بایگانی تیر ۱۳۹۶ :: Oops

Oops

Oops

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از قسمت نظرات استفاده کنید.

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

۹ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

ساعت حدود پنج و ربع صبحه، البته باید حدود نیم ساعت دیگه بیدار می شدم اما فکرم مشغوله، الان بیدار شدم

وقتی فکرم مشغول میشه میرم عکس های فضایی سرچ می کنم

و احساس فوق العاده ای با دیدنشون بهم دست میده و فکرم آرامش پیدا می کنه

میلیاردها ستاره، میلیاردها کهکشان، میلیاردها رمز و راز و پرسش

خیلی مسخرست که تمام فکر و ذکر آدم بشه از صبح تا شب کارای تکراری کردن و پول در آوردن برای زندگی کردن و استرس و فشار و کلی چیزای مصنوعی دیگه

که آخر هم هیچکدوم به زندگی کردن ختم نمیشن و فقط همینجوری الکی و تکراری زنده بودن محسوب میشن

واقعن گاهی باید فکر کنیم به اینکه چقدر حواسمون پرت شده به این زندگی مسخره و مصنوعیمون

و چقدر با اونی که اومده بودیم تا باشیم، فاصله داریم

خیلی محدود شدیم... خیلی برای زندان ذهنمون خرج می کنیم و روز به روز مجهزترش می کنیم

اما من فکر نمی کنم زندگی این باشه

ولی گاهی مجبوری اینطوری باشی یا حداقل نشون بدی که اینطوری هستی

چون بین آدمایی زندگی می کنی که حرفت رو متوجه نمیشن و نمیتونی به همشون بقبولونی که طور دیگه ای هم میشه زندگی کرد

باید برای خودت نگهش داری و زیاد در موردش صحبت نکنی، تا شاید روزی گوش شنوایی به حرفت دل بده

فارغ از این افکار ماشینی غالب به این کره ی خاکی، بشینید و با هم به آسمون شب و ستاره هاش نگاه کنید و لذت ببرید و بهشون با تمام وجود فکر کنید


به قول پدرم

هرچیزی به اصل خودش برمیگرده


اگر وقت داشتید این رو هم بخونید


http://www.zoomit.ir/2015/10/24/25314/26-pictures-will-make-you-re-evaluate-your-entire-existence/




و این بار چستر بنینگتون، خواننده ی افسانه ای گروه لینکین پارک که من و خیلی های دیگه با آهنگاشون زندگی کردیم

با خودکشی خودش رو از اون قسمت از زندگی که فقط خودش میدونه چرا درش گیر افتاده بوده، خلاص کرد

امیدوارم روحش شاد باشه


نمیدونم چرا چستر این کارو با خودش کرد... انگار خودش رو حلق آویز کرده !


یه دیوونه ی کله خراب بود که واقعن شخصیت خاصی داشت


به شخصه بسیار برام پیش اومده که از نظر روحی فوق العاده درب و داغون باشم و با آهنگاش حالم خوب بشه


اولین آهنگ هارد راکی که گوش دادم و باعث شد به این سبک از موسیقی علاقه مند بشم آهنگ Points Of Authority بود از گروه لینکین پارک... و از اون زمان به بعد من شدم کسی که هارد راک و متال و هوی و ... گوش میده


حتا زمانی که توی فیلم هایی مثل Crank برای چند لحظه ایفای نقش می کرد... به صورت عجیبی هیجان تزریق می کرد بهم و به خیلی های دیگه ای که طرفدارش بودن


نمیدونم چی بگم - کاش این کار رو نمی کرد... کاش هیچ کس به این صورت تراژدی نشه داستانش... 

روحت شاد چستر بی مانند و افسانه ای...

دل همه ی دوست دارانت برات تنگ میشه... 

راحت بخوابی کله خراب...


