با مطالعه تاریخ - همیشه شاهد قهرمانانی بوده ایم که که قلم مورخان را به سویی که می خواسته اند به حرکت در آورده اند
آنها که از تاریخ گرفته تا به همین حالا که من مشغول نوشتن این پست هستم و بعد از آن - زمانی که شما در حال خواندنش هستید
و بسیار بعد از آن ... همه مدیون افکار انقلابیشان هستند
به خاطر دارم که قبلن در باره تاثیر افکار افرادی مثل گالیله یا کوپرنیک یا ... در تغییر احوال جامعه عصر خویش و معجزاتشان صحبت کرده بودم
اینکه چقدر قدرتمند و با اراده بودند و متفاوت فکر می کردند ! خیلی شهامت و روشنفکری می خواهد اینکه یک نفر خلاف افکار حاکم بر یک جامعه فکر کند و مهم تر از آن اینکه بتواند این افکار را بیان کند
مدتی قبل از نیچه جمله ای خواندم که دقیقن خاطرم نیست که اصل جمله چه بود - فقط معنی و مفهوم جمله به این دلیل که قبل از خواندنش بارها به آن فکر کرده بودم در ذهنم ماند
جمله ای با این مفهوم که برخی افراد زودتر از عصری که در اصل متعلق به آن هستند متولد می شوند !
این تولد زود به هنگام انها را دیوانه می کند ... سرکش و دردسر ساز می شوند ... همیشه وصله ناجورند و هیچ علاقه ای به قوانین و وضع موجود ندارند و احترام چندانی هم برایشان قائل نمی شوند
در زمانه خودشان با آنها مخالفت می شود و در آینده از انها نقل قول می کنند ... پیشرفت بشریت مدیونشان است
در زمان خودشان دیوانه خطاب می شوند و بعدها این اسم به نابغه تغییر پیدا می کند
افکارشان مربوط به آینده است - از جامعه و طرز فکر حاکم بر آن بسیار فاصله دارند و مجبورند در یک دنیای قدیمی زندگی کنند !
همین حالا می توانید وضعیتشان را تصور کنید - برای این کار فرض کنید شما را به گذشته می برند ... چند صد سال قبل ... حالا زندگی در این جامعه را تصور کنید ! فکر نمی کنم قادر باشید با شرایط جدید به راحتی تطبیق پیدا کنید و سعی می کنید تا همه چیز را طوری تغییر دهید تا به چیزی که در ذهنتان وجود دارد نزدیک شود !
در حقیقت این جنون و دیوانگی شما را وادار می کند تا دنیا را تغییر دهید و همیشه شاهد بوده ایم که کسانی موفق شده اند دنیا را تغییر دهند که اینقدر دیوانه بوده اند که فکر می کرده اند باید آن را تغییر داد ...
قوانین توسط آنها تجدید می شود ... تحت فشارند و مورد آزار و اذیت هم قرار می گیرند ... بلاهای زمینی و آسمانی بر سرشان نازل می شود ... اما همه اینها به این دلیل است که هیچکس نمی تواند آنان را نادیده بگیرد !
داستان گالیله را دوست دارم ! او در حال حاضر یک قهرمان است ... چون افکارش مربوط به زمانه ماست ! در زمان خودش او یک فرد گنه کار شمرده شد و به جرم ایستادگی در مقابل اعتقادات کلیسا و کتاب خدا و ... متهم شناخته شد !
اما تنها چیزی که در این میان به ان علاقه مندم این بود که بعدها مشخص شد که او راست می گفت و نه کتاب های آسمانی آن زمان
راستش این ها را نوشتم تا حس درونی خودم را بیان کنم ... مدتی هست که من هم همچین افکاری دارم و من را به حد جنون درگیر کرده اند
برای من جالب هست که مردم زمانه ای که در آن زندگی می کنم در افکار و اعتقاداتی غوطه ور هستند که فکر نمی کنم لحظه ای به آنها فکر کرده باشند ! البته ادعای تفکر در بین این افراد بسیار هست ... اما آن طور که دوست دارند فکر می کنند نه آن طور که باید ...
به این فکر می کردم که اگر یک گالیله دیگر در همسایگی خانه ما متولد می شد ... به چه جرمی به دادگاه می رفت ؟
به جرم زیر سوال بردن افکار و اعتقادات به ظاهر آسمانی ؟ به جرم خرد شمردن یک سری اسم غیرفارسی که در افکار فارسی زبانان خدایی می کند؟
به جرم لبخندی که با دیدن فردی که روی یک چاه نشسته و برای منجی اش نامه می نویسد روی لبانش جاری می شود ؟
... به نظرم تنها جرمی که مرتکب شده تولد زودهنگام بوده ! تنها جرمش این بوده که غرق در تقلیدهای کورکورانه نشده !
تنها جرمش این بوده که کتابخانه داشته و کتابهای زیادی را مطالعه کرده ... و بر خلاف آنهایی عمل کرده که تنها یک کتاب دارند و ان را مقدس می شمارند و هرگز هم ان را نخوانده اند
عصرها که از باشگاه به خانه بر میگردم - زمانیست که هوا رو به تاریکی می رود - صدایی آشنا از بنایی آشنا در محل به گوش می رسد
صدایی که بر چیزهایی گواهی می دهد که فکر نمی کنم اگر کسی کمی مطالعه می کرد و به انها فکر می کرد به همین راحتی در بلندگو فریادشان می زد
قبل از اینکه از باشگاه به خانه برگردم در پایان تمرین برای سلامتی خود و خانواده به یک نفر و خاندانش درود می فرستند !
نه هنوز ارتباطی بین سلامتی خود و خانواده و درود فرستادن بر آن شخص و خاندانش پیدا کرده ام و نه میدانم دلیل اینکه به همین سادگی در افکار این همه ادم پرمدعا جا خوش کرده چیست !
اینکه چرا کسی یک مرتبه جرئت اینکه از افکار روتین خود خارج شود و به حقیقت فکر کند را هم به خود نمی دهد برایم سوال شده !
فکر می کنم از حقیقت می ترسند ! می ترسند از اینکه بفهمند یک عمر هیچ نفهمیده اند !
یک عمر بت پرستی را لعنت کرده اند و بت شکنی کرده اند - اما در ادامه بت های جدیدی ساخته اند و شروع به پرستش آنها کرده اند
کتاب های مقدسشان فقط به درد روی طاقچه می خورد و گاهی از زیر آن رد می شوند و یا آن را می بوسند ! اما هنوز نفهمیده اند که کتاب را باید خواند ... آنچه که باید بوسید همان چیزهابیست که بوسیدنشان ممنوع شده ! و به جایش رسم در بوسیدن کتاب و یک بنای آهنی و سنگ و ... است !
و این باعث شده تا عادت کنند که ببوسند و بگذارند کنار !
بارها از آنان پرسیده ام که چرا ؟ و خودشان هم دقیقن نمی دانسته اند که چرا !
اینجا همه چیز برعکس است ... همه چیز بوی تکرار و پوچی می دهد !
خسته شده ام از اینکه مجبورم تنها فکر کنم ... تنها بنویسم ... تنها بهشت بسازم - تنها جهنم را لمس کنم
و بقیه همه فقط انتظارش را می کشند و هنوز نفهمیده اند که داستان چیست ! داستان ...
از شنیدن صداهای ناهنجار - از نابودی اصالت افکار ... از شمشیرهای زهرآگینی که بر مغز اجدادم فرود آمد و اندیشه را نابود کرد و مسمومشان کرد به چیزی که هر شمشیری به آن آغشته است ... از همه اینها خسته شده ام ...
و درد اینست که این زهر عقل را از سر بیرون کرده و پادزهری هم برایش ساخته نشده !
من در حال مبارزه با این زهر هستم و سعی دارم آن را از روح و روانم خارج کنم ... تا حدودی هم بهبود یافته ام
اما هرچه رو به بهبودی می روم تازه متوجه این همه مسموم در اطرافم می شوم ... و این آزاردهنده ترین نتیجه بهبودیست
جمله ای زیبا بود که می گفت اگر کسی خواب باشد می توان او را بیدار کرد - اما کسی که خودش را به خواب زده را هرگز نمی توان بیدار کرد ... خسته از تلاش برای بیدار کردن آنهایی که فقط چشمشان را به روی حقیقت بسته اند !
