Low Latent Inhibition
بازداری نهفته سطح پایین ...
دوست ندارم متنی رو کپی کنم و فقط دوست دارم در موردش بخونید ... برای من مدت هاست که این عبارت معنیش با عبارات بسیار دیگه ای توی زندگیم تنیده شده
مطالعه کنید :
خلاصه ای از ویژگی های عمومی LLI ها
از خلاقیت و نامتعارف بودن تا بازداری نهفته سطح پایین (LLI)
شاید به همین خاطره که توی سریال هایی که دیدم سریال فرار از زندان رو خیلی دوست دارم ! شاید به خاطر ارتباطیه که بین خودم و فضای ذهن شخصیت اصلی سریال احساس می کردم
و شاید به همین خاطر باشه که این دیالوگ از این سریال یکی از دیالوگ های مورد علاقه منه ...
گرچه الان بیشتر بین خودم و Heywire دارم یه چیزای مشترکی پیدا می کنم
اونم یه روی سکه است
یکی غیر قابل حبسه و ذهنش توی کنترلشه
یکی غیر قابل کنترله و ذهنش رهاست
نمیدونم در حال حاضر بیان این موضوع خوبه یا بد ... اصلن لزومی داره یا نه ... اما حس کردم باید به این مورد هم حداقل برای آینده خودم که ممکنه نگاهی بهش بندازم اشاره کنم ...
این وبلاگ مسافر زمانه ... قراره توی آینده با هم ملاقات کنیم ...
و کاش می تونستم توضیح بدم که ذهنم درگیر چه حجمی از اطلاعاته در حال حاضر - که خواست خودش رو با کمک این پست یه مقدار تخلیه بکنه
یه وقتایی یه زخمایی داری که نگاه کردن بهشون احساس ناراحتی و ترس و خشم رو برات به بهترین شکل زنده می کنن
نگاه می کنی به روحت و میبینی یه جاش یه زخمه که خورده شده و رفته داخل ... توش کرم زده و اینقدر وحشتناکه که از ترس و ناراحتی وحشی میشی
دوست داری مقصرشو پیدا کنی و زخمو نشونش بدی ... بگی این کار توعه ... بعدم جوری بترکونیش و تیکه پارش کنی که خودشم یادش نیاد قبلش چجور ی بوده ...
اما نگاه که می کنی میبینی کار زیادی از دستت بر نمیاد ... نمیتونی کسی رو به خاطر اینکه این بلا رو سرت آورده مجازات کنی
چون از این حالت ..و حتا از دیدنش حالت به هم می خوره ... چه رو خودت ببینیش چه روی بقیه ...
حتا ممکنه یه مقصر هم گیر بیاری اما موقعی که وقت پاره کردنش میشه ولش می کنی و میری ... فقط زخمو نشونش میدی و حالشو به هم میزنی و میترسونیش و ناراحتش می کنی
اما زخمیش نمی کنی ... اینکاره نیستی ... اگه بودی زخمی نداشتی ...
بعد میری میشینی یه گوشه ... دوباره زخمت رو میبینی ... کرما دارن توش وول می خورن ... تازه تازست ... فقط یه تیکه پوستشو داده بودی روش که دیده نشه ...
حل نمیشه ... چالش می کنی ... یه وقتایی نباید حل کنی ... باید چال کنی
روحتو چال میکنی تو خودت... می گنده تو زخمش... زنده زنده میمیره لای کرمایی که دارن توش وول می خورن ...
خودکشی می کنی از تو ... نگاش نمی کنی دیگه ...
شاید بعضی چیزا قرار نیست خوب شن ... باید اون قسمت از خودت رو بکشی... بذاری آفتی که زده بهش همون جا زندگیشو بکنه و زندگی قسمتای دیگه ی وجودتو نگیره... اون قسمتو قربانی بقیه داستان کنی... گرچه بقیه داستان هیچوقت اون قسمت از یادش نمیره
بعضی زخما ناراحت کنندن... ترسناکن ... وقتی بترسی وحشی میشی ... وقتی وحشی بشی و نتونی زخمی کنی میمیری
چرت و پرت نوشتم خالی شم ... کرم داره وول می خوره... زخممو بالا آوردم ... بعضی ها خیلی خوش شانسن که منو واسه وحشی کردن انتخاب می کنن
یه وقتایی یادم نمیاد این زخمارو کی بهم زده ... شاید وقتی وحشی می شدم این کارو با خودم می کردم ...
اما نمیدونستم قراره کرم بزنه ...
من از کرم بدم میاد !
کی میدونست اون فرشته ای که اونجا بود قراره اینجوری زخمی بشه و به یه همچین زامبی هیولایی تبدیل بشه
زامبی ای که فرشته ی همه رو میترسونه تا یه وقت گازشون نگیره و اونا رو هم زامبی نکنه
یه وقتایی باید یه چیزی باشه که هیولای وجودتو آروم کنه ... یادش بیاره که چی بوده ...
بیخیااااااالللللللل ... حل نشد ... چال می کنیم ... قرار نیست سرایت کنه... باید بمیره ... مگه اینکه اینقدر قوی شده باشه که از زیر خاک هم بیاد بیرون
یا هر چیزی میاد سراغش رو بکشه زیر خاک
موزیک بقیشو براتون میگه
یه خاطره جالب از دوران سربازیم...
