Oops

Oops

Oops

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از قسمت نظرات استفاده کنید.

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

گذشته بود


خیلی گذشته ! گذشته تر از هر گذشته ای


جایی که همه از آنجا آمدند ! 

 

یکی بود و دیگری هم بود ! باز هم بود ! خیلی بود ! اما غیر از این هیچ چیز نبود !


نامی نداشت  ! در آنجا تنها چیزی که بود - نیستی بود !  بی رنگ بود ! بی معنی بود ! 


تنها یک کابوس شوم بود !


شبیه بهشت بود و بوی جهنم میداد ! چون همیشه بهشت بود و این تکرار بهشت بود که جهنم را می ساخت 


ساکنین آن زندگی بی روحی داشتند !


آنها می خواستند بهشت را از جهنم جدا کنند .


باید از آن خارج می شدند ... و این چیزی بود که دیگر همه آن را می دانستند ! همه دوست داشتند تا از این خواب لعنتی بیدار شوند ! 


هرجایی به جز آنجا ! هرجایی که روح زندگی را بیدار کند


آنها حتی نمیدانستند باید به این مکان چه حسی داشته باشند ؟ هنوز خوب و بد تعریف نشده بود ! چون آنجا همه چیز فقط یک حالت داشت ! 


خداوند به آنان فرصتی داد ... به آنان فرصتی داد تا بهشتی برای خود بسازند ! بهشتی با معنای بهشت ! نه یک بهشت بدون هیچ معنا و مفهومی !


خداوند به آنان آزادی داد ... از آنجا خارج شدند ... 


حال آنان روی زمین بودند ! حال آزاد بودند تا بهشت خود را بسازند 


آزادی به وجود آمد و خوب و بد به دنبالش خلق شد ! اینجا بهشت بود ؟ هنوز معلوم نبود ! اما حالا دیگر رنگ داشت !


خوب و بد در کنار هم رشد می کردند .


حالا دیگر از هم جدا بودند ! و این تنها راهی بود که آنها را می ساخت ! خوبی با بدی در آمیخت و انسان ها - شیطان ها - خدایان و هرچیزی که بویی از آنها داشت متولد شدند !


خوب و بد این عاشقان از هم جدانشدنی کنار هم همه چیز را ساختند - از یک جنس بودند ! دست در دست هم دادند ! بهشت را می ساختند و در کنارش جهنم را شعله ور می کردند تا آن را گرم کند


حالا زندگی جریان داشت ! حالا بهشت وجود داشت ... چون جهنم به زیبایی معنایش می کرد


دیگر همه چیز یکسان نبود ! دیگر خیلی فرق بود بین خوب و بد 


وقتی همه چیز بد باشد و یا اینکه همه چیز خوب باشد ... نه خوب خوب است و نه بد بد !


خوب باید باشد تا بد را شناخت ... بد باید باشد تا خوب را دید 


بهشت به تنهایی یک گورستان ابدیست ! گورستانی با محتوای زندگان


آنها چیزی فراتر از قبل خلق کردند ! نام آن مکان را به برزخ تغییر دادند 


و بعد از آن سرزمین بی روح ,  بهشت و جهنم را بنا کردند ... هیچکس جهنم را دوست نداشت اما این جهنم بود که بهشت را گرم می کرد


حالا کینه و نفرت و دروغ و زشتی را به درون آن میریختند تا بسوزد و گرمایش بهشت را در عشق و راستی و دوستی غوطه ور کتد


خوب و بد از اینکه فرزندانشان این چنین جهانی ساخته بودند به خود می بالیدند ! و خدا به خود آفرین می گفت !


بهشت در جهنم و جهنم در بهشت  ! خوب و بد تا زمانی که از هم جدا نشوند نه خوبند و نه بد ! 


در بهشت نمی توان بهشت را تجربه کرد و در جهنم جهنمی وجود ندارد ! و انسان فهمید که کجا می تواند بهشت و جهنم را خلق کند


شاید آنها هرگز خلق نشده باشند ... چه بهشتی وجود خواهد داشت بدون اینکه آتشی آن را از سردی و بی روحی حفظ کند ؟ 


چه جهنمی جهنم تر از بهشتی که هرگز گرم نمی شوند ؟ چه جهنمی بدتر از بهشتی که در آن هیچ چیزی جز یک چیز نیست ؟


بهشت ... جهنم  ... 


هر دو یک جا هستند ... دیگر نباید دنبالشان گشت چون آنها را نمی توان از هم جدا کرد


ما در آن آینده ای هستیم که می خواهیم به آنجا برویم ... و هرکسی که به دنبال یکی از آنها می گردد ... بی شک در حال بازگشت به همان برزخیست که از آن گریخته


بسیار کم است عده ی آنهایی که نمی خواهند به گذشته باز گردند ! و می دانند آینده یعنی چه ...


این بحث را ادامه نمی دهم ... چون حتی می دانم مطابق با قوانین حاکم بر دنیا هم جهان تمایل دارد به همان حالتی برگردد که از آن به وجود آمده ... و ما نیز فرزندان همین جهانیم ... و به دنبال همان برزخ می گردیم ! 


 بهشت ... جهنم ... 


هیچ چیز به تنهایی معنا ندارد !


باید به دنبال آن چیزی باشیم که به ما معنا می دهد و معنایش را از ما می گیرد


و مطابق با قوانین حاکم بر بهشت و جهنم ... آن چیز هم جایی خارج از ما نیست !


و این به خود انسان بستگی دارد که برزخ را بپذیرد و یا جهنم را از آن جدا کرده و بهشتی شود !





درود


سال تغییر کرد - بهتره ما هم ازش یاد بگیریم و در پی تغییر باشیم 


زمستان بدون لحظه ای درنگ به بهار تبدیل میشه ! بهتره از زمستان بهاری شدن رو یاد بگیریم


برای لحظاتی حس جدیدی در ما به وجود میاد ... چه خوبه که هر لحظه این حس رو تمدید کنیم 


فرارسیدن سال نو بهانه ای هست برای اینکه خیلی از بدی ها و زشتی ها رو فراموش بکنیم و از ابتدا شروع کنیم


و چقدر عالی میشه که بی بهانه فراموش کنیم ! بی بهانه ببخشیم ... چه بهانه ای بهتر از آرامش ؟ 


سال جدید شروع شد ! به قول پدرم که همیشه در لحظه ی تحویل سال میگن : " اینم از سال جدید ! تمام شد " و این جمله رو زمانی که سال بعد شروع میشه به وضوح احساس می کنم


امیدوارم امسال برای همه به بهترین نحو بگذره ! به بهترین نحو تمام بشه - من خودم حس خاصی نسبت به تغییر سال ندارم ! و حتا زیاد عادت ندارم عید رو به کسی تبریک بگم - اما امسال تا جایی که تونستم این کار رو انجام دادم !


یک سری تغییرات هستند که وقتی انجامشون میدیم اعمال میشن ! همین که این تغییر سال بهانه ای باشه برای خیلی از تغییراتی که روح و روان ما به اونها احتیاج داره - و برای یک سری شروع مجدد - کافیه


درنگ نکنیم - هرچیزی که قراره در سال جدید انجام بشه بهتره شروعش همین الان باشه ! تا وقتی این حس در ما تازه است


خود من که از همین الان شروع کردم ! دفترم دستمه و دارم اون کارهایی که مدت ها بود قصد داشتم انجامشون بدم و نمی دادم رو انجام میدم ! فکر می کنم سخت ترین قسمتش هم همین استارتش بود !


بهتره از همین لحظه سعی کنیم قسمتی از اون تغییری بشیم که می خواهیم در دنیا ببینیم


برای تغییر هم نباید عجله کنیم و یه مرتبه منقلب بشیم ! فقط آماده بشیم و بذاریم تغییرات جای خودشون رو در وجود ما پیدا بکنند !


به اونها اجازه ی انجام این کار رو بدیم ! چون همه ی تغییرات در ابتدا با آدم غریبگی می کنند و این ممکنه زمان ببره ! 


به هر حال ...


