روزی یک گله شیر توی دشتی که گسترده شده بود تا محل سلطنت اونها باشه آزادانه و پرغرور میدویدن ... غرش می کردن و به هر موجودی که در اون اطراف بود با نگاه خاصی که به معانی مختلفی تجزیه می شد نگاه می کردن
هر رصد کننده ای با دیدن این صحنه مو به تنش سیخ می شد ...
شیر داستان ما هم یکی از اونها بود ... با خودش فکر می کرد که جزئی از یک موج قدرتمنده که هیچ چیز جلودارش نیست و هرگز از حرکت باز نمیمونه ...
به گله نگاه می کرد ... و حس می کرد که تا ابد در کنارشونه... با غرور قدم برمیداشت و پیش میرفت ...
که ناگهان پاش توی یه تله گیر کرد و افتاد زمین ... از اون لحظه به بعد همه چیز تغییر کرد
گله به راه خودش ادامه داد ... هیچکدوم از شیرها برنگشتن و حتا متوجه نشدن که اون دیگه کنارشون نیست...
این موضوع خیلی ناراحتش کرد و یه مرتبه تمام تصورش از اون گله و وضعیت و عاقبتش با اونها رو برد زیر سوال
و این تنها قسمت بد ماجرا نبود ... تا متوجه اطرافش شد فهمید که کفتارها دورش کردن ...
و قبل از اینکه ذهنش آمادگی پذیرش شرایط جدید رو داشته باشه ریختن سرش !
کفتارهایی که تا چند لحظه پیش جرئت نگاه کردن بهش رو هم نداشتن ...
اون یه شیر بود ... به این زودی ها میدون رو وا نمیداد ... تا جایی که میتونست پاره پارشون کرد
اما اونها هم تا جایی که میتونستن از این فرصت برای زخمی کردنش و آسیب رسوندن بهش استفاده کردن
و بعد متفرق شدن ...
هوا تاریک شد ... دراز کشیده بود وسط دشتی که فکر می کرد داره بهش فرمانروایی می کنه
خیلی ها دیده بودن که کفتارها چه بلایی سرش آوردن ...
ناراحت بود ... غرورش شکسته بود ... به آسمون نگاه می کرد
به گله فکر می کرد ... گله گربه صفتی که تنهاش گذاشتن و رفتن
به بلایی که بعد سرش اومد ... به بهایی که برای شیر بودن پرداخته بود
و حالا دیگه اون یه شیر تنها بود ...
بدون گله !
شب زخم هاش رو مخفی کرده بود ... کسی نمیتونست زخماشو ببینه !
شب دوست خوبی به نظر میومد ! گرچه تا به حال چندان توجهی بهش نکرده بود ...
اما انگار تنها چیزی بود که در شرایط جدید به دادش رسیده بود ...
شب رو به عنوان دوست جدیدش پذیرفت ... تصمیم گرفت از اون لحظه به بعد هرجا میره با دوست جدیدش بره !
و زمانی که دوستش همراهش نبود هیچ جا "آفتابی" نشه ...
شیر و شب ... کلی زخم ... یه خاطره فراموش نشدنی
و یه درس بزرگ ...
مدت ها از اون اتفاق می گذره ... هنوز هم وقتی با دوستش تنهاست نگاهی به زخم هاش میندازه ...
زخم هایی که هرگز خوب نشدن ! چون اون یه شیر بود ...
هنوز هم یه شیره ... و دوست جدیدش هم همیشه در تلاشه که این موضوع رو بهش یادآوری کنه ...
همینطور حس شکارش که قبلن یه حس هم تراز با باقی احساساتش بود ... و الان تبدیل شده به یه حس برتر که از سمت دوست جدیدش بهش منتقل میشه و گاهی دیگه هیچ کنترلی روش نداره !
روی طبیعتش ... روی شیر بودنش ... و هرچه که به دنبال عبارت "یه شیر زخمی و مطرود و یه شب تاریک" میاد...
سلام
امشب به صورت خیلی اتفاقی بچه ها بهم پیشنهاد دادن که بریم آب تنی کنیم ... معمولن خودم می بردمشون اما این بار اونا پیشنهاد دادن و من هم اوکی دادم ... به هر حال رفتیم و جای شما هم خالی بود ... و الان رسیدم خونه ... توی راه چون من قبلش با دوچرخه رفته بودم پیش یکی از دوستام و بعد دوچرخه رو هم گذاشتم خونشون و رفتیم و ...
