با مطالعه تاریخ - همیشه شاهد قهرمانانی بوده ایم که که قلم مورخان را به سویی که می خواسته اند به حرکت در آورده اند
آنها که از تاریخ گرفته تا به همین حالا که من مشغول نوشتن این پست هستم و بعد از آن - زمانی که شما در حال خواندنش هستید
و بسیار بعد از آن ... همه مدیون افکار انقلابیشان هستند
به خاطر دارم که قبلن در باره تاثیر افکار افرادی مثل گالیله یا کوپرنیک یا ... در تغییر احوال جامعه عصر خویش و معجزاتشان صحبت کرده بودم
اینکه چقدر قدرتمند و با اراده بودند و متفاوت فکر می کردند ! خیلی شهامت و روشنفکری می خواهد اینکه یک نفر خلاف افکار حاکم بر یک جامعه فکر کند و مهم تر از آن اینکه بتواند این افکار را بیان کند
مدتی قبل از نیچه جمله ای خواندم که دقیقن خاطرم نیست که اصل جمله چه بود - فقط معنی و مفهوم جمله به این دلیل که قبل از خواندنش بارها به آن فکر کرده بودم در ذهنم ماند
جمله ای با این مفهوم که برخی افراد زودتر از عصری که در اصل متعلق به آن هستند متولد می شوند !
این تولد زود به هنگام انها را دیوانه می کند ... سرکش و دردسر ساز می شوند ... همیشه وصله ناجورند و هیچ علاقه ای به قوانین و وضع موجود ندارند و احترام چندانی هم برایشان قائل نمی شوند
در زمانه خودشان با آنها مخالفت می شود و در آینده از انها نقل قول می کنند ... پیشرفت بشریت مدیونشان است
در زمان خودشان دیوانه خطاب می شوند و بعدها این اسم به نابغه تغییر پیدا می کند
افکارشان مربوط به آینده است - از جامعه و طرز فکر حاکم بر آن بسیار فاصله دارند و مجبورند در یک دنیای قدیمی زندگی کنند !
همین حالا می توانید وضعیتشان را تصور کنید - برای این کار فرض کنید شما را به گذشته می برند ... چند صد سال قبل ... حالا زندگی در این جامعه را تصور کنید ! فکر نمی کنم قادر باشید با شرایط جدید به راحتی تطبیق پیدا کنید و سعی می کنید تا همه چیز را طوری تغییر دهید تا به چیزی که در ذهنتان وجود دارد نزدیک شود !
در حقیقت این جنون و دیوانگی شما را وادار می کند تا دنیا را تغییر دهید و همیشه شاهد بوده ایم که کسانی موفق شده اند دنیا را تغییر دهند که اینقدر دیوانه بوده اند که فکر می کرده اند باید آن را تغییر داد ...
قوانین توسط آنها تجدید می شود ... تحت فشارند و مورد آزار و اذیت هم قرار می گیرند ... بلاهای زمینی و آسمانی بر سرشان نازل می شود ... اما همه اینها به این دلیل است که هیچکس نمی تواند آنان را نادیده بگیرد !
داستان گالیله را دوست دارم ! او در حال حاضر یک قهرمان است ... چون افکارش مربوط به زمانه ماست ! در زمان خودش او یک فرد گنه کار شمرده شد و به جرم ایستادگی در مقابل اعتقادات کلیسا و کتاب خدا و ... متهم شناخته شد !
اما تنها چیزی که در این میان به ان علاقه مندم این بود که بعدها مشخص شد که او راست می گفت و نه کتاب های آسمانی آن زمان
راستش این ها را نوشتم تا حس درونی خودم را بیان کنم ... مدتی هست که من هم همچین افکاری دارم و من را به حد جنون درگیر کرده اند
برای من جالب هست که مردم زمانه ای که در آن زندگی می کنم در افکار و اعتقاداتی غوطه ور هستند که فکر نمی کنم لحظه ای به آنها فکر کرده باشند ! البته ادعای تفکر در بین این افراد بسیار هست ... اما آن طور که دوست دارند فکر می کنند نه آن طور که باید ...
