سلام
نمیدونم سری فیلم های ماتریکس رو دیدید یا نه ... بعضی ها به چشم فیلم تخیلی بهش نگاه می کنن اما نظر من اینه که یه فیلم بسیار جالبه با مفاهیمی که خیلی قشنگ به تصویر کشیده شدن
قسمت های زیادی از این فیلم هستن که بهشون علاقه دارم و در موردشون فکر می کنم ... مثلن توی فیلم ماتریکس 1 - قسمتی که نیو توسط مامور اسمیت کشته میشه ... و بعد ترینیبی میاد و بهش ابراز علاقه می کنه و نیو نه تنها دوباره جون می گیره بلکه نیروهای بالقوه درونش هم آزاد میشن
یا اواخر فیلم ماتریکس 3 که نیو چشماش نابینا میشه اما میتونه ببینه ...
اینها خودشون مفاهیم قشنگی رو در زندگی یاد من میندازن ... اینکه هر آدمی یه بار متولد میشه ... و یه بار در زندگی درون خودش متولد میشه و تبدیل میشه به خود واقعیش ! و این نیازمند یه عامل تحریک کننده هست که بهش توی این وضع حمل کمک بکنه !
خیلی ها شخصیت واقعیشون درونشون سِقط میشه ... و به اونی که باید تبدیل بشن تبدیل نمیشن
و خود واقعی بعضی افراد دارای نیروهای بالقوه بسیار قوی و عجیبیه ... شاید ارتباط فیزیکی نتونه با اون نیروها مرتبط بشه اما همونطور که ممکنه خیلی از ما تجربه کرده باشیم ... بعضی افراد توی همون ارتباط اول به نظر متفاوت میان ... یه نیروی مرموزی دارن که آدم حسش می کنه اما نمیتونه توضیحش بده
به صورت خارق العاده ای قدرت جذب یا دفع افراد رو دارن ... خیلی چیزها رو فراتر از درک معمول و فیزیکی حس می کنن و یا روشون تاثیر میذارن
من احساس می کنم توی این ازدحام و شلوغی درونمون ... باز هم میتونیم بگردیم دنبال خودمون ... خودمون رو پیدا کنیم ... تحریکش کنیم تا متولد بشه ... و نیروی بالقوه ما رو به حالت بالفعل در بیاره ...
نیرویی که فکر می کنم میشه کنترلش کرد ... حد و مرزی نداره و انسان رو به موجودی تبدیل می کنه که قدرت تاثیر گذاشتن روی هر چیزی رو داره
ذهن انسان محدود نیست ... اما این رو هم بهش معتقدم که متولد شدن اون شخصیت واقعی به یه عامل تحریک کننده از جنس خودش احتیاج داره ... یه چیزی یا کسی که با همون قدرت بتونه باهاش مچ بشه و مثل قطعات پازل به هم چفت بشن ... و بعد !
به هر حال چند وقتیه ذهنم به خاطر برخی مسائل متوجه این موضوع شده ... اینکه شاید واقعن چیزهایی وجود دارن که بهشون توجه نمی کنیم - در صورتی که باید بیشتر از همه چیز توجهمون رو به اونها جلب کنیم ...
راستش نمیتونم خوب توضیحش بدم ... چون هنوز موفق نشدم درک درستی ازش پیدا کنم ...
خیلی چیزها فقط احساس میشن ... به یه احساس راهنما احتیاج داریم تا بتونیم درکشون کنیم ...
