفته
راستش دلم گرفته ... من خیلی برای رسیدن به اهدافم تلاش می کنم اما پیش میاد که قربانی یه همچین شرایطی بشم و واقعن به ناداوری حقم ضایع بشه
متاسفانه فکرم هم به جایی راه نمیده ... با استاد دوره هم تماس گرفتم و یه چیزی بهم گفت که نمیدونم اصلن حرفش درست بوده یا نه !
و دقیقن تکلیف چیه !
و یکی دیگه از مسئولین دوره که ترتیب بساط بند پ رو داده بود به یکی از بچه ها پیام داده بود که به ساسان بگو به من زنگ بزنه میگم چجوری باید کارشو راه بندازه !
توی یه همچین مدارکی که اینقدر حساس هستند و احتیاج به تخصص صد در صد دارن وقتی اینطوری رفتار میشه ... واقعن باید دلمون رو به چی خوش کنیم ؟
کاش دلیل دیگه ای میتونستم برای خودم بیارم و بهش فکر کنم ... به غیر از این موضوع ! کاش رد شدنم دلیل دیگه ای داشت و کاش واقعن رد شده بودم به خاطر عدم صلاحیتم !
در هر صورت اینها رو هم اینجا نوشتم که یه مقدار خالی شم ... قبلن هم گفته بودم من خیلی احساس دین می کنم نسبت به خانواده ام و نمیدونم چرا هرجایی که اونها دوست دارن حاصل تلاش های من رو ببینن اینطوری میشه ! شاید یکی از نادرترین مواردی بود که پدرم خیلی پیگیرش بود و دائم در موردش ازم سوال می کرد
و وقتی امروز گفتم رد شدم خیلی ناراحت شد ! گرچه براشون توضیح دادم منتها خوب ... رد شدم دیگه !
به هر حال توکل به خدا ! انشالله یه راه حلی براش پیدا می کنم ... نباید حقم ضایع بشه !
و ضمنن باید سعی کنم به کلمه "دوست" یه مقدار واقعی تر فکر کنم ... من دوستان خیلی کمی دارم و اکثرن خودشون یکی یکی خودشون رو حذف می کنن از لیست دوستام ...
میگن توی یه بازی جوانمردانه برنده شو ... اگر هم باختی هیچ مشکلی نیست دوباره بازی می کنی و راه نباختن رو هم این بار میدونی
اما توی یه بازی ناجوانمردانه میبازی ... دیگه وارد اون بازی نمیشی ! ایندفعه بازی خودتو پیاده می کنی ... بهش میگن انتقام !
آخرین گزینه ام همینه ... خدا کنه به اون روز نرسیم که هیچ راهی جز گزینه آخر برام باقی نمونه و این بازی به نتیجه ای که براش تلاش کردم برسه ... وگرنه پای خیلی ها گیره ...
نمیدونم چرا این بار اینقدر جدی دارم به آخرین گزینه فکر می کنم ... خدا کنه درست شه ...
توکل به خدا ...
رفتم تو این فاز نمیدونم چرا ...
نمیدونم چرا همه حواسم رفته سمت گزینه آخریه
سلام... در این لحظه که در حال نوشتن این پست هستم توی اتوبوسم
به سمت یه شهر دیگه
مادربزرگم دیروز پس از مدت ها تحمل رنج و بیماری تغییر مکان داد و از این دنیا رفت
امیدوارم با دیدن خاله ام خوشحال بشه چون ۵ ماه بود که براش سوال شده بود دخترش کجاست...
و امیدوارم تمام رنج هاش به پایان رسیده باشن
و کاملن در آرامش باشه...
امروز قرار بود من با یه سری از اقوام یعمی بچه های خاله مرحومم بریم... چون به خاطر کاری که داشتم دیشب نتونستم با خانواده برم...
منتها در آخرین لحظات یه نفر به جمعیت اضافه شد... و من مجبور شدم طبق قانون خانم ها مقدم هستند خط بخورم و با اتوبوس بیام
دارم به گذشته فکر می کنم... چه روزهایی... چقدز خوشحال بودیم وقتی می خواستیم بریم خونه پدربزرگ و مادربزرگم... همه دور هم... فقط شادی و خاطرات خوب...
پدربزرگ رفت... خاله عزیزم بدجوری رفت... بدجوری...
مادربزرگم هم رفت... خونه پدربزرگم خالی شد...
و...
