Oops

Oops

Oops

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از قسمت نظرات استفاده کنید.

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

وارد یک جنگل شدی و بازی شروع شده !


ولی این بازی مثل بازی هایی که تا به حال تجربه کردی نیست !


اینجا جنگل است ! با قوانین خاص خودش ... حالا باید انتخاب کنی که موجودیتت چی باشه !


جنگل قوانین قشنگی داره ... برخلاف اونچه که همه فکر می کنن این درندگی نیست که شرط دوام آوردن توی جنگله


اینجا هم تفاوت تو با بقیست که باعث میشه زندگی و سرنوشتت به دست خودت باشه یا زیر دندونای بقیه


خوب میریم سراغ گرگ ! خیلی زیباست ! خیلی قویه ... خیلی جذابه ولی چندتا ضعف بزرگ داره


گرگا همیشه تو چشمن ! وقتی قصد می کنن پارت کنن متوجه میشی ! قدرتشون به جنگیدنشونه 


گرگ که باشی درگیر میشی ! یه روز گاز می گیری و پاره می کنی ... یه روز پاره میشی


شب که می خوابی یه چشمت بازه چون میدونی دشمن زیاد داری ... دلت که می گیره زوزه می کشی و همه متوجه میشن 


تو دندونای تیزی داری ولی دندونای گربه ها از تو تیزتره ! باید مراقب باشی که شکار ببر و شیر و پلنگ نشی


اونها هم همین طورن ! هرکدومشون مراقبه که شکار اون یکی نشه ! این یعنی یه قدرت برابر که دیگه تعیین کننده نیست 


نمیتونی ماهیتت رو عوض کنی ... همیشه گرگی - چه بسا خودتم شکار بشی ... 


در مورد گوسفند و بز و بره و ... بحث نمی کنم . بحثم روی موجوداتیه که ما رو یاد قوانین جنگل میندازن ! به نوعی مجریان قانون جنگل


پس گرگ همیشه برنده نیست - چون اجتماعیه ... چون سلاحش توی دهنشه ... چون فکر می کنه گرگه پس نباید پنهان شه ... چون همیشه فکر شکاره 


ولی یکی از قوانین طلایی جنگ هست که میگه اگر می خواهی خوب بجنگی اول یاد بگیر بهتر از بقیه مخفی بشی


دفاع یکی از قوانین طلاییه جنگه ! و مخفی شدن از بهترین انواع دفاع


ولی مار ... زندگی یه مار ستودنیه ... 


وقتی کف جنگل راه بری همیشه باید حواست به این باشه که خیلیا دارن اونجا راه میرن - نمیدونی نفر بعدی که باهاش مواجه میشی طعمه ی توست یا تو طعمشی ! نمیدونی بعدی رو که می بینی باید بدویی دنبالش یا بدویی و فرار کنی


ولی وقتی این قابلیت رو داشته باشی که بری زیر زمین - بری روی درختا ! دست و پا نداشته باشی و حتی برای راه رفتنت هم بیشتر از بقیه فکر کنی و به این نتیجه برسی که اونجایی که زیرش سفته مال همه است و جای قدم برداشتن نیست


میتونی توی جنگل علاوه بر زنده موندن زندگی کنی ... همه رو میبینی ولی هیچکس تو رو نمیبینه ! به همه نزدیک میشی بدون اینکه متوجه بشن ! حمله می کنی در شرایطی که انتظارش رو ندارن ... پاره نمیشی چون اصلا دیده نمیشی


اگر از کسی خوشت بیاد تصمیم می گیری که بمونه یا نه ! و اگر از کسی متنفر باشی بدون هیچ مزاحمتی بهش نزدیک میشی و زهرت رو میریزی به عمق زندگیش ! بعد هم بدون اینکه بدونه از کجا خورده شروع می کنه به باختن ! و تو با غرور باختش رو تماشا می کنی


هیچکس نمیدونه چه حسی داری ! شادی و غمت رو فقط خودت میدونی و هرگز زوزه نمی کشی 


همه ازت می ترسن ولی هیچکس حتی نمیدونه دقیقا باید از چی بترسه ! وقتی حواسشون به جلوشونه تو پشتشونی ! وقتی حواسشون به پشتشونه تو روی سرشون ظاهر میشی ... اونا نیاز دارن درگیر بشن و بجنگن ولی تو فقط به یک حرکت احتیاج داری 


مثل هیچکدومشون نیستی ... اونا همه دندون دارن ولی تو هدفت رو توی ذهنت شکار می کنی !


هیچکس حریف تو نیست ... بهتر از همه میبینی ... حس می کنی ... دیده نمیشی و حس هم نمیشی


مار باش ... تنها بودن همینش خوبه ! حداقل میدونی اونجایی که هستی فقط یه نفر هست اونم خودتی


کسی به خودش نمیبازه ... کسی با خودش درگیر نمیشه !


 مار هرموقع بخواد میزنه ! هرموقع بخواد درگیر میشه ! 


و هر زمان بخواد ناپدید میشه 


و اگر درگیر بشه پاره نمی کنه ! فقط به کشتن فکر می کنه


مار سلطان جنگله




این نوشته به صورت کاملا فی البداهه در هنگاه صحبت با یکی از دوستان به ذهنم رسید

و همون موقع اینجا یادداشتش کردم

و در حقیقت گفتگوی من و دوستم بود

و از نظر بار ادبی یا منطقی جایگاه خاصی ندارد

یک نظر شخصی بود

به اتاقم وارد می شوم ! 


بی نظم ... به هم ریخته ! شبیه میدان جنگ یا به قول بزرگترها بازار شام !


بر خلاف انتظار بقیه ظاهر زیبایی ندارد ... همه دوست دارند مرتبش کنم ولی هیچکس نمی داند چرا ظاهرش اینطوریست ! 


موضوع یک جنگ است  ... جنگی که روزانه ممکن است بارها اتفاق بیفتد ! در حقیقت این اتاق میدان جنگ است و نباید انتظار داشت ظاهری غیر از این داشته باشد


از همان لحظه ای که واردش می شوم کم کم بذر جنگ پاشیده می شود ! کم کم همه چیز رنگ می بازد ! به غیر از یک خودکار آبی هوس باز و یک سری کاغذ سفید بی گناه ! خودکار صدایم می زند ... من باید بستر ارتباطشان را فراهم کنم ... سرم فریاد می کشد ...


می دانم این خودکار عاشق کاغذها نیست - تنها دوست دارد برای مدت کوتاهی خود را روی آنها تکان دهد ! تا وقتی که جوهرش در بیاید و پاکی را از آنها بگیرد 


تا وقتی که یک مشت کاغذ را بی مصرف کند ... به همراه "حرام زاده هایی" که در دلشان قرار داده ! معمولا ظاهر این حرام زاده ها که نتیجه ی هوس بازی خودکار و ورق هستند بسیار زشت است ! 


بسیار کم پیش می آید که این خودکار عاشق یکی از آن ورق ها شود ... مگر در شرایط بسیار خاص - و شاید همه چیز به من بستگی دارد


بارها به آنها در هوس بازیشان کمک کرده ام - بارها بستر کثافت کاریشان را فراهم کرده ام ... بارها گریه کرده ام و پیچ و تاب خوردن بی هدف خودکار را روی آن کاغذهایی که تا لحظاتی قبل پاک بودند دیده ام ...


