دیگر یخ زده بود و این را میدانست
تکراریست ... نه ؟
مدت ها بود نوری ندیده بود و شاید این دلیل قانع کننده ای برای حالت جدیدش بود
نمیدانست آن چاله چطور توانسته نور را تا این حد بشکند !
دیگر هیچ کس به سراغش نمی آمد ... دیگر پذیرفته بود که در گور نباید منتظر نور بود
و آن زمان بود که متوجه اطرافش شد - بر خلاف چیزی که تا به حال حس می کرد ... تنها نبود
در انتهای هر روز یک میهمان جدید به سراغش می آمد
نام این میهمان جدید شب بود
چیزی که پیوند آنها را قوت می بخشید این بود که هردو از روز فراری بودند ... شب به انتظار می نشست تا روز به پرسه اش در آن اطراف پایان دهد
سپس به سراغش می آمد
او هم به روز بی محلی می کرد تا زودتر او را تنها بگذارد تا بتواند با خیال آسوده به میزبانی میهمان جدیدش برود
کم کم به هم علاقه مند شدند ... گویی طلوع هم رنگ دیگری در زندگیش گرفته بود
حالا دیگر طلوع تاریکی بود که او را بیدار می کرد
شب دوست خوبی بود ... به سراغش می آمد تا او را آرام کند
تا صبح تمام صداها را قطع می کرد تا او را بخواباند ... در گوشش سکوت را لالایی می خواند
اما هرشب اتفاق جالبی می افتاد ... شب خوابش می برد و او شب را به رختخوابش می برد
گویی زمانی که با هم بودند ذهنش نمی توانست آرامش پیدا کند
هر صبح , او خوابش را به شب میداد و بعد هم رنگ شب میشد و با او به خواب می رفت ...
رنگ زیبایی بود ... در حقیقت زیبایی اش به این دلیل بود که هیچ رنگی نداشت ... سیاه بود و پاک
هرشب با تنهایی ترکیب می شد ... نتیجه ی این ترکیب یک واکنش بود که از او موجود دیگری می ساخت و تاریکی هم مثل یک کاتالیزور سرعت این واکنش را افزایش میداد
تا مدتی پیش یک هدفون در گوشش بود و با موسیقی های رنگی از شب که تازه رسیده بود جدا می شد
اما حالا تمام ترانه های رنگی اش جای خود را به فریادهای سیاهی داده بودند که معنایشان را می فهمید
زیبا بودند و ناهنجار ... مثل خودش ... او هم ناهنجار شده بود و دیگر مثل بقیه نبود ... و زمانی که هنجارها همه رنگ زشت یکنواختی و تکرار دارند ناهنجاری زیبا و خوش رنگ خواهد بود ... حتی اگر رنگی نداشته باشد
حالا دیگر به شب بی محلی نمی کرد و برای برای آمدنش لحظه شماری می کرد
برعکس - در اتاقش را به روی نور بسته بود ... آن نور باید زمانی می تابید که روزگارش رو به انجماد می رفت
حالا دیگر به نور نیازی نداشت
حتی گرمایش هم آزاردهنده بود چراکه سرما تاثیر بیشتری داشت ... هرچیز سردی گرما را بیشتر احساس می کند ... هرجا نوری نیست بهتر می توان دید
شاید این یک نعمت بود تا به جزئیات و تفاوت ها بیشتر دقت کند
نور را از همه چیز می گرفت و دور می ریخت ... میدانست تنها راهی که منتهی به پایان نورانی می شود تاریکیست - پس آن را ترجیح میداد
گاهی ماه تقلا می کرد تا سلام خورشید را به او برساند
اما تلاشش بی فایده بود و فقط به پاس دوستی دیرینه اش با شب بود که با او هم مثل دیگر غریبه ها رفتار نمی شد
.
.
.
بارها کسانی آمدند تا سرما را از او بگیرند ... بارها آمدند تا نور و گرما را به رگ های روح سرد او تزریق کنند
او را در آغوش گرفتند ... اما قدرت آنها به اندازه ای نبود تا این سیاه چاله را سیر کند
خودشان یخ زدند و روحشان در تاریکی این سیاه چال بلعیده شد
اما شب میدانست که پاره ی تنش است ... پس هرگز از پیوستن به او هراسی نداشت
ولی هرکس به سمتش قدمی برمیداشت یخ می زد و در خود می شکست و در تاریکی وجودش ناپدید می شد
دیگر هرکسی از همان ابتدا تنها حکم یک خاطره را داشت و به سرعت حکمش صادر می شد
خاطره می شد ... هیچ چیز پایدار نبود جز خودش و تنهایی زیبا و تاریکش
جاذبه ی زیادی داشت ... چرا که چاله ای که در روزگارش ایجاد شده بود حالا دیگر به یک سیاه چاله ی عظیم تبدیل شده بود
مرموز ... تاریک ...
دیگر هیچ چیز را به قلمروش راه نمیداد ... اگر هم چیزی بیش از حد به او نزدیک می شد پایانی جز نابودی را تجربه نمی کرد
او و شب یکدیگر را در آغوش می گرفتند ... خود را در آغوش هم تصفیه می کردند و هرکدام تفاله ی دیگری را به بیرون می انداختند
صبح تفاله ی شب بود و دیگر مصرفی نداشت ... او هم تفاله ی کسی بود که تا قبل از رسیدن شب چیز دیگری بود
به هر حال ... این داستان را به اتمام نمی رسانم ... چون باز هم شب شده و قرار است این قصه ی تکراری تکرار شود
این نوشته پایانی ندارد ...
نباید هر تعریفی به یک پایان ختم شود
خودم هم نمیدانم چه چیزی اینقدر قدرت دارد تا سیاهی را رنگ کند و خودش به سیاهی تبدیل نشود ...
و فکر هم نمی کنم چیزی با چنین مشخصاتی وجود داشته باشد ... و من هم دیگر نمی خواهم شرایط عوض شود
شاید جالب نیست ... درک می کنم ... چون دیگر حتی قدرت بیانش را هم ندارم ... این فقط لبه ی تاریکی بود
خودش تاریکیست و نادیدنی و من هم تعریف روشنی از آن ندارم ... اما زیباست
_______________________________________________________________