به گذشته فکر می کنم - آن همه خدا وجود داشت و در آن زمان هم هیچکس جرئت فکر کردن به این را نداشت که در خیالاتش فرض کند ممکن است وجود نداشته باشند
و اگر افکار دیوانه وار افرادی که مثالشان را زیاد زده ام وجود نداشت - شاید هنوز هم از دیدن ابرهای بارانی یا ماه که جلوی تابش خورشید را می گیرد و یا حرکت لایه های زمین روی هم و ... مجبور بودیم قربانی دهیم تا شاید خشم خدای باران - خدای خورشید گرفتگی - خدای زمین لرزه و ... فروکش کند
به نظرم در حال حاضر هم فرقی نمی کند ... زمانه همیشه مبتلا به افکاری اشتباه است که بر فکر عموم پادشاهی می کنند
و برای تغییرشان احتیاج به یک یا چند اندیشه کاملا متفاوت و تغییر زمان است
به روشنی روزی را می بینم که فرزندان فرزندان فرزندانِ ... ام به افکاری که در حال حاضر بر جامعه ما حاکم هست
به کوته فکری ما - به اینکه کل افکار حال حاضر را می توان در کتاب های ابتدایی فرزندانمان به صورت تیتروار و از مد افتاده و صرفن جهت اطلاع بیان کرد و به همه چیز ما - همانطور که ما به اجدادمان و یا اجداد همنوعانمان می خندیم - می خندند !
اما ای کاش من هم متعلق به همان زمان بودم ... گرچه مطمئن نیستم که در همان زمان هم می توانستم بهانه خوبی برای خندیدن پیدا کنم
چرا که زمانه همیشه خنده را به بعد موکول می کند ... اگر کسی به حال خویش فکر کند ... چندان فرصت خنده پیدا نمی کند
بگذریم ... توضیحات مفصل و بی پرده عواقب جالبی نخواهند داشت ... بهتر است این بحث را در خفا و برای خودم ادامه دهم
بدرود !
خسته ... بریده از همه جا !
دیگه حس می کرد کاری توی این دنیا نداره ! گرچه وقتی خوب دقت میکرد میدید از اول هم هیچ کاری نداشته !
میدونست شبا ... وقتی که خوب نمیشه دید نباید پاشو توی جنگل بذاره !
جنگل پر بود از جونورایی که چشماشون فقط توی تاریکی شب کار می کرد ! گرسنه بودن ... لقمه ی خوبی بود
براش مهم نبود ! داشت راه می رفت و هرلحظه منتظر بود که دخلشو بیارن ... حتی دیگه حوصله ترسیدن هم نداشت
فکرش اینقدر مشغول گذشته اش بود که دیگه به بعدش فکر نمی کرد
دوست داشت تموم شه ! به تموم شدن بی سروصداش ... به این اتمام پر درد و مسخره حس خنده داری داشت !
دنبال دلیل بود ! دلیل خاصی هم نداشت ... به این فکر می کرد که هرگز فرصت زندگی کردن نداشته ! گرچه خیلیا به این لعنتی می گفتن زندگی اما معنی زندگی برای اون خیلی فرق داشت !
زندگی یه طرفه و زنده و مرده جفتشون یه طرف دیگه ان
توی افکار خودش راه می رفت که صدای جونواری جنگل افکارش رو فراری داد
خوب دیگه وقتش بود ! باید کم کم برای اون پایان مسخره و پردرد آماده می شد
پشیمون نبود اما تاسف می خورد . برای اولین بار بود که حس می کرد به جونورای اون جنگل احتیاج داره . انگار تنها چیزی که میتونست زندگیش رو تغیر بده حس گرسنگی اونها بود که با یه سری دندون تیز معنی می شد
صداها بیشتر و نزدیک تر می شدن ... سعی می کرد به هیچ چیز فکر نکنه ! ناگهان در میان صدایی که هیچ بویی از انسانیت نمی داد صدایی شنید !
صدای فریاد ... صدای یک انسان !
"کمک" - "من نمی خوام بمیرم" - "نه - نه ..... "
یه لحظه یاد خودش افتاد ! یادش اومد قبلا زیاد فریاد کشیده و هیچکس فریادش رو نشنیده ! همیشه از آدما به این خاطر که هرگز توی شرایط سخت کنارش نبودن و هیچکس نبوده که فریادش رو بشنوه فراری بود
توی دلش اونا رو دفن می کرد و ازشون فاصله می گرفت و فکر می کرد هیچکس به درد نمی خوره !
حالا یه نفر وضعیت مشابه اونو داشت ! داشت فریاد می زد و کمک می خواست ... معلوم نبود , شاید اون هم با دلیلی مشابه دلیل خودش توی اون شب تاریک وسط جنگل بود اما در لحظه های آخر پشیمون شده بود و احساس کرده بود که شاید هنوز هم امیدی باشه
به هر حال فرصت نداشت زیاد فکر بکنه ! دیگه به هیچ چیز فکر نمی کرد جز اینکه صاحب صدا رو پیدا بکنه و بهش کمک کنه !
شروع به دویدن به سمت صدا کرد ... صدا ادامه داشت و هر لحظه به شدت و وحشتی که درش بود اضافه می شد
ناگهان اون رو پیدا کرد ! کلی جونور گرسنه دورش رو گرفته بودن و هرکدوم توی یه فرصت بهش حمله می کرد ... بعضی ها هم گازش می گرفتند اما با آخرین توانش اونها رو از خودش دور می کرد و باهاشون می جنگید ... به نظر میومد آخر کارش رسیده
خوب در این شرایط باید شجاع می بود ... یه تیکه چوب از روی زمین پیدا کرد و با سروصدای زیاد و سرعت بالا شروع به دویدن کرد به سمت اونها
جونورا از دیدنش جاخوردن و نظمشون به هم خورد ! حالا دو نفر بودن ...
با چوبش به سمت اونها حمله می کرد و با آخرین قدرتی که توی وجودش بود اونها رو میزد
حالا اون یکی هم فرصت داشت تا یه تیکه چوب و یا سنگ ا هرچی که به درد می خورد پیدا بکنه تا از خودش دفاع کنه
بالاخره با هم هماهنگ شدن ! جونورا بهشون حمله می کردن ... گاهی هم موفق می شدن گازشون بگیرن اما حالا هردوی اونها یه هدف مشترک داشتن و اون نجات بود ! داشتن از چیزی که اومده بودن تا تقدیم اون جونورا بکنن دفاع می کردن
اما به نظر میومد نه برای خودشون ! بلکه حالا برای نجات کسی که به کمک اونها نیاز داشت
شاید این اولین باری بود که فرصت این رو پیدا می کردن تا به یه دردی بخورن
می جنگیدن ... درد می کشیدن ... اما تسلیم نمیشدن ... تا اینکه بعد از یه جنگ طولانی جونورا رو فراری دادن !
باید فرار می کردن و میرفتن به یه جای امن ... با آخرین توان شروع به فرار کردند ...
تا به جای امنی رسیدند !
برای اولین بار بود که معنی زندگی رو درک می کردن ... برای اولین بار بود که برای زندگی کردن جنگیده بودن !
انگار این یه فرصت بود تا بهتر درکش کنن و بیشتر بهش ارزش بدن ... اما یه نکته مهم وجود داشت !
شاید اگر اونها همدیگه رو پیدا نکرده بودن ... شاید اگر فریادی برای زنده موندن کشیده نمی شد و کسی رو از به زندگی دوباره دعوت نمی کرد هرگز این اتفاق نمی افتاد
مممم
راستش این داستان رو الان که شروع به نوشتن کردم ... فکر نمی کردم پایانش به یه جای امن و مطمئن ختم بشه !
فکر می کردم جفتشون میمیرن ... شاید این عجیب باشه اما من خودم هم نمیدونم چی می خوام بنویسم و فقط در افکار خودم غرق میشم
گاهی خودم خودم رو هدایت می کنم و گاهی اونها من رو هدایت می کنند ! مثل این دفعه ... برای همین آخرش رو نتونستم با توضیحات بیشتری به پایان برسونم چون اصلا انتظار یه همچین پایانی رو نداشتم !