و هنوز هم معتقدم دنیا ممکنه یه شبیه ساز باشه که ذهنمون بهش متصل شده ... ممکنه وجود خارجی نداشته باشه و ساخته ذهنمون باشه ... البته دوست دارم واقعی باشه ... اما در هر صورت توی ذهن ما وجود داره - پس حداقل توی ذهنمون میتونیم در این دنیا نامحدود باشیم
حالا چه واقعن وجود داشته باشه یا اینکه ساخته ذهن ما باشه و یا ذهنمون بهش متصل شده باشه
باید به درونمون رجوع کنیم ... اونجا ممکنه چیزی باشه که محدودیت های بیرونمون رو میتونه از بین ببره
Follow me outside and I'll
من را تا خارج از اینجا دنبال کن
Feed those hungry eyes of yours
و من آن چشمان گرسنه ی تو را سیر خواهم کرد
Swallow your last breath of air
آخرین نفست را فرو ببر
Feel your lips grow cold
سرد شدن لب هایت را احساس کن
Satan Was Taking Me To My Frozen Heaven
شیطان مرا به بهشت یخ زده ام می برد
To My Lonely Charming Angel
نزد فرشته دلربای تنهایم
To Fire Up The Hell
تا جهنم را روشن کنیم
To Revive The Heaven
تا بهشت را احیا کنیم
__________________________________________________________________________
_____________________
_
اون قسمت از موزیک که متنش رو در زیرش هم به صورت کوچک تر نوشتم جرقه ی خلق این داستان رو در ذهنم زد !
دوست داشتم چیزی بنویسم که همزمان بتونه احساسم رو بروز بده و این موزیک و متنش هم در اون استفاده بشه
حس خوبی دارم ! خیلی وقت بود نتونسته بودم این حس دیوانه ی خودم رو تجربه کنم ... خیلی دلم برای این خود شیطانیم تنگ شده بود
همون طور که از اسمم هم مشخصه ... "قلب" من یک مرحله که "ارتقا" پیدا می کنه من تبدیل به "شیطان" میشم ...
Sa(S)aN --- Sa(T)aN
قلب وسطه دیگه !
S هم بعدش T !
و این شیطان رو دوست دارم ... یه تفسیر دیگه از بهشت و جهنم و آتیشی که درون هرکدوم وجود داره رو نشونم داد
توی بهشت بهش میگن عشق
توی جهنم هم احتمالن گناه
و این آتیش هم بهشت رو احیا می کنه
و هم جهنم رو
تفسیری که شیطان درونم از از بهشت و جهنم دنیای خودش داره ! ارتباط زیبایی که میشه با تفاسیر متفاوتی از گرمای مورد نیازشون بینشون برقرار کرد
گرچه میتونست من رو به جهنم ببره و فرشته رو هم همونجا نشونم بده
اما دیگه بهشت احیا نمی شد !
انگار شیطانم میدونست من کجا به حرفش گوش میدم
با یه تیر دو نشون زد ! بازار خودش رو هم گرم کرد
چه فلسفه جالبی داشت
خودم هم این فلسفه رو قبل از خلق این داستان نمیدونستم
و جمله معروفی هست که میگه
I'm Not Crazy
من خل نیستم
I'm Just Creatively Insane
من فقط به سبک خلاقانه ای دیوانه ام
این هم از آیات شیطانی من ...
ببینم چه کسی آیه ای مثل آن می آورد
;-)
این منم یا شیطون ؟
فکر کنم تفاوت تو قلبشونه
گرچه ظاهرشون هم به هم میریزه وقتی قلبشون دچار تغییر میشه
Low Latent Inhibition
بازداری نهفته سطح پایین ...
دوست ندارم متنی رو کپی کنم و فقط دوست دارم در موردش بخونید ... برای من مدت هاست که این عبارت معنیش با عبارات بسیار دیگه ای توی زندگیم تنیده شده
مطالعه کنید :
خلاصه ای از ویژگی های عمومی LLI ها
از خلاقیت و نامتعارف بودن تا بازداری نهفته سطح پایین (LLI)
شاید به همین خاطره که توی سریال هایی که دیدم سریال فرار از زندان رو خیلی دوست دارم ! شاید به خاطر ارتباطیه که بین خودم و فضای ذهن شخصیت اصلی سریال احساس می کردم
و شاید به همین خاطر باشه که این دیالوگ از این سریال یکی از دیالوگ های مورد علاقه منه ...
گرچه الان بیشتر بین خودم و Heywire دارم یه چیزای مشترکی پیدا می کنم
اونم یه روی سکه است
یکی غیر قابل حبسه و ذهنش توی کنترلشه
یکی غیر قابل کنترله و ذهنش رهاست
نمیدونم در حال حاضر بیان این موضوع خوبه یا بد ... اصلن لزومی داره یا نه ... اما حس کردم باید به این مورد هم حداقل برای آینده خودم که ممکنه نگاهی بهش بندازم اشاره کنم ...