به این فکر می کردم که اگر یک گالیله دیگر در همسایگی خانه ما متولد می شد ... به چه جرمی به دادگاه می رفت ؟
به جرم زیر سوال بردن افکار و اعتقادات به ظاهر آسمانی ؟ به جرم خرد شمردن یک سری اسم غیرفارسی که در افکار فارسی زبانان خدایی می کند؟
به جرم لبخندی که با دیدن فردی که روی یک چاه نشسته و برای منجی اش نامه می نویسد روی لبانش جاری می شود ؟
... به نظرم تنها جرمی که مرتکب شده تولد زودهنگام بوده ! تنها جرمش این بوده که غرق در تقلیدهای کورکورانه نشده !
تنها جرمش این بوده که کتابخانه داشته و کتابهای زیادی را مطالعه کرده ... و بر خلاف آنهایی عمل کرده که تنها یک کتاب دارند و ان را مقدس می شمارند و هرگز هم ان را نخوانده اند
عصرها که از باشگاه به خانه بر میگردم - زمانیست که هوا رو به تاریکی می رود - صدایی آشنا از بنایی آشنا در محل به گوش می رسد
صدایی که بر چیزهایی گواهی می دهد که فکر نمی کنم اگر کسی کمی مطالعه می کرد و به انها فکر می کرد به همین راحتی در بلندگو فریادشان می زد
قبل از اینکه از باشگاه به خانه برگردم در پایان تمرین برای سلامتی خود و خانواده به یک نفر و خاندانش درود می فرستند !
نه هنوز ارتباطی بین سلامتی خود و خانواده و درود فرستادن بر آن شخص و خاندانش پیدا کرده ام و نه میدانم دلیل اینکه به همین سادگی در افکار این همه ادم پرمدعا جا خوش کرده چیست !
اینکه چرا کسی یک مرتبه جرئت اینکه از افکار روتین خود خارج شود و به حقیقت فکر کند را هم به خود نمی دهد برایم سوال شده !
فکر می کنم از حقیقت می ترسند ! می ترسند از اینکه بفهمند یک عمر هیچ نفهمیده اند !
یک عمر بت پرستی را لعنت کرده اند و بت شکنی کرده اند - اما در ادامه بت های جدیدی ساخته اند و شروع به پرستش آنها کرده اند
کتاب های مقدسشان فقط به درد روی طاقچه می خورد و گاهی از زیر آن رد می شوند و یا آن را می بوسند ! اما هنوز نفهمیده اند که کتاب را باید خواند ... آنچه که باید بوسید همان چیزهابیست که بوسیدنشان ممنوع شده ! و به جایش رسم در بوسیدن کتاب و یک بنای آهنی و سنگ و ... است !
و این باعث شده تا عادت کنند که ببوسند و بگذارند کنار !
بارها از آنان پرسیده ام که چرا ؟ و خودشان هم دقیقن نمی دانسته اند که چرا !
اینجا همه چیز برعکس است ... همه چیز بوی تکرار و پوچی می دهد !
خسته شده ام از اینکه مجبورم تنها فکر کنم ... تنها بنویسم ... تنها بهشت بسازم - تنها جهنم را لمس کنم
و بقیه همه فقط انتظارش را می کشند و هنوز نفهمیده اند که داستان چیست ! داستان ...
از شنیدن صداهای ناهنجار - از نابودی اصالت افکار ... از شمشیرهای زهرآگینی که بر مغز اجدادم فرود آمد و اندیشه را نابود کرد و مسمومشان کرد به چیزی که هر شمشیری به آن آغشته است ... از همه اینها خسته شده ام ...
و درد اینست که این زهر عقل را از سر بیرون کرده و پادزهری هم برایش ساخته نشده !