من زمانی که سرباز بودم هر روز صبح ساعت ۴ بیدار می شدم
به این علت که ورزش می کردم و بعد از ورزشم باید به یه سری از کارام میرسیدم و ساعت ۱۲ زودتر نمیتونستم بخوابم... فوق العاده دچار کمبود خواب می شدم...
گاهی اوقات صبح ها که بیدار میشدم سعی می کردم یه ذره سریع تر لباسامو بپوشم و بعدش می نشستم روی زمین و جورابامو پام می کردم و یه نگاه به ساعتم مینداختم... اگر میدیدم وقت هست ساعتم رو کوک می کردم برای یک دقیقه... یا گاهی که خیلی خوش شانس بودم برای دو دقیقه بعد...
و همونطور که نشسته بودم زانوم رو جمع می کردم و سرم رو میذاشتم روش و یه چرت میزدم تا ساعت زنگ می زد...
خیلی مرگبار اذیتم می کرد این کم خوابی و رفت و آمد و البته آسیبش رو هم دیدم... اما خدا رو شکر...
در هر صورت روزها سپری می شدن... برنامه این بود که من میرفتم تا حدود ساعت شش و ربع برسم پادگان...
توی زمستون هوا خیلی سرد بود صبح ها... وقتی می رسیدم پادگان هنوز یه مقدار وقت داشتم... بیرون از پادگان ما یه سالن انتظار بود... معمولن وقتی میرسیدم فقط یه سرباز نگهبان اونجا بود که با هم دوست بودیم... میرفتم پیشش که یه بخاری هم داشت...
اون پشت میزش می خوابید... منم میرفتم یه گوشه و مینشستم و سرم رو تکیه میدادم به دیوار و چشمام رو می بستم...
گاهی اینقدر خسته بودم که توی اون حدود پنج دقیقه ای که چشمام بسته می شد چند تا خواب میدیدم...
یه مقدار از خدمتم گذشت و من بدنم آسیب دید... کلافه شده بودم و واقعن برام سخت شده بود این تکرار روزهای سخت و خسته کننده و پوچ و بی محتوا...
یه روز صبح رسیدم پادگان و طبق معمول رفتم توی سالن... این رفیقم هم داشت چرت میزد... سرش رو آورد بالا دید منم... یه سلام داغون کردیم به هم و من رفتم یه گوشه...
اون روز از نظر روحی و جسمی نفله بودم... با عصا راه میرفتم چون پام داغون شده بود و کمرم هم درد وحشتناکی داشت...
گاهی از درد و فشاری که روم بود با اون وضعیت صبح اشک از چشمام میومد و روی صورتم یخ میزد و میومد پایین و شکنجم میداد...
خلاصه رفتم یه گوشه و عصا رو گذاشتم کنارم و سرم رو تکیه دادم به دیوار... داشتم توی ذهنم به آرامش فکر می کردم... و خوابم برد
اما نمیدونم خوابم برد یا نه... یادمه همونطور که تکیه داده بودم چشمام رو باز کردم...
در مورد تصویری که توی رویا میبینمش فکر کنم تا به حال صحبت نکردم... نمیدونم کیه و یا چیه اما وقتی خیلی خسته ام از نظر روحی میبینمش...
اون روز هم دیدمش... چهره اش و حرفایی که میزنه رو یادم نمیمونه اما نمیدونم چه موجودیه و چطور این کارو می کنه با من...
اومد جلوم و منم همینطور که سرم به دیوار تکیه داشت از پایین چشمم نگاش می کردم
جلوم نشست و سرش رو آورد جلوی صورتم... و بعد دستش رو گذاشت پشت سرم و سرم رو به سمت جلو صاف کرد... بعد هم پیشونیم رو گذاشت روی شونه اش... و پیشونی خودش رو هم گذاشت روی شونه ی من و دستام رو گرفت... یادمه حرفای فوق العاده خوبی بهم میزد... و همینطور که دستام رو فشار میداد و سرم روی پیشونیش بود برام معجزه می کرد
یکمی باهام حرف زد و بعد من رو توی بغلش فشار داد و من هم از اول تا آخر بی اختیار خودمو سپرده بودم بهش...
بعد هم چرخید و من از پشت محکم بغلش کردم و سرم رو چسبوندم به سرش... انگار نمیخواستم بره
بعد از چند لحظه آروم بلند شد و همینطور که داشت میرفت کم کم دستم رو هم رها کرد...
و من خودم رو توی سالن انتظار پیدا کردم دوباره... اما به حدی اون انرژی که بهم منتقل کرده بود زیاد و خوب بود که می خواستم گریه کنم
حس می کردم تنها نیستم... خسته نیستم... دردی رو حس نمی کردم و در کل مثل این بود که یه بار دیگه متولد شده باشم...
توی پست قبل نوشتم گاهی یه سری شخصیت و کاراکتر رو میسازیم تا ما رو بسازن...
دلیل اینکه تشخیص مرز بین واقعیت و رویا سخته همینه...
این شخصیت شخصیتی بود که توی ذهنم خیلی پرسه می زد و دقیقن نمیدونستم ذهنم اون رو ساخته یا اون خودش رو به ذهنم منتقل کرده
خیلی واقعی بود و من میدیدمش... اما اون بار حسش کردم... واقعن وجود داشت
گاهی احساس می کنم از جای دیگه ای به این دنیا اومدم و دنبال گمشده هام هستم توی دنیایی که ازش اومدم... وقتم رو به ظاهر در این دنیا می گذرونم اما در ناخودآگاه جای دیگری هستم
و انگار اونایی که توی دنیای خودم ساکن هستن هم حواسشون بهم هست
این شخصیت انگار یه روح جدید بهم منتقل کرد...