می گویند توهم است ... ولی نیست ! واقعیت است ! اگر توهم است پس این همه تلفات چه هستند ؟ 


در حقیقت من آنها را تلف می کنم 


وقتی می بینم چیزی دیگر پاک نیست مچاله اش می کنم و از خودم دورش می کنم 


و این من را می رنجاند ! خوابم را از من می گیرد ! این همه کاغذی که می توانستند از آن خودکار فرزندانی داشته باشند باعث افتخار 


ولی به این روز افتادند و حالا حتی از چشم بقیه هم حکم زباله را دارند ...!


وقتی گریه می کنم صدایی هست که می گوید این ها "هم" همه توهم هستند ... و من گریه می کنم ... آرام و بی صدا !


و برگه ای دیگر که تلف می شود ...


شاید خودکار تصور می کند چه عاشق باشد چه هوس باز مصرف می شود و دور انداخته می شود ! 


نیامده که بماند ! پس تمام زندگیش را خط خطی می کند ... با خشم و کینه ... تا جایی که دیگر فقط یک جسم مرده از خود باقی بگذارد


شاید این حرام زاده ها همان حرف هایی هستند که من نزده ام یا بقیه نشنیده اند ! 


و این من را می گریاند ! و این باعث شد تا برده ی یک خودکار شوم و عشق را نابود کنم


دیگر حوصله ندارم تعریف کنم ... خودکار خسته شده و دوباره برگشته سرجایش  ! دیگر با من کاری ندارد


و یک مشت کاغذی که قربانی هوس بازی اش شدند و به گوشه ای افتادند !


آنها دیگر ارزش نگه داری ندارند ! این توهم نیست ! این واقعیت است ! 


واقعیت همین خط خطی های روی کاغذها اند 


همین هایی که کسی به انها توجه نمی کند و به زباله دان افکار منتقل می شوند و فراموش می شوند


و در نهایت من که اگر نبودم این اتفاق نمی افتاد ...


و این مچاله هایی که چقدر شبیه چیزی هستند که در سر من قرار دارد !







این نوشته نا خودآگاه با گوش دادن به آهنگ زیر در ذهنم پدیدار شد

و موضوع توهم برگرفته از آن است


Cold Play - Only Superstition

امروز اخبار را مطالعه می کردم ! مردمی که به برای اثبات بی عقلیشان باز به خیابان ریخته بودند ! مردمی که رای می دهند و بعد اعتراض می کنند ! قشر روشنفکر جامعه با پسوند "از در عقب"

مردمی که همیشه از همه طلب کارند ! و زیر بار این واقعیت نمی روند که اگر هم چیزی باید عوض شود خود شما هستید و باقی مسائل با عوض شدن شما به سرعت تغییر می کنند ! همان شمایی که امروز پرچمدارید و فردا چماغدار !

در کناری 2 کودک 30 ساله ی دیگر را میدیدم که سر بازی 2 تیم x و y بحث و جدل می کردند و دائم از واژه ی "ما" استفاده می کردند

جمله های خنده داری مثل " زمانی که ما فلان کار را کردیم شما فلان بودید " یا "ما که رفتیم فلان جا شما بمانید همان فلان جا" و ... !

و من در دلم به حال آن 2 کودک هم تاسف می خوردم ! نمیدانستم دقیقا این کودکانی که به خیابان ریخته بودند یا آن دو کودکی که فکرشان شده بود بازی 2 تیم فوتبال دقیقا سر پیاز بودند یا ته پیاز !

اونهایی که به خیابان ریختند که کم بود دوباره با ماشین از رویشان رد شوند ! اینقدر پیام و رفتارشان قابل تامل هست که متاسفانه حتی دیده نمی شوند و به زیر چرخ ماشین ها می روند ! خوشبختانه این هایی هم که با ماشین از رویشان رد می شوند میدانند که این مردم اهل شاهکارهای تاریخی چقدر قابل تامل هستند و چقدر اهل قیام های تاریخ ساز ! نمونه ی بزرگترین شاهکار آنها هم چندین سال پیش رخ داد که خوب ... 

متاسفانه در اقدامات این چنین صدای شکم افراد بیشتز از صدای مغزشان به گوش میرسد ! نتیجه هم مشخص است

مورد دوم هم که حتی زحمت این را به خود نداده اند که برای تیم مورد علاقه شان از نزدیک یک سوت بکشند ! و بزرگترین افتخار ورزشیشان داشتن یک دست گرمکن ورزشی در سن 9 سالگی است ! 

زور اضافه ! کارهای پوچی که هیچ اثری از واژه ی "مغز" که این روزها به فراموشی سپرده شده در آنها یافت نمی شود !

از این موارد زیاد هست ! حالا این 2 مورد امروز روی بورس بودند !

و در کنار همه ی اینها می شنیدم که یکی از آشنایان از دختر دانش آموزی حرف میزد که پرونده اش را از مدرسه ای که در آن درس می خواند گرفته بود فقط به این دلیل که پدرش بیکار شده بود و کرایه ی رفت و آمد به مدرسه که تقریبا روزی 2 هزار تومان بود را نداشت !

برادرش هم از ادامه تحصیل در مدرسه ی نمونه ای که در آن درس می خواند محروم شده بود چون توان تهیه ی کتاب و دفتر خود را نداشت !  حالا هم قصد داشتند پس از ترک تحصیل به روستایشان برگردند و در زمین به پدرشان در کار کشاورزی کمک کنند !

به راستی آیا اینها هم تا به حال فوتبال دیده اند ! آیا در خیابان برای اینکه به ابله های امثال خودشان ثابت کنند که روشنفکرند عربده های بی هدف و بی نتیجه کشیده اند !؟ گرچه منظورم این نیست که این طفل های معصوم ابله اند ! شاید جمله را بد بیان کردم ! به هرحال متوجه منظورم شدید

آیا دغدغه ی این ها هم همین چیزها بوده ؟ واقعا الان که میدانند علیرغم داشتن استعداد باید از تحصیل محروم شوند شب ها قبل از خواب به چه چیزی فکر می کنند ؟ پدر بیکار ! مادر بیمار !  چراغ آینده برایشان خاموش شده و وقت کابوس دیدن فرا رسیده !

فکر نمی کنم دیگر تاریکی شب برای آنها ترسی داشته باشد چون روزشان تاریک تر است ! فکر نمی کنم دیگر از کابوس شب بترسند چون زندگیشان تبدیل به یک کابوس شده !

مرلین منسون در آهنگ "The Fight Song" جمله ی جالبی دارد که ترجمه ی آن اینست :

"مرگ یک نفر ( اشاره به افراد معروف جامعه ) یک تراژدی است ! ولی مرگ 1 میلیون نفر ( به فرض در یک جنگ ) تنها یک آمارست ... "


مصداق بارزش هم این همه درد ! از انسان های بی عقلی که بوی گند محتویات خارج شده از مغزشان همه جا را فرا می گیرد و مثل خوک در کثافت افکار به ظاهر روشنفکرانه ی خود دست و پا می زنند ! و منتظر ظهور کسی هستند که به کمک انها بیاید ! 
که من فکر می کنم اگر هم کسی ظهور کند علیه همین ها ظهور خواهد کرد ! 