به هر حال امیدوارم عزیزان هممون همیشه سلامت و شاد و در آرامش باشن و عزیزان رفته هم در آرامش... و بقای عمر باقی باشه
نس عجیبی دارم... راستش دارم مقایسه می کنم... اینکه چه چیزایی جاشونو به چه چیزایی دادن... از وقتی فکر کردن یاد گرفتم خیلی چیزارو فراموش کردم...
بچه که بودیم فکر نمی کردیم... به جاش زندگی می کردیم...
اتوبوس تاریکه... یه سری سرباز کنارم هستن که بهشون مرخصی دادن که برن و اول تیر برگردن... آموزشیشون تموم شده... ناراحتن که کد خوردن
درکشون می کنم... خسته ان و خوابیدن...
مادربزرگم هم خسته شده بود... البته از کل قضیه... دوست داشت تموم شه سریع تر... دلم براش تنگ میشه...
دلم برای خیلی ها و خیلی چیزها تنگ میشه
یه سری حرف ها هست که حس می کنم نباید بزنم اما فقط دوست دارم اونارو بگم تا سبک شم
ولی بگذریم... چشمام دیگه درست نمیتونن گوشی رو ببینن... خیس شدن
خدا کنه همه سلامت باشن و بمونن
خدا ما رو ببخشه
و اونایی هم که چشماشونو بستن از این دنیا جایی چشم باز کنن که تلافی تمام دردهاشون توی این دنیا در بیاد
چراغ رو روشن کردن
وقت رفتنه
شاد باشید و زندگی کنید
اتوبوس وایساد برم یه دوری بزنم و بیام بیرون از این فاز
مُغوز جمع مغزه همونطور که اطلاع ندارید !
و حالا حکایت مغوز مجازی چیه ؟ گفتم به مناسبت دی اکتیو شدن یاهو مسنجر که به امید خدا قراره در تاریخ 5 آگوست انجام بشه و البته چیز جالبی بود و کاش نمی شد ... یه چیزی نوشته باشم
قبلن یاهو مسنجر چت روم داشت همونطور که خاطرتون هست ... انواع و اقسام چت روم ها ... و البته نه فقط یاهو مسنجر بلکه مسنجرهای دیگه با قابلیت های دیگه - با چت روم های متنوع و با آپشن های مختلف شما رو سِرو می کردن ...
داستان این بود که هرچه مسنجر پابلیک تر ... یا چیپ تر ... یا به قول خودمون داغون تر و جهان سومی تر بود ... تعداد فرار مغزهایی که بهش پناهنده شده بودن بیشتر بود ...
زیاد با مغزهای ایرانی در چهره های مختلفم مصاحبه کردم ...
یادمه یه دفعه توی یکی از چت روم هایی که به مرور زمان مغزهای زیادی رو از گوشه و کنار مملکت به سمت خودش کشیده بود بودم و داشتم نگاه می کردم ... ببینم این دانشمندا چیکار می کنن
که ناگهان یکی از اون مغزها به خودم پیام داد ... احساس وصف ناشدنی ای داشتم ! من و یک نخبه !
شروع کردم باهاش چت کردن ... پرسید دختری گفتم بله معلومه که دخترم و شما ؟
و همونطور که انتظار داشتم ایشون دانشجوی دکترای عمران بودن توی یکی از دانشگاه های سوئد که برای فرصت مطالعاتی به اون کشور گرویده بودن !
منتها در اون کشور وضعیت طوری رقم خورده بود که ایشون رو بسته بودن به تخت ... فقط دست هاش باز بود برای مطالعه و چت و از هیچ یکی از امکانات اون کشور نمیذاشتن استفاده کنه - فقط به جرم ایرانی بودن ! این درسته ؟ آقای سوئد ؟ این خدایی درسته ؟ طرز برخورده با یه مغز؟
خلاصه ایشون با اینکه یه مغز بودن و در حال مطالعه خیلی اصرار داشتند که من می خوام با شما یه مقدار خصوصی تر صحبت کنم ! من رو اد کنید و ...
احتمالن در مورد پروژه های سری سوئد می خواستن صحبت کنیم ... در هر صورت من ازشون درخواست کردم که اگر امکانش هست یه عکس از خودتون به من بدید و ایشون فوق العاده ناراحت شدن ... البته تقصیر من بود که از ایشون درخواست عکس کرده بودم و می خواستم چهره یک مغز رو قبل از اینکه پروژه اش به اتمام برسه به جهانیان معرفی کنم و این باعث می شد تمام تحقیقاتش به باد بره ...
ایشون همون اول با من اتمام حجت کردن که ببین خانومم ... شما هرچی خواستی به من عکس بده ولی من به خاطر شرایط سخت اینجا عکسی ندارم و این سوئدی های نامرد دائم توی سیستم من هستن و می گردن ببینن من اطلاعاتی ازشون درز میدم به ایران اور نات !