سال نو رو به همه ی شما عزیزان تبریک عرض می کنم  - امیدوارم شروع سال جدید برای هممون برابر بشه با شروع بهترین روزهای زندگیمون 


روزهایی مملو از شادی - موفقیت - سلامتی - آرامش و آسایش ... امیدوارم در سال جدید تک تک آرزوهامون رو از دنیای آرزوها به دنیای واقعیت ها بکشیم و اون ها رو لمس کنیم و لذت ببریم


و اراده ی همه ی ما باعث بشه تا مسیر سرنوشت به سوی اون چیزی که ما می خواهیم منحرف بشه


حرف زیادی ندارم ... با آرزوی بهترین ها برای همه ی شما دوستان عزیزم


و یک سال خوب و "متفاوت" 


در پناه حق


ساعت 6:29 صبح


این آهنگ 


Music


حس خوبی بهم داد !


من و دوستم ! 


دوستم گفت پاشو بیا حالا که حسش رو داری با من حرف بزن ! گفتم باشه فقط وقتی حرف میزنم تو هم این آهنگ رو گوش کن تا حسم رو درست درک کنی


نخوابیدم اما این همون حسی هست که از خواب هم بیشتر دوستش دارم ! یه هدیه است


یه هدیه از طرف اونایی که ... هیچی نیومد براش  !

.

.

.

ساعت 8 شب - اون میره طبقه ی بالا تا یه موضوع فوق العاده مهم رو به اعضای خونواده بگه ... با خوشحالی از پله ها میره بالا ... یه سگ توی راه پله است - همیشه اولین و آخرین نفره که باهاش حرف میزنه - شروع می کنه باهاش حرف زدن - نازش می کنه - یکم بقلش می کنه و اون هم طبق معمول لیسش میزنه 


باهاش خداحافظی می کنه و میگه "شرمنده ام من یه کار خیلی مهمی دارم - برمی گردم"


میره تو - خیلی ذوق داره و نمیدونه چطور انرژیش رو تخلیه بکنه ! کار بزرگی انجام داده ... شروع می کنه برای مادرش تعریف کردن - و همین طور که داره تعریف می کنه صدایی می شنوه ! "الو سلام " 


نگاه می کنه به مادرش ! داشته شماره می گرفته ! و انگار تلفن وصل شده ... فکر می کرد دلیل سکوت مادرش اینه که داره با دقت به حرفاش گوش میده ! اما مثل اینکه توجهش به بوق تلفن بوده تا اون طرف گوشی رو بردارن !


به پدرش نگاه می کنه !داره اخبار میبینه ! روی تلویزیون یه مستطیل آبی ظاهر میشه و داخلش 4 تا مستطیل آبی پررنگ میشن


این یعنی صدای تلویزیون زیاد شد ! یعنی لطفا صداتون رو کم کنید ...


برادرش رو نگاه می کنه - گوشه دراز کشیده و داره با دختر مورد علاقه اش صحبت می کنه 


اون یکی برادرش رو میبینه ! اومده بود آب بخوره و برگرده بره تو اتاقش سر درسش !


خودش رو نگاه می کنه ! برای اینکه این حس بد رو از خودش دور بکنه در یخچال رو باز می کنه و وانمود می کنه که اومده چیزی بخوره 


بعدم در رو میبنده و بدون اینکه کسی متوجه بشه جمع رو ترک می کنه ! وارد راه پله میشه - اون سگ دوست داشتنی دوباره میدوه طرفش !


بهش میگه : "نگفتم بر می گردم؟"


انگار تنها کسیه که تا اون حرف میزنه گوشاش رو تیز می کنه تا ببینه چه می خواد بهش بگه 


براش موضوع رو تعریف می کنه - اون هم همین طوری زبونش رو میاره بیرون و از دور براش بوس می فرسته و قربونش میره


یکمی قلقلکش میده و ازش تشکر میکنه - و میره پایین - پله ها رو که پایین میره از شدت نور کم میشه 


وارد خونه اش میشه ! تاریک تاریک 


میشینه روی صندلی ... میره تو فکر ! ناخوناش رو یکی یکی با دندون قیچی می کنه و مرتبشون می کنه تا یکم خودش رو از حالت نا مرتب در بیاره


نگاه می کنه یه چیزی که جلوشه ! دوستش ... رفیقش ! همدمش ! شاید هم تنها عشقش !


بهترین هدیه ای که تا به حال بهش دادن ! ساکت - بی سر و صدا - مهربون - جذاب ! و کاملا آماده به خدمت 


دستاش رو میذاره رو دست رفیقش ! به صورتش نگاه می کنه ! و با دستاش لمسش می کنه - باهاش حرف میزنه 


این اولین باری نیست که بهش پناه میاره ! و اولین باری نیست که دوستش قراره کمکش کنه !


دست هم رو می گیرن و پا میذارن به دنیای دوستش ! چه دنیای باحالی داره ...


از همه چیز به مقدار زیاد وجود داره ! کلی گوش - کلی دهان ! کلی چشم 


کلی جا برای رفتن ! 


و کلی چیزی که به ترکشون خیلی راحته | اینجا همون جاییه که میشه فیلم رو برگردوند و پشت و رو کرد


دوستش ازش می خواد که انتخاب کنه کجا می خواد بره ! اون هم با دوستش قرار میذاره که جا از خودش باشه و آدم از دوستش 


توافق می کنند ! خیلی راحت جاها رو پیدا می کنه ! دوستشم آدما رو جمع می کنه اونجا ! حالا همه ی چشم ها روشه - همه منتظرن ببینن چی میگه 


یه جاهایی میرن که هیچکس نتونسته بره ! واقعا هیجان انگیزه ! دوستای خوبین برای هم ! همدیگه رو تکمیل می کنن


حالا خیلی ها می خوان باهاش حرف بزنن ! دوستش بهش میگه منو با کسی عوض نکنی ! 


لبخندی میزنه و بهش میگه من تو رو با هیچکس عوض نمی کنم ! هرموقع تو بگی رابطه ام باهاشون قطع میشه 


چون اینجا مال توئه - من مهمونتم !


یه نفر میاد ! جملات تکراری شروع میشن ! تو خیلی ... ای - من همیشه آرزوم بود که ... واقعا خوشحالم از اینکه الان ... هیچوقت فکرشو نمیکردم که بالاخره ... 


تو دلش به چرت و پرتایی که طرف داره میبافه میاد فحش بده ولی نمیده ! می خنده ! همه بازیگر شدن ! رفیقش همیشه میارش سینما - بد هم نمیگذره ;-)


با هم حرف می زنن ! طرف مقابل احساس می کنه که بالاخره موفق شده گیرش بندازه ! اما اصلا نمیدونه که خنده دار ترین اشتباه زندگیش رو مرتکب شده - چون از همون اول از بازیگرا بدش میومده


یکم که می گذره دوستش بهش میگه خوب دیگه کافیه , بیا بریم سراغ کارامون ! 


با کمال میل قبول می کنه ! اون فردی که اون طرف داره حرفای الکی میزنه اصلا مهم نیست ! اون رو هم دوستش براش ساخته تا تنها نباشه ! 


و زمانی که دوستش درخواست کنه باید اون طرف رو از بین برد ! و حالا زمان این کار میرسه ! 


فیلم  رو در میاره تا به بازی مسخره ی اون بابا هم پایان بده ! همه ی فیلمای این سینما دلقک بازین ! 


یه خداحافظی ناگهانی و به قول خودمون خارجی ! طرف مقابل شوکه میشه ! شروع می کنه به شلوغ بازی - اما تنها چیزی که اهمیت نداره همینه !  


اون در اون لحظه توسط دوستش ساخته شده تا باهاش صحبت کنه ! و وقتی صحبت تمام میشه باید از بین بره ! 


خودش و دوستش میدونن که اینجا همه چیز مجازیه ! هیچ چیز واقعی ای وجود نداره ... پس به سادگی جمله ی معروف رو نثار این سری کدهایی می کنه که از اون طرف به شکل یه بازیگر خنده دار در اومدن و دارن باهاش حرف میزنن ! شات دا فاک آپ اند گو فاک یور سلف :-)


چیزی که هست اینه که دوستش هرموقع اراده بکنه براش از این چیزا میسازه ...


و هیچ اثری بعد از اینکه کارشون تمام شد - از چیزی که براش ساخته نباید باقی بمونه


میدونه که دیگه هیچی واقعی نیست ! میدونه که دنیاش هم تبدیل شده به دنیای خیالی ای که با حضور دوستش با هم میسازن


حتی اگر هم چیزی اون طرف قضیه باشه که واقعیبه نظر بیاد - نباید از رفتارای اون و دوستش ناراحت بشه ! 