و در کنارشان این همه درد ! این همه انسانی که دیگر به تسلیم شدن عادت کرده اند ! گویی هیچ انتظاری از هیچکس و هیچ چیز ندارند !

و منی که اینجا نشسته ام و این همه حرف میزنم ! بدون اینکه هیچ کار مفیدی انجام داده باشم ! بدون اینکه گره ای باز کرده باشم !

مثل تمام آن ابله ها - صورت مسئله را تکرار می کنم ! و هیچ که هیچ !

دلم گرفته ! عدالت زمانی میسر است که نسبت عقل به بی عقلی تعدیل شود ! وگرنه اگر عقلی هم باشد زیر آن همه بی عقل مدفون می شود !

چه نوشته ی بی سروتهی ! این یک چرک نویس اصل بود ! فقط برای اینکه کمی خودم را تخلیه کنم ! 

عذاب وجدان دارم ! ... ناراحتم ! 

قدرتم هم کافی نیست ... 

باید بروم پی قدرت ! 

قدرت زیاد هم بد نیست ! فقط باید در استفاده از آن قوی بود ...

2 هزار تومان !


خاکی بودن شرط لازم برای آدم بودنه


ولی تبصره هم بهش می خوره ! یه جاهایی وقتی بفهمن خاکی هستی - سریع آسفالتت می کنن ! 


یه جاهایی خاکی که باشی یه مشت "کور" از روت رد میشن !  خاکی که باشی فکر می کنن به درد نمی خوری ! 


یه جاهایی خیلی خاکی ای ! به همه الکی خدمت می کنی ! داستانت میشه مثل جاشوا بِل ! اگه خودت به خودت ارزش ندی بقیه هم نمیدن ! اصلا ممکنه نتونن فرق بین خاکی و بی ارزش رو بدونن ! باید رو همه چیز قیمت بذاری ! این روزا چیزی که مفت به دست میاد ارزشی نداره 


باید هر حرفی از دهنت در میاد کنارش صحبت از قیمت بکنی -  همه چیزت رو مخفی کنی - هرچی مفت به دست آوردی بفروشی ! اینجوریه که مردم میگن اینا حتما ارزش داره که اینطوری ازشون محافظت میشه ! 


اگه بری هرچی میدونی بی منت به همه یاد بدی ... هدفت خدمت به امثال خودت باشه و اینا همه کشکه ! 



اینه که تصمیم می گیری دیگه حداقل خودت به خودت ارزش بدی ! اولین مرحله برای رسیدن به ارزشی که دیگران باید بهت بدن 


دیگه کسی رو تحویل نمی گیری - زیاد میگی "وقت ندارم" - زیاد حواب نمیدی - زیاد سریع میری ! 


حالا ارزش میدن ! حالا همون کارایی که کردی رو تکرار کن ببین چطوری استقبال میشه ! همون حرفایی که مفت مفت اینور اونور میزدی و کسی محل نمیداد رو در قالب "همایش بزرگِ ... " یا "نشست بی سابقه ی ... " یا " سخنرانی بی نظیرِ ... " برگزار کن ! ببین چطوری میان و پول میدن و هزینه می کنن و تازه منت هم براشون میذاری که از وقتم زدم و بعدشم از سروتهش میزنی و ... 


اینو می خوان ! مفت همیشه مفته ! مفت  , مفت نمی ارزه !  


از روی دریا که رد میشی - چیزی که توی چشمه همیشه یه مشت آت آشغاله که روی آب شناوره و دریا براشون تصمیم می گیره که کجا برن ! اینا رو میبینی و این چیزیه که همه میبینن ! این چیزیه که هر آشغالی میتونه بهش برسه ! کافیه آشغال باشی تا تو چشم باشی


ولی گنج که باشی - میری ته دریا ! اصلا دیده نمیشی ! ولی اون زمانه که گنجی  ! باید بگردن تا پیدات کنن  ! 


ارزش داری , وقت میذارن برات , وقتی میبیننت بال درمیارن ! سنگینی ! کلی ازت محافظت می کنن ! درسته دیده نمیشی ولی وقتی پیدات کنن دیگه به این سادگی ها از دستت نمیدن ! حداقل میدونی اونی که پیدات می کنه کلی گشته دنبالت ! اینکارست !


وگرنه 4 تا تیکه آشغال که ...


پس بهتره فکر عشق و حال و موج سواری و آشغال بودن رو به کل از سرت بیرون کنی 


بهتره بری اون پایین مایینا ! تا مجبور شن بیارنت بالا - تا مجبور شن کاری کنن که همه بفهمن جات بالاست! بذارنت رو سرشون بشی تاج سر ! رو هیچ تاجی جای الماس قوطی نوشابه نبوده ! 


میتونی همین بالایی که فکر می کنی بالاست بمونی ! هیچ مشکلی هم نداره ! فقط اونجوری اونجا آخرین نقطه ی اوجته ! همونجا که هستی ! بعدم بدون اینکه بفهمن کی بودی گم و گور میشی ! مثل بقیه ی آشغالا ! 


گنج باش تا دنبالت بگردن ! 


از امروز دیگه مفت نباش ! 


خاکیِ خالی نباش ! 


گنج باش ... 


"همه خاکیا گنج نیستن ولی گنجا همشون خاکین"







خدا چیست ؟ پاسخی برایش ندارم ... زمانی که زیاد به این موضوع فکر می کنم هر لحظه تعریف جدیدی برایش خلق می کنم و چه بسا در همان لحظه آن تعریف نابود می شود و جای خود را به تعاریف دیگری می دهد ! 


همیشه میان آنچه می پنداریم و آنچه هست تفاوت هایی وجود داشته - چرا که ذهن انسان نامحدود است و شناختش نسبت به محیط و وقایع پیرامون دائما در حال رشد ... حال هدف من از بیان این مورد چیست ؟ اینکه بین خدایی که برای خود ساخته ایم و خدایی که اعتقاد داریم مارا ساخته است و خدا و ... تفاوت های بسیاری وجود دارد


  خدایی که ما تعریفش می کنیم دائما با سوال مواجه می شود :  آیا هست ؟ یا نیست ؟ که هست ؟ چه هست ؟ کجاست ؟ و ... 


و خوب - "اصل موضوع" بی تغییر هست , بوده و خواهد بود


 شاید بهتر باشد اصلا از افعال وابسته به زمان استفاده نکنیم , چرا که آنها هم مخلوق اند.  در حقیقت در افعال نمی گنجد ! یا باید بگوییم هست یا نیست یا امثالهم که خوب به مکان محدودش می کنیم خود به خود , یا باید بگوییم بوده و خواهد بود که ناخودآگاه به زمان محدودش می کنیم . در صورتی که تعاریف ما مطابق با درک ماست و درک ما محدود و رو به رشد .