البته من اونجا برام سوال شد یه لحظه که خوب یه نفر که از ایران برای فرصت مطالعاتی رفته سوئد ... یعنی اصلن دانشجوی ایرانه در اصل ... این بابا رو از ارتباط با ایران محرومش می کنن ؟ و بعد این رو گذاشتم روی حساب بی سوادی خودم و ادامه بحث رو پیش گرفتم
خلاصه این جوان نخبه کشورمون علاقه بیش از حدی به نوامیس ایرانی داشت ! به خصوص به نوامیس متاهل چرا که یک ناموس متاهل معمولن یک همسری داره که به هر حال توی جامعه بوده - تحصیل کرده - الان کار می کنه و در کل این ناموس در کنار شوهرش به یک درک خیلی خاصی از نظر علمی و اجتماعی رسیده و کاملن آمادست برای ورود به محافل و مذاکرات علمی
ایشون از دادن هرگونه شماره تلفن و عکس و ... به شدت خودداری می کردن و بنا به فرمایشاتشون این اونوری ها ( سوئدی ها ) یعنی هر دقیقه حتا وقتی خوابیده یهو میان تو و میرن تو سیستمش ببینن این چی داره ! بهش دسترسی به اطلاعات کل سوئد رو داده بودن فقط چک می کردن که یه وقت خدایی نکرده لو نره ! به خصوص به ایران
به هر حال از من درخواست عکس کردن و دائم می گفتن یه مقدار خصوصی تر و علمی تر بشه صحبتمون که وقتی من گفتم "حقیقتش من عکس ندارم توی کامپیوترم" این نخبه ایرانی از این دروغ من که مثل روز براش روشن بود به شدت عصبانی شد و فحش و کشید به خونخوارهای کره ی زمین و یه سری الفاظ خارجی که کاملن برگرفته از هوش و زکاوت و مطالعات عمیقشون بود ... و بعد من رو حذف کرد از لیستش و رفت به سمت آزمایشگاه هسته ای سوئد !
معمولن اونجا بود ! روی عمران و آبادانی ستون های آزمایشگاه تحقیق می کرد گویا ... وارد جزئیات نشدم چون در توانم و در حدم نبود اصلن !
در هر صورت این گوشه ای از این چت روم ها بود ... یعنی وقتی وارد این چت روم ها میشیم مغزیه که وول می خوره توش !
این مغزو رد می کنی مغز بعدی میاد پی ویت این دانشمند لیزری رو اشتباها پیامش رو نمی خونی میبینی از اون یکی پروفسور رئکتور برات پیام اومد
اما خوب بیشتر هم گرایششون سمت خانم های جوان هست به این خاطر که به هر حال اینا نخبه ان و به فکر مملکت ... وضعیت نابسامان حقوق زنان در جامعه رو دیدن ... اجحافی که در حق قشر جوان خانم ها میشه و در کل چیزهایی رو در خانم ها ... حتا در دنیای مجازی میبینن که با چشم غیر مسلح اصلن قابل دیدن نیست ...
اینه که به تکاپو می افتند تا گره ای از کار باز کنند ... و اونها رو به هر طریقی بکشن به سمت عمران ! و آبادانی و مجامع و پژوهش های علمی ...
من واقعن یه لحظه اشک توی چشمام حلقه زد در اون لحظه ... به خودم چند ثانیه و در حدی که زمان برنامه اجازه میداد بالیدم ! و بعد متفرق شدم !
فردای اون روز از دوستانم شنیدم که چندین قبضه نابغه در یکی دیگه از چت روم های اون اطراف کشف و خنثی شده و خیلی ناراحت شدم ! آخه چرا خنثاشون می کنن ؟
خلاصه این فضای مجازی و این چت روم ها تبدیل شدن به محلی برای جذب نخبه ها ... به خصوص نخبگانی که در خارج از کشور مشغول به تحصیل هستند و توسط قوانین سخت نظارتی کنترل میشن ...
البته برام سوال بود که چرا پاسخ اکثرشون در رابطه با جمله Lets Talk In English کلماتی چون no و dont بود و بلافاصله سویچ میشدن روی همون زبان مادریشون ... بعدن فهمیدم که هرکسی جای اونها باشه و صبح تا شب توی یه کشور بیگانه - خارجی صحبت بکنه طبیعتن دلش نمی خواد حالا 2 دِقه اومده توی اینترنت چت کنه و بره لابراتوار، باز انگلیسی حرف بزنه !
