سال نو مبارک باشه
از خدا میخوام سال جدید مملو از اتفاق ها و خبرهای خوب باشه برامون و سالی سرشار از سلامتی و آرامش و موفقیت و شادی رو در کنار عزیزانمون تجربه کنیم.
نمیدونم چمه ولی دلم میخواد بنویسم
خدا رو شکر همه چیز خوبه... مشکلم با خودمه
اینجا میتونم اعتراف کنم چون تقریبن از چشم همه دوره...
اخیرن باز یه مقدار درگیرم با خودم
خودم رو دائم از دید دیگران نگاه میکنم
راستش در این مورد ضعف دارم
شاید اصلن در ظاهر نشون ندم... همیشه یه آدم پر انرژی نشون میدم، که ورزش میکنه، با همه گرم و صمیمیه، کارای جالب انجام میده و ویترین جالبی داره
اما موضوع اینه که این فقط ظاهر ماجراست...
اگر بخوام راستش رو بگم، خیلی احساس تنهایی میکنم...
احساس میکنم هیچ دوستی ندارم... برای کسی اهمیتی ندارم... هیچ خصوصیت جالب یا جذابی برای کسی ندارم و در لیست اولویتهای هیچکس قرار ندارم...
تعداد شبهایی که با حال عجیب روحی خوابم میبره داره کم کم زیاد میشه...
خیلی حساس شدم... با بهترین همکارام در عرض چند دقیقه وارد زاویه میشم... و این هم یکی از مواردیه که آزارم میده...
احساس میکنم در هیچ جای این دنیا، چیزی بیشتر از یک همکار، یک آشنا، یک هم باشگاهی یا از این موارد نیستم...
همیشه سعی میکنم دوست خوبی باشم... خیلی روی احساسات و حالات اطرافیانم دقیق میشم تا شاید بتونم در مواقع لازم دوست خوبی براشون باشم...
ولی بعضی مواقع احساس میکنم که من، خودم رو تبدیل به کمبودهام کردم... من اون شخصیتی ام که خودم بهش احساس نیاز دارم...
نمیخوام ناشکری کنم... خدا رو شکر همه چیز دارم...
اما این احساسات رهام نمیکنن... اگر جایی عکسی ازم گرفته میشه توی یک جمع... بعد از دیدنش خیلی ذهنم درگیر میشه... و یه کانکشن ایجاد میشه بین اون تصویر و دلیل اینکه در زندگی کسی جایی ندارم... شاید به خاطر چهرمه... شاید به خاطر مدل صحبت کردنم یا صدامه...
نمیدونم... اینکه آدم جذاب نباشه دلایل مختلفی میتونه داشته باشه...
گاهی احساس میکنم بعضیها، احساس خوبی بهم دارن... ولی بعد در شرایط خاص، متوجه میشم که اینطور نیست... کسی حس خاصی نداره بهم...
اینکه تنها زندگی میکنم رو دوست دارم... ولی گاهی خیلی دلم میخواد با یه نفر صحبت کنم... اما هرچقدر فکر میکنم کسی رو در لیست مخاطبینم پیدا نمیکنم که حس کنم دوست داره باهام صحبت بکنه...
تقریبن تمام احساساتم رو دارم میخورم... حتا توی کار گاهی احساس ناکارآمدی بهم دست میده... و فکر میکنم از دید بقیه یه آدم بی عرضهی خنده دارم... حس میکنم سوژهی خندهی خیلیام و پشت سرم بهم میخندن...
گرچه تجربهی اینکه کلی آدم جمع بشن دورم، و مسخرم بکنن و بخندن رو هم زیاد داشتم... خیلی هم دور نیستن این خاطرات، ولی خیلی آزاردهنده ان...
همین الانم که دارم این رو مینویسم، اوضاع عجیبی دارم...
گاهی به خودکشی فکر میکنم... برای لحظاتی حس آرامش بهم دست میده زمانی که به بعد از انجام دادنش فکر میکنم... یه حس رهایی از دنیایی که بهش تعلق زیادی نداری و بود و نبودت اهمیت خیلی ناچیزی داره...
اما بعدش با کلی احساس گناه و عذاب وجدان مواجه میشم...
حس میکنم یه وصلهی ناجورم... یه قطعه از پازلی که وجود نداره...
دوست دارم توی جمع کسی کاری به کارم نداشته باشه... در کل زمانی که تعاملی با بقیه ندارم، تنهایی رو کمتر احساس میکنم...
بعضی وقتها بقیه رو میبینم که ارتباطای خیلی خوبی دارن... فکر میکنم و با خودم مقایسشون میکنم... خدا رو شکر تا حالا به هیچکس حسودی نکردم و همیشه از دیدن شرایط خوب یک نفر خوشحال میشم...
ولی برام سوال میشه، و از ظاهر گرفته تا چیزهای دیگه رو مقایسه میکنم... بعد هم قانع میشم...
گاهی شبا میرم پیاده روی... شاید بتونم بگم بهترین دوستم هندزفریمه... وقتی به هر دلیلی باهام نیست حس خوبی ندارم... من رو از دنیای اطراف جدا میکنه...
گاهی از فضای مجازی خودم رو جدا میکنم... تقریبن میشه گفت کسی حتا متوجه نمیشه... در دنیای واقعی هم اگر کسی متوجه عدم حضورم بشه، به خاطر خودم نیست...
نمیدونم چه کار بکنم...
فکر میکنم دیگه دوست ندارم بنویسم... حتا همین رو هم دارم برای خودم مینویسم...
تا حالا به این صراحت ننالیده بودم... ولی گاهی آدم دوست داره خودشو خالی کنه...
یه زمان یکی بهم گفت تحفهای نیستی... و هنوزم بهش فکر میکنم...
خدا همیشه هوامو داره... این حسا از ضعف منه... گناهه...
بهتره بیشتر از این ننویسمشون... فوران چشمهی درونم فروکش کرد یه مقدار...
خدا نگهدار همه باشه...