بایگانی آبان ۱۳۹۶ :: Oops

Oops

Oops

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از قسمت نظرات استفاده کنید.

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

۹ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

جمله ی جالب همه در برابر قانون برابرند رو همه شنیدیم

ظاهرش قشنگه - اما بذارید در موردش یه مقدار صحبت کنیم

در گروهی بودیم - یکی از دوستان اومد گفت که زمانی که با برنامه ی ایرانسل من کار می کنه تبلیغاتی به قسمت webview برنامه هاش اضافه میشه !
این یعنی این برنامه به صورت خودکار چیزهایی رو تزریق می کنه... یعنی نقض حریم خصوصی !

یکی دیگر از دوستان گفت که زمانی که با اینترنت ایرانسل به برخی سایت ها متصل میشه یا از برخی برنامه ها استفاده می کنه - تبلیغاتی رو میبینه که در اونها اسم و فامیلش هم مشخصه ! یعنی گفته که به فرض آقای فلانی از شما دعوت می کنیم که فلان !

این دیگه خیلی وحشتناک بود... این یعنی شنود ! مصداق بارز استراق سمع !!! وگرنه نباید وقتی که به اینترنت متصل میشیم تمام هویت ما مشخص باشه و اینکه داریم از چی استفاده می کنیم

مفهوم پرایوسی یا همون حریم شخصی متاسفانه خیلی زیر سواله در کشور ما... البته در مورد کشور خودمون صحبت می کنم چون دارم داخلش زندگی می کنم و به بقیه کشورها کاری ندارم

به قول یکی از دوستان این طبیعت انسانه که وقتی که به قدرت برسه به نقض حریم خصوصی رو بیاره با استفاده از قدرتش و قوانین!!!

خوب ... قوانین در حقیقت چه چیزی هستند ؟ به قول یکی دیگه از دوستان هرجا قوانینی وضع میشن در حقیقت یک سری آزادی ها دارن حذف میشن... این آزادی ها میتونن مضر باشن و میتونن حق مسلم ما باشن

در سیستم ما هم که هرچه پیش میریم... قوانین جدیدی که وضع میشن... فقط برای اینکه دورشون بزنیم وضع میشن و هیچ کاربرد دیگری ندارن ! و این یعنی عین بی قانونی !

چرا شنود - استراق سمع - دزدی اطلاعات شخصی و ... خلاف قانون هستند - اما توسط خود مجریانش اجرا میشن ‌؟

و این توضیح ساده ای از قانونه - بر خلاف اون شعار قشنگ که در ابتدا گفتم... همه در برابر قانون برابر نیستند - یعنی در حقیقت همه در برابر قانون قرار ندارند !

قوانین به عنوان یک حائل وضع میشن تا یک سری رو از یک سری دیگه جدا بکنن... یک سری که باید اجراش بکنن و یک سری که باید رعایتش بکنن و در مقابلش قرار دارن

شاید قوانین رو بشه به عنوان بزرگترین جرم ها در نظر گرفت... و شاید دلیلش همینه که خیلی ها قانون رو دور میزنن تا مجرم نباشن...

و قوانین بعدها به خاطر اینکه اونها نخواستن مجرم باشن مجرم اعلامشون می کنه...


وقتی می پرسیم آیا فلان کار جرمه یا نه - باید بعدش هم بپرسیم که کی داره انجامش میده... چون درست یا نادرست بودن خیلی از مسائل از نظر قانونی - تابعی هست از اینکه کی داره مرتکبشون میشه ! ممکنه قاچاق کوکائین جرم نباشه اما خوردن بستنی عروسکی جرم باشه !

در حوزه ی اینترنت - اینکه شما از ابزاری استفاده کنید که از حریم خصوصی شما محافظت بکنه جرمه و شما نباید این کار رو انجام بدید - چرا ؟ واضحه که چرا !

یک سری بررسی ها انجام دادم و به بعضی مسائل پی بردم که جالب نبود...

اینکه آدم حکم یک کالا رو داشته باشه و محصور بشه به یک سری قوانین اصلن جالب نیست...

در کل وضعیت جالبی نیست !‌ این حریم شخصی عمومی ترین حریمیه که داریم در حال حاضر... و هرکاری هم که می کنیم تا ازش نگهداری بکنیم نمیشه...