یادم نمیره اون روز به کل تو آسمونا بودم... و روزای بعدش هم تا مدت ها توی رویاش بودم... زندم کرده بود...
فکر می کنم چند بار توی زمان سربازیم اومد پیشم و باتری روحمو شارژ کرد...
بعضی ها گاهی میپرسن تو چرا اینقدر تنهایی... سخته براشون توضیح بدم که توی تنهایی چی تجربه کردم... و حسی که بهم منتقل کرده چطور بوده... انگار که آدم دوست داره همیشه تنها باشه به قیمت اینکه باز هم اون حس رو تجربه بکنه
اصلن زمینی نیست و همین حالا هم که توضیحش میدم نمیدونم دقیقن چطوره... چون توی این شرایط فیزیکی قابل درک نیست
برام سوال شده که این تجربیاتم ساخته ذهن خودمه یا چیزی خارج از وجود منه که توی یه قسمتی از جهان ماورای درک ما به من برخورد کردن و به خاطر یه سری اشتراکاتی که با هم داریم دیدار و حضورشون تکرار میشه. ..
اگر ساخته ذهنم باشن شاید خوب باشه اما میتونه نگران کننده هم باشه چون آدمایی که اختلال شخصیتی دارن و چیزایی رو میبینن که بقیه نمیبینن رو به عنوان بیمار خطاب می کنن...
خودم هم نمیدونم دوست دارم واقعی باشن یا خیالی... در هر دو حالت جالبن...
به هر حال با توجه به اینکه در حال حاضر هم بدنم یه مقدار کوچیک آسیب داره و تمرین و... نمی کنم و وضعبتم شبیه اون روزاست یه خورده... و با توجه به شباهت این موضوع با صحبت های مطلب قبلم... خواستم این رو هم بنویسم...
راستش حال روحیم باز داره تغییر می کنه... و منی که خیلی وقت بود شب ها بعد از ۱۲ بیدار نبودم امشب تا الان که ساعت ۳ هست بیدارم... کلی اینجا توی وبلاگ نوشتم امروز و کلی بیشتر مطالب خصوصی واسه خودم نوشتم و فکر کردم و بنزین ریختم روی خاکستر افکار زمخت فکرم که سوزونده بودمشون...
شرایطم به امید خدا داره تغییر می کنه و امیدوارم بهتر بشه... اما شرایط جدیدیه و مسیرش هم اوایل کار ناهمواره و باید سختیش رو پذیرفت
اسیرم... نمیدونم اسیر چی هستم... احساس می کنم داخل خودمه.... به امید خدا آزاد میشم...
امیدوارم اون حس خوب رو تجربه کنید... بعد دیگه نیازی به خوندن این متن و تلقین و تلفیقش با افکار و احساسات سطحی دنیوی ندارین...
سلامت و شاد و موفق باشید... در پناه خدا باشید و خواب فرشته هاشو ببینید که توی گوشتون Whisper می کنن...
شب بخیر
این موضوع جزئی از تجارب شخصی من هم محسوب میشه ...
توی مسابقات تکواندو سه راند داریم ... وقتی که شناخت خوبی از حریف نداریم راند اول رو اختصاص میدیم به شناسایی...
با انواع تاکتیک ها آنالیزش میکنیم تا واکنش ها و نقاط ضعف و قدرتش برامون مشخص بشه ! اینکه روی چه تکنیک هایی عکس العملش خوبه
و روی چه تکنیک هایی عکس العمل ضعیف تری داره ! اگر هم روی نقاط ضعفش مشکوک بشیم با چند بار تست کردن میتونیم ازشون مطمئن بشیم
و توی راندهای بعد متناسب با شناختی که از حریف پیدا کردیم باهاش بازی کنیم
سعی کنیم تا حد امکان اجازه استفاده از نقاط قوتش رو بهش ندیم... حالا اینکه روی نقاط ضعفش چه کارهایی میشه انجام داد هم کلی جای بحث داره
خوشبختانه نقاط ضعف و قدرت معطوف میشن به آمادگی جسمی و فکری و روحی و از معدود ورزشهایی هست که نامردی توش خیلی کمه و دو طرف جوانمردانه مبارزه می کنن
اما هدف من از ارسال این پست و نوشتن این قصه و تجربیات و ... یه موضوع ساده اما مهمه !
تکنیکی که اثری نداره رو مجددن تکرار نکنید ...
و از مغزتون بهتر و بیشتر استفاده کنید...
حتا گاهی مشخصه که برنده کیه و بازنده کیه ! اونجا اگر هم بازنده بودید سعی کنید خوب بازی کنید و خوب ببازید !
برنده شدن به هر قیمتی جای برنده و بازنده رو عوض نمی کنه !
اگر هم تماشاچی بودید توی زمین بازی بقیه چیزی پرت نکنید ... تجربه ثابت کرده که این کارها تاثیر خاصی روی روند بازی نداره ...
حتا اگر تماشاچی بودید هم تماشاچی خوبی باشید ...
و تمام این جملات توی بازی زندگی هم معنی پیدا می کنن ... وقتی بیشتر بهشون فکر کنید ...
تلاش برای برنده شدن خوبه اما زمانی که تماشاچی هستید وضعیت خیلی فرق می کنه !