بعد با دوچرخه برگشتم و به مسیر طولانی رو توی یه جاده تاریک طی کردم ... گرچه مسیر خونه اصلا از اون سمت نبود اما نمیدونم چرا دلم هوس یه همچین مسیری رو کرده بود ! تقریبن دور قمری زدم تا رسیدم خونه ...
جاتون خالی تا دلتون بخواد تاریکی بود و فقط نور آسمون ... و نور چراغ هایی که از دور سو سو میزدن
و منم رکاب می زدم ! و داشتم فکر می کردم ... دقیقن این لحظه همون جاییه که من قصد کردم فکرام رو بنویسم که ناگهان این اتفاق می افته ...
اول صدای چند تا سگ که معمولا به کسی که روی موتور یا دوچرخه باشه یه همچین واکنشی نشون میدن ... و بعدش من که هرجا رو نگاه می کردم نمیتونستم ببینمشون چون خیلی تاریک بود و فقط صداشون رو می شنیدم که تعدادشون زیاد بود و داشتن نزدیک می شدن
منم شروع کردم به فرار ! اما چون دوچرخه روی دنده سبُک گیر کرده بود و نمی شد سنگین ترش کرد و سریع تر فرار کرد ... سرعتم به سرعت ایده آل برای فرار نرسید
یه نگاه به عقبم کردم و دیدم یکیشون که خیلی درشت و گردن کلفت هم بود خیلی بهم نزدیک شده و اگه همینطوری ادامه بدم ... تجربه بهم می گفت که اونم ادامه میده و منو می گیره ! بعد بیا و درستش کن ... اینه که راه نگوشیِیشِن به ذهنم رسید ! چیزی که با صحبت قابل حله رو چرا به خاک و خون بکشیم !
اول برگشتم و سرش داد کشیدم ببینم میره یا نه که دیدم نرفت !
بعد یه مرتبه ترمز گرفتم و از دوچرخه پیاده شدم و اونم ایستاد ! بعدم کلی باهاش دعوا کردم ... که تو فرهنگ نداری ؟ شعور نداری ؟ تقصیر منه که اینقدر با شماها رفیقم و اینا ! و یه نگاهی سرشار از جمله ی "حاجی تو خیلی اوضات خرابه" بهم کرد و سرش و انداخت پایین و دوستاش هم یه سری به نشانه " این یارو رد داده" تکون دادن و متفرق شدن
و فقط می خواستن من تا اینجا نوشتنم بره تو حاشیه و از اینجا به بعد اصل ماجرا رو بنویسم
قبل از این حمله انتحاری داشتم به این فکر می کردم که اونطور که خوندم 99 درصد فضای اتم ها رو فضای خالی تشکیل میده ! و بدن ما و در کل هر چیزی از اتم تشکل شده اما میبینید که ساختارش طوری نیست که خالی به نظر بیاد !
درسته که از مجموعی از فضاهای خالی 99 درصدی تشکیل شده اما با اینکه اون فضاهای خالی ماهیتش رو تشکیل دادن ... چیزی که ساخته شده ممکنه اصلن فکر ما رو حتا به سمت این موضوع هم نبره ! و بگیم چطور ممکنه !
و این رو با خودم مقایسه کردم ... اینکه من زمانی که دانش آموز بودم ... خیلی نویسنده قوی ای بودم اما فقط متن طنز می نوشتم !
یادمه زنگ های انشا رو بچه های کلاس به صورت داوطلبانه به من اختصاص میدادن و من هم داستان های طنز می نوشتم و کل زنگ رو می خوندمشون
و یادم نمیره که علاوه بر بچه ها گاهی معلم هامون هم به حدی می خندیدن که اشک از چشماشون میومد ... بچه های کلاس هم که همه کبود می شدن ...
خلاقیتم توی خلق نوشته های خنده دار مرگبار خیلی زیاد بود ...
بعد به موسیقی هایی که گوش میدادم فکر کردم ! شادمهر عقیلی و گروه آرین و دیگه بعد که خیلی خارجی شده بودم اسکوتر و 666 و ...
در کل سبک های شاد و ریتمیک ...
رفتارهای اجتماعیم هم خیلی با حالا تفاوت داشت ... با دوستام ارتباط خوبی داشتم ... بگو ... بخند ... برو بیرون ! مسخره بازی ...