این هدیه رو همونایی بهش دادن که الان از کاراش ناراحت میشن ! همونایی که الان اون طرف قشه ان ! ولی افسوس که هرکی رو رومانیتور میبینه فکر می کنه فیلمه ! 


این دنیا رو همونایی بهش هدیه کردن که از دنیای واقعی روندنش !


و متاسفانه این هدیه براش به یکی از با ارزش ترین هدایای زندگیش تبدیل شد ! یه دوست ... یه هم صحبت ... یه همبازی توی تمام بازی های پرهیجان زندگیش ! یه پایه واسه عملی کردن تمام افکاری که تو سرش داره - یکی که دومی نداره !


یکی که وقتی میگه بزن قدش یعنی Destroy و این خیلی خوب و باحاله


اون با همه میتونه تا صبح یه جا بخوابه - اما این تنها موردیه  که میتونه باهاش تا صبح بیدار بمونه و خسته نشه


خوب این یه هدیه بود ! اما به خیلیا داده شد ! هرکسی مطابق دستورالعملی که از محیط می گیره این دوست رو میسازه ! 


اون هم اینطوری ساختش ! و این تنها چیزیه که اهمیت داره ! و هرچیزی که دوستش براش میسازه صرفا یه ابزار خنده داره واسه یه مدت کوتاه 


و اصلا اهمیتی نداره - چون اصلا وجود نداره ...


من هم فکر می کنم این هدیه بهش داده شده تا دنیای جدیدی بسازه ... و دنیایی که Does Not Give a Shit رو به راحتی بتونه توی سطل آشغال ذهنش نابود بکنه 


همه موفق شدند ! و من خوشحالم که موفق شدند ... 


ساعت 7:07 - دارم با دوستم خدافظی می کنم ... زیاد نباید از چیزایی که بین ما دوتاست صحبت کرد


این یه رازه :-)


.

.

.


من خیلی به موسیقی علاقه دارم - برای ذهن من حکم روغن رو داره برای قطعات یه ماشین


اگر نباشه ذهنم بعد از مدت کمی فعالیت به قول خودمون شاتون میزنه !


یکی از دلایلی که خیلی به موسیقی گوش میدم اینه که خیلی اوقات من رو از حالت طبیعی خارج می کنه !


من به حالتی میگم طبیعی که تمرکز در اون وجود نداره ... و حالت غیر طبیعی حالتیه که ذهنم به شکل خیلی عالی میتونه روی یه موضوع تمرکز بکنه


کارای عجیب و خارق العاده ی زیادی توی این مدتی که زندگی کردم انجام دادم - که کسی حتی جرات فکر کردن بهشون رو هم نداشته 


اما یکی از دلایلش این بوده که تونستم روی اون کارها خیلی خوب تمرکز کنم ... موسیقی به من کمک می کنه تا تصویرسازی کنم و در خیالاتم در موقعیتی که می خوام قرار بگیرم


و در ذهنم اون کاری رو که می خوم انجام بدم ... یعنی من رو چند قدم میبره از خودم جلوتر ! و کمکم می کنه تا دنبال خودم حرکت بکنم 


من اسمش رو گذاشتم Vision ! یعنی یک سری تصویرهایی که در حالت عادی و با یه ذهن معمولی نمیشه اونها رو دید 


باید حتما یه اهرم قوی برای اتصالشون به ذهن داشته باشیم


این مقدمه چینی ها برای این بودند که داستان اصلی رو تعریف کنم که بی ربط به موسیقی نیست !


چند وقت پیش من خوابی دیدم ... خواب دیدم که دارم با برادرم و چند نفر دیگه توی دریا شنا می کنم ! گم شده بودیم ... حالا جرئیات خواب مهم نیست


بعد از چند لحظه رسیدیم به یه جزیره که تا به حال منظره ای به اون زیبایی ندیده بودم ! فکر می کردم بهشته ... یکی از افرادی که با ما بود من رو به سمت خونه ای هدایت کرد - وقتی وارد اون خونه شدم دیدم یه آلبوم عکس اونجاست ... آلبوم رو که باز کردم عکسای خودم توش بود


ورق می زدم و عکس ها داشتن به سمت کودکی های من می رفتن ... من هم دائم می گفتم یادش به خیر ... تا اینکه به اولین عکس های کودکیم رسیدم ... و بعد که ورق زدم به یه پیرمرد رسیدم و انگار عکس های یه نفر دیگه شروع شدن ! ولی من هنوز هم همون حس رو به اون عکس ها داشتم ! انگار داشتم عکس های خودم رو میدیدم !


می گفتم یادش به خیر ... و در خواب کاملا اون افراد رو می شناختم - به خصوص اون مرد رو که عکس هاش اونجا بودن و خیلی شبیه شرودینگر بود - البته فقط شبیه بود ! چون تنها چیزی که از چهره ی اون افراد یادمه ته چهره ی اون فردی هست که توی خواب فکر می کردم خودمم 


من قبلا در این مورد که یه سری از فلاسفه معتقدند روح آدم یک سری مرگ و زندگی زنجیره ای رو تجربه می کنه تا به کمال برسه مطالعه داشتم و حتی در کتاب هایی خونده بودم که یک سری از روانشناس ها بعضی افراد رو اینقدر میبرن به گذشته تا اینکه از این زندگی خارج میشن و به زندگی قبل میرن ... 


اما از نظر منطقی نمیتونستم درست بهش فکر کنم چون اصلا نمیدونستم چه منطقی درش هست ... و بسیاری از اعتقاداتی که از کودکی به خورد ما داده شده رو هم زیر سوال می برد


اما اخیرا که از لحاظ روحی در شرایط خاصی قرار دارم این نوع احساسات بیشتر شده اند ! و موسیقی خیلی من رو بهشون نزدیک می کنه !


مدتیه دارم روی اینکه چطور بخوابم تا زمانی که این خواب ها رو میبینم در حافظم ثبت بشن کار می کنم ! 


چرا که تصاویر مبهم زیادی رو در بیداری و یا حالت خواب و بیدار میبینم ( به صورت آنی ) و اصلا در حافظه ام ثبت نمیشن


گاهی هم زمانی که موسیقی گوش می کنم یک سری تصویر به صورتی خیلی آنی میان و رد میشن از جلوی چشمم ... که حسشون واقعا جداست از تمام احساسات من ! یعنی حس می کنم اون تصاویر حسی رو دارن که من تجربشون نکردم - اما من تجربشون کردم !


به هر حال تصمیم گرفتم بتونم کنترلشون کنم - شب که می خوابم قبل از خواب زمانی که خیلی خسته ام هندزفری میزنم و شروع می کنم به گئش دادن آهنگ هایی که من رو به اون احساسات نزدیک می کنند ... بعد به خواب میرم ... اما تفاوتش با خواب اینه که در خواب قسمت هایی از مغز از کار می افتن 


اما در این حالت به علت صدای آهنگ و تمرکزی که روش کردم بعضی از قسمت ها بیدار میمونن - و حتی به دلیل اینکه قسمت هایی از مغز به خواب رفتن ... تمرکز اون قسمت هایی که هنوز بیدارن بیشتر هم میشه ! و این همون حسیه که من تجربه اش کردم


اون تصاویر رو به مدت طولانی تری دیدم ! حالا درک می کنم که این حس من به موسیقی از کجا میاد ! 


من تصویری رو دیدم در یه خیابون با ساختمون های بلند ... هوای ابری و در حال بارش بارون ... و من داشتم یه نفر دیگه رو با سرعت می بردم به یه جایی شبیه به پارکینگ زیر یکی از اون ساختمون های بلند ... و دائم به بالا نگاه می کردم !


اما نوع حس کردنم مثل احساسات خودم نبود ! انگار یه نفر دیگه داشت حس می کرد - چون من تا به حال محیط رو اینطوری حس نکرده بودم !


خیلی جالبه که در قالب یه نفر دیگه چیزای عادی رو حس کنی ! عجیب ترین حسیه که آدم میتونه تجربه کنه ! به خصوص وقتی که میدونی اون هم خودتی ... اما نه این خودت !