این وبلاگ مسافر زمانه ... قراره توی آینده با هم ملاقات کنیم ...
و کاش می تونستم توضیح بدم که ذهنم درگیر چه حجمی از اطلاعاته در حال حاضر - که خواست خودش رو با کمک این پست یه مقدار تخلیه بکنه
یه وقتایی یه زخمایی داری که نگاه کردن بهشون احساس ناراحتی و ترس و خشم رو برات به بهترین شکل زنده می کنن
نگاه می کنی به روحت و میبینی یه جاش یه زخمه که خورده شده و رفته داخل ... توش کرم زده و اینقدر وحشتناکه که از ترس و ناراحتی وحشی میشی
دوست داری مقصرشو پیدا کنی و زخمو نشونش بدی ... بگی این کار توعه ... بعدم جوری بترکونیش و تیکه پارش کنی که خودشم یادش نیاد قبلش چجور ی بوده ...
اما نگاه که می کنی میبینی کار زیادی از دستت بر نمیاد ... نمیتونی کسی رو به خاطر اینکه این بلا رو سرت آورده مجازات کنی
چون از این حالت ..و حتا از دیدنش حالت به هم می خوره ... چه رو خودت ببینیش چه روی بقیه ...
حتا ممکنه یه مقصر هم گیر بیاری اما موقعی که وقت پاره کردنش میشه ولش می کنی و میری ... فقط زخمو نشونش میدی و حالشو به هم میزنی و میترسونیش و ناراحتش می کنی
اما زخمیش نمی کنی ... اینکاره نیستی ... اگه بودی زخمی نداشتی ...
بعد میری میشینی یه گوشه ... دوباره زخمت رو میبینی ... کرما دارن توش وول می خورن ... تازه تازست ... فقط یه تیکه پوستشو داده بودی روش که دیده نشه ...
حل نمیشه ... چالش می کنی ... یه وقتایی نباید حل کنی ... باید چال کنی
روحتو چال میکنی تو خودت... می گنده تو زخمش... زنده زنده میمیره لای کرمایی که دارن توش وول می خورن ...
خودکشی می کنی از تو ... نگاش نمی کنی دیگه ...
شاید بعضی چیزا قرار نیست خوب شن ... باید اون قسمت از خودت رو بکشی... بذاری آفتی که زده بهش همون جا زندگیشو بکنه و زندگی قسمتای دیگه ی وجودتو نگیره... اون قسمتو قربانی بقیه داستان کنی... گرچه بقیه داستان هیچوقت اون قسمت از یادش نمیره
بعضی زخما ناراحت کنندن... ترسناکن ... وقتی بترسی وحشی میشی ... وقتی وحشی بشی و نتونی زخمی کنی میمیری
چرت و پرت نوشتم خالی شم ... کرم داره وول می خوره... زخممو بالا آوردم ... بعضی ها خیلی خوش شانسن که منو واسه وحشی کردن انتخاب می کنن
یه وقتایی یادم نمیاد این زخمارو کی بهم زده ... شاید وقتی وحشی می شدم این کارو با خودم می کردم ...
اما نمیدونستم قراره کرم بزنه ...
من از کرم بدم میاد !
کی میدونست اون فرشته ای که اونجا بود قراره اینجوری زخمی بشه و به یه همچین زامبی هیولایی تبدیل بشه
زامبی ای که فرشته ی همه رو میترسونه تا یه وقت گازشون نگیره و اونا رو هم زامبی نکنه
یه وقتایی باید یه چیزی باشه که هیولای وجودتو آروم کنه ... یادش بیاره که چی بوده ...
بیخیااااااالللللللل ... حل نشد ... چال می کنیم ... قرار نیست سرایت کنه... باید بمیره ... مگه اینکه اینقدر قوی شده باشه که از زیر خاک هم بیاد بیرون
یا هر چیزی میاد سراغش رو بکشه زیر خاک
موزیک بقیشو براتون میگه
یه خاطره جالب از دوران سربازیم...