اما بعدش رو دقیقن یادم نمیاد ... یه فضای خالی که 99 درصد حالت فعلیم به اون مربوطه و وقتی بهش فکر می کنم تصور درستی ازش ندارم
چی شد که من به این سمت گرایش پیدا کردم ! دقیقن چه اتفاقی افتاد که تم شخصیتم به قول محمد دوستم "DooM" شد ؟
روابط اجتماعیم به سمت صفر میل کرد ... اعتماد به نفس به زیر خط زجر رسید ... آهنگ های مورد علاقه ام شدن موزیک های متال ( که توی وبلاگ قرار نمیدم معمولن ) و موزیک های روانگردان و تند و یا ملایم و خیلی آروم که خودش میتونه نشانه پیشروی به سمت چند قطبی شدن یا شاید حضور در این حالت باشه
و نوشته هایی که معمولن هیچ قسمت طنز و خنده آوری که درشون نیست هیچ ! اکثرن بک گراندهای تاریک و تیره و تار دارن !
گرچه الان بهتر شده و حس می کنم به خاطر اندروفینیه که قبلن نبوده و الان هست خدا رو شکر و امیدوارم همیشه باشه ...
اون فضای خالی مثل یه خواب میمونه ... انگار به یه خواب خیلی عمیق فرو رفتم ... خوابی که در اون روحم رو عمل کردن ... روحم به یه چیز دیگری تبدیل شده ... و بعد بیدار شدم ... اما اینی که بیدار شده دیگه اونی نبوده که به خواب رفته !
بعضی ها وقتی به عقب فکر می کنند ... منظورم اونهایی هست که تغییر کردن ... خیلی ناراحتن و عذاب می کشن و ...
شاید من هم یه دوره ای این حس بهم دست داد ! حسی که آدم با شخصیت جدیدش غریبست ! انگار یکی دیگه رو داره درون خودش تحمل می کنه ...
بعد از طی شدن دوران نقاهت ... که با افسردگی و ناهنجاری های مقطعی همراهه ... کم کم آدم با این شخصیت جدید خو می گیره ... کم کم شروع می کنه باهاش وارد مذاکره شدن و دیگه دعوایی باهاش نداره
و بعد که توضیحاتش رو گوش میده ... متوجه میشه که چندان هم بد به نظر نمیاد ! حتا کم کم به این نتیجه میرسه که میتونه مدت زمان زیادی رو باهاش سپری کنه بدون اینکه با آدمای آشنا با شخصیت قبلش ارتباطی داشته باشه و احساس نیازی نسبت به وجودشون داشته باشه
شاید تمام این اتفاق ها توی ناخودآگاه می افتن ... اما در کل این موجود جدیدی که رشد می کنه کاملن تفاوتش با موجودیت قبلش مشخصه !
و اون فضای خالی ... که شاید چون غرق درش شده بودم متوجه اش نبودم ! شاید اصلن خالی نبوده و فقط خیلی عمیق و گسترده بوده ! طوری که حس می کردم از همه طرف خالیه ! در صورتی که درش گم شده بودم و اصل ماجرا خیلی بزرگ و پر بوده !
به هر حال ... خواستم اگر این نوشته ها رو می خونید و به نظرتون خیلی دارک میان ... این رو مد نظر داشته باشید که من یه زمانی هم اونطوری که گفتم بودم ... و شاید اگر شرایطش پیش بیاد بتونم دوباره اون شخصیت رو هم زنده کنم
گرچه از بس با این شخصیت جدید بودم این مدت دیگه خودم هم علاقه ندارم که اون شخصیت بیدار بشه یا زنده بشه یا ...
اما شاید نیازی هم نباشه به این کار ! شاید بشه از روش تقلب کرد ... به هر حال جفتشون یه جا بودن ...
الان هم دیگه حسابی خسته ام ... به محض ورودم به خونه هم این دو تا خوشکل رفتن تو اتاقم !
شاید بدونید که سگا از نظر هوشی مثل بچه های 2 ساله هستن ! از نظر احساسی و رفتاری هم دقیقن مثل بچه ها میمونن ...
اینا هم منتظرن که من برسم خونه ... و میرن توی اتاقم منتظر میشن تا من برم ... یکیشون میره زیر پتوم و اون یکی روی پتوم ...
منم یه دستم زیر پتو و اون یکی روی پتو و نازشون می کنم و سه تایی خوابمون می بره !
بچه ان دیگه ...
بریم بخوابیم که این بچه ها الان که نگاشون کردم غش کردن دقیقن وسط رختخوابم ! اگه یه ذره دیگه خوابشون عمیق بشه بیدار کردنشون خیلی بیرحمانست ... برم یه تکونی بدم بهشون وگرنه باید یه جا دیگه بخوابم :دی
شب بخیر !
راستی در مورد موضوعی که درباره اش صحبت کردم و یه سری موضوع جالب دیگه این مطلب رو مطالعه کنید
در پناه خدا ...