بایگانی آبان ۱۳۹۵ :: Oops

Oops

Oops

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از قسمت نظرات استفاده کنید.

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

۶ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

میتونه یه شهر معمولی باشه ... با یه حس فوق العاده بد


مردم فوق العاده عجیب ... جایی که گم شدی و احساس میکنی دیگه هرگز پیدا نمیشی


جایی که هرچیزی رو گم کنی احساس میکنی دیگه هرگز پیداش نمی کنی


من حسش کردم ... توی یه برزخی بین خواب و بیداری ... حس کردم گم شدن توش رو


حس کردم اون حس افتضاحی که بهت منتقل می کنه رو


نمیتونم توضیحش بدم ... همه چیز در نگاه عادی به نظر میاد اما ترکیبش یه چیز وحشتناک رو میسازه


جایی که تنها حسی که داری پوچیه ... خودت هم نمیدونی چطور واردش شدی اما یه حس قوی بهت میگه نه کاری برای انجام دادن درش داری و نه میتونی خارج بشی


اگه تیکه پارم می کردن کسی نمی پرسید چرا و حتا کسی متوجه نمیشد


و وقتی من لت و پارشون کردم هم کسی نگفت چرا ... کسی هم نفهمید !


شاید فقط همین حس خوب عدم احساس ضغف در مقابلشون بود که به خروج و بیداری امیدوارم کرده بود


چند وقتیه وقتی از رویاهایی که خودم هم نمیدونم رویا هستن یا یه چیز دیگه خارج میشم خدا رو شکر می کنم


جدی می گیرمشون ... اصلن شکل خواب نیستن ... انگار چیزی بیشتر از یه قسمت کوچیک از ذهنم رو درگیر می کنن


واقعن درشون احساس حضور می کنم ... اصلن نمیتونم توضیخش بدم ... مثل وقتی که توی یه ظرف بزرگ آب غرقی و یه نفر ازت سوال می پرسه آب چیه ؟‌


اگر نتونی توضیح بدی شاید طرف احساس کنه که تو تا حالا آب ندیدی ... و اصلن متوجه نشه که وقتی غرق میشی توضیح دادن برات سخت میشه


یه سوال کلاسیک دارم ... برزخ بدتره یا جهنم ؟

یه تصاویری دیدم توی یه حالت رویایی ... 


داشتم میرفتم سربازی ! اما نه اونجایی که قبلن رفتم ... یه جای دیگه بود ...


همون حس رو داشتم ... بهم گفته بودن باید بیای و 1 هفته بمونی تا توجیه بشی ... 


نمیدونم کجا بود ! همه چیز خیلی شبیه به همین جا بود ... ولی اینجا نبود ! 


من داشتم همه چیزو میدیدم - اما انگار فقط داشتم میدیدم و به نظرم میومد که خودم توی داستان هستم 


انگار خودم بودم ولی خودم نبودم ! انگار همین جا بود ولی اینجا نبود ! 


انگار خیلی نزدیک بود اما خیلی دور بود ! 


با خودم می گفتم من که سربازی رفتم پس این چیه ! به بقیه هم می گفتم ... اما وقتی می گفتم انگار خودم هم به واقعی بودنش شک می کردم 



بقیه هم که اصلن توجهی به این چرت و پرت ها نمی کردن ... می گفتن داری بهونه ی الکی میاری که بندازیش عقب ... برو سریع تمومش کن


افتاده بودم نیرو انتظامی ! یه جای ناجور ... 


خیلی حس بدی داشت ... حتا خودم هم حرف خودمو باور نداشتم ...


انگار خواب بود ولی خواب نبود ... انگار به یه جا وصل شده بودم اما به هیچ جا وصل نبودم 


انگار میدونیم چه خبره ... 


اما واقعن نمیدونیم چه خبره ...


هرکی تونست بگه الان کجاست جایزه داره ... 


یه وقتایی از خودم می پرسم چقدرش دست خودمه ؟ اصلن از چقدرش اطلاع دارم ؟


و یه وقتایی هم با خودم میگم همه اش میتونه دستم بیاد ! فقط اینقدری هنوز تلاش نکردم که مطلع بشم ... 