دوباره اشک توی چشمام حلقه زد این بار به خاطر این همه حماقتم و درک پایینم و پیشنهادهایی که بدون هیچ تفکری یه مرتبه میدادم و یه لحظه درک نمی کردم شرایط رو ...
یاد اون لحظه ای افتادم که یکی از این نخبه ها رو در جای دیگری دیده بودم و ایشون می گفتند هفته ای 1 مقاله ISI منتشر می کنن... و بعد یه جمله زیبا از یکی از خواننده های ایرانی گفتند و زمانی که من به خاطر حماقتم ازشون پرسیدم دقیقن چه مقاله ای
در توضیح عنوان مقاله فحش های زیبایی رو به 3 زبان زنده دنیا و به راحتی ( انگار نه انگار زبان مادریش نیست ) ارائه کردند و در پایان هم با عبارت دیگه شاخ نشی به وضعیت نا بسامان گفتگوهای مجازی اشاره کردند ... و لذت بردیم واقعن در ابتدا و در انتها خجالت کشیدیم که اینقدر اطلاعاتمون در این زمینه پایین بود که هنوز هم متوجه نشدیم دقیقن عنوان اون مقالات چی بود منتها احساس می کنم به جامعه شناسی مرتبط باشند
به هر حال حیف شد که مسنجرهای بزرگ یکی پس از دیگری دارن منهدم میشن ... و من نمیدونم بعد از انهدام یاهو مسنجر و اضافه شدنش به لیست مسنجرهای فیلتر شده و تعطیل ... دیگه ما کجا فرصت کنیم این مغزو جاخالی بدیم مغز بعدی بیاد پیام بده؟ کجا واقعن؟
در هر صورت امیدوارم که یاهو مسنجر بسته بشه منتها این فرصت ها از ما گرفته نشه و همچنان شاهد استفاده صحیح از تکنولوژی و ارتباطات جهت ایجاد کانکشن بین فرار مغزهای عزیزمون و قشر ناموسی جامعه باشیم...
امیدوارم شمایی که از این ابزارها جهت انجام کارهای ناشایست و بیناموسی استفاده می کنید کمی از این مُغوز مجازی یاد بگیرید ... نصف شمان !
البته شاید بعدن فرصت شد از قهرمانان ورزشی مجازی ( من کلی مدال آسیایی دارم ... کلی ! اون شیکمم سیکس پکه تو عکس شبیه ایربگ افتاده) میلیاردرهای مجازی ( میدونی من چندتا ماشین دارم؟ دست کنم تو جیبم خونه عموت اینارو خریدم همونجا تو کوچه عموت اینا ! ) ... قهرمانان دعواهای خیابانی مجازی ( من میام تو خود محلتون کل محلتونو بیار با کامیون من با دوچرخه تنها میام فقط مرد باش بیا) ... فیلسوف های مجازی ( من هفته ای 10 تا کتاب می خونم تو که اندازه شغال بارت نیست حرف نزن... سمپوزسیونیسم نابخردیسم بی نظافتیسم ... ننگ بر تو و درود بر کوتلاس کبیر ! ) ... هکرهای مجازی ( من سال 2014 بهترین هکر ایران شدم پلیس فتا دنبالم بود بعد که نتونست منو بگیره بهم جایزه داد ولی آمریکا برام جایزه گذاشته که فقط منو بگیرن ! فقط !) و دیگر استعدادهای مقیم مجازی هم صحبتی کردیم با هم ...
فعلن خواستم فقط یه لحظه به این فکر کنید که از اینترنت میشه در جهت افزایش سلول های خاکستری مغز هم استفاده کرد ... با همین برنامه های چت ساده که میرید توشون جک می خونید !
خودمونیم... بدجوری داغونه اینترنت
هرچی کم ناموسه آپلود شده توش!
یعنی آدم توی GTA هم واسه پولدار شدن باید رمز بزنه
ولی توی دنیای مجازی در کمتر از 3 دهم ثانیه فرار مغزها میدن تحویلت
البته گاهی به برکت بنگِ اصلِ نیجریه !
ساقیشون کیه خدا میدونه
امیدوارم خدا اینارو نصیب گرگ بیابون نکنه
که واقعن هیچی ندارن ...
نه برای عرضه
نه برای از دست دادن
توی این داستان ما پسری وجود داره که داستانش ممکنه جالب باشه !
پسر داستان ما یه پسر معمولی مثل بقیه بود ... اما در شرایط خاص تفاوتش با بقیه رو می شد تشخیص داد ...