من در حال مبارزه با این زهر هستم و سعی دارم آن را از روح و روانم خارج کنم ... تا حدودی هم بهبود یافته ام
اما هرچه رو به بهبودی می روم تازه متوجه این همه مسموم در اطرافم می شوم ... و این آزاردهنده ترین نتیجه بهبودیست
جمله ای زیبا بود که می گفت اگر کسی خواب باشد می توان او را بیدار کرد - اما کسی که خودش را به خواب زده را هرگز نمی توان بیدار کرد ... خسته از تلاش برای بیدار کردن آنهایی که فقط چشمشان را به روی حقیقت بسته اند !
به گذشته فکر می کنم - آن همه خدا وجود داشت و در آن زمان هم هیچکس جرئت فکر کردن به این را نداشت که در خیالاتش فرض کند ممکن است وجود نداشته باشند
و اگر افکار دیوانه وار افرادی که مثالشان را زیاد زده ام وجود نداشت - شاید هنوز هم از دیدن ابرهای بارانی یا ماه که جلوی تابش خورشید را می گیرد و یا حرکت لایه های زمین روی هم و ... مجبور بودیم قربانی دهیم تا شاید خشم خدای باران - خدای خورشید گرفتگی - خدای زمین لرزه و ... فروکش کند
به نظرم در حال حاضر هم فرقی نمی کند ... زمانه همیشه مبتلا به افکاری اشتباه است که بر فکر عموم پادشاهی می کنند
و برای تغییرشان احتیاج به یک یا چند اندیشه کاملا متفاوت و تغییر زمان است
به روشنی روزی را می بینم که فرزندان فرزندان فرزندانِ ... ام به افکاری که در حال حاضر بر جامعه ما حاکم هست
به کوته فکری ما - به اینکه کل افکار حال حاضر را می توان در کتاب های ابتدایی فرزندانمان به صورت تیتروار و از مد افتاده و صرفن جهت اطلاع بیان کرد و به همه چیز ما - همانطور که ما به اجدادمان و یا اجداد همنوعانمان می خندیم - می خندند !
اما ای کاش من هم متعلق به همان زمان بودم ... گرچه مطمئن نیستم که در همان زمان هم می توانستم بهانه خوبی برای خندیدن پیدا کنم
چرا که زمانه همیشه خنده را به بعد موکول می کند ... اگر کسی به حال خویش فکر کند ... چندان فرصت خنده پیدا نمی کند
بگذریم ... توضیحات مفصل و بی پرده عواقب جالبی نخواهند داشت ... بهتر است این بحث را در خفا و برای خودم ادامه دهم
بدرود !
خسته ... بریده از همه جا !
دیگه حس می کرد کاری توی این دنیا نداره ! گرچه وقتی خوب دقت میکرد میدید از اول هم هیچ کاری نداشته !
میدونست شبا ... وقتی که خوب نمیشه دید نباید پاشو توی جنگل بذاره !
جنگل پر بود از جونورایی که چشماشون فقط توی تاریکی شب کار می کرد ! گرسنه بودن ... لقمه ی خوبی بود
براش مهم نبود ! داشت راه می رفت و هرلحظه منتظر بود که دخلشو بیارن ... حتی دیگه حوصله ترسیدن هم نداشت
فکرش اینقدر مشغول گذشته اش بود که دیگه به بعدش فکر نمی کرد
دوست داشت تموم شه ! به تموم شدن بی سروصداش ... به این اتمام پر درد و مسخره حس خنده داری داشت !
دنبال دلیل بود ! دلیل خاصی هم نداشت ... به این فکر می کرد که هرگز فرصت زندگی کردن نداشته ! گرچه خیلیا به این لعنتی می گفتن زندگی اما معنی زندگی برای اون خیلی فرق داشت !
