بایگانی شهریور ۱۳۹۵ :: Oops

Oops

Oops

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از قسمت نظرات استفاده کنید.

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

روزی یک گله شیر توی دشتی که گسترده شده بود تا محل سلطنت اونها باشه آزادانه و پرغرور میدویدن ... غرش می کردن و به هر موجودی که در اون اطراف بود با نگاه خاصی که به معانی مختلفی تجزیه می شد نگاه می کردن


هر رصد کننده ای با دیدن این صحنه مو به تنش سیخ می شد ... 


شیر داستان ما هم یکی از اونها بود ... با خودش فکر می کرد که جزئی از یک موج قدرتمنده که هیچ چیز جلودارش نیست و هرگز از حرکت باز نمیمونه ...


 به گله نگاه می کرد ... و حس می کرد که تا ابد در کنارشونه... با غرور قدم برمیداشت و پیش میرفت ... 


که ناگهان پاش توی یه تله گیر کرد و افتاد زمین ... از اون لحظه به بعد همه چیز تغییر کرد


گله به راه خودش ادامه داد ... هیچکدوم از شیرها برنگشتن و حتا متوجه نشدن که اون دیگه کنارشون نیست...  


این موضوع خیلی ناراحتش کرد و یه مرتبه تمام تصورش از اون گله و وضعیت و عاقبتش با اونها رو برد زیر سوال


و این تنها قسمت بد ماجرا نبود ... تا متوجه اطرافش شد فهمید که کفتارها دورش کردن ...


و قبل از اینکه ذهنش آمادگی پذیرش شرایط جدید رو داشته باشه ریختن سرش !


کفتارهایی که تا چند لحظه پیش جرئت نگاه کردن بهش رو هم نداشتن ...


اون یه شیر بود ... به این زودی ها میدون رو وا نمیداد ... تا جایی که میتونست پاره پارشون کرد


اما اونها هم تا جایی که میتونستن از این فرصت برای زخمی کردنش و آسیب رسوندن بهش استفاده کردن


و بعد متفرق شدن ...


هوا تاریک شد ... دراز کشیده بود وسط دشتی که فکر می کرد داره بهش فرمانروایی می کنه


خیلی ها دیده بودن که کفتارها چه بلایی سرش آوردن ... 


ناراحت بود ... غرورش شکسته بود ... به آسمون نگاه می کرد


به گله فکر می کرد ... گله گربه صفتی که تنهاش گذاشتن و رفتن


به بلایی که بعد سرش اومد ... به بهایی که برای شیر بودن پرداخته بود


و حالا دیگه اون یه شیر تنها بود ... 


بدون گله !


شب زخم هاش رو مخفی کرده بود ... کسی نمیتونست زخماشو ببینه !


شب دوست خوبی به نظر میومد ! گرچه تا به حال چندان توجهی بهش نکرده بود ... 


اما انگار تنها چیزی بود که در شرایط جدید به دادش رسیده بود ...


شب رو به عنوان دوست جدیدش پذیرفت ... تصمیم گرفت از اون لحظه به بعد هرجا میره با دوست جدیدش بره !


و زمانی که دوستش همراهش نبود هیچ جا "آفتابی" نشه ...


شیر و شب ... کلی زخم ... یه خاطره فراموش نشدنی


و یه درس بزرگ ...


مدت ها از اون اتفاق می گذره ... هنوز هم وقتی با دوستش تنهاست نگاهی به زخم هاش میندازه ... 


زخم هایی که هرگز خوب نشدن ! چون اون یه شیر بود ...


هنوز هم یه شیره ... و دوست جدیدش هم همیشه در تلاشه که این موضوع رو بهش یادآوری کنه ...


همینطور حس شکارش که قبلن یه حس هم تراز با باقی احساساتش بود ... و الان تبدیل شده به یه حس برتر که از سمت دوست جدیدش بهش منتقل میشه و گاهی دیگه هیچ کنترلی روش نداره ! 


روی طبیعتش ... روی شیر بودنش ... و هرچه که به دنبال عبارت "یه شیر زخمی و مطرود و یه شب تاریک" میاد...


کاش می شد به یه سری آدم غارنشین بی فرهنگ و هویت فهموند

که این ارسال نظر که توی سایت ها و وبلاگ ها میبینن

برای ابلاغ نظر مخاطب مطلب به پدید آورنده اش هست

در مورد همون مطلب ... در حدی که کفایت بکنه

کاش می شد بهشون فهموند که چت روم نیست ! 