مثل همیشه این داستان و جنگل و اتفاقایی که توش افتاد همه یه توضیح داستان وار از مسائل دیگری بودن که دوست دارم همینجوری بیانشون کنم ! اون افرادی که حسشون کردن راحت این نوشته ها رو درک می کنن
داشتم به این فکر می کردم که منم وسط یه همچین جایی قرار دارم ... حالا ممکنه یه نفر فریاد بزنه و به من هم بهونه ای بده تا به خودم بیام
اما بهترش اینه که یه عاملی من رو از این داستان بکشه بیرون ... گاهی آدم خسته میشه ... از اینکه حتی وقتی انتظار می کشه هم ... منتظر چیزای خوبی نباشه !
نمیدونم ... دیگه هرکسی به این وبلاگ سر میزنه از این حس تکراری که بهش حاکمه خسته میشه ... اما ... !
شاید مهمترین قسمت داستان این بود که اگر یه بهونه مناسب پیش بیاد ... همون فرد ضعیف و بی هدف تبدیل به جنگجویی میشه که هیچ جونوری حریفش نمیشه !
یه بهانه ... یه دلخوشی ...
خدا رو شکر بابت همه نعمت هاش ... فقط تاسف بابت اینکه ...
بیخیال ! خدا رو شکر ...
خداروشکر که هنوز در افکارم کسی رو میسازم که بدون اینکه من بخوام هم داستان رو تغییر میده و پیروز میشه !
من بهش ایمان دارم ... حتی اگر خودم متوجه نباشم هم اون همه چیز رو تغییر میده
به قول پائولو کوئیلو
برنده تنهاست ...
اوپس !
جمعیت مثل همیشه خیابان را زشت کرده بود
همه یک شکل ! همه یک جور ... همه تکرار !
او ماسک داشت ... او فقط یک ماسک داشت
او را کسی نمیدید ... اما ماسک را همه می دیدند
ماسک برای بقیه به یک "جاخالی" بدل شده بود و هرکسی از آموخته هایش استفاده می کرد تا این جاخالی را با کلمه ی مناسبی پر کند
کلمات هم مناسب بودند ! اما مناسب وضع و حال آنهایی که آن کلمات را می ساختند ... مناسب اما نه لزوما صحیح
ماسک می زند ! او زشت است ... ماسک می زند ... او سوخته ! ماسک می زند ! دلقک ! ماسک ؟ این هم نوعی جلب توجه !
جمعیت زشت بود و او ماسک داشت ! جمعیت خنده دار بود او ماسک داشت ... جمعیت در خود می سوخت اما او ماسک داشت ! تنها چیزی که در خیابان جلب توجه می کرد جمعیت بود ! اما او ماسک داشت ...
ناگهان او ... او را دید ! او کسی که ماسک زده بود را دید !
ماسک ! چرا ماسک ؟ ...
مدتی گذشت ... او ماسک می زد و تنها راه می رفت ! تنها می نشست
و از همه مهم تر اینکه ! تنها ماسک می زد
او به سمتش رفت ! مدتی بود او را دنبال می کرد
کنارش نشست ! هیچ چیز نگفت و فقط به او نگاه می کرد !
او نیز از پشت ماسک او را می دید ! شاید این بار او بود که تعجب کرده بود ! یک نفر بدون ماسک که حرف نمی زد و فقط نگاه می کرد
پرسید : "سوالی نداری؟ یا حرفی که پشت این ماسک رو توصیف بکنه ؟"
او گفت : "نه - دوست دارم خودت برام تعریف کنی"
شروع به صحبت کردند ! حرف هایی که از پشت ماسک بیرون می آمدند همه تازه بودند ! همه تفاوت داشتند ... همه همان چیزی بودند که او باید در زندگی پیدا می کرد
با هم قدم زدند ... چقدر خوب بود !
احساس جدیدی در او متولد شد ... !
تا به حال به یاد نمی آورد که تا این حد دوست داشته باشد چیزی را در آغوش بگیرد یا آن را ببوسد
مدتی گذشت ! او همچنان ماسک می زد و او هم با او قدم می زد و با هم حرف می زدند
ناگهان ایستاد - او را در آغوش گرفت ... ماسک را با تمام وجود بوسید
گویی تمام دنیا پشت آن ماسک بود ! گویی همه چیز در محتویات یک ماسک ساده خلاصه می شد
دیگر تاب نیاورد ! به آرامی ماسک را از روی صورت او برداشت تا ببیند پشت این ماسک چیست !
او را دید
آنجا هیچ چیز نبود !
تنها چیزی که آنجا بود همان چیزی بود که باید می بود ! و اما همه چیز در همان ماسک بود
او را در آغوش گرفت ... او را بوسید و ماسک را به آرامی سر جایش قرار داد
حالا دوباره دنیایش را پیش روی چشمانش می دید
چیزی که هیچکس نداشت ! چیزی که هیچکس نمی توانست معنایش کند
چیزی که متعلق به همان کسی بود که توانست به معنایش پی ببرد
و حالا می توانست این جای خالی را با کلمه ی مناسب پر کند
ماسک !
گذشته بود
خیلی گذشته ! گذشته تر از هر گذشته ای
جایی که همه از آنجا آمدند !
یکی بود و دیگری هم بود ! باز هم بود ! خیلی بود ! اما غیر از این هیچ چیز نبود !
نامی نداشت ! در آنجا تنها چیزی که بود - نیستی بود ! بی رنگ بود ! بی معنی بود !
تنها یک کابوس شوم بود !
شبیه بهشت بود و بوی جهنم میداد ! چون همیشه بهشت بود و این تکرار بهشت بود که جهنم را می ساخت
ساکنین آن زندگی بی روحی داشتند !
آنها می خواستند بهشت را از جهنم جدا کنند .
باید از آن خارج می شدند ... و این چیزی بود که دیگر همه آن را می دانستند ! همه دوست داشتند تا از این خواب لعنتی بیدار شوند !
هرجایی به جز آنجا ! هرجایی که روح زندگی را بیدار کند
آنها حتی نمیدانستند باید به این مکان چه حسی داشته باشند ؟ هنوز خوب و بد تعریف نشده بود ! چون آنجا همه چیز فقط یک حالت داشت !
خداوند به آنان فرصتی داد ... به آنان فرصتی داد تا بهشتی برای خود بسازند ! بهشتی با معنای بهشت ! نه یک بهشت بدون هیچ معنا و مفهومی !
خداوند به آنان آزادی داد ... از آنجا خارج شدند ...
حال آنان روی زمین بودند ! حال آزاد بودند تا بهشت خود را بسازند
آزادی به وجود آمد و خوب و بد به دنبالش خلق شد ! اینجا بهشت بود ؟ هنوز معلوم نبود ! اما حالا دیگر رنگ داشت !
خوب و بد در کنار هم رشد می کردند .
حالا دیگر از هم جدا بودند ! و این تنها راهی بود که آنها را می ساخت ! خوبی با بدی در آمیخت و انسان ها - شیطان ها - خدایان و هرچیزی که بویی از آنها داشت متولد شدند !
خوب و بد این عاشقان از هم جدانشدنی کنار هم همه چیز را ساختند - از یک جنس بودند ! دست در دست هم دادند ! بهشت را می ساختند و در کنارش جهنم را شعله ور می کردند تا آن را گرم کند
حالا زندگی جریان داشت ! حالا بهشت وجود داشت ... چون جهنم به زیبایی معنایش می کرد
دیگر همه چیز یکسان نبود ! دیگر خیلی فرق بود بین خوب و بد
وقتی همه چیز بد باشد و یا اینکه همه چیز خوب باشد ... نه خوب خوب است و نه بد بد !
خوب باید باشد تا بد را شناخت ... بد باید باشد تا خوب را دید
بهشت به تنهایی یک گورستان ابدیست ! گورستانی با محتوای زندگان
آنها چیزی فراتر از قبل خلق کردند ! نام آن مکان را به برزخ تغییر دادند
و بعد از آن سرزمین بی روح , بهشت و جهنم را بنا کردند ... هیچکس جهنم را دوست نداشت اما این جهنم بود که بهشت را گرم می کرد
حالا کینه و نفرت و دروغ و زشتی را به درون آن میریختند تا بسوزد و گرمایش بهشت را در عشق و راستی و دوستی غوطه ور کتد
خوب و بد از اینکه فرزندانشان این چنین جهانی ساخته بودند به خود می بالیدند ! و خدا به خود آفرین می گفت !