زندگی یه طرفه و زنده و مرده جفتشون یه طرف دیگه ان
توی افکار خودش راه می رفت که صدای جونواری جنگل افکارش رو فراری داد
خوب دیگه وقتش بود ! باید کم کم برای اون پایان مسخره و پردرد آماده می شد
پشیمون نبود اما تاسف می خورد . برای اولین بار بود که حس می کرد به جونورای اون جنگل احتیاج داره . انگار تنها چیزی که میتونست زندگیش رو تغیر بده حس گرسنگی اونها بود که با یه سری دندون تیز معنی می شد
صداها بیشتر و نزدیک تر می شدن ... سعی می کرد به هیچ چیز فکر نکنه ! ناگهان در میان صدایی که هیچ بویی از انسانیت نمی داد صدایی شنید !
صدای فریاد ... صدای یک انسان !
"کمک" - "من نمی خوام بمیرم" - "نه - نه ..... "
یه لحظه یاد خودش افتاد ! یادش اومد قبلا زیاد فریاد کشیده و هیچکس فریادش رو نشنیده ! همیشه از آدما به این خاطر که هرگز توی شرایط سخت کنارش نبودن و هیچکس نبوده که فریادش رو بشنوه فراری بود
توی دلش اونا رو دفن می کرد و ازشون فاصله می گرفت و فکر می کرد هیچکس به درد نمی خوره !
حالا یه نفر وضعیت مشابه اونو داشت ! داشت فریاد می زد و کمک می خواست ... معلوم نبود , شاید اون هم با دلیلی مشابه دلیل خودش توی اون شب تاریک وسط جنگل بود اما در لحظه های آخر پشیمون شده بود و احساس کرده بود که شاید هنوز هم امیدی باشه
به هر حال فرصت نداشت زیاد فکر بکنه ! دیگه به هیچ چیز فکر نمی کرد جز اینکه صاحب صدا رو پیدا بکنه و بهش کمک کنه !
شروع به دویدن به سمت صدا کرد ... صدا ادامه داشت و هر لحظه به شدت و وحشتی که درش بود اضافه می شد
ناگهان اون رو پیدا کرد ! کلی جونور گرسنه دورش رو گرفته بودن و هرکدوم توی یه فرصت بهش حمله می کرد ... بعضی ها هم گازش می گرفتند اما با آخرین توانش اونها رو از خودش دور می کرد و باهاشون می جنگید ... به نظر میومد آخر کارش رسیده
خوب در این شرایط باید شجاع می بود ... یه تیکه چوب از روی زمین پیدا کرد و با سروصدای زیاد و سرعت بالا شروع به دویدن کرد به سمت اونها
جونورا از دیدنش جاخوردن و نظمشون به هم خورد ! حالا دو نفر بودن ...
با چوبش به سمت اونها حمله می کرد و با آخرین قدرتی که توی وجودش بود اونها رو میزد
حالا اون یکی هم فرصت داشت تا یه تیکه چوب و یا سنگ ا هرچی که به درد می خورد پیدا بکنه تا از خودش دفاع کنه
بالاخره با هم هماهنگ شدن ! جونورا بهشون حمله می کردن ... گاهی هم موفق می شدن گازشون بگیرن اما حالا هردوی اونها یه هدف مشترک داشتن و اون نجات بود ! داشتن از چیزی که اومده بودن تا تقدیم اون جونورا بکنن دفاع می کردن
اما به نظر میومد نه برای خودشون ! بلکه حالا برای نجات کسی که به کمک اونها نیاز داشت
شاید این اولین باری بود که فرصت این رو پیدا می کردن تا به یه دردی بخورن
می جنگیدن ... درد می کشیدن ... اما تسلیم نمیشدن ... تا اینکه بعد از یه جنگ طولانی جونورا رو فراری دادن !
باید فرار می کردن و میرفتن به یه جای امن ... با آخرین توان شروع به فرار کردند ...
تا به جای امنی رسیدند !