 ممکن است نظری که امروز درباره ی خدا داریم با نظر 2000 سال پیش و نظر 2000 سال بعد تفاوت کند پس این خداییست که ما ساختیم  نه آنکه ما  محیط ما و حتی فکر ما را ساخته


خوب یک مقدار ملموس تر اگر بخواهیم بیان کنیم باید از خود بپرسیم اصلا بشر چرا به فکر خداوند افتاد ؟ چه چیزی ما را به او پیوند داد ؟ جدای از بحث ذاتی این موضوع ,  چیزی که باعث پیوند ما و خدا می شود و اینکه خدایی در ذهن خود خلق کنیم عدم توانایی ما در توضیح مسائل , حل مسائل و رویارویی با مسائل مختلف است


اگر به گذشته برگردیم تقریبا در تمام ادیان خدا واحد نبوده ! رعد و برق خدا داشته , باران خدا داشته , در زمان کسوف مردم معتقد بودند که گرگ آسمان می آید و خورشید را می بلعد ! به نوعی برای آنها این یکی از خدایان بوده که کارش بلعیدن خورشید بوده ! چرا ؟ چون هنوز خداوند کپلر و گالیله و ... را نازل نکرده بود تا پاسخی برای این سوالات پیدا کنند


کپلر آمد و این خدا را نابود کرد ! دیگری آمد و خدای باد را به چالش کشید و رفته رفته از تعداد خدایان کاسته شد !


 بشر بی وفاست .  هرجا که توضیحی قانع کننده پیدا کند خدا را نابود می کند ! هر جا بتواند چیزی را تعریف کند دیگر خدایی به آن نسبت نمی دهد . در حال حاضر هم خداوند درونِ ذهن ما چیست ؟ :  خدایی که ما را آفریده است ! چرا ؟ چون ما توضیحی دقیق برای تعریف خود نداریم و به ناچار به خدا متوسل می شویم

 خدایی که جهان را آفریده است !  جهانی که هنوز نمیدانیم چیست


 خدایی که بهشت و جهنم را خلق کرده ! که ما هیچ تعریفی از آنها نداریم و ناچاریم واژه ای به نام خدا را واسطه کنیم


منتها - به نظر من یک دلیل احساسی وجود دارد  که می گوید خدا هست . خدایی متفاوت با آنچه می پنداریم 


 در تعاریف جای نمی گیرد ولی به طرز عجیبی ملموس است - گویی کاملا می دانیم که چیست


ذهن ما نا محدود است . و چون نا محدود است همیشه به شناختش افزوده می شود ! و اگر چیزی بی نهایت باشد همیشه با این ذهن کشف می گردد و باز مورد سوال قرار می گیرد و کشف می شود و ... 


در نهایت احساس می کنم که یار در خانه است و ما گرد جهان می گردیم ! این شناخت هرگز کامل نمیشود  چون اگر قرار بود کامل شود محدود بود و اگر محدود می بود بحثش مدت ها پیش تمام شده بود


شاید اگر می پذیرفتیم که خدا خداست دیگر به دنبالش نمی رفتیم ! زیرا نه می دانیم باید به دنبال که بگردیم ,  در کجا بگردیم ,  تا کی بگردیم و نه هیچ ! 


شاید بزرگترین بت پرستی هم تعریف خداوند به وسیله ی ذهن باشد ... خدایی که با ذهن بشر قابل تعریف باشد بت است ... 


بت را باید در ذهن شکست ! برای لمس واژه ی خدا باید به قلب رجوع کرد ... چرا که در قلب هیچ بتی وجود ندارد 


لمسش کرده ام ! فقط دوست دارم تعریفش کنم ! این هم از "آن" دوست داشتن هاست !


و هنوز پاسخ دادن به این سوال یکی از دغدغه های بزرگ من است که خداوند انسان را آفرید یا انسان خداوند را ؟


 به قول نیچه : "به راستی بشر یکی از خطاهای خداست یا خدا یکی از خطاهای بشر ؟"


مثل اینست که در بینهایت به دنبال یک بی نهایت بگردیم ! ذهن ! خدا !


به هر حال بابت صحبت "بی نتیجه" ام عذر خواهی می کنم 


 ماهیت "خدا" اینطور ایجاب می کند



همه چیز زیر آن درخت جریان داشت - درختی بود بسیار بزرگ و بر خلاف درخت های دیگر تنها یک میوه نداشت 


تقریبا هر میوه ای را می توانستی در آن پیدا کنی - زیر آن درخت را که نگاه می کردی خانواده های زیادی را میدیدی 


به نظر می آمد رقابتی بزرگ زیر آن جریان داشت - همه سعی داشتند از آن درخت میوه ای بچینند ! منتها شرایط اینگونه بود :


میوه هایی که روی شاخه های پایینی ( نزدیک به زمین ) قرار داشتند میوه های کاملا عادی بودند - می توان گفت هرکسی توان چیدن آنها را داشت


 هرچه به سمت بالای درخت می رفتیم کیفیت میوه ها بهتر می شد چرا که در معرض نور بهتری قرار می گرفتند و به طبع رشد آنها نیز بهتر از میوه های پایینی صورت می گرفت


منتها گویا رقابت اصلی بر سر همان میوه های پایینی بود چرا که رسیدن به شاخه های بالایی درخت کار آسانی نبود


پدر و مادرها که دیگر نه توان این کارها را داشتند و نه حوصله اش را , تمام انرژیشان را صرف تشویق فرزندانشان می کردند


هرکسی فرزندش را تشویق می کرد تا میوه ای بچیند - بچه ها را در حالی میشد مشاهده کرد که هرکدام در حال پریدن به سمت بالا بودند تا دستشان به شاخه ای برسد و میوه ای بچینند ! بعضی از آنها قد بلندتر بودند و به راحتی دستشان به همان شاخه های پایینی می رسید به همین دلیل تلاش زیادی نمی کردند  


برخی هم علی رغم تلاش زیاد موفق نمی شدند چیزی بیشتر از بقیه بچینند چرا که شرایط لازم برای انجام چنین کاری در آنها نبود اما به هر حال به دلیل  تلاش بسیار موفق می شدند مشابه بقیه میوه بچینند 


گویی زمان مسابقه محدود بود و زمان زیادی برای میوه چیدن در اختیار نبود


جو رقابت هیجان بالایی داشت طوری که حواس آدم به حواشی اش پرت نمی شد


اما در گوشه ای از این تصویر اتفاقاتی متفاوت در حال روی دادن بودند


پدر و مادری که به همراه فرزندشان در گوشه ای ایستاده بودند و در حال صحبت با وی بودند ! 


پدر هر چند لحظه یک بار تحت تاثیر جو این رقابت قرار می گرفت و سر پسرش داد می کشید و می گفت : برو میوه ای بچین ! حداقل یک میوه ! برای تو که کاری ندارد ! یعنی از همه ی اینها مانده ای !؟! 


با نگاهی به مادر می شد متوجه نگرانی اش شد ! از طرفی میدانست پسرش به چه چیزی فکر می کند و از سویی دیگر نگران بود که به علت بی تجربگی زمان را از دست بدهد - به همین دلیل با او صحبت می کرد و می گفت : زمان مسابقه رو به اتمام است . اگر می توانی برو و میوه ای بچین ! فرصت را از دست نده ! 