Linkin Park - My December

چند وقت پیش با یکی از دوستان آشنا شدم - ایشون یکی از اون مخ های کامپیوتره... اما خوب مشکل جسمی داره ... طوری که شاید اگر کسی ببینتش اصلن متوجه نشه که چقدر در این زمینه استاده و همه فکر بکنن این مشکل جسمی و حرکتیش مانعی هست براش  !‌ یعن بقیه بیش از اونکه خودش این رو مانعی برای خودش بدونه - این مسئله رو به عنوان یه سد بزرگ در جریان پیشرفتش در نظر می گیرن... برام خیلی جالب بود که خیلی از حرفه ای های برنامه نویسی تحت وب مشکلاتشون رو پیشش حل می کردن

از اون جالب تر یکی دیگه از دوستان بود که به معنای واقعی کلمه استاد بود توی برنامه نویسی ... و گاهی دعوتش می کردن بچه ها که بیاد و احیانن اگر مشکی - باگی - ایراد منطقی و نحوی ای یا هر چیز دیگری در کدهاشون هست رو براشون پیدا بکنه

و نکته اینکه ایشون نابیناست ! یعنی اصلن نمیبینه و شاید خیلی ها بار اول که می خوان باهاش ملاقات کنن فقط دلیلش اینه که بتونن به خودشون بقبولونن که یه فرد نابینا تا این حد به برنامه نویسی تسلط داره... وارد جزئیاتش که بشیم میبینیم واقعن در حد یه معجزست

مثال ها در این رابطه زیادن...

داشتم به این فکر می کردم که شاید این محدودیت باعث شده که این افراد به باقی توانایی هاشون با جدیت بیشتری توجه نشون بدن 

بعضی ها میگن اگر اینها این مشکل رو نداشتن چییی می شدن !‌ 

شاید بیراه نگن ولی من فکر می کنم شاید اگر هیچ مشکلی نداشتن تا این حد توجهشون به توانایی هاشون جلب نمیشد

و گاهی از خودم می پرسم ما که از همه لحاظ خدا رو شکر سلامتیم... چه بهونه ای میتونیم داشته باشیم برای اینکه در زمینه ی مورد علاقمون یه پدیده نشیم ؟ 

چه مانعی از ندیدن - از عدم توانایی در حرکت - از نداشتن یک سری از اعضا یا احساس های پایه بزرگتر ؟ 

فکر می کنم گاهی باید دقتمون رو روی خودمون... روی چیزهایی که داریم... روی جزئیاتمون ببریم بالا

زوم کنیم... ببینیم آیا واقعن محدودیت های ما اونقدری هستند که ما رو از رسیدن به اهدافمون باز دارن ؟ 

و اینکه آیا واقعن اهداف ما اونقدر دست نیافتنی هستند که علیرغم نداشتن محدودیت هم نتونیم بهشون برسیم ؟‌

من که فکر می کنم ارزش تلاش کردن رو داشته باشه... 

بازم میگم... 

هر زمان احساس کردیم یه کاری سخته... به برنامه نویسی که نابیناست فکر کنیم... 

شاید دیگه اونقدر سخت به نظر نرسید !

چون معمولن اکثر محدودیت ها در ذهن ما خلق میشن و در محیط و شرایط اطرافمون خودشون رو به اشکال مختلف ظاهر می کنن

یکی هست که نمیبینه - اما نگاه قشنگی داره به زندگی

بعضی ها هم علیرغم داشتن چشم سالم نمیتونن خیلی چیزارو ببینن...

امیدوارم همه در سلامتی کامل باشیم و به اوج برسیم





احتمالن همتون این وسیله رو میشناسید
یه اسباب بازی به نام Spinner که الان دیگه خیلی عمومیت پیدا کرده و بقالی ها هم میفروشنش

یادمه مدت ها پیش زمانی که تازه اختراع شده بود - یه آقایی توی اینستاگرام یه پیج ساخته بود و در اون پیج فیلم های کوتاه از خودش و اسپینرش میذاشت


بدون هیچ صحبتی یا هیچ کپشنی - فرضن میرفت کنار یه رودخونه می ایستاد و این رو می چرخوند

یا میرفت توی پیاده رو و می چرخوندش - توی جنگل - توی باشگاه - کوه و ...