اینا همونایی هستن که یادگاریاشون رو کنار خیابون ... توی توالت عمومی های بین راهی ... روی در خونه ی همسایه هاشون ... و هرجا که بشه یه چیزی نوشت پیدا می کنیم

توی محیط مجازی هم هرجا بشه نوشت هرچی می خوان می نویسن ! و کاش حداقل تعدادش رو میتونستن کنترل کنن ...

میتونم تصور کنم حالشون رو وقتی یه چیزی رو می نویسن و ارسال می کنن ... و بعد میگن "اَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَ ... رفت !!!!!!! خیلی حال داد ... یکی دیگه بنویسم چه حالی میده همه اش میره !"

میگن اگر خواستی کسی رو امتحان کنی ... بهش قدرت انجام خیلی کارها رو بده و ببین وقتی قدرت دارن چیکار می کنن

از خودم پرسیدم یه همچین موجوداتی وقتی از هر فرصتی استفاده می کنن و کوچکترین منفذی رو برای اعمال قدرت از دست نمیدن ... اگر روزی واقعن قدرتمند بشن قراره چی به سر خلایق بیارن ! خدا اون روز رو نیاره واقعن !

موجوداتی با این همه عقده و خلا و مشکل روانی ... یعنی یه وقتایی حقیقتن توی ذهنم نمی گنجه این همه پستی و بی همه چیزی

بعضی وقتا فکر می کنم در مقابل این مدل آدما چه اقدامی میشه انجام داد ! فقط و فقط به این نتیجه میرسم که دوری باید جُست !

یعنی امکان نداره چه در جهت مصالحه و چه مقابله با همچین موجوداتی قدم برداری و متضرر نشی و خسارات متعدد گریبانتو نگیره

اما خوب چه میشه کرد ... درخت رو تا وقتی که نهاله میشه بهش شکل داد و جهت رشدش رو تعیین کرد

وقتی شد درخت دیگه شکلشو گرفته ... مشابه همین غارنشینای بی هویتی که می خورن به تور من و امثال من

دیگه هیچ کاریش نمیشه کرد... فقط نادیده گرفتن ...

همینن !

همینطور بار اومدن متاسفانه ! و اگر نخوان کسی بدونه هم رفتارشون نشون میده کجا بار اومدن و توی چه محیطی رشد کردن

باید فاتحه این مملکتو خوند که یه همچین حیوانات نفهمی رو بعضا تا مدرک دکترا ساپورت می کنه

و من نمیدونم آدمایی با این سطح فرهنگ و شعور و فهم

دقیقن چی یاد گرفتن تو محیط آموزشی که این مملکت ساخته

وقتی نشونی از شعور ... فهم و فرهنگ توی یه سری آدم پیدا نکنی

دقیقن توی محیط آموزشی چیکار می کردن ؟ چی رو آموزش دیدن؟ 

پتانسیل بسیار بالاشون برای زیر سوال بردن هرچیز خوبی همیشه برام جالب بوده !هرجایی باشن ... در هر پست و مقامی

و در هر رده ای ... اونجا رو میبرن زیر سوال ! واقعن این مورد هم خیلی پتانسیل بالا و مقدار زیادی بیشعوری می طلبه

میدونم الان که این مطلب رو دارم در وصفشون می نویسم چه شور و حال وصف ناپذیری دارن ... یه روانشناس خیلی مجرب در مورد این نوع افراد می گفت اینها تشنه توجه هستن ! و اصلن براشون تفاوتی نداره که چطور دیده بشن ... و چون معمولن در حالت نرمال جایگاهی ندارن سعی می کنن با جلب توجه هایی به این شکل دیده بشن

میدونم الان خیلی خوشحال هستند که به عنوان یک سری خوک مزاحم دارم ازشون توی این وبلاگ صحبت می کنم و دارن پیش خودشون میگن "وای خدا !!! منو داره میگه ها... " و اشک شوق توی چشماشون حلقه زده از اینکه مورد توجه واقع شدن تا این حد


اما امیدوارم شعور اینو حداقل داشته باشن که بفهمن مخاطب این متن هستن

بازم با زبونی که خودم بلدم ... زبون آدمیزاد ... تقاضا می کنم قسمت نظرات اینجا رو با در مستراح های بین راه غار محل سکونتشون تا اولین شهر اون اطراف اشتباه نگیرن ... 