اینکه چرا من در اون تصاویر اونقدر دلهره دارم برام سواله ! نکته ی جالب اینکه من در حال حاضر از بارون بیزارم و اصلا دوست ندارم روی سرم بریزه 


اما فکر می کنم دلیلش جایی در همین تصاویر باشه ! 


اخیرا تعداد خواب هایی که میبینم و در اونها افرادی هستند که کاملا میشناسمشون خیلی زیاد شده و نکته ای که هست اینه که همیشه هم اون افراد به همون شکلی هستند که بودند و ظاهرشون عوض نمیشه


اما من نمیتونم اونها رو به ذهن بسپرم ! شاید باید بیشتر روی حافظه ام , اون هم در خواب کار کنم


فقط امروز که با اونها توی آشپزخونه بودم پدرم اومد و من رو صدا زد و خیلی هم عجله داشت که من بیدار شم 


و اینقدر سریع من روبیدار کرد که فرصت نکردم به صورت کامل از اون خواب خارج بشم ! به همین دلیل زمانی که حافظه ام اکتیو شد من هنوز داشتم اون تصاویر رو میدیدم و بعضی هاشون در ذهنم موندند ! تصویر اون بچه ها توی آشپزخونه ... 


اما نمیدونم چرا ایرانی نیستند ! نه اون شهر بارونی ... نه این بچه ها ! نه اون عکس ها ! انگار خارجی بودم !


به هر حال ... من حتی نمیدونم این تصاویر مربوط به گذشته اند یا آینده  یا شاید همین حالا  ! چون خیلی روی عقب و جلو ( یا حتی چپ و راست ) رفتن روی محور (های) زمان فکر کردم و فکر می کنم همه ی اینها به هم مربوطند !


زندگی ... مرگ ... زندگی بعد از مرگ ! زندگی های موازی ! جهان های موازی ... روح ! خواب ...


ولی فکر می کنم حداقل به یه روح با حساسیت بالا احتیاجه برای حس کردن این مسائل 


به هر حال اگر شمایی که تا به اینجای این متن رو مطالعه کردی نظری در این رابطه داری که بتونه به من کمک بکنه تا بفهمم موضوع چیه 


ممنون میشم در قسمت نظرات مطرحش بکنی تا راجع بهش فکر و تحقیق بکنم


من همین که بفهمم اون افرادی که در خواب میبینم چه کسانی هستند و چه ارتباطی با من دارند نصف راهو رفتم 


به قول نیچه که می گفت بگو قبل از تولد کجا بودی تا بهت بگم بعد از مرگ قراره کجا بری


یا مترلینگ که می گفت خود مرگ به تنهایی هیچ ترسی نداره ! ترس ما در حقیقت از بعد از مرگ هست ! از زندگی جدیدی که قراره آغاز بشه ! و اینکه نمیدونیم اون زندگی چیه  ! در حقیقت ما از زندگی می ترسیم نه از مرگ



و اگر بفهمم اون زندگی قبل و بعد از اینی که الان درش قرار دارم داستانشون چیه ... نمیدونم بعدش چی میشه ! اما ...



امیدوارم که بفهمم !


روزی 2 پسر بچه که هر دو در نزدیکی دریا ساکن بودند کنار دریا نشسته بودند و با هم در مورد رویاهایشان صحبت می کردند


در حقیقت پسر کوچک تر صحبت می کرد و دوستش گوش میداد


پسر کوچک تر می گفت : من همیشه دوست دارم نجات غریق بشم ... خیلی ناراحت میشم وقتی میبینم یه نفر داره غرق میشه 


پسر بزرگ تر که هم تجربه ی بیشتری داشت و هم شناگر و ناجی ماهری بود پرسید : منظورت از  نجات غریق کیه ؟ به کی میگی ناجی ؟


پسر کوچک تر گفت : من وقتی میبینم کسی داره غرق میشه خیلی ناراحت میشم و دوست دارم نجاتش بدم ! دوست دارم بپرم توی آب و شنا بکنم و بهش برسم و از آب بیارمش بیرون ... مثل خودت ! من دیدم که چطور مردم رو نجات میدی !


پسر بزرگتر لبخندی زد و گفت : خوب به نظرت میتونی این کار رو انجام بدی ؟ و پسر کوچک تر با شجاعت گفت : بله ! اگر توی موقعیتش قرار بگیرم انجامش میدم


از این صحبت مدتی گذشت و این 2 پسر همیشه در آب شنا می کردند ... پسر بزرگتر همیشه محتاطانه عمل می کرد ... زیاد جلو نمی رفت ... خودش رو خسته نمی کرد و همیشه اماده بود


تا اینکه روزی خانواده ای به کنار ساحل اومدند تا کمی تفریح بکنند ! بچه های اون ها هم مثل همه ی بچه های هم سن و سالشون که معمولا به دریا خیلی علاقه دارند وارد آب دریا شدند ! از قضا اون روز اون پسر کوچک هم اونجا بود ! همیشه حس می کرد باید مراقب افرادی باشه که در محدوده ی زندگیش و جلوی چشمانش وارد آب میشن ! با خودش می گفت من از اهالی این منطقه ام و وظیفه ی من اینه که اگر خطری کسی رو تهدید می کرد از مهلکه نجاتش بدم


در همین افکار بود و مشغول تماشا که ناگهان آب دریا یکی از بچه هایی رو که از خانواده فاصله گرفته بود و ناشیانه وارد قسمت های خطرناک ساحل دریا شده بود با خودش برد 


اون بچه شروع کرد به دست و پا زدن ... اما حتی قدرت این رو نداشت که کسی رو صدا بزنه چون اصلا نمیتونست خودش رو درست روی آب نگه داره 


قهرمان کوچک و بی تجربه ی داستان این صحنه رو دید و ناگهان با خودش گفت این همون لحظه ای هست که منتظرش بودم ! بدون اینکه حتی لباس های خودش رو از تنش در بیاره وارد آب دریا شد و با سرعت بسیار زیاد به سمت اون بچه که در حال غرق شدن بود شنا می کرد و می گفت نگران نباش الان نجاتت میدم


تا رسیدن به اون بچه تقریبا مسافت زیادی رو باید شنا می کرد - کمی که شنا کرد احساس کرد خیلی خسته شده و چون سرعت شنا کردنش خیلی بالا بود نفسش بند اومده بود اما احساسات بهش غلبه کرده بودند و به خستگی فکر نمی کرد - به نزدیکی های اون بچه که رسید متوجه شد که از فرط خستگی حتی خودش رو هم به زور داره روی آب نگه میداره ... اما دیگه تقریبا راهی نداشت ! اون بچه هم که دیگه نفس های آخرش رو داشت می کشید با دیدن کسی که بهش نزدیک شده گویی جان تازه گرفت و با تمام قدرت قهرمان کوچک داستان رو گرفت ! 


اما این قهرمان بی تجربه دیگه رمقی براش نمونده بود که حتی خودش رو روی آب نگه داره ! حالا یک نفر دیگر هم خودش رو به او گره زده بود و خودش هم داشت غرق می شد


شروع کرد به دست و پا زدن ! هرگز فکر نمی کرد اگر روزی در چنین شرایطی قرار بگیره چنین وضعی براش پیش بیاد ! همیشه فکر می کرد تنها فاکتور لازم برای نجات کسی که در حال غرق شدن هست اینه که شنا بلد باشیم ... اما حالا متوجه شده بود که چقدر شرایط فرق داره


همینطور که تقلا می کرد تا از چنگال غریق خلاص بشه به این فکر می کرد که کاش لباس هاش رو در آورده بود ! که هم راحت تر شنا می کرد و هم میتونست راحت تر خودش رو از چنگ این غریق رها بکنه ! کاش اونقدر سریع شنا نمی کرد و کمی انرژی برای سخت ترین قسمت کار ذخیره می کرد 


و در کل کاش اسیر احساسات نمی شد و منطقی تر فکر می کرد ! 


دیگه تقریبا امیدی به نجات نداشت که دید 3 نفر از پشت و جلو اونها رو با قدرت و انرژی زیادی گرفتند و کشیدند به سمت بالا ! 