پسر هم عصبی به نظر می رسید ! گویی قسمتی از حرف های آنها برایش اهمیت داشت منتها نمی خواست در تمام امور برایش تصمیم بگیرند ! با نگاهی به او میشد فهمید که به راحتی توان چیدن میوه های شاخه های پایینی درخت را دارد 


قد بلندی داشت ! شاید از تمام بچه هایی که آنجا بودند بلندتر بود - چاق هم نبود و به نظر می آمد حتی به راحتی می تواند بپرد 


منتها اگر به چهره اش خیره می شدی متوجه میشدی که در حال ارزیابی و آنالیز محیط است ! هر چند لحظه یکبار به اطراف خودش می نگریست ! کمی به صحبت های پدر و مادرش  گوش میداد و با حالتی نگران دوباره سعی می کرد فکرش را متمرکز موضوع اصلی که در ذهنش جریان داشت بکند ! 


گاهی تا زیر درخت میرفت و کمی بالا می پرید اما دستی دراز نمی کرد - گویی اصلا تمایلی به چیدن میوه نداشت و به چیز دیگری فکر می کرد ! پدر و مادرش دقیقا نمیدانستند به چه چیزی فکر می کند ! پدرش تنها نگران بود که فرزندش از بقیه جا بماند ! فریاد می کشید و می گفت زود باش ... 


مادرش هم دائما به زمان باقی مانده اشاره می کرد و می گفت تصمیمت را بگیر ! گویی مادرش تصمیم نداشت به جایش تصمیم بگیرد و فقط شرایط را به او یاد آوری می کرد 


هر چند لحظه یک بار پدر یا مادری از یکی از خانواده های دوست یا آشنا به سمت آنها می آمدند - ابتدا از میوه ای که فرزندشان چیده صحبت می کردند و بعد راجع به فرزند آنها سوال می پرسیدند ! "پسر شما چطور؟" پدر هم با نا امیدی می گفت : "فعلا که هیچ" - گویی دیگر از او نا امید شده بود


مادر هم می گفت " زیر درخت است - احتمالا الان او هم میوه ای می چیند" 


بچه هایی دیده می شدند که به سمت پدرومادرشان می دویدند و میوه ای که چیده بودند را نشانشان میدادند ! حتی گاهی میوه ای روی زمین می افتاد و یکی از آنها آن را برمیداشت و با ذوق و شوق به سمت پدرومادرش میدوید !  اگر در آن لحظه به چهره ی پدر او نگاه می کردی متوجه میشدی که چگونه با حسرت به این صحنه ها نگاه می کند !


پسر حرف های آنها را می شنید و همه ی آن صحنه ها را میدید  ولی اهمیتی نمی داد ! آرامشی درون وجودش بود - گویی میدانست می خواهد چه کار کند


اندکی بیشتر به پایان مسابقه نمانده بود ! تقریبا تمام میوه های پایینی درخت چیده شده بودند اما میوه های بالایی درخت کاملا دست نخورده بودند ! گویی هیچکس حتی فکر چیدن آنها را هم نکرده بود


ناگهان همه متوجه موضوعی عجیب شدند ! پسرک با کمک همان چیزهایی که آنجا بود و بعضا دور ریخته شده بودند ابزارهایی ساخت ! یک سکوی ساده و به همراهش چیزی شبیه طناب - به زیر درخت رفت - سکویی که ساخته بود را در نقطه ای معین قرار داد و بعد دور خیز کرد - سپس به سمت سکو دوید و از روی آن به سمت شاخه ها پرید ! 


عجب پرشی ! هیچکس تا به حال آنقدر نپریده بود - به دلیل وجود سکو ارتفاع پرشش هم بیشتر شده بود و به میان شاخه ها رفت و خود را محکم به شاخه ای گرفت - سپس به کمک طنابش خودش را به شاخه ها می بست و بالا می رفت ! مادرش بسیار نگران بود ! نگران اینکه مبادا بیفتد ! پدرش گویی اصلا انتظار چنین چیزی را نداشت


مرد کوچک داستان از شاخه ها بالا رفت و رفت ! گاهی مادرش فریاد میزد "دیگر کافیست همان جا خوب است" منتها گوش پسرک همچنان بدهکار نبود ! آنقدر بالا رفت تا به بلندترین نقطه ی درخت رسید - مطمئن بود از آن بالاتر دیگر جایی نیست ! سپس شروع به چیدن میوه ها کرد ! میوه ها را می چید و می انداخت ! برای خودشان - برای بقیه افرادی که آنجا بودند ! به نظر می رسید تنها به فکر خودش نیست - برای همه از ان میوه ها می انداخت 


حالا دیگر همه تشویقش می کردند ! تبدیل شده بود به قهرمان داستان - زمان زیادی نداشت ولی جمعیت زیادی آنجا بود 


چند تا از بچه هایی که آنجا بودند هم از او ایده گرفتند ... طنابی ساختند و پریدند ! او هم آنها را راهنمایی می کرد


چند تا از آن بچه ها به میانه ی درخت رسیدند و حالا انگار تازه این رقابت روح گرفته بود ! تا قبل از آن هرکس به فکر خودش بود ! اما حالا او نه تنها به جایی رسیده بود که بقیه حتی فکرش را هم نمی کردند - بلکه به بقیه هم آموخته بود که تا کجا می توان رفت ! 


رفتارش چنان می نمود که انگار هیچ محدودیتی برایش وجود ندارد و به هر جا بخواهد می رسد ! 


مادرش به پدرش می گفت : من میدانستم که در فکر او چه می گذرد ! فقط باید به او اعتماد می کردیم ! پدرش هم همچنان حیرت زده بود و شروع به تشویقش کرد


به کمک فکر او تقریبا تمام میوه های درخت چیده شدند ! بهترین میوه ها را او چید ولی به بقیه هم کمک کرد تا میوه هایی که توان چیدنشان را دارند بچینند سپس از درخت پایین آمد و در میان موج هیجان و عشق جمعیت غوطه ور شد


همه دیگر او را می شناختند ! فکرش را می ستودند و نامش را به خاطر سپردند ! او نیز همین را می خواست ! چیزی بیشتر از چیدن چند  میوه ی  معمولی - چیزی بیشتر از آنچه که هرکسی توان رسیدن به آن را دارد ! 


او به همه آموخت که پرش های بزرگ نیاز به سکوی پرش و دورخیز دارند ! و در ادامه نیاز به چیزی که بعد از پرش ما را محکم نگه دارد و مانع از سقوط شود ! و تمام این ها نیاز به برنامه ریزی و زمان دارند ! شاید در ابتدا همه از او پیشی گرفتند اما چون فکر او متفاوت بود در نهایت به چیزی رسید که برای همه آرزو بود !  و بعد همه را به آرزویشان رساند !


درخت زندگی میوه های زیادی دارد ! چه بسا افرادی که فقط به بالاترین نقاط آن فکر می کنند و قربانی جو حاکم بر زندگی و رقابت های بی ارزش می شوند ! چه بسا افرادی که درک نمی شوند و مجبور به پذیرش افکار دیگران می شوند ! 


و هستند افراد بسیاری که حتی سرشان را بالا نگرفته اند تا ببینند درخت زندگی چه شکلیست ! 