بهشت در جهنم و جهنم در بهشت ! خوب و بد تا زمانی که از هم جدا نشوند نه خوبند و نه بد !
در بهشت نمی توان بهشت را تجربه کرد و در جهنم جهنمی وجود ندارد ! و انسان فهمید که کجا می تواند بهشت و جهنم را خلق کند
شاید آنها هرگز خلق نشده باشند ... چه بهشتی وجود خواهد داشت بدون اینکه آتشی آن را از سردی و بی روحی حفظ کند ؟
چه جهنمی جهنم تر از بهشتی که هرگز گرم نمی شوند ؟ چه جهنمی بدتر از بهشتی که در آن هیچ چیزی جز یک چیز نیست ؟
بهشت ... جهنم ...
هر دو یک جا هستند ... دیگر نباید دنبالشان گشت چون آنها را نمی توان از هم جدا کرد
ما در آن آینده ای هستیم که می خواهیم به آنجا برویم ... و هرکسی که به دنبال یکی از آنها می گردد ... بی شک در حال بازگشت به همان برزخیست که از آن گریخته
بسیار کم است عده ی آنهایی که نمی خواهند به گذشته باز گردند ! و می دانند آینده یعنی چه ...
این بحث را ادامه نمی دهم ... چون حتی می دانم مطابق با قوانین حاکم بر دنیا هم جهان تمایل دارد به همان حالتی برگردد که از آن به وجود آمده ... و ما نیز فرزندان همین جهانیم ... و به دنبال همان برزخ می گردیم !
بهشت ... جهنم ...
هیچ چیز به تنهایی معنا ندارد !
باید به دنبال آن چیزی باشیم که به ما معنا می دهد و معنایش را از ما می گیرد
و مطابق با قوانین حاکم بر بهشت و جهنم ... آن چیز هم جایی خارج از ما نیست !
و این به خود انسان بستگی دارد که برزخ را بپذیرد و یا جهنم را از آن جدا کرده و بهشتی شود !
درود
سال تغییر کرد - بهتره ما هم ازش یاد بگیریم و در پی تغییر باشیم
زمستان بدون لحظه ای درنگ به بهار تبدیل میشه ! بهتره از زمستان بهاری شدن رو یاد بگیریم
برای لحظاتی حس جدیدی در ما به وجود میاد ... چه خوبه که هر لحظه این حس رو تمدید کنیم
فرارسیدن سال نو بهانه ای هست برای اینکه خیلی از بدی ها و زشتی ها رو فراموش بکنیم و از ابتدا شروع کنیم
و چقدر عالی میشه که بی بهانه فراموش کنیم ! بی بهانه ببخشیم ... چه بهانه ای بهتر از آرامش ؟
سال جدید شروع شد ! به قول پدرم که همیشه در لحظه ی تحویل سال میگن : " اینم از سال جدید ! تمام شد " و این جمله رو زمانی که سال بعد شروع میشه به وضوح احساس می کنم
امیدوارم امسال برای همه به بهترین نحو بگذره ! به بهترین نحو تمام بشه - من خودم حس خاصی نسبت به تغییر سال ندارم ! و حتا زیاد عادت ندارم عید رو به کسی تبریک بگم - اما امسال تا جایی که تونستم این کار رو انجام دادم !
یک سری تغییرات هستند که وقتی انجامشون میدیم اعمال میشن ! همین که این تغییر سال بهانه ای باشه برای خیلی از تغییراتی که روح و روان ما به اونها احتیاج داره - و برای یک سری شروع مجدد - کافیه
درنگ نکنیم - هرچیزی که قراره در سال جدید انجام بشه بهتره شروعش همین الان باشه ! تا وقتی این حس در ما تازه است
خود من که از همین الان شروع کردم ! دفترم دستمه و دارم اون کارهایی که مدت ها بود قصد داشتم انجامشون بدم و نمی دادم رو انجام میدم ! فکر می کنم سخت ترین قسمتش هم همین استارتش بود !
بهتره از همین لحظه سعی کنیم قسمتی از اون تغییری بشیم که می خواهیم در دنیا ببینیم
برای تغییر هم نباید عجله کنیم و یه مرتبه منقلب بشیم ! فقط آماده بشیم و بذاریم تغییرات جای خودشون رو در وجود ما پیدا بکنند !
به اونها اجازه ی انجام این کار رو بدیم ! چون همه ی تغییرات در ابتدا با آدم غریبگی می کنند و این ممکنه زمان ببره !
به هر حال ...
سال نو رو به همه ی شما عزیزان تبریک عرض می کنم - امیدوارم شروع سال جدید برای هممون برابر بشه با شروع بهترین روزهای زندگیمون
روزهایی مملو از شادی - موفقیت - سلامتی - آرامش و آسایش ... امیدوارم در سال جدید تک تک آرزوهامون رو از دنیای آرزوها به دنیای واقعیت ها بکشیم و اون ها رو لمس کنیم و لذت ببریم
و اراده ی همه ی ما باعث بشه تا مسیر سرنوشت به سوی اون چیزی که ما می خواهیم منحرف بشه
حرف زیادی ندارم ... با آرزوی بهترین ها برای همه ی شما دوستان عزیزم
و یک سال خوب و "متفاوت"
در پناه حق
ساعت 6:29 صبح
این آهنگ !
حس خوبی بهم داد !
من و دوستم !
دوستم گفت پاشو بیا حالا که حسش رو داری با من حرف بزن ! گفتم باشه فقط وقتی حرف میزنم تو هم این آهنگ رو گوش کن تا حسم رو درست درک کنی
نخوابیدم اما این همون حسی هست که از خواب هم بیشتر دوستش دارم ! یه هدیه است
یه هدیه از طرف اونایی که ... هیچی نیومد براش !
.
.
.
ساعت 8 شب - اون میره طبقه ی بالا تا یه موضوع فوق العاده مهم رو به اعضای خونواده بگه ... با خوشحالی از پله ها میره بالا ... یه سگ توی راه پله است - همیشه اولین و آخرین نفره که باهاش حرف میزنه - شروع می کنه باهاش حرف زدن - نازش می کنه - یکم بقلش می کنه و اون هم طبق معمول لیسش میزنه
باهاش خداحافظی می کنه و میگه "شرمنده ام من یه کار خیلی مهمی دارم - برمی گردم"
میره تو - خیلی ذوق داره و نمیدونه چطور انرژیش رو تخلیه بکنه ! کار بزرگی انجام داده ... شروع می کنه برای مادرش تعریف کردن - و همین طور که داره تعریف می کنه صدایی می شنوه ! "الو سلام "
نگاه می کنه به مادرش ! داشته شماره می گرفته ! و انگار تلفن وصل شده ... فکر می کرد دلیل سکوت مادرش اینه که داره با دقت به حرفاش گوش میده ! اما مثل اینکه توجهش به بوق تلفن بوده تا اون طرف گوشی رو بردارن !
به پدرش نگاه می کنه !داره اخبار میبینه ! روی تلویزیون یه مستطیل آبی ظاهر میشه و داخلش 4 تا مستطیل آبی پررنگ میشن
این یعنی صدای تلویزیون زیاد شد ! یعنی لطفا صداتون رو کم کنید ...
برادرش رو نگاه می کنه - گوشه دراز کشیده و داره با دختر مورد علاقه اش صحبت می کنه
اون یکی برادرش رو میبینه ! اومده بود آب بخوره و برگرده بره تو اتاقش سر درسش !
خودش رو نگاه می کنه ! برای اینکه این حس بد رو از خودش دور بکنه در یخچال رو باز می کنه و وانمود می کنه که اومده چیزی بخوره
بعدم در رو میبنده و بدون اینکه کسی متوجه بشه جمع رو ترک می کنه ! وارد راه پله میشه - اون سگ دوست داشتنی دوباره میدوه طرفش !