و هرچه که آدم بیشتر روی این قضیه زوم می کنه بیشتر دلش می خواد ناپدید بشه و ارتباطش رو با کل دنیا قطع بکنه !‌ چون این ارتباط چیزی خیلی بیشتر از اونچه که لازم هست رو داره تبادل می کنه...


+ ساسان بیا حالا که تا اینجا اومدیم بریم در این مسجده یکم گوجه و خیار بخریم

- باشه


+ مسجد میری؟ 

- ! 


+ نمیری یعنی؟  هیئتم نمیری؟ 

- ...! 


+ نماز می خونی؟ نمازم حتمن نمیخونی! مسلمونم نیستی؟ اصلن بچه شیعه ای؟ 


- 😒


دین، اعتقاد، خدااا

یه چیز کاملن شخصیه، تا وقتی که به واسطه اش به کسی آسیب نرسونی، باعث ضرر و زیان نشی (جامعه هم نه، خود طرف، چون کسی که این سوالارو میپرسه معمولن کوچکترین نقشی در بهبود جامعه نداشته و فقط می خواد بدونه تو آفت اجتماعی یا نه و در اون لحظه خودش رو منجی عالم بشریت فرض می کنه )  و در کل تا وقتی که کاری به کسی نداری، به هیچکس، و اگر واضح نیست تکرار می کنم، به "هیچکس" مربوط نیست... 


اینکه فرهنگ جامعه ی ما و شعور مردم ما به سمتی رفته که اولن در این موارد به خودشون اجازه میدن که تا جایی که دهنشون کف کنه ازت سوال بپرسن... و دومن بر مبنای این سوالات تو رو قضاوت کنند (عدم پاسخ رو هم منفی در نظر بگیرند)، مشکل از جامعه است. 

اگر قصد داریم برای جامعه فرد مفیدی باشیم، از مشکلاتش کم کنیم... با شعور باشیم، با فرهنگ باشیم، و در مورد ارتباط و اعتقاد شخصی یک نفر با چیزی که بهش معتقده سوال نپرسیم


خود خدایی که در نهایت داستان قرار داره این همه از ما در مورد خودش و مشتقاتش که به حق و ناحق بهش وصل شدن سوال نمیپرسه! یعنی بهتر بگم احتیاجی نداره که بپرسه یا حتا بدونه... گرچه میدونه


چیزی که باید انجام بشه چیزیه که بهش احتیاجه، و دردی یا مشکلی رو از کسی حل می کنه... و در موردش هیچ سوالی نمیشه، بهتر بگم، احتیاجی نیست که در این موارد سوال بشه! مگه سوال بی جواب یا مشکلی به غیر از اینکه مخاطب ما مسجد میره هم وجود داره در دنیا که نیازمند بررسی و رسیدگی باشه؟ 


یاد بگیریم که به هیچ وجه به ما مربوط نیست این چیزها ، و یاد بگیریم که در مواردی که به ما مربوط هست همین قدر احساس مسئولیت داشته باشیم و پیگیر باشیم و سوال کنیم تا بلکه مشکلی رو از همنوعی حل کنیم، غیر همنوع هم به کنار... 


مورد آخر هم اینکه، نیم کیلو گوجه رو به جنگ صفین و امام زمان و عاشورا مرتبط نکنیم، هر صحبتی، هر بحثی جایی داره... 



سکوت هم به معنی نه نیست، گاهی معنیش در بک گراند این جمله رو اجرا می کنه


"به تو چه"

و در ادامه هم اگر سوالات ادامه پیدا بکنند  جملاتی نظیر "چقدر شعور" "چقدر فرهنگ" "گوجتو بخر" به عنوان پاسخ اجرا میشن... 


با هم دوست باشیم و اگر ادعای اعتقاد و ایمان داریم، این رو وسیله ای کنیم برای تحکیم ارتباطاتمون، نه تخریبش... 


چه سکوت پر سرو صدایی کردم! 