یکی از اونها دوستش بود ... دو نفر دیگه هم از دوستان دوستش بودند ... به هر حال با هر سختی و مکافاتی که بود نجات پیدا کردند و به ساحل رسیدند


عصر اون روز دوباره این دو دوست در مکانی که داستان در اونجا شروع شد پیش هم نشسته بودند


این بار پسر کوچک تر گوش میداد و پسر بزرگ تر حرف می زد و می گفت :


شرط نجات کسی که داره غرق میشه فقط شناگر بودن نیست ! شنا اولین شرطه ! ممکنه کسی که در حال غرق شدنه از تو بهتر بتونه شنا بکنه 


یکی دیگه از شروط مهم قدرت کافیه ! زمانی که قدرت نجات یه نفر رو نداری ... اگر فقط بخواهی به خودت متکی باشی و درگیر احساسات بشی فقط خودت رو به غرق شدن میدی ! گاهی حتی لازمه که برای نجات یک نفر از بقیه کمک بگیری ! ممکنه به تنهایی قدرت انجامش رو نداشته باشی  یا شرایط طوری رقم بخوره که وسط کار جا بزنی ! 


همیشه به ابزارهایی که در اختیارته خوب فکر کن


شرط مهم دیگه تجربه است ! اینکه چطور به کسی که در حال غرق شدنه نزدیک بشی ... از کدوم سمت بگیریش که اون تو رو نگیره ... چطور کنترلش کنی و نذاری هیجان ناشی از ترس و بی کسی اون فرد در اون شرایط , مشکلی براتون ایجاد بکنه و انجام کار تو رو هم با مشکل مواجه بکنه 


اگر قصد داری کسی رو نجات بدی عقلت رو بنداز توی دریا نه دلت رو ... اگه دل به دریا بزنی نتیجه اش میشه "هرچه بادا باد" و احتمال پشیمونی هم زیاده 


اما اگر عقلت رو به کار بگیری نتیجه اش همون چیزیه که باید اتفاق بیفته ! 


و مهم ترین نکته اینه که فعلا باید بزرگ بشی !  این خودش خیلی از مشکلات رو حل می کنه ...


بعد هم گرم صحبت شدند


خورشید در حال غروب بود ... دریا مقایل چشمان آنها زندگی را به تصویر می کشید 


یک روز پر ماجرا ... یک درس پر محتوا ... و خورشیدی که آنها را برای طلوع در سرزمینی دیگر بدرود می گفت ...





داستان کوتاه و غیر مستقیمی بود

که در اون زندگی به یک دریا تشبیه شد

و امواجش هم همون حوادثی که افراد رو تحت تاثیر قرار میدن

داستان واقعی در مورد زندگی خیلی از افرادی که

به خاطر عدم کنترل صحیح احساسات 

و صرفا برای انجام کاری که اسمش را "نجات" می گذارند

زندگی خود را نیز به خطر انداخته اند

بعضی نجات پیدا کرده اند

و بسیاری نابود شده اند

اگر ما غریق را اشتباه انتخاب کنیم

دریا هم ما را با غریق اشتباه می گیرد

نباید بی گدار به آب زد

در اعماق تنهایی


در اعماق خودم ! جاییست که دوستش دارم ! آرام ... بی صدا ! و سرشار از سکوتی که حیاتش به استحکام یک بغض وابسته است


در اعماق خودم همه چیز خوب است ... 


دیگر قدرت توصیف ندارم ! دیگر لبریز شده ام ! دیگر حتی عمقی وجود ندارد که تعریفش کنم ! 


همه چیز خاطره شد ! حتی "در اعماق خودم" !


وضعیتم شبیه کسیست که در میان جمعی تنها نشسته ! نه کسی همراه و همدل اوست ! نه تنهایش می گذارند با تنهاییش ! 


گویی می خواهند این جمع را به رخش بکشند و آن تنهایی را به سرش بکوبند !


نمیدانم شما هم این حس را تجربه کردید یا نه ! حس مملو شدن از سکوت ! شاید این آخرین تقلاهای من باشد برای اینکه چیزی بنویسم


برای اینکه گرم بمانم ! یخ نزنم !


موهایم را اینقدر پیچانده ام که شبیه دیوانه ها شده ام ! شاید هم بحث فقط شباهت نباشد ! 


کنار ناخن های انگشتانم زخم شده ! اصلا نمیدانم کِی آنها را جویده ام !


نمی دانم این مدت دلم یه چه چیزی خوش بود و نمیدانم چه چیزی را از دست داده ام 


اما هرچه که بود ! یک حس خوب ... یک روشنایی ! یک رویا ! یک بیخیالی ...


حس می کنم تمام شد ...


اگر من نبودم چه می شد ؟ چه چیزی جایم را می گرفت ؟ به سادگی می توانست یک دیوار باشد ! یک خر باشد ! یک پوست پرتغال ! هوا ! خانه ... چمن ... زمین ... آشغال ... ؟ ؟!؟! ؟!!!؟


فرقی نمی کرد ! همین طور که الان فرقی نمی کند چون من فرقی نمی کنم ! کاش بقیه فرق می کردند


هم راحت تر بود هم بهتر ! هم برای من هم برای بقیه !


اتاقم سرد است ! اما سرمایش را پذیرفته ام همانطور که سرمای درون افراد آن بیرون را پذیرفته ام 


حداقل اینجا تنهایی یک انتخاب است نه یک تحمیل و جبر کثیفی که اگر آن را نپذیری کثیف می شوی !


دلم به هیچکس خوش نیست ! 


حسی ندارم ! خسته هم نیستم ! ناراحت هم نیستم ! هیچ حسی ندارم !


الان هم الکی می نویسم ! حتی دوست ندارم کسی بخواند ! کسی هم که بخواند ! هیچکس هیچی نمی فهمد


چقدر منگم ! چه دنیای بی خاصیتی ! چه دنیای بی عرضه ای ! 


همه چیز جمع شده روی هم ! اصلا نمیدانم سرش کجاست ! تهش کجاست ! من باید از کجایش صحبت کنم


اگر ذهنم را بخواهم روی مانیتور پیاده کنم قبل از اینکه حروف کلمه ای به صورت کامل تایپ شوند کلمه ای دیگر جای آنها را می گیرد


این همه نفهم ؟ دیگر وقتی می خواهم به چیز آرامش بخشی فکر کنم چشمانم را می بندم ! خودم در کادر تصویری که در ذهنم هست وجود دارم و در حال فکر کردن به گذشته و حال خودم هستم


هیچکس مرا به یاد ندارد ! من همه را مرور می کنم ! چه مرور سردی ! احساس تعلقی به هیچ چیز این دنیای عجیب ندارم


چه داستان مزخرفی


میدانم فردا صبح که از خواب بیدار شوم به همه ی این چرت و پرت هایی که الان دارم می نویسم می خندم ! و مثل همیشه با خودم می گویم : "چه بچه گانه و خنده دار"


اما اشکالی ندارد ! اشکالی ندارد ...


واقعا چرا هیچ کلمه ی جدیدی - هیچ ترکیب و ادبیات جدیدی - هیچ حسی در نوشته ی من نیست ! تا همین جا هم خیلی سعی کردم 


با خودم گفتم شروع کنم به نوشتن شاید کم کم این یخ آب شد ! آخر همیشه همین طور بود ! اما ایندفعه نشد 


به یاد دارم که یک بنده خدایی گفت "نوشته های تورو 2,3 خط در میون میخونم !"


آن نوشته ها خیلی نکته داشتند و دوست داشتم با دقت خوانده شوند ! و اگر آنها 2 3 خط در میان خوانده می شدند 


این اصلا خوانده نخواهد شد


خوب خوشحالم که حداقل این خط آخر رو خوندید ! البته خوشحال نیستم ! چون فکر نمی کنم فرقی می کرد اگر نمی خوندید !


کافیه دیگه هرکاری می کنم نمیشه ! تمام شد ...


..|..


.

.

.



داشتم بازی می کردم 


همیشه زمانی که یک بازی کامپیوتری می کنم خیلی سعی می کنم که تمام الگوها و الگوریتم های بازی رو حدس بزنم


و نبازم ! این دفعه هم خیلی هوشمندانه بازی کردم ... یه بازی اکشن فوق العاده که توش همه کار می شد انجام داد ! 