و مانند قهرمان داستان ما هستند افرادی که در افکارشان روی بلندترین شاخه های این درخت ساکن اند و اگر قربانی شرایط نشوند نه تنها خودشان بلکه دیگران را هم از بهترین میوه های این درخت بهره مند میسازند ! 


به امید موفقیت تمام آنهایی که متفاوت می اندیشند و اهل پروازند




قلمی به دست داشتم و او گفت : "شروع شد" ! 


نمیدانستم یعنی چه ! کسی سوالی نکرد ! همه یک قلم در دست داشتند و با تعجب ... !


پرسیدم : "ببخشید ! چه چیزی شروع شد ؟ ! "


پاسخ داد : "قلم در دستان توست ! از من می پرسی ؟ بنویس ! "


گفتم : "دقیقا باید چه بنویسم ؟ " 


پاسخ داد :"موضوع آزادست ! هرچه که می خواهی بنویس ! هرطور که می خواهی !"


گفتم نمی شود حداقل موضوع بدهید تا بنویسیم ؟ پاسخ داد خیر ! ما فقط یک "قلم" دادیم تا بنویسید - دیگر اینکه چه می نویسید و چطور می نویسید به ما مربوط نیست ! در پایان هم نوشته ی شما در معرض دید عموم قرار می گیرد و نمره تان را دریافت می کنید


پرسیدم می شود حداقل ابتدایش را برای همه ی ما دیکته کنید ؟ نگاهی عمیق به من انداخت و باقی سوالم در عمق نگاهش غرق شد !


نمیدانستم چه باید بنویسم ! دوست داشتم کسی برایم دیکته کند تا بنویسم ! 


کنار من چند نفر نشسته بودند - یکی از آنها تا کلمه ی  "دیکته" را از من شنید به چند نفر از کناری هایش گفت : "عیبی ندارد من دیکته می کنم و شما بنویسید !" آنها هم که هیچ ایده ای برای نوشتن نداشتند گویی منتظر شنیدن یک همچین جمله ای بودند 


با خوشحالی گفتند بگو تا بنویسیم - او هم آرام می گفت و آنها می نوشتند ! من هم وسوسه شده بودم - چند خطی را با آنها نوشتم - ناگهان کمی مکث کردم و شروع به خواندن چیزهایی که نوشته بودم کردم ! چقدر مسخره بودند ! فقط به خاطر کمی عجله آن همه دری وری روی کاغذ پیاده کرده بودم  ... !


از پشت سر صدایی می آمد که می گفت : من به راحتی می نویسم - دقیقا همان چیزی که از پدرم در نوشتن آموختم ! این هم ایده ای شد برای برخی دیگر ! صدایی از میان جمع به آهستگی برخواست :" راست میگویی چرا به ذهن خودمان نرسید" 


آنها هم شروع به نوشتن کردند ! هنوز با خودم درگیر بودم - سوال کردم : " ببخشید من میتوانم اینهایی که نوشتم را دور بریزم و از اول بنویسم ؟" او گفت : "از اول هرچه نوشتی نوشتی ! اول همان اول بود و حالا دیگر اولی وجود ندارد ! اینجا به بعد را بهتر بنویس ! "


پرسیدم :" چقدر فرصت داریم ؟ " لبخندی زد و با حالت شوخی گفت :"یک عمر !"


به اطرافم نگاه کردم ! یک سری خوابیده بودند ! گویی چیزی برای نوشتن نداشتند ! یک سری با هم صحبت می کردند و به کل نوشتن یادشان رفته بود !  نمیدانستم چرا هیچکس به کسی کاری ندارد و نسبت به اینکه این "انشا" را برای هم "دیکته" می کنند واکنشی نشان نمیدادند ! پرسیدم :" مشکلی ندارد ؟ " و اشاره ای به آنها کردم ! او لبخندی زد و گفت : " اگر مشکل نمیداشت که تصمیم نمی گرفتی آنهایی که برایت دیکته کرده بودند را دور بریزی ! " 


پاسخش قانع کننده بود ! متوجه شدم که یک راه حل خوب پیدا کرده ام ! اینکه بنویسم ! هرچه می توانم بنویسم ! و سعی کنم مثل کسی ننویسم ! هرچه به ذهنم میرسد ! حداقل اگر نمره ی کمی هم بگیرم نمره ی خودم را گرفته ام ! فکر کردم این ارزشمند است ! اینکه به قول او به اندازه ی یک عمر وقت داشته باشی و کسی برایت دیکته کند کمی ابلهانه به نظر می رسید ! 


تا به حال فکر می کردم این یک املای از قبل نوشته شده است و برایمان دیکته می شود و باید آن را بنویسیم ! همیشه پذیرش این موضوع  برایم سخت بود ولی از زمانی که وارد اینجا شده بودم نظرم عوض شده بود ! گویی هرچه بود و نبود , خودت می نوشتی ! 


شروع به نوشتن کردم ! گاهی خوشم می آمد ! گاهی اصلا به دلم نمی نشست ! گاهی دوست داشتم قسمتی را دور بریزم  اما نمی شد - فقط می توانستم آن را به خاطر داشته باشم تا دوباره اشتباه نکنم ! کم کم نوشتنم بهتر شد ! فشار و وسوسه از این سو و آن سو زیاد بود ! سعی میکردم کار خودم را انجام بدهم ! گاهی صدایی از پشت سر می گفت :"دوست داری بقیه اش را من برایت بگویم و تو بنوسی؟" توجهی نمی کردم - صدای دیگری می گفت :"اگر خسته شده ای من برایت بنویسم ! " ولی می دانستم که کسی نمیتواند برای کس دیگری بنوسید ! حداقل خطشان قابل تشخیص است و موضوع خنده دار می شود ! 



دیگر صدای آزار دهنده ی کسی که دیکته می کرد ! کسی که درباره ی پدرش صحبت می کرد ! آنها که درباره ی گذشتگانی که اصلا ندیده بودند صحبت می کردند و کسانی که در مورد آینده توضیح می دادند من را اذیت نمی کرد ! هرکس در دنیای خودش بود و کار خودش را می کرد ! من هم در دنیای خودم بودم و می نوشتم - مطمئن بودم مثل هیچکس نیست ! یا اینکه حداقل تقلید نبوده است ! در میان آنها کسانی را میدیدم کارهایی متفاوت می کنند ! یکی از آنها نوشته هایش را آتش زد و رفت ! دیگری نوشته اش را تزئین می کرد و انواع و اقسام کارهایی که از جنس  آدمی زاد بر می آمد


روی زمین پر بود از نوشته هایی که از این و آن به جا مانده بود ! پرسیدم اینها چه هستند ! گفتند می توانی بخوانی ! فرصت نداشتم همه را بخوانم ! خودم هم باید می نوشتم ولی نیم نگاهی به چندتایی از آنها انداختم ! بعضی ها ارزش همان نیم نگاه را هم نداشتند ! بعضی ها هم بسیار زیبا بودند و انسان را وسوسه  به تقلید و یا حتی تقلب می کردند 


ولی تصمیمم را گرفته بودم ! نوشتم و نوشتم تا اینکه متوجه شدم کم کم دارند نوشته ها را جمع آوری می کنند ! دوست داشتم بهتر و بیشتر بنویسم ولی انگار فرصت نبود ! بعضی ها حواسشان نبود و ناگهان نوشته هایشان را از زیر دستشان می کشیدند ! 