من زمانی که سرباز بودم هر روز صبح ساعت ۴ بیدار می شدم
به این علت که ورزش می کردم و بعد از ورزشم باید به یه سری از کارام میرسیدم و ساعت ۱۲ زودتر نمیتونستم بخوابم... فوق العاده دچار کمبود خواب می شدم...
گاهی اوقات صبح ها که بیدار میشدم سعی می کردم یه ذره سریع تر لباسامو بپوشم و بعدش می نشستم روی زمین و جورابامو پام می کردم و یه نگاه به ساعتم مینداختم... اگر میدیدم وقت هست ساعتم رو کوک می کردم برای یک دقیقه... یا گاهی که خیلی خوش شانس بودم برای دو دقیقه بعد...
و همونطور که نشسته بودم زانوم رو جمع می کردم و سرم رو میذاشتم روش و یه چرت میزدم تا ساعت زنگ می زد...
خیلی مرگبار اذیتم می کرد این کم خوابی و رفت و آمد و البته آسیبش رو هم دیدم... اما خدا رو شکر...
در هر صورت روزها سپری می شدن... برنامه این بود که من میرفتم تا حدود ساعت شش و ربع برسم پادگان...
توی زمستون هوا خیلی سرد بود صبح ها... وقتی می رسیدم پادگان هنوز یه مقدار وقت داشتم... بیرون از پادگان ما یه سالن انتظار بود... معمولن وقتی میرسیدم فقط یه سرباز نگهبان اونجا بود که با هم دوست بودیم... میرفتم پیشش که یه بخاری هم داشت...
اون پشت میزش می خوابید... منم میرفتم یه گوشه و مینشستم و سرم رو تکیه میدادم به دیوار و چشمام رو می بستم...
گاهی اینقدر خسته بودم که توی اون حدود پنج دقیقه ای که چشمام بسته می شد چند تا خواب میدیدم...
یه مقدار از خدمتم گذشت و من بدنم آسیب دید... کلافه شده بودم و واقعن برام سخت شده بود این تکرار روزهای سخت و خسته کننده و پوچ و بی محتوا...
یه روز صبح رسیدم پادگان و طبق معمول رفتم توی سالن... این رفیقم هم داشت چرت میزد... سرش رو آورد بالا دید منم... یه سلام داغون کردیم به هم و من رفتم یه گوشه...
اون روز از نظر روحی و جسمی نفله بودم... با عصا راه میرفتم چون پام داغون شده بود و کمرم هم درد وحشتناکی داشت...
گاهی از درد و فشاری که روم بود با اون وضعیت صبح اشک از چشمام میومد و روی صورتم یخ میزد و میومد پایین و شکنجم میداد...
خلاصه رفتم یه گوشه و عصا رو گذاشتم کنارم و سرم رو تکیه دادم به دیوار... داشتم توی ذهنم به آرامش فکر می کردم... و خوابم برد
اما نمیدونم خوابم برد یا نه... یادمه همونطور که تکیه داده بودم چشمام رو باز کردم...
در مورد تصویری که توی رویا میبینمش فکر کنم تا به حال صحبت نکردم... نمیدونم کیه و یا چیه اما وقتی خیلی خسته ام از نظر روحی میبینمش...
اون روز هم دیدمش... چهره اش و حرفایی که میزنه رو یادم نمیمونه اما نمیدونم چه موجودیه و چطور این کارو می کنه با من...
اومد جلوم و منم همینطور که سرم به دیوار تکیه داشت از پایین چشمم نگاش می کردم
جلوم نشست و سرش رو آورد جلوی صورتم... و بعد دستش رو گذاشت پشت سرم و سرم رو به سمت جلو صاف کرد... بعد هم پیشونیم رو گذاشت روی شونه اش... و پیشونی خودش رو هم گذاشت روی شونه ی من و دستام رو گرفت... یادمه حرفای فوق العاده خوبی بهم میزد... و همینطور که دستام رو فشار میداد و سرم روی پیشونیش بود برام معجزه می کرد
یکمی باهام حرف زد و بعد من رو توی بغلش فشار داد و من هم از اول تا آخر بی اختیار خودمو سپرده بودم بهش...