یه چیزایی درونمون هست ... یه چیزایی که به نظر میاد اون بیرونه ! 


شاید اون بیرون هم درونمونه و خبر نداریم ...


باید از یه چیزایی سر در بیاریم !


باید بفهمیم چیکاره ایم ...


Thanks God

سلام 


نمیدونم سری فیلم های ماتریکس رو دیدید یا نه ... بعضی ها به چشم فیلم تخیلی بهش نگاه می کنن اما نظر من اینه که یه فیلم بسیار جالبه با مفاهیمی که خیلی قشنگ به تصویر کشیده شدن


قسمت های زیادی از این فیلم هستن که بهشون علاقه دارم و در موردشون فکر می کنم ... مثلن توی فیلم ماتریکس 1 - قسمتی که نیو توسط مامور اسمیت کشته میشه ... و بعد ترینیبی میاد و بهش ابراز علاقه می کنه و نیو نه تنها دوباره جون می گیره بلکه نیروهای بالقوه درونش هم آزاد میشن


یا اواخر فیلم ماتریکس 3 که نیو چشماش نابینا میشه اما میتونه ببینه ... 


اینها خودشون مفاهیم قشنگی رو در زندگی یاد من میندازن ... اینکه هر آدمی یه بار متولد میشه ... و یه بار در زندگی درون خودش متولد میشه و تبدیل میشه به خود واقعیش ! و این نیازمند یه عامل تحریک کننده هست که بهش توی این وضع حمل کمک بکنه ! 


خیلی ها شخصیت واقعیشون درونشون سِقط میشه ... و به اونی که باید تبدیل بشن تبدیل نمیشن 


و خود واقعی بعضی افراد دارای نیروهای بالقوه بسیار قوی و عجیبیه ... شاید ارتباط فیزیکی نتونه با اون نیروها مرتبط بشه اما همونطور که ممکنه خیلی از ما تجربه کرده باشیم ... بعضی افراد توی همون ارتباط اول به نظر متفاوت میان ... یه نیروی مرموزی دارن که آدم حسش می کنه اما نمیتونه توضیحش بده


به صورت خارق العاده ای قدرت جذب یا دفع افراد رو دارن ... خیلی چیزها رو فراتر از درک معمول و فیزیکی حس می کنن و یا روشون تاثیر میذارن 


من احساس می کنم توی این ازدحام و شلوغی درونمون ... باز هم میتونیم بگردیم دنبال خودمون ... خودمون رو پیدا کنیم ... تحریکش کنیم تا متولد بشه ... و نیروی بالقوه ما رو به حالت بالفعل در بیاره ... 


نیرویی که فکر می کنم میشه کنترلش کرد ... حد و مرزی نداره و انسان رو به موجودی تبدیل می کنه که قدرت تاثیر گذاشتن روی هر چیزی رو داره 



ذهن انسان محدود نیست ... اما این رو هم بهش معتقدم که متولد شدن اون شخصیت واقعی به یه عامل تحریک کننده از جنس خودش احتیاج داره ... یه چیزی یا کسی که با همون قدرت بتونه باهاش مچ بشه و مثل قطعات پازل به هم چفت بشن ... و بعد !


به هر حال چند وقتیه ذهنم به خاطر برخی مسائل متوجه این موضوع شده ... اینکه شاید واقعن چیزهایی وجود دارن که بهشون توجه نمی کنیم - در صورتی که باید بیشتر از همه چیز توجهمون رو به اونها جلب کنیم ... 



راستش نمیتونم خوب توضیحش بدم ... چون هنوز موفق نشدم درک درستی ازش پیدا کنم ...


خیلی چیزها فقط احساس میشن ... به یه احساس راهنما احتیاج داریم تا بتونیم درکشون کنیم ...