به این فکر می کردم که در همین لحظه که این رو مینویسم، در فاصله ی بین چشم هام تا صفحه ی گوشیم چه چیزی جز هوا میتونه وجود داشته باشه؟ 


با یک مثال شروع کنم، فرض کنید دنیای ما ۲ بعدی بود، همه ی ما مثل آدم هایی که روی صفحه ی کاغذ نقاشی شدن میبودیم... فقط طول و عرض


در این صورت چیزی به نام ارتفاع یا قطر برای ما قابل درک نبود... چون جهان ما ۲ بعدی بود... 


فرض می کنیم جهان ما یک صفحه ی کاغذی میبود و ما هم نقاشی های روش بودیم... فیزیکدان های ما در مورد احتمال وجود جهان هایی با ابعاد بالاتر، مثلن ۳ بعد  مینوشتند، محاسبات هم امکان وجودشون رو تایید می کرد، اما نمیتونستیم تصورشون کنیم


در همون زمان، ما روی صفحه ای بودیم از صغحات یک دفتر نقاشی... و زیر و روی ما در فاصله ی بسیار کمی صفحات مشابه قرار داشتند، اما ما قادر به دیدن و درک اونها نبودیم... چون فقط ۲ بعد برای ما تعریف شده بود و برای درک اونها باید ۳ بعد رو میفهمیدیم


حالا همین موضوع رو در رابطه با دنیای ۳ بعدی در نظر بگیریم... در حال حاضر ما قادر به درک فضایی هستیم که شامل طول و عرض و ارتفاع باشه، یعنی ۳ بعد... 


بیشتر از این برای ما قابل درک نیست... اما ممکنه فضا یا فضاهای بسیار زیادی در ابعاد بالاتر، در همین فاصله ی بین چشم من و شما با این نوشته قرار داشته باشن


ممکنه الان شما در اتاقتون باشید، اما در ابعاد بالاتر شما وسط یک جنگل، یا یک خیابون، یا دریا  یا... قرار داشته باشید، اما چون قادر به درک اون ابعاد نیستید، بهتر بگم، نیستیم، متوجهشون نمیشیم... 


بعد چهارم یا زمان باعث میشه که محیط اطراف ما تغییر بکنه، یعنی الان اینجا اتاق منه، صد سال پیش بیابون بوده، و صد سال بعد ممکنه چهار راه باشه... 


اما اگر به ابعاد بالاتر بریم، بعد زمان میتونه به صورت همزمان و بدون تداخل در یک مکان رخ بده، یعنی الان اینجا هم بیابون باشه، هم اتاقمون، هم چهارراه! 


شاید کسانی که از دنیا میرن به ابعاد بالاتر منتقل میشن... شاید همین الان کنار ما هستند... اما ما قادر به درک وجودشون نیستیم، چون قادر به درک ابعادی که وجودشون در اونها تعریف میشه نیستیم... 


این میتونه ترسناک یا ناامید کننده هم باشه... چون ممکنه چیزی که میبینیم خیلی ساده تر از چیزی باشه که قراره ببینیم... 


معلوم نیست اطراف ما چه خبره... معلوم نیست کجاییم واقعن... 


فقط یک فضای خیلی ساده رو داریم میبینیم و حس می کنیم... بدون اینکه از اصل ماجرا بویی برده باشیم


اینطوری میشه کل دنیا رو در یک فضای خیلی جمع و جور جا داد... 


ممکنه در همین فاصله ی چشمای شما تا این نوشته، کلی دنیا به وسعت همین جهانی که ما درش قرار داریم قرار داشته باشه، اما در ابعادی که برای ما قابل درک نیستند...


گاهی حس می کنم گم شدم... احساس می کنم نمیدونم کجام، نمیدونم از کجا اومدم و دارم به کجا میرم


و به شدت احساس نادونی بهم دست میده... 

انگار به معنای واقعی کلمه هیچی نمیدونم... 



یکی رو جدیدن اسمش رو زیاد می شنوم توی فضای مجازی - که بدل یک بازیکن فوتباله و از اینجا بلند شده بره طرف رو رو در رو ببینه و طرف بهش بی محلی کرده و ...