و شعور داشته باشن که اگر نظرات رو حذف یا به کل غیر فعال می کنن ... اگر رمز میذارن روی وبلاگ و هر اقدام مشابهی که انجام میشه به خاطر شعور و فرهنگ پایین و وجود منحوس اونهاست ... 

واقعن متاسفم که آدرس این وبلاگ ... علاوه بر مخاطبین خیلی خوب و همیشگی خودش ... در اختیار همچین افرادی هم قرار گرفته 

که متاسفانه هیچی برای از دست دادن ندارن و توی دنیایی سرشار از توهم و خیال پوچ زندگی می کنن و اینجا رو برای خالی کردن عقده هاشون مناسب دونستن ... 

من همونطور که گفتم نه در شان خودم میبینم و نه حتا بلدم که با همچین موجوداتی دقیقن چطور میشه برخورد کرد ... 

حالا اگر احساس می کنن که اون تحصیلات آکادمیک به دردی خورده لطف کنن به جای اضافه کردن پسوند و پیشوند به اسمشون ... توی رفتارشون تاثیر تحصیلات رو نشون بدن

و اگر زمانی هم به اشتباه در مسیرشون قرار گرفتیم گول همون پیشوند و پسوندهای پوشالیشون رو خوردیم و نمیدونستیم سیستم آموزشی اصلن در حد و اندازه تربیت کردن یه همچین موجوداتی نیست

من همیشه اعتقاد داشتم و همچنان هم دارم ... برای افرادی با این سطح فرهنگ و شعور - تحصیلات جز به خطر انداختن خودشون و ضرر رسوندن به جامعه هیچ چیز دیگری به همراه نداره ! یک بی شعور بی فرهنگ که حالا فاکتور ادعا و خودبزرگ پنداری و توهم هم به لیست صفات دوست داشتنیش اضافه شده

در هر صورت این موضوع داخل پرانتز بود ... 

متاسفانه این وبلاگ در پشت صحنه مخاطبین بی فرهنگ و بی شعور و نفهم و هیچی ندار زیاد داره و نظراتی که در زیر مطالب میبینید شاید 1 درصد از نظراتی رو تشکیل میدن که به این نوشته ها ارسال میشن و اکثرن نخونده پاک میشن

باز هم تشکر می کنم از دوستان خوبم ... خانم ها و آقایان عزیزی که همیشه بهترین همراه این وبلاگ بودن و با این همه کاستی همیشه طوری رفتار کردن که دوست داشتم فعالیت وبلاگ با اینکه خیلی کم فروغ و بی سروصداست اما ادامه داشته باشه

و عذرخواهی می کنم از شما ... به خاطر حضور یه همچین موجوداتی که واقعن جای هیچ حرفی رو دیگه باقی نذاشتن ... 

بهتره بیشتر در موردشون صحبت نشه چون نمیدونم واقعن چی خطابشون بکنم ... دیگه در عمق هیچ کلمه حقیری هم جایی ندارن توی دامنه واژه های ذهنم ...

فقط روزی که متوجه بشن این همه توهم و زور اضافه چقدر بی حاصل بوده ممکنه بدجوری تخریب بشن ... بهتره برای اون روز هم برنامه ریزی بکنن ... چون به امید خدا چیزی نمونده که به اون روز برسیم ... هرکسی روش خودشو داره توی مقابله با مشکلات

وقتی کسی به مشکل تبدیل بشه میدونم چطور باید "حل" اش کنم ... 

مثل شکر توی چای ... اینقدر دور خودش می چرخه تا هیچ اثری ازش باقی نمیمونه بعد از حل شدن

قطعن حاصل کار هم خیلی شیرین خواهد شد ...

بدرود



سلام


امشب به صورت خیلی اتفاقی بچه ها بهم پیشنهاد دادن که بریم آب تنی کنیم ... معمولن خودم می بردمشون اما این بار اونا پیشنهاد دادن و من هم اوکی دادم ... به هر حال رفتیم و جای شما هم خالی بود ... و الان رسیدم خونه ... توی راه چون من قبلش با دوچرخه رفته بودم پیش یکی از دوستام و بعد دوچرخه رو هم گذاشتم خونشون و رفتیم و ... 


بعد با دوچرخه برگشتم و به مسیر طولانی رو توی یه جاده تاریک طی کردم ... گرچه مسیر خونه اصلا از اون سمت نبود اما نمیدونم چرا دلم هوس یه همچین مسیری رو کرده بود ! تقریبن دور قمری زدم تا رسیدم خونه ...