برای اولین بار بود که معنی زندگی رو درک می کردن ... برای اولین بار بود که برای زندگی کردن جنگیده بودن !
انگار این یه فرصت بود تا بهتر درکش کنن و بیشتر بهش ارزش بدن ... اما یه نکته مهم وجود داشت !
شاید اگر اونها همدیگه رو پیدا نکرده بودن ... شاید اگر فریادی برای زنده موندن کشیده نمی شد و کسی رو از به زندگی دوباره دعوت نمی کرد هرگز این اتفاق نمی افتاد
مممم
راستش این داستان رو الان که شروع به نوشتن کردم ... فکر نمی کردم پایانش به یه جای امن و مطمئن ختم بشه !
فکر می کردم جفتشون میمیرن ... شاید این عجیب باشه اما من خودم هم نمیدونم چی می خوام بنویسم و فقط در افکار خودم غرق میشم
گاهی خودم خودم رو هدایت می کنم و گاهی اونها من رو هدایت می کنند ! مثل این دفعه ... برای همین آخرش رو نتونستم با توضیحات بیشتری به پایان برسونم چون اصلا انتظار یه همچین پایانی رو نداشتم !
مثل همیشه این داستان و جنگل و اتفاقایی که توش افتاد همه یه توضیح داستان وار از مسائل دیگری بودن که دوست دارم همینجوری بیانشون کنم ! اون افرادی که حسشون کردن راحت این نوشته ها رو درک می کنن
داشتم به این فکر می کردم که منم وسط یه همچین جایی قرار دارم ... حالا ممکنه یه نفر فریاد بزنه و به من هم بهونه ای بده تا به خودم بیام
اما بهترش اینه که یه عاملی من رو از این داستان بکشه بیرون ... گاهی آدم خسته میشه ... از اینکه حتی وقتی انتظار می کشه هم ... منتظر چیزای خوبی نباشه !
نمیدونم ... دیگه هرکسی به این وبلاگ سر میزنه از این حس تکراری که بهش حاکمه خسته میشه ... اما ... !
شاید مهمترین قسمت داستان این بود که اگر یه بهونه مناسب پیش بیاد ... همون فرد ضعیف و بی هدف تبدیل به جنگجویی میشه که هیچ جونوری حریفش نمیشه !
یه بهانه ... یه دلخوشی ...
خدا رو شکر بابت همه نعمت هاش ... فقط تاسف بابت اینکه ...
بیخیال ! خدا رو شکر ...
خداروشکر که هنوز در افکارم کسی رو میسازم که بدون اینکه من بخوام هم داستان رو تغییر میده و پیروز میشه !
من بهش ایمان دارم ... حتی اگر خودم متوجه نباشم هم اون همه چیز رو تغییر میده
به قول پائولو کوئیلو
برنده تنهاست ...
اوپس !
جمعیت مثل همیشه خیابان را زشت کرده بود
همه یک شکل ! همه یک جور ... همه تکرار !
او ماسک داشت ... او فقط یک ماسک داشت
او را کسی نمیدید ... اما ماسک را همه می دیدند
ماسک برای بقیه به یک "جاخالی" بدل شده بود و هرکسی از آموخته هایش استفاده می کرد تا این جاخالی را با کلمه ی مناسبی پر کند
کلمات هم مناسب بودند ! اما مناسب وضع و حال آنهایی که آن کلمات را می ساختند ... مناسب اما نه لزوما صحیح
ماسک می زند ! او زشت است ... ماسک می زند ... او سوخته ! ماسک می زند ! دلقک ! ماسک ؟ این هم نوعی جلب توجه !
جمعیت زشت بود و او ماسک داشت ! جمعیت خنده دار بود او ماسک داشت ... جمعیت در خود می سوخت اما او ماسک داشت ! تنها چیزی که در خیابان جلب توجه می کرد جمعیت بود ! اما او ماسک داشت ...
ناگهان او ... او را دید ! او کسی که ماسک زده بود را دید !