با بقیه بزرگ شد ... تا اینکه به سنی رسیدند که با یک سری گزینه مواجه شدند ! اینکه به تکالیف خودشون بپردازن ... یا اینکه آزادانه تر رفتار بکنند
این پسر از همون روزای اول که تکالیفش مشخص شدند یک مقدار مسیرش از بقیه جدا شد ... توی اتاقش می نشست ... شروع می کرد به انجام دادن تکالیفش ...
از پنجره اتاق هم سن و سال هاش رو می تونست ببینه ... منظره جالب بیرون اتاق ... سرو صدا و هیجانات که بیرون از اتاق وجود داشتند ...
و صدای دوستاش که گاهی بلند فریاد می زدند : تا کی می خوای خودتو زندانی کنی ؟ بیا بیرون با ما باش !
هرموقع این صدا رو می شنید با خودش می گفت : من آدم آزادی هستم ... آزادی من هم یعنی همین که میتونم بین آزاد بودن یا توی اتاق نشستن انتخاب کنم ... اونها نمیتونن خودشون رو گاهی اسیر بکنند ... شاید اونها آزادی رو با اینی که هستند اشتباه گرفتن !
و در نهایت بلند می شد و پنجره رو می بست ...
اوایل برای بستن پنجره خیلی زحمت می کشید ... موانع بزرگی برای بستن اون پنجره داشت ... از تحریک دوستانش و منظره بیرون اتاق که دلربا و جذاب بود گرفته تا خود پنجره که به سختی بسته می شد و انرژی زیادی ازش می گرفت
اما رفته رفته هرچه که بزرگتر می شد انجام این کار براش ساده تر می شد ...
خودش رو داشت عادت میداد به اینکه به محض احساس عوامل بیرونی که تحریکش می کردند بلند بشه و پنجره رو ببنده ... و بشینه پای انجام تکالیفش
پنجره اتاقش در روز بارها بسته می شد ... و وقتی که احساس می کرد بیرون از اتاق دیگه عاملی برای ترقیبش به پشت کردن به تکالیف وجود نداره اون رو باز می کرد ...
پنجره از بالا به پایین بسته می شد و برای بستنش باید اون رو می کشید به سمت پایین ...
مدت ها گذشت ... تکالیف معمولش تقریبن به اتمام رسیده بودند ... اما برای خودش تکالیف جدیدی تعیین می کرد و شروع می کرد به انجام دادنشون ...
این وضعیت مدت ها ادامه داشت ... حتا اوایل اون تکالیف جدید بسیار تازه و متنوع جلوه می کردند و به نوعی احساس می کرد موفق شده به زندگیش تنوع خاصی بده ...
گذشت ... تا اینکه روزی در حین انجام تکالیفش یاد همون صداها و مناظر بیرون از اتاق افتاد ... احساس کرد خیلی وقته که پنجره رو به روی اونها بسته و حتا از آخرین باری که پنجره رو بسته بود و دیگه بازش نکرده بود هم مدت ها می گذشت ...
نگاهی به اتاقش انداخت ... اینطور احساس کرد که انگار برای آزاد بودن بیش از اندازه خودش رو زندانی کرده ! بیش از حد زندگی رو برای خودش یک نواخت کرده ...
تصمیم گرفت پنجره رو باز بکنه تا نگاهی به بیرون بندازه ! بلند شد و رفت کنار پنجره ایستاد ... پنجره رو به زحمت کشید بالا ... و به محض اینکه رهاش کرد پنجره با صدای عجیبی سر خورد و دوباره بسته شد ... دوباره پنجره رو کشید بالا ... این کار زحمت زیادی رو به همراه داشت
منتها برای بار دوم هم به محض رها کردنش پنجره بسته شد ...
اتفاق ناخوشایندی افتاده بود ... پنجره به علت پایین کشیدن های مکررش هرز شده بود ! و دیگه باز نمی موند !
هرچه که تلاش کرد بی فایده بود ... بنابراین به زحمت پنجره رو کشید بالا و خودش رفت لای پنجره ایستاد ... تا از مناظر بیرون اتاقش دیدن بکنه ...
اما فشاری که پنجره برای بسته شدن بهش وارد می کرد خیلی زیاد بود ... تمام تمرکز و انرزیش رو داشت صرف باز نگه داشتن اون پنجره می کرد و اصلن نمیتونست روی فضای بیرون از اتاق تمرکز بکنه ...
بعد از چند ثانیه هم خسته شد و پنجره رو رها کرد ... پنجره با صدای عجیبی بسته شد ...
اومد گوشه اتاقش و نشست ... زانوهاش رو بغل کرد و شروع کرد به فکر کردن ! به اینکه آیا تا به حال آزاد بوده ... یا خودش رو اسیر و محروم کرده !
