میتونه یه شهر معمولی باشه ... با یه حس فوق العاده بد
مردم فوق العاده عجیب ... جایی که گم شدی و احساس میکنی دیگه هرگز پیدا نمیشی
جایی که هرچیزی رو گم کنی احساس میکنی دیگه هرگز پیداش نمی کنی
من حسش کردم ... توی یه برزخی بین خواب و بیداری ... حس کردم گم شدن توش رو
حس کردم اون حس افتضاحی که بهت منتقل می کنه رو
نمیتونم توضیحش بدم ... همه چیز در نگاه عادی به نظر میاد اما ترکیبش یه چیز وحشتناک رو میسازه
جایی که تنها حسی که داری پوچیه ... خودت هم نمیدونی چطور واردش شدی اما یه حس قوی بهت میگه نه کاری برای انجام دادن درش داری و نه میتونی خارج بشی
اگه تیکه پارم می کردن کسی نمی پرسید چرا و حتا کسی متوجه نمیشد
و وقتی من لت و پارشون کردم هم کسی نگفت چرا ... کسی هم نفهمید !
شاید فقط همین حس خوب عدم احساس ضغف در مقابلشون بود که به خروج و بیداری امیدوارم کرده بود
چند وقتیه وقتی از رویاهایی که خودم هم نمیدونم رویا هستن یا یه چیز دیگه خارج میشم خدا رو شکر می کنم
جدی می گیرمشون ... اصلن شکل خواب نیستن ... انگار چیزی بیشتر از یه قسمت کوچیک از ذهنم رو درگیر می کنن
واقعن درشون احساس حضور می کنم ... اصلن نمیتونم توضیخش بدم ... مثل وقتی که توی یه ظرف بزرگ آب غرقی و یه نفر ازت سوال می پرسه آب چیه ؟
اگر نتونی توضیح بدی شاید طرف احساس کنه که تو تا حالا آب ندیدی ... و اصلن متوجه نشه که وقتی غرق میشی توضیح دادن برات سخت میشه
یه سوال کلاسیک دارم ... برزخ بدتره یا جهنم ؟
یه تصاویری دیدم توی یه حالت رویایی ...
داشتم میرفتم سربازی ! اما نه اونجایی که قبلن رفتم ... یه جای دیگه بود ...
همون حس رو داشتم ... بهم گفته بودن باید بیای و 1 هفته بمونی تا توجیه بشی ...
نمیدونم کجا بود ! همه چیز خیلی شبیه به همین جا بود ... ولی اینجا نبود !
من داشتم همه چیزو میدیدم - اما انگار فقط داشتم میدیدم و به نظرم میومد که خودم توی داستان هستم
انگار خودم بودم ولی خودم نبودم ! انگار همین جا بود ولی اینجا نبود !
انگار خیلی نزدیک بود اما خیلی دور بود !
با خودم می گفتم من که سربازی رفتم پس این چیه ! به بقیه هم می گفتم ... اما وقتی می گفتم انگار خودم هم به واقعی بودنش شک می کردم
بقیه هم که اصلن توجهی به این چرت و پرت ها نمی کردن ... می گفتن داری بهونه ی الکی میاری که بندازیش عقب ... برو سریع تمومش کن
افتاده بودم نیرو انتظامی ! یه جای ناجور ...
خیلی حس بدی داشت ... حتا خودم هم حرف خودمو باور نداشتم ...
انگار خواب بود ولی خواب نبود ... انگار به یه جا وصل شده بودم اما به هیچ جا وصل نبودم
انگار میدونیم چه خبره ...
اما واقعن نمیدونیم چه خبره ...
هرکی تونست بگه الان کجاست جایزه داره ...
یه وقتایی از خودم می پرسم چقدرش دست خودمه ؟ اصلن از چقدرش اطلاع دارم ؟
و یه وقتایی هم با خودم میگم همه اش میتونه دستم بیاد ! فقط اینقدری هنوز تلاش نکردم که مطلع بشم ...
یه چیزایی درونمون هست ... یه چیزایی که به نظر میاد اون بیرونه !
شاید اون بیرون هم درونمونه و خبر نداریم ...
باید از یه چیزایی سر در بیاریم !
باید بفهمیم چیکاره ایم ...
Thanks God
سلام
نمیدونم سری فیلم های ماتریکس رو دیدید یا نه ... بعضی ها به چشم فیلم تخیلی بهش نگاه می کنن اما نظر من اینه که یه فیلم بسیار جالبه با مفاهیمی که خیلی قشنگ به تصویر کشیده شدن
قسمت های زیادی از این فیلم هستن که بهشون علاقه دارم و در موردشون فکر می کنم ... مثلن توی فیلم ماتریکس 1 - قسمتی که نیو توسط مامور اسمیت کشته میشه ... و بعد ترینیبی میاد و بهش ابراز علاقه می کنه و نیو نه تنها دوباره جون می گیره بلکه نیروهای بالقوه درونش هم آزاد میشن
یا اواخر فیلم ماتریکس 3 که نیو چشماش نابینا میشه اما میتونه ببینه ...
اینها خودشون مفاهیم قشنگی رو در زندگی یاد من میندازن ... اینکه هر آدمی یه بار متولد میشه ... و یه بار در زندگی درون خودش متولد میشه و تبدیل میشه به خود واقعیش ! و این نیازمند یه عامل تحریک کننده هست که بهش توی این وضع حمل کمک بکنه !