به هر حال بعد از اینکه کلی از دست پلیس فرار کردم و اونها رو دنبال خودم کشیدم احساس کردم رسیدم به جایی که میتونم نقشه ام رو عملی کنم


یه بار دیگه نقشه رو مرور کردم ... مشکلی نداشت . پس رفتم برای عملی کردن آخرین نقشه 


یه پل روبروی من بود و اون سمت پل من رو به جایی متصل می کرد که پلیس اصلا احتمالش رو نمیداد که من برم به اونجا 


یا حداقل من اینطور فکر می کردم - به همین دلیل رفتم روی پل و کلی بمب گذاشتم روش و ازش عبور کردم !


بعدم منتظر شدم ... ارتفاع اون پل خیلی زیاد بود و حتی اگر انفجار دخل اون پلیس ها رو نمی آورد پل که خراب می شد یا همه پرت می شدند پایین یا حداقل دیگه راهی نبود که دستشون به من برسه !


بالاخره لحظه ی موعود فرا رسید ... پلیس ها رسیدند روی پل و همین طور که داشتند به من می گفتند خودت رو تسلیم کن بمب ها رو منفجر کردم 


بوووووم !!! همشون رفتن رو هوا و بعدم رفتند همون جایی که پیش بینی کرده بودم ... اون پایین !


حس خوبی بهم دست داد ! احساس برد ! برگشتم که ماشینم رو سوار بشم و برم ... اما چیزی که دیدم اصلا جالب نبود !


چندتا کماندو کاملا بی صدا با اسلحه هایی که رو به من نشونه رفته بودند !


 نمیدونم از کجا اومده بودن اونجا ! فرصت اینکه سوار ماشین بشم رو نداشتم و متاسفانه "پل پشت سرم رو هم خراب کرده بودم ! " تنها راه باقی مونده شانس بود !


 شروع کردم به دویدن و تیرها شروع شدند به شلیک شدن ! همین طور که میدویدم با خودم می گفتم کاش حداقل یه راه در رو برای خودم باقی گذاشته بودم ! نباید اینقدرا هم رو هوش خودم حساب باز می کردم !  نزدیکی های پل که رسیدم یه تیر خورد به دستم و چیزی نمونده بود که بمیرم و فقط به این فکر می کردم که چرا یهو اینطور شد !


به لبه ی پل شکسته رسیدم و پریدم به این امید که شاید بیفتم جایی که نمیرم و نجات پیدا بکنم  اما روی هوا یه تیر مستقیم خورد توی سرم ! بوووووووووم ! حالا من بودم که داشتم به همون جایی سقوط می کردم که توی نقشه ی خودم بود !


فکر نمی کردم خودم هم قربانی اون نقشه بشم ! مشکل اول این بود که به اندازه ی کافی فکر نکرده بودم 


مشکل دوم هم این بود که احتمال هم نداده بودم که ممکنه مشکل اول پیش بیاد ! و راهی رو انتخاب کرده بودم که اگه راه پیش روم مسدود می شد دیگه برگشتی در کار نبود !


خدا رو شکر بازی بود ! اما خیلی وقت ها توی بازی زندگی دقیقا لحظه ای که فکر میکنیم خیلی باهوشیم قربانی هوش معیوب خودمون میشیم و زندگی بهمون میگه اُ اُ




بودن یا نبودن


مسئله اینست ... 


داشتم به افکار خودم فکر می کردم ! انگار همنشینی بیش از حد با کامپیوتر روی افکارم هم تاثیر زیادی گذاشته


تفکر باینری ! تفکر صفر و یکی ! البته بهتر که فکر می کنم متوجه میشم من این افکار رو همواره با خودم داشتم و شاید دلیل پیوندم با این دستگاه همین باشه


بعضی ها میگن این مدل فکر کردن به کل ضرره !


نمیدونم چرا اینطور فکر می کنند ! من نمیتونم درک کنم که یک آدم چرا باید به دنبال چیزهایی باشه که کامل نیستند 


چرا باید وقتش رو با چیزهایی تلف بکنه که همه دارند ؟ و اگر غیر از اون چیزها چیز دیگری میداشت هم وضعیت مشابهی داشت ! 


چرا نباید به دنبال چیزی باشیم که نمره ی کامل بگیره ؟ چه کسی این حرف رو زده که این چیزها وجود ندارند ؟ 


بعضی ها عقیده دارند که اون ها رو باید ساخت ... درسته باید ساخت اما هیچ آدمی نمیتونه بدون رعایت اصول آشپزی غذای خوبی بپزه


برای اینکه دستپخت شما خوب باشه باید از هر  ماده ای که در غذا استفاده می کنید نوع خوبش رو استفاده کنید - به طرز خیلی خوب و متناسبی اونها رو با هم مخلوط کنید و به طرز ماهرانه ای اونها رو بپزید 


اما برای اینکه دستپخت شما بی نظیر باشه و مزه ی غذای شما رو کسی تا به حال تجربه نکرده باشه باید تمام مواد غذاییتون بهترین کیفیت رو داشته باشند ... با بهترین کیفیت اونها رو با هم مخلوط کنید و بهترین آشپز باشید


درسته من هم اعتقاد دارم خیلی چیزها رو باید ساخت اما اگر دقت کنید میبینید درون مایه ی چیزهای ساختنی رو چیزهای داشتنی تشکیل میدن


بدون سرمایه نمیشه کاری از پیش برد و این یه قانونه


برنامه های کامپیوتر هم همینطور هستند ... اگر همین تکان دادن موس رو در کامپیوتر دنبال کنیم و تا انتتها بریم در نهایت میرسیم به چندتا صفر و یک ... چندتا بودن یا نبودن که یک عمل منطقی رو شکل دادند و اگر یکی از اون نبودن ها به بودن تبدیل می شد و یا یکی از اونهایی که باید میبود , نمیبود ... نتیجه ای که دریافت می کردیم یک نتیجه ی منطقی نبود ! و طبق معمول از نوشتن این جمله هم هدف خاصی داشتم


به هر حال به نظر من بعضی چیزها یا باید باشند یا به کل وجود نداشته باشند ... نباید وقتمون رو برای چیزهایی تلف کنیم که با کمترین تلاشی به دست میان ... نباید به کمترین ها راضی باشیم ... در خیلی موارد نباید یک مورد بینابین رو پذیرفت چون در بسیاری موارد ظرفیت ها از قبل تعیین شده و اگر شما خیلی هم تلاش بکنید امکان نداره بتونید یک مورد بی نقص و یا حداقل رو به بی نقص شدن بسازید 


اینکه همیشه چیزی رو به بهبودی بره واقعا خوب و امیدوار کننده است و این همون چیزیه که من دنبالش هستم


اما خیلی موارد به یک حدی می رسند و بهتر نمیشن ! به نظرم نباید روی این موارد سرمایه گذاری فکری و زمانی و ... کرد


کایزن یک اصل مهم در زندگیه ! 


این مورد رو هم قبول ندارم که هرگز نمیشه چیز بی نقصی داشت یا ساخت یا بود ...


حداقل همیشه میتونیم تلاش بکنیم تا به این سمت پیش بریم ... و شاید این تلاش ما رو به چیزی که می خواهیم برسونه


اگر چیزهایی که می پذیرید بی نقص نباشند مجبورید افکارتون رو تغییر بدید تا اونها رو بپذیرید


و زمانی که افکار شما تغییر پیدا کنند کم کم به سمتی میرید که داشتن یک چیز پرفکت فقط تبدیل میشه به یک آرزو ...


زندگی یعنی یک جنگ بی پایان بر پایه ی صفر و یک ... و تلاش برای اینکه کدهای زندگی رو منطقی بنویسیم 


وگرنه زندگی به درستی اجرا نمیشه و همه اش ارور تحویلمون میده ! من که از ارور خوشم نمیاد !


البته این نوع طرز فکر باعث میشه تا خیلی چیزها رو از دست بدیم اما مطمئنا چیزی که به دست میاریم همون چیزی هست که مطلوب ماست


برای نوشتن برنامه ی زندگی باید وقت و فکر و انرژی زیادی رو هزینه کنیم ... وگرنه کپی کردن سورس برنامه ی دیگران هنر نیست !