پسر عموم این پیج رو برام فرستاد... و ما تا مدت ها سر این موضوع که این چیه درگیر بودیم

پسرعموم اعتقاد داشت که یه سلاح جدیده که به موضوع هسته ای مرتبطه و انرژی های محیط رو به انرژی هسته ای و سوخت رئکتور تبدیل می کنه و ممکنه کاربرد کشتار جمعی هم داشته باشه

اما من که حس می کردم اطلاعاتم در این زمینه بیشتره - معتقد بودم که این یه وسیله ی ارتباطی هست که این آقا ازش برای ارتباط با فرازمینی ها استفاده می کنه و چه بسا خودش هم فرازمینی باشه و برای همین هیچ حرفی نمیزنه و هیچی نمی نویسه

خلاصه مدتی درگیرش بودیم و بعد که دیدیم به جایی نمیرسیم موضوع رو فراموش کردیم تا اینکه چندی بعدش توی خیابون دست یه پسر بچه یه اسپینر دیدم

حس کردم اولین کسی هستم که به وجود فرازمینی ها در کره ی زمین پی برده و اون موجود عجیب رو پیداش کرده

و بعد شک کردم که شاید اون موجود من رو پیدا کرده !‌ با توجه به امواجی که مغزم در زمان فکر کردن بهش ارسال می کرده به محیط !‌

در همین افکار که بودم اون پسر بچه به صورت پلیدی به من لبخند میزد و اسپینرش رو می چرخوند که یه مرتبه دیدم یه پسر بچه ی دیگه هم اومد و یکی از اینا هم دست اونه !‌اونجا بود که متوجه شدم فرازمینی ها به کل به کره ی زمین حمله کردن و دارن گسترش پیدا می کنن... دنبال یه راه فرار می گشتم که دیدم مامان بچه هه اومد و به پس کله ای زد بهش و گفت مگه نگفتم از جلوی ذرت فروشی تکون نخور ؟ و بچه هم گریه اش افتاد و ...

این شد که یه مقدار شک کردم و رفتم - چون حس می کردم پس کله ای فقط مال ما زمینی هاست - ولی همچنان محتاط بودم و در راه برگشت مدام توی آینه ی ماشین رو نگاه می کردم و توی آسمون که چیزی تعقیبم می کنه یا نه - چند بار هم گولشون زدم و از مسیرهای انحرافی رفتم... شبا هم چراغ اتاقم رو روشن میذاشتم تا اگر دوباره پیدام کردن تو تاریکی خفتم نکنن - یه کاراته ای تکواندویی چیزی حداقل بتونم بزنم بهشون و در برم

خلاصه مدتی گذشت تا یکی از بچه های دبستانی استخر که بهش شنا یاد میدادیم اومد و گفت سلام آقا ساسان - گفتم سلااااام گل پسر - که یهو دست کرد تو کیفش و یه اسپینر در آورد - یه لحظه تو دلم گفتم دیدی ساسان ؟‌ اینا کل این مدت با عوامل نفوذیشون تو رو تحت نظر داشتن بدون اینکه بفهمی !

خواستم به همه هشدار بدم که بخوابن روی زمین و هیچکس از جاش تکون نخوره که دیدم هیچکس جز من و اون رفیقمون اونجا نیست !‌این شد که یه لبخندی زدم و توی دلم گفتم - حیف شد ... زود تموم شد... خیلی کار داشتم... اما روی هم رفته زندگی خوبی بود

که یهو میان این افکارم بهم گفت آقا ساسان این که من خریدم ۸ تومنیشه !‌ ۲۰ تومنیشم هست که خیلی سریعتر می چرخه مامانم گفته اگه همه امتحانامو "خیلی خوب" بگیرم از اونا برام می خره

گفتم پس اینو چرا خریده ؟ گفت این برای امتحان میان ترمامه !

همینطور که داشت توضیح میداد که ۳۵ تومنیش هم هست که برقیه و مثل پنکه میمونه - رفته بودم تو فکر...

چقدر زمان و عمر و انرژیم رو صرف کشف حیات فرازمینی کردم و به دنبال نشانه هاش توی کوچه و خیابون میدویدم !

چقدر تحقیقات پسر عموم !‌ تبدیل هوا به سوخت هسته ای ... جلوگیری از تولد نسل جدید سلاح های کشتار جمعی...

پرسیدم این کارش چیه ؟ گفت هیچی می چرخونیمش !‌ گفتم چرا ؟‌ گفت همینجوری وقتی اعصاب نداریم می چرخونیمش !

سنی هم نداشت که اعصاب نداشته باشه...

و کاش حداقل گرون تر بود... ۸ تومن !‌ می چورخوننش !

گرفتم ازش یکی دو دور چرخوندمش !‌ بلدم نبودم نیم دور بیشتر نمی چرخید - البته ۸ تومنی هاش همینن !