همیشه این حرکت برام فوق العاده مسخره بوده ! اینکه بشیم فیک یه نفر دیگه... بعضی ها به فرض شبیه به یک خواننده ی معروف می خونن و افتخارشون اینه که بگن صداش شبیه به فلانیه

بعضی ها چهرشون و ظاهرشون رو شبیه یک نفر دیگه می کنن و افتخارشون اینه که شبیه فلانی ان


ته تهش که چی ؟ خوب به فرض شما خیلی شبیه فلانی هستی ! حتا تحویلت نمی گیره ! بعد فلانی با اون فلانی بودنش توی دنیا اسم داره - کارای جالبی انجام میده - تویی که فیکشی چی داری جز اینکه فیکشی ؟ 


من رو یاد این ماکت های گوشی های گرون قیمت میندازه توی ویترین مغازه های گوشی فروشی !

خیلی کار مسخره ایه ! واقعن مسخرست... 


آدم هیچی هم نباشه ولی خودش باشه - تا فیک یه نفر دیگه !

خیلی از اعتقادات و عقاید ما و همینطور خیلی از کج روی ها و معضلاتمون هم همینطور شکل گرفتن - چون سعی کردیم فیک چیزی بشیم که نیستیم


خودمون باشیم و به این موضوع افتخار کنیم... 

چون فیک اسمش روشه...



گاهی خیلی دوست دارم به خودم کمک بکنم


خیلی دوست دارم هوای خودم رو داشته باشم


به درد خودم بخورم... 


شاید دلیل اینکه یکی مثل خودم رو در بقیه جستجو می کنم همینه


و اینکه دوست دارم هواشونو داشته باشم


بهشون کمک بکنم


به دردشون بخورم


اما بعد... به این نتیجه میرسم که من در هیچ کجای داستان بقیه تعریف نشدم! 


 یک چیزی که خیلی صمیمی و خالصه، اما  هیچکس منتظرش نیست


هیچکس به دنبالش نیست


مشکل از منه، اون من که این موضوع رو دوست داره، همون من که هیچ کجا غیر از اینجا نیست... 


و اینجا بدجوری گم شده... و دیگه نمیدونم کجا دنبالش بگردم... 


احساس می کنم درون خودم دفن شدم... 

جامعه ای - یا دنیایی رو در نظر بگیریم که همه افرادش دارای شخصیت هایی هستند که در دنیا و جوامع ما از اونها به عنوان اختلالات شخصیتی یا ناهنجاری یاد میشه


فرضن همه عادت دارند بلند بلند بخندد ... ادا در بیارن... صدای خروس در بیارن وسط یک جلسه و ...


وقتی همه این حالات رو داشته باشند ، نه تنها موضوع دیگه غیر عادی نیست - بلکه اگر کسی اینطور نباشه ناهنجار محسوب میشه... یا احتمالن فردی دارای اختلال شخصیتی قلمداد میشه


به این فکر می کردم که چه معیار دقیقی برای درستی یا نادرستی - برای هنجار یا ناهنجار و در کل برای مواردی که تقریبن اکثرشون صرفن یک قرارداد عمومی هستند و بر اساس اینکه در عموم دیده میشن به عنوان یک استاندارد در اومدن وجود داره  ؟


آیا واقعن چیزی که عمومیت داره درسته و آیا واقعن اگر چیزی صرفن به دلیل اینکه عجیب به نظر میاد و عمومیت نداره ناهنجار خطاب بشه - درسته ؟


من در مورد درست یا نادرست بودنش فعلن نظر خاصی ندارم... اما فکر می کنم حداقل عادلانه نیست 


هرکسی که به هر نحوی با بقیه تفاوت داره - خیلی در زندگی عذاب می کشه... هیج کس رو نداره معمولن... هیچکس به ارتباط باهاش تمایلی نداره و خودش هم تمایلش رو به ارتباط با بقیه از دست میده 


و اون قسمت هایی از شخصیتش که با معیارهای عمومی مطابقت دارند همیشه در عذاب و رنج و سختی به سر میبرند


به فرض کسی که عادت داره صبح زود از خواب بیدار بشه و صدای فلامینگو در بیاره - احتمالن چون اینطوریه - اون قسمت از شخصیتش هم که علاقه داره که عصر با یک نفر صحبت بکنه رو هم باید نادیده بگیره و بیخیالش بشه - چون مردم همه دوست دارند با هم صحبت بکنند - اما تعداد اونهایی که دوست دارند با کسی که صبح زود صدای فلامینگو در میاره هم صحبت بشن خیلی خیلی محدوده - تقریبن به اندازه ی فلامینگوهای روی پشت بوم منازل


خلاصه اینکه خیلی از افراد - یک قسمت اعظمی از زندگی - نیازها -  عواطف و احساسات و خیلی چیزهای دیگرشون فدای یک قسمت کوچکی از شخصیتشون میشه... 