ماسک ! چرا ماسک ؟ ...
مدتی گذشت ... او ماسک می زد و تنها راه می رفت ! تنها می نشست
و از همه مهم تر اینکه ! تنها ماسک می زد
او به سمتش رفت ! مدتی بود او را دنبال می کرد
کنارش نشست ! هیچ چیز نگفت و فقط به او نگاه می کرد !
او نیز از پشت ماسک او را می دید ! شاید این بار او بود که تعجب کرده بود ! یک نفر بدون ماسک که حرف نمی زد و فقط نگاه می کرد
پرسید : "سوالی نداری؟ یا حرفی که پشت این ماسک رو توصیف بکنه ؟"
او گفت : "نه - دوست دارم خودت برام تعریف کنی"
شروع به صحبت کردند ! حرف هایی که از پشت ماسک بیرون می آمدند همه تازه بودند ! همه تفاوت داشتند ... همه همان چیزی بودند که او باید در زندگی پیدا می کرد
با هم قدم زدند ... چقدر خوب بود !
احساس جدیدی در او متولد شد ... !
تا به حال به یاد نمی آورد که تا این حد دوست داشته باشد چیزی را در آغوش بگیرد یا آن را ببوسد
مدتی گذشت ! او همچنان ماسک می زد و او هم با او قدم می زد و با هم حرف می زدند
ناگهان ایستاد - او را در آغوش گرفت ... ماسک را با تمام وجود بوسید
گویی تمام دنیا پشت آن ماسک بود ! گویی همه چیز در محتویات یک ماسک ساده خلاصه می شد
دیگر تاب نیاورد ! به آرامی ماسک را از روی صورت او برداشت تا ببیند پشت این ماسک چیست !
او را دید
آنجا هیچ چیز نبود !
تنها چیزی که آنجا بود همان چیزی بود که باید می بود ! و اما همه چیز در همان ماسک بود
او را در آغوش گرفت ... او را بوسید و ماسک را به آرامی سر جایش قرار داد
حالا دوباره دنیایش را پیش روی چشمانش می دید
چیزی که هیچکس نداشت ! چیزی که هیچکس نمی توانست معنایش کند
چیزی که متعلق به همان کسی بود که توانست به معنایش پی ببرد
و حالا می توانست این جای خالی را با کلمه ی مناسب پر کند
ماسک !
گذشته بود
خیلی گذشته ! گذشته تر از هر گذشته ای
جایی که همه از آنجا آمدند !
یکی بود و دیگری هم بود ! باز هم بود ! خیلی بود ! اما غیر از این هیچ چیز نبود !
نامی نداشت ! در آنجا تنها چیزی که بود - نیستی بود ! بی رنگ بود ! بی معنی بود !
تنها یک کابوس شوم بود !
شبیه بهشت بود و بوی جهنم میداد ! چون همیشه بهشت بود و این تکرار بهشت بود که جهنم را می ساخت
ساکنین آن زندگی بی روحی داشتند !
آنها می خواستند بهشت را از جهنم جدا کنند .
باید از آن خارج می شدند ... و این چیزی بود که دیگر همه آن را می دانستند ! همه دوست داشتند تا از این خواب لعنتی بیدار شوند !
هرجایی به جز آنجا ! هرجایی که روح زندگی را بیدار کند
آنها حتی نمیدانستند باید به این مکان چه حسی داشته باشند ؟ هنوز خوب و بد تعریف نشده بود ! چون آنجا همه چیز فقط یک حالت داشت !
خداوند به آنان فرصتی داد ... به آنان فرصتی داد تا بهشتی برای خود بسازند ! بهشتی با معنای بهشت ! نه یک بهشت بدون هیچ معنا و مفهومی !
خداوند به آنان آزادی داد ... از آنجا خارج شدند ...