متاسفانه بعضی ها هنوز نمیدونن یه تماشاچی بیش نیستند ! اینقدر زور زدن برای برد و باخت زمانی که اصلن جزئی از بازی نیستید خنده داره !
بازیکن توی زمینه جاش ! یه نگاه بندازید ببینید کجایید و متناسب جایی که هستید اقدام کنید ...
راستی اگر هم خواستید تماشاگر نما باشید و شیشه و سنگ و ...پرت کنید توی زمین بازی مردم ... واقعن اگر فاصلتون اینقدر با زمین بازی زیاد بود که اصلن کسی متوجه حرکات قشنگتون نمیشد خودتون بیخیال ماجرا بشید !
یه درصد احتمال بدید که اینا همه اش زور اضافه است و بود و نبود شما و این حرکات زیبایی که انجام میدید رو حتا کسی متوجه اشون نمیشه !
در هر صورت امیدوارم همیشه بازیکن باشید و موفق ... خوب بازی کنید توی زندگی ... اگر تماشا می کنید مفید باشه براتون و مفید باشید
و تماشاگرنما نباشید که خیلی خنده دارو پوچه این نوع از بودن !
این متن هم پتانسیل ویرایش شدن رو در خودش احساس می کنه... و داره این حس رو به من هم منتقل می کنه اما فعلن حسش نیست و فقط حس خواب آلودگیه که داره چیره میشه به باقی حواس
شاید بعدن توضیحات تکمیلی اضافه بشن و قسمت های اضافه حذف بشن...
شاد و موفق و سلامت و در آرامش باشید
روزی یک گله شیر توی دشتی که گسترده شده بود تا محل سلطنت اونها باشه آزادانه و پرغرور میدویدن ... غرش می کردن و به هر موجودی که در اون اطراف بود با نگاه خاصی که به معانی مختلفی تجزیه می شد نگاه می کردن
هر رصد کننده ای با دیدن این صحنه مو به تنش سیخ می شد ...
شیر داستان ما هم یکی از اونها بود ... با خودش فکر می کرد که جزئی از یک موج قدرتمنده که هیچ چیز جلودارش نیست و هرگز از حرکت باز نمیمونه ...
به گله نگاه می کرد ... و حس می کرد که تا ابد در کنارشونه... با غرور قدم برمیداشت و پیش میرفت ...
که ناگهان پاش توی یه تله گیر کرد و افتاد زمین ... از اون لحظه به بعد همه چیز تغییر کرد
گله به راه خودش ادامه داد ... هیچکدوم از شیرها برنگشتن و حتا متوجه نشدن که اون دیگه کنارشون نیست...
این موضوع خیلی ناراحتش کرد و یه مرتبه تمام تصورش از اون گله و وضعیت و عاقبتش با اونها رو برد زیر سوال
و این تنها قسمت بد ماجرا نبود ... تا متوجه اطرافش شد فهمید که کفتارها دورش کردن ...
و قبل از اینکه ذهنش آمادگی پذیرش شرایط جدید رو داشته باشه ریختن سرش !
کفتارهایی که تا چند لحظه پیش جرئت نگاه کردن بهش رو هم نداشتن ...
اون یه شیر بود ... به این زودی ها میدون رو وا نمیداد ... تا جایی که میتونست پاره پارشون کرد
اما اونها هم تا جایی که میتونستن از این فرصت برای زخمی کردنش و آسیب رسوندن بهش استفاده کردن
و بعد متفرق شدن ...
هوا تاریک شد ... دراز کشیده بود وسط دشتی که فکر می کرد داره بهش فرمانروایی می کنه
خیلی ها دیده بودن که کفتارها چه بلایی سرش آوردن ...
ناراحت بود ... غرورش شکسته بود ... به آسمون نگاه می کرد
به گله فکر می کرد ... گله گربه صفتی که تنهاش گذاشتن و رفتن
به بلایی که بعد سرش اومد ... به بهایی که برای شیر بودن پرداخته بود
و حالا دیگه اون یه شیر تنها بود ...
بدون گله !
شب زخم هاش رو مخفی کرده بود ... کسی نمیتونست زخماشو ببینه !
شب دوست خوبی به نظر میومد ! گرچه تا به حال چندان توجهی بهش نکرده بود ...
اما انگار تنها چیزی بود که در شرایط جدید به دادش رسیده بود ...
شب رو به عنوان دوست جدیدش پذیرفت ... تصمیم گرفت از اون لحظه به بعد هرجا میره با دوست جدیدش بره !
و زمانی که دوستش همراهش نبود هیچ جا "آفتابی" نشه ...
شیر و شب ... کلی زخم ... یه خاطره فراموش نشدنی
و یه درس بزرگ ...
مدت ها از اون اتفاق می گذره ... هنوز هم وقتی با دوستش تنهاست نگاهی به زخم هاش میندازه ...
زخم هایی که هرگز خوب نشدن ! چون اون یه شیر بود ...
هنوز هم یه شیره ... و دوست جدیدش هم همیشه در تلاشه که این موضوع رو بهش یادآوری کنه ...
همینطور حس شکارش که قبلن یه حس هم تراز با باقی احساساتش بود ... و الان تبدیل شده به یه حس برتر که از سمت دوست جدیدش بهش منتقل میشه و گاهی دیگه هیچ کنترلی روش نداره !