بعد هم چرخید و من از پشت محکم بغلش کردم و سرم رو چسبوندم به سرش... انگار نمیخواستم بره
بعد از چند لحظه آروم بلند شد و همینطور که داشت میرفت کم کم دستم رو هم رها کرد...
و من خودم رو توی سالن انتظار پیدا کردم دوباره... اما به حدی اون انرژی که بهم منتقل کرده بود زیاد و خوب بود که می خواستم گریه کنم
حس می کردم تنها نیستم... خسته نیستم... دردی رو حس نمی کردم و در کل مثل این بود که یه بار دیگه متولد شده باشم...
توی پست قبل نوشتم گاهی یه سری شخصیت و کاراکتر رو میسازیم تا ما رو بسازن...
دلیل اینکه تشخیص مرز بین واقعیت و رویا سخته همینه...
این شخصیت شخصیتی بود که توی ذهنم خیلی پرسه می زد و دقیقن نمیدونستم ذهنم اون رو ساخته یا اون خودش رو به ذهنم منتقل کرده
خیلی واقعی بود و من میدیدمش... اما اون بار حسش کردم... واقعن وجود داشت
گاهی احساس می کنم از جای دیگه ای به این دنیا اومدم و دنبال گمشده هام هستم توی دنیایی که ازش اومدم... وقتم رو به ظاهر در این دنیا می گذرونم اما در ناخودآگاه جای دیگری هستم
و انگار اونایی که توی دنیای خودم ساکن هستن هم حواسشون بهم هست
این شخصیت انگار یه روح جدید بهم منتقل کرد...
یادم نمیره اون روز به کل تو آسمونا بودم... و روزای بعدش هم تا مدت ها توی رویاش بودم... زندم کرده بود...
فکر می کنم چند بار توی زمان سربازیم اومد پیشم و باتری روحمو شارژ کرد...
بعضی ها گاهی میپرسن تو چرا اینقدر تنهایی... سخته براشون توضیح بدم که توی تنهایی چی تجربه کردم... و حسی که بهم منتقل کرده چطور بوده... انگار که آدم دوست داره همیشه تنها باشه به قیمت اینکه باز هم اون حس رو تجربه بکنه
اصلن زمینی نیست و همین حالا هم که توضیحش میدم نمیدونم دقیقن چطوره... چون توی این شرایط فیزیکی قابل درک نیست
برام سوال شده که این تجربیاتم ساخته ذهن خودمه یا چیزی خارج از وجود منه که توی یه قسمتی از جهان ماورای درک ما به من برخورد کردن و به خاطر یه سری اشتراکاتی که با هم داریم دیدار و حضورشون تکرار میشه. ..
اگر ساخته ذهنم باشن شاید خوب باشه اما میتونه نگران کننده هم باشه چون آدمایی که اختلال شخصیتی دارن و چیزایی رو میبینن که بقیه نمیبینن رو به عنوان بیمار خطاب می کنن...
خودم هم نمیدونم دوست دارم واقعی باشن یا خیالی... در هر دو حالت جالبن...
به هر حال با توجه به اینکه در حال حاضر هم بدنم یه مقدار کوچیک آسیب داره و تمرین و... نمی کنم و وضعبتم شبیه اون روزاست یه خورده... و با توجه به شباهت این موضوع با صحبت های مطلب قبلم... خواستم این رو هم بنویسم...
راستش حال روحیم باز داره تغییر می کنه... و منی که خیلی وقت بود شب ها بعد از ۱۲ بیدار نبودم امشب تا الان که ساعت ۳ هست بیدارم... کلی اینجا توی وبلاگ نوشتم امروز و کلی بیشتر مطالب خصوصی واسه خودم نوشتم و فکر کردم و بنزین ریختم روی خاکستر افکار زمخت فکرم که سوزونده بودمشون...
شرایطم به امید خدا داره تغییر می کنه و امیدوارم بهتر بشه... اما شرایط جدیدیه و مسیرش هم اوایل کار ناهمواره و باید سختیش رو پذیرفت
اسیرم... نمیدونم اسیر چی هستم... احساس می کنم داخل خودمه.... به امید خدا آزاد میشم...