حال آنان روی زمین بودند ! حال آزاد بودند تا بهشت خود را بسازند
آزادی به وجود آمد و خوب و بد به دنبالش خلق شد ! اینجا بهشت بود ؟ هنوز معلوم نبود ! اما حالا دیگر رنگ داشت !
خوب و بد در کنار هم رشد می کردند .
حالا دیگر از هم جدا بودند ! و این تنها راهی بود که آنها را می ساخت ! خوبی با بدی در آمیخت و انسان ها - شیطان ها - خدایان و هرچیزی که بویی از آنها داشت متولد شدند !
خوب و بد این عاشقان از هم جدانشدنی کنار هم همه چیز را ساختند - از یک جنس بودند ! دست در دست هم دادند ! بهشت را می ساختند و در کنارش جهنم را شعله ور می کردند تا آن را گرم کند
حالا زندگی جریان داشت ! حالا بهشت وجود داشت ... چون جهنم به زیبایی معنایش می کرد
دیگر همه چیز یکسان نبود ! دیگر خیلی فرق بود بین خوب و بد
وقتی همه چیز بد باشد و یا اینکه همه چیز خوب باشد ... نه خوب خوب است و نه بد بد !
خوب باید باشد تا بد را شناخت ... بد باید باشد تا خوب را دید
بهشت به تنهایی یک گورستان ابدیست ! گورستانی با محتوای زندگان
آنها چیزی فراتر از قبل خلق کردند ! نام آن مکان را به برزخ تغییر دادند
و بعد از آن سرزمین بی روح , بهشت و جهنم را بنا کردند ... هیچکس جهنم را دوست نداشت اما این جهنم بود که بهشت را گرم می کرد
حالا کینه و نفرت و دروغ و زشتی را به درون آن میریختند تا بسوزد و گرمایش بهشت را در عشق و راستی و دوستی غوطه ور کتد
خوب و بد از اینکه فرزندانشان این چنین جهانی ساخته بودند به خود می بالیدند ! و خدا به خود آفرین می گفت !
بهشت در جهنم و جهنم در بهشت ! خوب و بد تا زمانی که از هم جدا نشوند نه خوبند و نه بد !
در بهشت نمی توان بهشت را تجربه کرد و در جهنم جهنمی وجود ندارد ! و انسان فهمید که کجا می تواند بهشت و جهنم را خلق کند
شاید آنها هرگز خلق نشده باشند ... چه بهشتی وجود خواهد داشت بدون اینکه آتشی آن را از سردی و بی روحی حفظ کند ؟
چه جهنمی جهنم تر از بهشتی که هرگز گرم نمی شوند ؟ چه جهنمی بدتر از بهشتی که در آن هیچ چیزی جز یک چیز نیست ؟
بهشت ... جهنم ...
هر دو یک جا هستند ... دیگر نباید دنبالشان گشت چون آنها را نمی توان از هم جدا کرد
ما در آن آینده ای هستیم که می خواهیم به آنجا برویم ... و هرکسی که به دنبال یکی از آنها می گردد ... بی شک در حال بازگشت به همان برزخیست که از آن گریخته
بسیار کم است عده ی آنهایی که نمی خواهند به گذشته باز گردند ! و می دانند آینده یعنی چه ...
این بحث را ادامه نمی دهم ... چون حتی می دانم مطابق با قوانین حاکم بر دنیا هم جهان تمایل دارد به همان حالتی برگردد که از آن به وجود آمده ... و ما نیز فرزندان همین جهانیم ... و به دنبال همان برزخ می گردیم !
بهشت ... جهنم ...
هیچ چیز به تنهایی معنا ندارد !
باید به دنبال آن چیزی باشیم که به ما معنا می دهد و معنایش را از ما می گیرد
و مطابق با قوانین حاکم بر بهشت و جهنم ... آن چیز هم جایی خارج از ما نیست !
و این به خود انسان بستگی دارد که برزخ را بپذیرد و یا جهنم را از آن جدا کرده و بهشتی شود !