روی طبیعتش ... روی شیر بودنش ... و هرچه که به دنبال عبارت "یه شیر زخمی و مطرود و یه شب تاریک" میاد...
سلام
امشب به صورت خیلی اتفاقی بچه ها بهم پیشنهاد دادن که بریم آب تنی کنیم ... معمولن خودم می بردمشون اما این بار اونا پیشنهاد دادن و من هم اوکی دادم ... به هر حال رفتیم و جای شما هم خالی بود ... و الان رسیدم خونه ... توی راه چون من قبلش با دوچرخه رفته بودم پیش یکی از دوستام و بعد دوچرخه رو هم گذاشتم خونشون و رفتیم و ...
بعد با دوچرخه برگشتم و به مسیر طولانی رو توی یه جاده تاریک طی کردم ... گرچه مسیر خونه اصلا از اون سمت نبود اما نمیدونم چرا دلم هوس یه همچین مسیری رو کرده بود ! تقریبن دور قمری زدم تا رسیدم خونه ...
جاتون خالی تا دلتون بخواد تاریکی بود و فقط نور آسمون ... و نور چراغ هایی که از دور سو سو میزدن
و منم رکاب می زدم ! و داشتم فکر می کردم ... دقیقن این لحظه همون جاییه که من قصد کردم فکرام رو بنویسم که ناگهان این اتفاق می افته ...
اول صدای چند تا سگ که معمولا به کسی که روی موتور یا دوچرخه باشه یه همچین واکنشی نشون میدن ... و بعدش من که هرجا رو نگاه می کردم نمیتونستم ببینمشون چون خیلی تاریک بود و فقط صداشون رو می شنیدم که تعدادشون زیاد بود و داشتن نزدیک می شدن
منم شروع کردم به فرار ! اما چون دوچرخه روی دنده سبُک گیر کرده بود و نمی شد سنگین ترش کرد و سریع تر فرار کرد ... سرعتم به سرعت ایده آل برای فرار نرسید
یه نگاه به عقبم کردم و دیدم یکیشون که خیلی درشت و گردن کلفت هم بود خیلی بهم نزدیک شده و اگه همینطوری ادامه بدم ... تجربه بهم می گفت که اونم ادامه میده و منو می گیره ! بعد بیا و درستش کن ... اینه که راه نگوشیِیشِن به ذهنم رسید ! چیزی که با صحبت قابل حله رو چرا به خاک و خون بکشیم !
اول برگشتم و سرش داد کشیدم ببینم میره یا نه که دیدم نرفت !
بعد یه مرتبه ترمز گرفتم و از دوچرخه پیاده شدم و اونم ایستاد ! بعدم کلی باهاش دعوا کردم ... که تو فرهنگ نداری ؟ شعور نداری ؟ تقصیر منه که اینقدر با شماها رفیقم و اینا ! و یه نگاهی سرشار از جمله ی "حاجی تو خیلی اوضات خرابه" بهم کرد و سرش و انداخت پایین و دوستاش هم یه سری به نشانه " این یارو رد داده" تکون دادن و متفرق شدن
و فقط می خواستن من تا اینجا نوشتنم بره تو حاشیه و از اینجا به بعد اصل ماجرا رو بنویسم
قبل از این حمله انتحاری داشتم به این فکر می کردم که اونطور که خوندم 99 درصد فضای اتم ها رو فضای خالی تشکیل میده ! و بدن ما و در کل هر چیزی از اتم تشکل شده اما میبینید که ساختارش طوری نیست که خالی به نظر بیاد !
درسته که از مجموعی از فضاهای خالی 99 درصدی تشکیل شده اما با اینکه اون فضاهای خالی ماهیتش رو تشکیل دادن ... چیزی که ساخته شده ممکنه اصلن فکر ما رو حتا به سمت این موضوع هم نبره ! و بگیم چطور ممکنه !
و این رو با خودم مقایسه کردم ... اینکه من زمانی که دانش آموز بودم ... خیلی نویسنده قوی ای بودم اما فقط متن طنز می نوشتم !
یادمه زنگ های انشا رو بچه های کلاس به صورت داوطلبانه به من اختصاص میدادن و من هم داستان های طنز می نوشتم و کل زنگ رو می خوندمشون
و یادم نمیره که علاوه بر بچه ها گاهی معلم هامون هم به حدی می خندیدن که اشک از چشماشون میومد ... بچه های کلاس هم که همه کبود می شدن ...
خلاقیتم توی خلق نوشته های خنده دار مرگبار خیلی زیاد بود ...
بعد به موسیقی هایی که گوش میدادم فکر کردم ! شادمهر عقیلی و گروه آرین و دیگه بعد که خیلی خارجی شده بودم اسکوتر و 666 و ...
در کل سبک های شاد و ریتمیک ...
رفتارهای اجتماعیم هم خیلی با حالا تفاوت داشت ... با دوستام ارتباط خوبی داشتم ... بگو ... بخند ... برو بیرون ! مسخره بازی ...