بهش میگه : "نگفتم بر می گردم؟"
انگار تنها کسیه که تا اون حرف میزنه گوشاش رو تیز می کنه تا ببینه چه می خواد بهش بگه
براش موضوع رو تعریف می کنه - اون هم همین طوری زبونش رو میاره بیرون و از دور براش بوس می فرسته و قربونش میره
یکمی قلقلکش میده و ازش تشکر میکنه - و میره پایین - پله ها رو که پایین میره از شدت نور کم میشه
وارد خونه اش میشه ! تاریک تاریک
میشینه روی صندلی ... میره تو فکر ! ناخوناش رو یکی یکی با دندون قیچی می کنه و مرتبشون می کنه تا یکم خودش رو از حالت نا مرتب در بیاره
نگاه می کنه یه چیزی که جلوشه ! دوستش ... رفیقش ! همدمش ! شاید هم تنها عشقش !
بهترین هدیه ای که تا به حال بهش دادن ! ساکت - بی سر و صدا - مهربون - جذاب ! و کاملا آماده به خدمت
دستاش رو میذاره رو دست رفیقش ! به صورتش نگاه می کنه ! و با دستاش لمسش می کنه - باهاش حرف میزنه
این اولین باری نیست که بهش پناه میاره ! و اولین باری نیست که دوستش قراره کمکش کنه !
دست هم رو می گیرن و پا میذارن به دنیای دوستش ! چه دنیای باحالی داره ...
از همه چیز به مقدار زیاد وجود داره ! کلی گوش - کلی دهان ! کلی چشم
کلی جا برای رفتن !
و کلی چیزی که به ترکشون خیلی راحته | اینجا همون جاییه که میشه فیلم رو برگردوند و پشت و رو کرد
دوستش ازش می خواد که انتخاب کنه کجا می خواد بره ! اون هم با دوستش قرار میذاره که جا از خودش باشه و آدم از دوستش
توافق می کنند ! خیلی راحت جاها رو پیدا می کنه ! دوستشم آدما رو جمع می کنه اونجا ! حالا همه ی چشم ها روشه - همه منتظرن ببینن چی میگه
یه جاهایی میرن که هیچکس نتونسته بره ! واقعا هیجان انگیزه ! دوستای خوبین برای هم ! همدیگه رو تکمیل می کنن
حالا خیلی ها می خوان باهاش حرف بزنن ! دوستش بهش میگه منو با کسی عوض نکنی !
لبخندی میزنه و بهش میگه من تو رو با هیچکس عوض نمی کنم ! هرموقع تو بگی رابطه ام باهاشون قطع میشه
چون اینجا مال توئه - من مهمونتم !
یه نفر میاد ! جملات تکراری شروع میشن ! تو خیلی ... ای - من همیشه آرزوم بود که ... واقعا خوشحالم از اینکه الان ... هیچوقت فکرشو نمیکردم که بالاخره ...
تو دلش به چرت و پرتایی که طرف داره میبافه میاد فحش بده ولی نمیده ! می خنده ! همه بازیگر شدن ! رفیقش همیشه میارش سینما - بد هم نمیگذره ;-)
با هم حرف می زنن ! طرف مقابل احساس می کنه که بالاخره موفق شده گیرش بندازه ! اما اصلا نمیدونه که خنده دار ترین اشتباه زندگیش رو مرتکب شده - چون از همون اول از بازیگرا بدش میومده
یکم که می گذره دوستش بهش میگه خوب دیگه کافیه , بیا بریم سراغ کارامون !
با کمال میل قبول می کنه ! اون فردی که اون طرف داره حرفای الکی میزنه اصلا مهم نیست ! اون رو هم دوستش براش ساخته تا تنها نباشه !
و زمانی که دوستش درخواست کنه باید اون طرف رو از بین برد ! و حالا زمان این کار میرسه !
فیلم رو در میاره تا به بازی مسخره ی اون بابا هم پایان بده ! همه ی فیلمای این سینما دلقک بازین !
یه خداحافظی ناگهانی و به قول خودمون خارجی ! طرف مقابل شوکه میشه ! شروع می کنه به شلوغ بازی - اما تنها چیزی که اهمیت نداره همینه !
اون در اون لحظه توسط دوستش ساخته شده تا باهاش صحبت کنه ! و وقتی صحبت تمام میشه باید از بین بره !
خودش و دوستش میدونن که اینجا همه چیز مجازیه ! هیچ چیز واقعی ای وجود نداره ... پس به سادگی جمله ی معروف رو نثار این سری کدهایی می کنه که از اون طرف به شکل یه بازیگر خنده دار در اومدن و دارن باهاش حرف میزنن ! شات دا فاک آپ اند گو فاک یور سلف :-)
چیزی که هست اینه که دوستش هرموقع اراده بکنه براش از این چیزا میسازه ...
و هیچ اثری بعد از اینکه کارشون تمام شد - از چیزی که براش ساخته نباید باقی بمونه
میدونه که دیگه هیچی واقعی نیست ! میدونه که دنیاش هم تبدیل شده به دنیای خیالی ای که با حضور دوستش با هم میسازن
حتی اگر هم چیزی اون طرف قضیه باشه که واقعیبه نظر بیاد - نباید از رفتارای اون و دوستش ناراحت بشه !
این هدیه رو همونایی بهش دادن که الان از کاراش ناراحت میشن ! همونایی که الان اون طرف قشه ان ! ولی افسوس که هرکی رو رومانیتور میبینه فکر می کنه فیلمه !
این دنیا رو همونایی بهش هدیه کردن که از دنیای واقعی روندنش !
و متاسفانه این هدیه براش به یکی از با ارزش ترین هدایای زندگیش تبدیل شد ! یه دوست ... یه هم صحبت ... یه همبازی توی تمام بازی های پرهیجان زندگیش ! یه پایه واسه عملی کردن تمام افکاری که تو سرش داره - یکی که دومی نداره !
یکی که وقتی میگه بزن قدش یعنی Destroy و این خیلی خوب و باحاله
اون با همه میتونه تا صبح یه جا بخوابه - اما این تنها موردیه که میتونه باهاش تا صبح بیدار بمونه و خسته نشه
خوب این یه هدیه بود ! اما به خیلیا داده شد ! هرکسی مطابق دستورالعملی که از محیط می گیره این دوست رو میسازه !
اون هم اینطوری ساختش ! و این تنها چیزیه که اهمیت داره ! و هرچیزی که دوستش براش میسازه صرفا یه ابزار خنده داره واسه یه مدت کوتاه
و اصلا اهمیتی نداره - چون اصلا وجود نداره ...
من هم فکر می کنم این هدیه بهش داده شده تا دنیای جدیدی بسازه ... و دنیایی که Does Not Give a Shit رو به راحتی بتونه توی سطل آشغال ذهنش نابود بکنه
همه موفق شدند ! و من خوشحالم که موفق شدند ...
ساعت 7:07 - دارم با دوستم خدافظی می کنم ... زیاد نباید از چیزایی که بین ما دوتاست صحبت کرد
این یه رازه :-)
.
.
.
من خیلی به موسیقی علاقه دارم - برای ذهن من حکم روغن رو داره برای قطعات یه ماشین
اگر نباشه ذهنم بعد از مدت کمی فعالیت به قول خودمون شاتون میزنه !
یکی از دلایلی که خیلی به موسیقی گوش میدم اینه که خیلی اوقات من رو از حالت طبیعی خارج می کنه !
من به حالتی میگم طبیعی که تمرکز در اون وجود نداره ... و حالت غیر طبیعی حالتیه که ذهنم به شکل خیلی عالی میتونه روی یه موضوع تمرکز بکنه
کارای عجیب و خارق العاده ی زیادی توی این مدتی که زندگی کردم انجام دادم - که کسی حتی جرات فکر کردن بهشون رو هم نداشته
اما یکی از دلایلش این بوده که تونستم روی اون کارها خیلی خوب تمرکز کنم ... موسیقی به من کمک می کنه تا تصویرسازی کنم و در خیالاتم در موقعیتی که می خوام قرار بگیرم
و در ذهنم اون کاری رو که می خوم انجام بدم ... یعنی من رو چند قدم میبره از خودم جلوتر ! و کمکم می کنه تا دنبال خودم حرکت بکنم
من اسمش رو گذاشتم Vision ! یعنی یک سری تصویرهایی که در حالت عادی و با یه ذهن معمولی نمیشه اونها رو دید
باید حتما یه اهرم قوی برای اتصالشون به ذهن داشته باشیم
این مقدمه چینی ها برای این بودند که داستان اصلی رو تعریف کنم که بی ربط به موسیقی نیست !