بعد ما انتظار داشتیم وقتی ۲ هزار سال پیش مردم کسوف میدیدن - نگن که این یکی از خدایانیه که اومده تا خورشید رو ببلعه !

آدم وقتی زیاد به حرفای فون دانیکن فکر بکنه همین میشه...


خلاصه الان از اون موقع گذشته... اسپینر ارزون خواستید -  به شرط ۲ دقیقه نان استاپ چرخیدن - زیر فی بازار - به خودم پیام بدید... تصمیم گرفتم یه بازار سیاه راه بندازم صنعتشو ورشکست کنم که اینطور با جوونیم بازی کرد...



با سلام و عرض تسلیت به همه - به خصوص جامعه ی علمی ایران

به خاطر درگذشت مریم میرزاخانی - نابغه ی ریاضی ایرانی و بزرگترین ریاضیدان زن جهان


امروز شاهد غروب این ستاره ی پرفروغ ایرانی از آسمان علمی جهان بودیم


و به نظر من به این زودی ها دنیا نمونه ی مشابه این نخبه رو نخواهد دید


به شخصه یکی از دوست دارانش بودم و همیشه به وجودش افتخار می کردم و یکی از معدود افرادی بود که حتا از هم قطارهای خودش که در رده های بسیار بالای پژوهشی در دنیا مشغول به فعالیت بودند همیشه جلوتر بود


خیلی ناراحت شدم از شنیدن خبر درگذشتش... سنی هم نداشت و قطعن اگر جریان زندگیش متوقف نمیشد پرده از بسیاری دیگر از رمزهای کائنات برمیداشت


امیدوارم همه - به خصوص نخبه ها و به ویژه نخبه های کشورمون همیشه سلامت باشند و دنیا از وجودشون بهره مند بشه


و عزیزان مریم هم به آرامش برسند سریع تر


احتمالن در حال حاضر مشغول نوشتن معادله ای برای تسهیل راهیابی مردم به بهشته و در گوشه ای از بهشت زیر یک درخت غرق در تفکره - به صورت خیلی فانتزی اگر بخواهیم بهش فکر کنیم


خدا رحمتش کنه


شاد و سلامت و در آرامش باشید





Maryam Mirzakhani
1396 - 1356

داشتم به این فکر می کردم که چرا رانندگی اکثر خانما اینقدر داستانه! 

و به نظرم اومد دلیلش اینه که می خوان عکس این موضوع رو ثابت کنن، و برای راننده شدن عجله می کنن و می خوان ادای راننده ها رو در بیارن

چند وقت پیش با دوستم استمیونییتر داشتیم توی کوچشون میرفتیم با ماشین که یه خانمی از روبرو با ماشین اومد... قاعده اینه که هرکسی از سمت راست خودش بره ... ما داشتیم توی مسیر خودمون میرفتیم و اون خانم هم سمت راست خودش بود که یه مرتبه  فرمون ماشین رو چرخوند و اومد توی مسیر حرکت ما ! اول گفتیم این چرا اینطوری کرد و خوب چون راه دیگه ای نداشتیم ما هم فرمون رو چرخوندیم و رفتیم سمت چپ که از کنارش رد بشیم که نظرش عوض شد و دوباره فرمون رو چرخوند به همون سمتی که بود ! ما دیگه تقریبن رسیده بودیم بهش و دوباره نمیتونستیم تغییر مسیر بدیم ... این شد که هر دو متوقف شدیم و اون خانم سرش رو از ماشین کرد بیرون و گفت "کی به شماها گواهی نامه داده!!!!" و ما همینطور مبهوت به همدیگه و به اون خانم و به دوربین و به افسری که بهمون گواهی نامه داده بود و به اونجایی که ایشون گواهینامشون رو دریافت کرده بودن در جهت افق نگاه می کردیم