اما بعدش رو دقیقن یادم نمیاد ... یه فضای خالی که 99 درصد حالت فعلیم به اون مربوطه و وقتی بهش فکر می کنم تصور درستی ازش ندارم
چی شد که من به این سمت گرایش پیدا کردم ! دقیقن چه اتفاقی افتاد که تم شخصیتم به قول محمد دوستم "DooM" شد ؟
روابط اجتماعیم به سمت صفر میل کرد ... اعتماد به نفس به زیر خط زجر رسید ... آهنگ های مورد علاقه ام شدن موزیک های متال ( که توی وبلاگ قرار نمیدم معمولن ) و موزیک های روانگردان و تند و یا ملایم و خیلی آروم که خودش میتونه نشانه پیشروی به سمت چند قطبی شدن یا شاید حضور در این حالت باشه
و نوشته هایی که معمولن هیچ قسمت طنز و خنده آوری که درشون نیست هیچ ! اکثرن بک گراندهای تاریک و تیره و تار دارن !
گرچه الان بهتر شده و حس می کنم به خاطر اندروفینیه که قبلن نبوده و الان هست خدا رو شکر و امیدوارم همیشه باشه ...
اون فضای خالی مثل یه خواب میمونه ... انگار به یه خواب خیلی عمیق فرو رفتم ... خوابی که در اون روحم رو عمل کردن ... روحم به یه چیز دیگری تبدیل شده ... و بعد بیدار شدم ... اما اینی که بیدار شده دیگه اونی نبوده که به خواب رفته !
بعضی ها وقتی به عقب فکر می کنند ... منظورم اونهایی هست که تغییر کردن ... خیلی ناراحتن و عذاب می کشن و ...
شاید من هم یه دوره ای این حس بهم دست داد ! حسی که آدم با شخصیت جدیدش غریبست ! انگار یکی دیگه رو داره درون خودش تحمل می کنه ...
بعد از طی شدن دوران نقاهت ... که با افسردگی و ناهنجاری های مقطعی همراهه ... کم کم آدم با این شخصیت جدید خو می گیره ... کم کم شروع می کنه باهاش وارد مذاکره شدن و دیگه دعوایی باهاش نداره
و بعد که توضیحاتش رو گوش میده ... متوجه میشه که چندان هم بد به نظر نمیاد ! حتا کم کم به این نتیجه میرسه که میتونه مدت زمان زیادی رو باهاش سپری کنه بدون اینکه با آدمای آشنا با شخصیت قبلش ارتباطی داشته باشه و احساس نیازی نسبت به وجودشون داشته باشه
شاید تمام این اتفاق ها توی ناخودآگاه می افتن ... اما در کل این موجود جدیدی که رشد می کنه کاملن تفاوتش با موجودیت قبلش مشخصه !
و اون فضای خالی ... که شاید چون غرق درش شده بودم متوجه اش نبودم ! شاید اصلن خالی نبوده و فقط خیلی عمیق و گسترده بوده ! طوری که حس می کردم از همه طرف خالیه ! در صورتی که درش گم شده بودم و اصل ماجرا خیلی بزرگ و پر بوده !
به هر حال ... خواستم اگر این نوشته ها رو می خونید و به نظرتون خیلی دارک میان ... این رو مد نظر داشته باشید که من یه زمانی هم اونطوری که گفتم بودم ... و شاید اگر شرایطش پیش بیاد بتونم دوباره اون شخصیت رو هم زنده کنم
گرچه از بس با این شخصیت جدید بودم این مدت دیگه خودم هم علاقه ندارم که اون شخصیت بیدار بشه یا زنده بشه یا ...
اما شاید نیازی هم نباشه به این کار ! شاید بشه از روش تقلب کرد ... به هر حال جفتشون یه جا بودن ...
الان هم دیگه حسابی خسته ام ... به محض ورودم به خونه هم این دو تا خوشکل رفتن تو اتاقم !
شاید بدونید که سگا از نظر هوشی مثل بچه های 2 ساله هستن ! از نظر احساسی و رفتاری هم دقیقن مثل بچه ها میمونن ...
اینا هم منتظرن که من برسم خونه ... و میرن توی اتاقم منتظر میشن تا من برم ... یکیشون میره زیر پتوم و اون یکی روی پتوم ...
منم یه دستم زیر پتو و اون یکی روی پتو و نازشون می کنم و سه تایی خوابمون می بره !
بچه ان دیگه ...
بریم بخوابیم که این بچه ها الان که نگاشون کردم غش کردن دقیقن وسط رختخوابم ! اگه یه ذره دیگه خوابشون عمیق بشه بیدار کردنشون خیلی بیرحمانست ... برم یه تکونی بدم بهشون وگرنه باید یه جا دیگه بخوابم :دی
شب بخیر !
راستی در مورد موضوعی که درباره اش صحبت کردم و یه سری موضوع جالب دیگه این مطلب رو مطالعه کنید
در پناه خدا ...
همون طور که در ارسال قبل هم گفتم ذهنم درگیر یه سری مسائل شده که دوست دارم کم کم در موردشون صحبت کنم
مواردی که در این ارسال قصد دارم ازشون صحبت کنم مربوط به چیزهایی هستند که نمیدونم چطور باید بهشون فکر کنم
برای شروع اینطور تصور کنیم که دنیای ما 2 بعدیه ... ما که در یک دنیای دو بعدی زندگی می کنیم توانایی درک یک دنیای 2 بعدی رو داریم ... ممکنه این دنیای دو بعدی مثل یک نقاشی روی کاغذ در یک فضای 3 بعدی قرار داشته باشه
اما چون ذهن ما در یک دنیای 2 بعدی شکل گرفته اصلا متوجه اون فضای 3 بعدی پیرامونش نیست ... ممکنه حتا دنیاهای فوق العاده زیادی به صورت 2 بعدی مشابه دنیای ما در فاصله بسیار کمی از ما قرار داشته باشن ... اما ما قادر به درکشون نیستیم چون اگر بخواهیم اونها رو درک کنیم و یا مشاهده کنیم ناگزیر به درک فضایی با ابعاد بالاتر و حداقل 3 بعد میشیم ... و این همون کاریه که قادر به انجامش نیستیم
با این ذهنیت به دنیای خودمون فکر کنیم ... در جایی خوندم که در فاصله بین من و این مانیتور که الان روبروی منه دنیاهای بسیار وجود دارند
البته در ابعاد بالاتر ... مثلن دنیاهای 9 بعدی ... اما چون ذهن ما قادر به درک دنیایی که ابعادش بیشتر از 3 بعد باشه نیست ... به همین دلیل هست که متوجه وجود اون دنیاها نمیشیم !