گرچه ممکنه همون قسمت کوچک - مهم ترین قسمت داستان زندگیشون باشه... و ممکنه باعث بشه که یک دنیا از یکنواختی خارج بشه...


اما حداقل برای خودشون - معمولن چیز خاصی نداره... و اگر با ارزش باشه - زمانی که طول می کشه تا عموم به ارزشش پی ببرند خیلی بیشتر از مدت زمانیه که اون فرد قراره زنده باشه...



در هر صورت - حس می کنم  عدالت فقط در موارد عمومی تعریف میشه 


در مورد چیزهای خیلی خوب یا خیلی بد - بیشتر نادیده گرفته شدن یا برخورد یا ... صورت می گیره


چون کسی در موردشون درک درستی نداره - و بنابراین کسی نمیتونه عدالت رو در مورد چیزی که نمیدونه چیه اجرا بکنه


چه به صورت قانونی - چه به صورت واکنشی یا ادراکی یا احساسی یا...


فیلمی به تازگی اکران شده به نام OtherLife


ایده ی جالبی در این فیلم بود، با یک نرم افزار بیولوژیکی، که از طریق چشم وارد ذهن میشد و اجرا میشد، یک زندگی و فضای جدید رو برای ذهن ایجاد می کردند... 

فرد قادر بود تا فرضن در مدت ده دقیقه، در ذهنش یک مدت زمان خاص از یک  زندگی دیگه رو تجربه بکنه... 


 فرضن می خواستند که مخترع این برنامه رو زندانی بکنند، و کد زندان رو از طریق چشم و به حالت قطره ی چشمی وارد ذهنش کردند


و اون فرد خودش رو در یک سلول پیدا کرد، و یک سال اونجا زندانی بود


اما بعد که به هوش اومد فقط چند دقیقه از بیهوش شدنش گذشته بود... 


و بعد که متوجه شد، وقتی که دوباره بیهوشش کردند، قادر شد تا اون زمان یک سال رو خیلی سریع طی بکنه و بیدار بشه، و با خودش می گفت این فقط یک کده، و واقعی نیست


دقیقن یکی از سوژه هایی بود که خیلی بهش فکر می کنم... از کجا معلوم که زندگی ما یک کد نباشه... 


زمان، جدا از ماهیت اصلیش، یک موضوع ذهنی هست، و اگر ذهن طور دیگری درکش بکنه، ماهیتش تغییر پیدا می کنه


برای فردی که بهش خوش می گذره سریع می گذره، برای فردی که در عذابه خیلی دیر میگذره، برای کسی که خوابیده محسوس نیست... 


زندگی ما در کدوم حالتش قرار داره؟ آیا این هم یک کده؟ آیا اصلن واقعیه؟ 


راستش جدیدن اتفاقاتی رو دارم تجربه می کنم که دیگه نمیدونم دقیقن چی واقعیه و چی خیالی... اصلن نمیدونم اینها فرقی هم با هم دارند یا نه... 


و این درگیر بودن با واقعیت و خیال داره من رو تبدیل می کنه به دو نفر که یکیش در دنیای واقعی زندگی می کنه، و اون یکیش در یک دنیای فانتزی... 


و این یعنی فروپاشی... چون تمایل به فردیت و یگانگی، باعث میشه که یا در نهایت به سمت یکی برم، یا بین فشارشون متلاشی بشم... 


و این فقط یک قسمت جریانه، وقتی همین فانتزی یا واقعیت رو با تئوری جهان های موازی یا ابر جهان ها و جهان های دیگه مخلوط می کنم... خیلی عجیب میشه... 