و هنوز هم معتقدم دنیا ممکنه یه شبیه ساز باشه که ذهنمون بهش متصل شده ... ممکنه وجود خارجی نداشته باشه و ساخته ذهنمون باشه ... البته دوست دارم واقعی باشه ... اما در هر صورت توی ذهن ما وجود داره - پس حداقل توی ذهنمون میتونیم در این دنیا نامحدود باشیم


حالا چه واقعن وجود داشته باشه یا اینکه ساخته ذهن ما باشه و یا ذهنمون بهش متصل شده باشه


باید به درونمون رجوع کنیم ... اونجا ممکنه چیزی باشه که محدودیت های بیرونمون رو میتونه از بین ببره

Satan Came To Me

شیطان به پیشم آمد

And Invited Me To Heaven

و مرا به بهشت دعوت کرد

He Showed Me a Lonely Charming Angel

او فرشته ی دلربای تنهایی را به من نشان داد

While The Rest Of Heaven Was Frozen

در حالی که بقیه ی بهشت یخ زده بود ...

Then He Said

بعد گفت

? Do You See Her

میبینیش ؟

Fire Up The Hell

جهنم را روشن کن

Revive This Frozen Heaven

این بهشت منجمد را احیا کن



Then He Began To Sing

بعد آواز سر داد


 



Follow me outside and I'll

من را تا خارج از اینجا دنبال کن

Feed those hungry eyes of yours

و من آن چشمان گرسنه ی تو را سیر خواهم کرد

Swallow your last breath of air

آخرین نفست را فرو ببر

Feel your lips grow cold

سرد شدن لب هایت را احساس کن




Satan Was Taking Me To My Frozen Heaven

شیطان مرا به بهشت یخ زده ام می برد


To My Lonely Charming Angel

نزد فرشته دلربای تنهایم


To Fire Up The Hell

تا جهنم را روشن کنیم


To Revive The Heaven

تا بهشت را احیا کنیم


__________________________________________________________________________

_____________________

_

 


اون قسمت از موزیک که متنش رو در زیرش هم به صورت کوچک تر نوشتم جرقه ی خلق این داستان رو در ذهنم زد !

دوست داشتم چیزی بنویسم که همزمان بتونه احساسم رو بروز بده و این موزیک و متنش هم در اون استفاده بشه

حس خوبی دارم ! خیلی وقت بود نتونسته بودم این حس دیوانه ی خودم رو تجربه کنم ... خیلی دلم برای این خود شیطانیم تنگ شده بود


همون طور که از اسمم هم مشخصه ... "قلب" من یک مرحله که "ارتقا" پیدا می کنه من تبدیل به "شیطان" میشم ...

Sa(S)aN --- Sa(T)aN


قلب وسطه دیگه !
S هم بعدش T !

و این شیطان رو دوست دارم ... یه تفسیر دیگه از بهشت و جهنم و آتیشی که درون هرکدوم وجود داره رو نشونم داد

 

توی بهشت بهش میگن عشق
توی جهنم هم احتمالن گناه


و این آتیش هم بهشت رو احیا می کنه
و هم جهنم رو


تفسیری که شیطان درونم از از بهشت و جهنم دنیای خودش داره ! ارتباط زیبایی که میشه با تفاسیر متفاوتی از گرمای مورد نیازشون بینشون برقرار کرد


گرچه میتونست من رو به جهنم ببره و فرشته رو هم همونجا نشونم بده
اما دیگه بهشت احیا نمی شد !


انگار شیطانم میدونست من کجا به حرفش گوش میدم
با یه تیر دو نشون زد ! بازار خودش رو هم گرم کرد


چه فلسفه جالبی داشت
خودم هم این فلسفه رو قبل از خلق این داستان نمیدونستم

و جمله معروفی هست که میگه

I'm Not Crazy

من خل نیستم

I'm Just Creatively Insane

من فقط به سبک خلاقانه ای دیوانه ام

این هم از آیات شیطانی من ...