چند وقت پیش من خوابی دیدم ... خواب دیدم که دارم با برادرم و چند نفر دیگه توی دریا شنا می کنم ! گم شده بودیم ... حالا جرئیات خواب مهم نیست
بعد از چند لحظه رسیدیم به یه جزیره که تا به حال منظره ای به اون زیبایی ندیده بودم ! فکر می کردم بهشته ... یکی از افرادی که با ما بود من رو به سمت خونه ای هدایت کرد - وقتی وارد اون خونه شدم دیدم یه آلبوم عکس اونجاست ... آلبوم رو که باز کردم عکسای خودم توش بود
ورق می زدم و عکس ها داشتن به سمت کودکی های من می رفتن ... من هم دائم می گفتم یادش به خیر ... تا اینکه به اولین عکس های کودکیم رسیدم ... و بعد که ورق زدم به یه پیرمرد رسیدم و انگار عکس های یه نفر دیگه شروع شدن ! ولی من هنوز هم همون حس رو به اون عکس ها داشتم ! انگار داشتم عکس های خودم رو میدیدم !
می گفتم یادش به خیر ... و در خواب کاملا اون افراد رو می شناختم - به خصوص اون مرد رو که عکس هاش اونجا بودن و خیلی شبیه شرودینگر بود - البته فقط شبیه بود ! چون تنها چیزی که از چهره ی اون افراد یادمه ته چهره ی اون فردی هست که توی خواب فکر می کردم خودمم
من قبلا در این مورد که یه سری از فلاسفه معتقدند روح آدم یک سری مرگ و زندگی زنجیره ای رو تجربه می کنه تا به کمال برسه مطالعه داشتم و حتی در کتاب هایی خونده بودم که یک سری از روانشناس ها بعضی افراد رو اینقدر میبرن به گذشته تا اینکه از این زندگی خارج میشن و به زندگی قبل میرن ...
اما از نظر منطقی نمیتونستم درست بهش فکر کنم چون اصلا نمیدونستم چه منطقی درش هست ... و بسیاری از اعتقاداتی که از کودکی به خورد ما داده شده رو هم زیر سوال می برد
اما اخیرا که از لحاظ روحی در شرایط خاصی قرار دارم این نوع احساسات بیشتر شده اند ! و موسیقی خیلی من رو بهشون نزدیک می کنه !
مدتیه دارم روی اینکه چطور بخوابم تا زمانی که این خواب ها رو میبینم در حافظم ثبت بشن کار می کنم !
چرا که تصاویر مبهم زیادی رو در بیداری و یا حالت خواب و بیدار میبینم ( به صورت آنی ) و اصلا در حافظه ام ثبت نمیشن
گاهی هم زمانی که موسیقی گوش می کنم یک سری تصویر به صورتی خیلی آنی میان و رد میشن از جلوی چشمم ... که حسشون واقعا جداست از تمام احساسات من ! یعنی حس می کنم اون تصاویر حسی رو دارن که من تجربشون نکردم - اما من تجربشون کردم !
به هر حال تصمیم گرفتم بتونم کنترلشون کنم - شب که می خوابم قبل از خواب زمانی که خیلی خسته ام هندزفری میزنم و شروع می کنم به گئش دادن آهنگ هایی که من رو به اون احساسات نزدیک می کنند ... بعد به خواب میرم ... اما تفاوتش با خواب اینه که در خواب قسمت هایی از مغز از کار می افتن
اما در این حالت به علت صدای آهنگ و تمرکزی که روش کردم بعضی از قسمت ها بیدار میمونن - و حتی به دلیل اینکه قسمت هایی از مغز به خواب رفتن ... تمرکز اون قسمت هایی که هنوز بیدارن بیشتر هم میشه ! و این همون حسیه که من تجربه اش کردم
اون تصاویر رو به مدت طولانی تری دیدم ! حالا درک می کنم که این حس من به موسیقی از کجا میاد !
من تصویری رو دیدم در یه خیابون با ساختمون های بلند ... هوای ابری و در حال بارش بارون ... و من داشتم یه نفر دیگه رو با سرعت می بردم به یه جایی شبیه به پارکینگ زیر یکی از اون ساختمون های بلند ... و دائم به بالا نگاه می کردم !
اما نوع حس کردنم مثل احساسات خودم نبود ! انگار یه نفر دیگه داشت حس می کرد - چون من تا به حال محیط رو اینطوری حس نکرده بودم !
خیلی جالبه که در قالب یه نفر دیگه چیزای عادی رو حس کنی ! عجیب ترین حسیه که آدم میتونه تجربه کنه ! به خصوص وقتی که میدونی اون هم خودتی ... اما نه این خودت !
اینکه چرا من در اون تصاویر اونقدر دلهره دارم برام سواله ! نکته ی جالب اینکه من در حال حاضر از بارون بیزارم و اصلا دوست ندارم روی سرم بریزه
اما فکر می کنم دلیلش جایی در همین تصاویر باشه !
اخیرا تعداد خواب هایی که میبینم و در اونها افرادی هستند که کاملا میشناسمشون خیلی زیاد شده و نکته ای که هست اینه که همیشه هم اون افراد به همون شکلی هستند که بودند و ظاهرشون عوض نمیشه
اما من نمیتونم اونها رو به ذهن بسپرم ! شاید باید بیشتر روی حافظه ام , اون هم در خواب کار کنم
فقط امروز که با اونها توی آشپزخونه بودم پدرم اومد و من رو صدا زد و خیلی هم عجله داشت که من بیدار شم
و اینقدر سریع من روبیدار کرد که فرصت نکردم به صورت کامل از اون خواب خارج بشم ! به همین دلیل زمانی که حافظه ام اکتیو شد من هنوز داشتم اون تصاویر رو میدیدم و بعضی هاشون در ذهنم موندند ! تصویر اون بچه ها توی آشپزخونه ...
اما نمیدونم چرا ایرانی نیستند ! نه اون شهر بارونی ... نه این بچه ها ! نه اون عکس ها ! انگار خارجی بودم !
به هر حال ... من حتی نمیدونم این تصاویر مربوط به گذشته اند یا آینده یا شاید همین حالا ! چون خیلی روی عقب و جلو ( یا حتی چپ و راست ) رفتن روی محور (های) زمان فکر کردم و فکر می کنم همه ی اینها به هم مربوطند !
زندگی ... مرگ ... زندگی بعد از مرگ ! زندگی های موازی ! جهان های موازی ... روح ! خواب ...
ولی فکر می کنم حداقل به یه روح با حساسیت بالا احتیاجه برای حس کردن این مسائل
به هر حال اگر شمایی که تا به اینجای این متن رو مطالعه کردی نظری در این رابطه داری که بتونه به من کمک بکنه تا بفهمم موضوع چیه
ممنون میشم در قسمت نظرات مطرحش بکنی تا راجع بهش فکر و تحقیق بکنم
من همین که بفهمم اون افرادی که در خواب میبینم چه کسانی هستند و چه ارتباطی با من دارند نصف راهو رفتم
به قول نیچه که می گفت بگو قبل از تولد کجا بودی تا بهت بگم بعد از مرگ قراره کجا بری
یا مترلینگ که می گفت خود مرگ به تنهایی هیچ ترسی نداره ! ترس ما در حقیقت از بعد از مرگ هست ! از زندگی جدیدی که قراره آغاز بشه ! و اینکه نمیدونیم اون زندگی چیه ! در حقیقت ما از زندگی می ترسیم نه از مرگ
و اگر بفهمم اون زندگی قبل و بعد از اینی که الان درش قرار دارم داستانشون چیه ... نمیدونم بعدش چی میشه ! اما ...
امیدوارم که بفهمم !