به اینکه از تک تک چیزهایی که بیرون از اتاق اتفاق افتادند محروم شده تا به انجام تکالیفی برسه که حتا این اواخر بر حسب عادت برای خودش تعیین می کرده و واقعن ضرورتی به انجامشون نبوده
اینکه میتونست از فضای بیرون از اتاق هم استفاده بکنه و نوعی تعادل ایجاد بکنه بین تکالیفش و هرچه که اون بیرون بود
و به اتفاق عجیبی که افتاده بود ... حالا دیگه اگر هم می خواست این کار رو انجام بده اون پنجره بهش اجازه نمیداد ... پنجره به بسته شدن عادت کرده بود و هر تلاشی برای دسترسی به فضای بیرونش با اتلاف انرژی زیادی جهت باز نگه داشتن اون پنجره مواجه می شد ...
چون با ساختمان پنجره جنگیده بود و اون رو خراب کرده بود ...
فکر می کرد ... به اینکه چقدر از بیرون صداش کردند ... چیزی که اگر اون بیرون بود براش اتفاق نمی افتاد ... و چه فرصت هایی براش ایجاد شده بود ... و فقط پنجره رو بسته بود
سرش رو گذاشت بین پاهاش ... و به فکر تعیین یک سری تکلیف جدید افتاد ... به نظر میومد در مورد پنجره دیگه کاری ازش ساخته نبود !
اینکه گاهی بعضی پنجره ها رو به روی خودمون ببندیم خوبه
اما تعادل و هدیه ای که طبیعت بهمون داده رو نباید فراموش کنیم
طبیعت نسبت به هدایایی که بهمون میده حساسه
و در صورت مشاهده بی توجهی ما
یا سرکوبشون
ما رو از خودش میرونه
بعضی پنجره ها باید باز بمونن
رو به طبیعت !
با طبیعت آشتی کنیم
You Can't Fight Your Nature
Even If You Are Wild Enough To Fight
Don't Close a Window
Which Opens To Your Nature
Your Nature Finally
Forces You To Jump Out
And Remember
You Are Not Superman , Who Flies Out Of The Window
The face inside is right beneath your skin
The face inside is right beneath your skin
The face inside is right beneath your skin
The Sun goes down
I feel the light betray me
The Sun goes down
I feel the light betray me
(the Sun) It's like I'm paranoid looking over my back
It's like a whirlwind inside of my head
It's like I can't stop what I'm hearing within
(I feel the light betray me)
It's like the face inside is right beneath the skin
(the Sun)It's like I'm paranoid looking over my back
It's like a whirlwind inside of my head
It's like I can't stop what I'm hearing within
(I feel the light betray me)It's like I can't stop what I'm hearing within
(the Sun)It's like I can't stop what I'm hearing within
It's like the face inside is right beneath my skin
سلام
من معمولن این کار رو زیاد انجام میدم ... به علت علاقه بیش از حدی که به ستاره ها و آسمان دارم ... توی گوشیم هم اپلیکیشن هایی دارم که آسمان شب رو مطابق با مختصات جغرافیایی که از جی پی اس گوشی دریافت می کنند دقیقن به همون صورت که هست نمایش میدن
امکانات زیادی هم دارن منتها من معمولن آپشن هاش رو فعال نمی کنم و آسمان شب رو بدون نمایش طرح های نجومی میبینم
این آسمان امشبه - گرچه ماه درش نیست و یه مقدار که گوشی رو چرخوندم دیدم اصلن این طرفا نیست ... منتها بازم وجود زحل و مریخ رو توی آسمون دوست دارم - به خصوص که با قلب عقرب یه مثلث خیلی زیبا رو تشکل دادن دقیقن جلوی چشمم
خوبی این برنامه اینه که با حرکت گوشی حرکت می کنه و وقتی گوشی رو به سمت آسمون میگیریم چیزی که در گوشی میبینیم دقیقن همون چیزی هست که داریم توی آسمون میبینیم ! و این باعث میشه که بدونیم دقیقن چی رو داریم تماشا می کنیم
گرچه اپلیکیشن های کامل تری هم در این زمینه هستند منتها توی این ویدئو خواستم یه مقدار فضا طبیعی تر باشه
راه شیری هم خیلی قشنگه ...