من به این موضوع هم فکر کردم که ممکنه جهان هایی با توجه به روابط ریاضی شاید نه چندان پیچیده ... در این جهان های چندین بعدی وجود داشته باشند ... که به اندازه جهان ما وسیع هستند ... و در یک فضای میکروسکوپی چندین بعدی بین صورت من و این مانیتور قرار گرفتند ...
شگفت انگیزه ! وقتی به یه همچین مسائلی فکر می کنم دغدغه ها و حتا فعالیت های روزمره خودمون به نظرم خیلی خنده دار و ابلهانه میاد
گرچه ذهن ما به دلیل حضور در دنیایی با این ابعاد و این فیزیک شاید نمیتونه جور دیگه ای باشه ... اما شاید اگر در جهانی با ابعاد بالاتر بودیم ... در مقایسه با این دنیا اینقدر آپشن های متنوع تری میداشتیم که مشابه یه نقاشی که روی کاغذ دو بعدی رسم شده و وقتی بهش فکر می کنیم میگیم چقدر محدوده ... وقتی به یک جهان 3 بعدی فکر می کردیم می گفتیم چقدر محدوده
گرچه این رو هم خوندم که دنیای ما با این قوانین فیزیکی اگر تعداد ابعادش کمتر یا بیشتر می بود از هم فرو می پاشید ... پس حتمن قوانین و افکار هم در جهان هایی با ابعاد متفاوت دستخوش تغییر میشن ... و ماهیت ما و اندیشه ما به کلی به هم میریزه
و این من رو به فکر کسانی که از دنیای ما میرن فرو برد ... صحبت هایی که در مورد تجربه پس از مرگ میشه ... شاید این فقط به انتقال باشه ... به سمت جهانی با ماهیت متفاوت که شاید همین الان هم ما در اون یا اون در ما باشه و فقط ما قادر به درکش نباشیم ... و احتمالن پس از اینکه من از این دنیا میرم وارد جهانی میشم که به کل افکارم و نوع دیدم رو به همه چیز تغییر میده ...
سوال بزرگ و عجیبیه ... در مورد پاسخش که خوب مطمئن نیستم و در حقیقت هیچ نمیدونم ... اما به تفکر و مطالعه به این شکل در موردش علاقه دارم ...
در این قسمت پایه سوالاتی که در ذهنم مطرح شده بود بر این اساس بودن که شاید جهانی که در اون هستیم ماهیت ذهن و تفکر ما رو شکل میده
و در ادامه این موضوع من رو برد به یه سمت دیگه ... اینکه اگر کسی در زمان جابجا بشه ... چه اتفاقی برای مکان قبلش می افته !
به فرض من الان جلوی چشم شما در زمان سفر می کنم ... و میرم به زمانی که شما 5 ساله بودید ... خوب این تجربه منه ! تجربه شما چیه که یه نفر جلوی چشمتون در زمان سفر می کنه ؟ و اگر شما هم میرید به ادامه زندگیتون می پردازید ... پس اون کسی که من میرم پیشش و 5 سالشه کیه ؟ چون من احساس نمی کنم اگر من تصمیم بگیرم سفر کنم هرچیزی که اطرافمه نابود بشه
مگر اینکه فقط من باشم و بس !
و این باز من رو رسوند به بحث قبل ... شاید ما در این تجربه وارد ابعادی میشیم که ذهنمون به دلیل وجودمون در دنیای 3 بعدی قادر به درکش نیست ... شاید خیلی چیزها رو تجربه می کنیم بدون اینکه متوجه بشیم و فقط زمانی هوشیاری خودمون رو به دست میاریم که دوباره در یک فضای 3 بعدی با یک بعد زمانی قرار می گیریم !
و ما بین این موضوع هر اتفاقی که می افته رو ... حداقل به یاد نمیاریم ... شاید درکش کنیم اما زمانی که به حالت عادی بر می گردیم دیگه حتا اگر هم در ذهنمون باشه به این دلیل که ذهن قادر به تحلیلش نیست ... از یادمون میره ! و یا یادآوری نمیشه اصلن ...
شاید هم جفتش اتفاق می افته ... هم شما به زندگیتون میرسید و هم من بر می گردم به زمانی که شما 5 سالتونه !
اما اگر نه ... احتمالن تجربه ای خواهیم داشت که درکش نمی کنیم ... الان داشتم برای بار چندم فیلم جومانجی رو میدیدم ... فیلمی که احتمالن همه دیدیمش ... و زمانی که جومانجی به پایان رسید و همه چیز دوباره برگشت به 26 سال قبل یه سری از این سوالات دوباره در ذهنم جرقه اشون زده شد ... و فکر می کنم دوباره باید کتاب بخونم در این مورد ...