بعضی گویی لحظه شماری می کردند که تحویل بدهند و بروند ! بعضی هم که گویی اصلا برایشان فرقی نداشت ! 


من سعی کردم پایانی زیبا برایش بنویسم ! به عقب برگشتم !  چقدر نوشته بودم ! زیبا - زشت - خط خطی ... ! تمرکزم را روی پایانی زیبا گذاشتم و سعی کردم پایانش را هم خودم بنویسم ! او هم که از ابتدا مراقب ما بود گفت سعی کن آخرش را زیبا تمام کنی ! چون معمولا توجه همه به پایان نوشته ات است ! تا جایی که توانستم این کار را کردم و سپس ناگهان مجبور شدم نوشته ام را تحویل دهم ! فکر نمی کردم به این زودی نوبت من شود ! 


داشتم می رفتم ! از او پرسیدم :"می شود بگویید این نوشته ی ما دقیقا چه بود؟"


لبخندی زد و گفت :  " همان که خیلی ها فکر می کنند برایشان دیکته شده و یا باید بشود ! نمیدانند که این یک انشاست نه املا "


پرسیدم : " دقیقا یعنی چه؟"


پاسخ داد : " یعنی سرنوشت " ...  



مقابلم ایستاده بود


چشم در چشم هم دوخته بودیم 


با چهره ای خسته و یخ زده که با خشمی قدیمی آرایش شده بود به من می نگریست


گویی این آرایش دیگر هیچوقت پاک نمی شد ...  چهره ای آرام با آرایشی غلیظ !


هیچ حسی در او نمیدیدم 


شبیه کسانی بود که از فرط تجربه های ناموفق نفرت تمام وجودشان را فراگرفته


تجربه هایی که عاملش بقیه بودند ! و شاید بتوانم اینگونه بگویم که عاملش خود او بود که مثل بقیه نبود


قدرت زیادی در نگاهش بود 


ولی آنقدر به دوردست ها خیره شدن را تمرین کرده بود که گویی دیگر اصلا نزدیکش را نمیدید


دور و برش را نمیدید ! حتی من را هم نمیدید 


من به او زیاد باخته بودم ... تنها کسی بود که همیشه به او میباختم ! تنها عاملی که جلوی حرکت من را می گرفت


دوست داشتم حسش را در مورد خودم بدانم - واقعا دوست داشتم بدانم چرا به من فکر نمی کند


او همچنان به من نگاه می کرد - زیر چشمانش گود افتاده بود - انگار او هم شب ها را بیداری می کشید و روزها را بی خیالی


می دانسنم تنها لحظه ای از من روی بر می گرداند که من این کار را انجام دهم ... می دانستم از همه متنفر است و من تنها کسی بودم که تا به حال به من خیره شده بود


هرچه نگاهش می کردم نمی توانستم بفهمم که چه چیزی در وجودش دارد که من آن را لازم دارم ولی این را می دانستم که چیزی هست ...



حرفی نمی زد ! گویی حرفی نداشت که با من بزند  ... می دانستم دوست دارد یقه ام را بگیرد و کمی با هم درگیر شویم ولی این را هم می دانستم که هر چقدر هم به خود فشار آورد نمی تواند 


پس نگاهم را ادامه میدادم


گرچه تمام درگیری من هم با او بود ولی نه با یقه اش ! 


شاید اگر او نمی بود مشکل من هم حل می شد ... شاید اگر می توانستم او را از سر راهم بردارم تمام موانع با او به کنار می رفتند ولی افسوس ... مانع بزرگی بود ! تنها مانعی که نتوانسته بودم از میان بردارم !


کمی به هم نگاه کردیم ... سوال ها بی جواب ماندند ! دوباره داشتم خسته می شدم ... او هرگز قبل از من خسته نمی شد


تصمیم گرفتم بروم ... به او لبخندی سرد زدم ... او هم بدون لحظه ای درنگ این کار را کرد


می دانستم دوباره او را می بینم ولی ای کاش روزی مشکلم با او حل شود !


آیینه را سر جایش قرار دادم و رفتم ...


خورشید به قهر و آشتی هایش ادامه می دهد


دیوانه ها با قهر خورشید آشتی کرده اند


دیوانه ها با دنیا قهر کرده اند ... دیوانه ها در فکر جدایی اند


دیوانه اند ! چرا که در امتداد تکرار این شب های تاریک به دنبال روزنه ای از نور امید هستند


امیدی نیست ! پایان شب سیه تاریکیست 


خورشید قهر می کند - دیوانه ها بیدارند ... دیوانه ها در شب به تماشا می نشینند ! خیلی می بینند ! اما نه جز تاریکی



تاریکی دیدنیست ! تاریکی روشنیست ! روشن ها همه تاریک اند ... آشتی ها همه قهر !


نوشته ی مسخره ای بود ! وقتی حست با تاریکی "معلول"  شب هم بستر می شود ثمره ای جز این متون ناقص الخلقه به بار نمی آید ! 


تاریکی هم دیگر زیبا نیست ...


تاریکی هم دیگر حس معاشقه با این دیوانه را ندارد ...


بی حس





In The Darkness

خوب موضوع این پست کمی دلنشین تره - البته نظر شما هم محترمه


پارانوید ! نمی دونم چرا تا این اسم میاد همه یاد یه آدم مریض یا به اصطلاح روان شناسا "بیمار" میفتن ! 


اصلا چه کسی گفته که پارانوید یک بیماری هست ؟ خوب اگر شما هم عقیده دارید که یک بیماری هست - بنده به عنوان یک بیمار مشخصات این بیماری رو ذکر می کنم ( ضمنا در این لحظه که این پست رو می نویسم حتی 1 ثانیه به اینکه چی قراره بنویسم فکر نکردم پس این متن رو همین طور که هست از من بپذیرید )


یک پارانوید رو میشه به یه گرگ تشبیه کرد - میگن گرگ ها حتی زمانی که می خوابن یک چشمشون باز هست ! البته نمیدونم این گفته تا چه حد صحت داره چون من سگ زیاد دیدم ولی گرگ ندیدم از نزدیک ! به هر حال با استناد به این جمله ما میگیم گرگ ها هم پارانوید هستند ! خوب گرگ معروفه به شکارچی ! هیچوقت از گرگ به عنوان یک طعمه یاد نمیشه ! 


در مورد یک بیمار پارانوید هم میشه گفت همین طوره ! من اسمش رو میذارم یک حس هوشیاری بسیار قوی و فعال - که در ضمن به قوی شدن بخش محاسباتی مغز هم کمک شایانی می کنه ! یک پارانوید همیشه در حال محاسبه است ! بدترین حالت رو به وسیله ی احتمالات به دست میاره و سپس نسبت به بدترین حالتی که قراره اتفاق بیفته ( معمولا در ارتباطات ) برنامه ریزی می کنه 


خوب دنیایی که در حال حاضر بنده در اون قرار دارم بیشتر شبیه یک میدان جنگ هست تا عرصه ای برای زندگی ! در هر مرحله ای از این چیزی که اسمش رو میذاریم زندگی قبل از چیزی که اسمش هست زندگی باید خوب بجنگی ! با همه چی ! حتی میشه گفت نصف مبارزاتت با خودته اگر خیلی مبارز خوبی باشی ! خوب در این میدان با این همه موجود درنده ... فکر می کنم بهترین نعمتی که به یه نفر داده میشه همین پارانویا هست !