ذهنم دیگه کامل از فانتزی هام خارج نمیشه، در واقعیت دارم گم میشم... 


انگار ذهنم می خواد همونجا بمونه و داره گمم می کنه تا راه خونه رو نشونم بده


شاید واقعیت اصلی همون فانتزی باشه... و ما در توهم واقعیت اسیریم فقط... 


چه موزیکی... Damn Psychedelic...


 


یک موضوع جالب دیگه رو براتون تعریف کنم - در همون زمینه ای که گفتم قصد دارم در موردش هر چند وقت یکبار چیزی بنویسم


چند سال پیش زمانی که تازه دانشجو شده بودم - یک شب پای کامپیوتر نشسته بودم و کارای جالب داشتم انجام میدادم و خیلی ذوق داشتم 


که دیدم برادر وسطیم از اتاقش اومد بیرون و کنار بخاری ایستاد و مثل همیشه دستاش رو گرفت روی بخاری و داشت خودش رو گرم می کرد


و من همین طور که مشغول گرم کردن خودش بود بهش گفتم بیا اینجا رو ببین چه کردم و با کلی ذوق و شوق موضوع رو داشتم بهش نشون میدادم


اون هم بدون اینکه چیزی بگه یا واکنش خاصی از خودش بروز بده یکم نگاه کرد و بعد که صحبتم تموم شد دستاش رو کرد توی جیبش و برگشت رفت توی اتاقش


این موضوع گذشت تا فردا صبحش که بیدار شده بودم و رفته بودم سر سفره که صبحانه بخوریم و دیدم برادرم که صحبتش رو کردم سر سفره نیست 


از مادرم پرسیدم که کجاست و فکر کردم که شاید هنوز بیدار نشده 


و مادرم گفت که اصلن خونه نیست و دیروز صبح - یعنی قبل از دیشب که من دیدمش - رفته خونه ی خاله ی خدا بیامرزم که اون زمان زنده بود


یعنی اصلن در اون تایمی که من دیدمش و باهاش صحبت کردم خونه نبود !!!!!


من اصلن باورم نشد و بهش زنگ زدم و دیدم بله - اصلن خونه نبوده و از صبح روز قبل خونه ی خالم بوده !!!


این موضوع گنگ باقی موند توی ذهنم تا ۲ روز پیش


یه چرتی ظهر زده بودم و از خواب بیدار شده بودم و نشسته بودم روی رختخواب و داشتم کم کم بیدار می شدم که دیدم داداش کوچیکم اومد و کنار حال خونه ایستاد


یه مقدار با گوشیش ور رفت و بعد گوشی رو گذاشت توی جیبش و رفت توی اتاق من - من یه ریش تراش توی اتاقمه که داداشام میان میبرنش و صفا میدن صورتو


رفت داخل اتاق و در هم پشتش بسته شد - ریش تراش رو زد به برق و روشنش کرد که ببینه روشن میشه یا نه - چون خراب شده بود و داده بودیمش برای تعمیر


من نمیدیدمش ولی صدای کاری که می کرد رو میشنیدم... بعد هم خاموشش کرد و از برق کشیدش... 


و من منتظر بودم که بیاد بیرون از اتاق و برای خودم هم چند تا پیام اومده بود که داشتم می خوندمشون و یکم سرم به گوشی گرم شد


بعد حس کردم ندیدم که داداشم بیاد بیرون - برای همین بلند شدم و رفتم توی اتاقم و دیدم اونجا نیست ... 


و بعد با خودم گفتم که حتمن زمانی که حواسم به گوشیم بوده اومده و رفته 


یکی دو ساعت بعد رفتم که چیزی بخورم... برای داداشم یکی یه چیزی آورده بود که گذاشته بودم توی اتاقش - و دیدم دست نخورده است


از مادرم پرسیدم پس چرا نگاه نکرده ببینه چیه ! مادرم گفت خوب وقتی بیاد میبینه !


پرسیدم مگه کجاست ؟ و مادرم گفت دانشگاه... دانشگاه داداشم هم اصلن تهران نیست 


من با اطمینان به مادرم گفتم که از دانشگاه اومده و عصر دیدمش - و مادرم هم شک کرد و زنگ زد بهش


و ازش پرسید کجایی ؟ و داداشم گفت دانشگاهم !!! به امید خدا فردا بر می گردم !!!!!


