موضوعی پیش اومد که منو برد به فکر
داستان این بود که با همسایه ها یه جلسه گذاشته بودیم و داشتیم در مورد ساختمون صحبت میکردیم و در نهایت صحبت رفت سمت یکی از لامپ های ساختمون که فکر میکردیم خرابه
خلاصه رفتم روی چارپایه و لامپشو در آوردم و به یکی از همسایه ها که کنار پریز وایساده بود گفتم پریزشو بزن که خاموش باشه
چون میخواستم دست بزنم به المنتاش
اونم گفت باشه
ولی پریز رو نزده بود
من که دست زدم بهش یهو برق منو گرفت و حس کردم جریان برق از کل بدنم عبور کرد، طوری که قلب و کمرم درد گرفت
و دستم هم سوخت و اینا جیغ کشیدن و...
ولی اتفاق خاصی نیفتاد و اومدم از روی چارپایه پایین و گفتم خدا رو شکر طوریم نشد
ولی بعدش به یه چیزی فکر کردم
به اینکه احتمالا من و یه سری نسخه موازی با خودم تا اون لحظه هم مسیر بودیم
تا اونجای زندگی ما با هم کاملا یکسان بوده
اونجایی که برق من رو گرفت، شاید من مردم ! شاید همون جا که برق از بدنم عبور کرد پایان زندگیم بود
ولی توی یه خط زمانی دیگه یه نسخه موازی من نمرد و آگاهی من به اون منتقل شد، بدون هیچ مکثی
طوری که من متوجه این انتقال نشدم !
یعنی در واقع اونجا همسایه ها جیغ کشیدن و جنازه من هم افتاد روی زمین
ولی من به این نسخه از خودم که الان داره این رو مینویسه منتقل شدم و اصلا متوجه مرگم نشدم !
مثل یه زیپ که تا اونجا دو طرفش به هم متصل بود و در یک راستا قرار داشت و از اونجا به بعد باز شد و هر قسمتش به یک سمت رفت
شاید البته مثال بهتری هم برای این موضوع باشه
اتفاقات خیلی زیادی در زندگی رخ میدن که میگیم نزدیک بود !
شایدم نزدیک نبوده، شاید رخ داده ولی ما متوجه نشدیم !
به این فکر میکردم که اگر مرگ این شکلی باشه چطور ! یعنی ما بمیریم ولی برای بقیه ! خودمون متوجه اش نشیم و در یک خط دیگه ادامه بدیم !
ولی تهش چی؟ بالاخره که پیر میشیم و فنرامون میزنه بیرون !
باید یه جایی این مسیر به پایان برسه !
شاید یکی از اون مسیرها مسیر نهایی باشه !
گرچه تمام این چیزهایی که دارم مینویسم از یک فرضیه شروع شدند و اون اینه که من اونجا مردم و نفهمیدم !
شایدم نمردم واقعا، شاید واقعا دستم فقط سوخت و یه جرقه زد !
ذهنم اینطوری شده که در رابطه با خیلی از اتفاق های زندگیم فکرم میره سمت احتمالات دیگه که ممکن بود رخ بدن و فکر میکنم رخ دادن، ولی من فقط یکیشون رو تجربه کردم
شاید بعد از مرگ (شاید مرگ های بیخودی و الکی !) هم برای اینکه پرونده آدم بسته نشه، داستان اینطور پیش بره تا هدف از خلقت طرف با مشکل مواجه نشه و اون مسیر تکامل و تعالی یا هرچه که هست رو طی بکنه و پروندش بسته نشه !
چقدر فلسفیک شد !
الان که اینو مینویسم سر کار هستم و نمیدونم چی شده که وسط این شلوغی و این همه صحبت تصمیم گرفتم هدفون بزنم و این رو بنویسم
یکی دوتا موضوع دیگه هم برای نوشتن توی ذهن دارم که باید یه مقدار دورم خلوت تر باشه تا بتونم روی نوشتنشون تمرکز داشته باشم
چیزی که هست اینه که باید قبول کنم دیگه مثل قبل توی نوشتن راحت نیستم... خیلی معمولی و بدون پیچ و تابا و عمق قدیم مینویسم و نوشتنم هم خیلی کم شده
باید سعی کنم بیشتر این کارو انجام بدم و اگر چیزی میاد به ذهنم بنویسمش
شاید همینم بعد که خلوت تر بودم ادیت کردم
فعلا تا اینجا که خدا رو شکر هنوز زنده ام رو داشته باشیم