شاید بشه گفت افراد پارانوید بیشتر حواسشون به پشتشون هست تا جلوشون ! چون چشمشون هوای جلو رو داره و فقط حواسشون باید هوای پشت رو داشته باشه - شاید بشه اینطور گفت که انتظار بدترین ضربات رو از نزدیکترین افراد دارند 


و خوب این به نظر من عالیه ! شاید بگید اینطوری از هیچی لذت نمی بریم ! و من اینطور پاسخ میدم که از چی می خواستید لذت ببرید ؟ و لذتی که به یک پایان تلخ بینجامد به نظر من خودآزاری هست نه لذت ! شاید شما در این لحظه بگید ایشون روانی هستند و خوب طبعا بنده هم همین رو میگم ! شما به پارانوید جماعت میگید روان پریش ! من هم به مزوخیست جماعت این لقب رو میدم


به نظرم یک پارانوید اگر دوستی پیدا بکنه - اون آدم از هر لحاظ "آدمه" - چون مرد می خواد که از فیلتر یک پارانوید رد بشه


به طور خلاصه میشه گفت همیشه همه چیز بده مگر اینکه عکسش اثبات بشه ! خوب در خیلی از موارد عکسش اثبات میشه و هر ابهامی برطرف میشه منتها در اکثر موارد این پارانویاست که پیروز میدانه ! 


تحقیقات بنده هم نشون دادن که اکثر افرادی که شکست می خورند - چه در امتحان - چه در مسابقه - چه در روابطشون و چه در هر چه ! بسیار خوش بین بوده اند نسبت به نتیجه ی اون موضوع ! خوب من به طبیعت هم حق میدم که پس از این همه سال در کنار انسان ها بودن به بیماری هایی مثل سادیسم مبتلا شده باشه ! دقیقا زمانی که احساس کنید بهترین نتیجه در انتظار شماست موضوع بر عکس میشه و طبیعت زهرش رو میریزه  ! 


خوب البته من منطقی هستم ! قبول دارم این حس پارانویا که در وجودم هست به خاطر تجربیاتیه که کسب کردم و فقط یک نظر شخصی به حساب میاد منتها خوب ! قوانین مرفی در بسیاری از جوامع و محافل پذیرفته شده اند حتی برای افراد سالم ! 


حالا شاید شما بگید که برادر اصلا کی از پارانوید حرف زد که شما اومدی اینجا منبر میری ؟ در پاسخ باید بگم که هیچکس ! در حال گوش دادن به یه موسیقی بودم و تفکر درباره ی یک سری موضوعات که خوب این موضوع به ذهنم رسید !


فقط من با یک مشکلی مواجهم ! که البته میشه گفت سوال شده برام ! عقیده ی یک پارانوید این هست که همیشه همه چیز بده مگر اینکه عکسش ثابت بشه ! به فرض من یه عکس که می بینم ( به خصوص در کامپیوتر ) همیشه بهش مشکوکم که ممکنه در این عکس از تکنیک های استگانوگرافی استفاده شده باشه و یک پیامی درش نهفته باشه و خیلی اوقات عکس ها رو دیکد می کنم ! البته در یک یا دو مورد حق با من بود ! منتها سوال من اینه که آیا منطق بنده در خطر هست یا خیر ؟ یعنی ممکنه بنده چیزی ( چیز بدی ) رو خودم خلق کنم برای اثبات فرضیاتم یا خیر ؟ خوب این بدترین حالته  ! که اول خودم از یه چیزی که در واقع بد نیست یک چیز ( کاش واژه ای معادل "چیز" اختراع می شد ! آزار دهندست ) بد بسازم و بعد فرض رو به اثبات برسونم


یک مقدار اگر بخواهیم منطقی تر صحبت کنیم - در خیلی از موارد درستی فرض اثبات نمیشه و مخاطب اون فرد پارانوید ترک زمین رو به مبارزه ترجیح میده ( جمله ی معروف بیخیال آقا تو راست میگی اصلا )


و خوب اینجاست که یک پارانویدِ با منطق شک می کنه ! : نکنه زیاد فشار آوردیم به داستان ! بعد به خودش مشکوک میشه ! به پارانویدش یه حس پارانویا پیدا می کنه ! حالا می تونید به این پارانوید بگید روانی و بنده مشکلی ندارم !


به هر حال همونطور که در ابتدای موضوع عرض کردم نه وضعیت خوبی دارم در حال حاضر از لحاظ فکری و نه فکر کردم در این مورد ! هرچی اومده نوشتم - الان هم راستش دیگه تمرکز ندارم که این موضوع رو چطور به پایان برسونم !  خوب یه جمع بندی کنیم 


پارانوید بسیار هم خوب است ! اگر پارانوید باشید ممکن هست هرگز چیزی به دست نیارید منتها مطمئن باشید اگر چیزی بدت بیارید واقعا ایده آل هست ! البته این نوع تفکر مربوط به افراد ایده آلیست هست ( صفر و یکی = کامپیوتریا ) که خوب متاسفانه یا خوشبختانه بنده همین طور هستم - برای همین چیز زیادی ندارم اما چیزهایی که دارم رو دوست دارم ! بقیه رو به عنوان زائده می شناسم که اصلا به من مربوط نبودند ! به هر حال این یه مورد


مورد بعدی اینکه همیشه با کسی که قراره شما رو دور بزنه حداقل همگام هستید - یعنی زمانی که داره شما رو دور میزنه یه حسی دائم به شما از داخل هشدار میده ! طرف داره دور میزنه دلتون راهنما میزنه ! و خوب در اکثر موارد موضوع همونطوری میشه که پیش بینی می کردید ! اگر به تعداد دوستانی که الان دارید دقت کنید شاید تعدادشون زیاد باشه منتها اگر دقت کنید میبینید عمرشون ( عمر دوستیشون ) کمه و از قدیم دوستان زیادی باقی نموندن ! میان و میرن و این نشون میده که به درد نمی خورن پس بهتره که اصلا نذارید بیان ! 


چقدر دارم شما رو گمراه می کنم ! دوست ندارم عقاید خودم رو قالب کنم به بقیه ! فقط یک سری نظر شخصی هست - البته من که تا به حال پشیمون نشدم  در مورد این نوع احساساتم ! شما هم اگر کمی با دقت به روابط ناموفقتون فکر کنید میبینید بهترین راه اینه که اصلا دیگه به وجودشون نیارید - مگر اینکه قبل از شروع بتونید به خودتون اثبات کنید که موفق خواهند بود 


نه مثل این کمدی هایی که جدیدا میبینیم و دیگه تکراری شدن ! بگذریم ! 


پارانوید باشید - خوشحال باشید - بی آزار باشید - گرگ باشید - هوشیار باشید 


موفق باشید