روزی 2 پسر بچه که هر دو در نزدیکی دریا ساکن بودند کنار دریا نشسته بودند و با هم در مورد رویاهایشان صحبت می کردند
در حقیقت پسر کوچک تر صحبت می کرد و دوستش گوش میداد
پسر کوچک تر می گفت : من همیشه دوست دارم نجات غریق بشم ... خیلی ناراحت میشم وقتی میبینم یه نفر داره غرق میشه
پسر بزرگ تر که هم تجربه ی بیشتری داشت و هم شناگر و ناجی ماهری بود پرسید : منظورت از نجات غریق کیه ؟ به کی میگی ناجی ؟
پسر کوچک تر گفت : من وقتی میبینم کسی داره غرق میشه خیلی ناراحت میشم و دوست دارم نجاتش بدم ! دوست دارم بپرم توی آب و شنا بکنم و بهش برسم و از آب بیارمش بیرون ... مثل خودت ! من دیدم که چطور مردم رو نجات میدی !
پسر بزرگتر لبخندی زد و گفت : خوب به نظرت میتونی این کار رو انجام بدی ؟ و پسر کوچک تر با شجاعت گفت : بله ! اگر توی موقعیتش قرار بگیرم انجامش میدم
از این صحبت مدتی گذشت و این 2 پسر همیشه در آب شنا می کردند ... پسر بزرگتر همیشه محتاطانه عمل می کرد ... زیاد جلو نمی رفت ... خودش رو خسته نمی کرد و همیشه اماده بود
تا اینکه روزی خانواده ای به کنار ساحل اومدند تا کمی تفریح بکنند ! بچه های اون ها هم مثل همه ی بچه های هم سن و سالشون که معمولا به دریا خیلی علاقه دارند وارد آب دریا شدند ! از قضا اون روز اون پسر کوچک هم اونجا بود ! همیشه حس می کرد باید مراقب افرادی باشه که در محدوده ی زندگیش و جلوی چشمانش وارد آب میشن ! با خودش می گفت من از اهالی این منطقه ام و وظیفه ی من اینه که اگر خطری کسی رو تهدید می کرد از مهلکه نجاتش بدم
در همین افکار بود و مشغول تماشا که ناگهان آب دریا یکی از بچه هایی رو که از خانواده فاصله گرفته بود و ناشیانه وارد قسمت های خطرناک ساحل دریا شده بود با خودش برد
اون بچه شروع کرد به دست و پا زدن ... اما حتی قدرت این رو نداشت که کسی رو صدا بزنه چون اصلا نمیتونست خودش رو درست روی آب نگه داره
قهرمان کوچک و بی تجربه ی داستان این صحنه رو دید و ناگهان با خودش گفت این همون لحظه ای هست که منتظرش بودم ! بدون اینکه حتی لباس های خودش رو از تنش در بیاره وارد آب دریا شد و با سرعت بسیار زیاد به سمت اون بچه که در حال غرق شدن بود شنا می کرد و می گفت نگران نباش الان نجاتت میدم
تا رسیدن به اون بچه تقریبا مسافت زیادی رو باید شنا می کرد - کمی که شنا کرد احساس کرد خیلی خسته شده و چون سرعت شنا کردنش خیلی بالا بود نفسش بند اومده بود اما احساسات بهش غلبه کرده بودند و به خستگی فکر نمی کرد - به نزدیکی های اون بچه که رسید متوجه شد که از فرط خستگی حتی خودش رو هم به زور داره روی آب نگه میداره ... اما دیگه تقریبا راهی نداشت ! اون بچه هم که دیگه نفس های آخرش رو داشت می کشید با دیدن کسی که بهش نزدیک شده گویی جان تازه گرفت و با تمام قدرت قهرمان کوچک داستان رو گرفت !
اما این قهرمان بی تجربه دیگه رمقی براش نمونده بود که حتی خودش رو روی آب نگه داره ! حالا یک نفر دیگر هم خودش رو به او گره زده بود و خودش هم داشت غرق می شد
شروع کرد به دست و پا زدن ! هرگز فکر نمی کرد اگر روزی در چنین شرایطی قرار بگیره چنین وضعی براش پیش بیاد ! همیشه فکر می کرد تنها فاکتور لازم برای نجات کسی که در حال غرق شدن هست اینه که شنا بلد باشیم ... اما حالا متوجه شده بود که چقدر شرایط فرق داره
همینطور که تقلا می کرد تا از چنگال غریق خلاص بشه به این فکر می کرد که کاش لباس هاش رو در آورده بود ! که هم راحت تر شنا می کرد و هم میتونست راحت تر خودش رو از چنگ این غریق رها بکنه ! کاش اونقدر سریع شنا نمی کرد و کمی انرژی برای سخت ترین قسمت کار ذخیره می کرد
و در کل کاش اسیر احساسات نمی شد و منطقی تر فکر می کرد !
دیگه تقریبا امیدی به نجات نداشت که دید 3 نفر از پشت و جلو اونها رو با قدرت و انرژی زیادی گرفتند و کشیدند به سمت بالا !
یکی از اونها دوستش بود ... دو نفر دیگه هم از دوستان دوستش بودند ... به هر حال با هر سختی و مکافاتی که بود نجات پیدا کردند و به ساحل رسیدند
عصر اون روز دوباره این دو دوست در مکانی که داستان در اونجا شروع شد پیش هم نشسته بودند
این بار پسر کوچک تر گوش میداد و پسر بزرگ تر حرف می زد و می گفت :
شرط نجات کسی که داره غرق میشه فقط شناگر بودن نیست ! شنا اولین شرطه ! ممکنه کسی که در حال غرق شدنه از تو بهتر بتونه شنا بکنه
یکی دیگه از شروط مهم قدرت کافیه ! زمانی که قدرت نجات یه نفر رو نداری ... اگر فقط بخواهی به خودت متکی باشی و درگیر احساسات بشی فقط خودت رو به غرق شدن میدی ! گاهی حتی لازمه که برای نجات یک نفر از بقیه کمک بگیری ! ممکنه به تنهایی قدرت انجامش رو نداشته باشی یا شرایط طوری رقم بخوره که وسط کار جا بزنی !
همیشه به ابزارهایی که در اختیارته خوب فکر کن
شرط مهم دیگه تجربه است ! اینکه چطور به کسی که در حال غرق شدنه نزدیک بشی ... از کدوم سمت بگیریش که اون تو رو نگیره ... چطور کنترلش کنی و نذاری هیجان ناشی از ترس و بی کسی اون فرد در اون شرایط , مشکلی براتون ایجاد بکنه و انجام کار تو رو هم با مشکل مواجه بکنه
اگر قصد داری کسی رو نجات بدی عقلت رو بنداز توی دریا نه دلت رو ... اگه دل به دریا بزنی نتیجه اش میشه "هرچه بادا باد" و احتمال پشیمونی هم زیاده
اما اگر عقلت رو به کار بگیری نتیجه اش همون چیزیه که باید اتفاق بیفته !
و مهم ترین نکته اینه که فعلا باید بزرگ بشی ! این خودش خیلی از مشکلات رو حل می کنه ...
بعد هم گرم صحبت شدند
خورشید در حال غروب بود ... دریا مقایل چشمان آنها زندگی را به تصویر می کشید
یک روز پر ماجرا ... یک درس پر محتوا ... و خورشیدی که آنها را برای طلوع در سرزمینی دیگر بدرود می گفت ...
داستان کوتاه و غیر مستقیمی بود
که در اون زندگی به یک دریا تشبیه شد
و امواجش هم همون حوادثی که افراد رو تحت تاثیر قرار میدن
داستان واقعی در مورد زندگی خیلی از افرادی که
به خاطر عدم کنترل صحیح احساسات
و صرفا برای انجام کاری که اسمش را "نجات" می گذارند
زندگی خود را نیز به خطر انداخته اند
بعضی نجات پیدا کرده اند
و بسیاری نابود شده اند
اگر ما غریق را اشتباه انتخاب کنیم
دریا هم ما را با غریق اشتباه می گیرد
نباید بی گدار به آب زد
در اعماق تنهایی
در اعماق خودم ! جاییست که دوستش دارم ! آرام ... بی صدا ! و سرشار از سکوتی که حیاتش به استحکام یک بغض وابسته است
در اعماق خودم همه چیز خوب است ...