جاتون خالی تا دلتون بخواد تاریکی بود و فقط نور آسمون ... و نور چراغ هایی که از دور سو سو میزدن 


و منم رکاب می زدم ! و داشتم فکر می کردم ... دقیقن این لحظه همون جاییه که من قصد کردم فکرام رو بنویسم که ناگهان این اتفاق می افته ...


اول صدای چند تا سگ که معمولا به کسی که روی موتور یا دوچرخه باشه یه همچین واکنشی نشون میدن ... و بعدش من که هرجا رو نگاه می کردم نمیتونستم ببینمشون چون خیلی تاریک بود و فقط صداشون رو می شنیدم که تعدادشون زیاد بود و داشتن نزدیک می شدن


منم شروع کردم به فرار ! اما چون دوچرخه روی دنده سبُک گیر کرده بود و نمی شد سنگین ترش کرد و سریع تر فرار کرد ... سرعتم به سرعت ایده آل برای فرار نرسید 


یه نگاه به عقبم کردم و دیدم یکیشون که خیلی درشت و گردن کلفت هم بود خیلی بهم نزدیک شده و اگه همینطوری ادامه بدم ... تجربه بهم می گفت که اونم ادامه میده و منو می گیره ! بعد بیا و درستش کن ... اینه که راه نگوشیِیشِن به ذهنم رسید ! چیزی که با صحبت قابل حله رو چرا به خاک و خون بکشیم !


اول برگشتم و سرش داد کشیدم ببینم میره یا نه که دیدم نرفت ! 


بعد یه مرتبه ترمز گرفتم و از دوچرخه پیاده شدم و اونم ایستاد ! بعدم کلی باهاش دعوا کردم ... که تو فرهنگ نداری ؟ شعور نداری ؟ تقصیر منه که اینقدر با شماها رفیقم و اینا ! و یه نگاهی سرشار از جمله ی "حاجی تو خیلی اوضات خرابه" بهم کرد و سرش و انداخت پایین و دوستاش هم یه سری به نشانه " این یارو رد داده" تکون دادن و متفرق شدن 


و فقط می خواستن من تا اینجا نوشتنم بره تو حاشیه و از اینجا به بعد اصل ماجرا رو بنویسم 


قبل از این حمله انتحاری داشتم به این فکر می کردم که اونطور که خوندم 99 درصد فضای اتم ها رو فضای خالی تشکیل میده ! و بدن ما و در کل هر چیزی از اتم تشکل شده اما میبینید که ساختارش طوری نیست که خالی به نظر بیاد !


درسته که از مجموعی از فضاهای خالی 99 درصدی تشکیل شده اما با اینکه اون فضاهای خالی ماهیتش رو تشکیل دادن ... چیزی که ساخته شده ممکنه اصلن فکر ما رو حتا به سمت این موضوع هم نبره ! و بگیم چطور  ممکنه !


و این رو با خودم مقایسه کردم ... اینکه من زمانی که دانش آموز بودم ... خیلی نویسنده قوی ای بودم اما فقط متن طنز می نوشتم !


یادمه زنگ های انشا رو بچه های کلاس به صورت داوطلبانه به من اختصاص میدادن و من هم داستان های طنز می نوشتم و کل زنگ رو می خوندمشون 


و یادم نمیره که علاوه بر بچه ها گاهی معلم هامون هم به حدی می خندیدن که اشک از چشماشون میومد ... بچه های کلاس هم که همه کبود می شدن ... 


خلاقیتم توی خلق نوشته های خنده دار مرگبار خیلی زیاد بود ... 


بعد به موسیقی هایی که گوش میدادم فکر کردم ! شادمهر عقیلی و گروه آرین و دیگه بعد که خیلی خارجی شده بودم اسکوتر و 666 و ...


در کل سبک های شاد و ریتمیک ...


رفتارهای اجتماعیم هم خیلی با حالا تفاوت داشت ... با دوستام ارتباط خوبی داشتم ... بگو ... بخند ... برو بیرون ! مسخره بازی ...


