خیلی وقته که دیگه شبها نمیتونم بیدار بمونم... به خاطر شرایطم... اما از زمانی که خودم رو شناختم، با شب خیلی دوست شدم... انگار که مثل تکههای پازل همدیگه رو کامل میکنیم... شاید بدنم در روز بهتر کار بکنه، اما ذهنم شبها در بهترین حالت خودش قرار داره... قوی، خلاق، هوشیار و مجهز به تخیل... و شاید این قدرت تخیل بوده که من رو نجات داده... قدرتی که باعث شده دنیایی رو در ذهنم خلق بکنم و اون نیمهی بد خودم رو متصل کنم بهش... من اون قسمت بد خودم رو خفه نمیکنم، نمیکشمش... چون اگر باهاش درگیر بشم، اون برنده میشه... فقط سعی میکنم گولش بزنم... تا به دنیای واقعی کاری نداشته باشه، و در یک فضای فانتزی، هرجوری که دوست داره باشه و
عمل بکنه... منم سعی میکنم که طوری براش فضاسازی بکنم که ارضا بشه...
من خودم میدونم که چقدر میتونه قوی و خطرناک باشه... و اگر روی زمین توی دنیای واقعی قدم بزنه، ممکنه اصلن نتیجهی خوبی نداشته باشه... راستش توی بعضی از فصلهای زندگیم... به جایی رسیدم که احساس کردم شخصیت خوبم اصلن به درد این دنیا نمیخوره... فوق العاده آسیب پذیره و ازش سو استفاده میشه... و در مقابل، من این هیولا رو هم درون خودم داشتم، که خیلی دوست داشت از ضعیف شدن و نا امید شدن اون قسمت خوب وجودم استفاده بکنه و خودی نشون بده... من رو متقاعد بکنه که باید رهاش بکنم، اجازه بدم با بقیه اونطوری رفتار بکنه که اعتقاد داره حقشونه... اگر من رو اذیت کردند زندگیشون رو ویران بکنه... اگر از خوبیم سو استفاده کردند، پشیمونشون بکنه... و در کل، من رو تبدیل به کسی بکنه که این دنیا میخواد...
و زمانی که شبها باهاش تنها میشم، شروع میکنه به صحبت کردن با من... خیلی از اتفاقهای بد زندگیم رو بهم یادآوری میکنه... و بعد هم طرحهای پیشنهادیش رو ارائه میده... و من فقط براش فضاسازی میکنم، و در اون فضا همشون رو عملی میکنه و نتیجه رو نشونم میده... و دائم در حال کلنجار رفتن با منه تا بیارمش به دنیای واقعی... و شاید گفتنی نباشه اما من برای اینکه نذارم این موجود عجیب، با واقعیتها و واقعیهای زندگیم روبرو بشه، بهای سنگینی پرداخت کردم... بعضی زخمهایی که بهم زده شده هنوز خوب نشدند... و این قسمت بد هم دردش رو حس میکنه و از درون من رو میخوره که راه به بیرون باز کنه و بره برای تسویه با هرکسی که زخمارو زده...
بارها سناریوش رو برام مرور کرده... حتا گاهی فکر میکنه و نقشههاش رو بی نقص و بی نقص تر میکنه... اما هرگز نتونستم بهش اجازه بدم که نقشههاش رو عملی کنه... چون هر زخمی که از دیگران خوردم رو، وقتی که نگاه میکنم، و خوب بررسی میکنم، به تیغی میرسم که خودم دادم دستشون... به نظرم کسی نمیتونه دیگران رو به خاطر حماقتهای خودش محکوم بکنه... حتا اگر طبیعتش بخواد که این کار رو انجام بده... حتا اگر درد بعضی از زخمهاش بارها تا مرگ برده باشش... باید راهی پیدا کرد برای آروم کردن اون هیولای درون... با تصویرسازی ذهنی، با گول زدنش، با نوشتن، با مناجات... باید زخمها رو خوب کرد... بدون اینکه مشابهش رو جایی ایجاد کرد... نباید حیوان بود...
در نهایت ازم خواست که برای لحظاتی رهاش کنم... گفت ماسک میزنم... فقط بذار منم چند لحظه توی دنیای واقعی باشم... گفتم باشه... ازش عکس گرفتم... همونجوری که بود... بهم گفت به نظرت، این ماسک داره چهرهی ما رو مخفی میکنه، یا داره چهرهی واقعیمونو نشون میده؟ به نظرت تو واقعی تری یا من؟ خیلی این حرفش من رو به فکر فرو برد... اینکه اونی که کردمش توی قفس واقعیه، اونی که ساخته شده برای بودن توی راس هرم این دنیا، با کلی قدرت... یا اینی که بیرونه، و آسیب پذیره، و اصلن مال اینجا نیست... و دائم درد میکشه و زخم میخوره و توی چشمای کاراکتر ضعیف و زخمزن دیگران نگاه میکنه و سکوت میکنه... کدوم حقشه که روی این زمین قدم بزنه؟ این زمین و محتویاتش، حقشون کدومه؟
عکسش بد نشد... موزیک روی این ویدیو رو هم خودش انتخاب کرد... گفت با این موزیک و موارد مشابهش توی دنیایی که براش ساختم خیلی کارا میکنه... وقتی روبروم قرار گرفته بود تا این عکسو ازش بگیرم ، ازم پرسید میدونی الان چند نفری ؟
داشتم نگاهش میکردم و با اون ماسک عجیبش بهم لبخند میزد... انگار اون بهتر از خودم جوابو میدونست...