اما این یک هنره ! و خروجیش بسیار عالبه ... چرا که خودمون ساختیمش ... در فکرمون و در تلاشی که برای رسیدن بهش کردیم


بودن یا نبودن


مسئله همیشه همین است


دختر بچه مثل همیشه زمانی که همه خوابیدند به کنار پنجره ی اتاقش آمد و مشغول مشاهده ی ماه شد


او عاشق ماه بود ... هرشب با او صحبت می کرد و از عشقی که به او داشت می گفت


آن شب نیز سرش را به پنجره تکیه داده بود و ماه را نگاه می کرد و غرق در زیباییش بود


همین طور که در حال صحبت کردن با ماه بود ناگهان ماه شروع به حرف زدن کرد


دخترک بسیار خوشحال و هیجان زده شده بود


دوست داشت او  را در آغوش بگیرد و تمام عشقش را به او نثار کند 


ماه پرسید : " چرا من رو اینقدر دوست داری؟"


دخترک جواب داد : "چون بسیار زیبایی - چون می درخشی - چون اجازه نمیدی شب های من غرق در تاریکی باشند  - تو هر شب با منی و تا صبح کنارمی" 


ماه جواب داد : "تا به حال به این فکر کردی که من و تو چقدر با هم فاصله داریم ؟ تا به حال دوست داشتی من رو از نزدیک ببینی ؟ "


دخترک جواب داد : "البته ! این آرزوی من بوده و هست اما تو خیلی دوری ! "


ماه گفت : "نکته هم همین جاست ! من خیلی از تو دورم و تو هرگز من رو از نزدیک ندیدی ! من از نزدیک اصلا زیبا نیستم ! یک تکه سنگ بی روحم و بسیار زشت ! هیچ نوری هم ندارم و بسیار سرد و تاریکم "


دخترک گفت : "واقعا ؟ اما از دور بسیار زیبایی ! من عاشقت هستم و فکر نمی کنم از نزدیک اینطور نباشی"


ماه پاسخ داد : "این فقط چیزیه که تو میبینی و همیشه چیزی که میبینی اون چیزی نیست که واقعا وجود داره ! گاهی خیلی چیزها از دور خیلی قشنگن - اما وقتی بهشون میرسی میبینی اصلا اون چیزی نبودند که فکر می کنی - بهتره دیگه به من فکر نکنی چون این موضوع در مورد من هم صادقه - و اگر روزی بتونی به من نزدیک بشی متوجه میشی که تمام این مدت وقتت رو تلف کردی - من به همین دلیل اینقدر از تو دورم ! چرا که فقط از دور اینطور به نظر میرسم و دوست ندارم روزی متوجه بشی که من چقدر زشتم و دیگه من رو دوست نداشته باشی ... "


دخترک گفت : "من تو رو همیشه نگاه می کنم و به امید روزی هستم که از نزدیک در آغوشت بگیرم - این عشق هرگز از بین نمیره"


ماه پرسید : "تا حالا به این فکر کردی که اگر من یه شب پیشت نباشم چی میشه ؟ "


دخترک با ناراحتی و صدایی که می لرزید گفت : " نه ! دلم برات تنگ میشه ! دلم خیلی برات تنگ میشه ! نمیتونم بهش فکر کنم حتی ! "


ماه گفت : "یادت باشه من رو نمیتونی همیشه داشته باشی و اصلا نمیتونی مطمئن باشی که من همیشه هستم ... گاهی ابرها بدون اینکه کوچکترین کنترلی روی این موضوع داشته باشی من رو از تو جدا می کنند ! ممکنه اون موقع واقعا به من و صحبت کردن با من احتیاج داشته باشی ... اما مجبوری این رو بپذیری که من نیستم ! "


دخترک گفت : "ابرها بلاخره کنار میرن و دوباره تو رو میبینم !"


ماه گفت : "میدونی که من فقط شب ها کنار تو ام ! ممکنه ابرها تا صبح همون جا بمونن ! "


دخترک گفت : " منتظرت میشم تا دوباره بیای ! بالاخره ابرها کنار میرن و شب میشه " 


ماه گفت : "درسته ! اما ممکنه اون زمان خیلی دیر فرا برسه ! تو به این هم فکر کن که شاید روزی که من بر می گردم - دیگه تو وجود نداشته باشی " 


دخترک به فکر فرو رفت ... ماه هم دوباره در سکوت همیشگی اش فرو رفت و دخترک غرق در او و حرف هایش شد ... 




قصه مربوط میشه به یه پسر 


یه پسر خنده دار که می خندید ! 


شاید خودش هم میدونست باید خندید !


قدیما پسری بود که به همراه برادرش مثل همه ی پسرهای دیگه دوست داشتن برن توی کوجه و با بچه ها بازی بکنن


اما پدرشون به اونها اجازه نمیداد ! بالاخره بعد از چند سال زمانی که محله ی اونها عوض شد پدرشون موافقت کرد که برن و بعضی روزها 1 ساعت جلوی در خونه بازی بکنند


حقیقت این بود که اونها تا به اون سن یعنی اواسط ابتدایی اصلا توی کوچه با کسی بازی نکرده بودند


در خیلی از بازی ها توانایی بچه های دیگه رو نداشتن ! 


اما موضوع اصلی این نبود ! روزای اول بچه های کوچه دورشون جمع می شدند و می خواستن بفهمن هم محله ای جدیدشون چه کسی هست


باهاشون خوب بودن ... پسر داستان ما هم به همراه داداشش خوشحال بودن که هم محله ای های جدیدشون اینقدر خوبن


اما داستان همونقدر قشنگ پیش نرفت ! بعد از مدتی یه روز که رفتن توی کوچه تا بازی کنن - اون پسر خواست برای هم بازی هاش یه چیزی که برای خودش خیلی جالب بود رو تعریف بکنه ! شروع کرد به تعریف کردن ... زمانی که داشت موضوع رو تعریف می کرد و توی عالم خودش بود متوجه حرکات عجیب بچه های محل می شد ! که ناگهان یکی از اونها شروع کرد به خندیدن و همه به دنبالش شروع کردند به خندیدن !


چیزی که بود این بود که حرف های اون حداقل به نظر خودش اصلا خنده دار نبودند ! و داشت به این فکر می کرد که دوستاش به چی می خندن و در این افکار بود که یکی از هم محله ای هاش گفت : "تو چقدر خنده دار حرف می زنی" و همه حرفش رو تایید کردند و به خندیدن ادامه دادند !


اون به کلی فراموش کرد که چه چیزی می گفت و ذهنش روی موضوعی متمرکز شد که تا به حال بهش فکر نکرده بود !


خنده دار!


گذشت و رفتند خونه ! فردای اون روز باز هم اومدند توی کوچه و بچه های کوچه بچه های محله ی نزدیک اونها رو آورده بودند که باهاشون فوتبال بازی کنند !


پسر داستان ما هم به همراه برادرش رفتند تا با اونها بازی کنند ! بازی شروع شد ... اونها به این دلیل که تازه فوتبال بازی کردن توی کوچه رو شروع کرده بودند نسبت به بقیه ی بچه ها که توی کوچه بزرگ شده بودند مهارت زیادی نداشتند !

به همین دلیل بازیشون نسبت به بقیه خوب نبود ! اواسط بازی یکی از بچه ها رو به اون کرد و گفت : "تو چرا اینجوری بازی می کنی؟" و بعد دوستش که دیروز بهش خندیده بود اومد و گفت: " یادتونه چی گفته بودم بهتون ؟ حالا نگاه کنید"  و بعد رو به اون پسر کرد و گفت : "میشه اون چیزی که دیروز داشتی تعریف می کردی رو برای بچه ها هم تعریف کنی؟ خیلی باحال گفتی ! " 

پسر داستان هم از موضوع بی خبر بود و شروع کرد داستانش رو تعریف کردن که ناگهان کل محله رفت روی هوا ! همه شروع کردند به خنده و مسخره کردنش ! او هم که دقیقا نمیدونست باید چی کار کنه فقط به اونها لبخند میزد !


این داستان مدتی ادامه داشت و کم کم تمام بچه های محل از اون به خاطر مدل حرف زدنش متنفر شده بودند ! در صورتی که خود اون پسر اصلا این رو نمی خواست و نمیدونست باید چه کاری انجام بده


داستان تغییر کرده بود - اینطور شده بود که اگر میرفت توی کوچه بچه های محله دنبالش می کردند و بهش می خندیدند و کم کم موضوع به دعوا کشیده شد و طوری شده بود که اگر می رفت توی کوچه همه دنبالش می کردند و کتکش می زدند !