پس اون بابایی - یا به عبارتی - اون باباهایی - اون برادرایی - که من دیدم کی بودن !


توی خواب و بیداری هم نبودم که بگم خواب بوده - و بیدار بودم و داشتم کارم رو انجام میدادم !!!!


نمیدونم شما هم تجربه ی مشابهی دارید یا خیر


به هر حال ... علیرغم اینکه خیلی برام عجیبه - خیلی هم جالبه و سوال شده برام - که آیا من مشکل ذهنی دارم و شیزوفرنی شدم


یا واقعن چیزی هست که نمیشه به راحتی توضیحش داد


اگر مشکل ذهنی نباشه خیلی جالبه ! خیلی !!!!!!



من در طول روز زمان زیادی رو پای کامپیوتر می گذرونم... به شدت بهش اعتیاد دارم، به خصوص زمانی که سوژه ی خوبی برای نشستن پای کامپیوتر  گیرم میاد...
متاسفانه یا خوشبختانه، خیلی اهل آزمایش و خطا هستم، از همه مدلش! آزمایش و خطای یک لیست چند میلیاردی پسورد روی یک... روی یک فایل rar😊 گرفته تا از این آزمایش و خطاهایی که میگن بذار اینو بزنم ببینم چی میشه...

هراز چندگاهی هم کامپیوترم رو به یک موش آزمایشگاهی تبدیل می کنم و روش یک سری چیزها رو امتحان می کنم تا ببینم چی میشه، نتیجه اش هم همیشه بر وفق مراد نیست...

دیشب یک فکری به سرم زد و گفتم بذار امتحانش کنم ببینم چی میشه...
یک اعتماد به نفس کاذب بهم دست داده که با خودم میگم در نهایت هر اتفاقی هم که بیفته درستش می کنم، اما در افکار و ارزیابی هام به اعماق تاریک این جمله وارد نمیشم، تا اینکه میبینم در واقعیت وارد بازی شدم

دیشب خواستم از سیستم یک ابر رایانه بسازم، که در نهایت صدایی شبیه به صدای کلاغ داد و رفت پایین و دیگه بالا نیومد
اول کلی بهش خندیدم، که چقدر بی جنبه ای و اینا...
بعد خاموشش کردم و روشن کردم، دیدم بازم بالا نمیاد
گفتم بی جنبه حالا چرا قهر می کنی
که یه مرتبه لب به سخن گشود و گفت
حاجی به مولا اگه این بار بالا بیام، حالا ببین

لحنش جدی بود ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم اوووه، اینقدر بی جنبه نبودی که...
که گفت حاجی مسخرتم مگه من؟ الدا وکیلی اگه این بار بالا بیام، همون بالا تنهایی خوش بگذره، ما این پایین راحتیم

که ناراحت شدم و گفتم چه مدل حرف زدنه! بیا بالا ببینم کار دارم... با توام...


و دیدم انگار فایده نداره... بهش گفتم درستت می کنم...


دیگه جواب نداد... و بعدش کاری باهام کرد که از لحاظ علمی و تجربی، به اندازه ی ۶ ماه مطالعه، جهش پیدا کردم...

برای تعمیرش مجبور شدم کلی دستورات مختلف ران کنم... و دائم میرسیدم به نقطه ی اول...

و در آخر فهمیدم بین تمام اون دستورات، یک آپشن ۴ حرفی رو اضافه میذاشتم و کل جریان از لحاظ منطقی خراب میشده

و این پایانش نبود، چون وقتی از این مرحله عبور کردم با یه چالش جدید به نام عدم تطابق مواجه شدم... که خوب توضیحش خسته کنندست ولی به معنای واقعی کلمه روانیم کرد تا درست شد

البته الان خوشحالم چون مجبور به انجام کاری شدم که حتا به خوندنش علاقه نداشتم و خستم می کرد...

اما خدا رو شکر انجامش دادم، و وقتی بالا اومد با لحن پلیدی گفت خوش گذشت؟ 😏😉

و اونجا بود که فهمیدم کامپیوتر جماعت درست بشو نیست...