اما بعدش رو دقیقن یادم نمیاد ... یه فضای خالی که 99 درصد حالت فعلیم به اون مربوطه و وقتی بهش فکر می کنم تصور درستی ازش ندارم


چی شد که من به این سمت گرایش پیدا کردم ! دقیقن چه اتفاقی افتاد که تم شخصیتم به قول محمد دوستم "DooM" شد ؟


روابط اجتماعیم به سمت صفر میل کرد ... اعتماد به نفس به زیر خط زجر رسید ... آهنگ های مورد علاقه ام شدن موزیک های متال ( که توی وبلاگ قرار نمیدم معمولن ) و موزیک های روانگردان و تند و یا ملایم و خیلی آروم که خودش میتونه نشانه پیشروی به سمت چند قطبی شدن یا شاید حضور در این حالت باشه


و نوشته هایی که معمولن هیچ قسمت طنز و خنده آوری که درشون نیست هیچ ! اکثرن بک گراندهای تاریک و تیره و تار دارن !


گرچه الان بهتر شده و حس می کنم به خاطر اندروفینیه که قبلن نبوده و الان هست خدا رو شکر و امیدوارم همیشه باشه ...


اون فضای خالی مثل یه خواب میمونه ... انگار به یه خواب خیلی عمیق فرو رفتم ... خوابی که در اون روحم رو عمل کردن ... روحم به یه چیز دیگری تبدیل شده ... و بعد بیدار شدم ... اما اینی که بیدار شده دیگه اونی نبوده که به خواب رفته !


بعضی ها وقتی به عقب فکر می کنند ... منظورم اونهایی هست که تغییر کردن ... خیلی ناراحتن و عذاب می کشن و ...


شاید من هم یه دوره ای این حس بهم دست داد ! حسی که آدم با شخصیت جدیدش غریبست ! انگار یکی دیگه رو داره درون خودش تحمل می کنه ...


بعد از طی شدن دوران نقاهت ... که با افسردگی و ناهنجاری های مقطعی همراهه ... کم کم آدم با این شخصیت جدید خو می گیره ... کم کم شروع می کنه باهاش وارد مذاکره شدن و دیگه دعوایی باهاش نداره


و بعد که توضیحاتش رو گوش میده ... متوجه میشه که چندان هم بد به نظر نمیاد ! حتا کم کم به این نتیجه میرسه که میتونه مدت زمان زیادی رو باهاش سپری کنه بدون اینکه با آدمای آشنا با شخصیت قبلش ارتباطی داشته باشه و احساس نیازی نسبت به وجودشون داشته باشه


شاید تمام این اتفاق ها توی ناخودآگاه می افتن ... اما در کل این موجود جدیدی که رشد می کنه کاملن تفاوتش با موجودیت قبلش مشخصه !


و اون فضای خالی ... که شاید چون غرق درش شده بودم متوجه اش نبودم ! شاید اصلن خالی نبوده و فقط خیلی عمیق و گسترده بوده ! طوری که حس می کردم از همه طرف خالیه ! در صورتی که درش گم شده بودم و اصل ماجرا خیلی بزرگ و پر بوده !


به هر حال ... خواستم اگر این نوشته ها رو می خونید و به نظرتون خیلی دارک میان ... این رو مد نظر داشته باشید که من یه زمانی هم اونطوری که گفتم بودم ... و شاید اگر شرایطش پیش بیاد بتونم دوباره اون شخصیت رو هم زنده کنم


گرچه از بس با این شخصیت جدید بودم این مدت دیگه خودم هم علاقه ندارم که اون شخصیت بیدار بشه یا زنده بشه یا ...


اما شاید نیازی هم نباشه به این کار ! شاید بشه از روش تقلب کرد ... به هر حال جفتشون یه جا بودن ... 


الان هم دیگه حسابی خسته ام ... به محض ورودم به خونه هم این دو تا خوشکل رفتن تو اتاقم !


شاید بدونید که سگا از نظر هوشی مثل بچه های 2 ساله هستن ! از نظر احساسی و رفتاری هم دقیقن مثل بچه ها میمونن ...


اینا هم منتظرن که من برسم خونه ... و میرن توی اتاقم منتظر میشن تا من برم ... یکیشون میره زیر پتوم و اون یکی روی پتوم ...


منم یه دستم زیر پتو و اون یکی روی پتو و نازشون می کنم و سه تایی خوابمون می بره !


بچه ان دیگه ...


بریم بخوابیم که این بچه ها الان که نگاشون کردم غش کردن دقیقن وسط رختخوابم ! اگه یه ذره دیگه خوابشون عمیق بشه بیدار کردنشون خیلی بیرحمانست ... برم یه تکونی بدم بهشون وگرنه باید یه جا دیگه بخوابم :دی


شب بخیر !


راستی در مورد موضوعی که درباره اش صحبت کردم و یه سری موضوع جالب دیگه این مطلب رو مطالعه کنید




در پناه خدا ...