امیدوارم اون حس خوب رو تجربه کنید... بعد دیگه نیازی به خوندن این متن و تلقین و تلفیقش با افکار و احساسات سطحی دنیوی ندارین...
سلامت و شاد و موفق باشید... در پناه خدا باشید و خواب فرشته هاشو ببینید که توی گوشتون Whisper می کنن...
شب بخیر
این موضوع جزئی از تجارب شخصی من هم محسوب میشه ...
توی مسابقات تکواندو سه راند داریم ... وقتی که شناخت خوبی از حریف نداریم راند اول رو اختصاص میدیم به شناسایی...
با انواع تاکتیک ها آنالیزش میکنیم تا واکنش ها و نقاط ضعف و قدرتش برامون مشخص بشه ! اینکه روی چه تکنیک هایی عکس العملش خوبه
و روی چه تکنیک هایی عکس العمل ضعیف تری داره ! اگر هم روی نقاط ضعفش مشکوک بشیم با چند بار تست کردن میتونیم ازشون مطمئن بشیم
و توی راندهای بعد متناسب با شناختی که از حریف پیدا کردیم باهاش بازی کنیم
سعی کنیم تا حد امکان اجازه استفاده از نقاط قوتش رو بهش ندیم... حالا اینکه روی نقاط ضعفش چه کارهایی میشه انجام داد هم کلی جای بحث داره
خوشبختانه نقاط ضعف و قدرت معطوف میشن به آمادگی جسمی و فکری و روحی و از معدود ورزشهایی هست که نامردی توش خیلی کمه و دو طرف جوانمردانه مبارزه می کنن
اما هدف من از ارسال این پست و نوشتن این قصه و تجربیات و ... یه موضوع ساده اما مهمه !
تکنیکی که اثری نداره رو مجددن تکرار نکنید ...
و از مغزتون بهتر و بیشتر استفاده کنید...
حتا گاهی مشخصه که برنده کیه و بازنده کیه ! اونجا اگر هم بازنده بودید سعی کنید خوب بازی کنید و خوب ببازید !
برنده شدن به هر قیمتی جای برنده و بازنده رو عوض نمی کنه !
اگر هم تماشاچی بودید توی زمین بازی بقیه چیزی پرت نکنید ... تجربه ثابت کرده که این کارها تاثیر خاصی روی روند بازی نداره ...
حتا اگر تماشاچی بودید هم تماشاچی خوبی باشید ...
و تمام این جملات توی بازی زندگی هم معنی پیدا می کنن ... وقتی بیشتر بهشون فکر کنید ...
تلاش برای برنده شدن خوبه اما زمانی که تماشاچی هستید وضعیت خیلی فرق می کنه !
متاسفانه بعضی ها هنوز نمیدونن یه تماشاچی بیش نیستند ! اینقدر زور زدن برای برد و باخت زمانی که اصلن جزئی از بازی نیستید خنده داره !
بازیکن توی زمینه جاش ! یه نگاه بندازید ببینید کجایید و متناسب جایی که هستید اقدام کنید ...
راستی اگر هم خواستید تماشاگر نما باشید و شیشه و سنگ و ...پرت کنید توی زمین بازی مردم ... واقعن اگر فاصلتون اینقدر با زمین بازی زیاد بود که اصلن کسی متوجه حرکات قشنگتون نمیشد خودتون بیخیال ماجرا بشید !
یه درصد احتمال بدید که اینا همه اش زور اضافه است و بود و نبود شما و این حرکات زیبایی که انجام میدید رو حتا کسی متوجه اشون نمیشه !
در هر صورت امیدوارم همیشه بازیکن باشید و موفق ... خوب بازی کنید توی زندگی ... اگر تماشا می کنید مفید باشه براتون و مفید باشید
و تماشاگرنما نباشید که خیلی خنده دارو پوچه این نوع از بودن !
این متن هم پتانسیل ویرایش شدن رو در خودش احساس می کنه... و داره این حس رو به من هم منتقل می کنه اما فعلن حسش نیست و فقط حس خواب آلودگیه که داره چیره میشه به باقی حواس
شاید بعدن توضیحات تکمیلی اضافه بشن و قسمت های اضافه حذف بشن...