من گاهی از خودم می پرسیدم که اگر تمام چیزی که من میبینم و درک می کنم ساخته ذهنم باشه چی میشه ... بعضی اوقات به نظرم عادلانه میومد ... مثل یه بازی کامپیوتری ... که همه کاری می کنیم بدون اینکه هیچ تاثیری داشته باشه روی کسی و همه چیز مجازیه ...
گاهی می گفتم شاید خدا ما رو اینطور برنامه ریزی کرده که به کمک چیزی که ذهنمون میسازه و در دنیای ساخته ذهنمون زندگی کنیم ... و بعد از این مرحله عبور کنیم ... امتحانمون رو میدیم اما کسی تحت تاثیر قرار نمی گیره و فقط ما امتحان میشیم ...
و بعد یکم موضوع رو ساده تر کردم ... حتا ممکنه من در یک آزمایش علمی قرار گرفته باشم ... البته این ایده رو در جای دیگه ای هم خونده بودم
که اگر ذهن ما در حال حاضر در یک آزمایشگاه متصل به یک سری کامپیوتر قرار داشته باشه و تمام چیزی که میبینیم و حس می کنیم یه محیط شبیه سازی شده باشه و ما رو مورد مطالعه قرار داده باشن چی ؟
احتمالن هرکاری هم که می کنیم الان داره برای اونها نمایش داده میشه ... خیلی جالبه ... آدم اینطوری که فکر می کنه دیگه خیلی توی انجام خیلی کارها احتیاط می کنه و میگه " اوه داره ضبط میشه همه اش :دی"
واقعن این هم محتمله و ممکنه این چیزی که من دارم میبینم شبیه سازی شده باشه ... شما اصلن وجود نداشته باشید ... هرگز مطمئن نیستم که شما واقعن وجود دارید اما خوب ... دوست دارم که وجود داشته باشید ... شاید میتونستم طور دیگه ای باشم ... اما فعلن اینطور هستم
و این فاز دوم سوالاتیه که در ذهنم خلق میشه ... شاید جهان پیرامون من ساخته ذهنمه و ماهیتش رو ذهنم خلق کرده !
به هر حال هرچه که هست ... به عقیده من ما هنوز در استفاده از ذهنمون ناتوانیم ... من که فکر می کنم اگر کسی یاد بگیره که چطور میشه حداکثر بهره رو از قدرت ذهن برد ... دیگه مانعی براش وجود نداشته باشه ... به خصوص اگر جهان یا قسمتی از اون ساخته ذهن ما باشه و تمام محدودیت هامون برگرده به قوانینی که ذهنمون به خاطر عدم استفاده از قسمت های خاصیش ایجاد کرده تا همه چیز طبیعی به نظر بیاد ! یعنی طبیعی به نظر بیاد که نمیتونیم زیر آب نفس بکشیم یا پرواز کنیم توی آسمون یا ...
شاید همه اش ذهنی باشه !
در هر صورت این مدل افکار خیلی در ذهنم با هم درگیر میشن و گاهی دست از کارهای روزمره ام می کشم و میرم توی فکر ... که اصلن آیا این روزمرگی ممکنه باعث شده باشه من فراموش کنم که کی هستم و کجا هستم و اصلن هدف چیه از بودن من ؟
اینها من رو بیشتر به فکر خدا میندازه ... احتمالن یه جایی یه سری مانیتور وجود داره ... حالا شاید در اشکال و ماهیت های متفاوت .... و بله ! داره همه اش ضبط میشه ...
اما امیدوارم واقعی باشه ... و به بهترین شکل پیش بره ... و روزی چشمام رو باز نکنم و ببینم یه موجود آزمایشگاهی بودم ...
و بهم بگن تبریک میگیم ... شما این آزمایش رو با موفقیت پشت سر گذاشتید ...
البته اونطوری هم جالب میشه به شرطی که وقتی چشمام رو باز می کنم با چیز جالب تری مواجه بشم از اینکه الان هست ... و همه کسانی که دوستشون دارم رو هم داشته باشم و همه اش رویا نبوده باشه ...
که خوب در این موارد ذهنم پاسخی نداره اما قلبم داره می خنده و میگه "حاجی با کی کار داری ؟ برو بخواب که فیلم زیاد دیدی رد دادی !"
خوب ... اگر باز هم چرت و پرت نوشتم و تحمل کردید ازتون تشکر می کنم ... یادمه یه دفعه به صورت کثیفی به مکالمه 2 نفر در مورد این وبلاگ دسترسی پیدا کرده بودم
و یکیشون سوال کرده بود خوب چی نوشته جدیدن ؟ و اون یکی گفته بود هیچی بابا همون ...های همیشگی !
:دی امیدوارم از این سه نقطه های همیشگی من زیاد خسته نشید ... مغزی که دائم توی رویا و توهمات خودشه سخته که چیز درست و حسابی ازش استخراج کنیم
در حال حاضر که دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه یعنی این کیبوردم حواسم رو پرت می کنه ... اینقدر که کلی از حرفایی که می خوام بنویسم رو در هنگام نوشتن یادم میره ...
شاید هم اون حرفا طوری نیستن که بشه نوشتشون و مغزم در حالت ناخودآگاهم فقط بهشون فکر می کنه !
ممم ... بهتره دیگه برم ... فعلن ...