ببینم چه کسی آیه ای مثل آن می آورد

;-)



این منم یا شیطون ؟

فکر کنم تفاوت تو قلبشونه

گرچه ظاهرشون هم به هم میریزه وقتی قلبشون دچار تغییر میشه

And Nobody Exactly Knows

Who You Are

In Your Own World






اتفاقای جالبی بعضی وقتا می افته

یه گروهی بود توی تلگرام عضوش بودم... اصلن پیام هاش رو چک نمی کردم

بعد از مدتی حدود 3 4 هزار تا پیام خونده نشده داشت گفتم برم ببینم چی میگن

خلاصه رفتم و دیدم این گروه مسابقه برگزار می کنه حدود 1200 نفر هم عضو داشت

همه پاسخ میدن ... برنده ها رو اعلام می کنه ... حدود 100 نفر ... از بین اون اونها باز قرعه کشی می کنه و به 2 نفر جایزه میده

منم گفتم حالا که تا اینجا اومدم... بذار ببینم اصلن سوال مسابقه چیه - قضیه چی هست ! 

خلاصه سوال رو خوندم و حس کردم جوابش رو میدونم ... یه جوابی نوشتم و رفتم ... الکی هم میخندیدم و می گفتم مسخره بازی ! حالا همه آشناهای خودشون رو برنده می کنن ... مردمو سر کار گذاشتن 

ادمین گروه بهم پیام داد که مشخصاتتون رو بهم بدید ... من پیامش رو خوندم و جواب ندادم ... تو دلم گفتم حاجی دلت خوشه ها ! 

بعد دیدم شب دوباره پیام داد که مشخصاتتون رو بدید ... پیامم میرسه بهتون ؟ به یکی از بچه ها که رفته بودم پیشش و بیشتر توی اون گروه فعالیت داشت پیام رو نشون دادم گفتم این بنده خدا کیه ؟

یهو چشماش گرد شد گفت این بهت پیام داده ؟ این فلانیه ... عضو فلان ... رئیس فلان ... عضو اسبق فلان ... عضو افتخاری فلان ... یه ربع عناوین کاری و سمت هاشو برام گفت ! خودم حساب کردم دیدم آدم حجیمیه از این لحاظ ! زشته جواب ندم 

خلاصه پیام دادم بهش و مشخصاتم رو دادم ... بعد بهم پیام داد و تشکر کرد و نوشت شما جز کسانی هستید که برنده مسابقه شدن 

تو دلم گفتم الکی الکی ! تشکر کردم و خلاصه رفتم پی کارم ... به دوستم گفتم این بنده خدا گفت برنده شدم ! گفت عه ؟ بعدش گفت که البته منم یه بار خیلی وقت پیش برنده شدم ولی این برنده ها میرن تو قرعه کشی و دیگه اونجا برنده نمیشه کسی ! بعدم خندیدیم !

فردای اون روز دیدم اون بنده خدا مدیر گروه و یه سری از عضای گروه همه بهم پیام دادن آقا تبریک عرض می کنیم و شیرینی بده و ...

رفتم دیدم قرعه کشی هم انجام شده و اسم من در اومده :دی 

الکی الکی ! از بیکاری گروهو باز کردم ... می خواستم خارج شم ازش ... توی جو مسابقات قرار گرفتم خارج نشدم ... و این استارت موفقیت های من بود به سمت قهرمانی و کسب افتخار برای خودم و هم میهنان عزیزم در گوشه و کنار این کره ی خاکی

خلاصه که برنده شدم و اسمم رو اعلام کردن و نیم ساعت فقط جواب پی ام های مردمو میدادم و تشکر می کردم ...

الانم باید مدارکم رو ارسال کنم یا ببرم براشون توی شرکتشون تا عضویت رایگان یه سری جاهای باحال و اشتراک رایگان چند تا مجله و کارت عضویت افتخاری فلان جا و اینارو بهم بدن ...

البته یه سری مشکلاتی با خودم دارم سر این موضوع ... اما در کل نکته ی اصلی این داستان اینه که ... اولن خواهرم حجابت ...

و در ثانی قرعه کشی ها رو جدی بگیرید ! البته در اصل باید بگم شرکت کنید ولی جدی نگیرید ... بهشون بی محلی می کنید جذبتون میشن :دی

اینم برای اینکه یه مدته پست نذاشتم گفتم از این مسخرگی در بیاد ... خجالت می کشم دائم میاید و میرید هیچی نیست بذارم جلوتون

شاد باشید ... سلامت باشید ... موفق باشید ... در آرامش باشید ... برنده باشید !