شاد و موفق و سلامت و در آرامش باشید
روزی یک گله شیر توی دشتی که گسترده شده بود تا محل سلطنت اونها باشه آزادانه و پرغرور میدویدن ... غرش می کردن و به هر موجودی که در اون اطراف بود با نگاه خاصی که به معانی مختلفی تجزیه می شد نگاه می کردن
هر رصد کننده ای با دیدن این صحنه مو به تنش سیخ می شد ...
شیر داستان ما هم یکی از اونها بود ... با خودش فکر می کرد که جزئی از یک موج قدرتمنده که هیچ چیز جلودارش نیست و هرگز از حرکت باز نمیمونه ...
به گله نگاه می کرد ... و حس می کرد که تا ابد در کنارشونه... با غرور قدم برمیداشت و پیش میرفت ...
که ناگهان پاش توی یه تله گیر کرد و افتاد زمین ... از اون لحظه به بعد همه چیز تغییر کرد
گله به راه خودش ادامه داد ... هیچکدوم از شیرها برنگشتن و حتا متوجه نشدن که اون دیگه کنارشون نیست...
این موضوع خیلی ناراحتش کرد و یه مرتبه تمام تصورش از اون گله و وضعیت و عاقبتش با اونها رو برد زیر سوال
و این تنها قسمت بد ماجرا نبود ... تا متوجه اطرافش شد فهمید که کفتارها دورش کردن ...
و قبل از اینکه ذهنش آمادگی پذیرش شرایط جدید رو داشته باشه ریختن سرش !
کفتارهایی که تا چند لحظه پیش جرئت نگاه کردن بهش رو هم نداشتن ...
اون یه شیر بود ... به این زودی ها میدون رو وا نمیداد ... تا جایی که میتونست پاره پارشون کرد
اما اونها هم تا جایی که میتونستن از این فرصت برای زخمی کردنش و آسیب رسوندن بهش استفاده کردن
و بعد متفرق شدن ...
هوا تاریک شد ... دراز کشیده بود وسط دشتی که فکر می کرد داره بهش فرمانروایی می کنه
خیلی ها دیده بودن که کفتارها چه بلایی سرش آوردن ...
ناراحت بود ... غرورش شکسته بود ... به آسمون نگاه می کرد
به گله فکر می کرد ... گله گربه صفتی که تنهاش گذاشتن و رفتن
به بلایی که بعد سرش اومد ... به بهایی که برای شیر بودن پرداخته بود
و حالا دیگه اون یه شیر تنها بود ...
بدون گله !
شب زخم هاش رو مخفی کرده بود ... کسی نمیتونست زخماشو ببینه !
شب دوست خوبی به نظر میومد ! گرچه تا به حال چندان توجهی بهش نکرده بود ...
اما انگار تنها چیزی بود که در شرایط جدید به دادش رسیده بود ...
شب رو به عنوان دوست جدیدش پذیرفت ... تصمیم گرفت از اون لحظه به بعد هرجا میره با دوست جدیدش بره !
و زمانی که دوستش همراهش نبود هیچ جا "آفتابی" نشه ...
شیر و شب ... کلی زخم ... یه خاطره فراموش نشدنی
و یه درس بزرگ ...
مدت ها از اون اتفاق می گذره ... هنوز هم وقتی با دوستش تنهاست نگاهی به زخم هاش میندازه ...
زخم هایی که هرگز خوب نشدن ! چون اون یه شیر بود ...
هنوز هم یه شیره ... و دوست جدیدش هم همیشه در تلاشه که این موضوع رو بهش یادآوری کنه ...
همینطور حس شکارش که قبلن یه حس هم تراز با باقی احساساتش بود ... و الان تبدیل شده به یه حس برتر که از سمت دوست جدیدش بهش منتقل میشه و گاهی دیگه هیچ کنترلی روش نداره !
روی طبیعتش ... روی شیر بودنش ... و هرچه که به دنبال عبارت "یه شیر زخمی و مطرود و یه شب تاریک" میاد...