گذشت تا یه روزی داشتم با دوست پسرخالم توی یه خیابونی که شبیه بزرگراه بود میرفتم که دیدیم یکی داره دنده عقب میاد توی اون بزرگراه یه طرفه ! ما هدفمون گردش به راست بود و می خواستیم خارج بشیم و همین کار رو هم کردیم ... اصلن هم حتا اون ماشین نزدیکمون نبود... یه مقدار که رفتیم جلوتر دیدیم اون ماشین اومد کنارمون و هرچی از دهنش درومد بهمون گفت و رفت - یه خانم بود - آخر صحبتشم گفت مگه نمیبینی من دارم میام !!! فکر می کنم ایشون توی تخمین مسافت و اینکه اصلن ممکنه با ما برخورد بکنه یا نه دچار اشتباه محاسباتی شده بود... حالا قوانین و دنده عقب اومدن توی بزرگراه و ... به کنار

پریروز داشتم میرفتم باشگاه که یه خانمی از فرعی اومد بیرون و تقریبن تا لاین سبقت رفت و بعد برگشت به سمت راست و کنار خیابون پارک کرد... همه دستشون رفت رو بوق و داد و بیداد که چیکار می کنی و اینها... و بعد از چند لحظه اون خانم یه مرتبه فرمون ماشین رو چرخوند و دوباره برگشت توی لاین سبقت - به صورتی که دقیقن با خیابون زاویه ی 90 درجه داشت و در عرض داشت حرکت می کرد... خلاصه ترافیک ایجاد شد و یه مقدار که گذشت فهمیدیم می خواسته بره اون طرف و از بریدگی دور بزنه - و داشته دورخیز می کرده !!!!

دیروز هم که از تمرین میومدم داداشم یه مرتبه با ماشین من رو توی خیابون دید و رفت یه مقدار جلوتر زد کنار - که دیدیم یه خانمی دستش رو گذاشته رو بوق ! فاصله اش با ماشین داداشم حدود 1 ماشین بود - اما نمیتونست از کنارش رد بشه و مایل بود همون مسیر مستقیم رو ادامه بده ... اینه که این سوال براش ایجاد شد که کی به داداش من گواهی نامه داده و بعدم مطرحش کرد و رفت !

خلاصه با دوچرخه بودم و داشتم بر می گشتم که نزدیکای خونه صبر کردم که ماشینا رد بشن تا از خیابون عبور کنم ... فاصله اولین ماشین نزدیک به من چیزی در حدود 200 متر بود... منم رد شدم و دیدم اون ماشین از اون فاصله دستش رو گذاشت روی بوق و در حدود 6 7 ثانیه بعد تازه رسید به من همینطور که دستش روی بوق بود و دیدم یه خانمه و داره فحش میده ! من هم با یه حالتی گیج بهش نگاه می کردم و نمیتونستم درکش کنم!  احتمالن ایشون هم توی تخمین فاصله دچار مشکل شده بودند و فکر می کردند الانه که از فاصله ی 200 متری بزنن به من با 30 تا سرعتی که داشتن ! خوشبختانه در این موارد بوق کار ترمز و کلاچ و دنده و همه رو انجام میده !

حرکت زشت تر زمانیه که سرشون رو از شیشه می کنن بیرون و بد وبیراه میگن که خوب نمیدونم دقیقن می خوان ادای کی رو در بیارن با این رانندگی هاشون و این حرکت ! یعنی من خیلی شوفرم مثلن ؟ جدای از این مسائل - چقدر زشت و زنندست برای یه خانم یه همچین حرکاتی !


خلاصه که حس می کنم چون خیلی از خانم ها در معرض این تفکر قرار دارن که رانندگی خانم ها خوب نیست - و می خوان عکسش رو ثابت کنن - از روزی که گواهینامشون صادر میشه - ماشین رو برمیدارن و با بچه و اقوام و ... میان توی خیابون که به همه ثابت شه که نه رانندگیشون عالیه - و خوب این مشکلات هم پیش میاد خود به خود ! یعنی فرصت نمیدن به خودشون که واقعن به یه سطح قابل قبولی برسن ... و نکته ی جالب تر هم اینه که همیشه با اونی که به بقیه گواهینامه داده مشکل دارن !!!