من یه دفعه خواب دیدم که میون ستاره ها رها شدم و فرشته ها داشتن برام یه آهنگ میزدن ... اون موسیقی به حدی قشنگ بود که نتونستم تحملش کنم و حس کردم مغزم دیگه قدرت درک این همه زیبایی رو نداره و با یه فشار عجیبی از خواب پریدم ! وقتی پریده بودم هنوز اون موسیقی توی گوشم بود و کم کم محو شد و هرگز نتونستم به خاطر بیارمش ... چون حس می کنم واقعن کار فرشته ها بود
و ذهن زمینی من موفق شده بود پاشو فراتر از گلیمش بذاره
برای همین به هر نحوی به آسمون خیره میشم و یه موسیقی قشنگ گوش میدم ... بلکه بتونه اون خاطره رو برام زنده کنه ... گرچه فکر نمی کنم موفق بشم ...
با ساکسیفون که معرف حضور نیست عصرا میریم یه جایی و داریم یه دوره ای رو طی می کنیم
ساکسیفون یکی از بچه های تیز روزگاره - یه پسر فوق العاده تیزهوش و یه مهندس زبده که شرکت های بزرگی دنبالشن ... رو هوا میزننش رو از روی ساکسیفون ساختن
یه جورایی میشه گفت یکی از معدود افرادی که رفاقتم باهاش ادامه پیدا کرده و دلیلش هم همین خصوصیات درخشانیه که داره
ما مدت ها پیش با هم توی یه مدرسه بودیم ... و ساکسیفون از من چند ماهی کوچیکتره منتها چون توی نیمه دوم سال متولد شده از نظر تحصیلی یه سال بعد از من بود بنابراین هیچوقت همکلاس نبودیم
اما همون زمان هم دوستای خوبی بودیم تا اینکه توی مسیری افتادیم که ما رو بیشتر به هم نزدیک کرد
و در حال حاضر تقریبن هر روز همدیگه رو میبینیم
خوشبختانه هرجا که میریم بعد از یه مدت لیدر میشیم ... و یه مثلث 2 ضلعی رو تشکیل دادیم که توی هر موقعیت جدیدی که قرار می گیریم باید بدرخشیم
الان هم در این وضعیت جدید که بنا به دلایلی نمیتونم توضیحات جزئی در موردش بدم - بعد از گذشت حدود 1 ماه شدیم 2 تا برگ برنده که مدیر مجموعه گرفته توی دستش و به عنوان نمونه نشون بقیه میده ...
بگذریم ... کنار این همه نعمت و توانایی که خدارو شکر داریم و تلاش و پشتکار بی اندازه ی خودمون ... در اعماق اون ابعاد هزارتوی وجودمون یه سری دیوونگی های مشترک هم داریم ... به فرض من قبل از آشنایی با ساکسیفون فکر می کردم که فقط خودمم که به طرز عجیبی در دری وری گفتن مهارت دارم
منتها در اولین دری وری گفتن مشترکمون فهمیدیم که تنها نیستیم ! و با دری وری گفتن یه دنیای جدیدی رو خلق کردیم که اگر کسی در دنیای طبیعی خودمون ... زمانی که در حال صحبت در مورد دنیای دری وریمون هستیم به حرفامون گوش بده ... تا یه مدت با خودش درگیره !
این دنیا ابعاد وسیعی داره ... در قسمتی از اون ... من کسی هستم که با خواهر ساکسیفون یعنی فرنوش یه ارتباط کثیف و پیچیده داشتم
البته این مورد رو بهش اشاره کنم که ساکسیفون در دنیای واقعی خواهر نداره و این اجازه رو به خودمون دادیم که در دنیای دری وریمون براش یه خواهر بسازیم ... منتها خوب خواهرش با من وارد رابطه های مرموزی شد که متاسفانه الان اوضاع یه مقدار از کنترل ما خارج شده ...
امروز طبق معمول وقتی جلوی در خونشون داشتم ازش خداحافظی می کردم گفت ساسان سریع تر برو تا بابام نیومده ...
دفعه ی پیش که باباش من رو دید خیلی عجله داشت و یه سلامی سریع به من کرد و رفت
ساکسیفون اومد جلو و گفت این به خاطر همون داستان فرنوش هنوز از دستت ناراحته منتها من خیلی باهاش صحبت کردم ...