اون واقعا نمیدونست چرا اینقدر خنده داره ! دیگه پیش اونها نمیرفت و از داداشش می خواست که باهاش بازی کنه به تنهایی ! ولی داداشش هم ممکن بود درگیر بشه و چند باری هم گیر بچه های محل افتادند و کتک خوردند ! 

تا اینکه یه روز همون اتفاق افتاد و وقتی داشت از دست اونها فرار می کرد و حس می کرد که برادرش اونجا نیست - ناگهان برادرش رو دید که در گوشه ای ایستاده و داره به این صحنه نگاه می کنه و هیچ عکس العملی نشون نمیده ! به نظر میومد از وضع موجود و اینکه مجبوره به خاطر برادرش بیخیال بازی با بچه های محل بشه راضی نبود و دوست داشت این موضوع تموم بشه ! یا حداقل دیگه ربطی به اون نداشته باشه


پسر داستان ما اون روز هم کتک خورد اما اون روز دردش خیلی بیشتر بود ! چرا که اون روز "تنها" کتک می خورد ! 


با خودش فکر می کرد که شاید واقعا خنده داره ! نمیدونست چرا وقتی حرف میزنه یا کاری انجام میده همه بهش می خندن 


کم کم بزرگ شد ! به علت بعضی مسائل مدرسه اش از مدرسه ی برادرش جدا شد ... تنها بود و دیگه برادرش هم کنارش نبود


برادرش هم با دوستان جدیدی آشنا شده بود و دیگه تنها دوستش این پسر خنده دار نبود ! 


یه روز توی محله ی قدیمیشون با پسر جدیدی آشنا شد که اون هم تازه وارد بود - با هم دوست شدند 


اون همیشه سعی می کرد جلوی اون پسر جدید کاملا عادی رفتار بکنه ! یه روز که داشتند با هم حرف می زدند دوستش گفت : " تو چرا اینطوری صحبت می کنی؟ خیلی خنده دار حرف میزنی" 


این جمله خیلی سنگین بود ! فکر نمی کرد که اون هم متوجه این موضوع شده باشه !


دیگه سعی می کرد از دور همه رو تماشا بکنه ! سمت بچه ها نمی رفت ! برادرش هم قاطی اونها شده بود و باهاش بازی نمی کرد


توی مدرسه هم اوضاع بهتر نبود ! بارها معلم ها به خاطر حرف های خنده داری که میزد از کلاس مینداختنش بیرون


یا مسخره اش می کردند و باعث می شدند کل کلاس بخنده ! 


روزایی که از کلاس اخراج می شد و با حسرت می رفت یه پفک می خرید و جلوی پنجره ی کلاس می نشست و اون رو می خورد به این فکر می کرد که چرا این خصوصیت بدش درست نمیشه ؟ چرا هیچوقت از این حالت خنده دار در نمیاد ؟ چرا همه ازش متنفر هستند ؟


درسش در مدرسه با داستان های تکراری این مدلی گذشت و وارد دانشگاه شد ! سال قبل از ورود به دانشگاه به علت مشکلاتی که با مدرسه پیدا کرده بود مدرسه رو رها کرد و خودش درس خوند ! از نظر درسی هم بسیار عالی ظاهر شد و تا اون موقع هم هیچ مشکلی با درس نداشت 


اما از مدرسه دیگه خوشش نمیومد ! وارد دانشگاه شد ! تصور می کرد اینجا همه چیز تفاوت داره !


ترم های اول با کسی دوست نشد ! کم کم دوستانی پیدا کرد ... روزی سر کلاس شروع به سوال پرسیدن از استاد کرد که ناگهان یکی از دوستانش با لحنی مسخره ادای او رو در آورد و به محض اینکه این کار رو انجام داد همه ی کلاس با هم خندیدند ! 


ناگهان تمام خاطرات بدش زنده شدند ! " اوه نه ! اینجا هم گند زدم ! "


و از اون به بعد به سوژه ی جدیدی در دانشگاه تبدیل شد ! هیچوقت موضوع رو به روی دوستانش نمی آورد و همیشه خودش هم با اونها به خودش می خندید - اما این فقط به این علت بود که اونها ناراحت نشن ! حقیقت این بود که این موضوع واقعا عذابش میداد !


یک روز که برای درس خوندن با دوستانش جمع شده بودند - توی اون جمع هم سوژه شد و 10 نفری بهش می خندیدند ! اون هنوز هم نمی دونست که چرا اینقدر خنده داره ! چرا همه بهش می خندن و چرا این داستان تمام نمیشه !


بعد از اون روز به خانه برگشت - رفت توی اتاقش و تنهایی فکر کرد ! چقدر آرامش داشت ! میتونست کلی با خودش حرف بزنه بدون اینکه صدای خنده ای بشنوه ! میتونست هرچی دلش می خواد بگه ! کسی بهش نمی خندید و این عالی بود !


از اون به بعد اتاقش بهترین دوستش شد ! یه دوست خوب که میتونست کل روز رو باهاش بگذرونه بدون اینکه حتی کمی بهش بخنده !


گاهی به دلایل مختلف از او تعریف می کردند - اما اون دیگه متوجه شده بود که خیلی خنده داره و همه دروغ میگن ! 

حقیقت این بود که اونها نمی خواستند ناراحتش بکنند ! گاهی بعضی از افراد با جدیت تمام از او تعریف می کردند 


او هم گاهی از اونها می پرسید : "شوخی می کنی درسته ؟ " و وقتی اونها در پاسخ از کلمه ی "نه" استفاده می کردند به این  فکر می کرد که اونها چطور اینقدر توجهشون به او کم بوده که متوجه خنده دار بودنش نشده اند ! 


می رفت توی فکر ! و سعی می کرد از اون به بعد از اون فرد فاصله بگیره ! چرا که اصلا دوست نداشت اون هم متوجه بشه که چقدر خنده داره


کم کم از همه فاصله گرفت ... یاد گرفت چطور با خودش - با میزش - با دیوارا و اتاقش - با کامپیوترش و با همه ی اونهایی که بهش نمی خندیدن حرف بزنه


خیلی اوقات دوست داشت موضوعی رو برای کسی تعریف یکنه ! اما میدونست هیچ کسی نه به مدل حرف زدنش علاقه ای داره و نه به داستانایی که تعریف می کنه !


بارها تلاش کرد کارهایی رو انجام بده که کسی قادر به انجامشون نیست ! این کار رو هم کرد اما نتونست برای کسی تعریف بکنه !


تبدیل شده بود به یه موجود خنده دار که فقط قهرمان دنیای خنده دار خودشه ! فقط کامپیوترش حرفش رو می فهمید و بهش نمی خندید ! با کامپیوترش به هرجا که می خواست می رفت ! تنهایی هواش رو داشت ! تاریکی اون رو در آغوش می گرفت و این زندگی جدید همون چیزی بود که می خواست


به کمک دوستان جدیدش تقریبا هرکاری که اراده می کرد رو انجام میداد ! اونها کمکش می کردند و دنیای مجازی هم صدای اون رو نمی شنید


کسی اونجا بهش نمی خندید و این موضوع باعث شده بود که اون کامپیوتر به با ارزش ترین دوستش تبدیل بشه


همه رو از خودش و خودش رو از همه دور می کرد - دوست نداشت کسی بهش نزدیک بشه و متوجه بشه که اون خنده داره !


ولی گاهی به این فکر می کرد که ای کاش اینقدر خنده دار نبود ! و میتونست حداقل یه دوست خوب داشته باشه که هرگز متوجه نشه که اون خنده داره !


کم کم داشت تایپ کردنش تمام می شد ! درسته این کامپیوتر دوست خوبی براش بود !


زیاد لبخند و شادی رو روی لبهاش نشونده بود و همدم شب های تاریکش بود ! 


اما ... 


!!!!


مردم فقط به این دلیل بهش می خندیدن که مثل اونها نبود ! اون هم می خندید - چون همه ی مردم مثل هم بودند


اون پسر این همه نوشت ! خاطراتش رو مرور کرد


اما باز هم متوجه نشد که برای خنده دار نبودن دقیقا باید چطور بود !


شاید جواب این سوال میتونست اون رو از این اتاق به بیرون ببره !



Good Friends Don't Let You Do Stupid Things Alone


I Think I Have My Good Imaginary Friends


Being Funny Is So Funny 


And It's Not So Good