خیلی ها شخصیت واقعیشون درونشون سِقط میشه ... و به اونی که باید تبدیل بشن تبدیل نمیشن
و خود واقعی بعضی افراد دارای نیروهای بالقوه بسیار قوی و عجیبیه ... شاید ارتباط فیزیکی نتونه با اون نیروها مرتبط بشه اما همونطور که ممکنه خیلی از ما تجربه کرده باشیم ... بعضی افراد توی همون ارتباط اول به نظر متفاوت میان ... یه نیروی مرموزی دارن که آدم حسش می کنه اما نمیتونه توضیحش بده
به صورت خارق العاده ای قدرت جذب یا دفع افراد رو دارن ... خیلی چیزها رو فراتر از درک معمول و فیزیکی حس می کنن و یا روشون تاثیر میذارن
من احساس می کنم توی این ازدحام و شلوغی درونمون ... باز هم میتونیم بگردیم دنبال خودمون ... خودمون رو پیدا کنیم ... تحریکش کنیم تا متولد بشه ... و نیروی بالقوه ما رو به حالت بالفعل در بیاره ...
نیرویی که فکر می کنم میشه کنترلش کرد ... حد و مرزی نداره و انسان رو به موجودی تبدیل می کنه که قدرت تاثیر گذاشتن روی هر چیزی رو داره
ذهن انسان محدود نیست ... اما این رو هم بهش معتقدم که متولد شدن اون شخصیت واقعی به یه عامل تحریک کننده از جنس خودش احتیاج داره ... یه چیزی یا کسی که با همون قدرت بتونه باهاش مچ بشه و مثل قطعات پازل به هم چفت بشن ... و بعد !
به هر حال چند وقتیه ذهنم به خاطر برخی مسائل متوجه این موضوع شده ... اینکه شاید واقعن چیزهایی وجود دارن که بهشون توجه نمی کنیم - در صورتی که باید بیشتر از همه چیز توجهمون رو به اونها جلب کنیم ...
راستش نمیتونم خوب توضیحش بدم ... چون هنوز موفق نشدم درک درستی ازش پیدا کنم ...
خیلی چیزها فقط احساس میشن ... به یه احساس راهنما احتیاج داریم تا بتونیم درکشون کنیم ...
و هنوز هم معتقدم دنیا ممکنه یه شبیه ساز باشه که ذهنمون بهش متصل شده ... ممکنه وجود خارجی نداشته باشه و ساخته ذهنمون باشه ... البته دوست دارم واقعی باشه ... اما در هر صورت توی ذهن ما وجود داره - پس حداقل توی ذهنمون میتونیم در این دنیا نامحدود باشیم
حالا چه واقعن وجود داشته باشه یا اینکه ساخته ذهن ما باشه و یا ذهنمون بهش متصل شده باشه
باید به درونمون رجوع کنیم ... اونجا ممکنه چیزی باشه که محدودیت های بیرونمون رو میتونه از بین ببره
Follow me outside and I'll
من را تا خارج از اینجا دنبال کن
Feed those hungry eyes of yours
و من آن چشمان گرسنه ی تو را سیر خواهم کرد
Swallow your last breath of air
آخرین نفست را فرو ببر
Feel your lips grow cold
سرد شدن لب هایت را احساس کن
Satan Was Taking Me To My Frozen Heaven
شیطان مرا به بهشت یخ زده ام می برد
To My Lonely Charming Angel
نزد فرشته دلربای تنهایم
To Fire Up The Hell
تا جهنم را روشن کنیم
To Revive The Heaven
تا بهشت را احیا کنیم
__________________________________________________________________________
_____________________
_
اون قسمت از موزیک که متنش رو در زیرش هم به صورت کوچک تر نوشتم جرقه ی خلق این داستان رو در ذهنم زد !
دوست داشتم چیزی بنویسم که همزمان بتونه احساسم رو بروز بده و این موزیک و متنش هم در اون استفاده بشه
حس خوبی دارم ! خیلی وقت بود نتونسته بودم این حس دیوانه ی خودم رو تجربه کنم ... خیلی دلم برای این خود شیطانیم تنگ شده بود
همون طور که از اسمم هم مشخصه ... "قلب" من یک مرحله که "ارتقا" پیدا می کنه من تبدیل به "شیطان" میشم ...
Sa(S)aN --- Sa(T)aN
قلب وسطه دیگه !
S هم بعدش T !
و این شیطان رو دوست دارم ... یه تفسیر دیگه از بهشت و جهنم و آتیشی که درون هرکدوم وجود داره رو نشونم داد
توی بهشت بهش میگن عشق
توی جهنم هم احتمالن گناه
و این آتیش هم بهشت رو احیا می کنه
و هم جهنم رو
تفسیری که شیطان درونم از از بهشت و جهنم دنیای خودش داره ! ارتباط زیبایی که میشه با تفاسیر متفاوتی از گرمای مورد نیازشون بینشون برقرار کرد
گرچه میتونست من رو به جهنم ببره و فرشته رو هم همونجا نشونم بده
اما دیگه بهشت احیا نمی شد !
انگار شیطانم میدونست من کجا به حرفش گوش میدم
با یه تیر دو نشون زد ! بازار خودش رو هم گرم کرد
چه فلسفه جالبی داشت
خودم هم این فلسفه رو قبل از خلق این داستان نمیدونستم
و جمله معروفی هست که میگه
I'm Not Crazy
من خل نیستم
I'm Just Creatively Insane
من فقط به سبک خلاقانه ای دیوانه ام
این هم از آیات شیطانی من ...
ببینم چه کسی آیه ای مثل آن می آورد
;-)
این منم یا شیطون ؟
فکر کنم تفاوت تو قلبشونه
گرچه ظاهرشون هم به هم میریزه وقتی قلبشون دچار تغییر میشه