ازش پرسیدم میدونه که اون موضوع بین ما حل شده و قرار شده گذشته رو فراموش کنیم ؟
گفت من بهش گفتم منتها فعلن نمیتونه هضمش کنه با توجه به اون حرفایی که پارسال زدی و بعدش اون گندی که فرنوش بالا آورد و تو خودتو انداختی وسط ماجرا
خلاصه امروز دوباره صحبت فرنوش رو پیش کشیدو گفت اگر یادت باشه بابام اون روز خیلی سرد باهات برخورد کرد ... گفتم آره یادمه
گفت دلیلش رو هم که باید بدونی ... منم سرم رو انداختم پایین و گفتم آره میدونم اما نمیدونم کی قراره تموم بشه
گفت به نظر من رفت و آمدتو بیشتر کن ... بیا خونمون بشین - باهاش حرف بزن ... اینطوری میتونی کنترل موضوع رو به دست بگیری
گفتم راستش از این نگرانم که اونطور که می خوایم پیش نره و متوجه منظورم نشه
گفت نه من باهاش کلی صحبت کردم و موضوع براش حل شده فقط نمی خواد خیلی سریع بهت میدون بده ... می خواد یکم دستت بیاد که چی به چیه
گفتم تا کی ؟ گفت جواب این سوال بستگی به خودت داره ...
همون موقع یکی از همسایه هاشون رد شد و صحبت هامون رو همینطور که داشت رد می شد می شنید
ساکسیفون گفت به نظرم الان وقتشه که بری - به روی خودت نیار فرنوش داره از پنجره نگات می کنه ... اما همسایه ها اگر متوجه بشن فکر بد می کنن
یهو اون همسایه شکلش فرق کرد و شبیه آدمایی شد که یه موضوع مهم رو کشف کرده و با یه خنده شیطانی به ما به مسیرش ادامه داد
و بعد از اینکه یه مقدار دور شد ما به هم و بعد به اون همسایه و بعد به سمت فرنوش یه نگاه شیطانی توام با لبخند کردیم
ساکسیفون پرسید به نظرت الان داره به چی فکر می کنه ؟ گفتم صد در صد به اینکه راز سربسته ما رو فهمیده ...
گفت احتمالن داره براش نقشه می کشه ... باید آماده باشیم
و من گفتم امیدوارم دوباره رابطه من و فرنوش داستان دار نشه به خاطر این اتفاقی که افتاد
و ساکسیفون اومد نزدیک صورتم و یه چشمکی بهم زد و در گوشم گفت : نگران نباش - من طرف شمام
و منم گفتم پس از مدت ها یه حرف آرامش دهنده ازت شنیدم گرچه همینطور به نظر میومد
و بعد دیدیم که پدرش داره از دور میاد و ساکسیفون از من خواست سریع تر برم تا یه مقدار اوضاع به حالت طبیعی برگرده
فرنوش هم داشت ما رو نگاه می کرد و فکر می کرد ما نمیبینیمش ... نمیدونست تمام صحبت هامون در مورد اونه ...
راهمو کشیدم و رفتم ... داشتم به این فکر می کردم که
واقعن چرا ؟
برگشتم و دیدم ساکسیفون یه لبخند شیطانی زد و یه چشمک رو باهاش همراه کرد ... و انگشت شستش رو به یه نشانه ای که فکر کنم فقط خودش در جریان معنیش بود و من رو مطلع نکرده بود بالا آورد و ...
اومدم خونه !
:-)
به نظر شما ... چرا ؟ (-:
راستی کلمه ساکسیفون خودش کلی معنی پشتش خوابیده
الکی کسی نمیشه ساکسیفون !
گرچه تلفظ اصلیش این نیست
اما چرا ؟ (-:-)
درود !
امروز 1 خرداده ... و به عبارتی امروز روزیه که من "آزاد" شدم ... از امروز من دیگه سرباز نیستم ...
خدا رو شکر ... 21 ماه مثل "مرد" خدمت کردم ! چه روزایی که سپری شد تا من رو به امروز رسوند !
و بعد از 21 ماه معادل 91 هفته معادل 637 روز من بالاخره سربازیم تموم شد ... نمیشه گفت انگار همین دیروز بود که شروع شد ... چون خیلی گذشته
منتها میشه گفت انگار همین 1 ماه پیش بود که شروع شد ! نمیدونم چجوری توصیف کنم حسمو منتها خدا رو شکر ... سپرده بودمش به خدا و همه چیز رو طبق برنامه پیش برد ... بدون هیچ اشکالی و تمامش کرد
امروز برگه رهاییمو گرفتم و خداحافظ ارتش ...
انشالله از امروز فصل جدیدی از زندگی من آغاز میشه
و به امید خدا کلی کار دارم که باید انجام بدم
و سعی می کنم در قسمتی جدا داستان سربازیم رو هم بنویسم کم کم ...
امیدوارم خدا همیشه هوامونو داشته باشه ... حالا منم کسی هستم که سربازیش تموم شده ...
Thanks God
I Love You
Yesssssssssssssssssssssssss