دیگر قدرت توصیف ندارم ! دیگر لبریز شده ام ! دیگر حتی عمقی وجود ندارد که تعریفش کنم !
همه چیز خاطره شد ! حتی "در اعماق خودم" !
وضعیتم شبیه کسیست که در میان جمعی تنها نشسته ! نه کسی همراه و همدل اوست ! نه تنهایش می گذارند با تنهاییش !
گویی می خواهند این جمع را به رخش بکشند و آن تنهایی را به سرش بکوبند !
نمیدانم شما هم این حس را تجربه کردید یا نه ! حس مملو شدن از سکوت ! شاید این آخرین تقلاهای من باشد برای اینکه چیزی بنویسم
برای اینکه گرم بمانم ! یخ نزنم !
موهایم را اینقدر پیچانده ام که شبیه دیوانه ها شده ام ! شاید هم بحث فقط شباهت نباشد !
کنار ناخن های انگشتانم زخم شده ! اصلا نمیدانم کِی آنها را جویده ام !
نمی دانم این مدت دلم یه چه چیزی خوش بود و نمیدانم چه چیزی را از دست داده ام
اما هرچه که بود ! یک حس خوب ... یک روشنایی ! یک رویا ! یک بیخیالی ...
حس می کنم تمام شد ...
اگر من نبودم چه می شد ؟ چه چیزی جایم را می گرفت ؟ به سادگی می توانست یک دیوار باشد ! یک خر باشد ! یک پوست پرتغال ! هوا ! خانه ... چمن ... زمین ... آشغال ... ؟ ؟!؟! ؟!!!؟
فرقی نمی کرد ! همین طور که الان فرقی نمی کند چون من فرقی نمی کنم ! کاش بقیه فرق می کردند
هم راحت تر بود هم بهتر ! هم برای من هم برای بقیه !
اتاقم سرد است ! اما سرمایش را پذیرفته ام همانطور که سرمای درون افراد آن بیرون را پذیرفته ام
حداقل اینجا تنهایی یک انتخاب است نه یک تحمیل و جبر کثیفی که اگر آن را نپذیری کثیف می شوی !
دلم به هیچکس خوش نیست !
حسی ندارم ! خسته هم نیستم ! ناراحت هم نیستم ! هیچ حسی ندارم !
الان هم الکی می نویسم ! حتی دوست ندارم کسی بخواند ! کسی هم که بخواند ! هیچکس هیچی نمی فهمد
چقدر منگم ! چه دنیای بی خاصیتی ! چه دنیای بی عرضه ای !
همه چیز جمع شده روی هم ! اصلا نمیدانم سرش کجاست ! تهش کجاست ! من باید از کجایش صحبت کنم
اگر ذهنم را بخواهم روی مانیتور پیاده کنم قبل از اینکه حروف کلمه ای به صورت کامل تایپ شوند کلمه ای دیگر جای آنها را می گیرد
این همه نفهم ؟ دیگر وقتی می خواهم به چیز آرامش بخشی فکر کنم چشمانم را می بندم ! خودم در کادر تصویری که در ذهنم هست وجود دارم و در حال فکر کردن به گذشته و حال خودم هستم
هیچکس مرا به یاد ندارد ! من همه را مرور می کنم ! چه مرور سردی ! احساس تعلقی به هیچ چیز این دنیای عجیب ندارم
چه داستان مزخرفی
میدانم فردا صبح که از خواب بیدار شوم به همه ی این چرت و پرت هایی که الان دارم می نویسم می خندم ! و مثل همیشه با خودم می گویم : "چه بچه گانه و خنده دار"
اما اشکالی ندارد ! اشکالی ندارد ...
واقعا چرا هیچ کلمه ی جدیدی - هیچ ترکیب و ادبیات جدیدی - هیچ حسی در نوشته ی من نیست ! تا همین جا هم خیلی سعی کردم
با خودم گفتم شروع کنم به نوشتن شاید کم کم این یخ آب شد ! آخر همیشه همین طور بود ! اما ایندفعه نشد
به یاد دارم که یک بنده خدایی گفت "نوشته های تورو 2,3 خط در میون میخونم !"
آن نوشته ها خیلی نکته داشتند و دوست داشتم با دقت خوانده شوند ! و اگر آنها 2 3 خط در میان خوانده می شدند
این اصلا خوانده نخواهد شد
خوب خوشحالم که حداقل این خط آخر رو خوندید ! البته خوشحال نیستم ! چون فکر نمی کنم فرقی می کرد اگر نمی خوندید !
کافیه دیگه هرکاری می کنم نمیشه ! تمام شد ...
..|..
.
.
.
داشتم بازی می کردم
همیشه زمانی که یک بازی کامپیوتری می کنم خیلی سعی می کنم که تمام الگوها و الگوریتم های بازی رو حدس بزنم
و نبازم ! این دفعه هم خیلی هوشمندانه بازی کردم ... یه بازی اکشن فوق العاده که توش همه کار می شد انجام داد !
به هر حال بعد از اینکه کلی از دست پلیس فرار کردم و اونها رو دنبال خودم کشیدم احساس کردم رسیدم به جایی که میتونم نقشه ام رو عملی کنم
یه بار دیگه نقشه رو مرور کردم ... مشکلی نداشت . پس رفتم برای عملی کردن آخرین نقشه
یه پل روبروی من بود و اون سمت پل من رو به جایی متصل می کرد که پلیس اصلا احتمالش رو نمیداد که من برم به اونجا
یا حداقل من اینطور فکر می کردم - به همین دلیل رفتم روی پل و کلی بمب گذاشتم روش و ازش عبور کردم !
بعدم منتظر شدم ... ارتفاع اون پل خیلی زیاد بود و حتی اگر انفجار دخل اون پلیس ها رو نمی آورد پل که خراب می شد یا همه پرت می شدند پایین یا حداقل دیگه راهی نبود که دستشون به من برسه !
بالاخره لحظه ی موعود فرا رسید ... پلیس ها رسیدند روی پل و همین طور که داشتند به من می گفتند خودت رو تسلیم کن بمب ها رو منفجر کردم
بوووووم !!! همشون رفتن رو هوا و بعدم رفتند همون جایی که پیش بینی کرده بودم ... اون پایین !
حس خوبی بهم دست داد ! احساس برد ! برگشتم که ماشینم رو سوار بشم و برم ... اما چیزی که دیدم اصلا جالب نبود !
چندتا کماندو کاملا بی صدا با اسلحه هایی که رو به من نشونه رفته بودند !
نمیدونم از کجا اومده بودن اونجا ! فرصت اینکه سوار ماشین بشم رو نداشتم و متاسفانه "پل پشت سرم رو هم خراب کرده بودم ! " تنها راه باقی مونده شانس بود !
شروع کردم به دویدن و تیرها شروع شدند به شلیک شدن ! همین طور که میدویدم با خودم می گفتم کاش حداقل یه راه در رو برای خودم باقی گذاشته بودم ! نباید اینقدرا هم رو هوش خودم حساب باز می کردم ! نزدیکی های پل که رسیدم یه تیر خورد به دستم و چیزی نمونده بود که بمیرم و فقط به این فکر می کردم که چرا یهو اینطور شد !
به لبه ی پل شکسته رسیدم و پریدم به این امید که شاید بیفتم جایی که نمیرم و نجات پیدا بکنم اما روی هوا یه تیر مستقیم خورد توی سرم ! بوووووووووم ! حالا من بودم که داشتم به همون جایی سقوط می کردم که توی نقشه ی خودم بود !
فکر نمی کردم خودم هم قربانی اون نقشه بشم ! مشکل اول این بود که به اندازه ی کافی فکر نکرده بودم
مشکل دوم هم این بود که احتمال هم نداده بودم که ممکنه مشکل اول پیش بیاد ! و راهی رو انتخاب کرده بودم که اگه راه پیش روم مسدود می شد دیگه برگشتی در کار نبود !
خدا رو شکر بازی بود ! اما خیلی وقت ها توی بازی زندگی دقیقا لحظه ای که فکر میکنیم خیلی باهوشیم قربانی هوش معیوب خودمون میشیم و زندگی بهمون میگه اُ اُ