در خیلی از بحث ها، موضع گیری ها و حتا اعتقادات

 تمرکز و هدف از محور اصلی خودش خارج میشه و به جای حقیقت و واقعیت و یا یک. نتیجه گیری منصفانه و منطقی، متمرکز میشه روی رد طرف مقابل یا اعتقادات مخالف و یا تخریب اونها

و به این صورت هست که گاهی حتا بحث ها یا اعتقاداتی که در ابتدا بسیار عالی وارد بازی شدند، تحت تاثیر عوامل مخالفشون از مسیر اصلی خودشون خارج میشن و وارد بیراهه ی جنگ و مخالفت و تخریب عقاید مخالف میشن 

که خوب میبینیم وقتی این موضوع قوت می گیره ابزارهایی مثل دروغ، خرافه، تحریف، مغلطه، ‌شایعه و هر ابزار قدرتمند دیگری که اختراع شده تا در یک همچین پیکارهایی مورد استفاده قرار بگیره وارد عمل میشن

نتیجه اش هم اینه که حتا اگر در ابتدا امیدی به اون نوع از طرز فکر و طرف بحث و اعتقاداتش بوده، این امید کم فروغ میشه و کم کم در تاریکی اون بیراهه ای که نباید بهش وارد میشده ناپدید و فراموش میشه

خواستم این رو بگم که مبنای اعتقاداتمون و حرف هایی که میزنیم باید حقیقت باشه، بدون در نظر گرفتن عوامل مخالفش

چرا که اگر رفتارمون تحت تاثیر عوامل مخالفی قرار بگیره که صرفن برای تخریب ما وارد میدون شدن، دیر یا زود رنگ و بوی همون ها رو به خودش می گیره 

این روزها خیلی میبینم که در حوزه های مختلف، از تخصصی گرفته تا سیاسی یا دینی یا... دو طرف اول با استناد به مدارک معتبر شروع به صحبت می کنن و بعد کم کم عقاید شخصیشون رو با هدف تخریب طرف مقابل به گفتگوشون تزریق می کنند و آخر هم به دروغ و تمسخر و شایعه پراکنی و... متوسل میشن و بحثشون بی هیچ نتیجه ی مثبتی و فقط با یک سری کینه و دلخوری به پایان میرسه که خوب از نظر حرفه ای هم اصلن امتیاز خوبی نمیگیره و خیلی حالت آماتوری ای داره

به هر حال دوست داشتم در موردش صحبت کنم

اینکه اگر از ابتدا تا انتها بتونیم روی موضع پیگیری  حقیقت بمونیم، اگر نتیجه ی مثبتی نداشته باشه حداقل به زیر سوال رفتن خودمون و هرآنچه که به نمایندگی ازش و برای توضیح یا دفاعش شروع به بحث کردیم منجر نمیشه... 

خیلی از آدم ها یک چک لیست دارند، چک لیستی از کارهایی که باید انجام دهند و اهدافی که باید به آنها برسند

هر بار که یکی را انجام می دهند یا به یکی میرسند، روی آن خطی می کشند

گاهی هم اینقدر از آخرین باری که روی یکی از موارد درون لیست خط کشیده اند می گذرد، که صبرشان تمام می شود و کل لیست را خط خطی می کنند

نه به این معنا که به همه ی آنها رسیده اند

به این معنا که دیگر دوست ندارند به هیچکدام فکر کنند، به این معنا که زمانش گذشته... دیگر ارزشش را ندارد... 

کاش همیشه چیزی برای خط زدن باشد

کاش از خط خطی ها اشباع نشویم... 

و کاش قبل از اینکه دیر شود متوجه شویم که زندگی کوتاه تر از آنست که لیست ما برای موارد اضافه، افراد اشتباه، و اهداف غلط جایی داشته باشد... 

بچه که بودیم شب که می شد پدرم صدامون میزد، دراز می کشید و ما میرفتیم روی پاهاش و کمرش می ایستادیم و آروم راه میرفتیم

نمیدونم این کارمون سودی برای پدرم داشت یا نه، اما به مرور دیگه همین رو هم نتونستیم انجام بدیم
بزررررگ شدیم! 
و هرچه که فکر می کنم دیگه کار خاصی برای پدر یا مادرم انجام ندادم... 
خیلی از اون روزها که پدرم صدامون میزد تا به یه دردی بخوریم می گذره و خیلی از اون دوران دور شدیم، و الان تا چشم کار می کنه یه موجود به درد نخور مشاهده میشه... 
نمیدونم از وقتی که بزررررگ شدیم وقتی پدرم کمرش یا پاش درد می گیره چه کار می کنه
و خیلی بده که احساس کنی به درد اونی که باید به دردش بخوری نمی خوری!
انگار به درد هیچی نمی خوری...